جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان جمجمه‌ی شیطان] اثر «معصومه.عین کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط masoo با نام [رمان جمجمه‌ی شیطان] اثر «معصومه.عین کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 820 بازدید, 55 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان جمجمه‌ی شیطان] اثر «معصومه.عین کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع masoo
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط masoo
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
یک قدم مانده به ماشین، سمتِ او چرخید و پیش از اینکه صحرا لب به اعتراض گشوده و حرفی بزند، دستش را بلند کرد و ادامه داد:

-میدونم الان میخوای بگی بچه نیستی و خودت حواست به خودت هست ولی... .

مکث کوتاهی کرد و ابروانِ صحرا که قدری از هم فاصله گرفتند و چین‌های نشسته روی پیشانیش کمتر از قبل شدند، گفت:

- بهتره لجبازی نکنی و بیای.

صحرا که قدری آرام‌تر از قبل شده بود و از طرفی هم دردی که دور مچش حس می‌کرد مانع از این می‌‌شد که دست رد به سی*ن*ه‌ی میثاق و گفته‌اش بزند، تصمیم گرفت آن یک‌بار را به جای لجبازی و کل‌کل، خواسته‌ی او را بپذیرد‌. نگاه از میثاق که منتظر جوابی از سمت او بود گرفت و چشم دوخته به ماشین، آرام و محتاط قدومش را رو به جلو برداشت؛ ولی حینی که افتادن وزنش روی پایش قدری باعث چین خوردن پیشانیش شد، گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و بی‌آنکه بخواهد بیشتر از آن، دردی که حس می‌کرد را بروز دهد، از کنارِ میثاق گذر کرد و پشت بندش این میثاق بود که گام بر می‌داشت تا این گام برداشتن، همزمان شود با قدمِ رو به جلویِ پاشا که نوک کفش‌هایِ مشکی رنگش را می‌رساند به پنجره‌ی سراسری با چهارچوبی مشکی رنگ درون اتاقی که شیشه‌هایش حایلی بودند میان او و فضایِ بیرون که محوطه‌ای بود نسبتا بزرگ، با چندین ماشینِ بزرگِ پارک شده. پاشا در آن پیراهنِ سفید رنگ و کراواتِ مشکی رنگ ساده‌ای که به تن داشت و شلواری هم رنگ با کراواتش، با چشمانی ریز شده، با دقت، محوطه‌ی پیش رویش را از بلندیِ طبقه ی دوم از نظر می گذراند و تک‌تک راننده ها را برای چند ثانیه به تماشا می‌نشست.

در آخر نگاهش رویِ مردی که تکیه داده به تریلیِ سفید رنگ، پای راستش را خم کرده و کفِ کفشِ قهوه‌ای رنگش را به لاستیک آن فشرده، سرش را به سمتِ چپ که طرح چهره‌اش را از نگاهِ پاشا پنهان کرده بود چرخانده و با چشمانی ریز، پوکی از سیگارِ رو به اتمامش می‌گرفت، ثابت ماند.

سر جایش قدری جا‌به‌جا شد و کف کفش‌هایش که از مکانِ قبلی به اندازه‌ی یک سانت فاصله گرفتند، بی‌آنکه چشم از او بگیرد، دستش را سمت جیبش برد و موبایلش را که برداشت، لحظه‌ای چشم از او گرفت و وارد مخاطبینش شد. نامِ مورد نظرش را که یافت، انگشت روی صفحه کشید و موبایل را گرفته کنار گوشش، دوباره به تماشایِ او مشغول شد.

مرد که دودِ سیگار را از راهِ دهانش بیرون می‌داد، لرزِ موبایلش را که از جیبِ شلوارِ شش جیب و فسفری رنگش حس کرد، چشم گرفته از رو‌به‌رو، قدری خم شد و با همان دستی که سیگار را میان دو انگشت اشاره و میانی‌اش داشت، موبایلش را بیرون کشید و واژه‌ی رئیس را که حک شده روی صفحه دید، پا جدا کرده از لاستیک، صاف ایستاد و تماس را که برقرار کرد، همزمان با اینکه سیگار را سمتِ دهانش می‌برد، گفت:

- امر کنین رئیس.

پاشا دست به جیب شد و گفت:

-بیا بالا معین.

همین را گفت و پیش از اینکه آوایِ معین که چشمی پر رنگ را همراهی می‌کرد به گوشش برسد، موبایل را پایین آورد و تماس را قطع کرد تا صدایِ بوق به جای صدای خودش گوشِ مرد برسد.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
معین که تماس را با همان یک جمله‌ی دستوری تمام شده دید، پوکی عمیق گرفته از سیگارش، دمی بعد همزمان با خروجِ دود از بینی‌اش، سیگار را روی زمین انداخت و کفِ کفشش را فشرده روی آن، آتشش را که خاموش کرد. دستی به یقه‌ی پیراهنِ سرمه‌ای رنگش کشید و سپس موهای خرمایی رنگش را مرتب کرد. پاشا که چشم از او گرفت و روی پاشنه سمتِ میزش که با متری فاصله از پنجره قرار داشت چرخید، معین با قدومی بلند که شبیه به دویدن بودند، رو به جلو حرکت کرد.

پاشا که پشت میزِ مشکی رنگش روی صندلیِ چرخ دار نشست، و تکیه‌اش را داده به پشتیِ نرمِ صندلی، نگاهش را روی صفحه ی مانیتورِ روشن که عکسی از جاده و یک تریلیِ در حال حرکت بود ثابت نگه داشت تا دقیقه ای بعد، تقه‌ای خورده به در، پس از گفتن «بیا تو» چشم از صفحه گرفت و سرش را قدری سمتِ معین که حال با قدمی فاصله از در، ایستاده بود چرخاند.

معین، دستانش را رها نگه داشته مقابلِ بدنش، میشیِ چشمانش را روی چشمان پاشا ثابت کرد و گفت:

- امری داشتین؟

پاشا سری کوتاه تکان داد و چشم گرفته از او، نگاهش را به نقطه‌ای نامعلوم دوخت و گفت:

- بار نامه‌ها رو امضا کردم، قبل رفتنت از منشی تحویل‌شون بگیر.

معین قدری گردنش را خم کرد و نوک انگشتانش را گذاشته روی چشمانش، زیر لب گفت:

- رو جفت چشام آقا.

پاشا صندلی‌اش را قدری چرخانده سمتِ او، نگاهی به سر تا پایش انداخت و آرنج دست راستش را فشرده به گوشه‌ی میز، حینی که انگشت اشاره‌اش را قدری پایین‌تر از لب هایش، روی چانه‌اش حرکت می‌داد، جدی گفت:

- حواست مثل همیشه جمع باشه، جز برای غذا و کار ضروری، حق ندارین توقف کنین. نه تو و نه اون دو تا راننده‌ی دیگه.

معین سری به نشانه تفهیم تکان داد که پاشا، تکیه برداشته از میز، ادامه داد:

- همین الان حرکت کنین که به موقع برسین.

معین، چشمی گفت و روی پاشنه چرخیده به عقب، دستش را سمتِ دستگیره برد و دمی بعد از اتاق خارج شد تا دوباره چون چند ثانیه پیش، پاشا بماند و سکوتِ اتاقش و نورِ آفتابی که تابیده از پنجره‌ی سراسری، تا میانِ اتاق را روشن کرده بود.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
همان نوری که گذشته از پنجره‌ی کوچکی درونِ اتاقی در درمانگاه، افتاده به کمرِ صحرایی که پشت به پنجره روی تخت نشسته بود و اخمی وسط پیشانیش از بابتِ اصرارِ میثاق برای معاینه شدن کاشته بود. هیچ دوست نداشت زیر سایه‌ی مردی قدم بردارد. خودش به اندازه‌ای که باید حواسش به خودش بود و نیازی نمی‌دید به دلسوزی و مراقبتِ فردی دیگر.

مراقبتِ مردی که نشسته روی صندلی، نگاهش به چشمانِ پزشکِ زنی بود که عکسِ رادیولوژی را گذاشته روی میز، قدری سمتِ میز خم شد و گفت:

- خوش‌بختانه آسیب خاصی ندیده.

گفته‌اش که شد لبخندی کم رنگ روی لب‌های میثاق، صحرا دست به سی*ن*ه شد و با تشر گفت:

- بیا دیدی گفتم چیزیم نیست، هی گیر سه پیچ دادی که بریم دکتر.

جمله‌اش با آن لحن که شد بالا پریدنِ ابروانِ دکتر، میثاق لبخند تصنعی زده، سر سمتِ صحرا چرخاند و با اشاره‌ ی چشم و ابروانش به او فهماند کمی آرام باشد ولی صحرا، زیر لب «برو بابا» یی نثارِ او کرده، رو از او گرفت و خیره‌ی دیوار ماند تا میثاق به ناچار چرخیده سمتِ دکتر، نگاهش را روی طوسیِ چشمانِ او ثابت کرد و گفت:

- خب پس ما می‌تونیم بریم؟

دکتر سری تکان داده، همزمان با قرار دادنِ عکس درونِ پاکت، جواب داد:

- بله، فقط یکی دو روز نباید خیلی سر پا باشه، یکم استراحت کنه بهتره.

پاکت را همراه با برگه‌ای سمتِ میثاق گرفت و ادامه داد:

- چند تا مسکنم براش نوشتم، محض احتیاط تهیه‌شون کنین.

میثاق دست فشرده به دسته‌های چرمیِ صندلی، سر پا که شد، کمر خم کرده، برگه و پاکت را که از دکتر گرفت، زیر لب تشکرِ کوتاهی کرده، روی پاشنه سمتِ صحرا که علارغم درد پایش، با پرشی کوتاه از تخت پایین می‌آمد چرخید و دمی بعد، هر دو، قدم به قدم یکدیگر از اتاق خارج شدند.

صحرا نگاهی از گوشه‌ی چشم به میثاق که برگه را نگه داشته مقابلِ صورتش، با دقت نگاهش می‌کرد انداخت و سپس چشم گرفته از او، با متلکی در لحنش، گفت:

- یه طوری نگاش می‌کنی انگار می‌فهمی چی نوشته.

میثاق بی‌آنکه چشم از برگه و آن نوشته‌هایی که برایش نامفهوم بودند بگیرد، سری تکان داد و گفت:

- اتفاقا می‌فهمم چی نوشته.

مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:

- نوشته شما یکی دو روز میای خونه بنده.

صحرا ایستاده سر جایش از گفته‌ی او، تار ابرویی بالا انداخت و شکافی کوتاه انداخته بین لب‌هایش، «هانِ» کوتاهی ادا کرد که میثاق که حال دو قدم جلوتر از او در حالِ برداشتنِ قدمِ سوم بود، متوقف شده، سر از برگه در‌آورد و به سمتش که برگشت و ابروانِ بالا رفته‌ی او را با آن فاصله‌ی کوتاهی که بین لب‌هایش انداخته بود دید، برگه را همراه با پاکت، با دست راستش گرفت و گفت:

- چرا وایسادی؟

صحرا لب پایینی‌اش را لحظه‌ای داخلِ دهانش برد و سپس شانه‌ی چپش را تکیه داده به دیوار، پای راستش را قدری کج کرد و گفت:

- الان چی تَف دادی؟

تکیه از دیوار برداشت و ادامه داد:

- بیام خونه‌ی تو؟
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
تک خنده‌ای کرده، قدمی رو به جلو برداشت و کف دستش را زده به سی*ن*ه‌ی میثاق، او را که کنار زد و به پهلو شده، از کنارش گذشت، با صدایی که قدری بلند شده بود، گفت:

- بشین تا بیام.

میثاق که حال به خاطرِ کنار زده شدنش توسطِ صحرا رو به او برگشته بود، نگاه دوخته به قدم‌های آرام و همراه با لنگ زدنی که صحرا سعی در پنهان کردنش داشت، پوفی کرده از اویی که لجبازی جزئی جدا نشدنی از رفتارش بود، پیش از بیشتر شدنِ فاصله‌شان، با دو قدمِ بلند خودش را به او رساند.

شانه به شانه‌اش که آرام قدم برداشت تا صحرا کمتر اذیت شود بابت راه رفتن، کاملا جدی گفت:

- میای، باید بیای.

جدیتِ لحنش با آن جمله‌ی دستوری که به مذاقِ صحرا خوش نیامد و حاصلش شد نشستن اخمی روی پیشانیِ او برای چندمین بار در آن روز، سرش را قدری به سمتش چرخاند و خیره مانده به نیم رخِ او، گفت:

- اون وقت کی گفته باید بیام؟

میثاق بی آنکه حتی نگاهی به او بیندازد، جدی چون قبل جواب داد:

- من.

صحرا خنده‌ی کوتاهی آغشته به عصبانیت کرده، زبان روی لب پایینی‌اش کشید و چشمانش را قدری ریز کرده، سرش را رو به پایین خم کرد و با صدایی که سعی داشت بلند نشود ولی علارغم تلاشش رسوخِ عصبانیت را به وضوح نشان دهد، گفت:

- کج کن راهو که بد داری میپیچی تو جاده خاکی و میترسم با مخ بری تو دیوار.

سرعتی بخشیده به پاهایش، قدمی که از میثاق دور شد و قدمی به خروجی و در شیشه‌ای که روشنایی روز را به جان خریده و نور را قدری کم جان‌تر به سالن با کاشی‌های سفید و براق تابانده بود، نزدیک، میثاق که ردی از کلافگی به چشمانش افتاده بود، لحظه‌ای چشم فشرده روی هم، دمی بعد، با قدمی بلند، ایستاده پیش رویِ او، مانعِ حرکتش شد.

صحرا سر بلند کرده، نگاهش را به کلافگیِ او دوخت و کج شده به راست، آمد از او و مانعش عبور کند که میثاق بی آنکه چشم از او بردارد، تنش را کشیده به آن سمت، سد جدیدی در برابرش که شد، صحرا نگاهِ تیز و برنده‌اش را لحظه‌ای به او دوخت و سپس بی آنکه متوقف شود از حرکتش، رو به چپ چرخاند و این بار آمد تا از آن سمت عبور کند که میثاق، کف دستش را به دیوار تکیه داد و راه را که بست، صحرا، نفسش را با صدا بیرون داد و ناراضی از بازی در آوردن‌های او، معترض گفت:

- دیگه داری رو اعصابم یورتمه میری میثاق.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
جدیت را به کلام و نگاهش افزود و ادامه داد:

- بکش کنار.

میثاق که تصمیم داشت چون او سری زده به لجاجت، به او بفهماند او هم می تواند پا کرده در یک کفش، حتی قدمی از خواسته‌اش عقب نکشد، گردن به جلو کشید و ابرویش را بالا داده، سری به نشانه منفی به بالا انداخت و گفت:

-نوچ، شدنی نیست.

نوچ گفتنِ آغشته به لجاجتش که خطی کشیده روی اعصابِ بهم ریخته‌ی صحرا، پوزخندی نشانده روی لب‌هایش، نگاهی به سر تا پایِ او انداخت و گفت:

- فکر کردی میتونی دستور بدی بهم؟

میثاق لب فشرده روی هم، آب دهانش را قورت داد و این بار ملایم‌تر از قبل، با لحنی که سعی داشت صحرا را راضی کند به خواسته‌اش، آرام و نرم گفت:

- اگه ازت خواهش کنم چی؟

مکث کوتاهی کرد و حینی که دست از دیوار جدا می‌کرد، لحظه ای نگاهش را به پزشک مردی که از کنارشان می‌گذشت داد و سپس همزمان با بخشیدنِ تصویرِ چهره‌ی صحرا به چشمانش، ادامه داد:

- خودت که شنیدی دکتر گفت بهتره یکی دو روز زیاد راه نری، من که میدونم اگه ولت کنم همین الان بندِ اون پارک و... .

تن صدایش را پایین آورد و محتاط گفت:

-آدمایِ خماری میشی که چشم شون به دستته.

پایش را کوتاه سمتِ او کشاند و پس از مکث کوتاه و چرخاندنِ چشمانش روی چشمانِ او که حال حس می‌کرد شده حتی قدمی از لجاجتِ پیشین دور شده اند، سخنانش را پی گرفت.

-میخوای رو حرف رفیقت حرف بیاری؟ هوم؟

مکث کوتاهی کرد و مجال نداده به او برای پاسخ دادن، ادامه داد:

-دو روز، بعدش هر کاری خواستی بکن من اگه حرفی زدم.

سکوت کرد و هیچ نگفت تا خیره‌گی نگاهش مابقی کار را انجام دهد. نگاهی که خوب بلد بود نفوذ کرده به چشمانِ صحرا، رای او را برگرداند و همین هم شد.

در نهایت، صحرا کلافه شده از اصرار و انکار‌های رد و بدل شده، پایین آمده از لجاجتش، پوفی کرد و گفت:

- باشه.

باشه‌اش که شد طرح لبخندی روی لب های میثاق و نفوذ برقی به چشمانش، دستش را بلند کرد و انگشتش را نشانه گرفته به سمتِ او، محکم ادامه داد:

-ولی فقط دو روز، بعدش هر کی میره سی خودش.

میثاق سری تکان داد که صحرا کج شده به راست، تنه‌ای زده به او و از کنارش که گذشت، میثاق هم پشت سرش حرکت کرد.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
ساعت گذشت و رسید به وقتِ شامگاه و شروع حکمرانی ماه میان آسمان و تسلط تاریکی به شهر و مردمانش. تاریکی که با نورِ لوستر متصل به سقفِ اتاق، هیچ شده و کنار رفته بود. ماه میانِ آسمان، از پنجره‌ی نیمه باز که پرده‌های سفید رنگش کنار رفته از بابتِ ورودِ هوای تازه به اتاق، به تماشای دختری نشسته بود که قدری کج ایستاده مقابلِ آینه‌ی قدی و چرخ داری که گوشه‌ی اتاق قرار داشت، نگاهش زومِ چهره‌ی خودش با آن شالِ لیمویی رنگ و حریری بود که روی موهایِ باز و لختش انداخته بود.

شادی، گوشه‌ی رهای شال را میان دستش گرفت و انداخته روی شانه‌ا‌ش، به پهلو شد و نیم رخش را با آن شال که از نظر گذراند، رنگش را به چهره‌اش نشسته دید و لبخند رضایتی نشانده روی لب‌هایش، صاف رو به آینه ایستاد و باری دیگر طرحِ چهره‌اش را به تماشا نشست.

مهر تأیید نهایی که به انتخابش زده شد، چرخیده به پشت سر، با چند قدمِ کوتاه، خودش را به تخت رساند و دمی بعد که موبایل به دست، دوباره مقابلِ آینه ایستاد، قدمی رو به جلو برداشت و دستی کشیده به یقه‌ی مانتوی سفید رنگ و کوتاهش که جلو باز روی بلوزی سفید رنگ پوشیده بود، قدم آمده را عقب رفت و سر خم کرده، وارد دوربینِ موبایلش که شد، دوباره سر بلند کرد و شال را روی سرش مرتب کرده، موبایل را با چند سانت فاصله از صورتش گرفت.

نگاهش را دوخته به صفحه‌ی آن، لبخندی زد و دمی بعد عکسی گرفته از خودش، موبایل را پایین آورد. عکسی که گرفته بود را از نظر گذراند و از خوب افتادنش که مطمئن شد، لبخندش را پر رنگ‌تر کرده، عقب رفت و دمی بعد نشسته روی تخت، وارد صفحه‌ی چتش با میثاق شد و بی تعلل عکس را برایش فرستاده، پشت بندش تایپ کرد.

- چه طوره؟ بهم میاد؟ میگم به نظرت با این مانتوام قشنگه یا اون مانتو مشکی که باهم خریدیم؟ به کدومش بیشتر میاد، هوم؟

پیام را که فرستاد، نگاهش زومِ صفحه ماند تا دو تیک خورده و سپس میثاق جوابش را دهد. نوک انگشتش را مقابل دهانش گرفت و پوستِ اطرافش را که کشید، پاشا که ایستاده پشتِ در، از فاصله‌ی کوتاهِ در از چهارچوب، شادی را می‌نگریست، دستانش را درونِ جیبِ شلوارِ مشکی رنگش مخفی کرد و نگاهِ شب رنگش را چرخاند تا به انتظارِ چشمان او رسید. وزنش را انداخته روی پای راستش، قدری کج ایستاد و چشم از او برنداشت تا صدایِ نوتیفکشنِ بعدی، رسیده به گوشِ میثاق که ایستاده مقابلِ میزِ وسطِ آشپزخانه، ظرفی که در دست داشت روی میز می‌گذاشت، باعثِ حرکتِ کوتاهِ گردنش به آن سمت و کشیده شدنِ مردمک‌هایش به گوشه‌ی چشمانش و سپس انعکاسِ روشنایی لحظه‌ای صفحه‌ی موبایل روی نگاهش. سومین پیام از سمتِ شادی رسید تا زودتر نظرِ او را جویا شود و این میان، میثاق که نسبت به دو پیام قبلی بی تفاوت، کارش را ادامه داده بود، پوفی کرده، دست از کار کشید و چرخیده به سمتِ جزیره، مقابلش که ایستاد، بدون برداشتنِ موبایل، صفحه را باز کرد و انگشتش را لحظه‌ای فشرده روی پروفایلِ او، پیام‌هایش که بدون تیک خوردن برایش باز شدند، نگاهش را روی نوشته‌ها چرخاند و سپس بی هیچ قصدی برای باز کردنِ صفحه‌ی چت، دکمه‌ی کناری موبایلش را فشرد و چرخیده به عقب، مشغول مابقی کارش شد.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
صفحه ی موبایل که مقابلِ چشمانِ منتظر و ذوق‌دارِ شادی رو به خاموشی رفت ولی خبری از سین زدنِ پیامش توسط میثاق نشد، ذوق چشمانش همزمان با خاموش شدنِ صفحه‌ی موبایل، خاموش شد تا لبخندی که روی لب‌هایش داشت هم به موازاتش از صورتش پاک شود.
برق چشمانش که کنار رفت و پاشا به وضوح کور شدنِ ذوق او را، حتی از آن فاصله دید، شادی موبایل را پرت کرده روی تخت،بی حوصله،کف دستانش را به تخت فشرد و سر پا شده، شال را از سرش باز کرد و دمی بعد، مچاله‌اش کرده، گوشه ی اتاق انداخت تا پاشا لب فشرده روی هم از تغییر حالِ او آن هم به یکباره، قدمی رو به عقب برداشته، بی صدا و آرام، سمتِ اتاقِ خودش حرکت کند.
ذوق شادی برای شال جدیدش گویی با بی توجهیِ میثاق همان دم جان باخت که حتی دیگر حس می‌کرد شال به چهره‌اش نمی آید و در عرض لحظه ای متنفر شده از آن.
وابستگیِ او به آن مرد آنقدر پر رنگ شده بود که سر هر چیزی، نظرِ او را جویا می شد و اگر میثاق تاییدش می‌کرد، تایید او را هم به دنبال داشت. شش ماه برایِ شکل گرفتن و سپس قوی شدنِ هر حسی زمانِ کافی بود. حسی که هر روز بیشتر از روز قوی ریشه می‌دواند و قد می‌کشید ولی از بابت میثاق نمی‌شد حسابی رویش باز کرد.
میثاقی که بی توجه به کور کردن ذوقِ آن دختر،خم شد و پس از برداشتنِ دو ظرفی که روی میز بودند، از آشپزخانه خارج شد، چشم دوخته به صحرا که نشسته روی مبل آن هم چهار زانو، با دقت نگاهش را به صفحه‌ی تلویزیون دوخته و فوتبال را تماشا می‌کرد، فاصله‌اش تا او را کامل کرد و دمی بعد، حینی که ظرف‌ها را روی میزِ شیشه‌ای و قهوه‌ای رنگ می‌گذاشت، کمر صاف کرد و نشسته روی مبلِ تک نفره‌ای که درست کنارِ مبلی که صحرا با چهار زانو نشستن کاملا تصاحب کرده بود قرار داشت، نگاهش را به تلویزیون دوخت و گفت:
- ای بابا تیمت که هنوز گل نزده.
خم شد و دستش را سمتِ ظرفِ تخمه دراز کرد که صحرا، بی آنکه چشم از تلویزیون بگیرد، با کف دست، ضربه‌ای زده به پشتِ دستِ او، خم شد و ظرفِ تخمه را که برداشت، حینی که دستش را داخلِ ظرفِ شیشه‌ای می‌برد، گفت:
- گل هم میزنیم تا چشت درآد.
تخمه‌ای را برده سمت دهانش، نگاهش را به دنبالِ مردِ سفید پوشی که توپ را رو به جلو می‌برد دوخت و همزمان با شکاندنِ تخمه، تمام دقتش را صرفِ بازی کرد و حتی نیم نگاهی به میثاق که نگاهش قفلِ تخمه‌ها بود نینداخت.
میثاق که تخمه‌ها را دیگر دست نیافتنی می‌دید، ناامید، چشم از آن‌ها گرفت و تکیه‌اش را به پشتیِ مبل راحتیِ آبیِ آسمانی رنگ داد و یک پایش را انداخته روی پای دیگرش، سعی کرد توجهی به صدای شکستنِ تخمه ها ندهد.
- ظرف قبلیم خودت تموم کردی.
صحرا که یک دستش درونِ ظرف بود و نگاهش به صفحه، قفل، حینی که توپ را از دست رفته دید، ضربه‌ای آرام به تخمه ها زد و چینی داده به پیشانیش، ناراضی و بی توجه به گفته‌ی میثاق که قصد داشت به او بفهماند حتی تخمه‌ای از ظرف قبلی را هم به او نداده، گفت:
- کی به این گفته فوتبال بازی کنه؟
تخمه‌ای برداشت و همزمان با بردنش سمت دهانش، چون قبل با حرص ادامه داد:
- فقط بلدن بدوان و کنتور بندازن.
تخمه را که شکاند و پوستش را درونِ پیش دستی رها کرد، میثاق از گوشه‌ی چشم به چهره‌ی حرصی شده‌ی او نگاهی انداخت و لبخندی زده، با لحنی که سعی داشت حرصِ او را بیشتر کند، گفت:
- دیگه فکر نکنم بتونین کاری کنین.
نگاهش را روی دقایق بازی که به تازگی وارد دقیقه هشتاد و هشت می‌شد دوخت و ادامه داد:
- فاتحه‌تون خونده ست.
صحرا، نگاهی شبیه به چپ‌چپ نگاه کردن به او انداخت و سپس همزمان با برگردان توجهش به بازی، گفت:
- تو یکی خفه.
نگاهش که به بازیکنِ سفید پوشی که یک تنه توپ را پیش می‌برد خورد، سر جایش جا‌به‌جا شده، خودش را سمتِ لبه‌ی مبل کشاند و با هیجان گفت:
- برو جلو، همینه.
بازیکن که پیشتر رفت و رسید به دروازه ‌بانی که به تنهایی باید مقابلش می‌ایستاد، صحرا دو طرف ظرف را با دو دستش فشرد و نفس حبس کرده در سی*ن*ه‌اش، منتظرِ شوتِ گل تساوی ماند که به ثانیه نکشیده، بازیکن توپ را شوت کرد و دمی بعد، فریاد گلِ گزارشگر بود که میانِ فریادِ صحرا و نگاه‌های آغشته به افسوسِ میثاق گم می‌شد.
توپ که گل شد و صحرا سر پا شده، جیغ بلندی کشید، میثاق ناراضی از اتفاق افتاده، نگاه از تکرارِ صحنه‌ی گل گرفت که صحرا، چرخیده به سمتش، لبخند پر رنگی زد و خیره به نگاهِ گرفته‌ی او، با لحنی درست مثلِ لحنِ چندی پیشِ او که قصد داشت صحرا را عصبی کند، گفت:
- تف کن، هسته ی اونی که خوردی رو.
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
میثاق که با نگاهی گرفته لبخندِ او را که از هزاران کلکل برای بهم ریختنِ اعصابش بدتر بود، می‌نگریست پوفی کرده، چشم از او گرفت و به ناچار چرخیده سمتِ تلویزیون، همین که صدایِ سوتِ پایان بازی را شنید، دستش را مشت کرده روی دسته‌ی مبل، مشتی زده به آن، زیر لب «اَه» پر رنگی ادا کرد که صحرا، جیغ دیگری کشیده، قدمی آرام و کوتاه سمتِ او برداشته، کمر خم کرد و سر جلو برده، درست در چند سانتیِ نیم رخ او که متوقف شد، لبخندش را با کشیدن لب‌هایش به دو طرف، پر رنگ‌تر کرد و گفت:
- حالا فاتحه کی خونده شد؟ هوم؟
میثاق، که صدایِ نفس‌های او را از فاصله‌ی نزدیک می‌شنید، زبان کشیده روی لب پایینی‌اش، آرنجش را به دسته‌ی مبل تکیه داد و لحظه‌ای چشم فشرده روی هم، سعی کرد آرام باشد. عملا جوابی برای او نداشت، چه می‌گفت آن هم وقتی که علارغم گفته‌هایش بازی با یک تساوی که برایش دست کمی از باختن نداشت تمام شده بود.
نفس عمیقی کشید و چشم گشوده، بی آنکه حتی نگاهی به او که هنوز با آن لبخند و چشمانِ براق نگاهش می‌کرد بیندازد، کف دستانش را به دسته‌های مبل فشرد و کمر که خم کرد برای بلند شدن، صحرا قدری خودش را عقب کشید و دمی بعد میثاق بود که سر پا می‌شد.
نگاهی کوتاه به او انداخت و سپس به پهلو شده، از کنار او و مبل که گذشت، صحرا دست به سی*ن*ه شده، تار ابرویی بالا انداخت و با تشر گفت:
- چی شد پس؟ تو که تا همین چند دقیقه پیش زبونت دراز بود، حالا لال شدی؟
میثاق که قدمی از او دور شده بود، روی پاشنه به سمتش چرخید و لبخند کجی زده، چشم ریز کرد و گفت:
-یعنی انقدر بازی تیمت افتضاحه که با یه مساوی انقدر ذوق کردی؟
دستانش را درون جیبش فرو برد و سر کج کرده، ادامه داد:
-هوم؟
تمسخر لحنش که باعث عقب کشیدنِ لبخند صحرا و افتادن چینی میان ابروانش شد، صحرا قفل دستانش را گشوده، سر به سمت مبل چرخاند و دمی بعد خم شده، کوسن را که برداشت، بی معطلی و با تمام قوا آن را سمت میثاق پرت کرد تا میثاق بی‌خبر از حرکتِ ناگهانی او، پیش از اینکه فرصتی برای گرفتن دستانش مقابل صورتش داشته باشد، کوسن با شدت به پیشانیش برخورد کرده و قدمی هر چند کوتاه ولی متزلزل رو به عقب بردارد. صحرا که هدف گیریش را درست دید، لبخندی زده، دوباره دست به سی*ن*ه شد.
میثاق که از بابت عقب رفتنش، قدری تعادل از دست داده بود، کمر خم شده‌اش را صاف کرد و سر که سمتِ صحرایِ پیروزمند چرخاند، دستی به پیشانیش کشید و گفت:
-یکی طلبت.
صحرا چشم غره‌ای رفته برای او در برابر تهدیدی که به حتم پوچ بود و بی هیچ قصدی برای عملی شدن گفته شده بود، روی پاشنه به عقب چرخید و قدومش را سمتِ اتاق کشاند. میثاق که رفتنِ او را دید، چون قبل دست به جیب شد و گفت:
- کجا به سلامتی؟
صحرا که سعی داشت وزنش را روی پای آسیب دیده‌اش که هر چند دردش قدری تسکین پیدا کرده بود نیندازد، جواب داد:
-میرم تو اتاقم کپه‌ی مرگمو بزارم.
:میثاق تار ابرویی بالا انداخته از گفته‌ی او، همین که صحرا دست سمت دستگیره برد تا در را باز کند، گفت:
- اتاقت؟ تو که میگفتی خونه تو نمیام، الان خونه‌مم صاحب شدی؟
اتاقت را از قصد محکم گفت که صحرا، انگشت پیچانده دورِ دستگیره‌ی طلایی رنگ، نیم چرخی زده به سمتش، از کنارِ شانه، نگاهی کوتاه به او انداخت و سپس همزمان با چرخیدنش سمتِ در، دستی در هوا برای او تکان داد و گفت:
- برو بابا.
درِ قهوه‌ای رنگ را که عقب زد و وارد اتاق شد، میثاق سری کوتاه تکان داده، لحظه‌ای نگاهی به میز و بهم ریختگی‌اش که دهن کجی می‌کرد به چشمانش انداخت و سپس بی حوصله برای مرتب کردنش، همان طور دست به جیب، مبل را دور زد.
ایستاده مقابلِ جزیزه، یک دستش را از جیبش بیرون آورد و موبایل را برداشته، قفلش را که گشود، ضربه ای زده روی اعلانِ پیام های شادی، وارد صفحه ی چتش که شد، عکسی که برایش فرستاده بود را باز کرد و سپس قدری کمر خم کرده، آرنجش را به جزیزه تکیه داد و نگاهی کوتاه انداخته به آن عکس و سپس نوشته‌ای که نظرش را خواسته بود، بی هیچ حسی از دیدنِ او، برایش نوشت
"مگه میشه چیزی به تو نیاد؟ با هر چی ستش کنی مطمئنم خوب میشه"
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
دکمه ی ارسال را که لمس کرد و آن طرف، شادی که دراز کشیده به پهلو، بالشت سفید رنگش را به آغوش کشیده، چشمانش را بسته بود ولی بی آنکه خوابیده باشد یا قصدی برای خوابیدن داشته باشد، همین که صدایِ اعلانِ موبایلش را از روی عسلیِ کنار تختش شنید، لای چشمانش را گشود و نگاهش را کشیده سمتِ صفحه ی موبایلش که همان دم خاموش می شد، بی آنکه بلند شود، دست دراز کرد و موبایل را که برداشت و قفلش را گشود، پیام آمده را باز کرد و پس از خواندنش، بی هیچ میلی برای پاسخ دادن، صفحه‌اش را با فشردن دکمه‌ی کناری خاموش کرد.
سین خوردنِ پیام و بدون جواب ماندنش که پیش چشمانِ میثاق نقش بست و فهمید احتمالا شادی دلخور شده، پوفی کرده، حینی که موبایل را از یک دست به دستِ دیگرش میداد، زیر لب، بی‌حوصله گفت:
-شروع شد.
خوب می‌دانست شادی که پیامی را جواب ندهد یعنی دلخور شده و همین هم باعث شد، وارد مخاطبینش شده، به نامِ او که به لاتین شادی سیو شده بود با قلبیِ قرمز در کنارش، رسید، بی معطلی انگشتش را روی صفحه کشید و دمی بعد، همزمان با صاف کردن کمرش، موبایل را کنار گوشش گرفت. صدای بوق که همزمان شد با لرزیدنِ موبایل درونِ دستِ شادی و کشیده شدنِ چشمانش به سمتِ آن و دیدنِ نامِ او، چون قبل، دلخور، انگشتش را روی دکمه قرمز کشید و تماس را که رد کرد و صدای بوقِ ممتد شد حاصلش، میثاق، چین ریزی انداخته به پیشانیش، روی پاشنه روی به جلو چرخید و کمر تکیه داده به جزیره، پای راستش را کج، به پای دیگر تکیه داد و گفت:
-ورودت به مرحله ی ناز کشیدن رو تبریک میگم جنابِ صدیق.
کمر از جزیره جدا کرد و چرخیده به راست، قدم‌هایش را سمت اتاقی که درست کنارِ اتاقِ صحرا بود کشاند و دمی بعد که واردش شد، حینِ عبورش از کنارِ تخت دو نفره و سفید رنگ، با خم شدنی کوتاه موبایل را روی تخت انداخت و سپس دست برده سمتِ دکمه‌های پیراهنِ مشکی رنگش، همزمان با باز کردن دکمه‌هایش، قدم سمتِ کمدِ هم رنگِ تختش که گوشه‌ی اتاق، با فاصله‌ای کوتاه از میزِ آرایشی که رو به رویِ تخت بود، قرار داشت کشاند. دست دراز کرده و درِ کمد را که گشود، دستانش را به دو طرفِ کمرش که حال بابت کنار رفتنِ پیراهنش، زیر پیراهنیِ سفید رنگش را به نمایش گذاشته بودند زد و نگاهی انداخته به لباس‌هایی که مرتب و اتو کشیده از چوب لباسی‌ها آویزان بودند، گوشه‌ی لبش را لحظه‌ای به دندان گرفت و سپس دست جلو برده، پیراهنِ کرمی رنگی را که همراه با شلوارِ مشکی رنگ از چوب لباسی آویزان بودند برداشت.
چرخیده به سمتِ تخت، لباس‌هایش را که روی تخت انداخت، پیراهنش را با حرکتی کوتاه از تن در آورد و دمی بعد که لباس‌هایش را عوض کرد. سمتِ میزِ آرایش چرخید و دست دراز کرده سمتِ ادکلنی که همان یک ماه پیش، شادی برایش خریده بود، آن را که برداشت و گردنش را قدری به بالا خم کرده، تلخیِ آن را که روی دو طرفِ گردنش نشاند، نگاهی انداخته به طرح چهره‌اش روی آینه، مقداری از ادکلن را روی رگ دست راستش زد.
خم شده، ادکلن را که سر جایش گذاشت و عطرِ آن را با حرکتی کوتاه روی رگ هر دو دستش نشاند. قدری خم شده سمتِ آینه، دستی به موهایش کشید و چند تارشان که از لای انگشتانش گریخته و روی پیشانیش افتادند. لبخندی زده از مرتب بودنش، دستی به یقه‌ی پیراهنش کشید.
چرخیده سمتِ تخت، پس از برداشتنِ موبایلش و سوئیچی که روی عسلی بود، از اتاق خارج شد و چند ثانیه بعد، صدایِ بسته شدنِ در بود که روی گوش‌هایِ صحرایی که نشسته گوشه‌ی تخت، مچ پایش را ماساژ می‌داد می‌نشست. سر بلند کرده، نگاهش را به درِ بسته‌ی اتاق دوخت و همزمان با فشردن نوک انگشتانش دورِ مچ پایی که پاچه‌ی شلوارِ مشکی رنگش را بالا زده و مشغول ماساژ دادنش بود، چشم ریز کرد و زیر لب گفت:
- کجا رفت؟
 
موضوع نویسنده

masoo

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
79
720
مدال‌ها
2
سر به راست چرخاند و نگاهی انداخته به ساعت که ده شب را نشان می‌داد، ادامه داد:
- اونم این وقتِ شب.
قوس رو به بالایی داده به لب‌هایش، شانه‌ای بالا انداخت و سر به پایین خم کرده، مشغول کارش که شد، بی‌خیال گفت:
- به من چه، اصلا بره گمشه پسره پررو.
دست از مچ پایش که جدا کرد، کمر صاف کرده، نگاهی به بالشت سفید رنگ انداخت و سپس پاهاش را خم کرد و دمی بعد سر فشرده به بالشت، پشت دست راستش را به پیشانیش تکیه داد. نگاهش را به سقف دوخت و در آن تاریکی سانت به سانت سفید سقف را با آن گچ بریِ وسط که لوستری از آن آویزان بود از نظر گذراند و به فکر صبحی که نزدیک بود شبش را به جای آن اتاق به گوشه‌ی بازداشتگاه وصل کند افتاد. هنوز هم برایش سخت بود هضم کردن اینکه میثاق واقعا او را لو داده بود تا میزان زرنگ بودنش را بسنجد و اگر گیر می افتاد چه؟‌میثاق حتی لحظه‌ای فکر نکرد به اینکه شاید صحرا آنطوری که باید نتوانست فرار کند و شد آنچه که نباید؟
فشار پشت دستش روی پیشانیش را بیشتر کرده، اخم محوی روی چهره‌اش نشاند و گفت:
-حقیقتا که بی عقلی.
نفس عمیقی کشیده، به پهلو شد و دستش را گذاشته زیر سرش، نگاه به ماه که میان آسمان می‌درخشید دوخت که همان لحظه صدایِ شکمش بلند شده، باعثِ برگشتن اخم‌ به چهره‌اش شد. دستش را به شکمش بند کرد و حینی که دوباره صدایش بلند شد و به یادش آمد از ظهر هیچ‌‌ نخورده به جز تخمه، زیر لب غر زنان گفت:
-مهمون دعوت کرده یا اسیر آورده؟
از گفته‌ی او تا زمانی که شادی بی‌حوصله، برای چندمین بار، از یک پهلو به پهلوی دیگر شده و با حرکتش بالشت را هم درون آغوشش حرکت دهد، چیزی حدود چهل دقیقه طول کشید. انتظار داشت میثاق متوجه دلخوری‌اش شده و پیگیر حالش شود؛ ولی گویی آن‌طور نبود و او پس از همان یک تماسی که رد شده بود، قیدِ پرسیدنِ علتِ ناراحتی او را زده بود و این دلیلی بود برای پر رنگ‌تر شدن دلخوریِ شادی و هجومِ هزاران هزار فکرِ مختلف به سرش. از فکر اینکه مبادا حسِ میثاق نسبت به خودش کم رنگ شده باشد تا تصور کردن هزار باره‌ی چهره‌ی خودش در افکارش و فکر اینکه نکند برای او تکراری شده.
هر فکر که نه، بهتر بود اسمش را می‌گذاشت خوره، هر خوره‌ای که هجوم برده به افکارش، مغزش را می‌خورد، فشاری بیشتر بود روی قلبش برای مضطرب شدن و ترسیدنِ بیشتر برای از دست دادنِ او. از دست دادن مردی که برایش چون تمام دنیایش بود و عاشقانه دوستش داشت.
حتی فکرش سمتِ ورودِ فردی دیگر به زندگیِ میثاق هم کشیده شده بود، فکری که هر بار پس از شکل گرفتن، شادی چشم فشرده روی هم، سرش را به طرفین تکان می‌داد و زبانش را گاز می‌گرفت از مبادا بودنش. حتی تصور اینکه زنی دیگر را کنارِ او می‌دید، برای فشرده شدن قلبش و سنگین شدنِ سی*ن*ه‌اش از فشار بغضی که روی گلویش می‌نشست کافی بود. برای هجومِ لحظه‌ای قطره‌ای به نگاهش و حسِ سوزشی در انتهای چشمانش. چندمین بار بود که فکرش سمتِ آن زنِ خیالاتش کشیده می‌شد و حاصلش می‌شد سنگین شدنِ سی*ن*ه‌اش و فشرده شدنِ بالشت میان آغوشش؟ حسابش از دستش در رفته بود؛ ولی خوب می‌دانست قلبش طاقت تصور چنین چیزی را ندارد چه رسد به واقعی بودنش و این بار هم یکی از آن دفعاتِ حساب از دست در رفته‌ای بود که با فشرده شدنِ بالشت ختم به فکری دیگر می‌شد. نفسش را با صدا از سی*ن*ه رها کرد و چرخیده به راست، پاهایش را سمت شکمش کشید و مژه درهم کرد که همان لحظه، صدای برخورد چیزی به شیشه‌ی پنجره‌ی اتاقش، چشمانش را که هنوز ثانیه‌ای از بسته شدن‌شان نگذشته بود، وادار به باز شدنِ ناخودآگاهی کرد. چینی داده به پیشانیش، گوش تیز کردهِ سمت پنجره‌ای که درست پشت به آن دراز کشیده بود، چند ثانیه که گذشت و صدایی نشنید، به خیال اینکه شاید باد می‌وزد و صدای آن است، سرش را روی بالشت حرکتی کوتاه داد و دوباره چشم بست. ولی پیش از بسته شدنِ کاملِ چشمانش، دوباره همان صدا درون گوشش پیچید و حاصلش شد باز شدنِ دوباره نگاهش و غلیظ‌تر شدنِ چین پیشانیش.
سر چرخانده به آن سمت، روی تخت بدنش را را قدری سمتِ پنجره متمایل کرد و چشم ریز کرده، برای سومین بار که همان صدا را شنید و صاف نشسته، دستی به موهای رهایش که بابت دراز کشیدن نامرتب شده بودند کشید و پاهایش را دراز کرده، بالشت را روی تخت رها کرد.
کف دست فشرده به تخت، خودش را که به گوشه‌ی آن رساند و قصد پایین آمدن کرد، پیش از برخوردِ کف پاهایش با فرشِ دستبافتی که کف اتاق پهن شده بود، صدایِ لرزیدنِ لحظه‌ایِ موبایل از روی عسلی توجهش را جلب کرد.
 
بالا پایین