جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان دره‌ سیاهی] اثر«آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آسایش با نام [رمان دره‌ سیاهی] اثر«آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,080 بازدید, 37 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان دره‌ سیاهی] اثر«آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
مامان همیشه دوست داشت یک دختر داشته باشه ولی هیچ‌وقت فرصتش پیش نیومد. من مامانم رو خیلی دوست داشتم، آخه مامان تنها کسی بود که توی زندگیم داشتم! بعد از مرگ پدرم، مامانم من رو به پنجه گرفته بود و بزرگم کرده بود.
نیوان گفت:
- امروز چی‌شده بود؟ خیلی خوشحال بودی!
یاد صبح افتادم. حتیٰ از به‌ یاد آوردنش هم احساس خوشحالی می‌کردم. آروم گفتم:
- یه چیز مهم کشف کردم!
نیوان با کنجکاوی گفت:
- چی؟
نگاهی به اطرافمون انداختم.
- این‌جا نمیشه‌ بیا تو اتاقم.
بعد با ببخشیدی از جام بلند شدم، نیوان هم با من بلند شد؛ رفتیم توی اتاقم، تا در رو بستم، نیوان با کنجکاوی گفت:
- چی... چی کشف کردی؟
با لبخند و ذوق گفتم:
- یادته پارسال به باندی برخورد کردیم که با وجود این‌که بیشتر از یک‌ سال از تأسیسش نمی‌گذشت ولی فوق‌العاده پیشرفت کرده بودن؟
نیوان اخم کرد، بعد انگار چیزی یادش اومده باشه؛ تندتند با ذوق گفت:
- آره... آره.
لبخندی زدم و گفتم:
- امسال هم بهش برخورد کردیم و پیشرفتش تو این یک‌ سال انقدر زیاد بوده که میشه‌ گفت الان یه باند عالی شده!
نیوان با ذوق گفت:
- خب... خب رئیسش رو دستگیر کردین؟
چشم‌ غره‌ای بهش رفتم و گفتم:
- ما هنوز نفهمیدم رئیس زنه یا مرده! بعد بیام دستگیرش کنیم؟
نیوان چشم‌هاش رو دور اتاق گردوند و گفت:
- خب حالا... پس چیکار کردین؟
لبخندی زدم و گفتم:
- این باند با باند اژدها‌ی سپید متحد شدن، انگار رئیس باند باید یه کاری برای باند اژدها‌ی سپید بکنه!
نیوان با تعجب گفت:
- واقعاً؟ این‌که عالیه! این‌طوری اگه یه مدرک علیه باند اژدهای سپید پیدا کنیم می‌تونیم این باند رو هم بگیریم.
بشکنی زدم و گفتم:
- بالاخره امشب یه چیز درست گفتی!
نیوان چشم غره‌ای بهم رفت. بعد با حالت ایشی از اتاقم بیرون رفت. من هم با خنده دنبالش رفتم. بعد از رفتن مهمون‌ها و بعد از کمک کردن به مامانم برای جمع کردن وسایل توی اتاقم رفتم و در اتاق رو بستم. رفتم سمت کمدم و کشوی آخر کمدم رو باز کردم. وقتی کشو رو کشیدم، احساس کردم چیزی نیست ولی امکان نداشت. آخه هیچ‌کَس غیر از خودم و شاید مامانم نیومده بود! شاید خیالاتی شدم، آره خیالاتی شدم. از بس امروز پرونده باند اژدهای سپید رو خوندم، دیوونه شدم و به همه‌چی مشکوک شدم. کشو رو بستم و روی تخت خوابیدم.

***
«نادیا»
به عکس خیره شدم. الان می‌فهمم چرا دانیا دوست نداشت بیام. دستم رو با درد روی لبخندشون گذاشتم و چشم‌هام رو با درد بستم و فشار دادم. بغض داشت خفه‌م می‌کرد. عکس رو گذاشتم زیر بالشتم و خوابیدم. امروز واقعاً روز خسته کننده‌ای بود. رو به سقف دراز کشیدم و گذاشتم بعد از مدت‌ها اشک‌هام از قفس چشم‌هام رها بشن. کم‌کم صدای هق‌هقم کل اتاق رو گرفت. نفس‌هام نامنظم شده بودند؛ دستم رو دور گلوم گرفتم و فشار دادم. سعی می‌کردم نفس عمیق بکشم ولی نمی‌شد.

***
«ساتیار»
رفتم توی آشپزخونه و پشت مامان ایستادم. داشت مواد کیک آماده می‌کرد. لبخندی زدم و دستم رو دورش انداختم و سرم رو کمی خم کردم و روی شونه‌هاش گذاشتم.
- مامان، کسی می‌خواد بیاد خونه‌مون؟
مامان لبخندی زد و گفت:
- آره نگاه می‌خواد بیاد خونه‌مون.
با تعجب به مامان نگاه کردم، دو شب از شب مهمونی گذشته بود، توی دو روز نگاه همش خونه‌مون بود! درسته نگاه زیاد می‌‌اومد خونه‌مون ولی اینقدر زود به زود؟ سرم رو از روی شونه‌ی مامان برداشتم و سری تکون دادم و گفتم:
- مامان کاری نداری؟
- نه عزیزم، برو به سلامت!
- خداحافظ.
- خداحافظ.
از خونه بیرون اومدم. چند ثانیه به در بسته واحد نادیا خانم نگاه کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
دلم برای چشم‌های... نه ساتیار! به خودت بیا! این‌ها همش هوسه. سریع سمت آسانسور رفتم‌.

***
«نادیا»
شهروان زنگ زده بود و گفت باهام کار داره. پوف! لباس‌هام رو عوض کردم. مثل همیشه شال، شلوار و مانتو برداشتم و پوشیدم. نگاهی به رنگ‌های لباسم کردم، ترکیبی از سفید و فیروزه‌ای بود. چشم‌هام رو بستم و باز کردم‌. بعد چند روز، هنوز عادت نداشتم رنگ‌های شاد بپوشم. این چند وقت همش رنگ‌های شاد می‌پوشیدم ولی حالا، کی‌ تمام‌ میشه آخه این مأموریت کوفتی؟
وسایلم رو برداشتم و توی کیفم انداختم. بعد از پوشیدن کفش‌هام از خونه بیرون اومدم. تا در خونه رو باز کردم، در واحد روبه‌رو هم باز شد. انگاری یکی کمین کرده بود برای من، ولی چرا؟! سرم رو بالا گرفتم و به شخصی که در رو باز کرده بود نگاه کردم. یک دختر بود که نمی‌شناختمش ولی اون انگار من رو می‌شناخت. بدون هیچ آثاری از محبت و دوستی، جلو اومد و گفت:
- می‌تونم چند دقیقه وقتت رو بگیرم؟
اخم کردم و گفتم:
- ببخشید... ؟!
نذاشت ادامه بدم و پرید توی حرفم و با اخم گفت:
- فقط چند دقیقه!
در خونه رو باز کردم و ناچاراً بهش نگاه کردم. نیم‌ نگاهی بهم انداخت، بعد بدون هیچ حرفی به داخل‌ خونه رفت‌. نگاهی با تحقیر به سراسر خونه‌ انداخت و بعد با فیس و افاده روی مبل‌ها نشست. کیفم رو گذاشتم و می‌خواستم برم توی آشپزخونه که گفت:
- لازم نیست چیزی بیاری؛ لطفاً بیا بشین باید باهات حرف بزنم.
نفسم رو فوت کردم و دست‌هام رو مشت کردم تا چیزی بهش نگم. روی مبل یک نفره‌ی روبه‌روش نشستم و بهش نگاه کردم. می‌خواست شروع کنه به حرف زدن که زود گفتم:
- ببخشید، من شما رو نمی‌شناسم و عادت ندارم با افرادی که نمی‌شناسم سر چیزی حرف بزنم.
اخم‌هاش رو توی هم کرد و گفت:
- من نگاه هستم، دخترعمو‌ی ساتیار هستم.
بهش نگاه کردم. پس این نگاه بود! چقدر عوض شده بود ولی از نظر ظاهر و از لحاظ باطن اصلاً! هنوز همون دختر بدجنس بود. مکثی کردم و گفتم:
- که این‌طور، یه سوال! دخترعمو‌ی آقا ساتیار با من چیکار داره؟
سری تکون داد و پوزخندی زد و شروع کرد به حرف زدن. حرف‌هایی که زد، خنده‌دار بود، جوری که دوست داشتم بنشینم وسط و ها‌ی‌های بخندم! ولی، نمی‌دونم چرا ته‌ دلم داشت از حسودی و ناراحتی می‌ترکید. کم‌کم داشت از حدش زیاده‌روی می‌کرد. اخمی کردم و وسط حرفش پریدم و گفتم:
- تمومش کن! فقط به احترام‌ نرگس‌ جون‌ و آقا ساتیار بهتون چیزی نمیگم‌ وگرنه... .
برای این‌که به اعصابم مسلط بشم چندتا نفس عمیق کشیدم. چشم‌هام رو باز و بسته کردم و گفتم:
- همین الان از خونه من برین بیرون.
نگاه پوزخندی زد و از جاش بلند شد و گفت:
- هه! ببین دختر جون الکی خودتو مظلوم و ساده نشون نده. من امثال شما رو می‌شناسم؛ می‌خواین خودتون رو با مظلومیت و سادگی به یکی بندازین! تا دو روز وقت داری بری وگرنه کاری می‌کنم خودت بری!
نفس‌های عصبی کشیدم. داشت غیر مستقیم بهم می‌گفت ه*ر*ز*ه! دستم رو به سمت در گرفتم.
- برو بیرون!
می‌خواست باز هم حرف بزنه که محکم گفتم:
- همین الان برین از خونه‌ی من بیرون!

***
امید آروم وارد اتاق شد. اتاق نیروانا مثل همیشه مرتب بود. لبخندی زد و به نیروانا نگاه کرد. نیروانا امید رو که دید با حالت قهر روش رو برگردوند.
- نیروانا بابا چی‌شده؟
نیروانا با بغض‌ سرش رو طرف‌ پنجره‌ برگردوند. امید نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
- نیروانای من چی‌شده که ناراحت شده؟ از من‌ ناراحتی؟
نیروانا با بغض سرش رو برگردوند و به امید نگاه کرد.
- هوم!
- چی‌ هوم؟
- تو منو ناراحت‌ کردی.
ابروهای امید بالا پرید و گفت:
- چرا؟
نیروانا اخم کرد و گفت:
- چرا برای‌ نگاه عروسک‌ خریدی‌ برای‌ من‌ نخریدی؟
امید با تعجب به نیروانا نگاه کرد. بعد چند ثانیه به خودش اومد و شروع کرد با صدای بلند به خندیدن و زد روی بینی نیروانا که با اخم داشت به امید نگاه می‌کرد و گفت:
- حسود کوچولوی من!

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
پوزخندی زد و بیرون رفت. دختره‌ي... . نفس عمیقی کشیدم عصبانی بودم. از چی؟ از کی؟ نمی‌دونم. دوست داشتم این عصبانیتم رو سر یکی خالی کنم. از پنجره به بیرون نگاه کردم. ساتیار داشت از ماشین پایین می‌اومد. ساتیار گزینه خوبی بود برای این‌که عصبانیت و خشمم از نگاه رو سرش خالی کنم.
چهره‌م رو آشفته کردم‌ و دستم رو روی دهنم گذاشتم. از در خونه زدم بیرون. ساتیار تازه از آسانسور بیرون اومده بود. سرش پایین بود و از چهره‌ش خستگی می‌بارید. دلم لحظه‌ای براش سوخت ولی اینقدر از نگاه عصبانی بودم که اگه عصبانیتم رو سر یکی خالی نمی‌کردم حتماً امشب دق می‌کردم! الکی نفس‌های عمیق کشیدم تا متوجه‌ من بشه. با تعجب سرش رو بالا آورد و به دنبال صدا گشت. مکثی کردم و بعد سرم رو زود پایین انداختم. نمی‌دونم چی توی صورتم دید که یکم شوکه شد. زود از کنارش رد شدم و رفتم سمت آسانسور و دکمه‌ش رو زدم.
- نادیا خانم چیزی شده؟
صداش رو شنیدم. داخلش رگه‌هایی از نگرانی موج میزد. هنوز شوکه بود. دلیل شوکه بودنش رو نمی‌فهمیدم. نمی‌دونم چرا از این توجهش به خودم خوشحال بودم. الکی دوتا قطره اشک ریختم. دستم رو پایین آوردم و با بغضی که نمی‌دونم از کجا اومد به طرفش برگشتم و آروم گفتم:
- نه... .
بعد سرم رو به طرف آسانسور برگردوندم. خدا رو شکر زود اومده بود. زود سوارش شدم و دکمه همکف رو زدم. انگار تازه از شوک بیرون اومده بود، به‌خاطر این‌که چند قدم به طرف آسانسور اومد و دستش رو بلند کرد که در آسانسور بسته شد و آسانسور پایین رفت. چندتا نفس عمیق کشیدم و اشک‌هام رو پاک کردم. آسانسور ایستاد و درش باز شد. ازش بیرون اومدم. نگاهی به آسانسور کردم، همون‌جا مونده بود. پس ساتیار دنبالم نیومده بود. بی‌خیال از ساختمون بیرون می‌اومدم که دستم وسط راه کشیده شد. برگشتم طرف کسی که بازوم رو کشیده بود. می‌خواستم دوتا درشت بارش کنم که... که‌ ساتیار رو دیدم. خسته‌تر از زمانی بود که دیده بودمش. یک لحظه وایسا! من با آسانسور اومدم پایین ولی ندیدم که آسانسور بالا بره و نه صدای بالا رفتن آسانسور رو شنیدم. نکنه از پله‌ها اومده بود؟ با ناباوری بهش نگاه کردم. درسته می‌خواستم حرص نگاه رو سرش خالی کنم ولی فکر نمی‌کردم بیاد دنبالم! اون بدون توجه به نگاهم دستم رو تکون داد و گفت:
- نادیا خانم چیزی شده؟
به خودم اومدم و سرم رو پایین انداختم. فشار دستش روی بازوم بیشتر شد. به دستش نگاه کردم. معلوم بود عصبانیه ولی چرا؟
- چیزی نشده.
ساتیار نفس‌های عصبی کشید. نفس‌هاش به من هم می‌خوردند و حالم رو داشت خراب می‌کرد.
- برای هیچی ناراحت بودین و گریه می‌کردین؟
چشم‌هام رو بستم و سرم رو برگردوندم و به عابران نگاه کردم. ساتیار زمانی که دید من جواب نمیدم‌، دستم رو فشار داد و با خشم گفت:
- دارم میگم بگین کی ناراحتتون کرده؟
سرم رو به طرفش برگردوندم که چشم‌ تو چشم با ساتیار شدم. چشم‌های میشی رنگش رگه سرخ خون گرفته بود. ساتیار پسر جذابی بود. تا حالا بهش از این نزدیکی نگاه نکرده بودم. به خودم اومدم؛ من چرا این‌جور شده بودم‌؟! بازم جواب قبلی رو بهش دادم.
- چیزی نشده.
- داری دروغ میگی!
- نمیگم... .
پرید توی حرفم و با داد گفت:
- دِ لعنتی داری بهم دروغ میگی!
نمی‌دونم چرا بغض کردم. با همون بغض گفتم:
- آقا ساتیار لطفاً برین. نمی‌خوام هم برای من و هم برای شما حرف دربیارن.
با بغض و غم بهش نگاه کردم. این حالم برای خودم عجیب بود. هیچ‌وقت این‌جور نبودم. حتیٰ وقتی با میلاد بودم هم این‌جور نبودم. نمی‌دونم از چی تعجب کرد. با گیجی گفت:
- چرا حرف دربیارن؟ ما که کاری نمی‌کنیم!
- من‌ و شما می‌دونیم که کاری نمی‌کنیم ولی بعضیا فکر می‌کنن که... .
هیچی نگفتم، خودش فهمید. با ناباوری دستش رو از بازوم جدا کرد.
- کی برامون حرف درآورده؟
بهش نیم‌ نگاهی انداختم و بعد سرم رو به جهت مخالفش چرخوندم و هیچی نگفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
- نادیا دِ بهت میگم کی برامون حرف درآورده؟
با ناباوری نگاهش کردم. ناباوری برای این‌که اسمم رو بدون پسوند صدا زد.
- بهتر نیست به جای این‌که از من بپرسین از دخترعموتون بپرسید؟
مکثی کردم و بهش نگاه کردم، شوکه و تعجب نگاهم می‌کرد؛ با بغضي که نمی‌دونم چطور و از کجا اومد، ادامه دادم:
- آقا ساتیار من تا حالا اسم شما رو بدون پيشوند صدا کردم؟ تا حالا برای‌ شما‌ عشوه‌ و‌ ناز‌ اومدم؟ شما تا حالا صدای خنده‌ي بلند منو شنیدین؟ اصلاً شما تا حالا منو بدون حجاب دیدين؟
مکثی کرد و سرش رو به معنی نه تکون داد. با عصبانیت و صدای بلند گفتم:
- پس چرا اون دختر به خودش اجازه داد به من... .
نفس عمیقی کشیدم و با صدای پایین‌تری ادامه دادم:
- به من بگه تور براتون پهن کردم‌، بهم بگه ‌ه*ر*ز*ه!
بدبخت نگفت‌ ها! ولی خب دارم پیاز داغش رو بیشتر می‌کنم. با ناباوری، شوک، تعجب، عصبانیت و ناراحتی داشت نگاهم می‌کرد. بدون این‌که منتظر جوابش بشم، سریع از دوتا، سه‌تا پله پایین اومدم و رفتم سر قرارم با شهروان.

***
«ساتیار»
نادیا رفت. با شوک و ناباوری به رفتن نادیا نگاه کردم‌. بعد از چند ثانیه به خودم اومدم‌ و با عصبانیت بالا رفتم. در خونه رو باز کردم. نگاه توی هال روی مبل نشسته بود. رفتم جلوی نگاه ایستادم و گفتم:
- بیا توی اتاقم!
با تعجب‌ و خوشحالی بهم نگاه کرد. خودم زودتر توی اتاقم رفتم. بعد از چند ثانیه نگاه هم توی اتاق اومد. پشت بهش ایستادم. از پنجره به بیرون نگاه کردم. مردم توی پیاده‌رو حرکت می‌کردند. نمی‌دونم چرا وقتی عصبانی بودم، به مردم نگاه می‌کردم و می‌دیدم دارند زندگی می‌کنند، آروم می‌شدم ولی چرا این‌دفعه آروم نشدم؟
- ساتیار کاری داشتی؟
به طرفش برگشتم.
- چرا؟
- چی چرا؟
نفس عمیقی کشیدم و آروم گفتم:
- چرا به‌ اون‌ دختر اون حرف‌ها رو زدی؟
نگاه پوزخندی زد و گفت:
- پس اومده پیشت چوغولی کرده... .
پریدم توی حرفش و با داد گفتم:
- گفتم چرا؟!
نگاه با عصبانیت گفت:
- چون لایقش بود
- لایق چی؟ لایق گفتن ه*ر*ز*ه؟
نگاه قدمی بهم نزدیک شد.
- آره!
دستم رفت بالا که همون موقع در باز شد و مامان اومد داخل و گفت:
- این‌جا چه‌ خبره؟
دستم رو آوردم پایین و به سمت پنجره برگشتم.
- از گل‌پسرتون بپرسین!
برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم و با عصبانیت گفتم:
- از من بپرسه؟!
نگاه هم با بغض و عصبانیت گفت:
- آره!
مامان اومد وسطمون و نذاشت بیشتر از این ادامه بدیم. دست نگاه رو گرفت و برد بیرون. نگاه بعد از چند ثانیه از خونه بیرون زد. مامان با عصبانیت اومد توی اتاقم و گفت:
- تو خجالت نمی‌کشی با دخترعموت این‌جوری حرف می‌زنی؟
با اخم و آروم گفتم:
- نه چون حقشه!
- برای چی؟
- اون نباید به نادیا خانم می‌گفت ه*ر*ز*ه... . ‌
مامان شوکه شد ولی بعد چند ثانیه اخم کرد و گفت:
- تقصیر توئه.
با تعجب به مامان نگاه کردم. ادامه داد:
- می‌دونی چرا؟ به‌خاطر این نوع حرف زدن و غیرتی شدن براش هر کَس دیگه هم بود همچین فکرهایي می‌کرد.
بعد مامان بدون هیچ حرفی رفت بیرون و در رو هم پشت سرش محکم کوبید. چشم‌هام رو بستم، راست می‌گفت. من چرا باید برای یك دختر غریبه نگران بشم؟ ناراحت بشم‌؟ عصبی بشم؟ غیرتی بشم؟ چرا؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
***
«نادیا»
عصبی از ماشین شهروان پیاده شدم که با سرعت رفت. پسره‌ی پررو! هیچ آبی ازش گرم نمیشه بعد به من میگه:« اگه کارت رو خوب انجام ندادی و اون پلیس احمق کاری بر علیه ما کرد دودمانت رو به باد می دادم.» برو بابا! تو اگه دودمان به باد بده بودی که الان مثل چی به من پیله نمی‌کردی. پوف! به مسیر رفتنش نگاه کردم. پسره‌ی پررو و نفهم! چندتا نفس عمیق کشیدم و بعد به سمت ساختمون رفتم که نگاه رو دیدم. داشت از ساختمون بیرون می‌اومد. بهش رسیدم، نمی‌دونم فهمید منم یا نه، ولی سرش رو بلند کرد و به من نگاه کرد. با تعجب به صورت خیسش نگاه کردم. وقتی من رو دید اشک توی چشم‌هاش جمع شد و زود از کنارم رد شد. با گیجی و حیرت به رفتنش نگاه کردم. با صداش به خودم اومدم.
- هی دختر جون... !
برگشتم سمتش، سمت در راننده یک ماشین ۲۰۶ ایستاده بود. با بغض و لحن جدی گفت:
- نمی‌بخشمت!
در ماشین رو باز کرد. با تعجب بهش نگاه کردم. قبل از این‌که سوار ماشین بشه گفتم:
- چرا؟
نگاه با بغض و کینه بهم نگاه کرد و در ماشین رو بست.
- چرا؟ خودتو نزن به اون راه.
صداش از شدت بغض می‌لرزید. با جدیت گفتم:
- من خودمو به هیچ راهی نزدم!
- هه‌! منم باور کردم، باور کردم تو نبودی ساتیار رو پر کنی و بندازی رو سر من، تو نبودی که باعث شدی برای اولین‌بار توی عمرم سرم داد بزنه، تو نبودی که ساتیار رو جوری پر کردی که می‌خواست بزنه توی گوشم، تو نبودی... .
بدون این‌که ادامه حرفش رو بزنه، در ماشین رو باز کرد و رفت داخلش و با سرعت رفت. با ناباوری به رفتنش نگاه کردم، امکان نداره! یعنی ساتیار به‌خاطر من سر دخترعموش داد زده و می‌خواسته بزنش؟ ولی چرا؟ رفتم داخل ساختمون، بدون سلام کردن به آقا رحمان رفتم بالا و در خونه رو باز کردم و بعد محکم بستم. روی مبل خونه خودم رو انداختم. نمی‌دونم این چه حسیه! از یه طرف ناراحت شدم و از طرف دیگه خوشحال! خوشحال به‌خاطر این‌که ساتیار اون دختره رو به‌خاطر من چزونده. داشتم از احساسات ضد و نقضم دیوونه می‌شدم! سریع‌ پیامی به دانیا دادم و بعد گوشی رو خاموش کردم.

***
«ساتیار»
از رفتارم با نگاه پشیمون بودم، درسته اون حق نداشت اون حرف‌ها رو به نادیا خانم بزنه ولی من هم حق نداشتم سرش داد بزنم و بخوام توی گوشش بزنم! چند روزی بود نادیا خانم رو ندیدم. احساس می‌کردم یک چیزی رو ندارم ولی نمی‌دونم چی؟ کل روز گیج بودم؛ دیگه همه فهمیده بودند من یک چیزم هست. توی محل کارم نشسته بودم و مثل همیشه حواسم پرت اون چشم‌های معصوم بودم که یکی دستش رو روی شونه‌م گذاشت. با این کار از فکر بیرون اومدم و با ترس به نیوان نگاه کردم.
- کجایی پسر؟
با کلافگی گفتم:
- نمی‌دونم نیوان همش توی فکرم، گیجم... .
- این‌جا جاش نیست بعد کار بیا کافی‌شاپ (؟) ببینم چه مرگته؟!
بعد مکثی کرد رفت پشت میزش و دقیقاً روبه‌روی میزم نشست. بعد چند دقیقه گفت:
- ساتیار خبر‌ها رو شنیدی؟
با تعجب نگاهم رو از روی میزم گرفتم و به نیوان دوختم.
- خبر چی؟
نیوان لبخند زد و گفت:
- می‌دونستم نمی‌دونی.
مکثی کرد و با جدیت تو چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- چند روز پیش ماشین شهروان نزدیکی خونه‌ت پیدا شده.
چندبار اسم شهروان رو تکرار کردم تا یادم اومد. شهروان، معاون و دست راست رئیس باند اژدهای سپید بود. خیلی کم پیش میاد خودش رو نشون بده و هیچ‌کَس نمی‌دونه چرا رئیس باند اژدهای سپید اون رو به عنوان جانشینش، ایران گذاشته بود.
با هیجان گفتم:
- خب بعدش چی‌شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
نیوان اخم کرد و گفت:
- جزئیاتش رو نمی‌دونم، بابا می‌دونه، فکر می‌کردم تو هم می‌دونی گفتم بیام از تو بپرسم.
سری تکون دادم و از جام بلند شدم. می‌خواستم برم سمت در که نیوان گفت:
- کجا؟
با جذبه و جدی گفتم:
- می‌خوام برم پیش عمو.
نیوان چشم‌هاش رو توی حدقه چرخوند و گفت:
- بابا نیست، رفته.
اخم کردم و گفتم:
- کجا؟
- من نمی‌دونم، نمی‌تونم برم بپرسم سرهنگ کجا می‌خوای بری!
لبخند زدم و گفتم:
- واقعاً، از تو که پررویی بعیده!
نیوان چشم‌ غره‌ای رفت و گفت:
- تو عموتو نمی‌شناسی؟ نمی‌دونی توی خونه یه جوره، بیرون خونه یه جور دیگه.
این رو درست میگه. عمو توی محل کار جوری بود که اصلاً آدم باورش نمی‌شد این همون مرد خنده‌رو و حامی من و مادرم هست. ناچاراً رفتم پشت میزم نشستم و به کار‌های عقب افتاده رسیدگی کردم. بعد از کار با نیوان رفتیم همون کافی‌شاپی که گفته بود. جای دنج و خلوتی بود و ترکیب رنگ‌های زرد و قهوه‌ایش تا حدودی گرم و راحتش کرده بود. رفتیم گوشه‌ترین جای کافی‌شاپ و روی صندلی‌های چوبیش نشستیم. بعد از سفارش دادن دوتا قهوه گارسون رفت و بعد چند دقیقه اومد و قهوه‌ها رو روی میز گذاشت.
- امری ندارین؟
- نه ممنون.
گارسون رفت و بعد چند ثانیه نیوان گفت:
- خب چی‌شده؟ این حالت به دعوای چند روز پیش با نگاه ربط داره؟
بهش نگاه کردم‌. داشت با نگرانی نگاهم می‌کرد. شروع کردم به حرف زدن، از اولش تا آخرش. وقتی ساکت شدم نیوان لبخند زد و گفت:
- ساتیار فکر کنم عاشق شدی!

***
نیروانا با ناز ذاتیش گفت:
- بابایی!
- جانم؟
نیروانا لب‌هاش رو غنچه کرد و گفت:
- عشق چیه؟
امید با لبخند و تعجب به نیروانا نگاه کرد.
- خب... .
کنار نیروانا نشست و به آسمان نگاه کرد.
- عشق یه چیز خیلی خیلی قشنگه، عشق هم می‌تونه آدم رو ضعیف کنه و هم قوی! عشق بهترین احساسه که خدا درست کرده؛ عشق یعنی این‌که یکی رو اندازه‌ی جونت دوست داشته باشی و حاضر باشی براش جون هم بدی!
نیروانا لبخندی زد و گفت:
- پس بابایی من عاشق تو هستم!

***
با شوک خندیدم و گفتم:
- دیوونه شدی نیوان؟ امکان نداره!
از جلوی چشم‌هام، حس و حالی که موقع دیدنش بهم دست می‌داد، داشت رد می‌شد. وقتی می‌دیدمش قلبم تند میزد. بیخودی خوشحال می‌شدم، وقتی پیشم بود انگار روی ابرها بودم.
خجالتش، لبخندش، چشم‌هاش و معصومیت چشم‌هاش! چشم‌هام رو بستم. غیرتی شدنم براش، ناراحت شدنم براش، دلتنگی این چند وقت! کلافه دست‌هام رو توی موهام فرو کردم. ناباور گفتم:
- ولی هنوز یه ماه نیست که دیدمش... امکان نداره!
نیوان لبخند مهربونی زد و گفت:
- تو عشق هیچ غیر ممکنی وجود نداره!

***
«نادیا»
بعد از حرف زدن با دانیا گوشی رو قطع کردم. دیگه نمی‌تونستم توی خونه بمونم. انگار دیوار‌های خونه داشتند هر لحظه برام تنگ‌تر می‌شدند. بعد از آماده شدن از خونه بیرون اومدم. داشتم کفش‌هام رو می‌پوشیدم که با صدای ساتیار سرم رو بالا گرفتم. ساتیار و یک پسر دیگه رو دیدم و سر پسر پایین بود.
- سلام نادیا خانم.
- سلام آقا ساتیار.
با شنیدن صدای من پسر دوم سرش رو بالا آورد. با چیزی که دیدم چشم‌هام پر از اشک شد. زود سرم رو پایین انداختم که اشکم رو نبینند.
- سلام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
چندتا نفس عمیق کشیدم و زیر لب جوابش رو دادم. چشم‌هام رو بستم و دست‌هام رو مشت کردم. استرس داشتم که من رو بشناسه. درسته بعد از هفت یا هشت سال تغییر کرده بودم ولی باز هم نگران بودم. زیر لب خداحافظی کردم و رفتم دکمه آسانسور رو زدم. الهی‌ شکر آسانسور زود اومد. زود توی آسانسور رفتم. اشک‌هام از همدیگه سبقت می‌گرفتند. آروم باش! تو می‌دونستی که می‌بینیش هوم؟ پس دیگه نباید ناراحت باشی، چون‌ تو رهبر باند سیاه هستی و دو سال زجر نکشیدی تا یک باند تأسیس کنی و حالا با دیدن یک آدم بی‌ارزش همه زجرهات و سختی‌هات رو نادیده بگیری!

***
«ساتیار»
- ساتیار خودش بود؟
سرم رو به نشونه تأیید تکون دادم. با شیطنت گفت:
- وای پسر چه لعبتی بود! از همچین کسی بازم نداری به منم بدی؟
اخمی کردم و گفتم:
- نیوان مثلاً ما پلیس هستیم درست حرف بزن.
نیوان خندید ولی یک‌دفعه اخم کرد و گفت:
- ولی نمی‌دونم چرا برام آشنا بود.
بهش نگاه کردم، برای من هم برای بار اول که دیده بودمش آشنا بود، ولی هرچی فکر کردم نفهمیدم. شونه‌ای بالا انداختم و وارد خونه شدیم.

***
امروز سالروز مرگ نیروانا (خواهر کوچک‌تر نیوان و دختر خوانده‌ی عمو) بود. هنوز بعد از هفت، هشت سال برای نیوان و زن‌عمو مریم غمش همون‌جوری بود. البته درکشون می‌کردم واقعاً درد داره، یک دختر پانزده، شانزده ساله رو از دست بدی. هیچ‌وقت یادم نمیره، اون روز زن‌عمو مریم و نیوان خونه‌مون بودند، البته زن‌عمو اون موقع هنوز با عمو ازدواج نکرده بود و تازه از همسر سابقش آقا امید جدا شده بود. اون روز بهمون زنگ زدند و گفتند یک ماشین نیمه سوخته پیدا کردند. به گفته مردمی که اون‌جا بودند اون دختر، خانم نیروانا اعتماد توی اون ماشین بوده. زن‌عمو تا این حرف رو شنید مرد و زنده شد. برای اولین‌بار اشک نیوان رو دیدم. همه امیدوار بودیم اشتباه شده باشه ولی نشده بود. چقدر زن‌عمو و نیوان زجر کشیدند وقتی جنازه‌ی سوخته‌ش رو دیدند که قابل گفتن نبود. من نیروانا رو خیلی کم دیدم، حتی بعد از جدایی زن‌عمو و آقا امید ندیدمش. نیروانا برعکس نیوان خیلی بابایی بود و تا آخرین لحظه یعنی لحظه‌ی اعدام آقا امید کنارش بود.
امروز مثل همیشه زن‌عمو تصمیم داشت نذری بپزه. به پیشنهاد مامان می‌‌خواستند نذری رو خونه‌ی ما بپزن.
- نیوان مادر بیا این آش‌ها رو ببر و پخش کن.
به نیوان نگاه کردم، مثل هر سال توی خودش بود، نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- زن‌عمو بدین خودم می‌برمش.
زن‌عمو تلخ خنده زد و سینی پر از کاسه‌های آش رو بهم داد.

***
«نادیا»
امروز کسل بودم. با صدای زنگ خونه دم در رفتم. ساتیار بود، با یک سینی که داخلش چند کاسه‌ی پر از آش بود.
- بفرمایین!
لبخند تلخی زدم و یکی از آش‌ها رو برداشتم.
- ممنون!
مکثی کردم و گفتم:
- فقط این نذری برای چیه؟
نفس عمیق کشید و گفت:
- سالروز مرگ خواهر پسرعموم هست.
و رفت‌‌. ناباور جلوی در ایستاده بودم. به خودم اومدم؛ به ظرف آش توی دستم نگاه کردم. بغضم رو قورت دادم و به داخل برگشتم. ظرف آش رو روی اپن گذاشتم و توی اتاقم رفتم. پرده‌ی اتاق رو کشیدم و خودم رو روی تخت انداختم. بغضِ توی گلوم داشت خفه‌م می‌کرد. برای این‌که شاید یکم از شدت بغضم کم بشه دست بردم سمت شالم و درش آوردم، گوشه‌ای انداختمش ولی هنوز بغض توی گلوم داشت خفه‌م می‌کرد! چندتا نفس عمیق کشیدم. من خیلی وقت بود که این حال رو تجربه نکرده بودم. درست از وقتی که میلاد رو از دست دادم، این‌جوری نشده بودم. از تخت پایین اومدم و توی حموم گوشه هال رفتم. همین‌‌جور با لباس رفتم زیر دوش و آب سرد رو باز کردم. اشک‌هام بدون اجازه ازم، شروع به باریدن کردند. پاهام شروع کرد به لرزیدن و کف حموم افتادم. صدای هق‌هق دردناکم همه‌ی حموم رو گرفته بود. انگار امروز همه‌ی دردها که همشون رو انکار می‌کردم، به سمتم حمله‌ور شده‌بودند تا من رو به زمین بزنند و این موضوع رو بهم ثابت کنند که من یک دختر ضعیف و تنهام که برای هیچ‌کَس مهم نیستم! دست‌هام رو جلوی دهنم گرفتم و چشم‌هام رو فشار دادم. صحنه‌های دردناک زندگیم از جلوی چشم‌هام داشتند می‌گذشتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
***
«ساتیار»
مامان به زن‌عمو مریم که توی خودش بود و آروم گوشه‌ای از آشپزخونه نشسته بود و داشت روی آش‌ها کشک می‌‌ریخت، نگاه کرد و گفت:
- مریم‌ جان نگاه نمیاد؟
ولی انگار زن‌عمو اصلاً حواسش به مامان نبود. نیوان با صدای گرفته‌ای گفت:
- نه نگاه امروز نمیاد.
مامان چشم‌ غره‌ای به من رفت‌. صدای زنگ در خونه اومد. مامان به در نگاه کرد و گفت:
- ساتیار برو در رو باز کن، عموت اومد.
سری تکون دادم و از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. در رو باز کردم. عمو پشت در بود و خستگی از سر و روش می‌بارید ولی مثل همیشه لبخند خسته‌ای زد و گفت:
- خیلی دیر اومدم.
لبخندی به چهره‌ی خسته‌ش زدم و گفتم:
- نه زیاد، فعلاً فقط به چندتا همسایه آش دادیم.
عمو کفش‌هاش رو درآورد و توی دستش گرفت و با شوخی گفت:
- اوه! پس خوب موقع اومدم.
لبخندم عمیق‌تر شد و دستم رو از چهارچوب در برداشتم و گفتم:
- آره، بیاین داخل.
عمو به داخل خونه اومد. نیم‌ نگاهی به در خونه‌ی نادیا کردم، نفسم رو آه مانند رها کردم و در رو بستم. عمو با صدای بلندی گفت:
- به‌به! چه بوی خوبی میاد!
عمو توی آشپزخونه رفت، منم دنبالش راه افتادم. مامان با دیدن عمو با احترام از جاش بلند شد و با لبخند گفت:
- سلام آقا کاوه، خوش اومدین!
عمو هم لبخندی به زنِ برادرش زد و کمی سرش رو خم کرد و گفت:
- خواهش می‌کنم نرگس خانم!
نیوان از روی تک صندلی آشپزخونه که کنار اُپن قرار داشت بلند شد و گفت:
- سلام بابا خسته نباشی!
عمو با محبت گفت:
- ممنون پسرم!
عمو نگاهش رو چرخوند و به زن‌عمو مریم رسید که فارغ از همه‌جا و همه‌کَس داشت کارش رو انجام می‌داد. عمو لبخندی به زن داغ دیده‌ش زد و رفت کنارش نشست و دست‌هاش رو روی شونه‌ی زن‌عمو مریم گذاشت. زن‌عمو به خودش اومد و به‌ سمت عمو برگشت و لبخند غمگینی بهش زد و گفت:
- سلام عزیزم، خسته نباشی!
عمو لبخندش عمیق شد و گفت:
- ممنون عزیزم.
عمو بلند شد و گفت:
- نگاه کجاست؟
زن‌عمو از جاش بلند شد و گفت:
- نگاه خونه موند فردا امتحان داشت.
عمو لبخندی زد و رفت توی سرویس بهداشتی تا دست و صورتش رو بشوره. زن‌عمو رو به نیوان و با نگرانی مادرانه‌ش گفت:
- نیوان زنگ بزن به نگاه ببین غذا خورده؟!
نیوان سری تکون داد و از آشپزخونه بیرون رفت. نگاه دخترِ عمو از همسر اولش بود؛ وقتی نگاه به‌ دنیا اومد همسر اول عمو به رحمت خدا رفت. شانزده، پانزده سال عمو و نگاه تنها زندگی کردند؛ درست زمانی که زن‌عمو از همسر سابقش آقا امید به دلایلی که نمی‌دونم چی بود جدا شد و بعد از اعدامش و مرگ نیروانا عمو بالاخره از پیله تنهاییش دراومد و بعد از دو سال از مرگ نیروانا با هم ازدواج کردند.
از اون روز به بعد زن‌عمو جای خالی نیروانا رو با نگاه پر کرد.

***
«نادیا»
به سختی از کف حمام بلند شدم. با همون لباس‌های خیس بیرون رفتم. آب از همه لباس‌هام می‌چکید و وضعیت اسفناکی رو به وجود آورده‌بود. رفتم توی اتاق و لباس‌هام رو با لباس‌های بیرونی عوضشون کردم. سعی کردم لباس‌ها‌ی امروز تیره باشه. اصلاً برام اهمیت نداره که ساتیار یا هر آدم دیگه‌ای رو ببینم و برام بد بشه. امروز واقعاً نابود بودم و دلم می‌خواست جایی غیر از این‌جا باشم. شنل آبی نفتی با جین همون رنگ و با شال مشکی پوشیدم. کیف دستی مشکیم رو برداشتم و فقط گوشیم رو داخلش گذاشتم. در خونه رو باز کردم و کفش‌هام رو پوشیدم. تا سر بلند کردم، در باز شد و آقای میانسالی از در بیرون اومد، پشت سرش ساتیار و اون پسر بیرون اومدند. حواسشون به من نبود. نفس عمیق کشیدم و ناچاراً گفتم:
- سلام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
سرشون رو بالا آوردند و سلام کردند. پسر وقتی من رو دید با شونه‌ش به شونه‌ی ساتیار زد و لبخند شیطنت‌آمیز بهش زد. ساتیار چشم‌‌ غره‌ای بهش رفت و بعد با لبخند خاصی بهم نگاه کرد. توی چشم‌هاش چیزی بود که از معنی کردنش عاجز بودم! نگاه خیره یکی اذیتم می‌کرد و وقتی دنبال منبع نگاه گشتم به مرد میانسال رسیدم. به سرعت شناختمش. سرهنگ کاوه کاویانی عموی ساتیار بود. سرم رو زود پایین انداختم و به شانس بدم لعنت فرستادم. ساتیار، من رو از اون وضع آزار دهنده خارج کرد.
- آش خوردین؟
لبخند معذبی زدم و به دروغ و برای خلاصی از اون موقعیت آزار دهنده گفتم:
- بله اومده بودم از نرگس جون تشکر کنم و اگه کاری داشتن براشون انجام بدم.
ساتیار لبخند مهربونی زد و گفت:
- هوم... کار خوبی می‌کنین؛ ما هم دیگه می‌ریم.
و بعد هر سه به سمت آسانسور رفتند ولی هنوز نگاه خیره‌شون رو روی خودم احساس می‌کردم. ناچاراً رفتم سمت در خونه و زنگ در رو فشار دادم. با اومدن آسانسور در خونه هم باز شد.
- سلام عزیزم.
لبخند بی‌جونی زدم و گفتم:
- سلام نرگس‌ جون... .
می‌خواستم ازش تشکر کنم که صدای یک زن آشنای غریبه هم شنیدم که صداش هر لحظه داشت نزدیک‌تر میشد.
- نرگس کیه؟
نرگس از جلوی در کنار رفت و من با چیزی روبه‌رو شدم که فکر می‌کردم تا آخر عمر نمی‌بینمش. اشک توی چشم‌هام جمع شد. سرم رو پایین انداختم و به نوک کفش‌های مشکیم نگاه کردم.
- همسایه‌مون هست، همونی که گفتم تازه اومده.
نگاه خیره‌ی اون زن رو روی خودم احساس کردم. زن اومد جلوی در و کنار نرگس ایستاد.
- پس این همون همسایه‌ی افسانه‌ای هست که می‌گفتی.
نفس عمیقی کشیدم. خدایا کمک کن من رو نشناسه، خدا خواهش می‌کنم کمک کن من رو نشناسه! می‌دونم از هفت سال پیش خیلی تغییر کرده بودم ولی باز هم می‌ترسیدم. سرم رو بالا آوردم و با لبخند نگاه به نرگس کردم. نرگس دستش رو روی شونه‌م گذاشت و گفت:
- بله این همون همسایه‌ی افسانه‌ای منه!
زن لبخند گرمی بهم زد و دستش رو به سمتم دراز کرد.
- خیلی دوست داشتم ببینمت؛ تعریف‌ها‌ی زیادی از تو شنیده بودم.
تعریف؟ تعریف چی؟ تعریف خورد کردن دخترش یا نه تعریف عاشق کردن ناخواسته ساتیار؟ درسته از اولش برای عاشق کردن ساتیار و دزدیدن پرونده‌ها اومده بودم ولی من اینقدر نامرد نیستم که یک بچه یتیم درست مثل خودم رو بدبخت کنم.
دست‌های سردم رو توی دست‌های گرمش گذاشتم و گفتم:
- نرگس‌ جون به من لطف دارن!
زن با سر انگشتش چند ضربه به دستم زد و همین‌جور دستم بین دست‌ها‌ی گرمش موند. نمی‌دونم چرا هیچ‌کدوم تلاش نمی‌کردیم که دست‌هامون رو از هم جدا کنیم. انگار هر دو جای دیگه‌ای بودیم. با صدای نرگس به خودمون اومدیم و دست‌هامون رو از هم جدا کردیم. نرگس دستش رو روی شونه‌ی زن گذاشت و گفت:
- دخترم بذار معرفی کنم.
بعد به زن اشاره کرد و گفت:
- جاریم و زن‌عمو‌ی ساتیار، مریم‌ جون.
لبخند بی‌جونی زدم و گفتم:
- خوشبختم.
مریم لبخندی زد و گفت:
- همچنین.
مکثی کردم و گفتم:
- راستش از آقا ساتیار شنیدم امروز سالروز دخترتون هست، واقعاً تسلیت میگم بهتون ان‌شاءالله غم آخرتون باشه.
چشم‌هاش رنگ غم گرفتند. انگار تازه یادش اومد امروز سالروز دخترش هست. «نه» آرومی گفت و بعد بدون هیچ حرفی به داخل خونه رفت. نرگس آهی کشید و به رفتن مریم با غم نگاه کرد. با تعجب ساختگی گفتم:
- ببخشید من حرفی زدم که ناراحت شدن؟
نرگس نگاهش رو از داخل خونه گرفت و به من دوخت. لبخند خسته‌ای زد و گفت:
- نه عزیزم حرف بدی نزدی، فقط دوست من یکم زیادی وابسته به دخترش بود جوری که بعد هفت سال هنوز هم یادش هست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
یک‌دفعه صدای گریه‌ی نیروانا توی گوشم زنگ خورد، وقتی داشت از تنهاییش پیش خدا گله می‌کرد. پس وابسته‌ی نیروانا بود که با بی‌رحمی ولش کرد و براش شرط گذاشت که یا من یا پدرت!
چشم‌هام رو بسته و باز کردم و گفتم:
- خدا بهشون صبر بده.
نرگس لبخندی زد و گفت:
- خدا کنه.
دیدم علاقه به ادامه بحث نداره، برای همین گفتم:
- اومدم ببینم کمکی از دست من برنمیاد تا براتون انجام بدم؟
نرگس لبخند با محبتی زد و گفت:
- نه عزیزم هیچ‌کاری نیست، هرچی کار بود ساتیار انجام داد. لبخند نصفه‌نیمه زدم و گفتم:
- پس اگه کمکی از من برمی‌اومد حتماً بگین... من دیگه برم.
نرگس لبخندی زد و نگاهم کرد. نگاه خیره‌ش رو تا زمانی که برم داخل خونه، هنوز پشت سرم حس می‌کردم. زود رفتم داخل و در رو بستم. پشت در ایستادم و وقتی صدای بسته شدن در اومد نفسم رو فوت کردم. کفش‌هام رو با پا درآوردم و رفتم روی مبل نشستم. چقدر دلم هوای دره رو کرد بود. به دانیا پیام دادم که کارها رو زود انجام بده. من طاقت این‌جا موندن رو ندارم. گوشی رو گذاشتم روی میز عسلی که جلوی هر مبلی گذاشته بودم و بعد سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و به سقف بالای سرم چشم دوختم.

***
«ساتیار»
تصمیم گرفته بودم بعد از تموم شدن پرونده باند اژدهای سپید و باند سیاهی به خواستگاری نادیا خانم برم. می‌دونم خیلی دیر میشه ولی نمی‌خواستم آسیبی به نادیا خانم از طرف من بخوره.
چند روزی بود نادیا خانم رو کم می‌دیدم. مامانم می‌گفت همش توی خونه خودش هست. بار آخری که دیدمش همراه عمو و نیوان جلوی در خودشون بود و به‌خاطر مسخره بازی نیوان نتونستم قشنگ ببینمش. دلتنگش بودم. دلم برای چشم‌های معصومش تنگ شده بود. آخه کی این پرونده‌های لعنتی تموم میشه که جلو برم و تا آخر دنیا مال خودم بشه؟
امروز یکم دلشوره بدی گرفته بودم. انگار قرار بود اتفاق بدی بیفته. ماشینم رو پارک کردم و تا وارد اداره شدم همه رو در تکاپو دیدم. با تعجب به همه نگاه کردم. توی اتاق کار مشترک من و نیوان رفتم. نیوان سر جاش نبود. دلشوره‌م بیشتر شد.

***
«نادیا»
خونه ساتیار اینا رفتم. می‌خواستم برای آخرین بار شانسم رو امتحان کنم. توی پذیرایی نشسته بودم. نیم‌ نگاهی به در اتاق ساتیار انداختم. منتظر فرصتی بودم که باز برم توی اتاق ساتیار ولی همش نرگس از توی آشپزخانه بهم نگاه می‌کرد و لبخند میزد. بعد از چند دقیقه با یک سینی شربت از داخل آشپزخونه بیرون اومد. به احترامش از جام بلند شدم و گفتم:
- نرگس‌ جون لازم نبود شربت بیارین، من فقط اومده بودم شما رو ببینم.
نرگس لبخندی زد و گفت:
- خواهش می‌کنم عزیزم بشین.
لبخندی زدم و روی مبل نشستم. اون هم اومد و سینی رو گذاشت روی میز عسلی که جلوم گذاشته بود و لیوان شربتی هم برای خودش برداشت و رفت روی مبل سه نفره‌ی روبه‌روم نشست. نگاهی به دور و اطراف خونه انداختم و گفتم:
- آقا ساتیار نیستن؟
نرگس لبخند دیگه‌ای تحویلم داد و گفت:
- نه عزیزم.
مکثی کرد و گفت:
- بچه‌م امروزها خیلی گرفتاری داره.
لیوان شربت رو برداشتم و گرفتم توی دستم و گفتم:
- مگه چی‌شده؟
نرگس انگار منتظر این بود که شروع به حرف زدن کرد.
- عموش می‌گفت یه پرونده خیلی خطرناک قبول کرده.
چشم‌هام رو ریز کردم، شاید این پرونده‌ی خطرناک همون پرونده‌ی باند اژدها‌ی سپید باشه.
- خب؟
- هیچی، دل‌نگرانشم، برات گفتم که من برای این پسر هم مادر بودم هم پدر؛ اون هم برام همه‌کَس بود، وقتی می‌خواست بره سراغ پلیسی باهاش مخالفت کردم و گفتم بچه این‌ کار بابات رو ازم گرفت! تو رو اگه ازم بگیره دیگه من چه خاکی توی سرم کنم؟ ولی عموش اومد منو راضی کرد و گفت که خودش مراقبش هست و هیچ اتفاقی نمیفته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین