جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان دره‌ سیاهی] اثر«آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آسایش با نام [رمان دره‌ سیاهی] اثر«آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,069 بازدید, 37 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان دره‌ سیاهی] اثر«آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
لیوان شربت رو برد سمت لبش و یکم ازش خورد. بعد ادامه داد:
- آخه منو راضی کردن ولی من براش یه شرط گذاشتم، گفتم نباید هیچ پرونده‌اي که بهت میدن رو بیاری توی خونه، آخه باباش همش پرونده می‌آورد خونه و آخرم یه روز وقتی ما خونه نبودیم اومده بودن همه‌ي زار و زندگیمو بهم ریخته بودن همش به‌خاطر اون پرونده‌ي کوفتی؛ ساتیار قبول کرد، بچه‌م حالا چهار، پنج ساله یه پرونده هم نیاورده خونه.
لیوان شربت می‌خواست از دستم رها بشه که زود گرفتمش. پس برای همین اون روز توی اتاقش هیچی پیدا نکردم! لیوان شربت رو سر کشیدم و از جام بلند شدم و گفتم:
- من دیگه برم.
نرگس بلند شد و گفت:
- عزیزم بشین... .
پریدم توی حرفش و گفتم:
- نه! من چندتا کار داشتم گفتم اول بیام سر به همسایه‌ي خوبم بزنم و بعد برم به کارهام برسم.
نرگس لبخند زد و گفت:
- عزیزی!
از خونه بیرون رفتم و در قهوه‌‌اي رنگ خونه‌شون رو بستم و به سمت خونه‌‌ی خودم رفتم.

***
«ساتیار»
نیوان در رو باز کرد و تا من رو تکيه به میزم دید، جلو اومد و گفت:
- تو چرا این‌جايی؟
با تعجب گفتم:
- مگه چی‌شده؟
نیوان کلافه گفت:
- مگه تو سرپرست پرونده‌ي اژدهای سپید نیستی؟
تکيه‌م رو از میز گرفتم و گفتم:
- مگه چی‌شده؟
نیوان با هیجان گفت:
- امروز یه پرونده از شخص ناشناس به پدر رسیده.
با هیجان و با استرس گفتم:
- خب؟
نیوان نیم‌ نگاهی بهم انداخت و گفت:
- اون پرونده مال آترینا امیری رئیس باند سیاهی هست.
- چی؟!
داد زدم كه نیوان با دست بهم اشاره کرد و گفت:
- آروم باش پسر!
صدام رو پایین آوردم و گفتم:
- راست میگی؟ واقعاً اون پرونده مال رئیس باند سیاهی بوده؟
- آره، انگار یه عکس هم ازش توی پرونده بوده، الان سرهنگ رفته عکسو به کسايی که میگن ما اونو دیدیم نشون بده.
همون موقع سرباز که منشی سرهنگ بود داخل اومد و احترام گذاشت.
- آزادی.
سرباز آزاد شد.
- چي‌شده رحمتی؟
رحمتی نیم‌ نگاهی به نیوان انداخت و رو به من گفت:
- جناب سرهنگ گفتن سرگرد کاویانی بیان اتاقشون.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- نگفتن چه کار دارن؟
- نه فقط گفتن خیلی سریع بیاین.
سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم. نیوان هم همراهم اومد.
وقتی به اتاق سرهنگ رسیدم دوتا تقه به در زدم، می‌خواستم وارد بشم که رحمتی گفت:
- ببخشید ستوان؟
نیوان بهش نگاه کرد. رحمتی خجل گفت:
- جسارتاً سرهنگ تأکید کردن فقط سرگرد بیان.
نیوان بهم نگاه کرد. لبخند نگرانی زدم و باز دوتا تقه به در زدم که سرهنگ گفت:
- بفرمايید.
در رو باز کردم و داخل رفتم. احترام گذاشتم. سرهنگ نگاهش رو از پرونده‌اي که جلوش بود گرفت و گفت:
- آزادی، بیا بشین.
رفتم روی صندلی بغل میز سرهنگ نشستم و بهش نگاه کردم. سرهنگ پرونده رو بست و دست‌هاش رو به هم گره داد و گفت:
- ساتیار یه سوال می‌پرسم راستشو میگی؟
- بله سرهنگ، من که همیشه به شما راست گفتم.
سرهنگ سری تکون داد و از جاش بلند شد و اومد روبه‌روم نشست.
- می‌دونم ولی این‌دفعه باید همه چیو بگی.
سری به نشونه تأيید تکون دادم. سرهنگ حالت بازجویی گرفت و چشم‌هاش رو ریز کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
- اون دختر همسایه‌ي روبه‌روت از کی اومده؟
تعجب کردم! چرا عمو بحث نادیا رو پیش کشیده؟
- حدود یه ماهي هست.
- تا حالا هیچ رفتار مشکوکی ازش ندیدی؟
- نه!
- تا حالا دیدی با اشخاص غریبه ملاقات کنه؟
- نه ندیدم، اصلاً تا به امروز هیچ‌کَس خونه‌ش نیومده.
عمو می‌خواست سوال دیگه‌اي بپرسه که کلافه گفتم:
- عمو چرا این سوال‌ها رو می‌پرسی؟ می‌خواین به چی برسین؟
عمو نفس عمیقي کشید و گفت:
- ساتیار بهم اعتماد داری؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- از چشم‌هام بیشتر بهتون اعتماد دارم.
عمو سری تکون داد و گفت:
- من به چیزي رسیدم كه گفتم اول با تو در میون بذارم.
- به چی رسیدين؟ در مورد باند اژدهای سپید؟
عمو مکثی کرد و گفت:
- نه در مورد باند سیاهی!
با هیجان گفتم:
- به چی رسیدین؟
یك‌دفعه یاد حرف‌هاي نیوان افتادم. با ذوق و اشتیاق گفتم:
- در مورد رئیس باند سیاهی چيزي فهمیدين؟ شناختنش؟ فهمیدن کیه؟
عمو با غم بهم نگاه کرد. با شوک به عمو نگاه کردم. الان عمو باید از همه بیشتر خوشحال باشه پس چرا ناراحته؟ عمو نفس عمیقي کشید و گفت:
- بله ولی شاید چیزهایی که الان بشنوی برات بد تموم بشه.
اخم کردم و با گیجی گفتم:
- مگه چی‌شده؟ چرا باید برام بد تموم بشه؟!
مکثی کردم و ادامه دادم:
- اصلاً چرا تا اومدم درباره نادیا خانم ازم سوال پرسیدین؟
عمو نفس عمیقي کشید و گفت:
- کوتاهی از من بود. باید از همون موقع که نگاه با گریه اومد خونه و گفت تو به‌خاطر یه دختر غریبه اونو شستی، باید می‌فهمیدم حتماً تو بهش احساس داری که به‌خاطرش می‌خواستی نگاه، کسی که از اول تا آخرش باهات بوده رو بشوری.
چشم‌هام رو بسته و باز کردم، کلافه و خجل گفتم:
- ببخشید عمو... .
عمو پرید توی حرفم و گفت:
- اول بذار من حرفم بزنم بعد تو بگو.
مکثی کرد و ادامه داد:
- من باید در مورد کَس و کار دختره تحقیق می‌کردم، باید از امانت برادرم محافظت می‌کردم من، من یادم رفت که باند اژدهای سپید هر کاری می‌کنه تا اون کسی که منافعش رو به‌ خطر می‌ندازه رو نابود کنه... .
کلافه گفتم:
- عمو برین سراغ اصل مطلب.
عمو نفس عمیقي کشید و از پرونده‌ي روی میزش دوتا عکس بيرون کشید و یکی از عکس‌ها رو روي ميز گذاشت و سمت من کشید. عکس رو با تعجب برداشتم و بهش نگاه کردم. این، این نادیا خانم بود ولی نه نادیا خانم همیشه كه لباس‌هاي شاد می‌پوشه و لبخند می‌زنه! این دختر که توی عکس بود سر تا پا سیاه‌پوش بود و بی‌حس به دوربین نگاه کرده بود. با تعجب و حیرت گفتم:
- عمو این... این‌که؟
عمو مکثی کرد و گفت:
- *آترینا امیری... رئیس باند سیاهی.
دستم بی‌حس شد. عکس از دستم افتاد روی میز. لبخند ناباورانه‌اي زدم و گفتم:
- چی؟ شما باور می‌کنین یه دختر، رئیس باند به اون موفقی باشه؟
عمو چشم‌هاش رو بست و باز کرد.
- اولش باور نکردم ولی با دیدن شواهد و مدارک باور کردم.
اون یکی عکس رو روی میز گذاشت. یك ماشین مدل بالا بود که نادیا داشت ازش پایین می‌اومد. نگاهی به راننده کردم اون کسی نبود جز شهروان، معاون باند اژدهای سپید! قطره‌اي اشک از چشم‌هام سر خورد. عمو شروع به حرف زدن کرد:
- گفتم اول به تو بگم بعد به همه بگم... ساتیار؟
به عمو نگاه کردم. داشت با غم به اشکي که هنوز توی صورتم بود نگاه می‌کرد.
- می‌دونم عاقل‌تر از این‌ها هستی که اطلاعاتي که به دست آوردی رو به یه غریبه بدی ولی برای اطمینان بیشتر مي‌پرسم تو هیچی به اون دختر نگفتی؟
چشم‌هام رو بستم و سرم رو به نشونه نه تکون دادم و بعد چشم‌هام رو باز کردم. عمو لبخند راحتی زد و گفت:
- می‌دونستم عاقل‌تر از این‌ها هستی!
نفس عمیق کشیدم، من اگه عاقل بودم به کسی که جمع دیدارمون بیشتر از ۲۴ ساعت نمی‌شد، دل نمی‌بستم که آخرش این‌جور بشم!


*آترینا: آتشین، زیبارو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
***
«آترینا»
تازه وارد خونه شده بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. گوشی رو برداشتم و به تماس گیرنده نگاه کردم. دانیا بود. تماس رو وصل کردم و گوشي رو گذاشتم دم گوشم که صدای جیغ بلند دانیا توی گوشم پیچید.
- آتی...!
با نگرانی گفتم:
- چی‌شده دانیا؟
دانیا با هول گفت:
- زود آماده شو از اون لونه زنبور بیا بیرون.
- بهت میگم چی‌شده؟
- فهمیدن، فهمیدن کی هستی! الان دارن میان بگیرنت؛ آترینا بیا بیرون من الان می‌رسم.
تماس بدون خداحافظی قطع شد. می‌دونستم دیر یا زود میان سراغم ولی فکر نمی‌کردم به این زودی بیان. زود رفتم توی اتاق و لباس‌هام رو برداشتم و انداختم توی کیفم. از پنجره به بیرون نگاه کردم. پلیس‌ها مثل، مور و ملخ از ماشین پیاده می‌شدند و می‌اومدن توی ساختمون. باید تغییر چهره می‌دادم پس سراغ وسایل موجود رفتم.

***
«ساتیار»
با کلی مأمور اومده بودیم و دم در ساختمونمون جمع شده بودیم. نگاهی به پنجره نادیا خانم انداختم. پرده‌ها کشیده شده بود. دوست داشتم خودم برم ازش بپرسم ببینم راست میگن یا نه، ولی می‌ترسیدم که برم و بگه درسته، بگه اومده بود برای نابودی من! رفتم پیش عمو و گفتم:
- سرهنگ من بالا نمیام.
عمو بهم نگاه کرد، انگار فهمید چرا نمیام. سری تکون داد و گفت:
- عیبی نداره بمون.
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون سرهنگ.
عمو سری تکون داد و رفت پیش گروه و اون‌ها رو تقسیم کرد. حضور یکی رو کنارم احساس کردم و بعد صدای نیوان تو گوشم پیچید:
- ساتیار خوبی؟
آهی کشیدم و گفتم:
- جسمم خوبه ولی حال روحم خرابه.
نیوان می‌خواست حرفی بزنه که عمو صداش زد. اون هم ناچاراً به پیششون رفت. گروه تقسیم بر سه شدند. عمو و تعدادی از افراد به داخل رفتند، تعدادی هم رفتند داخل پارکینگ و من و تعدادی از افراد هم بیرون ساختمون موندیم تا اگه قصد فرار داشت بگیرمش. وقتی چشم‌هام رو می‌بندم، تصویر چشم‌های معصوم نادیا می‌اومد توی ذهنم. امکان نداره که اون چشم‌هاي معصوم رئیس باند مواد مخدر باشه، نه؟ همش منتظر بودم بیان بگن همش پاپوشه، همش دروغه ولی هرچی منتظر شدم کسی نیومد. به جاده نگاه کردم. چشمم خورد به ماشین مدل بالای مشکی رنگي كه اون سمت جاده پارک کرده بود. مشکوک بود، از اول که این‌جا بودیم این ماشین هم این‌جا بود. شیشه‌ها دودی بودند و نمی‌شد داخلش رو ببینی.

***
«آترینا»
بعد از تغییر چهره از خونه، بيرون زدم. فعلاً هیچ‌کَس بالا نیومده بود. رفتم سمت آسانسور كه داشت پايين می‌رفت. نفسم رو با حرص، بيرون دادم. به پله‌ها نگاه کردم. مجبور بودم برم پارکینگ. زود مسير پله ها رو پيش گرفتم. درست وسط پله‌ها بودم که دوتا آقا دیدم كه داشتند به بالا مي‌اومدند. قلبم شروع به تپش کرد. چندتا نفس عمیق کشیدم و نرده آهنی رو رها کردم و رفتم طرف دیوار و سعی کردم عادی باشم. داشتم از بغل اون دوتا آقا رد می‌شدم که یکیشون نگاه مشکوکی بهم انداخت. زود از کنارشون رد شدم. هنوز دوتا پله نرفته بودم که یکیشون گفت:
- وایسا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
دستم رو به دیوار فشار دادم و چشم‌هام رو بستم.
- برگرد.
چشم‌هام رو باز کردم و ناچاراً آروم به طرفشون برگشتم.
- بله؟ باهام کاری داشتین؟
یکی از مردها نگاهی به اون یکی کرد. مرد از جیبش عکسي بیرون آورد و جلوش نگه داشت. نگاهي به من کرد و نگاهي به عکس كه انگار‌ به نتیجه نرسیده بود. به طرف اولی برگشت و سرش رو به معنی نه تکون داد. کسی که صدام کرد با صدای خشکي گفت:
- می‌تونی بری.
بدون هیچ حرفی راه افتادم تا به پارکینگ رسیدم، یك عالمه مأمور دیدم که داشتند همه‌جا رو می‌گشتند. یکم شالم رو جلو کشیدم و به سمت در خروجی رفتم. نگاه خیلی‌هاشون رو روی خودم احساس کردم ولی انگار شانس باهام یار بود كه هیچ‌کدوم بهم هیچی نگفتند. زود از ساختمون خارج شدم و به طرف ماشین دانیا که اون طرف جاده پارک کرده بود رفتم.

***
«ساتیار»
با بیرون اومدن نیوان نگاهم رو از ماشین گرفتم و به نیوان دوختم. نیوان با عصبانیت به پيشم اومد.
- چی‌شد؟ دستگیرش کردین؟
نیوان بهم نگاه کرد و سرش رو به نشونه نه تکون داد و گفت:
- نه فرار کرده بود. مادرت می‌گفت حدود یه ساعت پیش اون‌جا بوده ولی زود رفته فکر کنم جاسوسش بهش خبر داده که ما اومدیم دنبالش.
فرار کرده پس یعنی همه اون‌ حرف‌ها درست بودند. چشم‌هام رو با درد بستم و باز کردم. سرم رو به طرف اون ماشین مشکوک برگردوندم ولی نبود. اوف! یعنی کی‌ بود؟ عمو با عصبانیت بیرون اومد. من و نیوان جلو رفتيم. عمو نیم‌ نگاهی بهم انداخت و گفت:
- متأسفانه رفته، هیچ‌کَس هم ندیده‌ش.
اگه مي‌گفتم خوشحالم به شغلم خ*یانت کردم؟ عمو سوار ماشینش شد و رفت. پشت سر عمو همه رفتند. نفس عمیقي کشیدم و به ساختمون نگاه کردم. آروم به طرف در ساختمون رفتم، با قدم‌های شل که از من بعید بود. بدون توجه به نگاه خیره عمو رحمان رفتم سمت آسانسور و دکمه‌ش رو زدم. آسانسور پایین اومد، رفتم داخل. دکمه طبقه دوم رو زدم و آسانسور بالا رفت.
بغض توی گلوم غوغا می‌کرد. در آسانسور باز شد. رفتم بیرون. رفتم سمت در واحد نه، نه آترینا! دسته در رو گرفتم توی دستم و فشارش دادم. در باز شد. رفتم داخل، همه‌جا بهم ریخته بود. به دور و بر خونه نگاه کردم. رفتم سمت اتاق نادیا، اون‌جا هم مثل سراسر خونه بود. با قدم‌های شل رفتم سمت تخت‌خواب و روش نشستم. صدای قیژ تخت ناشی از نشستم، به صدا دراومد. دستم رو به تخت کشیدم. یک‌دفعه تمام لحظه‌هایی که باهاش گذشته بود از جلوی چشم‌هام رد شد. در باز شد و چشم‌های معصومش رو روز اول دیدارمون دیدم، با عجله از در خونه بیرون زد. دیرش شده بود. دیدار دوم، توی ماشین نشسته بودیم و داشتم می‌رسوندمش بانک.
چشم‌هام رو بستم و دست‌هام رو گذاشتم روی گوش‌هام و فشارش دادم. خم شدم تا صداش رو نشنوم ولی همش صدای قشنگش توی گوشم بود. روزی که با نگاه دعوا کرده بود و اومده بود ازم گلایه می‌کرد. اشک‌هام از گوشه چشم‌هام سر خورد. صدای هق‌هقم بلند شد. با عصبانیت چشم‌هام رو باز کردم و با دستم بالشت رو از روی تخت انداختم اون طرف که... عکسی رو دیدم.

***
با ترس به مامان و نیوان نگاه کرد مادرش انگار جنون گرفته بود. نیوان از دور با چمدون اومد.
- بریم؟
- بریم!
مادرش به نیروانا نگاهی کرد. نیروانا با ترس بغل دیوار نشسته بود. مادرش چند قدم به سمت نیروانا رفت، در همین لحظه در خونه باز شد. همه به در نگاه کردند، امید بود! نیروانا از دیدن پدرش خوشحال شد
- این‌جا چه‌ خبره؟
مریم بدون توجه به امید، دست نیروانا رو گرفت و به سمت در رفت. درست وسط سالن بودند که امید دست نیروانا رو گرفت و سمت خودش کشید.
- اگه می‌خوای می تونی بری ولی اجازه نمیدم بچه‌هام رو ببری!
مریم برگشت. قهقهه‌ی جنون‌آمیزی زد. چند لحظه بعد آروم شد و گفت:
- بچه‌هات هم می‌خوان پیشت باشن؟
- معلومه ک... .
- من می‌خوام با مامان برم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
امید ناباور به نیوان نگاه کرد. توی صورتش آثاری از شوخی نبود. نیوان خیلی سرسخت به امید نگاه می‌کرد. امید واضح شونه‌ش خم شد و سرش رو پایین گرفت. دست نیروانا رو رها کرد، نیروانا داشت با غم به پدرش نگاه می‌کرد. مریم پوزخندی زد و دست نیروانا رو کشید ولی درست زمانی که در باز شد نیروانا دستش رو از دست مامانش بيرون کشید و با حالت دو رفت سمت پدرش و پشتش ایستاد. مریم و نیوان با تعجب و ناباوری به نیروانا نگاه می‌کردند. مریم با عصبانیت گفت:
- نیروانا بیا بریم!
نیروانا به مریم نگاه کرد. بعد خودش رو بیشتر به امید نزدیک‌ کرد.
- من نمیام.
نیوان‌گفت:
- نیروانا، آبجی کوچولو بیا بریم لج نکن.
- نمیام... من دوست دارم پیش بابا باشم!
مریم با عصبانیت چند قدم به نيروانا نزدیک شد ولی امید زود به خودش اومد و جلوی نیروانا‌ ایستاد.
- نیوان رو ببر ولی اجازه نمیدم نیروانا‌ رو ببری!
مریم با عصبانیت به امید نگاه کرد. امید هم عصبانی بود. جوری جلوی نیروانا‌ ایستاده بود درست مثل شیری که می‌خواست بچه‌ش رو از خطرات حفظ کنه. بعد از چند ثانیه مریم به خودش اومد و با عصبانیت از خونه بيرون رفت. نیوان غمگین به نیروانا نگاه کرد. مریم با داد گفت:
- نیوان بیا دیگه!
نیوان ناچاراً به دنبال مادرش رفت.

***
با تعجب و حیرت عکس رو برداشتم. عکس مال هفت سال پیش بود. من بودم و نیوان و نیروانا. هر سه‌مون داشتیم با لبخند به دوربین نگاه می‌کردیم. این عکس الان باید توي كشوي من باشه!
ياد روز مهموني افتادم! بعد از رفتن مهمون‌ها و کمک کردن به مامانم برای جمع کردن وسایل، به اتاقم رفتم و در اتاق رو بستم. رفتم سمت کمدم و کشوی آخر کمدم رو باز کردم. وقتی کشو رو کشیدم، احساس کردم یك چیزی نیست ولی امکان نداشت! آخه هیچ‌کَس غیر از خودم و شاید مامانم به اتاقم نیومده بود! فكر كردم خيالاتي شدم چون اون روز زيادي پرونده باند اژدهاي سپيد رو خونده بودم و ذهنم به همه‌چي مشكوك شده بود؛ اما حالا مي‌فهمم! مطمئن بودم این همون بود. این عکس نشون میده که آترینا برای پیدا کردن مدارک اومده ولی چرا این عکس رو برداشته بود؟ با صدای قدم‌هایي زود عکس رو توي جيبم گذاشتم. به چهارچوب در نگاه کردم. نیوان بود كه داشت با نگرانی نگاهم می‌کرد.
نگاهی به نیوان کردم و بعد نگاهم رو به زمین دوختم.
- خوبی؟
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- اگه‌ تو می‌فهمیدی عشقت خلافکاره و بازیت داده چیکار می‌کردی؟ خوب بودی؟
نگاه نیوان رنگ غم گرفت. پوزخندی زدم و از جام بلند شدم. از خونه بیرون اومدم؛ از درون داشتم خورد می‌شدم. چیز آسونی نیست که بفهمی كسي عاشقت کرده و بازیت داده باشه.

***
«آترینا»
- سلام
رئیس برگشت و به من نگاه کرد. نفس عمیقي کشید و لبخند زد.
- سلام، خوشحالم سالمی.
لبخند خسته‌اي بهش زدم. رئیس چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و گفت:
- کارت خوب بود می‌تونی بری استراحت کنی.
سری تکون دادم و از اتاق بیرون اومدم. باند سیاهی در واقع من رئیسش نبودم و یکی دیگه رئیسش بود. این محل اقامت رئیس بود. یك گاراژ خرابه که رئیس داخلش درست کرده بود و خودش و محافظ‌هاش این‌جا زندگی می‌کردند. توی راهرو داشتیم راه می‌رفتیم که گفتم:
- دانیا شب میای بریم دره؟
دانیا مکثی کرد و گفت:
- آره میام.
سری تکون دادم و رفتم توی اتاقی که وقتی این‌جا بودم مال من بود.
در رو باز کردم و بستم. همه‌جا تاریک بود. کلید برق رو زدم تا همه‌جا روشن شد. به اتاق نگاه کردم همه‌چیز زرد و قهوه‌ای بود. از بس این چند روز، رنگ زرد دیده بودم، نسبت بهش حالت تهوع پیدا کرده بودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
این‌جا فقط یك تخت آهنی سفید و یك کمد کوچيک چوبی زرد بود. نفسم رو فوت كردم و خودم رو روی تخت انداختم. با انداختن خودم روی تخت گرد و خاک بلند شد. بینيم رو گرفتم. با سرفه رفتم در پنجره اتاق رو باز کردم و دستم رو مثل باد بزن توی هوا تکون دادم.

***
لباس‌های مشکیم رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. هیچ‌کَس توی راهرو نبود. از گاراژ بیرون رفتم. دانیا توی حیاط گاراژ، سوار ماشین شده بود. لبخندی زدم و رفتم سمت ماشین و در کمک راننده رو باز کردم و داخلش نشستم. دانیا بهم نگاه کرد. لبخندی بهش زدم، اون هم لبخند زد و راه افتاد. بعد چند دقیقه به دره رسیدیم. بدون توجه به دانیا از ماشین پیاده شدم. دره به‌خاطر دوری از شهر و آبادی تاریک شده بود. اين قسمت از جاده خاکی بود و به‌خاطر عمیق بودنش خیلی خطرناک بود. هین کشیدم و رفتم روی زمین و بدون توجه به خاکی شدن لباس‌هام نشستم. دانیا بالای سرم ایستاد. لبخندی به ماه که از این‌جا قشنگ پیدا بود زدم‌.
- دانیا این‌جا رو یادته؟
دانیا نفس عمیق کشید و روی زمین کنارم نشست و گفت:
- آره، کی جایي كه بدترین خاطره‌ش رقم خورده رو یادش میره؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- با این وجود این‌جا بهم آرامش میده.
همه‌ی آدم‌ها توي زندگیشون یك راز دارند که دیده یا شنیده نمیشه. این راز تنها با گفتن آشکار میشه. راز من، این دره بود. آروم زمزمه کردم:
- این‌جا جایي بود که منِ جدید متولد شد.
مکثی کردم و گفتم:
- دانیا میگن ققنوس هر هزار سال یك‌بار به توده بزرگ چوب خودش آتش می‌زنه و از خاکسترهاش یه ققنوس دیگه متولد میشه.
تلخ خندیدم و گفتم:
- منم مثل ققنوسم. منم با یه آتش متولد شدم.
دانیا زمزمه کرد:
- آتی!
- دانیا می‌دونی یکی از معنی‌هاي اسمم آتشین هست؟ عمو با دونستن معنیش این اسم رو برام انتخاب کرد. گفت می‌خوام مثل آتش بیفتی سر کسايی که دشمن خوشبختیت بودن. هفت سال از عمرم رو زجر کشیدم تا به این‌جا برسم نمی‌خوام الان که به این‌جا رسیدم به‌خاطر چیزهاي مزخرف از هدفم خارج بشم.
- آترینا خوبی؟ چرا این حرف‌ها رو به من میگی؟
- خوبم.
سکوت سنگینی بینمون افتاد. یاد چیزي افتادم. لبخند تلخی زدم و گفتم:
- دانیا اون‌جا مریم و نیوان رو هم دیدم؛ تو می‌دونستی نه؟
بدون منتظر موندن برای جوابش ادامه دادم:
- مریم و نیوان داشتن برای کسی که خودشون رو به کشتن داده آش درست می‌کردن.
زیر لب گفتم:
- بیچاره نیروانا، بیچاره دل سوخته‌ش، بیچاره امید، بیچاره مظلومیتش... بیچاره!
دانیا بغض کرد. منم بغض کردم مثل همیشه که یاد گذشته‌ی تلخم می‌افتادم. آهی کشیدم و با صدايی که سعی داشتم نلرزه که انگار موفق بودم، گفتم:
- دانیا...‌ .
دانیا برعکس من سعی نکرد صداش رو صاف کنه و با همون صدای لرزون گفت:
- جان؟
نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- می‌دونی عمه کجاست؟
عمه تنها کسي بود که بعد از مرگ پدرم باهام بود ولی وقتی که این راه رو پیش بردم به‌ جای مادری که فراموشم کرده بود، طردم کرد!
- هنوز توی اون محل هست، گاهی وقت‌ها بهش سر می‌زنم.
- می‌دونه تو هم باهام هستی؟
نفس گرفت و گفت:
- نه نگفتم، ترسیدم منم طرد کنه.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- خوب کاری کردی!
دانیا مکثی کرد و گفت:
- آتی پاشو بریم، داري خودتو نابود می‌کنی.
نفس بغض دارم رو فوت کردم و گفتم:
- دانیا بذار این‌جا بمونم، فقط امشب، من از فردا همون آترینا میشم که هیچ‌کَس اشکش رو ندیده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
***
فردا صبح زود بلند شدم و سر تا پا سیاه پوشیدم. چقدر دلم برای این رنگ تنگ شده بود. دانیا می‌گفت نرو پیش شهروان ولی من باید انجامش بدم. من یا کاری رو انجام ميدم یا اصلاً قبولش نمی‌کنم! از همه خداحافظی کردم، دانیا هنوز خواب بود. با وضعیتي که دیشب داشتیم امید نداشتم حالا حالاها بیدار بشه. بعد از رفتن پیش رئیس و حرف‌های همیشگیش از مخفی‌گاه بیرون اومدم. چمدون رو توي ماشين انداختم و به‌ سمت محل باند اژدهای سپید روندم. وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و بدون برداشتن چمدون رفتم سمت در، در زدم. یکی از پشت در گفت:
- اسم رمز؟
- اصغر یه چند روزی نبودم انگار باز ول شدی؟
بدبخت کپ کرد‌، زود در رو باز کرد. با حالت مغرور و خشک رفتم داخل و زیر چشمی به اصغر نگاه کردم كه داشت با ترس بهم نگاه می‌کرد؛ چقدر ترسش برام شیرین بود.
- شهروان کجاست؟
اصغر آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- داخل اتاق کارشه.
سری تکون دادم و داخل رفتم. این‌جا اكثراً از من می‌ترسند، به غیر از شهروان و بادیگاردهای قلچماقش! به سمت اتاق کار شهروان رفتم، خداروشکر بادیگاردهاش نبودند. در اتاقش رو محکم باز کردم، جوری که در محکم خورد به دیوار و یکم برگشت. شهروان با دختری که توی ب*غ*لش بود، دو متر بالا پریدند. با عصبانیت دو قدم جلو اومدم و داخل اتاق شدم. دختر الکی خودش رو انداخت توی بغل شهروان و با ناز گفت:
- وای ترسیدم!
پوزخندی به عشوه‌ش زدم. دختره رو می‌شناختم‌؛ دختر لوس و پررويی بود كه از خونه فرار کرده بود و گیر شهروان افتاده بود. حالا هم چند وقتی هست که این‌جاست تا آقا شهروان حسابی حال کنه و وقتی که خسته شد مثل بقیه بفروشش یا بکشتش! دختر نفهم فکر می‌کنه شهروان عاشقش شده! برای همین از من خوشش نمیاد، فکر می‌کنه من رقیبشم... هه!
- گلم آروم باش!
پوزخندم عمیق‌تر شد. هه! گلم؟ آره دیگه گلش بود، وقتی گلش پژمرده یا پوسیده شد می‌انداختش دور! با عصبانیت به من نگاه کرد كه با مسخرگی گفتم:
- وای ببخشید مزاحمتون شدم... .
بعد با حالت جدی گفتم:
- مسخره بازیت رو تموم کن... کارت دارم.
شهروان با اخم بهم نگاه می‌کرد. بعد که حرف‌هام تموم شد رو به دختر گفت:
- گلم برو یکم دیگه میام.
گل‌ جان بلند شد و چشم غره‌اي به من رفت و بعد بيرون رفت و در رو محکم بست. پوزخندی به رفتنش زدم و گفتم:
- شهروان‌ خان فکر کنم باید فرق اتاق خواب و اتاق کار رو برات بگم!
شهروان نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب تو این‌جا چیکار می‌کنی؟ مگه الان نباید پیش سرگرد جون باشی؟
نفس عمیقي کشیدم و گفتم:
- هه! این رو من باید بگم!

***
بعد از اون ماجرا و رفتن مادرش و نیوان از خونه‌شون، یك روز عمه‌ش اومد خونه‌شون و به زور نیروانا و امید رو برد خونه‌ش. با صدای جیغ عمه‌ش از خواب بیدار شد. زود از اتاق بیرون اومد كه با پدرش چشم تو چشم شد. دوتا پلیس کنار امید ایستاده بودند و به دست‌هاش دستبند می‌زدند. نفسش قطع شد! امید تا نیروانا رو دید، خواست به پيشش بره كه پلیس‌ کنارش نذاشت و امید شرمنده سرش رو پایین انداخت. پلیسی که انگار درجه‌ش از اون یکی بالاتر بود، به اون پلیس اشاره کرد تا یکی از دست‌های امید رو باز کنه. پلیس ناراضی دستبند رو باز کرد و امید مثل پرنده‌‌اي که از قفس آزاد شده زود به طرف نیروانا رفت و بغلش کرد. نیروانا وقتي توی بغل پدرش قرار گرفت، صدای ضجه‌ش بلند شد. دخترک بیچاره چنان ضجه میزد که همه رو به گریه انداخته بود. هیچ‌کَس به طرفشون نمی‌رفت تا اون‌ها رو از هم جدا کنه. بعد از چند دقیقه، پلیس‌ها ناچاراً امید رو از نیروانا جدا کردند، نیروانا می‌خواست بره به طرف امید که عمه‌ش از پشت گرفتش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
امید رو بردند توی ماشین و اون‌جا صدای هق‌هقِ مردانه‌ي امید بلند شد. کسانی که سرگرد امید اعتماد رو می‌شناختند از این‌که اون از عرش خدا به فرش رسیده بود ناراحت بودند ولی هیچ‌کاری نمی‌کردند تا این پلیس موفق و خبره از این بلا نجات پیدا کنه.
انگار آدم‌های این داستان نزدیک دره‌ای از جنس سیاهی بودند و نمی‌تونستند کاری برای نجات امید که توی دره فرو رفته بود بکنند، چون می‌ترسیدند با کمک کردن به امید خودشون توی دره فرو برن.

***
رفتم سمت میز کارش و دوتا دست‌هام رو روی میز گذاشتم و به جلو خم شدم و رو به شهروان گفتم:
- تو مگه نگفتی من باید برم پیش سرگرد تا ما نجات پیدا کنیم؟ پس چرا امروز... .
با صدای بلندتری ادامه دادم:
- پلیس‌ها رو انداختی دنبالم؟
توی چشم‌هاش تعجب و نگرانی موج میزد‌. خودم رو عقب کشیدم و از میز فاصله گرفتم و رفتم طرف پنجره و به ماه خیره شدم.
شهروان با لکنت گفت:
- داری دروغ میگی!
- کاش دروغ بود، کاش من الان توی اون آلونک نشسته‌بودم.
با حالت مسخره‌ای ادامه دادم:
- و منتظر بودم برم یه خودی نشون بدم تا پسره رو عاشق خودم کنم!
نفس عمیقي کشیدم و برگشتم طرفش و با خشم گفتم:
- تقصیر توئه که الان پلیس‌ها دنبالمن و می‌خوان بگیرنم!
شهروان نفس عمیقي کشید و با حالت عصبی و نگران گفت:
- ما پلیس‌ها رو خبر نکردیم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- منم باور کردم.
رفتم به سمت در که با صدای شهروان متوقف شدم اما برنگشتم.
- امروز به رئیس ماجرا رو میگم و تو فردا رأس ساعت نه این‌جا باش ببینم باید چیکار کنیم!
بدون حرفی از اتاق بيرون اومدم و در رو محکم به هم كوبيدم. سرم رو برگردوندم سمت در ورودی تا برم که گل‌ جان رو دیدم، هه! داشت با عصبانیت بهم نگاه می‌کرد. پوزخندی زدم و با حالت مسخره‌ای گفتم:
- چیزی شده ماری‌ جون؟
«جون» رو مثل خودش کشیده گفتم. نفس‌های عصبی می‌کشید، بدون اين‌كه منتظر جوابش بمونم از كنارش رد شدم كه گفت:
- هر کاری کنی نمی‌تونی شهروان رو از من جدا کنی!
بعد از کنارم گذشت. پوزخندی زدم. از در و دیوار برام می‌باره!

***
«ساتیار»
حدوداً دو هفته از اون ماجرا می‌گذره. هنوز هم مثل روز اول درد داره! احساس خ*یانت می‌کنم، احساس بازی خورده‌ها، احساس شکست؛ باورم نمی‌شد نادیايی که عاشقش بودم اون‌جوری بهم رکب بزنه. شاید یکی از دلایلی که نادیا، نه! آترینا باهام بازی کرد هم همون پرونده‌ي لعنتی بود. سعی کردم ذهنم رو از آترینا منحرف کنم و به اون پرونده‌اي فكر كنم كه وقتي بهم دادنش قسم خوردم تا آخرش برم حتي اگه تهش نيستي باشه و چه زود به نيستي رسيدم! الان نفرتم از باند اژدهاي سپید بیشتر شده نه به‌خاطر بازی خوردنم، نه به‌خاطر شکسته شدنم، نه به‌خاطر نابودی تمام اعتمادهام، نه به‌خاطر نابودی آرزوهام، نه به‌خاطر این روش غیر منصفانه‌شون که برای به هدف رسیدنش همه‌چیز رو کنار می‌گذاشتند و به هدفشون فکر می‌کردند؛ من این تنفرم رو مدیون آترینا بودم.

***
امروز می‌خوام تغییر کنم؛ آره! می‌خواستم به‌خاطر مامان هم كه شده خوب بشم و برگردم به اون روزهايي که بی‌دغدغه می‌خندیدم. هه! جوری میگم اون روزها، انگار صد ساله ازش گذشته! دیگه خسته بودم از عذاب وجدان الکی مامانم، نگاه پر از ترحم همه، نگاه مغرور نگاه که انگار می‌خواست بگه دیدی بهت گفتم؟! می‌خوام امروز خودم بشم، بشم مثل قبل از آترینا ولی مگه میشه؟ بشم مثل قبل اون، کاش میشد از اول شروع کرد از همون اول ولی من مطمئنم باز هم اگه چشم‌های معصوم... هه! معصوم؟ واقعاً آترینا از کجا معصومیت آورده؟ رئیس یك باند موفق مواد مخدر مگه معصوم میشه؟ واقعاً اون معصومیتي كه ته چشم‌هاش ديدم و من رو عاشق خودش کرد، از کجا آورد بود؟ دوست شدن و عاشقی من از همون موقع که چشم‌هاش رو دیدم شروع شد! اون چشم‌ها با اون رنگ خاص و معصوم، اون صورت جذاب! آخ خدا، من نمی‌تونم منکر این بشم که عشق آترینا زیباترین اتفاق زندگیم بود ولی چه حیف که لیاقت این عشق رو نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
***
«آترینا»
دانیا با جیغ گفت:
- گاز بده!
گاز رو گرفتم، دیوانه‌ وار بینِ ماشین‌ها لایی می‌کشیدم. نگاهی به پشت سرم انداختم، هنوز افراد شهروان دنبالمون بودند. بهشون حق میدم از بد جایی ضربه خورده بودند، تا حالا بهتون گفتم من نمی‌تونم بنشینم و ملت برام تعیین تکلیف کنند؟ من چند سال مدیر بودم پس نمی‌تونم یك روز بشم زیردست! اون هم زیردست کی؟ آدم بی‌عرضه‌اي مثل شهروان که از خودش قدرت نداشت فقط داشت از دستورهای یکی دیگه پيروي مي‌كرد. هنوز دنبالمون می‌کردند. سرم رو برگردوندم و دست‌هام رو محکم دور فرمون موتور فشار دادم و گاز دادم. سرعتم خيلي بالا بود. دانیا محکم دست‌هاش رو دور کمرم پیچونده بود. لرزش دست‌هاش رو می‌تونستم از روی لباسم احساس کنم. داشتیم به یك کامیون می‌خوردیم که دانیا با جیغ گفت:
- مواظب باش آترینا!
و محکم‌تر دست‌هاش رو دور کمرم گرفت و فشار داد. تقریباً توي ده سانتی کامیون، فرمون رو برگردوندم. دانیا نفس راحتی توی گوشم کشید ولی هنوز استرس و ترس داشت. نیم‌ نگاهی بهش انداختم، سرش رو روی شونه‌م گذاشته بود. توی آینه به پشت نگاه کردم، خداروشکر گممون کردند. به سمت مخفی‌گاه رفتم و چندتا بوق زدم كه در باز شد. رفتیم داخل و از‌ موتور پیاده شدیم. به دانی نگاهی انداختم، رنگش سفید شده بود و کیفش رو محکم به خودش چسبونده بود. نفسم رو فوت کردم، نگاهم رو از کیف گرفتم، هدف اصلیمون از مأموریت به‌ دست‌ آوردن چند پرونده بود ولی خب مجبور شدیم پول هم بدزدیم تا هدف اصلی مأموریت‌مون لو نره! مثل همیشه رئیس داخل اتاقش بود. چندتا تقه به در زدیم كه با صدای بفرمايید رفتیم داخل. رئیس پشت میزش نشسته بود و وقتی ما رو دید با خوشحالی بلند شد.
- خوشحالم سالمین... چیکار کردین؟
کیف رو گرفتم سمتش كه توی هوا قاپید.
- آفرین می‌دونستم می‌تونين از پسش بر بیاین... .
نگاهی کلی به پرونده انداخت و ادامه داد:
- می‌تونين برین استراحت کنین.
سری تکون دادیم و بيرون رفتیم.

***
«ساتیار»
همه از عوض شدنم خوشحال بودند، به‌ خصوص مامان و نیوان! وقتی باهاشون شوخی می‌کردم و می‌خندیدم، برق خوشحالی توی چشم‌هاشون بود. وقتی رفتم سرکار همه تعجب کرده‌ بودند و هم خوشحال بودند؛ نیوان که از بس تعجب کرده بود داشت شاخ درمی‌آورد. همه‌چیز به ظاهر خوبه، من حالم خوبه، مامان خوشحاله، ولی جای خالی یك چیزی روی دلم هست، جای خالی که هیچ‌وقت پر نمیشه.
توی اداره نشسته بودم که گفتن عمو باهامون کار داره، با تعجب رفتیم سمت اتاق عمو.
- نیوان تو می‌دونی عمو چیکار داره؟
نیوان شونه‌ش رو به معنی ندونستن تکون داد. رفتیم داخل اتاق، به غیر از ما زن‌عمو هم بود. بعد از احترام نشستیم. عمو بعد از کمی مقدمه‌چینی رفت سراغ اصل مطلب.
- بچه‌ها به ما گزارش شده که یه هفته دیگه یه مهمونی بین چندتا باند برگزار میشه و توی این بین می‌خوان مقدار بسیار زیادی مواد رو قاچاق کنن.
سرهنگ مکثی کرد و ادامه داد:
- خب... ما هم می‌خوایم داخل این مهمونی شرکت کنیم.
- چطور پدر؟
به نیوان نگاه کردم، راست میگه چطور؟ این مهمونیِ مهم، مطمئناً حفاظت‌های خیلی شدید هم میشه، میشه واقعاً بهش نفوذ کرد؟ عمو لبخندی زد و گفت:
- اگه یادتون باشه سال پیش یه قاچاقچی بزرگ به اسم مهران خسروی توی خونه‌ش کشته شد. زمانی که برادرش رو دستگیر کردیم، اون بعد از چند روز اعتراف کرد که اون به دلیل مشکل‌های شخصی برادرش رو کشته و ما به دلایلی به هیچ‌کَس نگفتيم و الان می‌خوایم از هویت برادرش استفاده کنیم و به‌ باند روشنایی روز نفوذ کنیم.
- عمو چجوری به باند روشنایی روز نفوذ کنیم؟
عمو لبخند زد و گفت:
- فکر اون‌جا رو هم کردم ما یه جاسوس در باند داریم که خیلی به رئیس باند روشنایی روز نزدیکه‌‌... از اون کمک می‌گیریم.
پس عمو فکر همه‌چیز رو کرده بود. هممون لبخند زدیم.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
قرار شد نقش رامبد خسروی، برادر مهران خسروی رو عمو بازی کنه، نقش ترانه مهری همسر رامبد رو زن‌عمو، نقش دوتا از پسرهای خسروی رو من و نیوان مجبور بودیم که پلیس زن هم ببریم به عنوان دختر عمومون یعنی مهران ریاحی و یک‌جور هم به دختر رئیس باند روشنایی نزدیک بشه که خانوم ستوان دوم ثنا نادری که جز بهترین مأمورها بودن بازی می‌کنند. عمو توی این دو روز چپ می‌رفت، راست می‌رفت می‌گفت این مأموریت جزء سخت‌ترین مأموریت هاست. اگه جایی خطا کنیم، هممون توی دردسر می‌افتادیم! یک دردسر که جون هممون رو می‌گرفت.

***
«آترینا»
- می‌تونی این پرونده رو ازش بدزدی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- همون بار اول گفتم می‌تونم پس دیگه سوال نکنین.
- تقصیر سایه‌ست، همش میگه این کار سخته نمی‌تونی انجامش بدی!
- بهش بگین من می‌تونم.
- کی میارشون؟
- ساعت یازده شب میارمش.
- باشه... خداحافظ.
- فعلاً... .

***
«ساتیار»
فردا قرار بود بریم مأموریت و امشب همه دور هم جمع شده بودیم. داشتم با نیوان حرف می‌زدم که چشمم به نگاه خورد. اون هم داشت با دلخوری نگاهم می‌کرد. هنوز دلخور بود، حق داشت. اون درست می‌گفت که نادیا بده ولی من باور نکردم. کاش به حرف‌هاش گوش می‌کردم، اون‌وقت هیچ موقع احساس‌های بد این چندوقت رو تجربه نمی‌کردم. باید امشب از دلش دربیارم شاید توی این مأموریت من... .
زود بلند شدم و با ببخشیدی به دنبالش رفتم. رفته بود توی اتاق مامان. رفتم داخل اتاق که با حضور من، به سمتم برگشت. وقتی من رو دید اخم کرد، می‌خواست بره که زود گفتم:
- نگاه!
ایستاد ولی برنگشت. سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم:
- راستش، ببخشید.
نگاه با تعجب برگشت، انگار باورش نمی‌شد من ازش عذرخواهی کنم.
- به‌خاطر چی؟
چشم‌هام رو بستم، می‌دونستم فهمیده. نگاه، دختر باهوشی بود.
صدام می‌لرزید نمی‌دونم از چی شاید از خجالت ولی سعی کردم این لرزش صدا رو کنترل کنم.
- به‌خاطر اون روز... تو راست می‌گفتی.
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم:
- من واقعاً متأسفم.
جون کندم تا همین دو کلمه رو بگم. هیچی نگفت. چشم‌هام رو باز کردم و آروم سرم رو بالا آوردم. داشت با لبخند نگاهم می‌کرد.
- می‌بخشی؟
نگاه هم سرش رو پایین انداخت و به پاهاش نگاه کرد.
- راستش منم نباید اون حرف‌ها رو به اون می‌زدم... .
پریدم توی حرفش و تند گفتم:
- نه... اون لایقش بود ولی من... .
مکثی کردم و با ناراحتی ادامه دادم:
- ولی حیف که من دیر فهمیدم.
نگاه دستش رو روی شونه‌‌م گذاشت و گفت:
- خودتو ناراحت نکن اون لایق دوست داشتن تو نبود.
لبخند نصفه‌نیمه زدم. خیالم راحت شد که نگاه من رو بخشید.
من نگاه رو مثل یک خواهر دوست دارم و دوست ندارم ناراحتش کنم ولی به‌خاطر دختری که لیاقت نداشت ناراحتش کردم! خدا از من نگذره.
اون شب هم گذشت و دیگه در چشم‌های نگاه دلخوری نبود. آخر شب نگاه قبل از رفتن باهام خداحافظی کرد و گفت برام دعا می‌کنه و من هم به‌خاطر این محبتش تشکر کردم.

***
ساکم رو برداشتم و رفتم بیرون، مامان تا من رو دید باز شروع کرد به گریه کردن! میگم، این مادرها این همه اشک رو از کجا میارن؟ رفتم پیشش و به شوخی گفتم:
- مامان گریه نکن مگه من می‌خوام برم بمیرم؟!
مامان گریه‌ش بیشتر شد. می‌خواستم اَبروش رو درست کنم، زدم چشم‌هاش رو کور کردم! با زنگ زدن نیوان زود از مامان خداحافظی کردم. مامان من رو از زیر قرآن رد کرد. می‌خواست بیاد پایین و پشت سرم آب بریزه که نذاشتم و زود رفتم پایین و سوار ماشین نیوان شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین