جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان دره‌ سیاهی] اثر«آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آسایش با نام [رمان دره‌ سیاهی] اثر«آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,051 بازدید, 37 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان دره‌ سیاهی] اثر«آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
IMG_۲۰۲۴۰۶۰۹_۰۹۵۰۴۹.jpg
عنوان اثر: دره سیاهی

نویسنده: ف.ب.آسایش

عضوگپ نظارت: (6)S
.O.W

ژانر: تریلر، عاشقانه

ویراستار: @Fati-Ai

کپیست: @Tifani


خلاصه:
می‌گویند آدم‌های مهربان بیشتر از هر شخص دیگری آسیب‌پذیرتر هستند. رمان روایت‌گر دختری است که طی یک ماه، آن‌ همه فراز و نشیب‌های سخت و طاقت‌فرسا منجر به یک جرقه و یک تغییر در صفحات کتاب زندگی‌اش می‌شود. شروعی که نمایان‌گر دلی مهربان به سوی نفرت و زندگی سخت برای دیگران است. با گذشت سال‌ها آتش زیر خاکستر انتقام دامن چه کسانی را می‌گیرد؟ بازی شروع می‌شود! کیش و مات کردن با چه کسانی هست؟! برنده این بازی چه‌کسی خواهد بود!؟

مقدمه:
وقتی اعتمادها در وجودت بسوزند و بمیرند، دیگر چه فرقی می‌کند چه‌کسی راست می‌گوید و چه‌کسی دروغ؟ اعتماد که نباشد، دنیا یک رنگ می‌شود. رنگی از جنس سیاهی! حتی اگر تمام منشورهای دنیا زبان رنگ‌ها را معنا کنند، باز هم دنیا یک رنگ است و تو در بُعد ناباوری‌های روزهایت گرفتاری...!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,887
53,078
مدال‌ها
12
1695894705171.png "باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.


قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.

پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.


درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.


درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.

اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
فصل اول:

به نام خالق انسان

نیروانا در دشت کوچک و سرسبز می‌دوید. صدای خنده‌های دخترک تمام دشت رو پر کرده بود. بعد از کلی بازی کردن؛ آخر صدای خسته‌ی امید بلند شد.
- نیروانا بیا بشین، من دیگه خسته شدم!
امید با خستگی، آروم در جایی پر از گل، نشست. نیروانا وقتی پدرش رو دید‌که نشسته، با لبخند اومد و کنار امید نشست. امید با لبخند به دخترکش نگاه کرد و گفت:
- خوش گذشت؟
نیروانا لبخندی زد و با خوشحالی گفت:
- آره، خیلی زیاد خوش گذشت!
هنوز چند ثانیه از نشستنشون نگذشته بود، صدای خوشحال نیروانا که قاصدک کوچکی رو پیدا کرده بود بلند شد. نیروانا با ذوق قاصدک کوچک رو از روی زمین برداشت و جلوی صورتش گرفت. چشم‌هاش رو بست و در دلش آرزو کرد، سپس چشم‌هاش رو باز کرد و قاصدک رو فوت کرد. امید لبخندی به کارهای نیروانا زد و گفت:
- چه آرزویی کردی؟
نیروانا نگاهش رو از قاصدک که داشت به آسمان می‌رفت گرفت و نگاهش کرد، لبخند شیرینی زد و گفت:
- آه، آرزو کردم که مثل تو بشم!
امید با تعجب‌ به‌ نیروانا نگاه‌ کرد و گفت:
- چرا می‌خوای مثل من باشی؟
نیروانا لبخندی زد و کمی سرش رو کج کرد و گفت:
- آخه تو خیلی قوی هستی!
به امید نگاه کرد و ادامه داد:
- بابایی، دوست‌ دارم وقتی‌ بزرگ‌ شدم‌ مثل‌ تو بشم!
با حرفی که نیروانا زد، تعجب امید کم رنگ شد و صدای قهقهه‌ بلندش تمام دشت رو پر کرد. در تمام مدتی که امید می‌خندید نیروانا با اَخم و دلخوری بهش‌ نگاه‌‌ می‌کرد. بعد از چند ثانیه، قهقهه‌‌ی امید تمام شد و گفت:
- عزیزم تو در آینده بهتر از من میشی... اینو مطمئنم!

***
دانیا با دلهره و استرس گفت:
- واقعاً می‌خوای انجامش بدی؟
نفسم رو فوت‌ کردم و به جلو نگاه کردم، جدی و با اطمینان گفتم:
- آره، می‌خوام انجامش بدم!
به طرف دانیا چرخیدم. دست‌هاش رو محکم دور فرمون گرفته بود و فشارش می‌داد. آروم صداش کردم:
- دانیا‌؟
بهم نگاه کرد. ترس و نگرانی توی نی‌نی چشم‌هاش غوغا می‌کرد. ترس از چی؟ نمی‌دونم. لبخندی زدم و آروم گفتم:
- بهم اعتماد داری؟
می‌خواست حرف بزنه که توی حرفش پریدم و بی‌حوصله گفتم:
- دانی‌ ولی‌ و اما نیاری ها! من یه جواب می‌خوام آره یا نه؟
چشم‌هاش رو بست‌. هنوز یک ثانیه هم‌ نشده بود که چشم‌هاش رو باز کرد. لبخندی زد و گفت:
- بیشتر از چشم‌هام بهت‌ اعتماد دارم!
صداقت توی حرفش کاملاً واضح بود. سرم رو برگردوندم و لبخند زدم. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. می‌خواستم در رو ببندم که دانیا صدام زد. بهش نگاه کردم، بغض داشت و توی چشم‌های عسلی خوشگلش هاله‌ی نازک اشک بود!
- می‌دونی دلم برای چی تنگ شد؟ دلم برای روزهایی که شاد بودیم، راحت همو می‌بخشیدیم تنگ شده، اگه یه روز برگشتیم به اون روزها قدرش رو می‌دونم و نمی‌ذارم از دستمون در بره!
توی حرف‌هاش حسرت موج میزد. از حسرت کلامش دلم گرفت. چشم‌هام رو بستم، مکثی کردم و بعد باز کردم. دستم رو به درِ هنوز باز گرفتم و فشار دادم. با زبونم لبم رو تر کردم و شروع کردم به حرف زدن؛ سعی کردم موقع حرف زدن اصلاً به چشم‌هاش نگاه نکنم.
- دانیا! توی تمام این سال‌ها، یه چیزی رو خوب یاد گرفتم، به گذشته فکر نکنم چون برگشت به گذشته جزئی از نشدنی‌های زندگیمون هست و فقط باعث میشه خودمون رو اذیت کنیم؛ دانیا خواهرانه میگم دیگه به گذشته فکر نکن، چون فقط خودتو اذیت می‌کنی!
در ماشین رو بستم و به سمت‌ صندوق‌‌عقب‌ رفتم. به در صندوق‌‌عقب‌ ماشین چندتا ضربه زدم تا دانیا بازش کنه، در با صدای تیکی باز شد. صندوق رو بالا زدم، چمدون سفیدم رو ازش خارج کردم و در صندوق رو بستم. تا در صندوق‌عقب رو بستم دانیا ماشین رو با سرعت زیاد روند و خیلی زود از جلوی چشم‌هام ناپدید شد. لبخند تلخی زدم. سرم رو به طرف ساختمون برگردوندم. فکر کنم ساختمون پنج طبقه بود و نمای سفید و سیاه داشت. نفس‌ عمیقی کشیدم و به سمت ساختمون راه افتادم. در شیشه‌ای رو باز کردم و وارد شدم‌. در به وسیله چیزی که بهش نصب شده بود، خودبه‌‌خود بسته شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
نگاهی به لابی ساختمون انداختم و به دنبال میز نگهبان‌ گشتم. بعد از چند ثانیه، میز نگهبان رو گوشه‌ی پنهون لابی پیدا کردم؛ به سمت میز نگهبان رفتم. نگهبان پشت به من ایستاده بود و هنوز متوجه‌ي من نشده بود. آروم گفتم:
- ببخشید؟
نگهبان برگشت؛ مرد میانسالی بود. چهره‌ای مهربون و پدرانه‌ای هم داشت. لبخندی زد و گفت:
- بله دخترم؟
سعی کردم لبخند بزنم. با سعی و تلاش، آخر تونستم لبخند ملیحی رو لب کاغذی صورتیم بیارم و گفتم:
- سلام پدر جان، من مستأجر جدید آقای‌ رحمتی هستم.
پیرمرد اَخم‌هاش رو جمع کرد. حالتش جوری بود که انگار سخت‌ترین سوال ریاضی رو می‌خواست حل کنه.
- آهان! یادم اومد؛ بله آقای‌‌ رحمتی گفتن‌ شما امروز میاین.
لبخندم رو عمیق‌‌تر کردم و سعی کردم با این پیرمرد مهربون، صبور باشم.
- بله پدر جان‌‌، راستش آقای‌ رحمتی به برادرم گفتن که کلید رو باید از شما بگیرم.
پیرمرد آروم‌ روی پیشونیش زد و گفت:
- اوه! دخترم ببخشید، یه لحظه وایسا... .
بعد رفت سمت کلی کلید و یکی از کلیدهای بینشون رو برداشت و اومد، روی میز گذاشت:
- واقعاً ببخشید دخترم پیری و حواس‌پرتی‌ دیگه!
لبخند زوری زدم و کلید رو برداشتم؛ زیر لب تشکر کردم و بعد به سمت آسانسور رفتم و دکمه‌ش رو زدم. آسانسور خیلی زود پایین اومد. زود سوار شدم. از تعداد دکمه‌های آسانسور معلوم بود درست حدس زده بودم و ساختمون پنج طبقه بود. طبقه دوم رو زدم و در بسته شد؛ موسیقی آرومی پخش شد و بعد چند ثانیه صدای از پیش ضبط شده، طبقه دوم رو اعلام کرد و در باز شد. از آسانسور بیرون اومدم. توی این طبقه دوتا واحد بیشتر نبود. نیم‌ نگاهی به واحد سمت راستی انداختم و بی‌خیال به سمت واحد چپی رفتم و کلید انداختم داخل قفل، در با صدای تیکی باز شد.
اول چمدون رو داخل گذاشتم و بعد خودم داخل رفتم. در رو بستم و بهش تکيه دادم. خونه سوت و کور بود. دیوار زرد و سفید رنگش باعث شده بود که خونه یکم بزرگ‌تر از چیزی که بود نشون بده. فکر کنم متراژ خونه ۱۲۰ متری بود و یك اتاق داشت. هالش دوتا قالی دوازده متری می‌خورد و یك پنجره بزرگ درست روبه‌روی در خونه بود. بغل در خونه سرویس بهداشتی و حموم بود. آشپزخونه به وسیله اُپن از هال جدا میشد. تمام وسایل خونه از زرد و سفید تشکیل میشد، انگار آقای‌ رحمتی ارادت زیادی به رنگ زرد داشت! فکر کنم واحد سمت راستی بزرگ‌تر از این‌جا باشه. این خونه یك ویژگی خوبی که داشت این بود که مبله بود و نیاز نبود وسایل زیادی با خودم بیارم، به جز چند دست لباس که وقتی می‌دیدمش هم حالم بد میشد! این لباس‌ها من رو به شدت یاد چیزی می‌نداخت، گذشته‌م! وقتی یادم ميفته از اون دختر لباس رنگی پوش که از لباس‌هاش میشد یک بسته مدادرنگی رو پر کرد، حالم بد میشه. دختری که فکر می‌کرد همه مثل خودش پاک و معصوم و... . نفسم رو کلافه فوت کردم و به طرف تنها اتاق این خونه رفتم. داشتم از کنار اُپن رد می‌‌شدم که احساس کردم چیزی مثل یك یادداشت دیدم. به سمتش رفتم؛ درسته یاداشت بود. برداشتمش و بازش کردم. از داخلش یك کارت ملی و شناسنامه بيرون افتاد. بدون توجه به اون‌ها یادداشت رو خوندم:« واحد روبه‌رویيت همونیه که گفتم، مدارک شناسایی برات درست کردم. کارت رو زود تموم کن... . امضا شهروان.»

***
«گذشته»
- خب که چی؟
شهروان آروم زیر لب گفت:
- حیف!
با حالت مغروری و حرص دربیاری گفتم:
- حیف چی؟
- هیچی، حالا انجامش میدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- اول باید بدونم برای چی باید این کار رو بکنم بعد اون‌ وقت... .
مکثی کردم و با حالت‌ مرموزی‌ ادامه دادم:
- شاید قبول کردم!
شهروان با عصبانیت بهم نگاه کرد. اَبرو‌هام رو بالا انداختم.
- چی‌شد؟
مکثی کردم و از جام بلند شدم‌:
- اگه نمی‌خوای بگی من برم، من مثل تو وقتم رو از سر راه نیاوردم!
- باشه، ولی وای به حالت اگه به کسی چیزی بگی.
اَبروم رو بالا انداختم و گفتم:
- چرا؟
شهروان با صدای تقریباً بلندی گفت:
- هیچی فقط یک کلمه حرف از این در بیرون بره دیگه اون‌ وقت باید برای خودت قبر بخری!
بی‌حوصله گفتم:
- باشه فهمیدم.
شهروان نامطمئن نفسش رو فوت کرد و گفت:
- یه‌ پلیس از ما مدرک‌ جمع‌ کرده و‌ ما‌ الان ازت می‌خوایم‌ که بری‌ بفهمی که چقدر از ما مدرک جمع کرده و چقدر می‌تونه برامون خطرساز باشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- خب این‌هایي که گفتی به من چه؟ چی به من می‌ماسه؟
شهروان با صدای کنترل شده گفت:
- می‌تونی‌ وارد‌ باند ما بشی.
از جام بلند شدم و ازش رو برگردوندم و لبخند زدم.
- من الانم خودم باند دارم!
شهروان با حالت تمسخرآمیزی گفت:
- هه‌! تو‌ به‌ اون‌ میگی‌ باند؟
با غیض روم رو برگردوندم و بهش نگاه کردم. شهروان هول شد، به زور لبخندم رو کنترل کردم و جاش اخم کردم.
- باشه‌باشه! با چند میلیون پول.
این‌دفعه لبخندي زدم که بیشتر شبیه پوزخند بود تا لبخند!

***
به کارت ملی نگاه کردم.
اسم: نادیا
فامیل: معتمد.
هه! باز به اسم خیره شدم. نادیا! یادمه مامانم همیشه‌ دوست داشت اسمم نادیا باشه ولی نشد. بی‌خیال نگاهم رو از برگه و مدارک گرفتم و همون‌جا روی اپن انداختمش. شهروان معاون باند اژدهای سپید هست. باند اژدهای سپید یکی از بهترین باندهای ایران هست و رئیسش توی اروپاست و تنها کسی که تونسته بود توی ایران بهش اعتماد کنه شهروان بود. همه می‌گفتند شهروان پسر خواهر رئیس باند هست ولی خب هیچ‌ک.س هنوز رد یا تأیید نکرده بود. تعداد خیلی کمی بودند كه رئیس باند اژدهای سپید رو دیده بودند و خب این به درصد ترس باندها نسبت به رئیس باند اژدهای سپید کمک می‌کرد.
بی‌خیال به سمت اتاق رفتم و داخل شدم. اتاق خوبی بود. توی اتاق تقریباً خالی بود فقط یك تخت یك نفره آهنی گوشه‌ی اتاق، دقیقاً زیر پنجره بود و یك کمد کوچک آهنی سفید که روبه‌روی تخت بود. اين‌جا رنگ دیوارها مثل تمام خونه زرد و سفید بود. این اتاق دقیقاً برعکس اتاق خودم بود. اتاق من دیوارهاش کاغذرنگی سرمه‌ای داشت و یك تخت دو نفره با روتختی مشکی‌ و سرمه‌ای داشت و یك کمد بزرگ مشکی که سراسرش لباس‌هاي مشکی بود. اگه می‌خواستم خودم رو خیلی تحویل بگیرم، توی لباس‌های مشکی، سرمه‌ای و قهوه‌ای هم بود که این دو رنگ به نظر من شاد بودند و توی طیف رنگ تاریک قرار نمی‌گرفتند! با این همه تفاوت‌هاي آشکار باز هم اتاق تاریک و غمگین خودم بهتر از این‌جا بود. داشتم می‌رفتم سمت پنجره تا پرده رو بکشم که یك آینه‌ي به دیوار چسبیده دیدم. وقتی وضع لباس‌هام رو دیدم خیلی زود رفتم چمدونم رو از هال آوردم توی اتاق، لباس‌ و شلوار مشکی راحتيم رو بيرون انداختم و با لباس‌هام عوض کردم. این لباس‌ها بهم آرامش می‌داد. نكه اون لباس قبلیم بد باشه، نه! ولی درست از هفت سال پیش، من از همه‌ي رنگ‌هاي روشن بدم اومد و این لباس رنگش خیلی روشن بود! موهای مشکی و لختم رو باز کردم و دستم رو چندبار بين موهام فرو کردم که از درد طاقت فرساش، ناشی از محکم بستنش، کم بشه. موهام تا زیر شونه‌م می‌‌اومد. چند سال پیش موهام تا زیر ب*ا*سنم می‌اومد ولی با از دست دادن عزیزترین فرد زندگیم زدم كوتاهش كردم! به طرف تخت رفتم. کلاً آدم وسواسی نبودم پس بدون عوض کردن ملحفه روش خوابیدم. خیلی خسته بودم برای همین خیلی زود خوابم برد.
زمانی از خواب بیدار شدم به شدت کسل بودم. از جام بلند شدم و نگاهی به گوشیم انداختم. دانیا به‌خاطر این‌که بدون خداحافظی ازم رفته بود معذرت خواهی کرده بود؛ درکش می‌کردم. من و دانیا توی سرنوشتي ناخواسته افتاده بودیم و الان هرچی برای نجات دست و پا می‌زدیم، توی این دره از جنس سیاهی، غرق‌تر می‌شدیم. آهی کشیدم و بدون این‌که جوابش رو بدم گوشي رو روي تخت گذاشتم و به سمت چمدون رفتم؛ مانتوي آبی‌ نفتی با شلوار، شال آبی رو درآوردم و پوشیدم. گوشیم رو برداشتم و توي جيبم گذاشتم و از خونه بیرون زدم. به پارك نزديك خونه رفتم و بعد از یکم قدم زدن به سمت خونه برگشتم که توی کوچه یك زن تقریباً میانسال دیدم که خریدهاش رو به سختی حمل می‌کرد! می‌خواستم مثل‌ همیشه راه خودم رو برم‌ ولی یادم اومد من الان در مقام ديگه‌اي این‌جا هستم و باید خودم رو یك دختر ساده نشون بدم. رفتم کنارش و گفتم:
- مادر جان کمک می‌خواین؟
زن برگشت و نگاهم کرد تا دیدمش، شناختمش. لبخند مرموزی زدم. زن انگار از خداش بود چون با لبخند گفت:
- الهی خدا هرچی می‌خوای بهت بده مادر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
***
- بابایی؟
- جانم؟
نیروانا سرش رو پایین انداخت و دوتا انگشت اشاره‌ش رو به هم چسبوند و گفت:
- راستش... .
مکثی کرد، به امید نگاه کرد و ادامه داد:
- چرا اسممو نیروانا گذاشتی؟
امید لبخند مهربونی زد و گفت:
- خب... .
مکثی کرد و کنار نیروانا نشست و ادامه داد:
- اول بگو می‌دونی معنی اسمت چیه؟
نیروانا سرش رو به معنی ندونستن تکان داد.
امید گفت:
- یعنی کامل‌ شدن!
مکثی کرد و نفسش رو فوت کرد و آروم گفت:
- وقتی تو اومدی کامل کننده زندگی من بودی.

***
خریدها رو ازش گرفتم. خریدهاش آنچنان هم سنگین نبود که اینقدر از این‌که یکی اومده کمکش کنه، ذوق کرد. با هم سمت ساختمون رفتیم. بماند که توی راه مخم رو خورد. بعد از این‌که به ساختمون رسیدیم، به سمت نگهبان رفتیم‌. من فقط سلام کردم که نگهبان با خوش‌رویی جوابم رو داد ولی زن با نگهبان سلام و احوال‌پرسی کرد. من هم خودم رو متعجب نشون دادم؛ مثلاً تعجب کردم که این اومده ساختمون ما و با نگهبان ما آشناست، هه! رفتیم سمت آسانسور و سوار شدیم. زن طبقه واحدم رو زد.
- ببخشید، این طبقه خونه منه!
زنِ با تعجب بهم نگاه کرد، به خودش اومد و گفت:
- آهان، پس تو مستأجر جدید آقای‌ رحمتی هستی؟
در باز شد؛ بیرون رفتیم. جواب دادم:
- بله.
زن لبخند خوشحالی زد و گفت:
- من همسایه‌ی روبه‌روت هستم.
به سمت واحد روبه‌رو رفت. خودم رو ناباور نشون داده بودم ولی توی وجودم به سادگی زن پوزخند زدم. لبخندی‌ زدم و گفتم:
- واقعاً، چقدر عالی!
- من نرگسم.
- نادیا هستم.
خیلی ساده بود، از مادر یک سرگرد بعید بود! خریدهاش رو گذاشتم دم در خونه‌ش‌ و بعد به واحد خودم رفتم. به طرف اتاق رفتم و خودم رو روی تخت انداختم. چهره نرگس جدا از مادر سرگرد بودن برام آشنا بود. انگار خیلی قبل دیده بودمش اما هر چی فکر کردم کجا دیدمش، یادم نیومد.

***
«ساتیار»
خسته از اداره بیرون زدم‌؛ توی ماشین نشستم و راه افتادم. توی مسیر راه به باند اژدهای سپید فکر کردم. باند اژدهای سپید یکی از بهترین باندهای ایران بود. مسئول پرونده یکی دیگه بود ولی وقتی دیدند نمی‌تونه کاری بکنه، پرونده رو به من سپردند. البته تعریف از خود نباشه، توی این چند ماه که دست من بوده مدارکی تونسته بودم ازشون جمع کنم. زمانی که داشتم به باند اژدهای سپید فکر می‌کردم به خونه رسیدم. ماشین رو پارک کردم و رفتم توی ساختمون، حاج رحمان (نگهبان ساختمون) خواب بود. محکم و بلند سلام کردم. دستپاچه از خواب بیدار شد و بهم نگاه کرد، وقتی دید منم انگار خیالش راحت شد؛ جوابم رو داد. بعد از حرف زدن باهاش رفتم سمت آسانسور و سوار شدم. در آسانسور که باز شد، مامان رو دیدم که چادر به سر داشت و دستش یک کاسه بود و داشت سمت واحد روبه‌رو می‌‌رفت. لبخندی زدم و بهش سلام کردم. جوابم رو مثل خودم با لبخند داد. به کاسه اشاره کردم و گفتم:
- به سلامتی می‌خوای بری کجا؟
مامان با لبخند گفت:
- اینو می‌برم بدم همسایه‌ی روبه‌رومون... بنده خدا یه دختر تنهاست تازه امروز اومده.
لبخندی به این همه مهربونیش زدم و گفتم:
- خودم می‌برمش تو برو خونه!
مامان لبخندش عمیق‌تر شد و یکم قربون صدقه‌م رفت و بعد به داخل خونه رفت.

***
«نادیا»
با صدای‌ زنگ با تعجب از جام بلند شدم. یعنی کی بود؟ من کسی رو نداشتم. رفتم دم در و از چشمی در نگاهی به بیرون انداختم؛ چشم‌هام گرد شد. کسی پشت در بود که حالا حالاها انتظار اومدنش رو نداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
***
«گذشته»
- حالا اسم این آقا پلیسِ زرنگ و باهوش که ازتون مدرک داره چیه؟
شهروان بهم چشم غره رفت.
- سرگرد ساتیار کاویانی.
ابروهام توی هم رفت. نمی‌دونم چرا اسم این پسر برام آشنا بود. انگار قبلاً این اسم رو شنیده بودم ولی بعد چند ثانیه با بی‌خیالی نیشخندی زدم و گفتم:
- از همین الان مشتاقم این پلیس رو ببینم هرچی نباشه از گروه اژدها‌ی سپید تونسته مدرک جمع کنه!

***
نگاهی به لباس‌هام انداختم. همون لباس‌هایی که باهاشون رفته بودم بیرون هنوز تنم بود ولی هنوز مناسب نبود! شاید شک کنه چرا یک آدم باید توی خونه لباس بیرون تنش کنه. ناچاراً رفتم سمت چمدون و چادر گل‌گلی صورتیم رو برداشتم و انداختم روی سرم و در رو باز کردم.

***
«ساتیار»
- ببخشید کاری داشتین؟
با صدای‌ دختر به خودم اومدم و بهش نگاه کردم. تا سرم رو بالا آوردم توی چشم‌های مشکی طوسیش غرق شدم. توی اعماق چشم‌هاش علاوه بر رنگ خاص و کمیابش، معصومیت موج میزد که کمتر توی چشم‌های کسی دیده بودم. با انداختن سرش به پایین و نگاه کردن به کاشی‌های راهرو، به خودم اومدم، از من بعید بود! گفتم:
- سلام.
آروم جوابم رو داد. نفسم رو کلافه فوت کردم. ساتیار به خودت بیا!
- راستش مادرم این غذا رو داد که برای شما بیارم!
پوف! دختر لبخندی زد و با همون سر پایین انداخته، گفت:
- مادرتون لطف کردن.
بعد دستش رو کمی جلو آورد. ظرف غذا رو داخل دستش گذاشتم. لحظه‌ای سرش رو بالا گرفت و بعد سریع سرش رو پایین انداخت.
- میشه چند لحظه صبر کنین تا ظرفش رو بیارم؟
بدون این‌که منتظر جواب باشه داخل رفت. نفسم رو فوت کردم و دستم رو با کلافگی، توی موهام فرو بردم. به در نیمه باز نگاه کردم. نمی‌دونم چرا چهره‌ی دختر برام بی‌نهایت آشنا بود‌. انگار قبلاً جایی دیده بودمش. چشم‌هام رو بستم و یکم فکر کردم که کجا دیدمش ولی هر چی فکر کردم کمتر به یاد می‌آوردم. خسته، دست از فکر کردن کشیدم و چشم‌هام رو باز کردم.

***
«نادیا»
ظرف رو گرفتم و به داخل خونه رفتم. در ظرف رو باز كردم و كشك بادمجان رو توي ظرف ديگه‌اي خالي كردم؛ شستمش و به جاش نخود و كشمش ريختم و درش رو بستم.

***
«ساتیار»
بعد چند دقیقه برگشت. همین جوری با سر پایین ظرف رو بهم داد. با مکث ظرف رو از دستش گرفتم، انگار خالی نکرده بود؛ اصلاً وزنش تغییر نکرده بود. دختر با صدای آرومی گفت:
- از مادرتون خیلی تشکر کنین.
بعد زیر لبی تشکر و خداحافظي کرد و بدون منتظر شدن براي شنيدن جواب من به داخل رفت و در رو بست. با گیجی سمت خونه‌مون رفتم‌. مامان در رو نیمه باز گذشته بود. در رو هول دادم و توی خونه رفتم. مامان جلوی در ایستاده بود. با دیدن من گفت:
- ساتیار مادر غذا رو بهش دادی؟
با گیجی سری تکون دادم. مامان اومد ظرف رو از دستم گرفت. اون هم انگار متوجه تغییر وزن ظرف که هیچ تغییری نکرده بود شد. درش رو باز کرد و با تعجب بهش نگاه کرد. داخلش لبالب از نخود و کشمش بود.
- چقدر این دختر خانمه!
ولی من هنوز تحت تأثیر رفتار و حیایی که از دختر دیدم، بودم.

***
«نادیا»
نگاهی به ظرف کشک بادمجان کردم. این غذای مورد علاقه برادرم بود. نفسم رو فوت کردم؛ چقدر دلم براشون تنگ شده بود ولی مطمئنم اون‌ها اصلاً براشون مهم نبود، دیگه دلتنگی پیش‌کش!
داشتم فیلم جنایی نگاه می کردم که صدای گوشیم بلند شد با تعجب گوشی رو برداشتم. دانیا پیام داده بود.
- سلام فردا ساعت ۸ جلوی پارک (؟) منتظرتم.
یعنی‌ چه اتفاقی افتاده بود؟ دانیا هیچ‌وقت توی یك مأموریت قرار نمی‌گذاشت. بدون‌ جواب‌ دادن‌ بهش‌ گوشی‌ رو روی میز گذاشتم‌ و سعی کردم تمرکزم رو روی فیلم بذارم ولی نشد! همش حواسم پرت میشد به کار دانیا. تلویزیون رو خاموش کردم و رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم، به دانیا فکر کردم و به کاری که داشت. یعنی چيکار داشت؟ کم‌کم چشم‌هام روی هم افتاد و رفتم توی دنیای بی‌خبری... .
با تابیدن نور خورشید روی صورتم، چشم‌هام رو با گیجی باز کردم و با دیدن ساعتی که تازه روی دیوار زده بودم، به سرعت از جام بلند شدم. وای دیرم شد! مطمئنم الان دانیا به فکر چگونه کشتنم افتاده! زود چندتا لباس از کمد بیرون انداختم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
تنها کاری که دیروز کردم همین گذاشتن لباس‌هام توی کمد بود. مانتو تابستونی سفید پفی و شلوار مشکی با شال سفید و مشکی رو پوشیدم. چیزهای مورد نیازم رو ریختم توی کیفم و قبل از خارج شدن از خونه از جاکفشی کفش آدیداس سفیدم رو برداشتم و در رو باز کردم و بیرون رفتم.

***
«ساتیار»
بلند، جوری که مامانم که توی آشپزخونه بود بفهمه گفتم:
- مامان من دیگه رفتم!
مامان دنبالم اومد و گفت:
- ساتیار مراقب خودت باش!
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم مادر!
در رو باز کردم. همون موقع در واحد روبه‌رو هم باز شد و نادیا خانم بیرون اومد؛ انگار عجله داشت. آروم سلام کرد و مامانم با لبخند جوابش رو داد و گفت:
- دخترم جايی می‌خوای بری؟
نادیا خانم لبخندی زد و گفت:
- بله باید برم بانک.
مامانم لبخند مهربونی زد و گفت:
- عزیزم می‌‌خوای ساتیار برسونت.
نادیا خانم نیم‌ نگاهی به من کرد و با سر پایین افتاده، گفت:
- نه‌ نمی‌‌خوام مزاحم ایشون بشم.
- تو مراحمی گلم... .
بعد مامان رو به من کرد و ادامه داد:
- ساتیار میشه نادیا خانم رو ببری؟
داشت دیرم میشد ولی نمی‌تونستم به مامانم نه بگم و دلم نمی‌اومد به نادیا خانم هم نه بگم. می‌دونم آخری یکم عجیبه ولی نمی‌دونم چرا پیش دلم انگار مقبولیت داشت! لبخند نصفه‌‌نیمه زدم و به مامانم نگاه کردم و گفتم:
- بله مادر.
بعد از خداحافظی، با نادیا خانم رفتیم پایین.

***
«نادیا»
پوف! یکی نیست به این پیرزن بگه فضولی؟ الان من چجوری این سرگرد جون رو بپیچونم و برم پیش دانیا؟! توی آسانسور رفتیم. ساتیار خان دکمه همکف رو فشار داد. در آسانسور بسته شد و تو فضای آسانسور صدای موسیقی آروم پخش شد. دوتامون کنار هم و شونه به شونه‌ی هم ایستاده بودیم. بوی عطر خوب ساتیار توی بینیم پیچید و این نکته رو یادم انداخت، از وقتی که به این‌جا اومدم اصلاً عطر به خودم نزدم! بعد از چند ثانیه صدای از پیش ضبط شده اعلام کرد که رسیديم و در آسانسور باز شد. ساتیار اول گذاشت من برم و بعد خودش بیرون اومد. ساتیار به سمت پژو سفیدش رفت و قفل رو زد و سوار ماشینش شد. با دیدن پژو یادم اومد چقدر اين‌جا با زندگی چند روز پیشم تفاوت داره! اون‌جا همه ماشین‌هاي باکلاس و خارجی سوار می‌شدند و این‌جا ماشین‌هاي داخلی. زیر لب آهی کشیدم و به سمت ماشین رفتم.

***
«ساتیار»
سوار ماشین شدم. منتظر شدم تا سوار بشه، ولی سوار نشد؛ همین‌جوری جلوی در ایستاده بود. شیشه رو پایین کشیدم.
- چرا سوار نمی‌شین؟
سرش رو جلو آورد و با خجالت گفت:
- آقا‌ ساتیار شما خودتون برین.
با تعجب گفتم:
- مگه شما عجله نداشتین؟
- بله‌ ولی شما هم دیرتون میشه؛ کار شما مهم‌تر از منه.
لبخندی زدم‌، چقدر دختر فهمیده‌اي بود. توی چشم‌هاش نگاه کردم، به صورت سفید و صاف مثل برگ گلش نگاه کردم، لبخندی زدم و گفتم:
- خواهش می‌کنم سوار شین.
با خجالت سوار شد.

***
«نادیا»
این همه تعارف دیگه جایز نبود. ممکن بود شک کنه که کاسه‌اي زیر نیم‌کاسه باشه. نفس عمیقي کشیدم و سوار شدم‌. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که لرزش گوشیم ناشی از رسیدن پیام رو توی جیبم احساس کردم. گوشی رو بیرون آوردم، دانیا بود. نیم‌ نگاهی به ساتیار انداختم، با اخم رانندگی می‌کرد و یکی از دست‌هاش رو كنار پنجره گذاشته بود. وقتی دیدم حواسش اصلاً بهم نیست، پیام دانیا رو باز کردم:« دیگه نمی‌خواد بیای.» اخمی کردم و براش تایپ کردم:«چرا؟» همون موقع نوشت:« یه سوال داشتم که از یکی جوابش رو پرسیدم.» اخم‌هام بیشتر جمع شد. مطمئن بودم دورغ میگه! دانیا انقدر سهل انگار نیست که وسط مأموریت فقط من رو به‌خاطر یك سوال به خطر بندازه ولی با وجود این همه دلیل هیچی نگفتم و گوشی رو خاموش کردم و گذاشتم توی جیبم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
***
نیروانا داشت با خوشحالی نقاشی‌اي که کشیده بود رو رنگ می‌کرد. یك‌ جایی رو باید مشکی می‌کرد ولی رنگ دیگه‌اي رو برداشت که امید گفت:
- نیروانا بابا این‌جا رو باید مشکی می‌کردی!
نیروانا اخمی کرد و گفت:
- دوست ندارم.
امید با تعجب پرسید:
- چرا؟
- من‌ مشکی دوست ندارم.
امید لبخندی زد و گفت:
- مشکی که خوشگله... تازه رنگ چشم‌هاي تو هم تقریباً مشکیه!
نیروانا اَخمش رو بیشتر جمع کرد.
- چشم‌هام رو دوست ندارم!
امید لبخندش عمیق‌تر شد.
- ولی من عاشق چشماتم یه رنگ خیلی خاص و خوشگله‌ مثل خودت!
نیروانا با تعجب پرسید:
- واقعاً؟
- آره!

***
- ببخشید نادیا خانم، میشه آدرس بانکی که می‌خواين برین رو بدين؟
به ساتیار نگاه کردم. بهش آدرس یکی از بانک‌هايی که توی راه چندبار دیده بودم رو دادم و در آخر دوباره تشکر کردم. دیگه به جز آدرس هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد. خدا رو شکر مثل مادرش پر چونه نبود! بعد از چند دقیقه جلوی بانک نگه داشت. مثلاً با خجالت ازش تشکر کردم و پیاده شدم. بعد از رفتن ساتیار خان رفتم توی کافی‌شاپ همین اطراف و قهوه سفارش دادم و بعد از خوردن قهوه به سمت خونه حرکت کردم.
از آسانسور بیرون آمدم که نرگس‌ رو دیدم.
- سلام.
انگار عجله داشت.
- سلام دخترم.
داشتم می‌رفتم سمت خونه که نرگس‌ جون گفت:
- نادیا جان میشه برام کاری کنی؟ راستش ساتیار هنوز سرکاره و فکر کنم شب بیاد و شبم راستش مهمون دارم.
پریدم توی حرفش، لبخندی زدم و گفتم:
- چه کمکی از من برمیاد؟
تا این رو گفتم، نرگس من رو به بیگاری گرفت! اولش رفتم کلی چیز میز خریدم، بعد که برگشتم، من رو برد براي تمیز کاری خونه! البته نامردی نمی‌کنم، گذاشت برم لباس کار بپوشم. منم زود رفتم لباس راحتی زرد رنگم رو پوشیدم و بعد اومدم برای بیگاری.
خونه این‌ها همین‌جور که حدس می‌زدم بزرگ‌تر و قشنگ‌تر از خونه‌ي الان من بود. کاغذدیواری‌ها سفید زرد بودند و به جای استفاده کردن از سه‌تا قالی دوازده متری، سه‌تا قالی نُه متری انداخته بود که خونه رو بزرگ‌تر و باکلاس‌تر نشون می‌داد. مبل‌های سلطنتی زیبایی توی پذیرایی گذاشته بود و توی هال که يك قالی شش متری بود، فقط يك دست مبل سه نفره بود که روبه‌روش تلویزیون قرار داشت. آشپزخونه مثل خونه‌ی من به وسیله اُپن از هال و پذیرایی جدا میشد. توی آشپزخونه بی‌نهایت تمیز بود. یادمه عمه‌م همیشه می‌گفت اگه می‌خوای بفهمی زنِ خونه چقدر خونه‌داری بلده، برو توی آشپزخونه و الان فهميدم كه خونه‌داری نرگس بیست‌ِ‌ بیست بود. این خونه دو اتاق داشت. دوتا اتاق هم به هم چسبیده بود. این‌جور که فهمیدم اتاق نرگس چپ و اتاق ساتیار راستی بود.
زمانی که داشتم تمیز کاری می‌کردم، تا دیدم نرگس رفت توی آشپزخونه و دیگه هیچ‌کَس نیست حواسش به من باشه، بهترین فرصت بود تا برم توی اتاق سرگرد خان رو ببینیم و چه به چیه؟ زود توی اتاق ساتیار رفتم. همه‌جا مرتب بود. رنگ دیوارهاي اتاق ساتیار خان آبی بود. رنگش خیلی خوب بود، آرامش به آدم می‌داد و من رو یاد اتاقم می‌انداخت. نگاه کلی به اتاق انداختم. اتاق چهارده متری بود که یك قالی نُه متری مشکی دقیقاً تضاد کاشی سفید و تمیز اتاق انداخته بودند وسطش. تختش کنار دیوار بود و میز کارش گوشه دیگه دیوار بود. کنار میز کار یك کمد آبی و مشکی بزرگی بود. چندتا عکس هم روي دیوار زده بود که زیاد به عکس‌ها توجه نکردم و رفتم طرف میز و کمدش‌. توی میزش هیچی نبود و همه‌چیز عادی بود؛ سمت کمد رفتم‌. همش به در نگاه می‌کردم که یك وقت نرگس نیاد و من مجبور بشم کاری کنم که اصلاً نمی‌خوام که الهی‌ شکر خبری از نرگس نبود! انگار یا دستش گیر بود یا به خیالش من مثلاً دارم به تعریف‌های دوره جوونیش با پدر ساتیار که چند سال پیش از دنیا میره و از بعد از دنیا رفتن همسرش، برادر شوهرش پشتبانشون میشه و ساتیار هم راه پدرش که انگار پلیس رو ادامه میده، فکر می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
وسط‌ این تعریف‌ها گاهی وقت‌ها قربون صدقه‌ی ساتیار هم می‌رفت. حرف‌هاش دختر مجرد پسند بود، انگار می‌خواست من رو برای ساتیار بگیره که این حرف‌ها رو میزد وگرنه دیگه دلیلی نداره که این حرف‌ها رو برای یک دختر غریبه که یک هفته از آشناییش نمی‌گذره، بگه!
سعی کردم روی کارم تمرکز کنم. در کمدش رو باز کردم‌ لباس‌هاش مرتب آویزون بود و برخلاف من لباس‌هاش رنگارنگ بودند و خیلی کم رنگ تاریک میشد بینشون پیدا کرد. توی لباس‌ها هیچی نبود، سعی می‌کردم دست به هرچی می‌زدم دوباره همون جوری بذارمش که انگار موفق بودم. عرق روی پیشونیم نشسته بود و نفسم از هیجان تنظیم نبود. زمانی که دیدم توی کمد نیست، نشستم و کشوی پایین کمدش رو باز کردم. داخلش کلی خرت و پرت بود. دنبال چیزی مثل، پرونده‌ گشتم بین این همه خرت و پرت. داشتم به جاهای خوبش می‌رسیدم که صدای نرگس مثل، ناقوس توی گوشم پیچید. داشت صدام می‌کرد. هول شدم و داشتم کشو رو جلو می‌کشیدم که عکسی نظرم رو جلب کرد. عکس رو برداشتم و توی جیبم گذاشتم. زود از اتاق بیرون اومدم و در رو بستم. نگاهی به اطراف کردم و وقتی فهمیدم نرگس هنوز توی آشپزخونه‌ست لبخند کم جونی روی لب‌هام نشست. آروم چندتا نفس عمیق کشیدم و عرق روی پیشونیم رو پاک کردم. دست‌هام از هیجان می‌لرزیدند. دست‌هام رو توی هم گره کردم. با صدای نرگس یک متر بالا پریدم. دستم مشت شد و لبخندی زدم و توی آشپزخونه رفتم‌. پشتش به من بود. سعی کردم صدام نلرزه که انگار موفق بودم. آروم گفتم:
- نرگس‌ جون کار من دیگه تموم شده، می‌تونم برم؟
نرگس برگشت و بهم نگاه کرد. صورتم انگار خیلی خسته بود. نرگس خستگی من رو به خستگی کار تعبیر کرد برای همین با محبت گفت:
- برو گلم ممنون که کمکم کردی، خیلی زحمت کشیدی الهی خدا هرچی که می‌خوای بهت بده!
این بدترین دعایی بود که یک مادر می‌تونست ناخواسته برای دشمن بچه‌ش بکنه که نرگس برای دشمن بچه‌ش دعا کرد! لبخندی زدم و گفتم:
- خواهش می‌کنم‌، خداحافظ.
و از آشپزخونه بیرون اومدم. از جاکفشی کفشم رو که نرگس اون‌جا گذاشته بود، برداشتم و در رو باز کردم. حواسم نبود به هیچی که توی جایی گرم فرو رفتم. انگار‌ برق منو گرفته بود. تا حالا این حس رو تجربه نکرده بودم. سریع از توی اون جای گرم بیرون اومدم، قلبم تند‌تند میزد. نمی‌دونم از ترس بود یا... .

***
«ساتیار»
در خونه رو باز کردم و حواسم نبود که احساس کردم یک چیزی رفت توی ب*غ*لم! یک چیز کوچولو موچولو! قلبم شروع به تندتند زدن کرد. انگار قلبم می‌خواست از جاش بیرون بیاد. اون چیز کوچولو زود از ب*غ*لم بیرون اومد، نادیا خانم بود! سرش رو پایین انداخت و آروم معذرت‌خواهی کرد و به خونه‌ش رفت. شوکه بودم، با صدای مامان به خودم اومدم.
- ساتیار عزیزم اومدی؟
با شک نگاهم رو از در بسته خونه‌ی نادیا خانم گرفتم و گفتم:
- بله مامان.
رفتم داخل و به خونه تمیز مثل دسته گلمون نگاه کردم. کفشم رو گذاشتم توی جا کفشی و گفتم:
- مامان امروز یکم زودتر اومدم تا کمکت کنم!
مامان از آشپزخونه بیرون اومد و بهم نگاه کرد. لبخندی زد و گفت:
- لازم نبود عزیزم! دست نادیا خانم درد نکنه امروز خیلی کمکم کرد.
لبخندی زدم، باید حتماً به‌خاطر کمک نادیا خانم به مامانم ازش تشکر کنم. مامان رفت توی آشپزخونه و از همون‌جا بلند گفت:
- برو لباس‌هات رو عوض کن. الان که خونواده عموت‌ اینا هم بیان.
سری تکون دادم و توی اتاقم رفتم. نگاهی به اتاقم کردم. همه‌چیز سرجاش بود. لباس‌هام رو با لباس‌ها‌ی خونه عوض کردم و بیرون رفتم. بعد چند دقیقه عمو اینا اومدند. بعد از سلام و احوال‌پرسی رفتیم توی پذیرایی نشستیم. کل شب گیج بودم جوری که همه فهمیده بودن‌ یک مرگم هست! توی پذیرایی نشسته بودیم که مامان شروع کرد به تعریف کردن از نادیا خانم و همه ندیده شیفته‌ش شده بودند. نیوان همش با مسخره بازی به مامان اشاره می‌کرد و می‌خندید ولی نگاه، برعکس همیشه با حرف‌های مامان اخم‌ کرده بود و مغموم و گرفته یک‌ جا نشسته بود و من با لبخند به مامان نگاه می‌کردم که داشت با ذوق فراوان از نادیا خانم حرف میزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین