- Sep
- 300
- 2,548
- مدالها
- 2
مامان همیشه دوست داشت یک دختر داشته باشه ولی هیچوقت فرصتش پیش نیومد. من مامانم رو خیلی دوست داشتم، آخه مامان تنها کسی بود که توی زندگیم داشتم! بعد از مرگ پدرم، مامانم من رو به پنجه گرفته بود و بزرگم کرده بود.
نیوان گفت:
- امروز چیشده بود؟ خیلی خوشحال بودی!
یاد صبح افتادم. حتیٰ از به یاد آوردنش هم احساس خوشحالی میکردم. آروم گفتم:
- یه چیز مهم کشف کردم!
نیوان با کنجکاوی گفت:
- چی؟
نگاهی به اطرافمون انداختم.
- اینجا نمیشه بیا تو اتاقم.
بعد با ببخشیدی از جام بلند شدم، نیوان هم با من بلند شد؛ رفتیم توی اتاقم، تا در رو بستم، نیوان با کنجکاوی گفت:
- چی... چی کشف کردی؟
با لبخند و ذوق گفتم:
- یادته پارسال به باندی برخورد کردیم که با وجود اینکه بیشتر از یک سال از تأسیسش نمیگذشت ولی فوقالعاده پیشرفت کرده بودن؟
نیوان اخم کرد، بعد انگار چیزی یادش اومده باشه؛ تندتند با ذوق گفت:
- آره... آره.
لبخندی زدم و گفتم:
- امسال هم بهش برخورد کردیم و پیشرفتش تو این یک سال انقدر زیاد بوده که میشه گفت الان یه باند عالی شده!
نیوان با ذوق گفت:
- خب... خب رئیسش رو دستگیر کردین؟
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- ما هنوز نفهمیدم رئیس زنه یا مرده! بعد بیام دستگیرش کنیم؟
نیوان چشمهاش رو دور اتاق گردوند و گفت:
- خب حالا... پس چیکار کردین؟
لبخندی زدم و گفتم:
- این باند با باند اژدهای سپید متحد شدن، انگار رئیس باند باید یه کاری برای باند اژدهای سپید بکنه!
نیوان با تعجب گفت:
- واقعاً؟ اینکه عالیه! اینطوری اگه یه مدرک علیه باند اژدهای سپید پیدا کنیم میتونیم این باند رو هم بگیریم.
بشکنی زدم و گفتم:
- بالاخره امشب یه چیز درست گفتی!
نیوان چشم غرهای بهم رفت. بعد با حالت ایشی از اتاقم بیرون رفت. من هم با خنده دنبالش رفتم. بعد از رفتن مهمونها و بعد از کمک کردن به مامانم برای جمع کردن وسایل توی اتاقم رفتم و در اتاق رو بستم. رفتم سمت کمدم و کشوی آخر کمدم رو باز کردم. وقتی کشو رو کشیدم، احساس کردم چیزی نیست ولی امکان نداشت. آخه هیچکَس غیر از خودم و شاید مامانم نیومده بود! شاید خیالاتی شدم، آره خیالاتی شدم. از بس امروز پرونده باند اژدهای سپید رو خوندم، دیوونه شدم و به همهچی مشکوک شدم. کشو رو بستم و روی تخت خوابیدم.
***
«نادیا»
به عکس خیره شدم. الان میفهمم چرا دانیا دوست نداشت بیام. دستم رو با درد روی لبخندشون گذاشتم و چشمهام رو با درد بستم و فشار دادم. بغض داشت خفهم میکرد. عکس رو گذاشتم زیر بالشتم و خوابیدم. امروز واقعاً روز خسته کنندهای بود. رو به سقف دراز کشیدم و گذاشتم بعد از مدتها اشکهام از قفس چشمهام رها بشن. کمکم صدای هقهقم کل اتاق رو گرفت. نفسهام نامنظم شده بودند؛ دستم رو دور گلوم گرفتم و فشار دادم. سعی میکردم نفس عمیق بکشم ولی نمیشد.
***
«ساتیار»
رفتم توی آشپزخونه و پشت مامان ایستادم. داشت مواد کیک آماده میکرد. لبخندی زدم و دستم رو دورش انداختم و سرم رو کمی خم کردم و روی شونههاش گذاشتم.
- مامان، کسی میخواد بیاد خونهمون؟
مامان لبخندی زد و گفت:
- آره نگاه میخواد بیاد خونهمون.
با تعجب به مامان نگاه کردم، دو شب از شب مهمونی گذشته بود، توی دو روز نگاه همش خونهمون بود! درسته نگاه زیاد میاومد خونهمون ولی اینقدر زود به زود؟ سرم رو از روی شونهی مامان برداشتم و سری تکون دادم و گفتم:
- مامان کاری نداری؟
- نه عزیزم، برو به سلامت!
- خداحافظ.
- خداحافظ.
از خونه بیرون اومدم. چند ثانیه به در بسته واحد نادیا خانم نگاه کردم.
نیوان گفت:
- امروز چیشده بود؟ خیلی خوشحال بودی!
یاد صبح افتادم. حتیٰ از به یاد آوردنش هم احساس خوشحالی میکردم. آروم گفتم:
- یه چیز مهم کشف کردم!
نیوان با کنجکاوی گفت:
- چی؟
نگاهی به اطرافمون انداختم.
- اینجا نمیشه بیا تو اتاقم.
بعد با ببخشیدی از جام بلند شدم، نیوان هم با من بلند شد؛ رفتیم توی اتاقم، تا در رو بستم، نیوان با کنجکاوی گفت:
- چی... چی کشف کردی؟
با لبخند و ذوق گفتم:
- یادته پارسال به باندی برخورد کردیم که با وجود اینکه بیشتر از یک سال از تأسیسش نمیگذشت ولی فوقالعاده پیشرفت کرده بودن؟
نیوان اخم کرد، بعد انگار چیزی یادش اومده باشه؛ تندتند با ذوق گفت:
- آره... آره.
لبخندی زدم و گفتم:
- امسال هم بهش برخورد کردیم و پیشرفتش تو این یک سال انقدر زیاد بوده که میشه گفت الان یه باند عالی شده!
نیوان با ذوق گفت:
- خب... خب رئیسش رو دستگیر کردین؟
چشم غرهای بهش رفتم و گفتم:
- ما هنوز نفهمیدم رئیس زنه یا مرده! بعد بیام دستگیرش کنیم؟
نیوان چشمهاش رو دور اتاق گردوند و گفت:
- خب حالا... پس چیکار کردین؟
لبخندی زدم و گفتم:
- این باند با باند اژدهای سپید متحد شدن، انگار رئیس باند باید یه کاری برای باند اژدهای سپید بکنه!
نیوان با تعجب گفت:
- واقعاً؟ اینکه عالیه! اینطوری اگه یه مدرک علیه باند اژدهای سپید پیدا کنیم میتونیم این باند رو هم بگیریم.
بشکنی زدم و گفتم:
- بالاخره امشب یه چیز درست گفتی!
نیوان چشم غرهای بهم رفت. بعد با حالت ایشی از اتاقم بیرون رفت. من هم با خنده دنبالش رفتم. بعد از رفتن مهمونها و بعد از کمک کردن به مامانم برای جمع کردن وسایل توی اتاقم رفتم و در اتاق رو بستم. رفتم سمت کمدم و کشوی آخر کمدم رو باز کردم. وقتی کشو رو کشیدم، احساس کردم چیزی نیست ولی امکان نداشت. آخه هیچکَس غیر از خودم و شاید مامانم نیومده بود! شاید خیالاتی شدم، آره خیالاتی شدم. از بس امروز پرونده باند اژدهای سپید رو خوندم، دیوونه شدم و به همهچی مشکوک شدم. کشو رو بستم و روی تخت خوابیدم.
***
«نادیا»
به عکس خیره شدم. الان میفهمم چرا دانیا دوست نداشت بیام. دستم رو با درد روی لبخندشون گذاشتم و چشمهام رو با درد بستم و فشار دادم. بغض داشت خفهم میکرد. عکس رو گذاشتم زیر بالشتم و خوابیدم. امروز واقعاً روز خسته کنندهای بود. رو به سقف دراز کشیدم و گذاشتم بعد از مدتها اشکهام از قفس چشمهام رها بشن. کمکم صدای هقهقم کل اتاق رو گرفت. نفسهام نامنظم شده بودند؛ دستم رو دور گلوم گرفتم و فشار دادم. سعی میکردم نفس عمیق بکشم ولی نمیشد.
***
«ساتیار»
رفتم توی آشپزخونه و پشت مامان ایستادم. داشت مواد کیک آماده میکرد. لبخندی زدم و دستم رو دورش انداختم و سرم رو کمی خم کردم و روی شونههاش گذاشتم.
- مامان، کسی میخواد بیاد خونهمون؟
مامان لبخندی زد و گفت:
- آره نگاه میخواد بیاد خونهمون.
با تعجب به مامان نگاه کردم، دو شب از شب مهمونی گذشته بود، توی دو روز نگاه همش خونهمون بود! درسته نگاه زیاد میاومد خونهمون ولی اینقدر زود به زود؟ سرم رو از روی شونهی مامان برداشتم و سری تکون دادم و گفتم:
- مامان کاری نداری؟
- نه عزیزم، برو به سلامت!
- خداحافظ.
- خداحافظ.
از خونه بیرون اومدم. چند ثانیه به در بسته واحد نادیا خانم نگاه کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: