فصل اول:
به نام خالق انسان
نیروانا در دشت کوچک و سرسبز میدوید. صدای خندههای دخترک تمام دشت رو پر کرده بود. بعد از کلی بازی کردن؛ آخر صدای خستهی امید بلند شد.
- نیروانا بیا بشین، من دیگه خسته شدم!
امید با خستگی، آروم در جایی پر از گل، نشست. نیروانا وقتی پدرش رو دیدکه نشسته، با لبخند اومد و کنار امید نشست. امید با لبخند به دخترکش نگاه کرد و گفت:
- خوش گذشت؟
نیروانا لبخندی زد و با خوشحالی گفت:
- آره، خیلی زیاد خوش گذشت!
هنوز چند ثانیه از نشستنشون نگذشته بود، صدای خوشحال نیروانا که قاصدک کوچکی رو پیدا کرده بود بلند شد. نیروانا با ذوق قاصدک کوچک رو از روی زمین برداشت و جلوی صورتش گرفت. چشمهاش رو بست و در دلش آرزو کرد، سپس چشمهاش رو باز کرد و قاصدک رو فوت کرد. امید لبخندی به کارهای نیروانا زد و گفت:
- چه آرزویی کردی؟
نیروانا نگاهش رو از قاصدک که داشت به آسمان میرفت گرفت و نگاهش کرد، لبخند شیرینی زد و گفت:
- آه، آرزو کردم که مثل تو بشم!
امید با تعجب به نیروانا نگاه کرد و گفت:
- چرا میخوای مثل من باشی؟
نیروانا لبخندی زد و کمی سرش رو کج کرد و گفت:
- آخه تو خیلی قوی هستی!
به امید نگاه کرد و ادامه داد:
- بابایی، دوست دارم وقتی بزرگ شدم مثل تو بشم!
با حرفی که نیروانا زد، تعجب امید کم رنگ شد و صدای قهقهه بلندش تمام دشت رو پر کرد. در تمام مدتی که امید میخندید نیروانا با اَخم و دلخوری بهش نگاه میکرد. بعد از چند ثانیه، قهقههی امید تمام شد و گفت:
- عزیزم تو در آینده بهتر از من میشی... اینو مطمئنم!
***
دانیا با دلهره و استرس گفت:
- واقعاً میخوای انجامش بدی؟
نفسم رو فوت کردم و به جلو نگاه کردم، جدی و با اطمینان گفتم:
- آره، میخوام انجامش بدم!
به طرف دانیا چرخیدم. دستهاش رو محکم دور فرمون گرفته بود و فشارش میداد. آروم صداش کردم:
- دانیا؟
بهم نگاه کرد. ترس و نگرانی توی نینی چشمهاش غوغا میکرد. ترس از چی؟ نمیدونم. لبخندی زدم و آروم گفتم:
- بهم اعتماد داری؟
میخواست حرف بزنه که توی حرفش پریدم و بیحوصله گفتم:
- دانی ولی و اما نیاری ها! من یه جواب میخوام آره یا نه؟
چشمهاش رو بست. هنوز یک ثانیه هم نشده بود که چشمهاش رو باز کرد. لبخندی زد و گفت:
- بیشتر از چشمهام بهت اعتماد دارم!
صداقت توی حرفش کاملاً واضح بود. سرم رو برگردوندم و لبخند زدم. در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم. میخواستم در رو ببندم که دانیا صدام زد. بهش نگاه کردم، بغض داشت و توی چشمهای عسلی خوشگلش هالهی نازک اشک بود!
- میدونی دلم برای چی تنگ شد؟ دلم برای روزهایی که شاد بودیم، راحت همو میبخشیدیم تنگ شده، اگه یه روز برگشتیم به اون روزها قدرش رو میدونم و نمیذارم از دستمون در بره!
توی حرفهاش حسرت موج میزد. از حسرت کلامش دلم گرفت. چشمهام رو بستم، مکثی کردم و بعد باز کردم. دستم رو به درِ هنوز باز گرفتم و فشار دادم. با زبونم لبم رو تر کردم و شروع کردم به حرف زدن؛ سعی کردم موقع حرف زدن اصلاً به چشمهاش نگاه نکنم.
- دانیا! توی تمام این سالها، یه چیزی رو خوب یاد گرفتم، به گذشته فکر نکنم چون برگشت به گذشته جزئی از نشدنیهای زندگیمون هست و فقط باعث میشه خودمون رو اذیت کنیم؛ دانیا خواهرانه میگم دیگه به گذشته فکر نکن، چون فقط خودتو اذیت میکنی!
در ماشین رو بستم و به سمت صندوقعقب رفتم. به در صندوقعقب ماشین چندتا ضربه زدم تا دانیا بازش کنه، در با صدای تیکی باز شد. صندوق رو بالا زدم، چمدون سفیدم رو ازش خارج کردم و در صندوق رو بستم. تا در صندوقعقب رو بستم دانیا ماشین رو با سرعت زیاد روند و خیلی زود از جلوی چشمهام ناپدید شد. لبخند تلخی زدم. سرم رو به طرف ساختمون برگردوندم. فکر کنم ساختمون پنج طبقه بود و نمای سفید و سیاه داشت. نفس عمیقی کشیدم و به سمت ساختمون راه افتادم. در شیشهای رو باز کردم و وارد شدم. در به وسیله چیزی که بهش نصب شده بود، خودبهخود بسته شد.