جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان خراش دل اثر آرزو فیضی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرامش با نام رمان خراش دل اثر آرزو فیضی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,323 بازدید, 145 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان خراش دل اثر آرزو فیضی
نویسنده موضوع آرامش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرامش
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
روزهای نکبت‌بار زندگی من از فردای همون روز شروع شد. کمی پس‌انداز داشتم و مابقی رو طلا فروختم تا تونستم یک سوئیت بیست‌متری تو منطقه متوسط استانبول رهن کنم. دنبال کارهای طلاق افتاده بودم تا سریع بتونم ایران برگردم، دل تو دلم نبود برگردم و دست این خواهر و برادر رو برای علی رو کنم. اما نمی‌دونستم، علیسان با نفوذ دوست‌هاش کار رو برای من سخت می‌کنه‌! اون‌قدر سخت که تا شش‌سال درگیر رها شدن از این بند بودم. شش‌سال بدبختی کشیدم، سخت کار می‌کردم تا بتونم خرج خودم و وکیلم رو بدم. چه‌قدر از تنهایی می‌ترسیدم، هر روز یکی مزاحمم می‌شد و پیشنهادهای چندش‌آوری می‌داد. با سختی روزگار می‌گذروندم تا بلکه فرجی بشه و بتونم برگردم. از هیچکس خبری نداشتم. انگار خدا بلاخره صدام رو شنید که یک روز تو کافه با زنی آشنا شدم که شوهرش قاضی بود. زندگیم رو بهش گفتم و قول داد کمکم کنه. با کمک شوهرش تونستم طلاقم رو بگیرم، روز دادگاه علیسان خیلی عصبی و ناراحت بود و برعکس، من تو پوست خودم نمی‌گنجیدم. کارهای رسمی طلاق انجام شد و من برای برگشت بلیط گرفتم. با چه شوقی برگشتم تا سریع پیش علی برم و همه چیز رو بهش بگم. به محض رسیدن به ایران با پول‌هام تونستم خونه چهل‌متری تو منیریه رهن کنم، خوبیش این بود به خونه مادر علی نزدیک بود.
نگاهم رو از در خونه برنمی‌داشتم، حتی سیاهی شب هم نمی‌تونست باعث بشه پشیمون برگردم، من امشب دلم هوایی شده بود تا دوباره ببینمش. با باز شدن در نا امید نگاه کردم، حتما دوباره یکی از خانواده‌اش بود اما با دیدن عاطفه تنم یخ کرد! لبخند روی لباش خاری بود که تو چشم و قلبم فرو می‌رفت. تپل شده بود اما چهره معمولی و ساده‌اش تغییر نکرده بود. با دیدن دو تا بچه کنارش اشکم چکید، لبخند خسته و پردردی زدم. عشقم پدر شده بود. قلبم رو چنگ زدم، من طاقت نداشتم! نگاهم رو از بچه‌ها برنمی‌داشتم، پشت سرشون راه افتادم. ای کاش خام علیسان نمی‌شدم، اون‌وقت من مادر بچه‌های علی بودم نه عاطفه! چه‌قدر خوشبخت بود که مادر شده بود، حتماً علی هم حالا با وجود بچه‌ها خوش‌حال بود. شاید حالا بعد این سال‌ها علی هم عاشق عاطفه شده بود. کف دستم رو روی دهنم فشار دادم تا هق‌هقم رو تو گلو خفه کنم، نگاه ترحم‌آمیز مردم مهم نبود برای من، سال‌ها بود که دیگه هیچی مهم نبود. من علی رو باخته بودم، من علی رو به پوچ باخته بودم!
چند ماهی از برگشتنم گذشته بود و من هنوز به دیدن خانواده‌ام نرفته بودم. دل من الان فقط از کینه پر شده بود. عاطفه باید تقاص پس می‌داد، اون با حیله صاحب زندگی‌ای شده بود که علی کنار من می‌خواست. بارها به سرم می‌زد، برم و همه حقایق رو به علی بگم اما دلم مانع می‌شد، من روی دیدنش رو نداشتم. من تو ذهن علی یک خ*یانت‌کار بودم. هر روز قبل از رفتن به شرکت جلوی در خونش میرم، خونه‌ای که با تعقیب عاطفه پیداش کرده بودم، خونه‌ای که هر روز با دیدنش افسوس می‌خوردم چون قرار بود این مکان مأمن عاشقانه‌های من و علی باشه اما با ساده بودن من همه چیز خراب شد. چه حالی داشت صبحی که دیدمش، مثل قبل ساده‌پوش اما چهره‌ی مردونش شکسته شده بود. چه‌قدر دلم می‌خواست، جلو برم و سرم رو روی سی*ن*ه‌اش بذارم، از ته دل زار بزنم و فریاد بزنم، غلط کردم! بیجا کردم! که تو رو گذاشتم و رفتم، اما شرمندگی مانع می‌شد و من دلم رو از همین فاصله با دیدنش قانع می‌کردم. اما تا کی قرار بود سهم من فقط از دور دیدن خوشبختی عاطفه باشه، پس باید کاری می‌کردم. اولین کار نشون دادن خودم به عاطفه بود، منم باید کابوس زندگیش می‌شدم. اون چند سال از زندگی من رو همراه برادرش به گند و تباهی کشیده بود. لذت‌بخش بود ترسی که از دیدن من توی چشم‌هاش بود، وقتی نگاهم به خونش افتاده بود، دلم می‌خواست خفه‌اش کنم. اون زندگیش رو روی احساسات من و علی بنا کرده بود، اما زیباترین خبری که شنیدم این بود، علی دنبال منه و من از شنیدنش بی‌قرار شدم. باید می‌رفتم و خودم رو نشونش می‌دادم، اما از خجالت نمی‌تونستم تا این‌که فهمیدم دوستش رد من رو تو شرکت زده. هنوز آماده دیدن علی نبودم، برای همین استعفا دادم. اما کاخ آرزوهام و امیدم به عشق علی روزی شکست که تو عکاسی طرف عاطفه رو گرفت. نگاه علی به من سنگین و خشن بود، من نابود شدم وقتی به سمت عاطفه رفت و خواست قانعش کنه‌ که دیدن و قرار گذاشتن با من زیاد مهم نبوده. وقتی علیسان من رو از اون آتلیه بیرون آورد تازه نقاب بی‌تفاوتیم رو از چهره‌ام پس زدم. با خشم دستش رو پس زدم و بی‌حال مثل آدم مستی که از اطرافش هیچی نمیفهمه به راهم ادامه دادم.
- کجا میری!؟
خدای من، علی من رو نمی‌خواست! نگاهش، تو نگاهش هیچ عشقی نبود! هقی می‌زنم و تازه اشک روی گونم رو تر می‌کنه. دستم کشیده میشه و علیسان روبه‌روم می‌ایسته، اون حرف می‌زنه و من مبهوت چشم‌هایی‌ام که روزی عشقم بود و عشقش بودم.
- سحر خوبی!؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
دیگه نمی‌تونم تحمل کنم، دست‌هاش رو پس می‌زنم و با نفرت به مردی نگاه می‌کنم که زندگیم رو نابود کرده بود.
- چه‌طور تونستید؟ نامرد مگه من.... مگه من چی‌کار کرده بودم؟ من... من فقط عاشق شده بودم، چرا... چرا اومدی وسوسه‌ام کردی؟ چرا؟ چرا؟
بی‌رمق به دیوار مغازه‌ای تکیه میدم و توجه‌ای به نگاه‌های آدم‌ها نمی‌کنم. بذار همه ببینن، ببینن چه‌قدر بد و وحشتناک و پردرد شکستم.
‌- سحر الان حالت خوب نیست، بذار با هم حرف بزنیم.
کیفم رو محکم به سینش می‌کوبم تا از من فاصله بگیره، فریاد زدم.
- گمشو... گمشو خدا لعنتت کنه، گمشو خدا به زمین بزنتت. گمشو... نمی‌بخشمت، به خدا قسم نمی‌بخشمت.
با قدم‌های سست و قلبی شکسته به خونه تنهاییم پناه آوردم. باید کنار می‌اومدم با قلبم، با قلبی که علی رو می‌خواست. باید با سحر درونم کنار می‌اومدم، باید حالیش می‌کردم علی دیگه من رو نمی‌خواد، اما چه‌طور به قلبم حالی می‌کردم. یک ماه پر از درد برام گذشت. از خونه بیرون نیومدم، تا این‌که عاطفه بهم زنگ زد! اول نمی‌خواستم برم اما دلم می‌خواست دلیل این دیدار رو بفهمم اما ای کاش نمی‌رفتم. وقتی علی تو روی من گفت؛ از گذشته و آشنا شدن با من پشیمونه ویران شدم، حالا سحر درونم پا می‌کوبید و علیش رو می‌خواست اما علی دیگه سحر رو نمی‌خواست. اما من بدون علی دیگه نمی‌تونم زندگی کنم، به امید این‌که بتونم باهاش حرف بزنم شب رو خوابیدم و ساعت‌هشت صبح سریع به سمت خونه‌اش رفتم. زیاد امیدی نداشتم کسی جواب بده اما وقتی در بی‌حرف باز شد، لبخند کوچیکی زدم و نور امید تو دلم روشن شد. در ورودی باز بود، آروم داخل رفتم و در رو بستم. روی مبل نشسته بود و نگاهم می‌کرد، ضربان قلبم سریع شده بود و دستم از هیجان می‌لرزید. آروم جلو رفتم و روبه‌روش ایستادم همچنان نگاهم می‌کرد.
- چی می‌خوای؟
لحن سردش دلم رو کباب کرد، بغضم رو قورت دادم. صدام حالم رو رسوا می‌کرد.
- علی... علی... .
بلند شد و روبه‌روم ایستاد. چه‌قدر چهره‌اش مردونه شده بود، چقدر سی*ن*ه‌اش پهن‌تر شده بود.
- عل... .
نذاشت ادامه بدم، دست‌هاش رو تو جیب شلوار مشکیش فرو کرد و سرش رو به سمتم خم کرد، سوز سرد کلامش قلبم رو منجمد می‌کرد.
- الان بعد این همه‌سال اومدی که چی؟ رفتی عشق و حالت رو کردی و حالا اومدی میگی علی! هه! فکر کردی، علی احمق هم این همه سال منتظرت می‌مونه، نه خانم اشتباه اومدی... .
لبم رو گاز می‌گیرم و نفسی می‌گیرم. دلم به حال خودم می‌سوزه.
- فکر می‌کنی من این سال‌ها عشق و حال کردم، ها علی؟
پوزخندی می‌زنم و صورتم رو پاک می‌کنم.
- فکر کردی من با عشق رفتم؟ فکر کردی من بعد تو گشت‌هام رو زدم و حالا اومدم سراغت، ها علی؟
سرم رو تکون میدم و پشت بهش می‌کنم. لب‌های خشک شدم رو تر می‌کنم و بی‌جون روی مبل می‌شینم.
- من گول خوردم... .
صدا بلند می‌کنه و با خشم میگه:
- جمع کن این ادا و اصول رو انگار یادم میره تو پارک داد زدی عاشقشی، انگار یادم میره من و رها کردی و رفتی.
به سمتم میاد و بازوم رو می‌گیره، مقابلش می‌ایستم.
- فقط می‌خواستم بدونم بعد این سال‌ها با نامردی که با من کردی چه حالی، که دیدم.
طاقت نمیارم و به لباسش چنگ می‌زنم و پیشونیم رو بی‌قرار روی شونه اش می‌ذارم و زار میزنم. تمام سختی‌های این چند سال رو روی شونه اش خالی می‌کنم. نه دست‌هاش محبت می‌کنه، نه سرش روی سرم قرار می‌گیره و من بیشتر ضجه می‌زنم. نمی‌خوام باور کنم از دستش دادم. خدایا یک بار کمکم کن، خدایا بعد این همه سختی و زجر یک بار کمکم کن تا داشته باشمش! سعی می‌کنه من رو از خودش دور کنه، که لباسش رو محکم‌تر می‌گیرم.
- نه تو رو خدا، تو رو خدا علی! به خدا درد بود، به عشقمون قسم زجر بود. علی... علی....من بی تو مردم. روزهایی که تو بچه‌دار شدی من داشتم تو غربت درد می‌کشیدم تا بیام پیشت.
هر دو بازوم رو می‌گیره و بیشتر سعی می‌کنه تا ازش جدا بشم، سرم رو تو سینش پنهون می‌کنم.
- علی... علی به خدا همش نقشه بود، به خدا عاطفه نقشه کشیده بود ازت دور بشم. علی من عاشقت بودم و هستم، علی... .
فریاد می‌زنه و من سکوت می‌کنم، من با چشم مرگ قلبم رو دیدم.
- تمومش کن سحر.
گفت تمومش کن و بی‌انصاف نفهمید من بدون علی تموم شدم. من مبهوت رو رها می‌کنه، به من و قلبم پشت می‌کنه. چندبار کف دستش رو روی صورتش می‌کشه. چه واقعیت تلخ و گزنده‌ای! چه سرنوشت سیاه و تباهی! چه عشق فراموش شده‌ای! با دست لرزونم اشک‌هام رو پاک می‌کنم و به سمت کیفم میرم. باید می‌رفتم اما کجا؟ کجا برم که قلبم به یادش نیافته؟ کجا برم که این قلب بی‌قرار معشوق رو از من طلب نکنه؟
- سخت بود، روزهایی که رهام کردی اون‌قدر سخت بود که من هر شب لحظاتمون رو مرور می‌کردم که کجا برات کم گذاشتم! کم گذاشتم و علیسان اون کمبود رو برات جبران کرد که انتخابت شد اون، اون انتخاب شد و من غرورم، قلبم، وجودم، رویاهام ریز ریز شد!
چه‌قدر تو صدای آرومش غم بود. آخ من فدای تو بشم که این جور با بازی دادنمون زندگی رو از ما گرفتن.
- وقتی به خودم اومدم که نداشتمت، توی لعنتی رفته بودی و زندگی من رو لجن گرفته بود. الان اومدی که چی؟ چی می‌خوای از من سحر؟ از من شکست خورده، از من بریده، از منی که گذشته مثل طناب دور گردنم پیچیده چی می‌خوای!؟
صدای خستش کمی اوج می‌گیره، من با بغض و لرزش صداش از خدا فقط طلب مرگ می‌کنم.
- الان بعد این همه سال اومدی! تو می‌دونی این قلب من هر شب یادزنی رو بکنه که نیست یعنی چی؟ تو می‌دونی با زنی همسر بشی که خانم خونته اما تو قلبت جایی نداره یعنی چی؟ تو می‌دونی من چه‌قدر عذاب کشیدم و عذاب دادم؟
طاقت ندارم، من طاقت صدای زخمیش رو ندارم. با کف دست‌هام صورتم رو می‌پوشونم تا جای عشقم من درد‌های زندگیمون رو هق بزنم.
- آره گریه کن چون من احمق هر روز تو قلبم برای عشقت زار زدم، چون من هر شب تو رو کنارش تصور کردم.
طاقت ندارم، من طاقت صدای زخمیش رو ندارم. با کف دست‌هام صورتم رو می‌پوشونم تا جای عشقم من درد‌های زندگیمون رو هق بزنم.
دست‌های گرمش دور مچ دستم پیچیده میشه و با خشونت از صورتم جدا می‌کنه. خیره میشم به چشم‌هایی که سفیدیش رو به قرمزی رفته و چهره‌ای که از شدت خشم کبود شده.
- برو سحر... .
سرم رو به علامت نه تکون میدم,، بیشتر به مچ دستم فشار میاره.
- برو مثل تموم این سال‌ها، برو.
- بی‌انصاف نشو علی، من بدون تو، آخ!
از شدت درد دستم چشم می‌بندم.
- من و تویی وجود نداره.
دستم رو با شدت رها می‌کنه و کمی از من فاصله می‌گیره، دست به کمر میشه.
- دیر اومدی. اون قدر دیر برگشتی که تو زندگی من دو نفر دیگه جات رو گرفتن. من آینده علی و زهرا رو با عشقی که یک بار امتحانش کردم و رد شده تباه نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
به سمت در میره و بازش می‌کنه، یعنی برو! قلبم کند می‌زنه و روحم انگار داره تلاش می‌کنه تا از جسمم بیرون بیاد، چه حس قشنگی داره مردن! باید قبل رفتن و تموم شدن می‌گفتم؛ باید حرف‌های سنگین شده روی قلب ترک خوردم رو می‌گفتم.
- عشق چیز عجیبیه، هیچ وقت تصور نمی‌کردم عاشق بشم!
با تصور گذشته، تلخ‌خندی می‌زنم و بی‌توجه به علی که منتظره برم، روی مبل می‌شینم تا تن خستم رو زمین فرود نیاد. چشم می‌بندم و تو گذشته غرق میشم .
- عاشق شدم، من، سحر، دل باختم به کسی که تو تصوراتم نبود اما مرد بود! حرف‌هاش، دست‌هاش، ناب بود؛ مثل عسل برای من شیرین بود. هر شب قبل خواب تصور می‌کردم کنارمه و من سر رو شونه ی مردونش می‌ذارم و می‌خوابم.
با شنیدن بسته شدن در خونه و صدای قدم‌های که به سمتم می‌اومد هم چشم باز نکردم، قدم‌هاش کنارم متوقف شد و روی مبل دو نفره‌ای که نشسته بودم نشست.
- من از بچگی تو محدودیت بودم، این رو بپوش اون رو نپوش، مهمونی نرو، موهات رو بزن تو، دختر بودن برای من شده بود جرم! چون دختر بودم باید آرزوهام رو خط قرمز می‌کشیدم.
من کشوری رو که توش زن حقی نداره نمی‌خواستم اما با اومدنت و لمس قلبم من فرق کرده بودم. حالا مهم نبود چون حالا قلبم اسیر شده بود.
صدای نفس‌های بلندش دل بی‌قرارم رو بی‌قرارتر می‌کنه و چقدر سخته نداشتنش!
- تو، توی تمام قلبم خونه کرده بودی اما علیسان وسوسه‌ام کرد، اون‌قدر اومد و جلوی راهم رو گرفت، اون‌قدر تو گوشم خوند که هوای رفتن به سرم زد.
- گور بابای علیرضا و قلبش ها! رفتی... .
لب‌هام به پوزخندی کج میشه، به علی حق می‌دادم از دستم ناراحت باشه اما اون نمی‌دونست من کل این مدت رو زجر کشیدم.
- زندگیم با رفتنم جهنم شد. قلبی که بی‌قرار تو بود، علیسانی که مجبورم می‌کرد، تو مهمونی‌های افتضاح همراهیش کنم. من و علیسان فقط یک سال کنار هم بودیم، وقتی فهمیدم دور کردن من، نقشه عاطفه برای رسیدن به تو بود داغون شدم. خواستم برگردم اما علیسان تهدیدم می‌کرد، با کمک دوست‌هاش جلوی پیشروی پرونده طلاق رو می‌گرفت. من چند سال جنگیدم تا از شر اون زندگی دروغی خلاص بشم.
چشم باز می‌کنم و به سمتش برمی‌گردم، نگاهش رو به سمتم برنمی‌گردونه و من تمام ذهنم رو با چهره‌اش پر می‌کنم. خوب می‌دونم دیگه این عشق فقط یک رویا برای من باقی می‌مونه. بلند میشم و کیفم رو روی دوشم می‌ندازم، آه بلندی می‌کشم.
- من زندگیم رو به عاطفه باختم، بهت حق میدم تو الان... الان پدری... پدر دوتا بچه.
بدون نگاه گرفتن از عشق سوختم، چند قدم عقب میرم. چقدر دلم می‌خواست برای آخرین بار دوباره طعم آغوشش رو می‌چشیدم.
- من شاکی بودم، اومده بودم حقم رو از عاطفه بگیرم. اون نامردی کرد اما من... من... .
دیگه نمی‌تونم، حرفی بزنم و بیشتر از این قلبم رو رسوا کنم. با قدم‌های بلند به سمت در میرم، اما باید این حرف رو بزنم، باید بگم آخرین خواسته قلبم رو!
- خوشبخت شو جای هر دومون... .
***
*عاطفه*
همه جا سیاه بود و صدای بچه‌ها تو گوشم زنگ میزد و خنده‌هاشون، خندم رو عمیق می‌کرد. دست‌هام رو دراز کرده بودم و دنبال علی و زهرا می‌گشتم. جیغ‌هاشون سرمستم می‌کرد، دستم دست علی رو لمس کرد و با جیغ چشم بند رو از چشم‌هام برداشتم و خنده هر سه‌نفرمون بلندتر شد. بچه‌ها رو بوسیدم.
- برید حیاط بازی کنید تا من به خانوم‌جون کمک کنم.
بدون مخالفت رفتن و منم به آشپزخونه رفتم تا تو درست کردن رب‌گوجه کمکش کنم، رو زمین نشسته بود و مشغول له کردن گوجه‌ها بود، کنارش نشستم.
- خوب بازی کردید ها!
با خنده جواب دادم:
- خیلی وقت بود با بچه‌ها بازی نکرده بودم.
با سر تایید کرد، احساس می‌کردم، می‌خواد حرفی بزنه، منم مشغول له کردن گوجه‌ها شدم.
- خانوم جون؟
بی‌حواس هومی گفت.
- چیزی شده؟
دست از کار کشید و نگاهم کرد، انگار می‌خواست از چهره‌ام به حال درونم پی ببره.
- چیه قربونت برم؟ جوری نگاهم می‌کنی از خودم می‌ترسم!
لبخندی زدم اما بدون خنده نگاهم می‌کرد، اشک تو چشم‌های پیرش جمع شده بود.
- قربونت برم چی شده؟
آهی کشید و دوباره مشغول شد.
- الان یک‌ هفته‌ست خودت رو مشغول بچه‌ها کردی عزیزم، به هیچکس هم حرفی نمی‌زنی تا بدونیم نتیجه دادگاه چی شد، فکر می‌کنی من نمی‌دونم این خنده‌ها همه الکیه و برای دلخوش کردن بچه‌هاست، هی عزیز تو بدون علیرضا طاقت نمی‌اوردی الان نزدیک دو ماهه اینجایی و اون پسرم معلوم نیست کجاست!
به گوجه‌های که چنگ می‌نداختم تا له بشن نگاه می‌کنم و انگار این دست‌ها داشت به دل خودم چنگ می‌نداخت، این یک هفته کابوس بود، یک کابوس سیاه و زشت برای من و قلبم! علیرضایی که دادگاه نیومد و فقط پیغام داد من طلاقت نمیدم، از پیغامش خوش‌حال شدم اما نمی‌دونستم این خوشحالی ۲۴ ساعت هم دوام نمی‌یاره و همه دنیا رو سرم آوار میشه، وقتی دوباره پیام داد که بابت گذشته هیچ‌وقت من رو نمی‌بخشه و به‌خاطر بچه‌ها هم نمی‌تونه از من جدا بشه، خواسته بود با هم قرار بذاریم تا تکلیف مشخص بشه‌. تو آتلیه به دیدنش رفتم، مرتب و اصلاح شده پشت میزش نشسته بود. نگاهش برقی می‌زد که تو تمام زندگیمون ندیده بودم، این برق عجیب من رو یاد شب بله‌برونم می‌نداخت، وقتی که علیرضا برای اولین‌بار سحر رو دیده بود.
- بچه‌ها خوبن؟
نتونستم جلوی نیش کلامم رو بگیرم:
- خوبه بعد دو ماه یاد بچه‌ها افتادی؟
برعکس تصورم که فکر می‌کردم عصبانی میشه لبخندی زد و سر تکون داد، آرنج دست‌هاش رو روی میز گذاشت و کمی به جلو خم شد.
- حق با توئه، باید بیش‌تر فکر بچه‌ها باشم، تصمیم دارم بیشتر باهاشون وقت بگذرونم.
تو دلم نور امیدی روشن شد، یعنی علیرضا نمی‌خواست تنهامون بذاره!؟ انگار اون عاطفه‌ای که برای جدایی مصمم بود رفته و جاش همون عاطفه عاشق برگشته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- بهتره دیگه برگردید خونه.
ابروهام از تعجب بالا پرید:
- برگردیم؟!
بی‌تفاوت سری تکون داد، از رفتارش سر در نمی‌آوردم، کمی خودم رو جلو کشیدم.
- نمی‌فهمم منظورت رو؟! انگار فراموش کردی من چرا از خونه خودم رفتم؟
خونه خودم رو با تاکید گفته بودم، لبی کج کرد و پوفی کشید.
- یادم نرفته، اما انگار تو جریان نیستی ما دوتا بچه داریم، بچه هم نیستی که پاشدی قهر کردی رفتی.
از حرفش لجم گرفت.
- من بیخود نرفتم، انگار تو فراموش کردی اینجا با وجود زن و بچه با کی قرار گذاشته بودی!؟
بی‌تفاوت‌تر جواب میده:
- نه فراموش نکردم خوب... .
حرصم می‌گیره و ناخواسته صدام بالا میره.
- خوب؟ همین؟ داری من و مسخره می‌کنی؟
به صندلیش تکیه میده و بین ابروهاش گره می‌ندازه. با تشر میگه:
- چته صدا انداختی سرت آروم‌تر...!
بلند میشم و مقابل میزش می‌ایستم و کف دست‌هام رو روی میز می‌ذارم به طرفش خم میشم، امروز این مرد یک مرگش بود که این جور بی‌تفاوت بود.
- آروم‌تر... آروم باشم؟ تو زندگی با تو من کی آروم بودم، همش استرس و اضطراب از فردای زندگیم کم‌کم نابودم کرد، آروم باشم وقتی تو این زندگی به اصطلاح مشترک فقط زخم زدی و به یاد کسی زندگیم رو زهر کردی که قالت گذاشت و رفت.
اخمش شدیدتر میشه و کف دو دستش رو روی میز میکوبه و بلند میشه، نگاهش حالا عصبانی شده و هیچ کدوم نگاه عصیانگرمون رو از هم نمی‌گیریم.
- بفهم چی میگی! انگار باور کردی تو بی‌تقصیری، اگه الان بابت کاری که تو و برادرت در حقم کردید کاری نمی‌کنم فقط به‌خاطر حرمت بچه‌ها و زندگیمونه وگرنه تو باید خیلی به من جواب پس بدی، در مورد کسی حرف نزن که زندگیش رو خودت تباه کردی، اون زن، اون‌قدر درک و شعور داره که به‌خاطر کارهای شما دَرِگوشِتون نمی‌زنه. اگه تو جای اون بودی شک ندارم تا به حقت نمی‌رسیدی کنار نمی‌کشیدی...!
حرصم می‌گیره از طرفداریش، صاف وایمیستم:
- خوبه... پس رفتن من بی‌تاثیر نبوده.
سرش رو به نشان تاسف تکون میده و دوباره میشینه:
- هیچی نمی‌تونم بهت بگم وقتی همچین فکری تو سرته.
- چرا؟
- چرا چی؟
- چرا می‌خوای برگردم؟ چرا حاضر نیستی طلاقم بدی؟
بدون حرف نگاهم می‌کرد و دل بی‌تاب من منتظر شنیدن جوابش بود، وقتی گفت طلاقم نمیده یعنی مۍخواد من تو زندگیش بمونم.
- خیلی فکر کردم... .
نفس تو سینم حبس میشه و احساس مۍکنم قراره کلمه‌ای که تو این چند سال بی‌تاب شنیدنش بودم رو بشنوم.
- چرا باید طلاقت بدم؟
نگاه از من می‌گیره و به سمت پنجره میره.
- شاید اگه اوایل زندگیمون می‌فهمیدم دلیل رفتن سحر، نقشه شماها بود، طلاقت می‌دادم اما الان خیلی چیزها فرق کرده... .
بی‌تاب از نشنیدن کلمه‌ای که هدفم بود میگم:
- چی فرق کرده؟
کمی سکوت مۍکنه و بعد با آرامشی که از علیرضا بعید بود ادامه میده:
-من، علی و زهرا رو از همه بیش‌تر دوست دارم و حاضر نیستم صدمه‌ای ببینن، درسته ازت خیلی ضربه خوردم، درسته زندگی همه ما با تصمیم و کارهای بچه‌گونه تو عوض شد و همه ما تو بدترین شرایط زندگیمون قرار گرفتیم اما مُنکِر این نمی‌تونم بشم که تو مادر بچه‌های منی و بچه‌ها به تو وابستن.
نفس بلندی می‌گیره و من بی‌قرارتر روی مبل میشینم و کیفم رو بغل می‌کنم، طرز حرف زدنش و این آرامش من رو می‌ترسونه.
- برگرد و بذار بچه‌ها کنار من و تو بزرگ بشن، برگرد تا بچه‌ها همیشه سایه پدر و مادر خودشون روی سرشون باشه، برگرد و زندگی کن مثل تموم این هشت سال... .
- علیرضا... .
نمی‌ذاره ادامه بدم دستش رو به علامت سکوت بالا میاره و مانع میشه حرفم رو ادامه بدم.
- اما زندگی من قرار یک فرقی بکنه... .
دوباره سکوت می‌کنه و این سکوت‌هاش حالم رو بد می‌کنه، همیشه اماهای علیرضا ترسناک بودن. به طرفم برمی‌گرده و من عجیب امروز حس می‌کنم علیرضا یک فرق اساسی کرده، این آرامش، برق چشم‌هاش، عصبی نبودنش! به سمتم میاد و روی مبل روبه‌روم میشینه و عمیق به من بی‌قرار و مضطرب نگاه می‌کنه.
- من هیچ‌وقت تو و بچه‌هام رو تنها نمی‌ذارم، اما می‌خوام بدون دروغ و با صداقت بهت بگم.
کمی جلو می‌کشه.
- من هیچ‌وقت حاضر نیستم مادر بچه‌هام‌ رو طلاق بدم اما حاضرم نیستم از سحر بگذرم.
انگار زلزله شده بود و من زیر آوار مونده بودم، مات و مبهوت به چهره بی‌تفاوتش نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم تیکه آخر حرفش رو برای خودم هضم کنم. اون‌قدر حرفش شوکه کننده بود مثل یک زلزله کاخ آرزو و عشق رو تو وجودم ویرون کرده بود! باید چیکار می‌کردم؟ ذهنم یاری نمی‌کنه تا بتونم حداقل عکس العملی نشون بدم.
- عاطفه؟
گفت نمی‌تونه، سحر! یعنی دوباره قرار بود کنار اون برگرده و عشق نافرجامش رو به سرانجام برسونه؟! گیجم، ماتم، متعجبم! زندگیم انگار داره کش میاد و قرار نیست من بلاخره رنگ خوشی رو ببینم. باید فرار کنم از این مرد که از اول زندگیم عشقش مثل یه زالو خونم رو خورد و من بیشتر حریصش شدم. دلم می‌خواد داد بزنم، دلم می‌خواد الان یکی من رو از این کابوس بیدار کنه.
- چرا؟!
نگاه گیجم رو بهش می‌دوزم، از شدت تعجب و شوک کلامش نمی‌تونم کلمات رو کنار هم بچینم، ای کاش کسی بود تا از این شوک خارجم می‌کرد.
- چرا زندگی من رنگ آرامش نداره؟!
کف دو دستش رو روی صورتش می‌ذاره.
- چرا خوشبختی همیشه از من دوره؟!
بلند میشم و خسته به سمت در میرم، باید برم هوای اتاقش برام سنگین شده بود، انگار نفس‌هاش دیگه برام حکم نفس رو نداشت!
- عاطفه!
ای کاش قوی بودم ، ای کاش دستم اون‌قدر قدرت داشت تا سیلی تو گوش این مرد می‌زد. دستم رو روی دستگیره در می‌ذارم تا زودتر از این قفس رها بشم.
- بذار حرفم رو تا آخر بزنم.
جلوی در ایستاده بود و مانع باز شدن در می‌شد، نگاهم به چشم‌هاش می‌افته و تازه معنی برق نگاهش رو درک می‌کنم.
- حرف! من و تو تنها چیزی که هیچ‌وقت باهم نداریم حرفه!
دست راستش روی بازوی چپم میشینه.
- چرا الان من باهات کلی حرف دارم؟
پوزخندی می‌زنم و دستش رو پس می‌زنم.
- چی می‌خوای بگی؟ باشه فهمیدم نمی‌تونی، باشه، باشه فهمیدم، فیلت یاد هندوستون کرده فهمیدم.
پوفی کشید و چشم بست، بعد ثانیه‌ای دوباره نگاهم کرد.
- خیلی بی‌چشم و رویی علیرضا!
اشکم دوباره راه می‌افته و دلم خون میشه از بی‌رحمیش.
- من هر کاری برات کردم! اگه بعد اون همه کاری که برات کردم و اون همه اخلاقت رو تحمل کردم باز تو دلت اندازه اون‌ جا باز نکردم پس دلیلی برای زندگی ما نیست، بچه‌ها هم روزی درک می‌کنن که چطور پدرشون، زن دیگه‌ای رو به مادرشون ترجیح داد، درک می‌کنن مادرشون هر کاری کرد تا پدرشون بتونه هوس جوونیش رو فراموش کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
چهره‌اش قرمز میشه و دندون‌هاش رو با عصبانیت روی هم چفت می‌کنه، از بین دندون‌های چفت شدش می‌غره:
- داری تهدید می‌کنی؟ من بی‌چشم و رو ام؟
با تمسخر میگم:
- خوبه داری گند می‌زنی به زندگیمون طلبکارم هستی؟
طاقت نمیاره و دوباره همون علیرضای عصبی و پرخاشگر همیشه میشه.
- خفه شو، خفه شو که اگه کسی بخواد از طلب بگه اون تو نیستی، من گند زدم یا تو گند زدی به زندگی من؟ همون موقع هم با همین ذهن معلولت به گند کشیدی همه آرزوهایی که برای خودم داشتم.
فریاد می‌زنه:
- من و با بچه‌هام تهدید نکن، من علیرضای ساده ۲۳ ساله نیستم که خامت بشم.
عصبی و کلافه فاصله می‌گیره و وسط اتاق دست به کمر می‌ایسته.
- اصلا می‌دونی؛ دلم می‌خواد طلاقت ندم بمونی، خوشبختی من و با سحر ببینی تا بدونی کسی که چاه می‌کنه واسه کسی، نهایت خودش تو چاه می‌افته، تو امروز بد تو چاهی که با اون برادر عوضیت کندی افتادی بد.
- اگه می‌دونستم گربه‌صفتی، هیچ‌وقت کاری نمی‌کردم از شر کسی راحت بشی که فقط برای سوزوندن من نزدیکت شده.
بعد حرفم بی‌معطلی از اون اتاق و صاحبش فرار می‌کنم، باید هوای تمیز بگیرم، باید ریه‌ها و مغزم رو با هوای تمیز پاک کنم، باید یادم بره با شوهرم با پدر بچه‌هام درباره چی بحث می‌کردیم و مرز احترام بین خودمون رو می‌دَریدیم، غافل از این‌که پرده حرمت بین من و علیرضا همون روز اول ازدواجمون و با دروغ من پاره شده بود!
- بسه دختر چقدر له می‌کنی اون گوجه بدبخت رو... .
با صدای خانوم‌جون از فکر بیرون میام، نگاهی به چهره‌ام می‌کنه و با تعجب روی گونش می‌کوبه، چشم‌هاش از زور تعجب گرد میشه:
- ای وای مادر چرا گریه کردی؟! فدات بشم چرا رنگت این همه پریده؟!
با ناله بلند میشه و دستش رو می‌شوره، دست‌های لرزون و چروکش رو روی بازوهام می‌ذاره تا کمک کنه بلند بشم.
- پاشو قربونت برم، پاشو دست بشور دورت بگردم... .
دست‌هام رو می‌شورم و صورتم رو آب می‌زنم، می‌خوام زمین رو جمع کنم و قابلمه‌ی گوجه رو بذارم بپزه که نمی‌ذاره، دو تا استکان چای میریزه و کنار هم تو سالن می‌شینیم.
- دردت به جونم چرا غصه می‌خوری؟ این‌قدر تودار نشو دختر به من بگو چی بین تو و شوهرت گذشته که این طور پژمرده و دل مرده شدی؟
چی باید می‌گفتم؟ باید می‌گفتم که شوهرم، پدر بچه‌هام چه تصمیمی برای ما گرفته. آهی می‌کشم و به گل‌های قرمز فرش خیره میشم، دست خانوم‌جون روی دستم میشینه و من بی‌طاقت به آغوشش میرم. دل پرم رو تو آغوشش خالی می‌کنم و چه‌قدر سخته کسی رو نداشته باشی که غمت رو تو آغوشش فریاد بزنی. روی سرم رو نوازش می‌کنه و من با دل‌خون و نفس بریده از گریه تمام حرف‌های دلم رو زار می‌زنم.
- بریدم، دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. دلم می‌خواد بمیرم، دلم می‌خواد به‌خاطر همه کارهای گذشتم بمیرم، من بابام رو نا امید کردم الان هشت ساله باهام حرف نمی‌زنه، وقتی فهمید زندگیم به بن‌بست رسیده من رو از خونش بیرون کرد.الان خیلی بی‌پناهم. علیرضا من رو نابود کرد. وای دلم خونه، دلم از نامردی شوهرم خونه، شوهری که هیچ‌وقت با دلم یکی نشد، شوهری که من براش هیچ‌وقت مهم نبودم و نشدم، من فقط عاشقش شدم اون‌قدر زیاد که بدون اون نتونم نفس بکشم اما الان خودش داره نفسم رو می‌گیره.
- من حق رو کامل به بابات نمیدم دخترم اما تو خیلی اشتباه کردی.
از آغوشش جدا میشم:
- بابات هنوز دل چرکینه و باید درک کنی اما من تعجب می‌کنم باز داری اشتباه می‌کنی.
گنگ از نفهمیدن منظور خانوم‌جون می‌پرسم:
- اشتباه؟!
- آره، تو که برای داشتن علیرضا دل بابات رو شکستی پس چرا الان داری پا پس می‌کشی؟
بلند میشه و حین رفتن به آشپزخونه میگه:
- وقتی برای داشتنش از همه گذشتی پس ساده از دست نده.
تو دلم به حال خودم و خوش خیالی خانوم‌جون افسوس می‌خورم. تا شب کمک کردم و رب‌ها رو داخل شیشه ریختم، مامان و زن‌عمو همراه علیسان و عمو شب کنارمون اومدن، از خودم متنفر بودم وقتی بابا به‌خاطر من و کارهای که واسه آدمی مثل علیرضا کرده بودم این طور عذاب می‌کشید، حالم بد می‌شد! شام رو آبگوشت پخته بودم و کنار هم خوردیم، بچه‌ها با علیسان می‌گفتن و می‌خندیدن. خانوم‌جون کنار مامان و زن‌عمو نشسته بود و درباره رب صحبت می‌کردن، منم کنار عمو نشسته بودم و چای می‌خوردم.
- امروز علیرضا رو دیدم.
فنجون خالی رو روی میز می‌ذارم، عمو ادامه میده:
- بعد این مدت امروز رفته بود آتلیه از شانس رفتم و دیدمش.
لحن ناراحت و شرمنده عمو متعجبم نمی‌کنه، از علیرضا بعید نبود خواسته دلش رو به عمو گفته باشه.
- عاطفه، عمو جان تو می‌دونستی؟
سعی می‌کنم بدون این‌که بخوام اشکی بریزم یا صدام بلرزه صحبت کنم.
- چی گفت بهتون؟
نفسی می‌گیره و دست سردم رو تو دست‌های گرمش می‌گیره، دست‌های علیرضا هم مثل دست‌های عمو بود، دست‌هایی که هیچ‌وقت این‌قدر گرم دست‌هام رو نگرفت.
- دخترم تو برام خیلی ارزش داری، تو دختر برادرمی، عروسمی، مادر نوه‌های منی، اما عاطفه من پسرم رو می‌شناختم که وقتی اون دختر رفت، سمت تو برای خواستگاری نیومدم چون علیرضا مرد فراموش کردن و دوباره دل دادن نبود.
با حرف‌های عمو قلبم درد می‌گیره و می‌لرزه، حق با عمو بود.
- این حرف‌ها رو نمیگم تا ناراحت بشی، من شرمنده خانومیت هستم دخترم.
لبخند خسته‌ای می‌زنم:
- دشمنت شرمنده عمو، این چه حرفیه.
- چه حرفی؟
بچه‌ها پیش مامان اینا رفته بودن و حالا علیسان پیش من و عمو اومده بود، نمی‌خواستم چیزی بفهمه.
- هیچی... .
اما عمو به سمت علیسان برگشت و ناراحت و غمگین شروع کرد به گفتن:
- درباره علیرضا و تصمیمش حرف می‌زدیم، عموجان چرا گذاشتی اون دختر برگرده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
- من سعی کردم، حتی چند سال سَر دوندمش اما تا کی می‌خواستم نگهش دارم عمو، حالا چه تصمیمی گرفته؟
برای اینکه عمو چیزی نگه سریع گفتم:
- مهم نیست علیسان.
اما عمو انگار دیگه به بن‌بست خورده بود که شاکی به سمتم برگشت آروم گفت:
- پنهون نکن بگو تا شاید بتونیم کاری کنیم.
عمو ساده‌لوحانه انتظار داشت، کسی پیدا بشه و جلوی علیرضا رو بگیره، دلم می‌خواست بلند بگم؛ بی‌خیال عمو، چند سال پیش که من جلوش رو گرفتم چی شد که حالا بشه؟ اما سکوت کردم و حرفی نزدم، من ریختن همه غم‌های عالم رو تو دلم خوب یاد گرفته بودم. عمو آهی کشید و آروم طوری که جز من و علیسان که کنارش بودیم کسی نشنوه با ناراحتی گفت:
- امروز علیرضا رو دیدم علیسان، خیلی باهاش حرف زدم اما انگار پسره یه جو عقل تو کلش نیست! هر چی گفتم باز حرف خودش رو زد.
علیسان با بی‌تابی گفت:
- عمو لُپ کلام رو بگو!
عمو من من کنان گفت:
- تصمیم گرفته، چی بگم آخه که شده تُف سر بالا واسه من!
علیسان شاکی عمو رو صدا زد، عمو سر پایین انداخت و شرمنده‌تر ادامه داد:
- قرار گذاشته با دختره ازدواج کنه.
دست‌های مشت شده و رگ گردن بیرون زده علیسان نگرانم کرد، اون‌قدر زیاد که حتی نخواستم به حرف عمو فکر کنم. مثل فنر از جاش پرید و با نفرت و کینه زمزمه کرد:
- می‌کشمش!
بعد عربده کشید:
- به ولله می کشمش.
عمو بلند شد و جلوی علیسان ایستاد، سعی کرد آرومش کنه.
- آروم باش عمو بیا حرف بزنیم، با داد چیزی درست نمیشه!
زن‌عمو، مامان و خانوم‌جون با تعجب و نگرانی نگاهمون می‌کردن! علیسان، عمو رو پس زد و انگشتش رو به نشونه تهدید سمت من گرفت و تکون داد:
- همش تقصیر توئه، تو اگه اون خبط رو نمی‌کردی، من الان رگ گردنم از نامردی اون بدصفت ورم نمی‌کرد، ولی الان می‌کشمش عاطفه، اگه بخواد همچین غلطی کنه می‌کشمش.
از جام بلند شدم، من بریده بودم از همه این آدم‌های که همیشه من رو مقصر دونستن. جلوش ایستادم.
- این رگ مطمئنی برای من ورم کرده؟
بلند و با اخطار اسمم رو میگه، من بی‌توجه ادامه میدم:
- چیه، چرا داد می‌زنی؟ مگه دروغ میگم، توی که من رو مقصر می‌دونی، مگه عاشق سحر نبودی؟ مگه من بهت گفتم برای دور کردنش از علیرضا باهاش ازدواج کن؟
مامان وای بلندی میگه و بی‌حال روی مبل میشینه، زن‌عمو متعجب نگاهمون می‌کنه!
- آره من اشتباه کردم، چوبشم دارم می‌خورم اما تو که هیچ‌وقت سحر عاشقت نشد، حالا چرا داری رگ پاره می‌کنی؟
اون‌قدر سریع سیلی محکمی می‌زنه که فقط سوزش صورتم رو احساس می‌کنم! با غم و خشم نگاهم می‌کنه و عمو سمتش میره:
- چی‌کار کردی؟!
نگاه لرزونم رو از برادری می‌گیرم که برای اولین‌بار روی من دست بلند کرده بود! چشم‌های غمگینم رو ازش می‌گیرم و بی‌توجه به نگاه‌های متعجب و شوک‌زده همه به اتاق پناه می‌برم. حرف‌هام بی‌منطق بود اما انتظار این سیلی رو نداشتم. هیچ‌وقت زندگی برای من یک مسیر پر آرامش رو طی نکرد! هیچ‌وقت تصورم از آینده زندگیم این همه تلخ نبود! وقتی خواستم علیرضا برای من باشه، آینده‌ای رو می‌دیدم که علیرضا با عشقی که من بهش میدم عاشقم میشه اما نشد!
این روزها چقدر پردردتر می‌گذشت، نگاه شرمنده عمو، نگاه شماتت‌گر زن‌عمو، نگاه رنجیده مامان، نگاه گریزون علیسان، پدری که حتی نمی‌خواد ببینتم! تنها همدمم خانوم‌جون شده که تمام این دو روز بعد اون شب، نشست و به تمام حرف‌هام گوش کرد و مادرانه با من دل سوخته، دلسوزی کرد. چرا خانواده‌ام به جای راهنمایی و کمک کردن برای پیدا کردن راهی فقط دنبال این بودن که به من بفهمونن، که من مقصر بودم! خودم قبول داشتم اما الان شدید به حمایت بابا احتیاج داشتم اما نبود!
- وایستا مامان جان سرما می خوری!
با زور زهرا رو نگه داشتم تا بتونم لباس تنش کنم، این روزها ترجیح می‌دادم وقتم رو با بچه‌هام بگذرونم، تو حموم کلی با بچه‌ها آب بازی کردیم و حالا با بدبختی لباس تنشون می‌کردم. علی بعد پوشیدن لباسش پیش مامان و بابا رفت، خوش‌حال بودم حداقل بابا، با بچه‌ها مهربون برخورد می‌کرد طوری که بچه‌ها عاشقش بودن.
- مامان بذار بلم، علی لفته پیش آقاجون منم می‌خوام بلم.
لپ تپلش رو می‌بوسم:
- عشق مامان نمی‌خوای ر، رو درست تلفظ کنی؟
با تعجب نگاهم می‌کنه:
- مامانی خوب دلست میگم، ببین ل... .
بلند می‌خندم و سفت بغلش می‌کنم، صدای باز شدن در میاد حتما علی دنبال زهرا اومده بود با خنده بدون این‌که سمت در اتاق برگردم گفتم:
- علی‌جان مامان، زهرا هنوز لباس نپوشیده شما برو آماده شد میاد.
زهرا با ذوق و خوشحالی جیغ می‌زنه:
- بابا!
دست‌هام روی دکمه لباس زهرا خشک میشه، دخترکم به سمت در میره و من هنوز تو شوک کلمه‌ایم که گفت! دلم نمی‌خواست به سمت در برگردم و ببینمش، دلم نمی‌خواست با دیدنش ظالم بودن این مرد از یادم بره، مردی که کسی دیگه رو به من ترجیح داد، منی که همیشه همراهش بودم.
- بابایی کجا بودی؟
صدای بوسیدن میاد و بعد صداش که کلی شوق داشت:
- اومدم بابایی، دخمل خوشگلم رو ببینم، دلم برای خوشگل خانومم یه ریزه شده بود.
صدای بلند خندیدن زهرا تو اتاق می‌پیچه و علیرضایی که پدرانه قربون، صدقش میرفت.
- داداش علی کجاست؟
- پیش آقاجون.
- تو هم برو پیش آقاجون تا من بیام.
صدای باز شدن و بعد بسته شدنش اومد، نمی‌خواستم تنها باهاش باشم، من نمی‌خواستم دیگه جلوش کم بیارم و سریع تسلیمش بشم.
- نمی‌خوای لباس بپوشی؟
با صداش به خودم میام و تازه نگاهم روی حوله تن‌پوشم می‌افته، بلند میشم و بی‌توجه به حضورش به سمت در کمد میرم، حتی نگاهش نمی‌کنم.
- اینجا خوش می‌گذره؟
لباس پوشیده‌ای برمی‌دارم، صدای قفل شدن در اتاق ترس به دلم می‌ندازه، سریع به سمت در حموم میرم که با کشیده شدن بازوم جیغی می‌کشم، نگاهم رو بالا نمی‌یارم.
- شوهرت اومده و به جای سلام و احوال‌پرسی داری فرار می‌کنی.
تو صداش خنده بود اما اون چه می‌دونست، من الان چند ماهه که به لب‌هام خنده نیومده و حالا این روزها خنده‌هام بوی مرگ میدن.
- عاطفه با شمام؟
سعی می‌کنم که بازوم رو از دستش بیرون بکشم که نمی‌ذاره و به حصارم می‌کشه و امان از دلم که با این حجم از گرما داره می‌سوزه! از حرکتش شوکه نشدم از علیرضایی که حتما تو این چند ماه محبتی نداشته این حجم از گرما و احساسات بعید نیست. این مرد فقط موقع خواستن یادم می‌افتاد. با خشم به سینش می‌کوبم تا ولم کنه، کمی دست‌هاش شل میشه و من می‌تونم ازش فاصله بگیرم تازه نگاهش می‌کنم، تمیز و اصلاح کرده اما چهره شادش و نگاه براقش قلبم رو می‌سوزونه! این مقدار از خوش‌حالی قطعاً به‌خاطر من نبود. لبم کج میشه و نگاهم کدر! روی تخت میشینه و با همون نگاه بشاش چشم به من می‌دوزه.
از این طرف‌ها؟
سری تکون میده، بلند میشه و به سمت من عصبانی میاد، خیره نگاهم می‌کنه و انگار قراره از چشم‌هام حرف دلم رو بخونه. تو دلم کلی حسرت بود و نگاهم بی‌قرار اما قطعاً براش مهم نبود. لامصب این‌جور نگاهم نکن که من بیشتر بی‌قرارت میشم، با چشم‌هایی نگاهم نکن که برای من نیست، من با دلم قرار گذاشته بودم تمام تو مال من بشه، قلبت قرار بود تا ابد برای من یک نفر باشه اما حالا!
دستش بالا میاد و با انگشت‌هاش صورتم رو لمس می‌کنه و بعد گونم رو.
- خودت بگو عاطفه، بی من می‌تونی زندگی کنی؟
آروم حرف می‌زنه و نفس‌هام از نزدیکی صورتش به صورتم سنگین میشه، این آدم قاتل بود، قاتل قلب و احساسات من! ای کاش دادگاهی بود که به جرم دل‌شکستن و تباه کردن احساسات و زندگیم براش حکم می‌برید.
- بگو، اگه بگی بی من، بی‌علیرضا می‌تونی زندگی کنی و شاد باشی من میرم، شوخی نیست عاطفه! من برات حق انتخاب می‌ذارم.
کمی عقب میرم تا نفس‌های گرمش، دست و دلم رو نلرزونه تا پیشش وا بدم.
- میری؟
سری تکون میده و صاف وایمیسته:
- آره.
- برای همیشه؟
سری به چپ و راست تکون میده و با اخم میگه:
- همیشه... .
- طلاقم میدی؟
نوچ‌نوچی می‌کنه و دوباره روی تخت میشینه:
- نه...!
لب‌هام رو خیس می‌کنم و این حرکت از چشمش دور نمی‌مونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
قدمی عقب برمی‌دارم و به در حموم می‌خورم، من درکش نمی‌کنم! اگه من رو نمی‌خواد پس این چشم‌هابرای چیه؟ یا دلیل طلاق ندادنم چی می‌تونه باشه؟
- میگم قبل از رفتن خونه یه خواب می‌چسبه.
با حرفش از فکر بیرون میام و با چشم‌های گرد شده از تعجب نگاهش می‌کنم! با دیدنم بلند زیر خنده می‌زنه و من حسرت‌زده مَسخ لبخندش میشم، این روزها چه‌قدر خوش‌خنده شده بود! حتما از اثرات عشقش بود، لب‌هام رو زیر دندون می‌گیرم و قبل از اینکه حرفی بزنم سمت حموم میرم تا لباس عوض کنم. وقتی از حموم بیرون اومدم، علیرضا روی تخت دراز کشیده بود و چشم‌هاش بسته بود، سمتش رفتم تا بیدارش کنم اما با کوبیده شدن در و فریاد علیسان خشکم زد.
- این در چرا قفله؟ عاطفه باز کن ببینم اون عوضی اون توئه؟
از صدای عصبانی علیسان و ضربه‌های محکمش ترسیدم، علیرضا سریع بلند شد و سمت در رفت، وحشت‌زده سمتش رفتم و جلوش، پشت به در ایستادم، با التماس گفتم:
- باز نکن!
علیسان هنوز فریاد می‌زد و ناسزا می‌گفت، صدای خانوم‌جون، مامان و زن‌عمو هم می‌اومد که سعی داشتن علیسان رو آروم کنن.
- بیا این‌ور عاطفه... .
- علیرضا تو رو خدا، الان عصبانیه، دعواتون میشه.
حرصی کنارم زد و در رو باز کرد، چند قدم عقب رفتم. با باز شدن در علیسان عصبانی یقه علیرضا رو گرفت.
- بیشرف اینجا چه غلطی می‌کنی؟
علیرضا سعی می کرد یقه‌اش رو آزاد کنه.
- چته رَم کردی؟ ول کن یقه رو.
با ضربه سر علیسان تو صورت علیرضا بلند جیغ کشیدم، روی زمین افتاد و از بینیش خون اومد، زن‌عمو سمتش رفت و با گریه سعی کرد بلندش کنه. مامانم از لباس علیسان گرفته بود و با التماس می‌خواست بیرون ببرتش اما دست مامان رو گرفت و آروم از لباسش جدا کرد، دوباره سمت علیرضا رفت با ترس سمتش رفتم، جلوش ایستادم، کل بدنم از ترس می‌لرزید و بلند گریه می‌کردم!
- علیسان بسه تو رو خدا بس کن!
اون‌قدر عصبانی بود که کل صورتش قرمز شده بود و تندتند نفس می‌کشید.
- برو اون‌ور عاطفه... .
بلندتر گریه کردم و لباسش رو تو مشت‌هام گرفتم.
- تو رو جون من علیسان!
بلندتر فریاد زد و سعی می‌کرد من رو از خودش جدا کنه.
- ولم کن گفتم، داری برای کی زار می‌زنی ساده لوح؟ برای این آدمی که براش اون‌قدر بی‌ارزشی که دنبال یکی دیگه موس‌موس می‌کنه.
- بیا این‌ور ببینم چه غلطی می‌خواد بکنه.
- من چی‌کار می‌کنم؟ من که بخوام دو دقیقه‌ای نفلت می‌کنم شازده به چیت می‌نازی؟ این خواهر من احمقه که عاشق آدمی مثل تو شده، فکر کردی خیلی خوشتیپ یا خوشگلی که عاطفه برات له‌له می‌زنه؟
صدای پوزخند بلند علیرضا اومد، خوب می‌دونستم که تو این لحظه‌ها خونسرد میشه تا طرفش بیش‌تر حرص بخوره، کاری که همیشه با من می‌کرد.
- از چی حرصت گرفته اون رو بگو؟ نکنه از اینکه زن‌سابقت من رو انتخاب کرده ناراحتی؟
با تعجب نگاهش کردم، همه با حرف علیرضا سکوت کردن و معلوم بود هیچکس توقع نداشت همچین حرفی بزنه! اما اون بی‌تفاوت به علیسان نگاه می‌کرد، از علیسان فاصله گرفتم و شاکی اسمش رو صدا زدم:
- علیرضا!
حق به جانب به همه نگاه کرد.
- چیه حقیقت رو گفتم... .
ترسم از این بود علیسان نتونه خودش رو کنترل کنه و کار دست خودش یا علیرضا بده! علیسان یک دست به کمر گرفت و با دست دیگش علیرضا رو نشون داد و با تمسخر گفت:
- من چیزی رو که بالا بیارم دوباره نمی‌خورم، نوش‌جون خودت شازده.
حالا علیرضا هم عصبی شده بود، خانوم‌جون شاکی نگاهشون کرد و با ناراحتی گفت:
- خدا مرگ من رو برسونه تا نبینم این طور نوه‌هام به جون هم افتادن، به خدا اگه می‌دونستم آخر و عاقبت این ازدواج این میشه، هیچ‌وقت به اون خدا بیامرز نمی‌گفتم؛ آرزوم ازدواج شما دوتاست.
با شرمندگی سرم رو پایین می‌ندازم، همه این‌ها عواقب خودخواهی من بود. همه به‌خاطر خانوم‌جون کوتاه اومدن و قرار شد تو سالن خونه حرف‌هاشون رو بزنن.
- هیچ‌وقت از تو توقع نداشتم علیرضا، خدا سر شاهده تو کل این سال‌ها با علیسانم برای من فرق نداشتی، اما حالا با دخترم کاری کردی که از چشم و دلم بدجور افتادی، دختر من زن بدی بود برات؟ بد مادری بود برای بچه‌ها؟
زن‌عمو کنار علیرضا، من و مامان کنار هم، علیسانم کنار خانوم‌جون نشسته بود. دست‌هام رو روی دست‌های سرد مامان گذاشتم، حرفش رو زده بود و حالا اشک‌هاش رو پاک می‌کرد. علیرضا آروم و با احترام جواب مامان رو داد.
- زن‌عمو منم سعی کردم برای شما و عمو مثل علیسان باشم، همه شما از گذشته خبر دارید، من هیچ‌وقت نگفتم عاطفه بده.خانوم‌جون به مامان اجازه حرف نداد و خودش جدی سمت علیرضا برگشت.
- پس دردت چیه پسر؟ تو که از این دختر بدی ندیدی، تو همه این چند سالم که این بیچاره به همه سازت رقصید، حالا این حرفو حدیث‌ها چیه؟
- کدوم حرف و حدیث خانوم‌جون، مگه قراره جرم کنم.
علیسان اجازه حرف به کسی نداد و بلند گفت:
- چرا خودت رو می‌زنی به اون راه؟ اینکه قراره رو خواهر من زن بگیری جرم نیست؟
علیرضا با اعتماد به نفس گفت:
- نه!
علیسان بلند شد سمتش بره که خانوم‌جون اجازه نداد، بی‌حرف به چهره حق به جانبش نگاه می‌کنم، معلوم بود تصمیمش رو گرفته! پس من حق اعتراضی نداشتم. نفسی گرفتم و لب‌های خشکم رو تر کردم، باید بلند صحبت می‌کردم تا همه این آدم‌ها بشنون و بدونن من همیشه شکستم اما الان بس بود و باید تمومش می‌کردم. حالا که هیچ چیز پنهونی وجود نداشت، پس باید تموم می‌شدو زنجیر اسارت این عشق رو از خودم جدا می‌کردم، این عشق برای من سمی بود.
- حق با علیرضاست.
با حرفم نگاه همشون روی من ثابت موند و نگاه من روی مردی که بی‌خیال نگاهم می‌کرد. من همه راه‌ها رو برای داشتنش رفته بودم و باز برگشته بودم سر خونه اولم، پس باید می‌گذشتم از راهی که فقط تکراری بود.
- من با ازدواجش مخالف نیستم.
مامان دست رو شونم می‌ذاره، با تعجب و خشم میگه:
- چی میگی عاطفه؟
دست مامان رو از روی شونم برمی‌دارم، چشم‌هام پر اشک شده بود و قلبم پر‌زخم!
- حرف حقه مامان... .
- عاطفه!
لبخند خسته‌ای می‌زنم، گونه مامان رو می‌بوسم، نباید به چشم‌هام اجازه می‌دادم تا خالی بشه اما انگار چشم‌هام هم تحمل بار سنگین رو نداشتن که اشک‌هام این‌طور با سرعت و بی‌صدا روی گونه‌هام ریخت.
- من تمام سعی‌ام رو کردم تا علیرضا دلش با زندگیمون یکی بشه، کنار من و بچه‌ها احساس بدی نداشته باشه، اما هیچ کدومتون نمی‌تونید درک کنید چه‌قدر سخته کنار مردی زندگی کنی که می‌دونی قلبش اون‌قدر از عشق یکی دیگه پر شده که تو هیچ شانسی برای بودن تو اون قلب نداری! هیچکس نمی‌تونه درک کنه برای یک زن چه‌قدر سخته همیشه سردی ببینه و دم نزنه، همیشه بشکنه و سعی کنه باز برای پا برجا بودن زندگی سرپا وایسته.
سمت مامان برمی‌گردم و صورت خیس از اشکش رو پاک می‌کنم.
- مامان خیلی سخته، ای کاش به جای درس خوندن به من یاد می‌دادی چطور جلوی افسار دلم رو بگیرم! چه‌طور آیندم رو بی‌ترس بسازم. مامان ای کاش اون موقع‌ها بهم می‌گفتی؛ عشق فقط آتیشه و با وجودش فقط قلبت می‌سوزه، هیچ فایده‌ای نداره. ای کاش به من می‌گفتی؛ که هیچ‌وقت به عشق مردی متکی نباشم و خودم اول برای خودم مهم باشم.
مامان طاقت نمی‌یاره و با گریه بغلم می‌کنه، صدای گریه آروم زن‌عمو هم دلم رو آتیش می‌زنه. مامان من رو از خودش جدا می‌کنه، مادرانه و با غم نگاهم می‌کنه.
- حق با توئه دخترم، منم مقصر بودم که بهت درست زندگی کردن و اعتماد به نفس داشتن رو یاد ندادم، من رو ببخش عاطفه که به جای کنارت بودن و راهنمایت تنهات گذاشتم.
با لبخند اشک‌های مامان رو پاک می‌کنم، صورتم رو دستی می‌کشم. حالا مۍتونستم راحت‌تر از تصمیمم بگم، حالا می‌تونستم بی‌ترس و با اعتماد به نفس حرف بزنم. به علیرضا نگاه کردم که غمگین نگاهم می‌کرد.
- من تصمیمم رو گرفتم، با این تصمیمم حتما قلبم درد می‌گیره اما من می‌خوام یک‌بار تو عمرم به حرف قلبم گوش نکنم.
باید می‌گفتم، باید حرف می‌زدم، اما سخته اون‌قدر سخت که قلبم قطعاً طاقت نمی‌آورد! عشق به کنار، من هشت سال کنارش بودم و آغوشش رو چشیده بودم اما حالا قرار بود نداشته باشمش.
- علیرضا من عاشقت بودم، یک عاشق، عشقش رو فقط برای خودش می‌خواد اما تو هیچ‌وقت عاشقم نبودی تا درک کنی چه‌قدر سخته در عین عاشق بودن، سنگ دل بشی. من نمی‌تونم، تو زندگیت باشم و کسی دیگه رو هم کنارت تحمل کنم، حق با تو بود من خودخواهم و حالا میگم من تصمیم دارم با تموم سختیش ازت جدا بشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
ابروهاش رو بالا انداخت و با لب‌های کج شده نگاهم می‌کرد. من دیگه نمی‌تونستم نگاه پرتمسخرش رو تحمل کنم! بلند شدم تا پیش بچه‌ها برم، من همه حرف‌هام رو زده بودم.
- گفتی طلاق و فکر کردی منم نشستم تو دستور بدی تا طلاقت بدم؟ کور خوندی تو خودت اومدی تو زندگیم اما بیرون رفتن ازش به خواسته تو نیست فهمیدی؟ این کلمه رو هم از ذهنت خط بزن.
به چهره عصبانی و جدیش نگاه کردم، بلند شده بود و جلوی رفتنم رو گرفته بود. نگاهم رو به نگاهش دوختم تا بتونم بفهمم دلیل این مخالفت چیه اما چشم‌هاش هیچی رو لو نمی‌داد.
- خیلی پررویی به خدا! مطمئن باش خودم کاری می‌کنم تا طلاقش رو راحت ازت بگیره.
چشم‌هاش رو بست و نفسی گرفت اما رگ برجسته شده گردنش و نفس‌های بلندش نشون می‌داد شدید عصبی شده. به سمت علیسان رفت و مامان از ترس دعوا سریع کنار علیسان وایستاد، بدون تکونی فقط نگاهشون می‌کردم. دو مردی که داشتند به‌خاطر آینده من باهم می‌جنگیدن، علیسان رو درک می‌کردم که به‌خاطرم آب و آتیش میزد اما علیرضا رو نه! مردی که دوستم نداشت و هیچ زمان من رو نخواست حالا این جور سی*ن*ه چاک کرده بود تا من بمونم!
شاکی جلوی علیسان وایستاد و حرصی با پشت دست آروم روی سی*ن*ه علیسان زد.
- ببین حد خودت رو بدون، موضوع من و زنم به تو مربوط نیست.
علیسان بلند خندید و با طعنه گفت:
- چی شده زنم زنم می‌کنی؟ تازه یادت اومده زن داری؟ زن می‌شناسی و فیلت یاد هندستون کرده؟
دست به کمر شد و جدی‌تر گفت:
- ببین علیسان نمی‌خوام باهات دعوا کنم، اما بدون من عاطفه رو طلاق نمیدم، زمین به آسمون بره، آسمون به زمین بیاد من طلاق نمیدم.
علیسان بلند فریاد زد:
- دردت چیه مرد حسابی؟ چرا داری این بدبخت رو عذاب میدی؟ تو که برات مهم نبود حالا چی شده؟
تمام تنم می‌لرزید، از ترس بگو مگو اون‌ها نبود، لرز تنم به‌خاطر دل خودم بود، دلی که اینجور جلوی همه رسوا بود و صاحب‌دلم این جور ناجوان‌مردانه آبرو دلم رو به حراج زده بود. دلم می‌خواست بلند فریاد بزنم؛ بسه من جونی ندارم، دیگه منی وجود نداره که شما به‌خاطرش این‌جور به هم می‌پرید. مامان و زن‌عمو بی‌صدا فقط به حرف‌ها گوش می‌دادن. خانوم‌جون، علیسان رو کنار زد و روبه‌روی علیرضا ایستاد. با چشم‌های ریز شده نگاهش می‌کرد:
- ببینم پسر مگه تو نمی‌خوای دوباره زن بگیری؟
جوابی نداد و نفس من تو سی*ن*ه پرخونم حبس شد! این کلمه مثل نیشی بود که تو قلبم فرو می‌رفت، قلبی که هنوز برای داشتن عشقش زار می‌زد، عشقی که نخواستش و انتخابش قلبی شد که یک بار پسش زده بود. دست‌هام رو مشت کردم و چه‌قدر درد دلم زیاد بود که درد ناخن فرو رفته به کف دستم رو حس نمی‌کردم!
- چرا ساکتی پسر بگو؟ همه ما منتظریم دلیلت رو بدونیم.
قیافه علیرضا رو نمی‌دیدم و ترجیح می‌دادم به هیچکس نگاه نکنم، نگاهم رو به عکس بزرگ سه نفره روی دیوار می‌دوزم، عکسی که تو یازده سالگی تو حیاط انداخته بودیم. منی که وسط بودم، علیرضا و علیسان دو طرفم ایستاده بودن، چه‌قدر اون روز هیجان داشتم که کنارش ایستاده بودم، اون مغرور و سرد نگاه می‌کرد و من عاشق و گرم! شاید دلیل پافشاریم برای بودن کنارش این بود که با این گرما بتونم سرمای وجودش رو ذوب کنم اما این فقط یک تفکر فانی بود و بس!
- خانوم‌جون شما دیگه چرا؟ باید برای طلاق ندادن زنم توضیح بدم؟
صدای خانوم‌جون جدی و شاکی بود:
- علیرضا تا الان صبر کردم و چیزی نگفتم، تو برام عزیزی. اون‌قدر که فقط فکر خوشبختیت بودم و این راه رو بودنت با عاطفه می‌دونستم اما اشتباه کردم، به فکر خوشبختی تو عاطفه رو بدبخت کردم.
با دلخوری و ناراحتی خانوم‌جون رو صدا می‌کنه، برای اولین‌بار زن‌عمو هم وارد بحث میشه، آروم و با غم صحبت می‌کنه:
- علیرضا مادر چرا داری زندگیت رو تلخ می‌کنی؟! پسرم به خدا اون زن وفا نداره اون امتحانش رو به تو پس داده، علیرضا زندگیت رو خراب نکن مادر.
علیرضا پوف کلافه‌ای مۍکشه و صدای قدم‌هاش رو می‌شنوم اما هنوز درگیر عاطفه یازده ساله توی قاب عکسم، عاطفه‌ای که واژه عشق رو صادقانه برای خودش و قلبش هجی می‌کرد. دست‌های گرمش که رو شونم می‌شینه از قاب، دل می‌کنم، به چهره عصبیش نگاه می‌کنم.
- پاشو بچه‌ها رو آماده کن بریم.
- کجا به‌سلامتی شازده؟
به علیسان توجه نمی‌کنه، دوباره با تاکید میگه:
- پاشو عاطفه سریع.
گنگم، گیجم انگار عقلی تو سر ندارم تا وقایع رو تحلیل کنه، منی که تا دو دقیقه پیش محکم می‌گفتم؛ طلاق، حالا مقابلش سکوت کردم! باید به خودم می‌اومدم! باید کار رو یک سره می‌کردم. این همه کبری صغری چیدن کافی بود. دستش رو پس زدم و بلند شدم مقابلش، سی*ن*ه به سی*ن*ه، چهره به چهره ایستادم.
- اگه اون زن رو وارد زندگیت کنی، عاطفه دیگه نیست. اگه قبول می‌کنی اون زن نباشه من همین الان آماده میشم.
نگاهش رو به نگاه لرزونم دوخت:
- اون زن تو زندگیم می‌مونه و تو هم می‌مونی.
زمزمه‌وار گفته بود و شک داشتم کسی شنیده باشه، اشک خونه کرده پشت چشم‌هام رو پس زدم سرم رو بلندتر کردم و لب زدم:
- چرا؟
نگاه از من گرفت و به همه نگاه کرد ، نیم رخش با قلبم بازی می‌کرد، قلبی که این روزها میل عجیبی به کندنش و دور انداختنش داشتم.
- خانوم‌جون گفتی؛ چرا زنم رو طلاق نمیدم؟ زن‌عمو گفتی؛ دخترت چه بدی به من کرده، مامان گفتی زندگیم رو خراب نکنم و علیسان تو چی گفتی؟
انگشت شصتش رو به چونش کشید و با هیجان گفت:
- آها گفتی دست از سر خواهر ساده‌ات بردارم.
لبخندش رو جمع کرد و محکم گفت:
- همتون عاطفه رو دید و من رو ندید، منی که هشت سال کنارش زندگی می‌کنم. این زن شده، مادر بچه‌های من، بچه‌هایی که تمام عشقشون مادرشونه.
به سمتم برگشت و شونه‌هام رو گرفت و فشار آرومی داد، چشم‌هاش عجیب شده بود.
- من هیچ‌وقت بهت نگفته بودم‌ دوست دارم.
ساکت میشه و من یادم میره چه‌طور نفس بکشم! دم و بازدم رو گم کرده بودم و بی‌نفس به علیرضا نگاه می‌کردم و هیچ شوخی تو کلامش نبود.
- من یک‌بار عاشق شدم عاطفه اما وقتی دو ماه پیش رفتی حس بدی داشتم! اون‌قدر بد که اون خونه غیرقابل تحمل شده بود.
صورتش رو پایین آورد تا دقیق نگاهم کنه، من اما داشتم تُهی می‌شدم! این حرف‌ها بازی بود، این حرف‌ها گول زنک بود، بی‌شک این آدم داشت تمام من رو نابود می‌کرد! بی‌شک هدفش نابودی ابدی من بود!
- عاطفه من میگم وابستگی، تو هر چی دوست داری اسمش رو بذار اما بدون من همتون رو می‌خوام، تو و بچه‌ها و ... .
خجالت کشید تکمیل کنه، من تو دلم حرفش رو با اسم سحر کامل کردم. تمام من درد گرفته بود، تمام من خراش‌خورده بود و خون فواره می‌زد به قلبم، با شدت پسش زدم و سیلی محکمی به گوشش زدم. کف دستم ذوق‌ذوق می‌کرد اما از شدت درد قلبم کمتر بود، چه‌قدر منفور شده بود! تمام عضلات صورتم می‌لرزید، مۍدونستم همه با تعجب نگاهم می‌کنن اما من راضی بودم، راضی بودم از سیلی که باید همون روزی که فهمیدم زیرآبی میره می‌زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
***
موهای نرم و لطیفش رو نوازش می‌کنم، اون‌قدر عمیق خوابیده که با هر نوازشم حتی تکونی نمی‌خوره. پیشونی سفیدش رو می‌بوسم و از لطافت پوستش لبخند روی لب‌های خشکیدم می‌شینه. من همین لحظه و تو این نقطه از زندگی کنار دختر و پسرم خوشبختم دیگه مهم نیست زندگی که مثل کلاف تو هم گره خورده، دیگه مهم نیست دیگه مهم نیست شوهری که دلش پیش کسی دیگه‌ایه و برای رفع عطش به سمتم کشیده میشه، دیگه مهم نبود قلبم که بی‌تابی می‌کرد برای حصار نامردش، حصاری که حتما الان به اون زن مبتلا شده بود. ذهنم پر می‌زنه به لحظه‌ای که سیلی رو تو گوشش زدم چه‌قدر گذشته از اون لحظه؟ اون‌قدر گذشته که شب میشه و حالا نزدیک طلوع خورشید شده و من بدون پلک رو هم گذاشتن دیشب تا صبح عزاداری کردم، من شام غریبان عشقم رو دیشب گرفتم و حالا با طلوع خورشید این عزاداری تموم می‌شد. کی سیاه پوش عشقم شدم؟ چشم می‌بندم و پشت پلک‌هام نگاه ناباورش موج می‌زنه، وقتی سیلی زدم همه سکوت کردن و اون ناباور و متعجب نگاهم می‌کرد! حتی دستش رو جای سیلی نذاشت تا بفهمم درد کشید یا نه، درد داشت مثل قلب من که درد و سوزشش توانم رو برده بود؟ عاطفه عاشق فریاد می‌زد؛ که من بی‌علیرضا میمیرم، فریادش اون‌قدر تو وجودم زیاد بود که لرز به جونم افتاده بود، باید این عاطفه رو نابود می‌کردم، عاطفه تُخس که از من فقط عشقش رو می‌خواست اما من حالا آرامش می‌خواستم. عاطفه عاشق پیشه و مُدارا گر رو تو گوشه قلبم حبس کردم و بهش اجازه جولون دادن، ندادم.
- عاطفه دخترم...؟
با صدای نگران زن‌عمو هم چشم از چشم‌هاش برنداشتم، تو قلبم فریاد می‌زد؛ تو آدم پس زدن این چشم‌ها نیستی! بودم، من می‌تونستم این آدم رو فراموش کنم و تو قلبم خاکش کنم، تمام من بشه یک فاتحه برای روح مرده این عشق! گوشه چشم‌هام تر بود و لحنم درست مثل عزیز از دست داده‌ها شده بود، همون‌قدر لرزون و همون‌قدر محزون! یک قدم فاصله من تا آغوش خ*یانت کارش بود من این قدم رو طی کردم اما نه برای هم حصاری، بلکه برای گفتن حرف‌های آخرم برای عزیز از دست رفته‌ام.
- امروز، همین جا، تو این نقطه‌ای که من و تو هستیم همه چی، همه چی بین من و تو تموم میشه. تو میری پی‌زندگیت و من پی بچه‌هام.
کف دست سردم رو روی صورت گرمش می‌ذارم، لحنم عصبی نیست و من آروم می‌گفتم تا خودمم حرف‌هام رو باور کنم و به عاطفه درون قلبم حالی کنم تموم شد.
- از امروز تو فقط پدر بچه‌های منی، از امروز برای عشقم عزاداری می‌کنم، برای از دست دادنش غصه می‌خورم اما بهت قول میدم، من تا فردا عزادارم و بعدش هر چیز که نشونه عشق تو توش باشه رو از بین می‌برم.
سرش رو پایین میاره، دستم که حالا گرم شده بود رو پایین انداختم، لب‌هاش درست جلوی چشم‌هام تکون می‌خوره.
- برای خودت روزه نخون. بدون من، تو و بچه‌ها رو از دست نمیدم، میرم اما بدون عاطفه من طلاقت نمیدم.
- منم با تو زندگی نمی‌کنم.
- منم باهات زندگی نمی‌کنم اما طلاقتم نمیدم.
تیر آخر رو می‌زنه و درست روی عاطفه‌ای فرود میاد که تو قلبم حبس شده بود! صاف می‌ایسته، من رو رها می‌کنه و بدون حرف دیگه‌ای و حتی خداحافظی از همه میره! عاطفه‌ی عاشق تو قلبم نفس آخر رو می‌کشید، من خوب می‌دونستم این رفتن بی‌بازگشت‌ترینه! مرد من رفت تا مرد ک.سِ دیگه‌ای بشه، من بعد هشت سال این باخت رو تمام و کمال باور کردم و پذیرفتم.
پتو رو روی بچه‌ها می‌کشم و قبل از بیدار شدن بقیه ترجیح میدم یک ساعت چشم ببندم و از فکرش رها بشم. از ساعتی بعد فصل جدید زندگی من شروع می‌شد، فصلی بدون علیرضا! منه ۲۵ سال گره خورده به این آدم، قرار بود یاد بگیرم بدون داشتنش زندگی کنم، هر چه‌قدر سخت و دردآور باید یاد می‌گرفتم!
***
*سحر*
رژ قرمز رو با احتیاط روی لب‌هام می‌کشم، با تحسین خودم رو توی آیینه نگاه می‌کنم. چشم‌هام با سایه مات چه‌قدر درخشان شده بود، چه‌قدر چهره بشاشم رو دوست داشتم. پیراهن حریر قرمزم من رو دلفریب‌تر کرده بود مرتب کردم. دست‌هام رو زیر موهای تازه رنگ شدم می‌برم و کمی پریشونشون می‌کنم تا وحشی‌تر دور صورتم رو قاب بگیرن. حالا آماده بودم تا از عشقم پذیرایی کنم. فسنجون پخته شده رو می‌چشم و با رضایت تمام از طعم ملسش گاز رو خاموش می‌کنم، با شوق و ذوق میز دو نفره‌ای می‌چینم،‌ شمع قرمز رنگ رو آماده وسط میز و کنار گل رز قرمز می‌ذارم، بزم عاشقانه امشب رو کامل می‌کنم. حالا این فضای رمانتیک فقط معشوق رو کم داره و خوب می‌دونم تا چند دقیقه بعد میرسه، لبخند عمیقی می‌زنم و تمام وجودم پر از نشاط و یک حس فوق‌العاده میشه.
دست چپم رو با شور جلوی چشم‌هام می‌گیرم و برق انگشتر تک نگین قلبم رو نورانی می‌کنه.
روزی یادم میاد که ناامید از داشتنش به سمت در رفتم و تو دلم این عشق رو تموم شده دیده بودم اما دستی که دورم پیچیده میشه، گرمایی که تمام جسمم رو شعله‌ور می‌کنه یک خط می‌کشه روی تمام نا امیدی‌هام. در که بسته میشه و تنی که بین اون و سرمای دیوار محسور میشه. از فکر اون لحظه گوشه لبم رو گاز می‌گیرم، دلم دوباره تکرار اون تجربه رو می‌خواد! زمزمه‌ای که تو گوشم گفته بود و من از نفس‌های گرمش به عطش افتاده بودم . چه زمزمه و لحن وسوسه‌انگیزی بود، با گذشت چند هفته کلمه به کلمه رو از بر بودم از پس با خودم تکرار می‌کردم. چه با لحن پر خواستنی گفته بود:
- سحر... سحر... من یک بار از دست دادمت و الان نمۍتونم دوباره از دستت بدم.
اون لحظه تو دلم چراغونی شده بود، اما نباید می‌ذاشتم این شوق رو این‌جور خالص ببینه، باید کمی خودم رو ناراحت و گرفته نشون می‌دادم. با دستم کمی به سینش فشار آورده بودم، اون فقط سرش رو عقب کشیده بود و به چهره‌ی ناراحتم نگاه می‌کرد. باید دوباره بازیگر می‌شدم تا فاتح کامل قلبش می‌شدم. علی پدر بود، این یعنی در آینده نمی‌تونست عاطفه رو کامل حذف کنه اما من زندگی و علی رو بدون عاطفه و بچه‌هاش می‌خواستم. با پشت انگشت‌هاش گونم رو نوازش کرده بود.
- سحر هیچ‌وقت نشد فراموشت کنم، تو چی داشتی که رفتنت اون همه سخت برام تموم شد؟! اما حالا که اومدی نمی‌خوام نداشته باشمت.
لحنم رو غمگین کردم و باید کمی اشک چاشنی لحنم می‌کردم، من خوب این کار رو بلد بودم، قطره‌ای روی گونم چکید.
- من خیلی دوست دارم علی... .
اشکم رو پاک کرده بود و با لحن عاشقانه‌ای جوابم رو داد:
- منم سحرم.
دلم شعله‌ای شد با شنیدن "م" مالکیت چسبیده به اسمم، وجودم رو به آتیش عشق کشید! سرم رو روی شونه اش گذاشتم، حالا مصمم‌تر بودم برای این‌که عاطفه رو کامل از این زندگی بیرون بندازم. برخلاف میلم باید عمل می‌کردم و کمی اخطار می‌دادم، علی آدمی بود که از عشق می‌گفت اما مطمئن بودم توی قلبش عاطفه‌ای هم هست، مگه میشه کنار زنی زندگی کنی و بعد این سال‌ها هیچ حسی بهش نداشته باشی؟
- دلم می‌خواد تا ابد کنارت باشم.
دستم رو بیشتر فشار داد و من از لذت چشیدن این درد راضی بودم.
_ اما... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرامش

سطح
4
 
نویسنده حرفه‌ای انجمن
نویسنده حرفه‌ای
Feb
156
1,279
مدال‌ها
3
سکوت می‌کنم تا خودش از من بخواد ادامه بدم، نقشه‌ام کامل می‌گیره وقتی با دست دیگش سرم رو از سینش جدا کرده بود و سوالی نگاهم می‌کرد، آخر طاقت نیاورد و جدی پرسیده بود:
- اما چی سحر؟
حالا باید حرف نهایی رو می‌زدم، همراهش اشک شدید رو چاشنی این حرف می‌کردم تا تاثیر بهتری داشته باشه. با صورتی که حالا با اشک‌های دروغینم خیس شده بود، هقی زدم.
- علی من نمی‌تونم.
اخمی کرد و چهره‌اش سخت شد باید قبل از این که بد برداشت کنه ادامه می‌دادم.
- من دلم همیشه با تو بود علی اما نمی‌تونم، می‌ترسم.
چونم رو گرفته بود و ناملایم فشار داده بود، با خشم گفت:
- من به عشق‌مون دارم فرصت میدم و تو از نتونستن میگی!
به‌خاطر درد چونم آخی گفتم.
- علی تو زندگی تو کسایی هستن که بودن من غیر ممکنه.
با شدت رهام کرده بود، عصبی روبه‌روم ایستاده بود. من این رو نمی‌خواستم! کجای راه و نقشه رو اشتباه رفتم که این‌جور شد! جلو رفتم و دست روی شونه‌هاش گذاشتم، به چشم‌هاش خیره نگاه کردم تا حرف‌هام رو باور کنه.
- علی تو بچه داری اونم دو تا، من نمی‌خوام زندگیشون رو خراب کنم یا بین پدر و مادرشون فاصله بندازم، عزیزم من نمی‌خوام نفر سوم رابطه باشم یا بشم خونه خراب کن، من نمی‌خوام کاری که عاطفه کرد رو تکرار کنم.
نگاهش نرم‌تر شده بود اما چهره‌اش همچنان اخم داشت، بوسه‌ای به پیشونیم زده بود و بعد به سمت مبل رفت.
- تو قرار نیست چیزی رو خراب کنی سحر، قرار نیست از بودن تو بچه‌هام یا عاطفه ضربه ببینن.
حالا باید آدم خوبه داستان می‌شدم، حالا باید به علی ثابت می‌کردم من قرار نیست آدم بده داستان باشم یا قرار نیست هدفم دور کردنش از خانواده‌اش باشه. روبه‌روش نشستم و با نگرانی و استرس خیالی گفته بودم:
- مطمئنی علی؟ اگه حضور من رو زندگی اون‌ها تاثیر نداره پس چرا نیستن؟
کلافه موهاش رو چنگ انداخته بود، بی‌حوصله حرف آخر رو اول زد:
- نیستن چون عاطفه فقط به خودش فکر کرد اما بدون سحر، تو زندگی من قرار نیست کسی بره یا نباشه، عاطفه تا ابد تو زندگی من هست چون زنمه، چون مادر بچه‌هامه، چون با این‌که بهش نگفتم اما برام عزیزه، اما تو جایگاهت کنار این‌هاست، عاشقتم درست اما الان تو قلب من همه شما یه سهم دارید و من نمی‌تونم از شماها بگذرم و قول میدم تمام سعیم رو بکنم، گذشته رو برای هر دوتون جبران کنم، حالا بهتره الکی ترسی به دلت راه ندی و به جای فکر درباره بچه‌ها و عاطفه به فکر آینده و سهمت از من باشی، اما خوب بدون اون‌ها اندازه تو از وجود من سهم دارن.
گفت و آتیش حسادت شعله‌ور شده تو نگاه و وجودم رو ندید، اتمام حجت کرد و ندید مار حسادت چطور دور قلبم چمبره می‌زنه و من رو تو راهم مصمم‌تر می‌کنه، راهی برای داشتن علی بدون اون سه نفر!
روزهای فوق‌العاده کنار علی شروع شد. چون عاطفه قهر بود و بچه‌ها هم کنار مادرشون بودن وقت بیشتری داشتم کنارش باشم. هیچ‌وقت اجازه نداد بعد اون روز پام رو تو خونه‌ای بذارم که مال عاطفه بود، ناراحت شدم اما همین که خودشم نمی‌رفت و تمام لحظات کنارم بود برام کافی بود. باید آهسته کاری می‌کردم که از عاطفه دست بکشه. درست یک هفته بعد زنگ زد که میاد دنبالم سریع آماده بشم، حسابی به خودم و تیپم رسیدم، دلم می‌خواست همیشه تو چشم‌هاش بهترین باشم. جلوی پام که ترمز کرد بی‌معطلی سوار شدم. خیلی جدی و بدون نگاه کردنم حرکت کرد، قیافه پرجذبش با دلم بازی می‌کرد حتی سلامم نداد. فوری خودم رو سمتش کشیدم و گونش رو با صدا بوسیدم و بعد با خنده بلند سلام دادم. نیم نگاهی انداخت و چهره‌اش حالت خنده گرفت اما سریع خودش رو جمع کرد.
- این چی بود الان؟
از سوالی که پرسید جا خوردم، کج نشستم و دستم رو روی دستش که روی فرمان بود گذاشتم و با لحن شوخ و پرخنده‌ای گفتم:
- واضح نبود عزیزدلم؟
نگاهی کرد و ابرو بالا انداخت، با شیطنت دوباره گونش رو بوسیدم و این بار بدون مقاومت خنده‌ای کرد.
- انگار حالا واضح بود.
حالا اون بود که دستم رو تو دستش گرفته بود و نوازش می‌کرد، بوسه‌ای پشت دستم زد و بعد رها کرد.
- اینم جوابش، واضح بود؟
از ته دلم گفتم:
- خیلی... .
سری تکون داد.
- سحر امروز خواستم ببینمت چون می‌خوام حرف‌هایی بهت بزنم.
خودم رو سمتش کشیدم و سرم رو روی شونش گذاشتم ، مخالفتی نکرد و همچنان آروم رانندگی می‌کرد.
- تو این یک هفته‌ای که کنار هم بودیم، فکر کنم اون‌قدر فهمیده باشی که قصد من از این رابطه دائمیه، سحر من می‌خوام همیشه کنارم باشی اما... .
حرفش رو ادامه نمیده و من با آرامش دستم رو دور بازوش گره می‌کنم.
- اما چی عزیزدلم؟
بوسه‌ای روی سرم می‌زنه، من با لذت این بوسه چشم می‌بندم.
- اما باید به خودت حالی کنی زندگی من تنها مختص تو نیست.
دوست نداشتم حس خوبم با این حرف‌هاش از بین بره، با کج خلقی پیشونیم رو به بازوش مالیدم.
- ‌می‌دونم علی هزار بار گفتی.
دوباره می‌بوسه و من دوباره عرق میشم تو خوشی.
- می‌دونم سحرم اما باید دوباره با تاکید بیشتر بگم، من هیچ‌وقت از فکرت بیرون نیومدم و هیچ‌وقت عطر موهات رو فراموش نکردم.
با این حرفش طاقت نمی‌یارم و بازوش رو می‌بوسم.
- عاشقتم علی، دیوونتم... .
جدی‌تر میشه و با قاطعیت ادامه میده.
- ولی با رفتنت داغونم کردی، اون‌قدر داغون که هیچ‌وقت امیدی به زندگی نداشتم. انگار زندگی برام مُرده بود و هر روز بوی تعفن مرگش آزارم می‌داد.
قطره اشکی از چشمم چکید و با بغض زمزمه کردم:
- منم زندگیم بعد رفتنم گل و گلاب نبود علی، من تو این سال‌ها نابود شدم، کنار کسی بودم که با دروغ و کلک من رو از تو جدا کرده بود.
بغض اجازه نمی‌داد بیشتر حرف بزنم، با دست دیگه‌اش گونم رو نوازش کرد و کف دستش رو بوسیدم. سرم رو از بازوش جدا نکردم.
- اما کسی که همیشه همراهم بود عاطفه بود، کسی که با همه بدخلقی‌هام، فحاشی‌هام ترکم نکرد، خیلی اذیتش کردم، خیلی آسیب دید. دست خودم نبود اما بعد هشت سال زندگی بدون من نمی‌تونم ترکش کنم، حتی نمی‌تونم تو ذهنم تصور کنم عاطفه تو زندگیم نباشه.
سریع ازش فاصله گرفتم، جایی درست سمت چپ سینم درد گرفته بود. مبهوت به جاده نگاه می‌کردم ، من با رفتنم فرصت داده بودم برای پر شدن جایگاهم تو قلب علی! ماشین رو گوشه خیابان پارک کرد، یک خیابان خلوت که ساعت یازده‌ صبح حسابی خلوت بود. دست گرمش روی دستم نشست، من طاقت نداشتم علی رو تقسیم کنم.
- سحر من می‌خوام عقدت کنم، رسمی و ابدی.
سمتش برگشتم، جدی نگاهم می‌کرد. دستش رو جلو آورد تا اشک‌هام رو پاک کنه که سریع سرم رو عقب کشیدم، اخم کرد و صاف نشست.
- چطوری می‌خوای عقدم کنی؟ علی تو میگی بدون عاطفه نمی‌تونی زندگی کنی... .
نباید عصبی می‌شدم، داشتم آتیش می‌گرفتم اما اگه عکس‌العمل تندی از خودم نشون می‌دادم امکان داشت علی تو دو راهی بمونه، نه من نباید کسی باشم که علی پس می‌زنه فقط کمی سیاست، من می‌تونستم توپ رو تو زمین عاطفه بندازم، صد در صد عاطفه حضور من رو نمی‌تونست قبول کنه، پس باید این عاطفه باشه که خودش رو از زندگی علی حذف می‌کنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین