- Sep
- 300
- 2,548
- مدالها
- 2
بعد از سلام و احوالپرسی به سمت اداره حرکت کردیم.
***
بعد از یک گریم سخت، چهرهمون به کل تغییر کرد. جوری که اصلاً خودمون، خودمون رو نمیشناختیم! تبدیل شده بودیم به آدمهای تو عکس.
- چطوره؟
لبخندی زدم.
- دستت درست پسر... مثل همیشه عالی!
از روی صندلی بلند شدم و پیشبند رو از دور گردنم باز کردم و برگشتم که مرد غریبهای رو دیدم.
- ببخشید شما اینجا چیکار میکنین؟
مرد چشم غرهی توپی بهم رفت.
- هاها خندیدم... ساتیار میگیرم میزنمت!
چشمهام گرد شد. نیوان بود؟ چقدر تغییر کرده بود. نیوان اومد من رو کنار زد و رفت جلوی آینه و تا خودش رو دید، سری از روی تأسف تکون داد و آروم با خودش گفت:
- ببین توروخدا دیگه از اون جذابیت قبلیم خبری نیست!
لبم رو به دندون گرفتم تا صدای خندهم بلند نشه.
- شما دوتا چرا نمیاین؟ دیگه باید راه بیفتیم.
دوتامون برگشتیم که با عمو مواجه شدیم. اون هم مثل ما تغییر کرده بود ولی از ته چهرهش میشد فهمید که عمو هست.
- بیاین دیگه.
و رفت. میخواستم دنبال سرهنگ برم که نیوان صدام زد. برگشتم و سوالی نگاهش کردم.
- ساتیار شاید، شاید اونجا... .
دیگه ادامه نداد. منظورش رو فهمیدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- میدونم!
نیوان با تعجب و غم نگاهم کرد.
- ولی، فراموشش کردم تو هم بهتره فراموش کنی.
میخواستم راه بیفتم که نیوان گفت:
- واقعاً فراموشش کردی؟
دستم مشت کردم.
- آره!
- امیدوارم!
دوتامون راه افتادیم به سمت در... .
***
«آترینا»
سر تا پا سیاه پوشیدم و چیزهای لازم رو برداشتم گذاشتم توی کیفم. رفتم بیرون، دانیا همزمان با من از اتاقش بیرون اومد. نیم نگاهی بهش انداختم.
- بریم؟
- بریم.
سری تکون دادم و دوتایی به سمت پارکینگ رفتیم. رفتم طرف موتور و بعد از پوشیدن دستکشهای چرم سیاهم و کلاه کاسکت سوار موتور شدم و روشنش کردم، دانیا هم اومد و پشتم نشست. نیم نگاهی بهش انداختم و حرکت کردم. دانی با کنترل در پارکینگ رو باز کرد با سرعت از در بیرون رفتم. بعد از چند دقیقه به خونه رسیدیم. یک خونه تقریباً بزرگی بود. هنوز چراغها روشن بودند. ناچاراً به موتور تکیه دادیم تا چراغ خاموش بشه.
***
«ساتیار»
هممون داخل ون نشستیم، استرس داشتیم و با تأکید عمو، میزانش بیشتر هم میشد. چند دقیقه یکبار میگفت:
- باید مراقب باشیم! ایندفعه مثل هیچ یک از مأموریتهایی که رفتیم نیست اگه، اگه یه خطا کنیم، مساوی با مرگمونه.
دیگه آخرش زنعمو کلافه شد و با صدای بلند و عصبی گفت:
- فهمیدیم دیگه نمیخواد تکرار کنی!
بعد از اون عمو دیگه هیچی نگفت، فقط با اخم به بیرون نگاه کرد. بعد از چند دقیقه به پارکی رسیدیم و باید اینجا چند دقیقه میبودیم تا خودشون ماشین بفرستند. بعد چند دقیقه لیموزین سفیدی اومد. همه سوار شدیم و راه افتاد. بعد چند دقیقه ایستاد.
رفتیم پایین، طاها (نفوذی) و رئیس باند و دخترش جلوی در ایستاده بودند. رفتیم جلوی طاها که با خوشحالی جلو اومد و عمو رو بغل کرد.
- سلام خوش اومدین!
- سلام ممنون.
دختر رئیس باند و خودش هم نزدیک اومدند. دوتاشون قیافه غربی داشتند. دختر رئیس باند سلام کرد و خوشامد گفت!
***
بعد از یک گریم سخت، چهرهمون به کل تغییر کرد. جوری که اصلاً خودمون، خودمون رو نمیشناختیم! تبدیل شده بودیم به آدمهای تو عکس.
- چطوره؟
لبخندی زدم.
- دستت درست پسر... مثل همیشه عالی!
از روی صندلی بلند شدم و پیشبند رو از دور گردنم باز کردم و برگشتم که مرد غریبهای رو دیدم.
- ببخشید شما اینجا چیکار میکنین؟
مرد چشم غرهی توپی بهم رفت.
- هاها خندیدم... ساتیار میگیرم میزنمت!
چشمهام گرد شد. نیوان بود؟ چقدر تغییر کرده بود. نیوان اومد من رو کنار زد و رفت جلوی آینه و تا خودش رو دید، سری از روی تأسف تکون داد و آروم با خودش گفت:
- ببین توروخدا دیگه از اون جذابیت قبلیم خبری نیست!
لبم رو به دندون گرفتم تا صدای خندهم بلند نشه.
- شما دوتا چرا نمیاین؟ دیگه باید راه بیفتیم.
دوتامون برگشتیم که با عمو مواجه شدیم. اون هم مثل ما تغییر کرده بود ولی از ته چهرهش میشد فهمید که عمو هست.
- بیاین دیگه.
و رفت. میخواستم دنبال سرهنگ برم که نیوان صدام زد. برگشتم و سوالی نگاهش کردم.
- ساتیار شاید، شاید اونجا... .
دیگه ادامه نداد. منظورش رو فهمیدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- میدونم!
نیوان با تعجب و غم نگاهم کرد.
- ولی، فراموشش کردم تو هم بهتره فراموش کنی.
میخواستم راه بیفتم که نیوان گفت:
- واقعاً فراموشش کردی؟
دستم مشت کردم.
- آره!
- امیدوارم!
دوتامون راه افتادیم به سمت در... .
***
«آترینا»
سر تا پا سیاه پوشیدم و چیزهای لازم رو برداشتم گذاشتم توی کیفم. رفتم بیرون، دانیا همزمان با من از اتاقش بیرون اومد. نیم نگاهی بهش انداختم.
- بریم؟
- بریم.
سری تکون دادم و دوتایی به سمت پارکینگ رفتیم. رفتم طرف موتور و بعد از پوشیدن دستکشهای چرم سیاهم و کلاه کاسکت سوار موتور شدم و روشنش کردم، دانیا هم اومد و پشتم نشست. نیم نگاهی بهش انداختم و حرکت کردم. دانی با کنترل در پارکینگ رو باز کرد با سرعت از در بیرون رفتم. بعد از چند دقیقه به خونه رسیدیم. یک خونه تقریباً بزرگی بود. هنوز چراغها روشن بودند. ناچاراً به موتور تکیه دادیم تا چراغ خاموش بشه.
***
«ساتیار»
هممون داخل ون نشستیم، استرس داشتیم و با تأکید عمو، میزانش بیشتر هم میشد. چند دقیقه یکبار میگفت:
- باید مراقب باشیم! ایندفعه مثل هیچ یک از مأموریتهایی که رفتیم نیست اگه، اگه یه خطا کنیم، مساوی با مرگمونه.
دیگه آخرش زنعمو کلافه شد و با صدای بلند و عصبی گفت:
- فهمیدیم دیگه نمیخواد تکرار کنی!
بعد از اون عمو دیگه هیچی نگفت، فقط با اخم به بیرون نگاه کرد. بعد از چند دقیقه به پارکی رسیدیم و باید اینجا چند دقیقه میبودیم تا خودشون ماشین بفرستند. بعد چند دقیقه لیموزین سفیدی اومد. همه سوار شدیم و راه افتاد. بعد چند دقیقه ایستاد.
رفتیم پایین، طاها (نفوذی) و رئیس باند و دخترش جلوی در ایستاده بودند. رفتیم جلوی طاها که با خوشحالی جلو اومد و عمو رو بغل کرد.
- سلام خوش اومدین!
- سلام ممنون.
دختر رئیس باند و خودش هم نزدیک اومدند. دوتاشون قیافه غربی داشتند. دختر رئیس باند سلام کرد و خوشامد گفت!
آخرین ویرایش توسط مدیر: