جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان دره‌ سیاهی] اثر«آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آسایش با نام [رمان دره‌ سیاهی] اثر«آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,069 بازدید, 37 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان دره‌ سیاهی] اثر«آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
بعد از سلام و احوال‌پرسی به سمت اداره حرکت کردیم.

***
بعد از یک گریم سخت، چهره‌مون به کل تغییر کرد. جوری که اصلاً خودمون، خودمون رو نمی‌شناختیم! تبدیل شده بودیم به آدم‌های تو عکس.
- چطوره؟
لبخندی زدم.
- دستت درست پسر... مثل همیشه عالی!
از روی صندلی بلند شدم و پیشبند رو از دور گردنم باز کردم و برگشتم که مرد غریبه‌ای رو دیدم.
- ببخشید شما این‌جا چیکار می‌کنین؟
مرد چشم‌ غره‌ی توپی بهم رفت.
- هاها خندیدم... ساتیار می‌گیرم می‌زنمت!
چشم‌هام گرد شد. نیوان بود؟ چقدر تغییر کرده بود. نیوان اومد من رو کنار زد و رفت جلو‌ی آینه و تا خودش رو دید، سری از روی تأسف تکون داد و آروم با خودش گفت:
- ببین توروخدا دیگه از اون جذابیت قبلیم خبری نیست!
لبم رو به دندون گرفتم تا صدای خنده‌م بلند نشه.
- شما دوتا چرا نمیاین؟ دیگه باید راه بیفتیم.
دوتامون برگشتیم که با عمو مواجه شدیم. اون هم مثل ما تغییر کرده بود ولی از ته چهره‌ش میشد فهمید که عمو هست.
- بیاین دیگه.
و رفت. می‌خواستم دنبال سرهنگ برم که نیوان صدام زد. برگشتم و سوالی نگاهش کردم.
- ساتیار شاید، شاید اون‌جا... .
دیگه ادامه نداد. منظورش رو فهمیدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- می‌دونم!
نیوان با تعجب و غم نگاهم کرد.
- ولی، فراموشش کردم تو هم بهتره فراموش کنی.
می‌خواستم راه بیفتم که نیوان گفت:
- واقعاً فراموشش کردی؟
دستم مشت کردم.
- آره!
- امیدوارم!
دوتامون راه افتادیم به سمت در... .

***
«آترینا»
سر تا پا سیاه پوشیدم و چیزهای لازم رو برداشتم گذاشتم توی کیفم. رفتم بیرون، دانیا همزمان با من از اتاقش بیرون اومد. نیم‌ نگاهی بهش انداختم.
- بریم؟
- بریم.
سری تکون دادم و دوتایی به سمت پارکینگ رفتیم. رفتم طرف موتور و بعد از پوشیدن دستکش‌های چرم سیاهم و کلاه کاسکت سوار موتور شدم و روشنش کردم، دانیا هم اومد و پشتم نشست. نیم‌ نگاهی بهش انداختم و حرکت کردم. دانی با کنترل در پارکینگ رو باز کرد با سرعت از در بیرون رفتم. بعد از چند دقیقه به خونه رسیدیم. یک خونه تقریباً بزرگی بود. هنوز چراغ‌ها روشن بودند. ناچاراً به موتور تکیه دادیم تا چراغ خاموش بشه.

***
«ساتیار»
هممون داخل ون نشستیم، استرس داشتیم و با تأکید عمو، میزانش بیشتر هم میشد. چند‌ دقیقه یک‌بار می‌گفت:
- باید مراقب باشیم! این‌‌دفعه مثل هیچ یک از مأموریت‌هایی که رفتیم نیست اگه، اگه یه خطا کنیم، مساوی با مرگمونه.
دیگه آخرش زن‌عمو کلافه شد و با صدای بلند و عصبی گفت:
- فهمیدیم دیگه نمی‌خواد تکرار کنی!
بعد از اون عمو دیگه هیچی نگفت، فقط با اخم به بیرون نگاه کرد. بعد از چند دقیقه به پارکی رسیدیم و باید این‌جا چند دقیقه می‌بودیم تا خودشون ماشین بفرستند. بعد چند دقیقه لیموزین سفیدی اومد. همه سوار شدیم و راه افتاد. بعد چند دقیقه ایستاد.
رفتیم پایین، طاها (نفوذی) و رئیس باند و دخترش جلوی در ایستاده بودند. رفتیم جلوی طاها که با خوشحالی جلو اومد و عمو رو بغل کرد.
- سلام خوش اومدین!
- سلام ممنون.
دختر رئیس باند و خودش هم نزدیک اومدند. دوتاشون قیافه غربی داشتند. دختر رئیس باند سلام کرد و خوشامد گفت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
نیوان و زن‌عمو کمی ناباور بهش نگاه کردند ولی بعد از چند لحظه به خودشون اومدند و جوابش رو دادند. طاها وسطمون ایستاد و دستش رو طرف مرد گرفت و گفت:
- معرفی می‌کنم سیروس.
و به دختر اشاره کرد.
- دخترشون سایه خانم.
بعد دستش رو به سمت عمو گرفت رو به سیروس گفت:
- رامبد خسروی و همسرشون ترانه مهری.
به من اشاره کرد و ادامه داد:
- سامیار و سانیار پسرهاشون.
و به ثنا خانم اشاره کرد و گفت:
- دختر مهران خسروی که بعد از مرگ پدرشون کنار عموشون زندگی می‌کنن.
بعد از جلسه معارفه هممون به داخل رفتیم.

***
«آترینا»
چراغ‌ها خاموش شدند. برای اطمینان از خواب بودنشون نیم‌ ساعت ایستادیم. بعد از نیم‌ ساعت شروع کردیم. دانیا لپ‌تاپش رو از کیفش بیرون آورد و روی زمین، پشت موتور نشست و من هم روی موتور نشستم و از بالا بهش نگاه کردم.
دانیا شروع به هک کردن دوربین‌های خونه کرد. دانیا مهارت فوق‌العاده‌ای توی هک کردن دوربین‌ها داشت، وقتی این استعداد و علاقه‌ش رو به کامپیوتر می‌دیدم آتیش می‌افتاد توی جونم!
مطمئناً اگه من وجود نداشتم، اگه هدفم و انتقامم نبود، الان دانیا توی بهترین دانشگاه ایران بود.
هی کشیدم و به دور و اطراف نگاه کردم. خداروشکر هیچ‌کَس توی کوچه نبود. سرم رو به طرف دانیا برگردوندم. روی پیشونی بلند و صافش عرق بود و رنگ صورتش از همیشه سفیدتر شده بود. سرش رو با خوشحالی بالا آورد و نگاه خیره‌ی من رو شکار کرد. ولی بدون توجه به گرفتن مچ من با ذوق گفت:
- خاموشش کردم.
لبخندی بهش زدم و از روی موتور پیاده شدم. دانیا بلند شد و لپ‌تاپ رو گذاشت توی کوله من. نگاهی به دیوار دو متر و نیمی انداختم‌. دستکش‌های مشکیم رو پوشیدم و کوله‌ی مشکی رنگم رو انداختم رو شونه‌‌م و به سمت خونه رفتم. اخم‌هام درهم رفت. دیوار اصلاً جا پا نداشت. دانیا کنارم اومد. ناچاراً بهش نگاه کردم، از نگاهم فکرم رو فهمید. آهی کشید و به سمت دیوار رفت و برام جا پا گرفت. رفتم طرفش و دستم‌ رو گذاشتم روی شونه‌ش و گفتم:
- ببخشید دان!
دانیا چشم‌هاش رو با مهربونی ذاتیش بست و گفت:
- عیبی نداره برو.
کفش‌هام رو درآوردم و دستم رو روی شونه‌ش فشار دادم و رفتم روی دستش. دست‌هام رو به سمت نرده‌های آهنی بالای دیوار بردم ولی هرچی دست‌هام رو می‌کشیدم نمی‌رسید. با عجز گفتم:
- دانیا دست‌هام نمی‌رسه!
دانیا نفس عمیقی کشید و گفت:
- برو روی شونه‌هام.
با تعجب گفتم:
- چی؟
دانیا اخم کرد و گفت:
- برو روی شونه‌هام تا دستت به نرده برسه.
با لکنت گفتم:
- و... ولی... .
پرید توی حرفم و تقریباً با صدای بلند گفت:
- گفتم برو روی شونه‌م دستم داره میفته.
نفس عمیق کشیدم و ناچاراً پاهام رو روی شونه‌های ظریف دانیا گذاشتم و بالا رفتم. زود دستم‌هام رو به سمت نرده برم و گرفتمش. با کمک نرده خودم رو بالا کشیدم. دانیا تا وزن من رو احساس نکرد، با نگرانی برگشت سمت من و وقتی من رو بالا دید لبخند محسوسی توی چهره‌ی دلنشینش برق زد. با احتیاط از نرده اون طرف رفتم و به پایین دیوار نگاه کردم. فاصله زیادی نبود. آب دهنم رو قورت دادم و چشم‌هام رو بستم و پریدم. با پایین اومدنم درد زیادی رو روی پاهام احساس کردم. چشم‌هام رو باز کردم. خداروشکر روی جفت پاهام فرود اومده بودم. پاهام به عرض شونه‌هام باز شده بود. پاهام رو درست کردم و شروع کردم به راه رفتن، پاهام درد داشتند ولی سعی کردم بهشون توجه نکنم. نقشه خونه اصلاً خوب نبود! پیچ‌پیچ بود، موندم این‌ها چجوری گم نمی‌شدند! نمای ساختمون خاکستری بود. ساختمون یک طبقه بود و کلی درخت با اندازه‌های مختلف اطرافش بودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
رفتم سمت در و در رو برای دانیا باز کردم. دانیا زود داخل اومد و در رو پشت سرش بست. من جلوتر از دانیا شروع کردم به راه رفتن و دانیا پشتم اومد. خونه بیش از حد ساکت بود و این یکم مشکوک بود. با صدای چیزی دوتامون‌ با ترس به سمت صدا برگشتيم. همش منتظر بودم یکی بیاد ولی بعد از یك ثانیه یك گربه سیاه از پشت خونه بیرون اومد. نفس عمیقي کشیدم و با خیال راحت به گربه نگاه کردم. گربه با دیدن ما صدای بلندی داد و بعد رفت. عرق روی پیشونیم كه ناشی از ترس بود رو پاک کردم. به دانیا نگاه کردم، اون هم با ترس بهم نزدیک شده بود. بهش اشاره کردم راه بیفتیم و وقت تلف نکنیم. رفتیم سمت خونه و دستگيره در رو کشیدم. در کمال ناباوری باز شد. با چشم‌های درشت به در باز نگاه کردم. دانیا کنار گوشم گفت:
- چرا ایستادی؟ راه بیفت.
سعی کردم بی‌اهمیت به دري كه باز بود، وارد خونه بشم. به خونه نگاه کردم. چیدمانش مدرن بود و توی هال همش مبل‌هاي مشکی و سفید بودند و بالای سر مبل‌ها عکسي بزرگ از برج پیزا گذاشته بود. نگاهم رو از هال گرفتم و به راهرو چشم دوختم. با دانیا رفتیم توی راهرو. راهروی طولانی و بزرگی و پر از در بود. آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم یادم بیاد كه سیروس گفت احتمالاً اتاق چند بریم.

***
«گذشته»
به محوطه‌ي پارک نگاه کردم. بعد سرم رو به سمت سیروس برگردوندم و گفتم:
- مگه میشه من توی آلاچیق اونم توی بهترین پارک باشم و چیزی قبول نکنم؟
سیروس لبخند استرسی زد و به صندلی چوبی آلاچیق تکيه داد و گفت:
- ازت ممنونم.
سری تکون دادم و هیچی نگفتم. سیروس مکثی کرد و توی چشم‌هام نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- وقتی وارد خونه‌ش میشه خیلی پیچ‌ تو پیچه و راهروش کلی در داره؛ یادت باشه بری سمت راست و در سوم که روی دستگيره درش یه زنجیر طلاست.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه.
سیروس دستش رو گذاشت روی میز چوبی و تأکیدوار با دستش گفت:
- حتماً یادت باشه ها!
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و به چشم‌های سبزش که مثل سایه بود نگاه کردم و گفتم:
- باشه.
سیروس لبخند بزرگی زد و دست برد فنجون قهوه‌ش رو برداشت و به محوطه بیرون آلاچیق نگاه کرد. به سیروس نگاه کردم. الان سیروس رو از نزدیک می‌دیدم و به شباهت فوق‌العاده‌ش با سایه پی می‌برم. چشم‌هام رفت سمت موهای موج‌دار بلوند سیروس. فقط موهاشون فرق داشت موهای سایه بود وگرنه از نظر بقیه چیزها مثل هم بودند.

***
سیروس گفت در سوم از سمت راست. رفتم سمت در سوم و به دستگيره‌ش نگاه کردم. روی دستگيره‌ي در یك زنجیر طلا بود! لبخندی زدم. شاه کلیدم از توي جیبم درآوردم و انداختم توی قفل و بعد از چند دور پیچ دادن آخر باز شد. رفتیم داخل اتاق. همه‌جا تاریک بود ولی به لطف ماه قسمتی از اتاق روشن میشد. گوشیم رو درآوردم و دوربینش رو روشن کردم. روشن شدن چراغ همانا و دیدن سر گوزن روی دیوار همانا! هین کشیدم و دستم رو گذاشتم روی دهنم و قدمي عقب رفتم که خوردم به دانیا. دانیا برگشت سمتم تا ببینه چی‌شده که اون هم سر گوزن رو دید و ترسید! آب دهنم رو قورت دادم و چراغ رو از روی گوزن بیچاره برداشتم و دور اتاق گردوندم. طرح اتاقش قهوه‌‌ای سوخته بود و پایین‌تر از اون گوزن بیچاره يك شومینه خاموش بود. میز کارش گوشه‌ي اتاق بود و کلی وسایل روش گذاشته بود. این‌دفعه دانیا رفت سمت میز کار و من پشتش. دانیا پشت میز رفت. احساس کردم صدای قدم‌هایي رو شنیدم. زود سرم رو چرخوندم و بهش نگاه کردم.
- آتی!
با صدای ذوق زده‌ي دانیا به طرفش برگشتم. با دست به سمت گاوصندوق که پشت میز کنار دیوار گذاشته شده بود، اشاره کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
لبخند استرسی زدم. صدای قدم‌ها رو فراموش کردم و منم رفتم پیش دانیا. دانیا کنار رفت و من کنار در گاوصندوق روی زانو نشستم و شروع کردم به باز کردنش. چند دقیقه گذشت، نگاه دانيا بين من و در مي چرخيد. بعد از کلی تلاش و رمز ناموفق صدای باز شدنش اومد. با خوشحالی به دانیا نگاه کردم. دانیا لبخندی بهم زد. در گاوصندوق رو باز کردم و به پرونده‌اي که ردیف اول گذاشته شده بود نگاه کردم. با خوشحالی دستم رو به سمت پرونده بردم. برداشتن پرونده همانا و جیغ کشیدن آژیر خطر‌ همانا! توی شوک رفتم. با صدای قدم‌هایي که با سرعت به اتاق نزدیک می‌شدند به خودم اومدم. پرونده رو توی دستم فشار دادم و چشم‌هام رو بستم. باید شک می‌کردم که چرا باید اینقدر راحت و بی‌دردسر وارد خونه بشم و پرونده بردارم. برام تله گذاشته بودند و من چقدر زود گول خوردم... !
صدای نفس‌نفس زدن‌‌هام توی گوشم بود. با سرعت داشتیم می‌دویدیم. با جیغ گفتم:
- دانیا بدو!
باز هم لعنت به معمار این خونه، این چجور خونه‌اي هست كه انقدر تو در تو بود! نفسم داشت قطع میشد که بالاخره به در رسیدیم و در رو باز کردم. به دانیا نگاه کردم، چند قدم عقب‌تر از من بود و پشتش داشتند می‌اومدند. زود رفتم بیرون و سوار موتور شدم. چند ثانیه بعد دانیا هم سوار شد و محكم من رو گرفت. من هم گازش رو گرفتم و دِ بدو که رفتیم. با سرعت بالا داشتم موتور رو می‌روندم و پشتمون کلی ماشین و موتور بودند. دانیا سفت من رو گرفته بود. احساس کردم از ترس دست‌هاش داشت بی‌حس میشد! مطمئنم اگه تا پنج‌ دقیقه دیگه دنبالم باشند، دانیا افتاده. بعد از چندتا پیچ گممون کردند. برای اطمینان بیشتر، نگاه دیگه‌اي از توی آینه به پشت سرم انداختم، نبودند. نفسم رو فوت کردم و موتور رو نگه داشتم تا نگه داشتم دانیا از موتور پیاده شد و کنار جدول نشست. نیم‌ نگاهی بهش انداختم، رنگش سفیدسفید بود و دست‌هاش می‌لرزید. حق داشت! اگه می‌گرفتنمون‌ مطمئناً بدترین اتفاق‌ها برامون می‌افتاد. مخصوصاً كه این باند زیر نظر باند اژدهای سپید بود. مطمئنم اگه من رو می‌گرفتند، می‌دادند به اون‌ها و با اون کار من احتمال مرگم صد درصد بود! از روی موتور پیاده شدم و کنار دانیا نشستم و دست‌هاش رو گرفتم.
- خوبی؟
دانیا نیم‌ نگاهی بهم کرد و سرش رو به معنی آره تکون داد و چشم‌هاش رو بست. بهش خیره شدم، امشب خیلی ریسک کردم! ریسکی که داشت با تموم شدن تنها کسي که برام مونده بود تموم میشد! یک‌‌دفعه صحنه چند دقیقه پیش از جلوی چشم‌هام رد شد.
«چند دقیقه پیش»
- اوه ببین کی این‌جاست؟!
من و دانیا با ترس توی جامون ایستادیم. چند ثانیه به خودم اومدم و برگشتم. سام یکی از نوچه‌هاي شهروان بود.
- شهروان گفته بود احتمالاً میای این‌جا ولی من باور نکردم، گفتم این‌که به باند ما ضربه زده امکان نداره دوباره بیاد چون می‌دونه اگه بگیرمش مرگش حتمی هست... ولی دیدم نه! انگار کله‌خرتر از این هستی که از این چیزها بترسی.
پوزخندی زدم.
- خب که چی؟ می‌خوای الان به صاحبت بگی بالاخره به یه دردی خوردی؟
سام با عصبانیت بهم نزدیک شد ولی من همون‌جا ایستادم، بدون هیچ ترسی! آدم ته خط از هیچی نمی‌ترسه و من هم مصداق یک آدم ته خطم ولی دانیا دستم رو کشید و دوید... .
شاید اگه دانیا این کار رو نمی‌کرد من الان مرده بودم! من زندگیم رو مدیون دانیا بودم. با صدای دانیا به خودم اومدم.
- حالم خوب شد بریم دیگه.
بهش نیم‌ نگاهی انداختم. رنگش یکم باز شده بود و دیگه از سفیدی چند دقیقه پیشش خبری نبود! از جام بلند شدم و دستم رو به سمتش گرفتم. دستم رو گرفت و از جاش بلند شد. دوتایی رفتیم سمت موتور و سوار شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
***
«ساتیار»
توی هال نشسته بودیم. نمی‌دونم چرا استرس و دلشوره داشتم. همه داشتند با هم حرف می‌زدند، فقط من و نیوان هیچی نمی‌گفتیم که صدای زنگ اومد. سیروان نگاهی به ساعت انداخت و با خوشحالی به در خیره شد.

***
«آترینا»
به در خونه‌ی سیروان رسیدیم. دانیا هنوز کاملاً حالش خوب نشده بود. گفته بودم تنها آدمی که من نگرانش میشم دانیاست؟!
با صدای ضعیفی گفت:
- خودت برو تحویلشون بده!
- ولی... .
با لبخند کم جونی گفت:
- من خوبم همین‌جا منتظرت می‌مونم.
نامطمئن بهش نگاه کردم و از داخل کیفم پرونده رو برداشتم. بعد رفتم سمت در و زنگ در رو زدم. در باز شد. دوباره به دانیا نگاه کردم، لبخندی زد. نفسم رو فوت کردم و داخل رفتم. همه‌جا تاریک بود و درخت‌های سر به فلک کشیده باعث شده بودند به جای زیبایی صبح که هر بیننده رو مجذوب خودش می‌کنه، ترسناک باشه جوری که هر بیننده‌ای رو به سکته می‌داد. البته روشنایی چراغ‌ها بودند ولی از ترسناکیش کم نکرده بود. از کنار استخر رد شدم و به سمت در خونه رفتم. در باز شد و ثریا خانم بیرون اومد. رفتم پیشش. ثریا زود گفت:
- سلام خانم.
- سلام... آقا هستن؟
- بله خانم توی هال نشستن.
رفتم داخل و به سمت هال رفتم. چند نفر دیگه توی هال نشسته بودند. عینک رو از روی چشم‌هام برداشتم، سایه از پله‌ها پایین اومد. یک پرونده دستش بود. وقتی من رو دید با خوشحالی سلام کرد. لبخندی به خوش‌رو بودنش زدم و جوابش رو دادم.

***
«ساتیار»
سیروس لبخندی از سر خوشحالی زد.
- سایه میشه بری اون پرونده‌ای که روی میز اتاقم هست رو بیاری؟
سایه لبخندی زد.
- چشم پدر.
بعد از پله‌ها بالا رفت. طرح خونه سیروس این‌جوری بود که تمام اتاق‌ها بالا بودند. دوتا اتاق پایین بود که یکی از اون‌ها اتاق کارش بود و اتاق دوم اتاق مهمون بود. بعد از رفتن سایه، خدمتکار اومد. سیروس سوالی گفت:
- خودش بود؟
- بله آقا.
سیروان لبخندش عمیق‌تر شد. رو به عمو کرد و گفت:
- درست مثل پدرشه!
هممون با تعحب و کنجکاوی به در ورودی هال نگاه کردیم، تا کسی که سیروس انقدر از اومدنش خوشحاله رو ببینیم؛ در کمال تعجب یک دختر داخل اومد. دختری که سر تا پا سیاه پوشیده بود. با تعجب داشتیم نگاهش می کردیم که دستش رو بالا برد و عینکش رو برداشت. تا عینکش رو برداشت همه توی شوک رفتیم. نگاه نگران نیوان روی من بود. می‌دونستم می‌بینمش ولی نه انقدر زود! نفسم به سختی بالا می‌اومد. قلبم محکم خودش رو به سی*ن*ه‌م می‌کوبید. آروم بگیر! اون عشقت نیست اون یک خلافکاره ولی قلبم این چیزها حالیش نبود. سایه خانم از بالای پله‌ها اومد پایین تا زمانی که آترینا رو دید و با خوشحالی سلام کرد. اون هم لبخندی زد و جوابش رو داد. به خودم اومدم و سعی کردم که خونسرد باشم. سیروس از جاش بلند شد، به سیروس نگاه کردم که نگاهش به عمو افتاد و داشت با نگرانی بهش نگاه می‌کرد. این مرد برام پدری کرده بود. وقتی پدرم رو از دست دادم اگه این مرد نبود حتماً من هم الان نبودم. لبخندی نصفه‌نیمه زدم تا خیالش راحت بشه و اون هم متقابل بهم لبخند زد. همه به سیروس نگاه کردیم.
- درست به موقع!
آترینا پوزخندی زد و گفت:
- پس چی؟ انتظار نداشتی؟ گفته بودم این ساعت میام.
- اون که بله... ‌‌.
این آترینای روبه‌روم هیچ شباهتی به نادیا نداشت. نادیا همیشه لبخند میزد، همیشه لباس‌های شاد می‌پوشید، با همه مهربون بود و با خلافکارها هیچ ارتباطی نداشت! از فکر آخرم پوزخندی زدم و سعی کردم حواسم رو جمع کنم. به چشمش نگاه کردم و دنبال آثاری از نادیا گشتم حتیٰ رنگ چشم‌هاش هم از اون طوسی‌ و سیاه‌ قبلش خبری نبود و بیشتر به طرف سیاهی می‌رفت. سیروس می‌خواست پرونده‌ای که داخل دستش بود رو بگیره که با انگشت اشاره‌ش و وسطیش بالا گرفتش.
- نچ‌نچ... سیروس خان وعده‌ای که دادی رو یادت نره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
سیروس به جای این‌که عصبانی بشه قهقهه زد و شروع کرد به دست زدن. همه سرش رو خم کرد که به خاطر استفاده نکردن از ژل موهای بلندش، توی صورتش ریختند. خیلی زود سرش رو بالا آورد و به سایه که با ذوق به آترینا نگاه می‌کرد، نگاه کرد و گفت:
- سایه پرونده رو بهش بده.
سایه زود حرف پدرش رو عمل کرد؛ پرونده رو به سمت آترینا گرفت. آترینا با پوزخند پرونده رو از دست سایه گرفت و پرونده‌ای که توی دستش بود رو به سیروس داد، سیروس می‌خواست حرفی بزنه که یادش افتاد غیر از خودش چندتا دیگه آدم هم در اون‌جا حضور دارند. لبخندی زد و به‌ سمت ما نگاه کرد. هر کدوم در ظاهر بی‌خیال و خونسرد بودیم، ولی در درون غوغا بود.
سیروس لبخندی زد و گفت:
- ببخشید اصلاً حواسم به شما نبود.
اگر هم نمی‌گفت میشد فهمید. لبخندش رو عمیق‌تر کرد و با ذوق به عمو نگاه کرد و گفت:
- راستی رامبد جان شنیده بودم که ده سال پیش توی اداره مبارزه با مواد مخدر نفوذ کرده بودی.
عمو کمی رنگش پرید. هیچ‌کدوم نمی‌دونستیم. همه با نگرانی به عمو نگاه کردیم. عمو خیلی زود به خودش اومد و لبخندی زد و لبش رو تر کرد و گفت:
- آه بله، چه دورانی بود!
سیروس لبخندش عمیق‌تر شد و گفت:
- پس باید ایشون رو بشناسی!
به آترینا اشاره کرد و ادامه داد:
- پدرش ده‌ سال پیش یه پلیس کار کشته بود.
همه با تعجب به آترینا که خنثی کنار سیروس و سایه بدون عکس‌العملی ایستاده بود نگاه کردیم. عمو با کینه که مخصوصاً به‌خاطر بلایی که به سر من اومده بود، نگاهش کرد، پوزخندی به آترینا نگاه کرد. عمو نگاهش رو از آترینا با حالت تمسخر گرفت و گفت:
- شوخی می‌کنی سیروس‌ جان، مگه میشه بچه یه پلیس باشی و خودت خلافکار؟
آترینا پوزخندی زد. بدون توجه به ما رفت سمت در ورودی و یک‌دفعه برگشت و به عمو و بعد به ما نگاه کرد، نفس عمیقی کشید.
- ما داریم توی دنیایی زندگی می‌کنیم که کم‌کم چیزهایی که تا دیروز برامون اتفاق افتادنش محال بود، داره وارد زندگیمون میشه، یه نصیحت بهتون می‌کنم... .
مکثی کرد و به عمو نگاه کرد و ادامه داد:
- توی این دنیا نباید تعجب کنیم، شوکه بشیم چون اگه بخوایم این‌جوری پیش بریم همه زندگیمون میشه پر از تعجب و شوک... .
مکثی کرد و گفت:
- و در رابطه با اسمم!
نفس‌ عمیقی کشید و به هممون نگاه کرد و با سردترین صدای ممکن گفت:
- من نیروانا اعتماد هستم دختر سرگرد امید اعتماد.

***
«ساتیار»
هممون توی شوک رفتیم. نیروانا به سیروس نگاه کرد و گفت:
- در رابطه با پرونده متشکرم.
داشت از سالن خارج میشد که زن‌عمو پوزخند صداداری زد و با لکنت گفت:
- امکان نداره... اون دختر هفت سال پیش توی یه آتش‌سوزی کشته شد!
آترینا به زن‌عمو نگاه کرد و گفت:
- معلومه به حرفم توجه نکردین، می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم؟‌ منتظر نموند تا جوابش رو بده و توی چشم‌های زن‌عمو نگاه کرد و ادامه داد:
- شما مردنش رو با چشم خودتون دیدین؟ دیدین داره جون میده؟
زن‌عمو چشم‌هاش رو با درد بست. آترینا ادامه داد:
- یه جنازه و چندتا شاهد ملاک بر این نیست که اون مرده.
آترینا پوزخند صداداری زد. زن‌عمو چشم‌هاش رو باز کرد و با درد بهش نگاه کرد. آترینا نگاهش رو از چشم‌هاش گرفت و به نیوان و عمو چشم دوخت و گفت:
- شما که کار کشته هستین! حتماً تا حالا توی عمرتون دیدین یا شنیدین که می‌تونه یه آتش‌سوزی یا مرگ یه نفر صحنه‌سازی باشه.
نیروانا جدی به زن‌عمو نگاه کرد و ادامه داد:
- دلیل بر شاهد داشتن یه اتفاق یا یه جسد سوخته که حتیٰ طوری سوخته باشه که چهره‌ش مشخص نباشه دلیل بر مردن یه نفر نمیشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
نیروانا مکثی کرد و سرش رو به‌ طرف زن‌عمو برگردوند و توی چشم‌های پر از غم و لرزونش نگاه کرد. با حالت جدی و بدون هیچ آثاری از لبخند در صورتش گفت:
- یه چیزی بهتون میگم اون رو سرلوحه زندگی‌تون بذارین.
نفس عمیق کشید و با سردترین نگاه و لحن گفت:
- هیچ‌وقت، تأکید می‌کنم هیچ‌وقت تا چیزی رو ندیدین باور نکنین! حالا می‌خواد هرچی باشه!
بعد سرش رو به سمت سایه و سیروس برگردوند. زن‌عمو شونه‌ش انگار کمی خم شده بود. چشم‌هاش بسته بود و نفس عمیق و کم صدا می‌کشید. نیروانا سری برای سیروس و سایه تکون داد و از سالن خارج شد. فضای سالن خفه‌کننده شده بود و نفس آدم می‌گرفت. الان به جای این‌که همه نگران من باشند، با نگرانی به نیوان و زن‌عمو خیره شده بودند. زن‌عمو اصلاً حالش خوب نبود. البته نیوانم کم از حال مادرش نداشت، چشم‌های درشت عسلیش می‌لرزیدند. با صدای سیروس همه به خودمون اومدیم و بهش نگاه کردیم. توی چشم‌هاش تحسین و افتخار موج میزد. بدون توجه به حال بد ما با لبخند عمیقی گفت:
- می‌دونین، ما یه شانسی آوردیم.
مکثی کرد و به هممون نگاه کرد و ادامه داد:
- این‌که نیروانا راه پدرش رو نرفت. وگرنه با این هوشی که این دختر داره مطمئناً الان هیچ‌کدوم از ما این‌جا نبودیم. پس باید خداروشکر کنیم.
لبخندی زد و گفت:
- معذرت می‌خوام تنهاتون می‌ذارم ولی باور کنین خیلی خسته‌م، شب خوش!
به‌ سمت اتاق رفت. سایه به رفتن پدرش نگاه کرد و بعد با حالت معذبی به ما نگاه کرد. زن‌عمو با صدای گرفته و غمگین گفت:
- سایه جان یه سوال بپرسم؟
سایه لبخند خجل و معذبی زد و گفت:
- بله.
زن‌عمو نفس عمیقی کشید و گفت:
- اون دختره... .
مکث کرد و چونه‌ش رو گرفت. چشم‌هاش رو از درد بست. سایه لبخندی زد و حرف زن‌عمو رو ادامه داد:
- نیروانا رو میگین؟!
زن‌عمو چشم‌هاش رو باز کرد و سرش رو تکون داد و گفت:
- آره‌آره، درست میگه که دختره سرگرد امید اعتماده؟
سایه آه غمگینی کشید و گفت:
- بله درست میگه. اون تنها دختر و کوچیک‌ترین بچه عمو امید هست.
زن‌عمو با ناباوری به سایه نگاه کرد. ثنا با تمسخر پوزخندی زد و گفت:
- اگه باباش پلیس بوده پس چرا خودش الان خلافکار شده؟
سایه با غم بهش نگاه کرد و بعد آه غمگینی که کشید و گفت:
- نیروانا خودش آرزو داشت راه پدرش رو بره و یه پلیس موفق بشه ولی... .
مکث کرد. تندتند پلک میزد تا اشک از چشم‌هاش سر ریز نشه. بعد با بغض ادامه داد:
- ولی بعد از اون اتفاق و اون کار ناحقی که به عمو نسبت دادن نیروانا هدفش تغییر کرد و هدفش انتقام شد؛ انتقام از تموم کسانی که زندگیش رو به گند کشیدن!
قطره‌ای اشک از چشم‌هاش چکید. آروم معذرت خواهی کرد و با حالت دو به سمت اتاقش رفت. هممون توی شوک بودیم. دلم برای نیروانا سوخت. برای آرزویی که داشت کباب شد. به قول سیروس اگه راه پدرش رو می‌رفت حتماً الان کاربلدترین پلیس حوزه مواد مخدر بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
زن‌عمو بعد از رفتن سایه، زانوهاش سست شد و افتاد روی مبلی که پشتش بود. هممون با شوک به زن‌عمو نگاه کردیم. با چشم‌های لرزون داشت به پله‌ها نگاه می‌کرد. با دندون نیشش لبش رو گرفته بود و چونه‌های ظریفش می‌لرزیدند. اولین کسانی که به خودشون اومدند نیوان و عمو بودند. نیوان مثل تیر رفت سمت مادرش و با بغض بهش نگاه کرد. عمو هم مثل پروانه دور زن‌عمو می‌چرخید و زیر گوشش چیزی زمزمه می‌کرد. تنها کسی که متعجب بود از رفتار ما و با تعجب نگاهمون می‌کرد ثنا بود. طاها تقریباً یکم از ماجرا رو می‌دونست ولی اون هم کامل نبود.
عمو کنار گوش زن‌عمو چیزی گفت. زن‌عمو با بغض به عمو نگاه کرد. عمو هم نگاهش غمگین بود. عمو امید روز آخر عمرش نیروانا رو بهش سپرده بود و گفته بود هوای تنها دخترش رو داشته باشه، ولی الان درست در این‌جا متوجه شده بود دختر بهترین دوستش زنده بوده و اون آخرین خواسته‌ی رفیقش رو عملی نکرده بود! زن‌عمو سری تکون داد و بدون حرف، به سختی از جاش بلند شد. پاهاش می‌لرزیدند. عمو وقتی این حال زن‌عمو رو دید طاقت نیاورد و به سرعت زیر دست زن‌عمو رو گرفت و آروم‌آروم بردش به سمت اتاقی که در این‌جا داشتند. نیوان با غم به رفتن مادرش نگاه کرد. نیوان امروز خیلی مظلوم و بی‌پناه شده بود، درست مثل زمانی شده که خبر اعدام کردن پدری رو بهش دادند که با کارهایی که چند روز آخر انجام داده‌ بود، ازش متنفر شده‌ بود ولی با اون خبر دقیقاً همین حال رو پیدا کرده بود. رفتم سمتش و دستش رو گرفتم و به سمت اتاقم بردم. امشب نمی‌شد نیوان رو تنها گذاشت. مطمئناً بلایی به سر خودش می‌آورد. امشب مطمئناً سخت‌ترین شب عمرم هممون خواهد بود!

***
«*نیروانا»
از خونه‌ی سیروس بیرون اومدم و در رو بستم. با بیرون اومدنم نگاهم به دانیا افتاد که روی زمین، کنار پیاده‌رو نشسته بود. رفتم کنارش نشستم. سرش رو روی زانوهاش گذاشته بود و خوابش برده بود. لبخند غمگینی به تنها رفیق زندگیم زدم و آهی کشیدم. امروز، چند نفر دیگه هم از راز بزرگ زندگیم با خبر شدند. امشب دلم برای دره عجیب تنگ شده بود ولی خب حال دانیا بد بود و نمی‌شد با این حالش ببرمش به جایی مثل اون‌جا که بدترین خاطراتش رو براش زنده می‌کرد. می‌دونید اون دره محل مرگ من و زندگی دوباره‌ی من بود. اون دره بود که فکر زندگی دوباره و انتقام رو در وجودم پرورش داد. نگاهم به ماه افتاد. به‌خاطر آلودگی هوا کم‌ رنگ بود ولی باز هم معلوم بود. باز هم مثل نگینی در آسمون می‌درخشید و چشم هر کَس رو به خودش می‌نداخت. گاهی وقت‌ها احساس می‌کنم من هم مثل این ماهم، گرفتار ظلمات شده بودم. ظلماتی که شاید تموم عمرم رو بگیره.
آدم‌های اطراف من همه یک‌جور توی دره پر از سیاهی و ظلمات گیر افتاده بودند که هیچ راهی برای خروج نداشتند.
با صدای ضعیف دانیا به خودم اومدم.
- پرونده رو دادی؟
به سمتش برگشتم. صورتش روشن‌تر از هر زمان دیگه‌ای بود. به صورت خسته‌ش لبخندی زدم و گفتم:
- آره.
دانیا با خستگی، آروم از جاش بلند شد و گفت:
- پس پاشو بریم که خیلی خوابم میاد.
لبخندم عمیق‌‌تر شد و از جام بلند شدم و سوار موتور شدم. دانیا پشتم سوار شد و دست‌هاش رو دور کمر باریکم حلقه کرد. پس از اطمینان از امنیت دانیا، موتور رو روشن کردم و سپس گاز دادم و رفتم‌.
ادامه دارد... .
پایان جلد اول دره سیاهی
جلد دوم گرفتار ظلمات
نوشته ف.ب. آسایش
۱۴۰۳

*نیروانا: کامل شدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین