- Dec
- 602
- 2,422
- مدالها
- 2
هر دو به سمت آلیسون میچرخند. اول از همه عالیس واکنش میدهد:
- آلیسون کجا میری؟
آلیسون لبخند محوی میزند همچنان که کوله پشتیاش را روی شانههایش میاندازد در جوابش میگوید:
- سرم یهخورده درد میکنه، میدم هوا بخورم. شاید به کلاس بعدی نرسم.
عالیس سری تکان میدهد و به دور شدن آلیسون نگاه میکند.
جاسبر به عالیس خیره میشود و لب میزند:
- چرا به کلاس بعدی نمیاد؟
عالیس تکخندهای میکند.
- سردردش بهونه بود، اون از کلاس طراحی خوشش نمیاد، واسه همین فرار کرد.
جاسبر خندهای میکند:
- که اینطور.
آلیسون سمت ماشین قرمز رنگاش قدم برمیدارد، او در ماشین را باز میکند نگاه گذرایی به اطراف میکند، ناگهان پشت نردههای محوطه باز دانشگاه همان پسری که در آن کلبه بود و همانطور که تا الان میدانست اسمش ویلیام بود را دید. ویلیام نگاهاش روی نگاه آلیسون بود. آلیسون از آن نگاه ویلیام زیاد میترسید، این نگاه همان نگاهی بود که در کلبه داشت. خشن و بیروح! آلیسون سوار ماشین شد و با عجله استارت را میزند دوباره به پشت نردهها خیره میشود، که او را ندید. یعنی او اشتباه دید؟ یا شایدم خرافاتی شده؟ او جواب سوالهایش را نمیدانست، سرش را تکان میدهد تا این سوالات مسخره از ذهن او دور شود. خودش را به خانه میرساند خسته و کوفته روی تختاش ولو میشود؛ با خودش میگوید:
- یعنی اون واقعاً ویلیام لردآنسل بود؟
دوباره سرش را تکان میدهد و سعی میکند بخوابد، اما هر چه کرد خواباش نبرد! او باید میدانست وقتی هیچ چیز جانداری در آن جنگل نیست، پس کی او را گاز گرفت؟
او دلش میخواست دوباره به آن جنگل برود. اما یه حسی میگفت، خطرناکه! بالاخره بعد از یکم بروم، نروم تصمیم گرفت که برود. از جایش بلند شد و به سمت کمدش رفت.
لباسهایش را از تنش در آورد، کنجکاوانه آن پارچه سفید رنگ را که روی زخمش گذاشته بود را برداشت. با دیدن زخمش تعجب کرده بود، آنقدر زیاد که چند ثانیه را مبهوت به زخمش نگاهای انداخت. زخمش کاملا خوب شده بود، حتی یه رد کوچک هم رویش نمانده بود. با دیدن زخماش که کاملاً خوب شده بود، مسّممتر شده بود واسه رفتن به آن جنگل. سرهمی طوسی رنگی را پوشید، پوتینهای چرمش را پایش کرد، در اخر موهایش را گوجهای بالا بست و ارایشی ملیح که شامل یه ریمل و یه رژ صورتی رنگ بود را بر صورتش نهاد. با عجله کیفاش را برداشت و پیاده راهی آن جنگل شد. تازه به آن جنگل رسید، روی در ورودی تابلویی بود که عکس اسکلت مانندی روی آن جاخوش کرده بود. او با خودش میگوید: «پس چرا من آنشب به اینجا آمدهام این تابلو را ندیدم؟» اولین قدمش را به آن جنگل میگذارد. و دوباره راهی میشود، ایندفعه مسیر راهش همان کلبه نفرین شده، بود. در طول راه فقط صدای خشخش برگهایی را میشنید که به خاطر باد تکان میخوردن. با شنیدن صدای جیغی، برای چند ثانیه صدای تپش قلباش را نشنید. او با خودش میگفت من نترسیدم، اما او فقط خودش را گول میزد، او ترسیده بود! در یک تصمیم ناگهانی به سمت صدای آن جیغ رفت. کمی پیادهروی کرد اما ناگهان حس کرد زیرپایش صدای خورد شدن چیزی را شنید. به پایین پایش نگاهی کرد، با دیدن اسکلت یه انسان جیغ بلندی کشید. سر یه انسان که تازه مرده، چشمانی که هر دو باز بودن. آن دخترک که تازه مرده بود، اصلاً لب و بینیاش معلوم نمیشد. از باقی بدنش هم استخوانهایش مانده بود. آلیسون حالتتهوع گرفته بود. حالش حسابی بد بود؛ با خود میگفت اگر آنشب از دست آن موجود فرار نمیکردم، سرنوشت من هم مثل همین دختر میشد؟ با دیدن صحنههای روبهرویش بغضش ترکید و زارزار گریست. دستی روی شانهاش آمد، آلیسون باید میترسید، باید ترس به او غلبه میکرد؛ اما او به آغوش آن مرد پناه برد.
- آلیسون کجا میری؟
آلیسون لبخند محوی میزند همچنان که کوله پشتیاش را روی شانههایش میاندازد در جوابش میگوید:
- سرم یهخورده درد میکنه، میدم هوا بخورم. شاید به کلاس بعدی نرسم.
عالیس سری تکان میدهد و به دور شدن آلیسون نگاه میکند.
جاسبر به عالیس خیره میشود و لب میزند:
- چرا به کلاس بعدی نمیاد؟
عالیس تکخندهای میکند.
- سردردش بهونه بود، اون از کلاس طراحی خوشش نمیاد، واسه همین فرار کرد.
جاسبر خندهای میکند:
- که اینطور.
آلیسون سمت ماشین قرمز رنگاش قدم برمیدارد، او در ماشین را باز میکند نگاه گذرایی به اطراف میکند، ناگهان پشت نردههای محوطه باز دانشگاه همان پسری که در آن کلبه بود و همانطور که تا الان میدانست اسمش ویلیام بود را دید. ویلیام نگاهاش روی نگاه آلیسون بود. آلیسون از آن نگاه ویلیام زیاد میترسید، این نگاه همان نگاهی بود که در کلبه داشت. خشن و بیروح! آلیسون سوار ماشین شد و با عجله استارت را میزند دوباره به پشت نردهها خیره میشود، که او را ندید. یعنی او اشتباه دید؟ یا شایدم خرافاتی شده؟ او جواب سوالهایش را نمیدانست، سرش را تکان میدهد تا این سوالات مسخره از ذهن او دور شود. خودش را به خانه میرساند خسته و کوفته روی تختاش ولو میشود؛ با خودش میگوید:
- یعنی اون واقعاً ویلیام لردآنسل بود؟
دوباره سرش را تکان میدهد و سعی میکند بخوابد، اما هر چه کرد خواباش نبرد! او باید میدانست وقتی هیچ چیز جانداری در آن جنگل نیست، پس کی او را گاز گرفت؟
او دلش میخواست دوباره به آن جنگل برود. اما یه حسی میگفت، خطرناکه! بالاخره بعد از یکم بروم، نروم تصمیم گرفت که برود. از جایش بلند شد و به سمت کمدش رفت.
لباسهایش را از تنش در آورد، کنجکاوانه آن پارچه سفید رنگ را که روی زخمش گذاشته بود را برداشت. با دیدن زخمش تعجب کرده بود، آنقدر زیاد که چند ثانیه را مبهوت به زخمش نگاهای انداخت. زخمش کاملا خوب شده بود، حتی یه رد کوچک هم رویش نمانده بود. با دیدن زخماش که کاملاً خوب شده بود، مسّممتر شده بود واسه رفتن به آن جنگل. سرهمی طوسی رنگی را پوشید، پوتینهای چرمش را پایش کرد، در اخر موهایش را گوجهای بالا بست و ارایشی ملیح که شامل یه ریمل و یه رژ صورتی رنگ بود را بر صورتش نهاد. با عجله کیفاش را برداشت و پیاده راهی آن جنگل شد. تازه به آن جنگل رسید، روی در ورودی تابلویی بود که عکس اسکلت مانندی روی آن جاخوش کرده بود. او با خودش میگوید: «پس چرا من آنشب به اینجا آمدهام این تابلو را ندیدم؟» اولین قدمش را به آن جنگل میگذارد. و دوباره راهی میشود، ایندفعه مسیر راهش همان کلبه نفرین شده، بود. در طول راه فقط صدای خشخش برگهایی را میشنید که به خاطر باد تکان میخوردن. با شنیدن صدای جیغی، برای چند ثانیه صدای تپش قلباش را نشنید. او با خودش میگفت من نترسیدم، اما او فقط خودش را گول میزد، او ترسیده بود! در یک تصمیم ناگهانی به سمت صدای آن جیغ رفت. کمی پیادهروی کرد اما ناگهان حس کرد زیرپایش صدای خورد شدن چیزی را شنید. به پایین پایش نگاهی کرد، با دیدن اسکلت یه انسان جیغ بلندی کشید. سر یه انسان که تازه مرده، چشمانی که هر دو باز بودن. آن دخترک که تازه مرده بود، اصلاً لب و بینیاش معلوم نمیشد. از باقی بدنش هم استخوانهایش مانده بود. آلیسون حالتتهوع گرفته بود. حالش حسابی بد بود؛ با خود میگفت اگر آنشب از دست آن موجود فرار نمیکردم، سرنوشت من هم مثل همین دختر میشد؟ با دیدن صحنههای روبهرویش بغضش ترکید و زارزار گریست. دستی روی شانهاش آمد، آلیسون باید میترسید، باید ترس به او غلبه میکرد؛ اما او به آغوش آن مرد پناه برد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: