- Feb
- 156
- 1,279
- مدالها
- 3
روزهای نکبتبار زندگی من از فردای همون روز شروع شد. کمی پسانداز داشتم و مابقی رو طلا فروختم تا تونستم یک سوئیت بیستمتری تو منطقه متوسط استانبول رهن کنم. دنبال کارهای طلاق افتاده بودم تا سریع بتونم ایران برگردم، دل تو دلم نبود برگردم و دست این خواهر و برادر رو برای علی رو کنم. اما نمیدونستم، علیسان با نفوذ دوستهاش کار رو برای من سخت میکنه! اونقدر سخت که تا ششسال درگیر رها شدن از این بند بودم. ششسال بدبختی کشیدم، سخت کار میکردم تا بتونم خرج خودم و وکیلم رو بدم. چهقدر از تنهایی میترسیدم، هر روز یکی مزاحمم میشد و پیشنهادهای چندشآوری میداد. با سختی روزگار میگذروندم تا بلکه فرجی بشه و بتونم برگردم. از هیچکس خبری نداشتم. انگار خدا بلاخره صدام رو شنید که یک روز تو کافه با زنی آشنا شدم که شوهرش قاضی بود. زندگیم رو بهش گفتم و قول داد کمکم کنه. با کمک شوهرش تونستم طلاقم رو بگیرم، روز دادگاه علیسان خیلی عصبی و ناراحت بود و برعکس، من تو پوست خودم نمیگنجیدم. کارهای رسمی طلاق انجام شد و من برای برگشت بلیط گرفتم. با چه شوقی برگشتم تا سریع پیش علی برم و همه چیز رو بهش بگم. به محض رسیدن به ایران با پولهام تونستم خونه چهلمتری تو منیریه رهن کنم، خوبیش این بود به خونه مادر علی نزدیک بود.
نگاهم رو از در خونه برنمیداشتم، حتی سیاهی شب هم نمیتونست باعث بشه پشیمون برگردم، من امشب دلم هوایی شده بود تا دوباره ببینمش. با باز شدن در نا امید نگاه کردم، حتما دوباره یکی از خانوادهاش بود اما با دیدن عاطفه تنم یخ کرد! لبخند روی لباش خاری بود که تو چشم و قلبم فرو میرفت. تپل شده بود اما چهره معمولی و سادهاش تغییر نکرده بود. با دیدن دو تا بچه کنارش اشکم چکید، لبخند خسته و پردردی زدم. عشقم پدر شده بود. قلبم رو چنگ زدم، من طاقت نداشتم! نگاهم رو از بچهها برنمیداشتم، پشت سرشون راه افتادم. ای کاش خام علیسان نمیشدم، اونوقت من مادر بچههای علی بودم نه عاطفه! چهقدر خوشبخت بود که مادر شده بود، حتماً علی هم حالا با وجود بچهها خوشحال بود. شاید حالا بعد این سالها علی هم عاشق عاطفه شده بود. کف دستم رو روی دهنم فشار دادم تا هقهقم رو تو گلو خفه کنم، نگاه ترحمآمیز مردم مهم نبود برای من، سالها بود که دیگه هیچی مهم نبود. من علی رو باخته بودم، من علی رو به پوچ باخته بودم!
چند ماهی از برگشتنم گذشته بود و من هنوز به دیدن خانوادهام نرفته بودم. دل من الان فقط از کینه پر شده بود. عاطفه باید تقاص پس میداد، اون با حیله صاحب زندگیای شده بود که علی کنار من میخواست. بارها به سرم میزد، برم و همه حقایق رو به علی بگم اما دلم مانع میشد، من روی دیدنش رو نداشتم. من تو ذهن علی یک خ*یانتکار بودم. هر روز قبل از رفتن به شرکت جلوی در خونش میرم، خونهای که با تعقیب عاطفه پیداش کرده بودم، خونهای که هر روز با دیدنش افسوس میخوردم چون قرار بود این مکان مأمن عاشقانههای من و علی باشه اما با ساده بودن من همه چیز خراب شد. چه حالی داشت صبحی که دیدمش، مثل قبل سادهپوش اما چهرهی مردونش شکسته شده بود. چهقدر دلم میخواست، جلو برم و سرم رو روی سی*ن*هاش بذارم، از ته دل زار بزنم و فریاد بزنم، غلط کردم! بیجا کردم! که تو رو گذاشتم و رفتم، اما شرمندگی مانع میشد و من دلم رو از همین فاصله با دیدنش قانع میکردم. اما تا کی قرار بود سهم من فقط از دور دیدن خوشبختی عاطفه باشه، پس باید کاری میکردم. اولین کار نشون دادن خودم به عاطفه بود، منم باید کابوس زندگیش میشدم. اون چند سال از زندگی من رو همراه برادرش به گند و تباهی کشیده بود. لذتبخش بود ترسی که از دیدن من توی چشمهاش بود، وقتی نگاهم به خونش افتاده بود، دلم میخواست خفهاش کنم. اون زندگیش رو روی احساسات من و علی بنا کرده بود، اما زیباترین خبری که شنیدم این بود، علی دنبال منه و من از شنیدنش بیقرار شدم. باید میرفتم و خودم رو نشونش میدادم، اما از خجالت نمیتونستم تا اینکه فهمیدم دوستش رد من رو تو شرکت زده. هنوز آماده دیدن علی نبودم، برای همین استعفا دادم. اما کاخ آرزوهام و امیدم به عشق علی روزی شکست که تو عکاسی طرف عاطفه رو گرفت. نگاه علی به من سنگین و خشن بود، من نابود شدم وقتی به سمت عاطفه رفت و خواست قانعش کنه که دیدن و قرار گذاشتن با من زیاد مهم نبوده. وقتی علیسان من رو از اون آتلیه بیرون آورد تازه نقاب بیتفاوتیم رو از چهرهام پس زدم. با خشم دستش رو پس زدم و بیحال مثل آدم مستی که از اطرافش هیچی نمیفهمه به راهم ادامه دادم.
- کجا میری!؟
خدای من، علی من رو نمیخواست! نگاهش، تو نگاهش هیچ عشقی نبود! هقی میزنم و تازه اشک روی گونم رو تر میکنه. دستم کشیده میشه و علیسان روبهروم میایسته، اون حرف میزنه و من مبهوت چشمهاییام که روزی عشقم بود و عشقش بودم.
- سحر خوبی!؟
نگاهم رو از در خونه برنمیداشتم، حتی سیاهی شب هم نمیتونست باعث بشه پشیمون برگردم، من امشب دلم هوایی شده بود تا دوباره ببینمش. با باز شدن در نا امید نگاه کردم، حتما دوباره یکی از خانوادهاش بود اما با دیدن عاطفه تنم یخ کرد! لبخند روی لباش خاری بود که تو چشم و قلبم فرو میرفت. تپل شده بود اما چهره معمولی و سادهاش تغییر نکرده بود. با دیدن دو تا بچه کنارش اشکم چکید، لبخند خسته و پردردی زدم. عشقم پدر شده بود. قلبم رو چنگ زدم، من طاقت نداشتم! نگاهم رو از بچهها برنمیداشتم، پشت سرشون راه افتادم. ای کاش خام علیسان نمیشدم، اونوقت من مادر بچههای علی بودم نه عاطفه! چهقدر خوشبخت بود که مادر شده بود، حتماً علی هم حالا با وجود بچهها خوشحال بود. شاید حالا بعد این سالها علی هم عاشق عاطفه شده بود. کف دستم رو روی دهنم فشار دادم تا هقهقم رو تو گلو خفه کنم، نگاه ترحمآمیز مردم مهم نبود برای من، سالها بود که دیگه هیچی مهم نبود. من علی رو باخته بودم، من علی رو به پوچ باخته بودم!
چند ماهی از برگشتنم گذشته بود و من هنوز به دیدن خانوادهام نرفته بودم. دل من الان فقط از کینه پر شده بود. عاطفه باید تقاص پس میداد، اون با حیله صاحب زندگیای شده بود که علی کنار من میخواست. بارها به سرم میزد، برم و همه حقایق رو به علی بگم اما دلم مانع میشد، من روی دیدنش رو نداشتم. من تو ذهن علی یک خ*یانتکار بودم. هر روز قبل از رفتن به شرکت جلوی در خونش میرم، خونهای که با تعقیب عاطفه پیداش کرده بودم، خونهای که هر روز با دیدنش افسوس میخوردم چون قرار بود این مکان مأمن عاشقانههای من و علی باشه اما با ساده بودن من همه چیز خراب شد. چه حالی داشت صبحی که دیدمش، مثل قبل سادهپوش اما چهرهی مردونش شکسته شده بود. چهقدر دلم میخواست، جلو برم و سرم رو روی سی*ن*هاش بذارم، از ته دل زار بزنم و فریاد بزنم، غلط کردم! بیجا کردم! که تو رو گذاشتم و رفتم، اما شرمندگی مانع میشد و من دلم رو از همین فاصله با دیدنش قانع میکردم. اما تا کی قرار بود سهم من فقط از دور دیدن خوشبختی عاطفه باشه، پس باید کاری میکردم. اولین کار نشون دادن خودم به عاطفه بود، منم باید کابوس زندگیش میشدم. اون چند سال از زندگی من رو همراه برادرش به گند و تباهی کشیده بود. لذتبخش بود ترسی که از دیدن من توی چشمهاش بود، وقتی نگاهم به خونش افتاده بود، دلم میخواست خفهاش کنم. اون زندگیش رو روی احساسات من و علی بنا کرده بود، اما زیباترین خبری که شنیدم این بود، علی دنبال منه و من از شنیدنش بیقرار شدم. باید میرفتم و خودم رو نشونش میدادم، اما از خجالت نمیتونستم تا اینکه فهمیدم دوستش رد من رو تو شرکت زده. هنوز آماده دیدن علی نبودم، برای همین استعفا دادم. اما کاخ آرزوهام و امیدم به عشق علی روزی شکست که تو عکاسی طرف عاطفه رو گرفت. نگاه علی به من سنگین و خشن بود، من نابود شدم وقتی به سمت عاطفه رفت و خواست قانعش کنه که دیدن و قرار گذاشتن با من زیاد مهم نبوده. وقتی علیسان من رو از اون آتلیه بیرون آورد تازه نقاب بیتفاوتیم رو از چهرهام پس زدم. با خشم دستش رو پس زدم و بیحال مثل آدم مستی که از اطرافش هیچی نمیفهمه به راهم ادامه دادم.
- کجا میری!؟
خدای من، علی من رو نمیخواست! نگاهش، تو نگاهش هیچ عشقی نبود! هقی میزنم و تازه اشک روی گونم رو تر میکنه. دستم کشیده میشه و علیسان روبهروم میایسته، اون حرف میزنه و من مبهوت چشمهاییام که روزی عشقم بود و عشقش بودم.
- سحر خوبی!؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: