جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

[رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط nəɓın با نام [رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,687 بازدید, 57 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان جادوی گرگینه‌نقره‌ای]اثر« نگین اربابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع nəɓın
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط nəɓın
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
جک نگاه کوتاه‌ای بین دیوید و آلیسون انداخت؛ او از این بابت که عمه‌اش به خانه‌ آن‌ها آمده است؛ خوشحال بود.
دیوید می‌توانست در هر صورت مواظب آلیسون باشد و دیگر آن دخترِ کله‌شق فکر رفتن به آن جنگل را از سرش بیرون می‌کند. جک از جایش برخواست؛ به دیوید اشاره کرد که بلند شود و رو به آلیسون که با چشمان‌اش داشت او را می‌خورد گفت:
- من میرم تو اتاقم فعلاً، با دیوید یه کار کوچیک دارم؛ تو هم اگه دوست داری با تام برید داخل! هوا داره کم‌کم خیلی سرد می‌شه.
بعد از حرفش پا تند کرد و از باغ پشت خانه بیرون شد. حضور دیوید را در پشت سرش حس می‌کرد؛ بنابراین از پله‌ها بالا رفت و داخل اتاقش شد.
به دیوید نگاه‌ای انداخت:
- بشین روی تخت؛ باید صحبت کنیم.
دیوید سری تکان داد و کاری که جک ازش خواست را انجام داد.
جک‌ هم‌ کنارش نشست و بدون مقدمه‌چینی گفت:
- آلیسون واقعاً خطرناک شده.
دیوید ابروهایش را به بالا راند و گفت:
- منظورت چیه؟
جک «پوفی» کرد و گفت:
- آلیسون رفته داخل اون جنگل؛ امروز برای بار دوم یکی از دوست‌هام اون رو نزدیک اون جنگل دیده؛ من واقعاً می‌ترسم؛ ویلیام اون رو اون‌جا ببینه می‌کشتش، جنازه‌شو هم تحویل‌مون میده‌.
دیوید با اعصبانیت و ترس به جک خیره شد:
- یعنی میگی تا الان ویلیام اون رو ندیده؟
جک شانه‌ای به نشان ندانستن بالا انداخت:
- نمی‌دونم؛ ولی صد‌درصد ندیده.
دیوید سری تکان داد و گفت:
- از فردا خودم حواسم‌ بهش هست، نمی‌زارم‌ حتی به اون جنگل خیره بشه.
جک سری تکان داد:
- فقط به تو اعتماد دارم دیوید؛ برای همین بابا به شماها زنگ زد بیاین این‌جا، این کنجکاوی آلیسون آخر به ضررش تموم می‌شه.
دیوید دوباره سری تکان داد و خواست چیزی بگوید که صداهای داد و فریاد‌هایی از پایین می‌آمد، او و جک با سرعت از اتاق خارج شدن و به پایین رفتن.
آلیسون با پدرش روبه‌روی درب ایستاده بودن و به بیرون خیره بودن.
جک چند قدم جلو می‌رود که ویلیام را در راستای در می‌بیند.
آلیسون با اعصبانیت به ویلیام می‌توپد:
- این چه وضع در زدنه؟
ویلیام پوزخندی زد و گفت:
- برو کنار بچه!
رو به پدرش می‌کند و با صدای بلندی می‌گوید:
- بهتره پا از کفشم بکشی بیرون.
پدر آلیسون دستانش را بغل می‌گیرد و به ویلیام می‌گوید:
- بیا داخل حرف بزن.
و بعد از حرفش از کنار در کنار می‌رود و دست آلیسون را می‌گیرد و به سمت سالن می‌رود.
آلیسون از نگاه‌های ویلیام می‌ترسید؛ ترسناک‌تر از همیشه بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
ویلیام بعد از چند ثانیه در سالن می‌آید و روی مبل که در راستای آلیسون بود می‌نشیند. آلیسون نفس‌اش را با ترس و لرزان به بیرون می‌فرستد و به صورت عصبانی ویلیام خیره می‌ماند.
پدر آلیسون رو به ویلیام می‌گوید:
- الان بگو چته، که این وقت شب این‌طوری در خانه‌ رو زدی؟
ویلیام دستانش را مشت کرد و رو به پدر آلیسون گفت:
- شما به چه حقی به اتفاق‌هایی که داخل جنگل من می‌افته فضولی می‌کنی؟
آلیسون از کلمه «فضولی» که به پدرش تشبیه کرد اعصبانی شد؛ خواست چیزی بگوید که پدرش دست آلیسون را فشاری خفیف داد.
- من به اتفاق‌های داخل جنگل شما فضولی نکردم، ولی به اتفاق‌های اطراف جنگل شما فضولی کردم.
ویلیام با اعصبانیت با صدای بالایی گفت:
- حق نداشتیی! اون‌جا جنگل منه، هر اتفاقی بی‌افته به خودم و جنگلم مربوطه؛ میفهمی؟
آلیسون متعجب به پدرش خیره ماند.
پدرش در جواب ویلیام گفت:
- جنازه‌های زیادی در اطراف شرق جنگل شما دیده شده. دوباره هم میگم، اطراف جنگل شما؛ داخل جنگل‌ شما نبوده جناب. مگه‌ شما آدم‌خوار هستید که جنازه‌ها به این حال و روز افتاده بودن؟
آلیسون با اسم جنازه بدنش شروع به لرزیدن کرد، صورتش به سفیدی زد. لرز بدنش هر لحظه بیشتر و بیشتر می‌شد و صداهای اطرافش خفیف و خفیف‌تر.
در آخر نگاه نگران ویلیام را روی خود دید که به سمت‌اش می‌آمد. با داد و فریاد‌های اطرافش چشمانش بسته شد و دیگر چیزی نفهمید. ویلیام‌ شوکه به جسم بی‌جان آلیسون خیره ماند، عمه آلیسون کنار دخترک نشسته بود و آرام هر از گاهی روی گونه‌های آلیسون می‌زد؛ دیوید و جک‌ با شتاب به بیرون رفتن تا ماشین را آماده کنند؛ آقای مک‌وایر موهایش را در دستش گرفته بود و زیر لب به زمین و آسمان فحش می‌داد. برای ویلیام شنیدن حرف‌های پدر آلیسون خیلی راحت بود:
- آخه چرا کنار آلیسون راجب جنازه‌ها صحبت کردم، ای خدا خودت کمکش کن.
ویلیام‌ با تعجب و کنجکاوی به آلیسون بی‌جان و به مک‌وایر خیره ماند. یعنی چرا با بی‌هوش شدن آلیسون؛ این‌ها دست پاچه و هراسان شدن؟
یعنی در گذشته آلیسون چه اتفاق‌هایی افتاده؟
این‌ها سوال‌هایی بودن که در ذهن ویلیام رژه می‌رفتن؛ در آخر بدون هیچ‌حرفی از آن‌خانه بیرون شد.
سمت جنگل‌اش رفت و به سمت کلبه‌اش قدم برداشت؛ در چوبی کلبه را باز گشود ولی با مردی که داخل کلبه‌اش بود متعجب یه قدم به عقب رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد او را داخل کلبه ببیند، آن‌هم مردی جاه‌طلب و مغروری مثل او را. مرد از روی صندلی بلند شد و به سمت ویلیام آمد و رو به او گفت:
- نتونستم از راه دور منتظر بمونم؛ اومدم از نزدیک بازی که راه انداخته شده رو ببینم و به دستور شخصی؛ من اداره‌ش کنم.
ویلیام رو به مرد گفت:
- نتونستم کاری که باید و بکنم؛ یهویی بیهوش شد.
مرد با اعصبانیت یقه ویلیام رو گرفت:
- چرا بیهوش بشه؟
ویلیام با خون‌سردی یقه‌اش را از دست مرد بیرون کشید و با مسخره‌گی گفت:
- نترس، گویا با بردن اسم جنازه فوبیا داره، حالش بد شد.
مرد سری تکان داد و روی صندلی نشست.
ویلیام روبه‌روی او نشست و گفت:
- چه نقشه‌ای داری؟
مرد قهقهه‌ای زد و گفت:
- می‌خوام بازی رو اداره کنم.
ویلیام غمگین به مرد زل زد:
- ولی نمی‌خوام بلایی سر اون دختر بیاد؛ اون هنوز بچه‌ست!
مرد با اخم‌های در هم به ویلیام زل زد:
- چرا فکر کردی من سر اون بلایی میارم؟
***
آلیسون با سردرد خفیفی چشم‌هایش را باز کرد. به تاریکی اتاق خیره ماند، سایه‌ای را کنار پنجره دید.
آلیسون کمی در جایش نیم‌خیز شد و رو به مرد گفت:
- تو کی هستی؟
مرد به آلیسون خیره شد و با صدای بمی گفت:
- نجات‌دهنده‌ات.
ولی گویا آلیسون حرف او را نشنید و فقط به چشم‌های سفید او که هیچ سیاهیی در آن نبود خیره ماند. ناگهان به خودش آمد و جیغی بلند کشید. مرد اول با تعجب به او خیره ماند و بعد خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد. در اتاق با شتاب باز شد و جک، دیوید، پدرش، عمه و تام وارد اتاق شدن. جک کنار آلیسون رفت و به آلیسون ترسیده که به پنجره باز خیره بود، نگاه‌ای انداخت.
دستان سرد خواهرش را در دستانش گرم‌اش فشرد و گفت:
- چی‌شده آلیسون؟
آلیسون همان‌طور که به پنجره خیره بود گفت:
- ا... او... اون... خ...خی... خیلی... ت... ترس... ترسناک...بود.
جک نگاه گذرایی به پدرش انداخت و بعد به آلیسون خیره شد و گفت:
- کی رو میگی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
آلیسون با ترس به آغوش جک پناه می‌آورد، آن چشم‌های سفید فرد مقابلش؛ ترس بدی را بر دل آلیسون به وجود آورده بود. جک‌ با دل‌رحمی سر آلیسون را نوازش کرد و بعد از چند ثانیه او را روی تخت خواباند. پدر آلیسون هم روی تخت کنار جک نشست، با انگشت اشاره‌اش گونه آلیسون را نوازش کرد؛ و با لحن‌ پر از آرامش به او گفت:
- دخترم آروم‌ باش، من کنارتم؛ ببین تو آروم بخواب... .
آلیسون وسط حرف پدرش پرید و تند‌تند سرش را تکان داد:
- نه نه! من بخوابم باز اون میاد.
پدرش لبخندی زد و همان‌طور که به جک اشاره می‌کرد که از اتاق بیرون شود، با لحن‌ پر از آرامش به دخترش گفت:
- باشه، پس‌ من‌ امشب پیش عروسکم می‌خوابم.
آلیسون لبخند لرزانی زد و کمی در خودش جمع شد؛ تا پدرش راحت‌تر باشد.
جک، به همراه عمه‌ و پسرانش از اتاق بیرون شدن.
آلیسون به پدرش خیره شد، که از جایش بلند شده بود و سمت پنجره اتاق‌اش می‌رفت؛ پدرش بعد از بستن پنجره کنار دخترِ جوانش نشست.
آلیسون با صدای لرزانی رو به پدرش گفت:
- بابا؛ مثل بچه‌گی‌هام واسم داستان میگی؟
پدرش با لبخند سری تکان داد و دوباره از جایش برخیست؛ کتاب کوچکی که آلیسون از بچه‌گی عاشق‌اش بود را از قفسه کتاب‌های دخترش برمی‌دارد و روی صندلی آلیسون می‌نشیند و شروع به خواندن می‌کند:
- یکی‌ بود یکی نبود... .
***
آلیسون سرحال‌تر از همیشه از جایش برخواست و به اطرافش چشم دوخت که پدرش را ندید، با خود گفت:
- حتماً زودتر از من بیدار شده، رفته.
به ساعت اتاقش خیره ماند؛ هنوز واسه رفتن به دانشگاه‌اش دیر نشده بود. با آرامش دست و صورت‌اش را شست.
پیراهن جذب کاربنی به همراه شلوار جذب مشکی‌اش را جایگزین لباس‌های دیشب‌اش کرد. موهایش را فر درشت کرد و آزادانه آن‌ها را روی شانه‌هایش ریخت.
کرم‌پودری روی صورتش زد و آرایش صورت‌اش را به همراه خط‌چشم، ریمل، رژ صورتی خلاصه کرد. کوله‌پشتی‌اش را روی شانه‌اش انداخت و از اتاق‌اش بیرون شد.
پله‌ها را پایین آمد، که عمه‌اش، دیوید، تام و‌ جک را سر میز دید. با سرحالی سلام‌ بلندی داد که تک‌تک آن‌ها با خوش‌رویی جواب‌اش را دادن.
آلیسون کنار جک نشست، چایی که مال جک بود را با لبخند سر کشید؛ که صدای پر از اعتراض جک بلند شد.
- اِه، یه ساعت منتظر بودم تا سرد بشه.
با لحن جک؛ همه‌گی زدن زیر خنده.
آلیسون بعد از خوردن صبحانه؛ به همراه شوخی‌های دیوید و تام، از جایش بلند شد:
- خب من کلاس دارم؛ باید برم.
عمه خطاب به آلیسون گفت:
- دخترم ظهر بابای عالیس همه‌مون رو دعوت کرده خونه‌شون.
آلیسون سری تکان داد؛ که دیوید از جایش بلند شد:
- خب من بیرون منتظرتم.
آلیسون شاکی به جک خیره شد:
- مگه من هنوز بچه‌ام دیوید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
دیوید لبخند حرص‌دراری به آلیسون زد و بدون جواب دادن به او از آشپزخانه خارج شد و در آخر با صدای بلندی گفت:
- دم‌ در منتظرتم جوجه.
دخترک حرصی نفس‌اش را به بیرون فرستاد؛ از این حرکت‌اش جک دور از چشم خواهرش با تام ریزریز شروع کردن به خندیدن.
زیر لب همان‌طور که از آشپزخانه خارج می‌شد؛ شروع کرد به غرغر کردن:
- عجب گیری کردم‌ها؛ فکر کردم‌ این پسرِ آدم شده، نگو آدم که هیچ، خرتر هم شده.
سمت‌ جاکفشی رفت و کفش‌هایش را پوشید؛ با «خداحافظی» نسبتاً بلندی از در خارج شد.
همان‌طور که سمت ماشین دیوید می‌رفت؛ حس‌کرد کسی دارد او را نگاه می‌کند؛ به اطرافش خیره شد، جز مرد سبزی فروش‌ چیز دیگری ندید. شانه‌ای بالا انداخت و در سمت شاگرد را باز گشود و با اعصبانیت سوار ماشین شد.
دیوید لبخندی حرص‌درار زد که آلیسون با اخم و حرص چشم‌غره‌ای به او رفت.
آلیسون سکوت را جایز ندانست و با اعصبانیت به دیوید توپید:
- مگه من‌ بچه‌‌ام که تو باید من رو برسونی؟
دیوید شانه‌ای بالا انداخت:
- اول فکر کردم بزرگ شدی؛ ولی وقتی کارهای درخشانی رو که کردی رو از جک شنیدم، منصرف شدم.
آلیسون متعجب به او خیره شد:
- کدوم کارهای درخشانم؟
دیوید نگاه گذرایی به آلیسون انداخت:
- شاید اگه بگم ناراحت شی.
آلیسون این باز با صدای بلندتری گفت:
- کدوم کارهام دیوید؟
دیوید بدون جوابی به آلیسون گفت:
- دنبال عالیس هم برم؟
آلیسون حرصی گفت:
- آره برو!
دیوید با همان لبخند‌اش سری تکان داد.
آلیسون دست‌هایش را بغل گرفت:
- دیوید رو اعصابم رژه نرو.
دیوید ابرویی بالا انداخت:
- خب؟
آلیسون حرصی جیغی کشید که دیوید اخم کمرنگی کرد و با مسخره‌گی دستش‌ را روی گوش‌اش گذاشت:
- جیغ جیغو!
آلیسون نفس عمیقی کشید تا روی اعصبانیت‌اش کمی کنترل پیدا کند:
- دیوید کدوم کارهام؟
دیوید ماشین را با آرامش گوشه‌ای پارک کرد؛ که آلیسون متوجه درب خانه عالیس شد. دیوید ابرویی بالا انداخت:
- برو دخترعموم رو صدا بزن تا زودتر بریم؛ که کلاست دیر نشه.
آلیسون می‌ترسید از چیزی که در ذهن‌اش رژه می‌رفت؛ با خودش گفت:
- یعنی دیوید از قضیه جنگل با خبر شده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
آلیسون با اعصبانیت از ماشین پیاده شد و در ماشین را محکم به هم کوبید.
با حرص سمت خانه عالیس قدم برداشت و با مشت به جون در افتاد. بعد از چند ثانیه؛ عالیس در را باز کرد‌. به آلیسون خیره ماند و اخمی کرد‌!
- دیگه باید از این به بعد به این در زدنت عادت کنم؟
آلیسون با همان اعصبانیت گفت:
- شاید.
عالیس به صورت آلیسون خیره ماند، گفت:
- چرا اعصبانی هستی؟
آلیسون حرصی و با اعصبانیت نفس‌اش را پر صدا به بیرون فرستاد:
- به خاطر یک عوضی... دیوید... دیوونم کرده؛ سعی داره من رو ببره کلاس و برگردونه.
عالیس گفت:
- چرا؟
آلیسون در جوابش با اخم گفت:
- نمی‌دونم؛ فکر کنم از قضیه جنگل با خبر شده. عالیس اگه با خبر شده باشه کارم زاره، فکر کنم خون‌سردی الانش آرامش قبل از طوفانه؛ می‌ترسم عالیس، اگه من رو ببره شهر چی؟
عالیس دست‌اش را روی شانه آلیسون گذاشت:
- نترس هیچی نمیشه، من پشتتم.
آلیسون لبخندی زد؛ خواست چیزی بگوید که صدای بوق ماشین دیوید بالا رفت. هر دو به دیوید خیره ماندند؛ که او اشاره کرد هر چه زودتر سوار ماشین شوند.
آلیسون گفت:
- بیا بریم.
هر دو با اخم‌های در هم سوار ماشین شدند. عالیس «سلام» آرومی کرد ولی بر خلاف او دیوید با انرژی سلامی داد.
عالیس با عصبانیت مصنوعی رو به دیوید گفت:
- دیوید خان، فکر می‌کنی ما هنوز بچه‌ایم که می‌خواین ما رو برسونید؟
دیوید شانه‌ای بالا انداخت:
- شما رو که نه... ولی آلیسون هنوز بچه‌ است.
آلیسون حرصی به دیوید چشم‌ دوخت و دوباره بحث چند دقیقه پیش را بالا آورد:
- کدوم کارهام دیوید... بگو؟
دیوید اخمی کرد و این‌بار با عصبانیت فرمان را در مشتش فشرد:
- بعداً مفصل راجب این کارهایی که کردی صحبت می‌کنیم.
آلیسون با اعصبانیت و لجبازی گفت:
- همین الان!
دیوید هم سری تکان داد و ماشین را گوشه‌ای پارک کرد.
عالیس و آلیسون با تعجب از این تغییر اخلاق دیوید به او زل زدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
دیوید بعد از پارک ماشین سمت آلیسون چرخید.
- خب چی رو می‌خوای بدونی؟
آلیسون آرام و زمزمه‌وار گفت:
- کدوم کارهام؟
دیوید اخم پررنگی روی ابروهایش جا خوش کرده بود با صدای بلندی گفت:
- کدوم کارهات؟ همون کنجکاوی احمقانت، همون کاری که با انجام دادنش همه رو نگران کردی، ولی همه چون می‌ترسن ناراحت نشی؛ بهت نگفتن.
آلیسون اخمی کرد و گفت:
- اگه همون اول راست‌اش رو بهم می‌گفتن من هم سعی نمی‌کردم پا اون‌جا بزارم.
دیوید فریاد زد:
- آخه کی بهت دروغ گفته لعنتی؟
آلیسون هم فریادزنان گفت:
- بابا، جک!
عالیس در بحث‌ آن‌ها مداخله کرد و گفت:
- آخه چه دروغی بهت گفتن قربونت بشم؟
دیوید سوالی به دخترعمویش خیره ماند؛ آلیسون نفس عمیقی کشید:
- از تو، بابا، جک، عمو قضیه اون جنگل رو پرسیدم؛ همه‌تون یه چیز مختلف بهم گفتید ولی می‌دونی راست‌اش رو از کی شنیدم؟ از بچه‌های دانشگاه.
دیوید اخمی کرد:
- این جواب سوالم نشد آلیسون؛ چرا به اون جنگل رفتی؟
آلیسون بدون این‌که نگاهی به او بی‌اندازد گفت:
- یه کنجکاوی.
دیوید دادی از سر اعصبانیت به او زد:
- آخه احمق؛ می‌دونی ممکن بود اون کنجکاوی‌ کار دستت بده؟
آلیسون شانه‌ای بالا انداخت:
- مهم نیست؛ مهم این بود که کنجکاوی‌‌ام بر طرف شد.
عالیس نگاه عمیقی به آلیسون انداخت؛ دیوید هم بعد از مکثی گفت:
- من این حرف‌ها حالیم نیست؛ ببین آلیسون، فقط یک‌بار... تکرار می‌کنم فقط یک‌بار دیگه حتی یه نگاه به اون جنگل بندازی، می‌برمت شهر؛ به خدا قسم می‌خورم می‌برمت.
اخم بدی روی ابروهای آلیسون نقش بست:
- تو حق تهدید کردن من رو نداری.
دیوید پوزخندی زد و در جوابش گفت:
- دارم.
آلیسون با اعصبانیت کوله‌پشتی‌اش را برداشت و در ماشین را باز کرد؛ با اعصبانیت از ماشین خارج شد. قدم‌های تند برمی‌داشت و به بوق‌های ممتد؛ که دیوید در پشت سرش می‌زد توجه‌ای نکرد.
وارد محوطه دانشگاه‌اش شد؛ و داخل کلاس‌اش شد.
***
عالیس سعی داشت که قدم‌به‌قدم آلیسون راه برود؛ اما گویا آلیسون سعی داشت از او جلو بزند.
ادوارد؛ مردی غریبه که از صبح در خانه دخترک کشیک می‌داد تا او را تعقیب کند.
او حتی صدای نفس‌های دخترک را می‌شمارد؛ با خودش گفت:
- فقط تا فردا شب صبر کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
از دور به آلیسون خیره مانده بود؛ در دل واسه کاری که می‌خواست انجام دهد دودل بود. با خودش گفت:
- اگه یه وقت آلیسون به خاطر کاری که می‌خوام انجام بدم؛ ازم متنفر بشه چی کار کنم؟
او به خودش تلقین کرد که هیچ‌وقت نمی‌گذارد دخترک از او متنفر شود.
از دور دید که دیوید؛ کلافه و ناراحت در ماشین نشسته است و منتظر است دخترها را به خانه‌شان برساند.
او با خودش گفت «اگه دست من بود؛ گردن اون رو می‌شکستم»
بعد با اعصبانیت از آن‌جا دور شد.
آلیسون با اعصبانیت و حرص به ماشین دیوید گریست، او نمی‌خواست دوباره سوار ماشین او شود؛ بنابراین در پیاده‌رو قدم گذاشت و با قدم‌های تند سعی داشت از آن‌ها دور شود.
او نگران فردا شب بود؛ اگر دیوید همان‌طور چهارچشمی حواسش به او باشد، او چه‌طور به آن جنگل برود؟ یا اگر او به آن جنگل برود، اگر ویلیام او را بیرون کند، باید او چه کاری انجام دهد؟!
با صدای کشیده شدن لاستیک ماشینی، درست روبه‌رویش «هینی» کشید و سرجایش میخکوب شد.
بعد از چند ثانیه از شُک در آمد؛ به دیوید که با لبخند مسخره‌ای از دیدش به او زل زده بود، با عصبانیت به او توپید:
- آخه تو روانی چیزی هستی؟
دیوید شانه‌ای بالا انداخت:
- شاید...!
آلیسون با حرصی نفسی تازه کرد؛ او دانسته بود که کل‌کل کردن با آن پسرِ دیوانه سرانجام او را دیوانه خواهد کرد.
بنابراین راه‌اش را کج کرد و خواست به راه‌اش ادامه بدهد، که با کشیده شدن بازویش سرجایش ایستاد.
با شتاب برگشت و به دیوید گریست:
- مردیکه چرا مزاحم می‌شی؟
دیوید نیش‌اش را باز کرد و گفت:
- اخه دوست دارم مزاحم دخترهای خوشگلی مثل تو بشم.
آلیسون چشم‌هایش را محکم بست و نفس عمیقی کشید؛ به دیوید زل زد و به او گفت:
- چی می‌خوای؟
دیوید این‌بار جدی به او زل زد و در جوابش گفت:
- فکر نکن این‌طوری می‌تونی من رو از سرت باز کنی، من می‌دونم توی اون مغز پوک‌ات چی می‌گذره.
آلیسون دست‌هایش را بغل کرد و با لحن مسخره‌ای گفت:
- واقعاً؟ چی می‌گذره؟
دیوید اخم‌ی کرد و گفت:
- که بری به اون جنگل؛ ولی کورخوندی، من نمی‌ذارم.
الیسون پوزخندی زد و در جوابش گفت:
- هیچ گ*و*ه‌ای نمی‌تونی بخوری!
دیوید با عصبانیت بازوی آلیسون را گرفت و همان‌طور که او را سمت ماشین می‌برد؛ تقریباً سرش داد زد:
- برو گمشو سوار شو.
مردم‌هایی که در حال پیاده‌روی؛ یا خرید بودن با تعجب به آن‌ها گریسته بودن.
آلیسون از خجالت گونه‌هایش سرخ شد؛ بازویش را از دست دیوید بیرون کشید و با شتاب در باز کرد و سوار ماشین شد. در آخر در را چنان محکم کوبید که عالیس از ترس «هینی» کشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
دیوید؛ با اخم‌های درهم و با اعصبانیت سوار ماشین شد؛ رو به آلیسون توپید:
- مشکل روانی چیزی داری؟ در ماشین در طویله نیست فهمیدی؟
آلیسون گویا اعصبانیت به او فشار بدی وارد کرده بود. چون با فریاد به او گفت:
- نه، نفهمیدم؛ تو حق نداری به من دستور بدی.
دیوید پوزخندی زد و بدون جواب دادن به او ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
بعد از دقایقی، عالیس رو به آلیسون گفت:
- آلیسون؟
دخترک که گویا حالش کمی بهتر شده بود؛ رو به عالیس گفت:
- جانم؟
عالیس لبخندی زیبا روی ل*ب*ا*نش نشاند:
- جاسبر بهت سلام رسوند.
آلیسون متعجب به عقب برگشت و به عالیس خیره شد:
- جاسبر دیگه کیه؟
دیوید از تغییر شکل آلیسون تک‌خنده‌ای کرد، عالیس هم در جوابش گفت:
- بابا؛ پسر اون‌روزی، که می‌خواستیم صحبت کنیم پرید وسط حرف‌مون...
آلیسون که تازه آن مرد را یادش آمده بود «آهان» کشدار گفت.
- خوب چرا به خودم سلام نکرد؟
عالیس شانه‌ای به علامت ندانستن بالا داد:
- چه می‌دونم؟ شاید چون بدجور عصبی بودی ترسیده.
آلیسون نگاه بدی به عالیس انداخت؛ که قهقهه عالیس بالا رفت.
دیوید درب خانه عالیس ایستاد، آلیسون و عالیس هم‌زمان از ماشین خارج شدن که دیوید متعجب به آلیسون خیره شد و گفت:
- هوی، تو کجا؟
آلیسون حرصی به دیوید خیره شد:
- هوی تو کلات مرتیکه، ظهر همه‌مون خونه این‌ ها دعوتیم؛ من هم چند تا درس دارم می‌خوام با عالیس تمرین کنم.
دیوید ابروهایش را بالا داد و با تعجب پرسید:
- اِه؟
عالیس پرید وسط بحث‌ آن‌ دو و گفت:
- آره.
دیوید باشه‌ای گفت، که آلیسون و عالیس هر دو به سمت خانه رفتن.
دیوید ماشین را گوشه‌ای پارک کرد و به جمع آن‌ها پیوست.
عالیس که تازه موفق شده بود کلید خانه را از کیف‌اش پیدا کند؛ متعجب به دیوید خیره شد. آلیسون با تعجب و حرص رو به دیوید پرسید:
- تو کجا دیگه؟
دیوید شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- حوصله نداشتم برم خونه؛ باز برگردم، گفتم همین‌جا بمونم دیگه! چیز دیگه‌ای تا ظهر نمونده.
آلیسون با حرص خواست چیزی بگوید؛ ولی منصرف شد. او به پشت سر دیوید خیره شد. درست به مردی که به دیوار تکیه داده بود و به آلیسون خیره مانده بود.
نمی‌دانست؛ چرا این مرد را با مرد دیشب که در اتاق‌اش بود مقایسه کرد.
مردی مشکی‌پوش که فقط چشم‌هایش با مرد دیشب فرق داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

nəɓın

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Dec
602
2,422
مدال‌ها
2
با بشکنی که جلوی صورت‌اش زده شد، از مرد دل کند و به دیوید خیره شد.
دیوید نگاه‌‌ای متعجب به آلیسون انداخت و پرسید:
- چته؟
و بعد از حرفش به پشت‌سرش درست همان‌جایی که آن مرد ایستاده بود، خیره شد! ولی آن مرد آن‌جا نبود.
آلیسون شکه و متعجب به جای خالی مرد خیره شد، دیوید بازوی آلیسون را گرفت و او را سمت خانه هدایت کرد:
- زیادی تو فکری؛ بیا بریم داخل.
آلیسون روی کاناپه نشست، آن چشم‌های وحشی مرد؛ هیچ‌گاه از ذهن‌ او پاک نمی‌شود.
عالیس با آب قند از اشپزخانه بیرون آمد و کنار پای آلیسون زانو زد؛ لیوان را سمت آلیسون گرفت و به او گفت:
- بخور دختر، رنگ به رو نداری.
آلیسون لیوان را از او گرفت و قلپی خورد.
نفس عمیقی کشید؛ لبخندی زد و زود تغییر حالت داد:
- عالیس واسه ناهار به ما چی میدی؟
عالیس شانه‌ای بالا انداخت و کنار آلیسون نشست:
- از بیرون سفارش می‌دم.
آلیسون با کف دستش، محکم‌ به پشت سر عالیس می‌زند که «آخ» عالیس و قهقهه دیوید بلند می‌شود.
آلیسون قُد می‌گوید:
- من غذای سفارشی نمی‌خوام؛ واسم ناهار درست کن.
عالیس با حرص به او گفت:
- به من چه.
آلیسون نگاه چپ‌چپی به او انداخت؛ و به تلوزیونی که دیوید تازه روشن کرده بود گریست.
عالیس با لجبازی آلیسون را صدا زد، که آلیسون «های» گفت.
عالیس متعجب و لجبازانه دوباره او را صدا زد که آلیسون سمت او برگشت:
- چی میگی تو؟
عالیس از بازوی آلیسون نیشگونی گرفت؛ که این‌بار آخ پرصدای آلیسون بالا رفت.
دیوید متعجب سمت عالیس و آلیسون برگشت و با تعجب پرسید:
- چتونه شما؟ کشتی می‌گیرید؟
عالیس شانه‌ای بالا انداخت:
- یه ساعته دارم‌ این رو صدا می‌زنم، جواب نمیده خوب.
دیوید سری به عنوان تأسف به آن‌دو تکان داد و دوباره به تلوزیون خیره شد.
عالیس دست آلیسون را گرفت و کنار گوش‌اش پچ‌پچ کنان گفت:
- بیا بریم بالا کارت دارم.
آلیسون سری تکان داد و هر دو به سمت اتاق عالیس رفتن.
عالیس پشت سر آلیسون در اتاق را بست و با عصبانیت سمت آلیسون برگشت:
- واسه فردا شب می‌خوای چه خاکی تو سرت بریزی؟
آلیسون لبخند‌زنان شانه‌ای بالا انداخت:
- تو چی کار داری؟
عالیس حرصی به دخترعموی‌اش نگاهی انداخت:
- آلیسون اعصاب منو خورد نکن.
آلیسون تندتند سرش را تکان داد:
- باشه بابا؛ یه نقشه توپ دارم.
عالیس با تعجب به او نگاه کرد:
- چی؟
آلیسون شروع کرد با آب و تاب؛ تعریف کردن نقشه‌اش
***
ادوارد داخل جنگل می‌شود و همان‌طور بی‌مقصد پیاده‌روی می‌کند؛ آن چشم‌های مشکی دخترِ زیبا، بدجور خود را در دل مرد جا کرده بود.
ادوارد دل در دلش نبود که هر چه سریع‌تر فردا شب (ماه کامل) سر برسد؛ تا بتواند نقشه‌اش را عملی کند.
او در دلش به افکاری که در ذهن‌اش بود قهقهه‌ای زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین