مقدمه:
در جنگل چشمهایت
فرورفتهام
و دیگر نمیدانم
جاده به کجا میپیچد
فقط میدانم
که رودی مثل عشق
در دلم جاری شده است
***
اه لعنتی با اعصابی داغون و حالی پریشون بین ماشینها لایی میکشیدم. با دو دستم محکم رو فرمون کوبیدم.
- گندت بزنن شاهین.
با سرعتی سرسامآور به سمت اداره روندم. وقتی دم اداره رسیدم ماشین رو روشن ول کردم و حتی در رو هم نبستم و دویدم داخل. بدون توجه به کسانی که از دیدن حال پریشونم متعجب بودن؛ به سمت دفتر سرهنگ رفتم. حتی در هم نزدم. فقط فکرم مشموش بود و به فکر احترام نبودم. داخل شدم دیدم سرهنگ با چند تا از مأمورانش جلسه گذاشته سرهنگ از جا پا شد و گفت:
- چیشده؟ چرا این شکلی مضطربی؟
در حالی که نفسنفس میزدم، گفتم:
- یه اتفاقی افتاده.
سرهنگ لب زد:
- چه اتفاقی؟
- جناب سرهنگ همین الان باید هرچه سریعتر اطلاعات دانیال رو از بین ببرید!
- دختر، جون به لبم کردی، بگو چیشده؟
- اول اطلاعاتش رو حذف کنید بعدش توضیح میدم.
- باشه، سرگرد افشار بدو پاکشون کن.
سرگرد افشار گفت:
- چشم قربان.
چند نفر هم دنبالش رفتن. فقط سرهنگ موند که منتظر به من خیره شده بود.
- خب دخترم تعریف کن!
- چند دقیقه پیش به من خبر دادن که دانیال رو دستگیر کردن. اونها نباید بفهمن که دانیال پلیسه چون احتمال اینکه زنده بمونه خیلی کمه.
رنگش پرید و گفت:
- وای این چهطور امکان داره؟! ولی به ما خبری ندادن شاید شایعه بوده.
- نه قربان شایعه نیست جاسوس دارم.
دستی به صورتش کشید و ادامه داد:
- نگران نباش دخترم، حتماً نجاتش میدیم؛ ما اونجا نفوذی داریم.
پوزخندی بر لبم نشست.
- ببخشیدها ولی همین حرف رو چند سال پیش در مورد پدر و مادرم زدین. ولی بعدش چیشد؟ خبر مرگشون رسید! من نمیتونم منتظر بمونم که خبر مرگ داداشم رو بیارن، باید برم انگلستان.
سرهنگ لب زد:
- ببین الکی که نیست همینجوری بری انگلستان، نفوذیهامون هستن، بعدش تو رو که هم میشناسن نباید ریسک کنی، رفتنت خطرناکه!
- برام مهم نیست، در ضمن به احتمال زیاد الان دنبال من هم میان. اگه اومدن که کارم راحتتر میشه، ولی اگه نیومدن خودم میرم.
سرهنگ گفت:
- باشه ولی مسئولیتت با خودت، من اخطار دادم ولی با میل خودت قراره بری. منتهی من به پلیس انگلستان خبر میدم که ساپورتت کنن. هر مدرکی گیر آوردی فوراً یا به ما یا به پلیس انگلستان ایمیل کن.
- باشه قربان سعیم رو میکنم.
سرهنگ گفت:
- خدا پشت و پناهت دخترم، امیدوارم که همهتون موفق بشید و سالم برگردید.
- ممنون و خداحافظ.
احترام نظامی گذاشتم و از اداره بیرون رفتم. هنوز هم ماشینم روشن بود. سوار شدم و به سمت خونه روندم تا مدارکم رو ببرم. یهو چند تا ماشین دورم رو محاصره کردن. ناخودآگاه لبخند محوی زدم پس کارم راحت شد اومدن من رو هم دستگیر کنن. از ماشین پیاده شدم و آرومآروم رفتم جلوی ماشینم ایستادم. تقریباً پانزده نفر سیاه پوش دورم کردن. در عقب لکسوز مشکی باز شد و اون شایان گرگ صفت پیاده شد. شروع کرد به دست زدن.
شایان گفت:
- بهبه! میبینم که تو دام افتادی.
- هه هنوز من رو نشناختی. اونی که قراره تو دام بیافته شمایید نه من!
نگاهی به دور و اطرافم کردم. پوزخندی صدا داری زدم و گفتم:
- معمولاً برای دستگیری یه دختر دو نفر کافی باشه ولی شما لشکرکشی کردین! ترسوهای بزدل. این نشون میده که چهقدر در مقابل من بیکفایتین.
- زیادی خودت رو دست بالا گرفتی. گستاخ هم که هستی.
بهم نزدیک شد و تو چشمهام زل زد و گفت:
- بالاخره رامت میکنم گربهی وحشی.