- Aug
- 79
- 720
- مدالها
- 2
یک قدم مانده به ماشین، سمتِ او چرخید و پیش از اینکه صحرا لب به اعتراض گشوده و حرفی بزند، دستش را بلند کرد و ادامه داد:
-میدونم الان میخوای بگی بچه نیستی و خودت حواست به خودت هست ولی... .
مکث کوتاهی کرد و ابروانِ صحرا که قدری از هم فاصله گرفتند و چینهای نشسته روی پیشانیش کمتر از قبل شدند، گفت:
- بهتره لجبازی نکنی و بیای.
صحرا که قدری آرامتر از قبل شده بود و از طرفی هم دردی که دور مچش حس میکرد مانع از این میشد که دست رد به سی*ن*هی میثاق و گفتهاش بزند، تصمیم گرفت آن یکبار را به جای لجبازی و کلکل، خواستهی او را بپذیرد. نگاه از میثاق که منتظر جوابی از سمت او بود گرفت و چشم دوخته به ماشین، آرام و محتاط قدومش را رو به جلو برداشت؛ ولی حینی که افتادن وزنش روی پایش قدری باعث چین خوردن پیشانیش شد، گوشهی لبش را به دندان گرفت و بیآنکه بخواهد بیشتر از آن، دردی که حس میکرد را بروز دهد، از کنارِ میثاق گذر کرد و پشت بندش این میثاق بود که گام بر میداشت تا این گام برداشتن، همزمان شود با قدمِ رو به جلویِ پاشا که نوک کفشهایِ مشکی رنگش را میرساند به پنجرهی سراسری با چهارچوبی مشکی رنگ درون اتاقی که شیشههایش حایلی بودند میان او و فضایِ بیرون که محوطهای بود نسبتا بزرگ، با چندین ماشینِ بزرگِ پارک شده. پاشا در آن پیراهنِ سفید رنگ و کراواتِ مشکی رنگ سادهای که به تن داشت و شلواری هم رنگ با کراواتش، با چشمانی ریز شده، با دقت، محوطهی پیش رویش را از بلندیِ طبقه ی دوم از نظر می گذراند و تکتک راننده ها را برای چند ثانیه به تماشا مینشست.
در آخر نگاهش رویِ مردی که تکیه داده به تریلیِ سفید رنگ، پای راستش را خم کرده و کفِ کفشِ قهوهای رنگش را به لاستیک آن فشرده، سرش را به سمتِ چپ که طرح چهرهاش را از نگاهِ پاشا پنهان کرده بود چرخانده و با چشمانی ریز، پوکی از سیگارِ رو به اتمامش میگرفت، ثابت ماند.
سر جایش قدری جابهجا شد و کف کفشهایش که از مکانِ قبلی به اندازهی یک سانت فاصله گرفتند، بیآنکه چشم از او بگیرد، دستش را سمت جیبش برد و موبایلش را که برداشت، لحظهای چشم از او گرفت و وارد مخاطبینش شد. نامِ مورد نظرش را که یافت، انگشت روی صفحه کشید و موبایل را گرفته کنار گوشش، دوباره به تماشایِ او مشغول شد.
مرد که دودِ سیگار را از راهِ دهانش بیرون میداد، لرزِ موبایلش را که از جیبِ شلوارِ شش جیب و فسفری رنگش حس کرد، چشم گرفته از روبهرو، قدری خم شد و با همان دستی که سیگار را میان دو انگشت اشاره و میانیاش داشت، موبایلش را بیرون کشید و واژهی رئیس را که حک شده روی صفحه دید، پا جدا کرده از لاستیک، صاف ایستاد و تماس را که برقرار کرد، همزمان با اینکه سیگار را سمتِ دهانش میبرد، گفت:
- امر کنین رئیس.
پاشا دست به جیب شد و گفت:
-بیا بالا معین.
همین را گفت و پیش از اینکه آوایِ معین که چشمی پر رنگ را همراهی میکرد به گوشش برسد، موبایل را پایین آورد و تماس را قطع کرد تا صدایِ بوق به جای صدای خودش گوشِ مرد برسد.
-میدونم الان میخوای بگی بچه نیستی و خودت حواست به خودت هست ولی... .
مکث کوتاهی کرد و ابروانِ صحرا که قدری از هم فاصله گرفتند و چینهای نشسته روی پیشانیش کمتر از قبل شدند، گفت:
- بهتره لجبازی نکنی و بیای.
صحرا که قدری آرامتر از قبل شده بود و از طرفی هم دردی که دور مچش حس میکرد مانع از این میشد که دست رد به سی*ن*هی میثاق و گفتهاش بزند، تصمیم گرفت آن یکبار را به جای لجبازی و کلکل، خواستهی او را بپذیرد. نگاه از میثاق که منتظر جوابی از سمت او بود گرفت و چشم دوخته به ماشین، آرام و محتاط قدومش را رو به جلو برداشت؛ ولی حینی که افتادن وزنش روی پایش قدری باعث چین خوردن پیشانیش شد، گوشهی لبش را به دندان گرفت و بیآنکه بخواهد بیشتر از آن، دردی که حس میکرد را بروز دهد، از کنارِ میثاق گذر کرد و پشت بندش این میثاق بود که گام بر میداشت تا این گام برداشتن، همزمان شود با قدمِ رو به جلویِ پاشا که نوک کفشهایِ مشکی رنگش را میرساند به پنجرهی سراسری با چهارچوبی مشکی رنگ درون اتاقی که شیشههایش حایلی بودند میان او و فضایِ بیرون که محوطهای بود نسبتا بزرگ، با چندین ماشینِ بزرگِ پارک شده. پاشا در آن پیراهنِ سفید رنگ و کراواتِ مشکی رنگ سادهای که به تن داشت و شلواری هم رنگ با کراواتش، با چشمانی ریز شده، با دقت، محوطهی پیش رویش را از بلندیِ طبقه ی دوم از نظر می گذراند و تکتک راننده ها را برای چند ثانیه به تماشا مینشست.
در آخر نگاهش رویِ مردی که تکیه داده به تریلیِ سفید رنگ، پای راستش را خم کرده و کفِ کفشِ قهوهای رنگش را به لاستیک آن فشرده، سرش را به سمتِ چپ که طرح چهرهاش را از نگاهِ پاشا پنهان کرده بود چرخانده و با چشمانی ریز، پوکی از سیگارِ رو به اتمامش میگرفت، ثابت ماند.
سر جایش قدری جابهجا شد و کف کفشهایش که از مکانِ قبلی به اندازهی یک سانت فاصله گرفتند، بیآنکه چشم از او بگیرد، دستش را سمت جیبش برد و موبایلش را که برداشت، لحظهای چشم از او گرفت و وارد مخاطبینش شد. نامِ مورد نظرش را که یافت، انگشت روی صفحه کشید و موبایل را گرفته کنار گوشش، دوباره به تماشایِ او مشغول شد.
مرد که دودِ سیگار را از راهِ دهانش بیرون میداد، لرزِ موبایلش را که از جیبِ شلوارِ شش جیب و فسفری رنگش حس کرد، چشم گرفته از روبهرو، قدری خم شد و با همان دستی که سیگار را میان دو انگشت اشاره و میانیاش داشت، موبایلش را بیرون کشید و واژهی رئیس را که حک شده روی صفحه دید، پا جدا کرده از لاستیک، صاف ایستاد و تماس را که برقرار کرد، همزمان با اینکه سیگار را سمتِ دهانش میبرد، گفت:
- امر کنین رئیس.
پاشا دست به جیب شد و گفت:
-بیا بالا معین.
همین را گفت و پیش از اینکه آوایِ معین که چشمی پر رنگ را همراهی میکرد به گوشش برسد، موبایل را پایین آورد و تماس را قطع کرد تا صدایِ بوق به جای صدای خودش گوشِ مرد برسد.