جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

[رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط nəɓın با نام [رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,687 بازدید, 57 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع nəɓın
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط nəɓın
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
هر دو به سمت آلیسون می‌چرخند. اول از همه عالیس واکنش می‌دهد:
- آلیسون کجا میری؟
آلیسون لبخند محوی می‌زند هم‌چنان که کوله‌ پشتی‌اش را روی شانه‌هایش می‌اندازد در جوابش می‌گوید:
- سرم یه‌خورده درد می‌کنه، میدم هوا بخورم. شاید به کلاس بعدی نرسم.
عالیس سری تکان می‌دهد و به دور شدن آلیسون نگاه می‌کند.
جاسبر به عالیس خیره می‌شود و لب می‌زند:
- چرا به کلاس بعدی نمیاد؟
عالیس تک‌خنده‌ای می‌کند.
- سردردش بهونه بود، اون از کلاس طراحی خوشش نمیاد، واسه همین فرار کرد.
جاسبر خنده‌ای می‌کند:
- که این‌طور.
آلیسون سمت ماشین قرمز رنگ‌اش قدم بر‌می‌دارد، او در ماشین را باز می‌کند نگاه گذرایی به اطراف می‌کند، ناگهان پشت نرده‌های محوطه باز دانشگاه همان پسری که در آن کلبه بود و همان‌طور که تا الان می‌دانست اسمش ویلیام بود را دید. ویلیام نگاه‌اش روی نگاه آلیسون بود. آلیسون از آن نگاه ویلیام زیاد می‌ترسید، این نگاه همان نگاهی بود که در کلبه داشت. خشن و بی‌روح! آلیسون سوار ماشین شد و با عجله استارت را می‌زند دوباره به پشت نرده‌ها خیره می‌شود، که او را ندید. یعنی او اشتباه دید؟ یا شایدم خرافاتی شده؟ او جواب سوال‌هایش را نمی‌دانست‌، سرش را تکان می‌دهد تا این سوالات مسخره از ذهن او دور شود. خودش را به خانه می‌رساند خسته و کوفته روی تخت‌اش ولو می‌شود؛ با خودش می‌گوید:
- یعنی اون واقعاً ویلیام لردآنسل بود؟
دوباره سرش را تکان می‌دهد و سعی می‌کند بخوابد، اما‌ هر چه کرد خواب‌اش نبرد! او باید می‌دانست وقتی هیچ چیز جانداری در آن جنگل نیست، پس کی او را گاز گرفت؟
او دلش می‌خواست دوباره به آن جنگل برود. اما یه حسی می‌گفت، خطرناکه! بالاخره بعد از یکم بروم، نروم تصمیم گرفت که برود. از جایش بلند شد و به سمت کمدش رفت.
لباس‌هایش را از تنش در آورد، کنجکاوانه آن پارچه سفید رنگ را که روی زخمش گذاشته بود را برداشت. با دیدن زخمش تعجب کرده بود، آن‌قدر زیاد که چند ثانیه را مبهوت به زخمش نگاه‌ای انداخت. زخمش کاملا خوب شده بود، حتی یه رد کوچک هم رویش نمانده بود‌. با دیدن زخم‌اش که کاملاً خوب شده بود، مسّمم‌تر شده بود واسه رفتن به آن جنگل. سرهمی طوسی رنگی را پوشید، پوتین‌های چرمش را پایش کرد، در اخر موهایش را گوجه‌ای بالا بست و ارایشی ملیح که شامل یه ریمل و یه رژ صورتی رنگ بود را بر صورتش نهاد. با عجله کیف‌اش را برداشت و پیاده راهی آن جنگل شد. تازه به آن جنگل رسید، روی در ورودی تابلویی بود که عکس اسکلت مانندی روی آن‌ جاخوش کرده بود. او با خودش می‌گوید: «پس چرا من آن‌شب به این‌جا آمده‌ام این تابلو را ندیدم؟» اولین قدمش را به آن جنگل می‌گذارد. و دوباره راهی می‌شود، این‌دفعه مسیر راهش همان کلبه نفرین شده، بود. در طول راه فقط صدای خش‌خش برگ‌هایی را می‌شنید که به خاطر باد تکان می‌خوردن. با‌ شنیدن صدای جیغی، برای چند ثانیه صدای تپش قلب‌اش را نشنید. او با خودش می‌گفت من نترسیدم، اما او فقط خودش را گول میزد، او ترسیده بود! در یک تصمیم ناگهانی به سمت صدای آن جیغ رفت. کمی پیاده‌روی کرد اما ناگهان حس کرد زیر‌پایش صدای خورد شدن چیزی را شنید. به پایین پایش نگاهی کرد، با دیدن اسکلت یه انسان جیغ بلندی کشید. سر یه انسان ‌که تازه مرده، چشمانی که هر دو باز بودن. آن دخترک که تازه مرده بود، اصلاً لب و بینی‌اش معلوم ‌نمی‌شد. از باقی بدنش هم استخوان‌هایش مانده بود. آلیسون حالت‌تهوع گرفته بود. حالش حسابی بد بود؛ با خود می‌گفت اگر آن‌شب از دست آن موجود فرار نمی‌کردم، سرنوشت من هم مثل همین دختر می‌‌شد؟ با دیدن‌ صحنه‌های روبه‌رویش بغضش ترکید و زارزار گریست. دستی روی شانه‌اش آمد، آلیسون باید می‌ترسید، باید ترس به او غلبه می‌کرد؛ اما او به آغوش آن مرد پناه برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
می‌گریست، او از بچه‌گی وقتی جنازه‌ای را می‌دید حالش حسابی بد می‌شد. هرگاه که می‌خواست با ترس‌اش روبه‌رو شود باز هم نمی‌توانست! آلیسون گویا ترس‌اش واقعاً جدی بود، صورتش به سفیدی میزد! بعد از چند لحظه، آلیسون به خودش آمد و از بغل آن مرد جدا شد؛ وقتی مرد روبه‌رویش را دید، نتوانست ترسی که در چشمانش جوانه زد را مخفی نگه دارد. دوباره همان حس ترس به سراغ‌اش آمده بود. مردی که او به بغلش پناه برده بود، همان ویلیام لردآنسل بود. کسی که کل شهر هم اگر با هم جمع شوند، باز هم به او می‌گفتن‌ به آن مرد نزدیک نشو... چند قدم عقب رفت و سرش را پایین می‌اندازد.
- ببخشید.
ویلیام بدون هیچ واکنشی از کنارش رد شد و زمزمه‌وار گفت:
- دنبالم بیا!
آلیسون سعی کرد به جنازه چندش‌آور پایین‌اش نگاهی نندازد. پشت سرش قدم بر‌می‌داشت، سعی می‌کرد از او دور نشود، حتی خیلی نزدیک هم نشود قدم‌هایش را متعادل بر‌می‌داشت. وقتی او متوجه شد مرد بدون توجه به او دارد راهش را می‌رود و دخترک حسابی حوصله‌اش سر رفته است، سعی کرد سوالاتش را در بین راه رفتن بپرسد.
- آقا خوش‌تیپه، می‌تونم چند تا سوال بپرسم؟
مرد سعی می‌کرد زیاد با دخترِ جوان گرم نگیرد، ولی از لفظ «آقا خوشتیبه» که به او شباهت داده بود لبخند محوی کنج لبان پسرک نقش بست؛ سپس با لحنی خشن و سرد جواب‌اش را پاسخ داد:
- بپرس.
آلیسون خوشحال «جیغی» از روی خوشحالی کشید؛ که ویلیام هراسان سمتش برگشت. گفتن‌اش برای او سخت بود، اما خودش هم می‌دانست نگران آن دختر می‌شد. وقتی دید حال آلیسون خوب است و دارد با تعجب به او می‌گریستد، برگشت و راه‌اش را ادامه داد. او از این‌که جلوی آن دختر مدرسه‌ای ترس خود را نشان داده، حسابی اعصبانی شده بود. آلیسون نفس‌اش را بیرون داد و سوالاتش را پرسید:
- خوب ببین، من اون‌روز اومدم به این جنگل اون تابلو که عکس اسکلت روش هستش، نبود؛ ولی الان هستش. چرا این‌طوری شده؟
بعد من اون‌روز که...
ویلیام با تعجب سمتش برگشت:
- تو چی میگی؟ تابلو چند ساله که اون‌جا زده شده! یعنی چی نبوده؟
آلیسون شانه‌هایش را بالا داد:
- خوب سوال دوم؛ من وقتی از کلبه برمی‌گشتم یه نفر به قصد کشت گازم گرفت و...
این‌دفعه ویلیام تن صدایش را بالا آورد و تقریباً با داد گفت:
- چی؟!
آلیسون از صدایش ترسید و چند قدم به عقب هدایت شد. دستش را روی قلب‌اش گذاشت و چند تا نفس عمیق کشید، تا صدای ضربان صدایش کم شود. ویلیام بدون توجه به حال بد دخترک دوباره صدایش را بالا برد:
- دوباره بگو چی گفتی؟
آلیسون به تته پته افتاده بود، صورت ویلیام واقعا ترس‌بر‌انداز بود.
- خ... خوب، ی... یه نفر گاز... گازم گرفت.
پسرک دستی بر موهای بلندش کشید و نفس صداداری کشید. او اعصبانی بود، هیچ حیوان درنده‌ای در جنگل او ساکن نبود.
- خوب، وقتی اون گازت گرفت چی‌شد؟!
آلیسون سرش را پایین انداخت و در جوابش با ترسی که در صدایش موج می‌زند می‌گوید:
- اون حیون درنده گازم گرفت، بعد من ترسیدم و فرار کردم؛ ولی امروز رد هیچ زخمی روی بدنم باقی نمانده بود.
ویلیام زیر لب «امکان نداره‌ای» زمزمه می‌کند. یعنی جز ویلیام چند نفر دیگر هم در جنگل او ساکن بودن؟ اما چرا آلیسون را وارد بازی نجست‌شان کردن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
او پشتش را به آلیسون کرد و سعی کرد خونسردی‌اش را دوباره به دست بی‌آورد. ویلیام نفس‌ عمیقی کشید:
- خب ادامه بده!
دخترک هم به دنبالش راه افتاد و دوباره شروع کرد به حرف زدن:
- دیشب اصلا خواب به چشم‌هام نمی‌اومد. احساس حالت تهوع داشتم، سرم سنگینی می‌کرد.
- اینا عادیه!
آلیسون سر جایش ایستاد و با چشمان متعجب به ویلیام گریست. او با صدای بلندی گفت:
- ببخشید آقا ویلیام؛ ولی یعنی چی عادیه؟ من تا حالا همچین حس‌هایی نداشتم. خواب‌های هر شبم عادی نیستش!
ویلیام که ‌متوجه ایستادن دخترِ جوان شده بود، او هم ایستاد و به آلیسون و چهره گیرا‌ او خیره شد. لبخندی که بیشتر شبیه پوزخند همیشگی‌ او بود زد:
- خوب به من چه؟
آلیسون حرصی بهش چشم دوخت:
- از وقتی پا به این جنگل کوفتی گذاشتم، این اتفاقات افتاد.
ویلیام دستانش را بغل گرفت و در جوابش با لحنی حرص‌درار گفت:
- اون رفیقت که اسمش، اشتباه نکنم عالیس بود، بهت تمامی ماجرا رو می‌گه.
چند قدم ‌به دخترک نزدیک شد.
- آلیسون مک‌وایر!
ترس دوباره بر دل آلیسون نشست. «او اسمش را از کجا می‌دانست؟» ویلیام دست راست‌اش را به سمت درب خروجی گرفت.
- اگه‌ سوال‌های شما تموم شد، خروجی از این طرفه!
آلیسون نفس‌اش را حرصی به بیرون فرستاد و به سمت؛ خروجی پا گذاشت. با حرف دیگر ویلیام سر چایش چند ثانیه‌ای ایستاد.
- از دخترهای لجباز متنفرم، از دخترایی هم که باید مجبور باشم حرف‌‌ام رو ده بار تکرار کنم تا حالیشون بشه، هم در حد مرگ بدم میاد. پس دیگه نبینم بیای این‌جا، که جنازت‌ رو تحویل آقای مک‌وایر و پسرش می‌دم.
آلیسون هم در حالی که به سمت خروجی می‌رفت در جوابش گفت:
- اگه نمی‌خوای به همه بگم، تو یه قاتل زنجیره‌ای هستی که دخترا و پسرای جوون رو به قتل می‌رسونی، بهتره تهدید نکنی.!
از آن جنگل ترسناک و خوفناک نفرین شده بیرون شد. او با قدم‌های تند به سمت خانه عالیس رفت. از آن طرف در جنگل «لرد‌انسل» مرد خشک‌زده به دخترِ جوانی که در حال دور شدن بود گریست‌. دخترک به او گفت، «قاتل زنجیره‌ای؟» تک‌خنده‌ای کرد. عجب اسمی برایش به جا گذاشته بود. کلمه قاتل زنجیره‌ای را چند باری تکرار کرد. سپس جمله‌اش را با خود تکرار کرد. «اگه نمی‌خوای به همه بگم، تو یه قاتل زنجیره‌ای هستی که دخترا و پسرای جوون و به قتل می‌رسونی، بهتره تحدید نکنی...!»
یهو به خودش آمد با صدای بلند گفت.
- آره همینه، اون‌ها دختر‌ها و پسر‌های جوون رو به قتل می‌رسونند و در جنگل رها می‌کنند.
پا تند کرد و به سمت کلبه‌اش رفت. در راه با خود می‌گریست، تا جایی که او دیده است، تمامی جنازه‌ها سن‌شان حدود ۲۰ تا ۲۲ هستن. «لعنتی» زیر لب می‌گوید.
آلیسون درب خانه عالیس را می‌زند. با دستانش چندین بار محکم به در خانه چوبی او می‌زند، تا بالاخره صدای عالیس را می‌شنود.
عالیس در را با شتاب باز می‌کند و می‌گوید:
- چه مرگته، مگه طلبکار...
با دیدن آلیسون حرف در دهانش می‌ایستد. دستش را می‌گیرد و به داخل خانه می‌آورد.
- چته تو؟
آلیسون نفسش را حرصی به بیرون می‌فرستد.
- حرفی که می‌خواستی بزنی رو همین الان بگو!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
عالیس نفس‌ش را حرصی به بیرون می‌فرستد. از این همه هول بودن آلیسون متنفر بود، اما چاره‌ای نبود. به آلیسون خیره می‌شود و زیر لب می‌گوید:
- بشین روی کاناپه، برم چایی بیارم بخوریم و حرف بزنیم.
آلیسون چشم‌غره‌ای به او می‌آید و با صدایی که یکم بالاتر رفته بود می‌گوید:
- چایی نمی‌خوام، بیا حرفت و بگو!
عالیس روی مبل راحتی می‌نشیند و آلیسون هم روبه‌رویش جا خوش می‌کند. عالیس لبخند محوی می‌زند و سپس سعی می‌کند ماجرا را بدون هیچ استرسی به او بیان کند او از دیروز تا الان هزار بار حرف‌هایش را مرور کرده بود، ولی نمی‌دانست چرا الان همه حرف‌هایش را فراموش کرده بود:
- ببین آلیسون، تو وقتی رفتی به اون جنگل، یه حیوان درنده تو رو گاز گرفته درسته؟!
آلیسون متعجب به او چشم دوخت. عالیس اجازه حرفی به آلیسون نداد و خودش جواب حرفش را گفت:
- درسته! ولی اون حیوون درنده نبوده، بلکه یه گرگینه بود!
بعد از حرفش نفسش را با شدت به بیرون فرستاد؛ ولی در این بین آلیسون بود که توی شک بدی رفته بود. عالیس چشمانش را بست و بعد ازچند ثانیه باز گشود. اما آلیسون با حرص و اعصبانیتی که حتی در چشمانش هم پیدا بود، جوابش را داد:
- این یه فکر احمقانه‌است. عالیس خودت هم خوب می‌دونی همه اینا تخیلی‌ان، از فکر یه نویسنده بیرون اومده و ما باید نوشته‌هاش و باور کنیم؟ لطفا یکم منصفانه‌تر فکر کن.
عالیس هم به طبعیت از او ادامه می‌دهد:
- نخیر، اینا تخیلی نیست! ببین بیا یه جور دیگه به این قضیه نگاه کنیم! مگه تو از وقتی که از اون جنگل بیرون اومدی، یا بهتر بگم از گاز اون گرگینه نجات پیدا کردی علائم‌هایی که توی کتاب اون نویسنده اومده رو نداری؟ نفسش را به بیرون می‌فرستد و چند لحظه‌ای را سکوت می‌کند تا آلیسون یکم به حرف‌هایش فکر‌ کند. بعد از چند ثانیه که آلیسون حسابی در فکر بود، با صدای آرام‌تری می‌گوید:
- سردرد، سرگیجه، حالت‌تهوع، بالا رفتن سرعت، تیز‌تر شدن چشم‌هات و گوش‌هات. درست نمی‌گم؟
آلیسون با چشم‌هایی که الان یکم تعحب و ترس در آن بی‌داد می‌کرد به عالیس چشم دوخت:
- چرا توی اون جنگل باید گرگینه باشه؟
عالیس‌ شانه‌ای به معنای‌ "نمی‌دانم" بالا می‌دهد. هر دو حسابی در فکر بود. آلیسون هنوز باورش نمی‌شد که یه گرگینه او را گاز گرفته، یعنی او هم قرار است یه گرگینه شود؟ یا اینکه او هم انسان‌های بی‌گناه را به کشتن بدهد؟
الیسون:
- یعنی تا الان ویلیام هم گرگینه شده؟ یا اینکه اون هنوز از وجود گرگینه ها با خبر نیست؟
عالیس شانه‌ای بالا می‌اندازد:
- شاید خودش تو رو گاز گرفته!
آلیسون با تعجب به او چشم دوخت:
- امکان نداره!
عالیس دستانش را به هم گره زد و دقیق به صورت آلیسون خیره شد:
- امکان داره، چون رفتار ویلیام لرد آنسل خیلی عجیبه.
آلیسون سرش را پایین انداخت، یاد اون جنازه داخل جنگل افتاد‌. او می‌خواست قضیه جنازه را با دوستش در میان بگذارد. اما نمی‌دانست تا چقدر صحبت درباره آن درست است. عالیس با کنجکاوی به آلیسون نگاهی انداخت. این رفتار آلیسون را حسابی می‌شناخت. همیشه وقتی به زمین چشم می‌دوخت و انگشتانش را به کف دستش محکم می‌فشارد، یعنی می‌خواست چیزی بگوید ولی دودل یا شک داشت که حرفش را به زبان بی‌آورد یا نه! عالیس زیاد به آلیسون فشار نیاورد و به سمت آشپزخانه رفت تا چایی بیاورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
عالیس چایی‌ها را روی سینی گذاشت و ظرفی که در آن شیرینی‌ها را گذاشته بود را هم در سینی جا داد. لبخندی مهمان لب‌هایش کرد و به سمت سالن قدم برداشت. آلیسون هنوز در فکر بود و اصلا متوجه عالیس نشده بود. عالیس هم با همان لبخند سینی را روی میز گذاشت و روی مبل روبه‌روی آلیسون بنشست. دستانش را به هم قلاب کرد و زیر چانه‌اش قرار داد. گویا آلیسون قصد برداشتن نگاه‌اش از روی زمین را نداشت؛ آلیسون از صحبت کردن راجب آن جسد می‌ترسید، او فکر می‌کرد عالیس دهن‌لق است و این قضیه را به پدرش که مثل پدر خودش پلیس است، می‌گوید. ولی او هر بار به آن جسد فکر می‌کرد، لرزش نامحسوسی در ناحیه بدنش حس می‌کرد.
او باید دنبال راه چاره‌ای باشد، که از این چاله‌ای که در آن افتاده است در بیاید! با سوالی که در ذهنش پدید آمد، از دید‌ زدن کاشی‌های کف خانه دست برداشت. سرش را بالا آورد و به عالیس نگاه کرد، که نگاه عالیس را به خودش دید، عجیب نگاه عالیس به «باید برم به تیمارستان زنگ بزنم بیان این دخترِ دیوونه رو ببرن» شباهت داشت. آلیسون فعلاً بی‌خیال سوالش شد و چایی‌اش را از روی سینی برداشت و به لبانش نزدیک کرد. ولی همچنان نگاه گنگ عالیس را روی خودش حس می‌کرد. عالیس دستانش را از زیر چانه‌اش برداشت، پای چپ‌اش را روی مبل گذاشت و دستان قلاب شده‌اش را به پاییش قاب کرد‌. آلیسون لبخندی زد که هر دو ردیف دندان‌هایش پدیدار شد؛ سپس با لحنی شیطنت‌آمیز به عالیس می‌گوید:
- عزیزم می‌دونم جذابم، منو خوردی... .
عالیس چپ‌چپ نگاهی به آلیسون انداخت، پایش را روی زمین گذاشت و لیوان چایی‌اش را برداشت:
- اون‌قدرا هم که فکر می‌کنی جذاب نیستی نفسم!
نفسم را جوری با غیض گفت که قهقهه آلیسون به بالا رفت. آلیسون دوباره با لحنی شیطنت‌آمیز زمزمه‌وار می‌گوید:
- پس چرا داشتی با نگاهت قورتم می‌دادی؟
عالیس قلپی از چایی‌اش را خورد و در جوابش گفت:
- اشتباه به عرضت رسوندن خانم جذاب! من داشتم به این فکر می‌کردم که...
یهو آلیسون وسط حرف دوست‌اش پرید با ابروی بالاس رفته گفت:
- دیدی خودت اعتراف کردی جذابم!
و بعد از حرفش تابی به گردنش داد که قهقهه هردوی‌شان با هم به بالا رفت. بعد از خوردن چایی‌شان با خنده و شوخی آلیسون قصد رفتن کرد. از جایش برخواست و کوله‌پشتی‌اش را روی شانه دست راستش انداخت:
- عالیس برای شبِ ماه کاملِ میای پیشم؟
عالیس لبخند آرامش‌بخشی می‌زند:
- حتی شک نکن که من توی اون‌روز سخت کنار رفیقم نباشم.
آلیسون لبخند محوی زد و عالیس را در آغوش گرفت. او عالیس را خیلی دوست داشت و همیشه عالیس را همدم تنهایی‌هایش، شریک شادی‌هایش و غم‌هایش می‌کرد. نفس‌عمیقی کشید و از آغوش رفیق‌اش بیرون آمد! خداحافظی سرسری کرد و از خانه رفیقش بیرون شد. او وقتی تازه به این روستا آمد، احساس تنهایی و غم می‌کرد، فکر می‌کرد همه او را یه بچه یتیم ساده‌لوح می‌بینند. اما با مرور زمان فهمید این‌ها فقط یه اشتباه فکری بوده، او وقتی با عالیس آشنا شد، توانست به او اعتماد کند. همان روز اول عالیس آن‌قدر وراجی می‌کرد تا یخ آلیسون باز شده بود و او هم با عالیس گرم گرفت، او سفره دلش را پیش‌ عالیس باز گشود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
از آن روز تمامی بچه‌های دانشگاه به او احترام قائل بودن، چون پدر آلیسون آقای مک‌وایر، سرگرد آن روستا بود. ولی چند روز پیش قبل از آن‌که به آن جنگل نفرین شده پا بگذارد، در دانشگاه قدم می‌زد، که صدای جانز و تام را شنید که با هم درباره آن جنگل نفرین شده صحبت می‌کردند. او با خودش می‌گفت:«این ها راجب کدوم جنگل صحبت می‌کنن؟» قدم‌های محکمی به سمت جانز و تام برداشت، روی آن‌ها زوم شد. جانز با موهای بور که آن‌ها را به مُد همیشگی‌اش فَشن کرده بود و چشم‌های عسلی‌اش را که جذابیت خاصی داشت را به او دوخته بود، پیراهن چهارخانه سفید و آبی و شلوار لی جذبی که تنش کرده بود هم‌خوانی جالبی داشتن‌. تام هم مثل همیشه موهای مشکی رنگ لَختش روی صورتش ریخته بود و چشم‌های مشکی‌اش با مژه‌های بلندش او را زیباتر کرده بود. تیشرت سبز که رویش به انگلیسی کلمه‌ای نوشته شده بود و شلوار مشکی‌اش که نه تنگ بود و نه گشاد، به هیکل بی‌نقصش زیاد می‌آمد. آلیسون لبخندی زد و به آن‌دو سلامی کرد، که آن‌ها با خوش‌رویی جوابش را دادند.
جانز: سلام آلیسون خانوم!
تام: سلام آلیسون جان خوبین؟
آلیسون از کلمه «جان» در کنار اسمش اصلاً خوشش نیامد، بنابراین ابرو‌هایش را در هم گره زد، جانز که متوجه شده بود با شانه‌اش به کمر تام ضربه آرومی زد تا حساب کار به دست‌اش بی‌آید.
آلیسون: عام، شماها راجب کدوم جنگل متروکه صحبت می‌کردین آقايون؟
جانز و تام که از سوال یهویی آلیسون به وَجد آمده بودن خودشان را جمع‌و‌جور کردن‌؛ تام پیش‌قدم شد و در جواب آلیسون گفت:
- خوب راجب جنگل متروکه «لردآنسل» همه می‌دونند!
آلیسون اخمانش را کمی باز گشود:
- پس چرا من نمی‌دونم؟
جانز و تام ‌با هم شانه‌ای بالا دادند. آلیسون ضربه آرومی با پایش به زمین زد:
- خوب میشه شما راجبش بگید؟
جانز لبخندی زد و با مهربانی گفت:
- البته! خوب اون جنگل برای آقای لرد‌آنسل بود، دقیقاً در سال 1933 موجودی که هیچ‌ نفهمید چی بوده، به اون جنگل میره. اون‌جا خانواده آقای لرد‌آنسل یعنی همسرش، دو تا پسراش و دختر دردانه‌اش اون‌جا زندگی می‌کردند.
آلیسون وسط حرفش می‌پرد و می‌پرسد:
- چرا داخل جنگل زندگی می‌کردن؟ یعنی چرا بین مردم نیومدن؟!
تام در جوابش گفت:
- خوب اون ها زیاد بین مردم رو دوست نداشتن، خوب اون ها بیشتر دوست داشتن کنار خانوادشون تنها باشن، کلاً جد‌هاشون هم همین‌جوری داخل اون جنگل تنها بودن، البته به همراه خانوادشون؛ فکر کن هر دو سه روز واسه خرید می‌اومدن و بدون جلب توجه می‌رفتند.
آلیسون «چه‌جالبی» زمزمه کرد و سپس رو به جانز گفت:
- ادامه بده لطفاً.
جانز حرصی نگاه‌ای بین این دو کرد و حرفش را ادامه داد:
- موجود ناشناس روزی که آقای لردآنسل نبود به اون کلبه پا می‌گذاره و زن و بچه‌هاش رو می‌کشه به غیر از ویلیام، چون اون موقع ویلیام خان مشغول شکار بودن و موجود ناشناخته ندیدتش. خلاصه بهت بگم آقای لردآنسل وقتی برمی‌گرده و جسم بی‌جون خوانواده‌اش رو میبینه، دیوونه می‌شه؛ این جنگل رو متروکه کرد، آخه قبلاً بعضی از مردم‌ها واسه تفریح به اون‌جا می‌رفتن و خانواده لردآنسل کاری به کارشون نداشت، آقای لرد‌آنسل تابلویی که به معنای «مرگ» هستش رو کنار در ورودی اون جنگل زد، الان دو سه سالی هستش آقای لردآنسل مرده و پسرش ویلیام جایگزینش شده، خیلی‌ها به اون جنگل رفتن و جنازه‌هاشون برگشته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
آلیسون از فکر چند روز پیش بیرون می‌آید، حتی پدرش هم به او دروغ گفته بود و واضح جریان رو نگفته بود، پوزخند محوی کنج لبانش شکل گرفت. با صدای غرش آسمان، به بالای سرش چشم دوخت، که ناگهان قطره بارانی به صورتش خورد. اولین باران فصل پاییز چه دلش را خوش کرده بود؛ قطرات باران به سرعت بر روی زمین فرود می‌آمدند، آلیسون دستانش را از هم باز کرد و دور خودش می‌چرخید، خنده‌های بلندی می‌کرد. ویلیام پشت تنه‌درخت بزرگی پنهان شده بود و به آلیسون خیره شده بود. او خیلی ناگهانی جذب آن دختر شده بود، آن هم بدون آن‌که به خودش اجازه این‌کار را بدهد. آن لبخند زیبای آلیسون که بر لب‌هایش شکل گرفته و آن قهقهه‌های جذاب او حال دلش را دگرگون کرده بود. آلیسون انگار ماجرای گرگینه بودنش را فراموش کرده بود که به این راحتی بلند می‌خندید و خوشحالی می‌کرد. ویلیام با خودش فکر می‌کند که:
- من وقتی تازه گرگینه شدم تا یه ماه با این موضوع کنار نیومده بودم و افسردگی داشتم چه‌طور آلیسون این‌قدر با گرگینه بودنش کنار آمده؟
شانه‌ای از ندانستن بالا می‌دهد و به سمت فروشگاه قدم بر‌می‌دارد. آلیسون بعد از دقایقی با صدای تلفنش می‌ایستد و او را از جیبش در می‌آورد، با دیدن اسم «داداشی» لبخندی می‌زند و تماس را برقرار می‌کند:
- جانم برادر گرامی؟!
صدای خنده جک بلند شد:
- سلام خواهر گرامی، چی‌شده این‌قدر خوشحالی؟
- شما چی‌کار به خوشحالیم داری، حرفت دو بگو برادر جان!
برادرش دوباره تک‌خنده‌ای می‌کند:
- حالا باید حتماً کاری داشته باشم که زنگ بزنم؟
آلیسون همین‌طور که داشت قدم می‌زد در جوابش می‌گوید:
- صد‌در‌صد!
برادرش این‌دفعه حرفش را به زبان می‌آورد:
- خوب امشب قراره عمه‌جان با عمو بیان خونه‌مون! اگه میشه سر راه چند تا خرت و پرت بخر خواهرم، که من خیلی کار دارم!
آلیسون سری از روی ناچاری تکان می‌دهد و بعد از خداحافظی سرسری تلفن را قطع می‌کند و به سمت فروشگاه می‌رود. در فروشگاه را باز می‌کند، با این‌که این‌جا روستا هست ولی هر چیزی در آن‌جا پیدا می‌شد. آلیسون سمت قفسه‌ها رفت و چیزهایی که به نظرش لازم بود را برداشت؛ سمت فروشنده‌ رفت و در حال حساب کردن بود، که ناگهان ویلیام را دید که سبد خریدها در دستش هستن و او هم می‌خواهد خرید‌هایش را حساب کند. دخترک سرش را پایین می‌اندازد و سلامی می‌دهد! ویلیام شوکه سرش را بالا می‌گیرد، انتظار این‌که آلیسون را این‌جا ببیند، را نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
خیلی زود به خودش می‌آید و سمت آلیسون می‌رود، برحلاف آلیسون او سلام بلندبالایی می‌دهد و با غرور به آلیسون خیره می‌شود. آلیسون‌ دستپاچه می شود و به ناخن‌هایش خیره می‌شود.
- فکر نمی‌کردم این‌جا ببینمت!
آلیسون این‌بار به چهره ویلیام که این حرف را زده بود خیره می‌شود:
- من هم فکر نمی‌کردم؛ تویی که حتی نمی‌تونی یه لحظه‌هم از جنگل‌ات فاصله بگیری، این‌جا بیای.
ویلیام با این حرف آلیسون اخم‌هایش در هم رفت، او با خودش می‌گفت «یک دختر تا چه‌قدر می‌تواند زبان‌دراز باشد؟» ویلیام بهتر دانست جوابش را ندهد تا بیشتر از این مورد تمسخر قرار نگیرد، آلیسون هم بعد از حساب کردن خرید‌هایش بدون هیچ حرفی از فروشگاه خارج شد. به اطرافش نگاه‌ای کرد؛ باران هر لحظه تند و تندتر می‌شد و آلیسون هم هر لحظه، خیس‌ و خیس‌تر می‌شد. بعد از چند دقیقه به خانه‌اش رسید، کلید را در قفل خانه چرخاند و وارد خانه شد؛ کفش‌های خیس و گلی‌اش را از پایش در آورد و صندل‌های صورتی و دخترانه‌اش را پوشید. سمت اشپزخانه قدم برداشت و نایلون خرید‌ها را روی میز ناهار خوری گذاشت؛ بلافاصله از پله‌ها بالا می‌رود و داخل اتاق‌اش می‌شود. لباس‌های خیس‌اش را از تنش درمی‌آورد، و هودی شلوار سفید ست‌اش را که روی آن تصویر «میکی‌موس» خودنمایی می‌کند را جایگزین می‌کند. بعد از زدن کرم مرطوب کننده‌اش از اتاق بیرون میرود و به سمت آشپزخانه پا تند می‌کند. آلیسون از وقت باقی مانده استفاده می‌کند و مشغول درست کردن شام می‌شود... .
***
روی ظرف سالاد‌هایی را که درست کرده بود نایلون می‌کشد و آن‌ها را داخل یخچال جا می‌دهد، دستی به گردنش می‌کشد و با خوشحالی «آخيش» می‌گوید. از آشپزخونه خارج می‌شود و سمت اتاقش می‌رود، لباس‌هایش را از تنش در می‌آورد و داخل حمام می‌شود، وان را از آب گرم پر می‌کند و داخلش می‌شود... بعد از دوش نصبتاً کوتاهی حوله را دور خودش می‌پیچد و سمت کمد‌اش می‌رود، در کمد را باز می‌کند و پیراهن بلندی که تا مچ پایش بود را برمی‌دارد، الیسون جلوی آینه قدی‌اش می‌ایستد و پیراهن را جلویش می‌گیرد، رنگ صورتی پیراهن با موهای مشکی آلیسون جلوه‌خاصی را به نمایش گذاشته بود. بالاتنه پیراهن که سنگ‌کاری شده بود و پایین تنه کلوش‌اش، پیراهن را زیبا‌تر نشان می‌داد، آلیسون با خوشحالی پيراهن را تن می‌کند، موهای خیس‌اش را سشوار می‌کشد و دم‌اسبی می‌بندد. آرایشی ملیح که شامل یه کرم و یه برق لب ساده بود روی صورتش می‌نشاند. ولی باز هم نمی‌توانست خوشحال باشد، هنوز حیوان شدنش را درک نکرده بود، او الان یک گرگ درنده‌ای بیش نبود و واقعیت‌اش او را عذاب می‌داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
«پوف» کلافه‌ای می‌کشد و با شتاب در اتاقش را باز می‌کند. پله‌ها را دو تا یکی پایین می‌آید؛ که پدرش را روی کاناپه می‌بیند که در حال روزنامه خواندن است. لبخندی می‌زند و تمام غم‌هایش را پشت لبخند‌اش پنهان می‌سازد.
با خوشروئی به پدرش سلامی می‌دهد:
- سلام باباجونم؛ خسته نباشید.
پدرش لبخندی به صورت دخترش می‌نشاند:
- درمانده نباشی دخترم.
آلیسون روبه‌روی پدرش روی مبل می‌نشیند:
- بابا، جک کجاست؟
پدرش همان‌طور که داشت متن‌های روزنامه را نگاهی می‌انداخت در جوابش گفت:
- رفت بالا؛ تا آماده بشه.
و بعد از حرفش غرولند گفت:
- انگار دخترِ؛ خودشو با دخترا یکی کرده.
آلیسون تک‌خنده‌ای کرد و از جایش بلند شد. دوباره به سمت بالا قدم برداشت.
پشت اتاق جک می‌ایستد و چند تقه به در می‌زند که صدای بلند جک که می‌گوید «بیا تو» گوش‌اش را نوازش می‌کند. آلیسون با همان لبخند‌وش وارد اتاق می‌شود که جک را با بالاتنه ل*خ*ت می‌بیند. «هینی» می‌گوید و پشت به جک می‌ایستد، از این حرکت ناگهانی‌اش قهقهه جک بلند می‌شود.
آلیسون با حرص لب می‌زند:
- کوفت، زهرمار، بمیری که من راحت شم، یه چیزی بپوش عوضیی!
«عوضی» آخر را با حرص و کشیده می‌گوید که دوباره باعث خنده برادرش می‌شود.
جک تند تیشرت مشکی‌اش را تن می‌کند و رو به آلیسون می‌گوید:
- پوشیدم بابا.
آلیسون سمت جک برمی‌گردد که او را پوشیده می‌بیند، نفسش را آسوده بیرون می‌فرستد و روی تخت می‌نشیند.
رو به جک می‌گوید:
- باز چی‌شده که عمه این ها می‌خوان بیان این‌جا؟
جک شانه‌ای بالا می‌اندازد:
- والا من هم بی‌خبرم، گفتن ما داریم میایم روستا، خودم هم حسابی تعجب کردم.
آلیسون «پوفی» می‌کند و می‌گوید:
- هر بار اون ها میان یه اتفاق جدید می‌افته.
برادرش هم حرفش را تایید کرد. تنها ترس آلیسون آن جنگل بود، اگر آن‌ها می‌آمدن روستا؛ دیوید و تام شش‌دونگ حواس‌شان به کارها و رفت و آمد‌های آلیسون بود و این او را عذاب می‌داد. با یادآوری پارسال که دیوید حتی خودش آلیسون را به کلاسش می‌برد و برمی‌گرداند؛ باعث‌ شد لرز بدی به جان آلیسون بی‌افتد.
یعنی اگر واقعاً گرگینه شود، ماه کامل را چه کند؟!
از آن طرف، از جنگل «لردآنسل» نامه‌ای به دست مردی غریبه رسید. غریبه‌ای که از هزار آشنا، آشناتر و از هزار غریبه، غریبه‌تر بود.
مرد نامه را باز می‌کند و شروع به خواندن می‌کند:
- کم‌کم روز موعود داره فرا می‌رسه؛ سرورم.
فقط تا ماه کامل دندان رو جیگر بزارید.
(دراکولای سرخ)
مرد غریبه قهقهه‌ای می‌زند و با صدای بم و خشنی می‌گوید:
- منتظرم‌ باش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
***
آلیسون با جک و پسرعمه‌هایش در باغ پشت خانه نشسته بودن؛ آلیسون پتویی را روی شانه‌هایش انداخته بود تا از سرمای سوزناک اوایل پاییز جلوگیری کند.
جک رو به دیوید گفت:
- پسر تو می‌دونی آلیسون‌ امسال چی‌کار کرد؟
دیوید کنجکاوانه به آلیسون متعجب و بعد به جک شیطون نگاه‌ای انداخت و بعد گفت:
- نه؛ چی‌کار کرد؟
جک با آب و تاب شروع کرد به تعریف ماجرا:
- خوب جونم براتون بگه؛ چند ماه پیش آلیسون به همراه من و رفیقش عالیس و چند تا از رفقای دیگه، رفت به دریاچه اسفنی؛ اونجا اکیپ‌ما و یه اکیپ دیگه هم بود که چند‌متر دور تر از ما بود؛ من رفتم به آلیسون گفتم بره دکه... .
کمی مکث کرد که تام‌ با کنجکاوی «خب‌» گفت؛ و جک ادامه داد:
- آلیسون از فلاکس واسه خودش یه شکلات داغ ریخت و راهی دکه شد؛ با رفتن اون یکی از پسر‌های اکیپ اون‌وری هم بلند شد؛ من هم رگ‌غیرتم قلبمه شد؛ پشت‌سرشون یواش رفتم؛ تا این‌که رسیدم دکه‌ اون‌جا آلیسون رو دیدم که اون پسره هم روبه‌روش بود و داشت یه چیزی به آلیسون می‌گفت... .
برای دومین بار مکث کرد و شیطون‌ به دیوید خیره می‌شود که دیوید را عصبانی دید؛ دیوید هم‌ با صورتی سرخ اول نگاه کوتاه‌ای به آلیسون خون‌سرد انداخت و بعد به جک خیره شد و با اعصبانیت گفت:
- ادامه بده...!
جک هم گویا منتظر این حرفش بود که ادامه داد:
- هیچی دیگه؛ نمی‌دونم این پسره به آلیسون‌ چی گفت؛ که دیدم آلیسون از اعصبانیت سرخ شد؛ موندن رو جایز ندونستم، خواستم برم پیشش؛ که یهو دیدم آلیسون ماگ‌شو که پر از شکلات داغ بود و خالی کرد روی صورت پسره. نمی‌دونی صورت پسره سوخت؛ با این‌که خیلی زیاد داغ نبود ولی صورتش اینقدر سرخ شده بود که نگو؛ فکر کنم‌ از این تی‌تیش مامانی‌ها بود.
با تمام شدن حرف جک؛ آلیسون‌زد زیر خنده؛ جک‌هم با او همراه شد.
آلیسون با ته‌مانده‌های خنده‌اش گفت:
- وای‌خدا؛ جک... دیدی پسره چه‌قدر سرخ شده بود؟
جک نگاه تاسف‌باری به آلیسون انداخت و دوباره تک‌خنده‌ای کرد.
دیوید به آلیسون خیره شد:
- پس میگی الان می‌تونی از خودت دفاع کنی؟
آلیسون شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- پس‌چی فکر کردی؟ من از بچه‌گی سوپرمن به دنیا اومدم.
و با نگاه پر از اعتماد‌ به نفس به دیوید خیره ماند.
او با این‌ نگاه‌اش می‌خواست به دیوید بفهماند؛ او می‌تواند در هر صورت از خودش دفاع کند.
او از همین الان‌ نگران بود؛ نگران این‌که عمه و پسرانش مدت زیادی را آن‌جا بمانند و آلیسون نتواند دوباره به آن جنگل برود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین