- Dec
- 602
- 2,422
- مدالها
- 2
جک نگاه کوتاهای بین دیوید و آلیسون انداخت؛ او از این بابت که عمهاش به خانه آنها آمده است؛ خوشحال بود.
دیوید میتوانست در هر صورت مواظب آلیسون باشد و دیگر آن دخترِ کلهشق فکر رفتن به آن جنگل را از سرش بیرون میکند. جک از جایش برخواست؛ به دیوید اشاره کرد که بلند شود و رو به آلیسون که با چشماناش داشت او را میخورد گفت:
- من میرم تو اتاقم فعلاً، با دیوید یه کار کوچیک دارم؛ تو هم اگه دوست داری با تام برید داخل! هوا داره کمکم خیلی سرد میشه.
بعد از حرفش پا تند کرد و از باغ پشت خانه بیرون شد. حضور دیوید را در پشت سرش حس میکرد؛ بنابراین از پلهها بالا رفت و داخل اتاقش شد.
به دیوید نگاهای انداخت:
- بشین روی تخت؛ باید صحبت کنیم.
دیوید سری تکان داد و کاری که جک ازش خواست را انجام داد.
جک هم کنارش نشست و بدون مقدمهچینی گفت:
- آلیسون واقعاً خطرناک شده.
دیوید ابروهایش را به بالا راند و گفت:
- منظورت چیه؟
جک «پوفی» کرد و گفت:
- آلیسون رفته داخل اون جنگل؛ امروز برای بار دوم یکی از دوستهام اون رو نزدیک اون جنگل دیده؛ من واقعاً میترسم؛ ویلیام اون رو اونجا ببینه میکشتش، جنازهشو هم تحویلمون میده.
دیوید با اعصبانیت و ترس به جک خیره شد:
- یعنی میگی تا الان ویلیام اون رو ندیده؟
جک شانهای به نشان ندانستن بالا انداخت:
- نمیدونم؛ ولی صددرصد ندیده.
دیوید سری تکان داد و گفت:
- از فردا خودم حواسم بهش هست، نمیزارم حتی به اون جنگل خیره بشه.
جک سری تکان داد:
- فقط به تو اعتماد دارم دیوید؛ برای همین بابا به شماها زنگ زد بیاین اینجا، این کنجکاوی آلیسون آخر به ضررش تموم میشه.
دیوید دوباره سری تکان داد و خواست چیزی بگوید که صداهای داد و فریادهایی از پایین میآمد، او و جک با سرعت از اتاق خارج شدن و به پایین رفتن.
آلیسون با پدرش روبهروی درب ایستاده بودن و به بیرون خیره بودن.
جک چند قدم جلو میرود که ویلیام را در راستای در میبیند.
آلیسون با اعصبانیت به ویلیام میتوپد:
- این چه وضع در زدنه؟
ویلیام پوزخندی زد و گفت:
- برو کنار بچه!
رو به پدرش میکند و با صدای بلندی میگوید:
- بهتره پا از کفشم بکشی بیرون.
پدر آلیسون دستانش را بغل میگیرد و به ویلیام میگوید:
- بیا داخل حرف بزن.
و بعد از حرفش از کنار در کنار میرود و دست آلیسون را میگیرد و به سمت سالن میرود.
آلیسون از نگاههای ویلیام میترسید؛ ترسناکتر از همیشه بود.
دیوید میتوانست در هر صورت مواظب آلیسون باشد و دیگر آن دخترِ کلهشق فکر رفتن به آن جنگل را از سرش بیرون میکند. جک از جایش برخواست؛ به دیوید اشاره کرد که بلند شود و رو به آلیسون که با چشماناش داشت او را میخورد گفت:
- من میرم تو اتاقم فعلاً، با دیوید یه کار کوچیک دارم؛ تو هم اگه دوست داری با تام برید داخل! هوا داره کمکم خیلی سرد میشه.
بعد از حرفش پا تند کرد و از باغ پشت خانه بیرون شد. حضور دیوید را در پشت سرش حس میکرد؛ بنابراین از پلهها بالا رفت و داخل اتاقش شد.
به دیوید نگاهای انداخت:
- بشین روی تخت؛ باید صحبت کنیم.
دیوید سری تکان داد و کاری که جک ازش خواست را انجام داد.
جک هم کنارش نشست و بدون مقدمهچینی گفت:
- آلیسون واقعاً خطرناک شده.
دیوید ابروهایش را به بالا راند و گفت:
- منظورت چیه؟
جک «پوفی» کرد و گفت:
- آلیسون رفته داخل اون جنگل؛ امروز برای بار دوم یکی از دوستهام اون رو نزدیک اون جنگل دیده؛ من واقعاً میترسم؛ ویلیام اون رو اونجا ببینه میکشتش، جنازهشو هم تحویلمون میده.
دیوید با اعصبانیت و ترس به جک خیره شد:
- یعنی میگی تا الان ویلیام اون رو ندیده؟
جک شانهای به نشان ندانستن بالا انداخت:
- نمیدونم؛ ولی صددرصد ندیده.
دیوید سری تکان داد و گفت:
- از فردا خودم حواسم بهش هست، نمیزارم حتی به اون جنگل خیره بشه.
جک سری تکان داد:
- فقط به تو اعتماد دارم دیوید؛ برای همین بابا به شماها زنگ زد بیاین اینجا، این کنجکاوی آلیسون آخر به ضررش تموم میشه.
دیوید دوباره سری تکان داد و خواست چیزی بگوید که صداهای داد و فریادهایی از پایین میآمد، او و جک با سرعت از اتاق خارج شدن و به پایین رفتن.
آلیسون با پدرش روبهروی درب ایستاده بودن و به بیرون خیره بودن.
جک چند قدم جلو میرود که ویلیام را در راستای در میبیند.
آلیسون با اعصبانیت به ویلیام میتوپد:
- این چه وضع در زدنه؟
ویلیام پوزخندی زد و گفت:
- برو کنار بچه!
رو به پدرش میکند و با صدای بلندی میگوید:
- بهتره پا از کفشم بکشی بیرون.
پدر آلیسون دستانش را بغل میگیرد و به ویلیام میگوید:
- بیا داخل حرف بزن.
و بعد از حرفش از کنار در کنار میرود و دست آلیسون را میگیرد و به سمت سالن میرود.
آلیسون از نگاههای ویلیام میترسید؛ ترسناکتر از همیشه بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: