جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

[رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط nəɓın با نام [رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,683 بازدید, 57 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع nəɓın
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط nəɓın
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۳۰۳۰۲_۲۱۳۵۳۸.png
عنوان: جادوی گرگینه نقره‌ای
نویسنده: نگین اربابی
ژانر: عاشقانه، فانتزی، جنایی، تخیلی
ناظر: Hilda; مطهره
ویراستار: @.MANA
کپیست: Hilda;
خلاصه: دختری از جنس تنهایی، دختری که نیرویی فراتر از آن‌چه در ذهن می‌گنجد دارد. دختری که با غم، تنهایی و قدرت زاده شده؛ دختری که با نیروهایش، سعی دارد بیشتر جنایت‌ها را تمام سازد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
.مدیر ارشد بخش کتاب.
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
تدوینگر انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
عضو تیم تعیین سطح کتاب
Jun
12,749
38,033
مدال‌ها
25
1673362399604.png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
مقدمه:
با سرعت می‌دوید، حتی نفس کشیدن هم از یادش رفته بود.
لباس‌های پاره‌پاره، تنی زخمی، موهای ژولیده.
از دوئیدن دست برداشت، خم شد و دستانش را روی زانوهایش قاب کرد و هوا را، با تمام وجود می‌بَلعید.
به جنگلی که توی سیاهی شب گم‌شده بود خیره شد، ناگهان موهایش کشیده شد که جیغی از درد کشید.
تیزی دندانی را روی گردنش حس کرد.
او حس می‌کرد و می‌دانست فرد پشت سرش دارد از خونش تغزیه می‌کند.
با صدایش قطره اشکی از روی گونه‌اش سر خورد:
- حالا مال من‌ شدی...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
(واشینگتن روستای ابیانه)

سلانه‌سلانه نزدیک خانه روبه‌رویش می‌شود.
دو پله چوبی را می‌گذراند، روی سَکو می‌شود و در را می‌فشارد. در با صدای (قیژی) باز می‌شود، دلهره و ترس را از روی تک‌تک حرکات دخترک می‌شد فهمید‌.
اول سرش را داخل کلبه برد، وقتی از نبود کسی مطلع شد، کامل وارد کلبه کوچک شد. به اطرافش چشم دوخت، جای‌جای کلبه را تار عَنکبوت در بر گرفته بود، حتی روی صندلی چوبی رنگ که در راستای پنجره قرار گرفته بود. حاشیه‌های فرش کوچک شش متری، که در وسط کلبه قرار گرفته بود را خاک و کثیفی پنهان کرده بود.
دخترک چند قدم جلو آمد و دستش را روی نَرده‌های پله، که به سمت طبقه بالا متمایل می‌شد، گذاشت. انگشتش را رویش کشید و خاک روی نرده را کمی با انگشت اشاره‌اش پاک کرد.
با خود اَندیشد،«مگر چند وقت است کسی به این کلبه، سر نزده است؟»
دلش می‌خواست در آن کلبه تلنگر کند، اما می‌ترسید از آن روزی که صاحب‌خانه پیدایش شود یا پدرش مطلع شود...!
- تو کی هستی؟
دخترک تَرسان به عقب برگشت. مردی جوان ولی خشمگین در راستای او قرار داشت‌. دخترک آب دهانش را قورت داد و به مرد که گویا منتظر جوابش بود خیره شد:
- من آلیسون هستم، ببخشید می‌دونم نباید به این‌جا و به این کلبه بدون اجازه می‌اومدم.
مرد قدمی سمت دخترک برداشت انگشت اشاره‌اش را سمتش گرفت و آرام‌آرام زمزمه کرد:
- اگه یه بار دیگه این‌جا ببینمت، زنده زنده چالت می‌کنم این تهدید و جدی‌ بگیر... حالا گمشو!
مرد کلمه آخرش را چنان فریاد زد که چهارستون فقرات دخترک لرزید.
***
جک با عصبانیت به آلیسون خیره شد:
- تو چه‌طور جرعت کردی به اون جنگل بری؟ ها؟ مگه هزاران بار من و بابا بهت گوشزد نکردیم که نباید اون‌جا بری؟
آلیسون گریان سرش را پایین می‌اندازد و «ببخشید» زمزمه‌وار می‌گوید!
جک تقریباً فریاد زنان گفت:
- ببخشید تو به چه درد من می‌خوره‌ ها؟
آلیسون مظلومانه‌وار می‌گوید:
- سر من داد نزن جک!
جک دلش به رَحم آمد از جایش بلند شد، دستی به موهای بورش می‌کشد، می‌خواست چیزی بگوید اما منصرف شد و با عصبانیت کتش را برداشت و از خانه بیرون زد.
آلیسون اشک گوشه چشم‌اش را با انگشتش گرفت، او هنوز نِصف ماجرا را به برادر ناتنی‌اش نگفت، او ماجرای بعد از بیرون شدن از کلبه و گازی، که توسط یه حیوان وحشی روی پهلویش رخ داده را به برادرش نگفت.
آلیسون با تنی لرزان از پله‌ها بالا رفت، از پنجره بزرگ اتاقش به بیرون زل زد. درد پهلویش کمی بهتر شده بود. بادی سرد از پنجره اتاقش به داخل وَزیده می‌شد و لرز را بر بدن دخترک می‌نهاد‌. او‌ پنجره را بست و پرده قرمز رنگ را کشید، سپس سمت تختش قدم برداشت، و رویش دراز کشید‌. خاطره نَه چندان دورش را بر ذهنش آورد‌. روزی که خانواده چهار نفره‌اش در آتش‌سوزی می‌سوختن و او کاری جز گریه کردن نَتوانست انجام دهد.
از آن‌روز به بعد او را در پرورشگاه نگه داشتن.
تا روزی که یه مرد با پسرش آمدن تا مقداری پول به پرورشگاه و بچه‌های پرورشگاه بدهد؛ آن هم به عنوان کمک به بچه‌های سرپرست. مرد با دیدن آلیسون، حس کرد زن مرحومش را دیده است. چشمان دخترک شبیه زن آن مرد بود! مرد با پسرش مشورت کرد و هر دو راضی بودن تا دخترک را به سرپرستی بگیرن و الان که آن دخترک کوچک، تبدیل به دختری بزرگ و شجاع شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
آلیسون دیگر حوصله هیچ چیزی را نداشت، بنابراین تصمیم گرفت بخوابد، تا هم ذهنش آزاد شود و هم فردا به موقع به دانشگاه برسد. چراغ‌خواب‌اش را خاموش کرد و چشمان‌اش را بست.
با صدای زوزه گرگی چشمانش را از هم باز گشود. از دیدن اطرافش ترس و تعجب مهمانش شد! از جایش برخواست و به اطرافش چشم دوخت. او تازه مکان روبه‌رویش را شناخته بود، این‌جا همان جنگلی بود که کلبه‌ی آن مرد در آن قرار داشت. با صدای زوزه گرگ که هر لحظه به آن نزدیک می‌شد، به خود جنبید و شروع کرد به دوئیدن. او از دوئیدنش تعجب کرد، او خیلی تند و سریع میدوئید و این او را هیجان‌زده کرده بود. توی یه تصمیم ناگهانی به پشت سرش نگاهی انداخت، او یک گرگ درنده و وحشی را در پشت سرش دید که هر لحظه بهش نزدیک‌تر می‌شد. جیغی بلند کشید و به دوئیدن‌اش سرعت بخشید؛ گرگ هر لحظه به آلیسون نزدیک‌تر می‌شد و دخترک با پاهای برهنه دیگر نمی‌توانست بدوئد. سرعتش کم شده بود؛ ولی هنوز تسلیم نشده بود او میدوئید و پاهایی که هر لحظه دردش بیشتر و طاقت‌فرساتر می‌شد را تحمل می‌کرد.
صدای زوزه پشت سرش حالا کمتر به گوش می‌رسید. آلیسون با دیدن همان کلبه، بدون فکر کردن به طرف آن دوئید و داخلش رفت.
***
عالیس با تعجب و با حالتی مسخره لب زد:
- چی میگی آلیسون؟ مطمئنی؟ یه گرگ توی جنگل «لرد انسل» به تو حمله کرد و گازت گرفته، دیشبم خواب دیدی از دست یه گرگ اون هم توی همون جنگل فرار می‌کنی... آره؟!
آلیسون تندتند سرش را تکان داد:
- اره همین‌طورِ؛ حتی زخم پاهام که دیشب بر اثر برهنه بودن پام رخ داده هم، کف پاهام بود؛ انگار واقعاً دیشب من رفتم اون جنگل!.
عالیس با این‌که حرفش را باور نمی‌کرد و دور از گنجایش ذهن‌اش بود؛ اما بلااجبار سری تکان داد:
- باشه آلیسون، این مسئله رو بزاریم برای بعد! الان باید بری برای بازی بسکتبال، پس وقت رو طلف نکن.
آلیسون در حالی که داشت لباس‌های مخصوصش را تن می‌کرد «باشه‌ای» زیر لب گفت.
فکرش حسابی درگیر گاز حیوان درنده و خواب عجیبش بود، بعید می‌دانست، بتواند بازی را ببرد. فکر عالیس هم حسابی درگیر این قضیه بود، او این قضیه را می‌دانست که آلیسون دروغ نمی‌گوید، اما این قضیه «در جنگل لرد انسل هیچ گرگی وجود نداره، گرگ که هیچ، حتی هیچ حیوون‌ی حق ندارد آن‌جا باشد» هم او را به شک انداخت؛ ولی او شجاعت آلیسون را مورد تحسین قرار داد، لرد انسل سال‌ها قبل آن جنگل را متروکه کرده بود و کسی جز ویلیام حق رفتن به آن جنگل عجیب و غریب را نداشت. آلیسون در حالی که داشت توپ را از جَک پاس می‌گرفت به سمت دروازه تیم مقابلش دوئید. تمامی دوستانش از این همه سرعت زیاد الیسون متعجب بودن، حتی خود عالیس. آلیسون پرش نسبتاً بلندی کرد و توپ را داخل آن سطل توری انداخت. عالیس با عجله به سمت پارکینگ دانشگاه حرکت کرد و سمت ماشین‌اش رفت. سوارش شد و با یه تیکاف به سمت خانه‌اش حرکت کرد. او در دلش دعا می‌کرد آن شَکی که بر دلش افتاده واقعی نباشد. در ماشین را باز گشود و به سمت اتاقش دوئید، کامپیوتراش را به برق زد و رو‌شن‌اش کرد و در گوگل تایپ کرد «گرگینه‌ها... .»
با هر مطلبی که می‌خواند شَک‌اش به حقیقت می‌پیوست. آلیسون را گرگینه‌ای گاز گرفته بود و به احتمال زیاد در شبی که ماه کامل می‌شود، آلیسون هم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
***
آلیسون با تنی خسته و کوفته در خانه را باز گشود. پالتوی سفید رنگ‌اش را به جالباسی کنار در آویزان کرد و به سمت اتاقش قدم‌ برداشت. رو به‌ روی آینه قدی ایستاد و خود را آنالیز کرد.
موهای مشکی‌اش که موج‌دار شده بودن را دستی کشید، او همیشه از موهایش مراقبت می‌کرد و اآن ها را از هر چیزی بیشتر دوست می‌داشت. موهایش را جمع کرد و کلیپس طلایی رنگی که مروارید‌های سفید رویش خودنمایی می‌کرد را به موهایش زد. به چشمان‌اش نگاهی انداخت؛ چشمانی مشکی، که گویا مانند سیاه‌چالی عمیق بود.
تاب سفید پولک‌دارش و شلوار دم‌پا مشکی‌اش را جایگزین لباس‌های دانشگاه‌اش که شامل پیراهن بافت و شلوار‌لی آبی‌رنگش بود کرد. کتابی که تازه از کتاب‌خانه امانت گرفته بود را روی میز تحریرش گذاشت.
با خودش گفت:
- خب کارم که تموم شد، حالا برم یه سروسامونی به شکمم بدم.
او پله‌ها را یکی در میان گذراند و داخل آشپزخانه نقلی کوچک‌اش شد. الیسون سخت درگیر درست کردن شام بود و گذر زمان را اصلاً حس نکرده بود.
- خانوم کوچولو خسته نشدی؟!
آلیسون «هینی»از ترس کشید و دستش را روی قلبش که دیوانه‌وار می‌کوبید گذاشت. اخم‌هایش را در هم کرد و به پشت سرش نگاهی انداخت.
- عه بابا کی اومدین؟ حداقل یواشکی نمی‌اومدین زهره‌ترک‌ام کردین.
پدرش تک‌خنده‌ای کرد و گونه آلیسون را کشید که الیسون از درد «آخی» گفت.
پدرش از قضیه آلیسون باخبر شده بود که به آن جنگل رفته... اما نمی‌خواست بحث را باز کند و مثل جک آلیسون را ناراحت کند. آلیسون چایی تازه‌دم و خوش‌رنگی را که تازه دم کرده بود را دست پدرش داد و کنار پدرش نشست. سرش را روی شانه پدرش گذاشت، پدرش هم دستان‌اش را دور آلیسون حلقه کرد.
الیسون سوالی که در ذهن‌اش مانده بود را با هزار تا وسواس به لب اورد:
- اِه... پدر! چیزه... میشه بگی چرا جنگل لردانسل متروکه شده؟ و چرا کسی نباید به اون‌جا بره.
پدرش سعی داشت در جوابش سکوت کند، بنابراین لب زد:
- به‌به ببین دخترم چه چای خوش‌رنگی درست کرده‌.
آلیسون با حرص بابایی گفت. پدرش که دید آلیسون کوتاه بیا نیست در جوابش این‌گونه گفت:
- خوب ببین آلیسون من هم نمی‌دونم چه اتفاقاتی افتاده فقط این رو می‌دونم که یکی از شکارچیان انگلیسی وارد خانه لردانسل رفته و خانواده لردآنسل رو کشته، از اون‌روز لردانسل ورود همه رو به اون جنگل ممنوع کرده و گفته، هر کی وارد این جنگل بشه حکم مرگش رو امضاء کرده. بعد از چند سال لرد‌انسل سکته میکنه و پسرش الان اون‌جا زندگی می‌کنه و اون هم جای پدرش رو گرفته.
آلیسون شوکه شده بود، با خود می‌گفت پس اون‌ پسر اون‌ روز ویلیام بوده که تهدیش کرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
جک هم بعد از دقایقی به جمع آنان پیوست. آلیسون از جایش برخواست تا میز شام را بچیند. وارد آشپزخانه شد و غذاها را در دیس مخصوص‌اش ریخت. جک هم به دلیل کمک کردن به خواهرش وارد آشپزخانه شد و بشقاب‌ها را برداشت و همین‌طور که در حال چیدن‌شان بود رو به خواهرش گفت:
- به خاطر دیشب ازت... اوم... معذرت می‌خوام.
آلیسون لبخندی روی لب‌هایش نشاند:
- عیبی نداره...درک می‌کنمت شاید اگه من‌ هم بودم همین حرکات رو از خودم در می‌آوردم.
جک لبخندی زد و توی یه تصمیم ناگهانی سمت آلیسون قدم برداشت و پیشانی‌اش را بوسه عمیق‌ی زد.
آلیسون هم در جوابش لبخند عمیق‌ی زد. بعد از چیدن میز توسط جک و آلیسون پدرش به جمع آن‌ها ملحق شد. شام آن‌ها در سکوت میل شد اولین نفر جک از جایش برخواست و به دلیل کارهای عقب مانده‌اش به سمت اتاق رفت! پدرش‌ هم به سمت سالن رفت. آلیسون هم از جایش بلند شد و ظرف‌ها را در سکوتی دوست‌داشتنی شُست؛ خیسی دستانش را با حوله کنارش خُشک کرد و به سمت اتاقش قدم برداشت. اولین پایش را روی پله گذاشت که پدرش صدایش کرد.
- آلیسون؟
آلیسون سمت پدرش برگشت و سوالی نگاه‌اش کرد:
- بله پدر؟
- حالا که کنجکاوی‌ات تموم شد بهتره که دیگه سمت اون جنگل نری... باشه؟
با این‌که آلیسون تازه کنجکاوی‌اش شروع شده بود ولی به اجبار «باشه‌ای» گفت.
پدرش سری تکان داد:
- افرین، خوب بخوابی!
آلیسون لبخندی محو زد:
- مرسی پدر، شب شما هم بخیر.
آلیسون از پله‌ها بالا رفت، سمت اتاقش رفت اما توی یه تصمیم ناگهانی سمت اتاق جک قدم برداشت. چند تقه‌ای به در زد، که صدای «بیا‌ تو» گفتن جک به گوش رسید! آلیسون در اتاق را باز کرد و با قدم‌های آرام سمت جک رفت و روی تخت‌اش نشست.
جک ابرویش را بالا داد:
- تا جایی که من یادمه تو همیشه به بابا شب‌بخیر می‌گفتی نه من!
آلیسون لبخند شیطونی می‌زند و در جوابش می‌گوید:
- جک قهر می‌کنم ها! خوب دلم هوس کرد که به تو هم شب‌بخیر بگم.
جک چون حرص خواهر کوچک‌اش را در آورده بود قهقهه‌ای می‌زند و گونه خواهرش را می‌کشد، که باعث می‌شود صدای «آخ» الیسون در بی‌آید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
آلیسون از جایَش برخواست و دستان‌اش را به کمر قُلاب کرد.
- خان داداش خیلی بدی! بیشتر از این این‌جا نمی‌مونم چون جونم این‌جا در خطرِ پس شب‌بخیر...!
آلیسون بعد از حرفش با یه قدم خودش را از اتاق جک بیرون فرستاد، در آخر قهقهه پر صدای جک را شنید سمت اتاق‌اش قدم برداشت و داخلش رفت؛ با بستن در اتاقش به شنیدن صدای قهقهه جک خاتمه داد. کلیبس را از موهایش باز گشود که موهای لَخت‌اش روی شانه‌هایش فرود آمدند. به سمت میز تحریرش قدم برداشت، به کتاب روبه‌رویش نگریست، «شفق» به نظرش کتابی که یه سیب سرخ در دستانی بود و با رنگ مشکی اسم کتاب را بزرگ نوشته بودن، ترکیب جذابی بود. هم جلد کتاب و هم اسم کتاب نظر آلیسون را حسابی جذب کرده بود. کتاب را باز کرد و شروع به خواندن کرد.
هنگامی که او درگیر کتاب بود، پسرکی در جنگل لردانسل درگیر دختری بود که با جِسارت به کلبه او قدم برداشته بود. به نظرش دخترک عجیب شجاع می‌آمد؛ فکرش درگیر آن دخترِ جوان بود، که حتی اسمش را هم نمی‌دانست! او شجاعت آن دختر را تحسین می‌کرد، مردِ جوان می‌دانست که حتی یه بچه سه یا چهار ساله هم می‌داند، نباید پا به آن جنگل بگذارد. پسرک حسابی در فکر بود، او نمی‌دانست دارد کجا می‌رود، فقط در حال قدم‌زدن با فکری درگیر بود. وقتی به خودش آمد روبه‌روی خانه‌ی آقای واک‌فر بود؛ او با خودش فکر‌ می‌کند:
- من چرا به این‌جا آمده‌ام؟!
چند قدم به عقب بر‌می‌دارد. دوباره دقیق به خانه می‌نگرد، وجب به وجب آن خانه را رَصَد می‌کند‌، تا این‌که چشم‌اش به دخترک جوانی می‌افتد که به کلبه‌اش قدم گذاشته بود. موهایی مشکی هم‌چون آبشار که روی شانه‌هایش فرود آمدند، او را زیباتر نشان می‌داد. پسرک با خود می‌نگرد «مگر او درگیر چه کاری است؟ آن هم این‌موقع شب؟»
او می‌خواست برود بالا و ببیند دخترک چه کاری انجام می‌دهد؛ اما یه حسی همانند کَنه بهش چسبیده بود «اگه اون من رو ببینه چی؟» بنابراین با ذهنی آشفته از آن خانه دور شد و به کلبه‌اش پناه برد!
***
آلیسون چشمان‌اش را با پشت دست می‌فشارد، خمیازه‌ای می‌کشد و به ساعت خیره می‌شود. با عجله از جایش برمی‌خیزد، به دستشویی اتاق‌اش می‌رود و دست و صورتش را با آب و صابون می‌شورد. لباس شخصی‌اش را با یک هودی مشکی عروسکی که رویش چند حروف انگلیسی نوشته شده و شلوار کَتان عوض می‌کند. موهایش را شانه می‌زند و بافتی زیبا جلوی موهایش می‌افشاند. آرایشی ملیح و زیبا روی صورتش به کار می‌گیرد و کوله‌پشتی‌اش را بر‌می‌دارد و با شتاب از اتاق‌اش بیرون می‌شود. پله‌ها را دو تا دو تا پایین می‌رود تا این‌که ناگهان پله آخری پایش سُر می‌خورد و با شتاب می‌خواست با سر روی زمین فرود می‌آید، جک که پشت سرش بود بازو‌هایش را می‌گیرد و مانع کله‌پا شدن خواهرش می‌شود.
او برای این‌که‌ حرص آلیسون را در بی‌آورد، حق به جانب می‌گوید:
- دخترِ دست و پا چلفتی، این‌دفعه که سوپرمن تو رو نجات داد، دفعه بعد چی‌کار می‌کنی؟
آلیسون که با شتاب به سمت جاکفشی می‌رفت، در جواب جک بلند می‌گوید:
- آقای سوپرمن ممنون که نجاتم دادی، در ضمن دست و پا چلفتی خودتی و زن آینده‌‌ات.
کفش‌هایش را از جاکفشی در آورد و پایش کرد هم‌چنان که درگیر بستن بند کفش‌هایش شد، پدرش هم از آشپزخانه بیرون می‌شود و به چهارچوب در تکیه می‌دهد:
- آلیسون پس صبحانه‌ات چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
آلیسون از جایش بلند شد و همان‌طور که از خانه بیرون می‌شد در جواب پدرش گفت:
- بیرون یه چیزی می‌خوردم دَدی، روز خوش!
جک خواست چیزی بگوید که صدای کوبیده شدن در مانع شد، تک‌خنده‌ای کرد و به سمت پدرش رفت:
- بابا فکر کنم کلاسش دیر شد بیا بریم ‌صبحانه بخوریم، که دیرمون شد.
عالیس روی نیمکت همیشگی‌اش نشسته بود و منتظر آلیسون بود. او بسیار هیجان‌زده بود! با خودش فکر می‌کند، «اگه آلیسون بفهمه یه گرگینه شده چه واکنشی نشون میده؟» بعد از ‌کمی‌ انتظار از جایش بلند شد که به سمت کلاس برود، اما ماشین ‌ آلیسون را دید که با عجله می‌خواهد کنار ماشین دوستش پارک کند. بعد از چند ثانیه چهره هراسان آلیسون در چشم‌هایش آمد، که با عجله از ماشین بیرون آمد. آلیسون‌ با قدم‌های تند خودش را به عالیس رساند. عالیس خواست چیزی بگوید که آلیسون با عجله و تندتند شروع کرد به حرف زدن:
- می‌دونم، می‌دونم دیر اومدم؛ اما بیا الان سعی کنیم کلاس فیزیک رو از دست ندیم.
عالیس خنده کوچک‌ای کرد و سری تکان داد. آن‌ دو با عجله خودشان را به کلاس رساندند. آلیسون سعی می‌کرد جا نماند و تندتند در حال جزوه نوشتن بود. ناگهان با صدای پسری که درگیر حرف زدن با تلفن بود سرش را بلند کرد. نگاه عجیبی به استادش انداخت که درگیر خواندن کتاب روبه‌رویش بود. به پشت سرش و همکلاسی‌هایش نگاهی انداخت که متوجه شد هیچکس درگیر صحبت با تلفن نیست. عالیس یه تای ابرویش را بالا داد، او از این حرکات آلیسون متعجب شده بود، با حرکت اَبرو و دست بهش فهموند که «چته؟» الیسون بدون توجه به عالیس از پنجره به بیرون از کلاس گریست. که در محوطه باز مدرسه پسری را دید که درگیر صحبت با گوشی است. آلیسون گیج شده بود، پسرک دست کم بیست یا سی متر یا شایدم بیشتر از او دور بود. او چه‌طور می‌توانست سخنان‌اش را بشنود؟! آلیسون گوش‌هایش را تیز کرد و سعی کرد دوباره سخنان او را بشنود.
- باز چیه پدر؟
- ...
- بله! بله!
- ...
- لیست خرید مادر دستمه.
- ...
- می‌دونم.
- ...
- باشه شب سعی می‌کنم زودتر بیام.
- ...
- اوکی!
- ...
- پدر جان من کلاس‌ام شروع شده.
- ...
- خداحافظ!
او از کل کلاس چیزی نفهمید. تمام فکر و ذهنش درگیر چند دقیقه پیش بود. چندبار با تشر‌های سخت استادش به خودش می‌آمد و سوالات‌اش را جواب می‌داد. بعد از پایان کلاس به همراه عالیس با ذهنی آشفته به سمت اتاق ناهارخوری رفتن. پشت میزشان نشسته بودن، عالیس خواست قضیه را به او بگوید اما صدای ماری، مغرور و فضول دانشگاه مانع می‌شود.
- بچه‌ها بگید دیشب کی رو دیدم؟
آلیسون و عالیس کنجکاوانه بهش نگاهی انداختن.
ماری حرفش را ادامه داد:
- ویلیام لردآنسل رو دیدم.
آلیسون با هیجان «خب‌‌» گفت. انگار قضیه صحبت تلفن آن پسر را کلا فراموش کرده بود، فقط منتظر بود ماری حرفش را ادامه دهد.
- اون هم کنار خانه مک‌وایر، یعنی بابای آلیسون.
آلیسون یک‌تای ابرویش را بالا می‌دهد.
- چه‌طور من نفهمیدم؟ یعنی اون خونه ما چی کار داشته؟
ماری شانه‌اش را بالا می‌دهد و سمت دوستانش قدم بر‌می‌دارد.
این‌دفعه عالیس زبان تَر می‌کند و زمزمه‌وار به آلیسون می‌گوید:
- الیسون باید صحبت کنیم‌.
آلیسون به عالیس خیره می‌شود:
- باشه! جانم؟
عالیس سرش را پایین می‌اندازد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
لب‌هایش را با زبانش خیس می‌کند و شروع می‌کند صبحت کردن:
- آلیسون‌ یادته گفتی توی جنگل لردآنسل یکی بهت حمله کرد و گازت گرفته؟
آلیسون دست‌هایش را زیر چانه‌اش می‌گذارد و سری تکان می‌دهد.
- خوب اون موجود یک...
- سلام خانوم ها!
پسری جوان به نزد آن دو دختر می‌رود و سعی می‌کند با کمک آن‌ها، بتواند دانشگاه جدیدی را که او به آن‌جا پا گذاشته است را به خوبی بشناسد. اَما گویا آن دو دختر اصلا راضی نبودن؛ این را از چشم‌غره‌های نامحسوس‌شان متوجه شده بود. عالیس عصبی شده بود، این‌قدر زیاد که با خودش می‌گفت «اگه دستم می‌بود همین چاقو رو توی شکمش فرو می‌کردم.» آلیسون هم عصبی شده بود اما نه زیاد! چون این پسر همان پسری بود که او می‌توانست صدایش را از راه دور بشنود؛ اما از یک طرف اعصاب‌اش خورد شده بود. هیچ‌گاه دوست نداشت کسی وسط حرف او و عالیس بپرد، آن‌هم وقتی حرف‌شان مهم بود.
پسرک رو به دو خانمِ جوان ایستاد و سرش را پایین می‌اَندازد:
- ببخشید که وسط حرف‌تون پریدم، فکر نمی‌کردم حرف‌تون خیلی مهم باشه.
عالیس اخم‌هایش را در هم کشید و خواست جواب توپی بهش بدهد اما آلیسون‌ دستان‌اش را از زیر چانه‌اش برداشت و لبخندی زد:
- سلام! عیبی نداره، حتماً کار شما هم خیلی مهم بوده که این‌قدر با عجله اومدید.
- بله! من کلاسم شروع شده، اما نمی‌دونم باید از کدوم سمت برم.
عالیس دست‌هایش را بغل گرفت و در جوابش گفت:
- ترم چندمی؟
پسرک با اجازه‌ای گفت و روی صندلی کنار آلیسون‌ نشست. آلیسون‌ خجالت‌زده شده بود، هیچ‌گاه کنار پسری ‌غریبه ننشسته بود. عالیس هم از این همه پررویی فرد متقابلش چشمان‌اش گرد شد؛ پسرک در جواب عالیس گفت:
- من ترم اولم! تازه از شهر اومدیم این‌جا؛ آخه مادرم مریض شده بود و دکتر بهش گفته باید در هوای سالم باشه، پدرم‌ هم این‌جا رو پیشنهاد داد.
عالیس سری تکان داد؛ اما آلیسون‌ بود که این‌دفعه چشمان‌اش از تعجب گرد شده بود. او با خودش گفت: « مگه ما ازش خواستیم که از کل ماجرا بگه؟ عالیس بدبخت فقط گفت که ترم چندمی؟!»
سرش را نامحسوس از روی تاسف تکان داد. عالیس گویا دلش می‌خواست بیشتر درباره آن پسر بداند، او کلاً قضیه صحبت کردن با الیسون و اعصبانیت‌اش از پسرِ جوان را فراموش کرده بود.
- اره! این‌جا هوای خیلی خوبی داره؛ همین‌طور مناظری با شکوه هم داره.
پسر جوان چشمان‌اش برقی زد و در جواب عالیس گفت:
- اوه چه خوب.
عالیس لبخندی زد که تمامی دندان‌های براقش را در دید گذاشت. او تازه یادش آمد که نمی‌داند اسم پسر چیست، بنابراین دوباره بحث صبحت را باز نمود:
- عه، شما خودتون و معرفی نمی‌کنید؟
پسرک با دست‌اش روی پیشونی‌اش می‌زند:
- کلاً فراموش کردم خودم رو معرفی کنم... من جاسبر هستم. «جاسبر‌ والُوِر»
عالیس سری تکان می‌دهد و او هم خودش را معرفی می‌کند.
- من عالیس هستم. «عالیس مک‌وایر.»
با دست‌اش سمت آلیسون‌ را نشانه می‌گیرد:
- ایشون هم تلیسون هستن، آلیسون‌ مک‌وایر. ما دو تا دختر‌عمو هستیم.
پسرک با خوشنودی دست‌اش را به سمت عالیس می‌گیرد، که عالیس هم دستش را در دست پسرک می‌گذارد.
- خوشبختم خانوم‌های زیبا.
آلیسون‌ دست‌هایش را روی گونه‌هایش قاب کرد و به عالیس خیره شد این‌دفعه او بود که وسط حرف آن دو پرید:
- عالیس جان، تو نمی‌خواستی با من صحبت کنی؟
عالیس به سمت آلیسون‌ برگشت:
- اره! کلاً فراموش کرده بودم. ببین می‌تونی بعد از ظهر بیای خونه‌مون؟ باید مفصل با هم صحبت کنیم!
آلیسون‌ سری تکان می‌دهد، و از جایش بر‌می‌خیزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین