- Sep
- 300
- 2,548
- مدالها
- 2
لیوان شربت رو برد سمت لبش و یکم ازش خورد. بعد ادامه داد:
- آخه منو راضی کردن ولی من براش یه شرط گذاشتم، گفتم نباید هیچ پروندهاي که بهت میدن رو بیاری توی خونه، آخه باباش همش پرونده میآورد خونه و آخرم یه روز وقتی ما خونه نبودیم اومده بودن همهي زار و زندگیمو بهم ریخته بودن همش بهخاطر اون پروندهي کوفتی؛ ساتیار قبول کرد، بچهم حالا چهار، پنج ساله یه پرونده هم نیاورده خونه.
لیوان شربت میخواست از دستم رها بشه که زود گرفتمش. پس برای همین اون روز توی اتاقش هیچی پیدا نکردم! لیوان شربت رو سر کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم:
- من دیگه برم.
نرگس بلند شد و گفت:
- عزیزم بشین... .
پریدم توی حرفش و گفتم:
- نه! من چندتا کار داشتم گفتم اول بیام سر به همسایهي خوبم بزنم و بعد برم به کارهام برسم.
نرگس لبخند زد و گفت:
- عزیزی!
از خونه بیرون رفتم و در قهوهاي رنگ خونهشون رو بستم و به سمت خونهی خودم رفتم.
***
«ساتیار»
نیوان در رو باز کرد و تا من رو تکيه به میزم دید، جلو اومد و گفت:
- تو چرا اینجايی؟
با تعجب گفتم:
- مگه چیشده؟
نیوان کلافه گفت:
- مگه تو سرپرست پروندهي اژدهای سپید نیستی؟
تکيهم رو از میز گرفتم و گفتم:
- مگه چیشده؟
نیوان با هیجان گفت:
- امروز یه پرونده از شخص ناشناس به پدر رسیده.
با هیجان و با استرس گفتم:
- خب؟
نیوان نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اون پرونده مال آترینا امیری رئیس باند سیاهی هست.
- چی؟!
داد زدم كه نیوان با دست بهم اشاره کرد و گفت:
- آروم باش پسر!
صدام رو پایین آوردم و گفتم:
- راست میگی؟ واقعاً اون پرونده مال رئیس باند سیاهی بوده؟
- آره، انگار یه عکس هم ازش توی پرونده بوده، الان سرهنگ رفته عکسو به کسايی که میگن ما اونو دیدیم نشون بده.
همون موقع سرباز که منشی سرهنگ بود داخل اومد و احترام گذاشت.
- آزادی.
سرباز آزاد شد.
- چيشده رحمتی؟
رحمتی نیم نگاهی به نیوان انداخت و رو به من گفت:
- جناب سرهنگ گفتن سرگرد کاویانی بیان اتاقشون.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- نگفتن چه کار دارن؟
- نه فقط گفتن خیلی سریع بیاین.
سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم. نیوان هم همراهم اومد.
وقتی به اتاق سرهنگ رسیدم دوتا تقه به در زدم، میخواستم وارد بشم که رحمتی گفت:
- ببخشید ستوان؟
نیوان بهش نگاه کرد. رحمتی خجل گفت:
- جسارتاً سرهنگ تأکید کردن فقط سرگرد بیان.
نیوان بهم نگاه کرد. لبخند نگرانی زدم و باز دوتا تقه به در زدم که سرهنگ گفت:
- بفرمايید.
در رو باز کردم و داخل رفتم. احترام گذاشتم. سرهنگ نگاهش رو از پروندهاي که جلوش بود گرفت و گفت:
- آزادی، بیا بشین.
رفتم روی صندلی بغل میز سرهنگ نشستم و بهش نگاه کردم. سرهنگ پرونده رو بست و دستهاش رو به هم گره داد و گفت:
- ساتیار یه سوال میپرسم راستشو میگی؟
- بله سرهنگ، من که همیشه به شما راست گفتم.
سرهنگ سری تکون داد و از جاش بلند شد و اومد روبهروم نشست.
- میدونم ولی ایندفعه باید همه چیو بگی.
سری به نشونه تأيید تکون دادم. سرهنگ حالت بازجویی گرفت و چشمهاش رو ریز کرد.
- آخه منو راضی کردن ولی من براش یه شرط گذاشتم، گفتم نباید هیچ پروندهاي که بهت میدن رو بیاری توی خونه، آخه باباش همش پرونده میآورد خونه و آخرم یه روز وقتی ما خونه نبودیم اومده بودن همهي زار و زندگیمو بهم ریخته بودن همش بهخاطر اون پروندهي کوفتی؛ ساتیار قبول کرد، بچهم حالا چهار، پنج ساله یه پرونده هم نیاورده خونه.
لیوان شربت میخواست از دستم رها بشه که زود گرفتمش. پس برای همین اون روز توی اتاقش هیچی پیدا نکردم! لیوان شربت رو سر کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم:
- من دیگه برم.
نرگس بلند شد و گفت:
- عزیزم بشین... .
پریدم توی حرفش و گفتم:
- نه! من چندتا کار داشتم گفتم اول بیام سر به همسایهي خوبم بزنم و بعد برم به کارهام برسم.
نرگس لبخند زد و گفت:
- عزیزی!
از خونه بیرون رفتم و در قهوهاي رنگ خونهشون رو بستم و به سمت خونهی خودم رفتم.
***
«ساتیار»
نیوان در رو باز کرد و تا من رو تکيه به میزم دید، جلو اومد و گفت:
- تو چرا اینجايی؟
با تعجب گفتم:
- مگه چیشده؟
نیوان کلافه گفت:
- مگه تو سرپرست پروندهي اژدهای سپید نیستی؟
تکيهم رو از میز گرفتم و گفتم:
- مگه چیشده؟
نیوان با هیجان گفت:
- امروز یه پرونده از شخص ناشناس به پدر رسیده.
با هیجان و با استرس گفتم:
- خب؟
نیوان نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اون پرونده مال آترینا امیری رئیس باند سیاهی هست.
- چی؟!
داد زدم كه نیوان با دست بهم اشاره کرد و گفت:
- آروم باش پسر!
صدام رو پایین آوردم و گفتم:
- راست میگی؟ واقعاً اون پرونده مال رئیس باند سیاهی بوده؟
- آره، انگار یه عکس هم ازش توی پرونده بوده، الان سرهنگ رفته عکسو به کسايی که میگن ما اونو دیدیم نشون بده.
همون موقع سرباز که منشی سرهنگ بود داخل اومد و احترام گذاشت.
- آزادی.
سرباز آزاد شد.
- چيشده رحمتی؟
رحمتی نیم نگاهی به نیوان انداخت و رو به من گفت:
- جناب سرهنگ گفتن سرگرد کاویانی بیان اتاقشون.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- نگفتن چه کار دارن؟
- نه فقط گفتن خیلی سریع بیاین.
سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم. نیوان هم همراهم اومد.
وقتی به اتاق سرهنگ رسیدم دوتا تقه به در زدم، میخواستم وارد بشم که رحمتی گفت:
- ببخشید ستوان؟
نیوان بهش نگاه کرد. رحمتی خجل گفت:
- جسارتاً سرهنگ تأکید کردن فقط سرگرد بیان.
نیوان بهم نگاه کرد. لبخند نگرانی زدم و باز دوتا تقه به در زدم که سرهنگ گفت:
- بفرمايید.
در رو باز کردم و داخل رفتم. احترام گذاشتم. سرهنگ نگاهش رو از پروندهاي که جلوش بود گرفت و گفت:
- آزادی، بیا بشین.
رفتم روی صندلی بغل میز سرهنگ نشستم و بهش نگاه کردم. سرهنگ پرونده رو بست و دستهاش رو به هم گره داد و گفت:
- ساتیار یه سوال میپرسم راستشو میگی؟
- بله سرهنگ، من که همیشه به شما راست گفتم.
سرهنگ سری تکون داد و از جاش بلند شد و اومد روبهروم نشست.
- میدونم ولی ایندفعه باید همه چیو بگی.
سری به نشونه تأيید تکون دادم. سرهنگ حالت بازجویی گرفت و چشمهاش رو ریز کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: