جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط @meri با نام [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,713 بازدید, 97 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»
نویسنده موضوع @meri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط @meri
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
عنوان: دوزخی از حرارت باروت
نویسنده: مرضیه موسوی
ژانر: پلیسی، طنز، عاشقانه
ناظر: DELVIN.
ویراستار: @zawriiii._ :) @HaNiGhaderi
کپیست: @'elahe
Negar_۲۰۲۲۰۶۱۱_۰۲۱۱۳۹.png
خلاصه: دختری از تبار غم که خانواده‌اش را با یک کینه‌ی کهن از دست دادِ، بعد از گذشت سال‌ها؛ وقت این رسیده که انتقام خون از دست رفته‌ی خانواده‌ی بی‌گناهش را بگیرد.
در راهی قدم می‌گذارد که چهار نفر با آن هم‌قدم هستند، روزهایی تلخ و سنگین هم‌چون برزخ و در میان آن‌ها شیطنت و خنده‌هایی هم‌چون باروت را می‌گذرانند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6
پست تایید.png
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد
می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.

درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
مقدمه:

در جنگل چشم‌هایت
فرورفته‌ام
و دیگر نمی‌دانم
جاده به کجا می‌پیچد
فقط می‌دانم
که رودی مثل عشق
در دلم جاری شده است
***


اه لعنتی با اعصابی داغون و حالی پریشون بین ماشین‌ها لایی می‌کشیدم. با دو دستم محکم رو فرمون کوبیدم.
- گندت بزنن شاهین.
با سرعتی سرسام‌آور به سمت اداره روندم. وقتی دم اداره رسیدم ماشین رو روشن ول کردم و حتی در رو هم نبستم و دویدم داخل. بدون توجه به کسانی که از دیدن حال پریشونم متعجب بودن؛ به سمت دفتر سرهنگ رفتم. حتی در هم نزدم. فقط فکرم مشموش بود و به فکر احترام نبودم. داخل شدم دیدم سرهنگ با چند تا از مأمورا‌نش جلسه گذاشته‌ سرهنگ از جا پا شد و گفت:
- چی‌شده؟ چرا این شکلی مضطربی؟
در حالی که نفس‌نفس می‌زدم، گفتم:
- یه اتفاقی افتاده.
سرهنگ لب زد:
- چه اتفاقی؟
- جناب سرهنگ همین الان باید هرچه سریع‌تر اطلاعات دانیال رو از بین ببرید!
- دختر، جون به لبم کردی، بگو چی‌شده؟
- اول اطلاعاتش رو حذف کنید بعدش توضیح می‌دم‌.
- باشه، سرگرد افشار بدو پاکشون کن.
سرگرد افشار گفت:
- چشم قربان.
چند نفر هم دنبالش رفتن. فقط سرهنگ موند که منتظر به من خیره شده بود.
- خب دخترم تعریف کن!
- چند دقیقه پیش به من خبر دادن که دانیال رو دست‌گیر کردن. اون‌ها نباید بفهمن که دانیال پلیسه چون احتمال این‌که زنده بمونه خیلی کمه.
رنگش پرید و گفت:
- وای این چه‌طور امکان داره؟! ولی به ما خبری ندادن شاید شایعه بوده.
- نه قربان شایعه نیست جاسوس دارم.
دستی به صورتش کشید و ادامه داد:
- نگران نباش دخترم، حتماً نجاتش می‌دیم؛ ما اون‌جا نفوذی داریم.
پوزخندی بر لبم نشست.
- ببخشید‌ها ولی همین حرف رو چند سال پیش در مورد پدر و مادرم زدین. ولی بعدش چی‌شد؟ خبر مرگشون رسید! من نمی‌تونم منتظر بمونم که خبر مرگ داداشم رو بیارن، باید برم انگلستان.
سرهنگ لب زد:
- ببین الکی که نیست همین‌جوری بری انگلستان، نفوذی‌هامون هستن، بعدش تو رو که هم می‌شناسن نباید ریسک کنی، رفتنت خطرناکه!
- برام مهم نیست، در ضمن به احتمال زیاد الان دنبال من هم میان. اگه اومدن که کارم راحت‌تر میشه، ولی اگه نیومدن خودم میرم.
سرهنگ گفت:
- باشه ولی مسئولیتت با خودت، من اخطار دادم ولی با میل خودت قراره بری. منتهی من به پلیس انگلستان خبر میدم که ساپورتت کنن. هر مدرکی گیر آوردی فوراً یا به ما یا به پلیس انگلستان ایمیل کن.
- باشه قربان سعیم رو می‌کنم.
سرهنگ گفت:
- خدا پشت و پناهت دخترم، امیدوارم که همه‌تون موفق بشید و سالم برگردید.
- ممنون و خداحافظ.
احترام نظامی گذاشتم و از اداره بیرون رفتم. هنوز هم ماشینم روشن بود. سوار شدم و به سمت خونه روندم تا مدارکم رو ببرم. یهو چند تا ماشین دورم رو محاصره کردن. ناخودآگاه لبخند محوی زدم پس کارم راحت شد اومدن من رو هم دست‌گیر کنن. از ماشین پیاده شدم و آروم‌آروم رفتم جلوی ماشینم ایستادم. تقریباً پانزده نفر سیاه پوش دورم کردن. در عقب لک‌سوز مشکی باز شد و اون شایان گرگ صفت پیاده شد. شروع کرد به دست زدن.
شایان گفت:
- به‌به! می‌بینم که تو دام افتادی.
- هه هنوز من رو نشناختی‌. اونی که قراره تو دام بی‌افته شمایید نه من!
نگاهی به دور و اطرافم کردم. پوزخندی صدا داری زدم و گفتم:
- معمولاً برای دست‌گیری یه دختر دو نفر کافی باشه ولی شما لشکرکشی کردین! ترسوهای بزدل. این نشون میده که چه‌قدر در مقابل من بی‌کفایتین.
- زیادی خودت رو دست بالا گرفتی. گستاخ هم که هستی.
بهم نزدیک شد و تو چشم‌هام زل زد و گفت:
- بالاخره رامت می‌کنم گربه‌ی وحشی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
- پس مواظب باش این گربه‌ی وحشی رو بدن سیکس پکت پنجول نکشه، که حسابی اوخ میشی!
قهقهه‌ای زد و به سی*ن*ه‌ش اشاره کرد و گفت:
- این رو میگی؟ وای لامصب، بی‌رحمانه زدی دوزاده تا بخیه خورد!
- این‌که چیزی نیست منتظر بدترش هم باش.
- خب‌خب! زیادی گذاشتم زر بزنی دیگه باید ببرمت پیش داداش جونت تا حسابی از شکنجه‌تون فیض ببرم.
- شتر در خواب بیند پنبه دانه.
شایان لب زد:
- حالا خواهیم دید.
- پس مراقب چشم‌هات باش که از دیدن زیاد کور نشن یه وقت!
به افرادش اشاره کرد که من رو دست‌گیر کنن‌. تمام مدتی که باهاش حرف می‌زدم کاملاً ریلکس بودم و این بیشتر حرصش رو در می‌آورد. دو تا از افرادش دست‌هام رو بستن و به سمت لکسوز هلم دادن‌ عصبی شدم و یه نگاه وحشت‌ناک بهشون انداختم که گرخیدن. سوار ماشین شدم، شایان هم کنارم نشست.
- هوی!
- هوی تو کلاهت، چیه؟
- به چه دلیلی دانیال رو گرفتین؟
- مجبور نیستم به سوالت جواب بدم.
پوزخند صدا داری برای تحریک اعصابش زدم و گفتم:
- اوه پس مشخصه شاهین از همه چی باخبرت نمی‌کنه و تو فقط براش حکم یه خدمت‌کار رو داری‌.
عصبی شد و غرید:
- می‌دونم خوب هم می‌دونم، دست‌گیرش کردیم برای این‌که اون احمق ازمون مدارکی گیر آورده و می‌خواسته تحویل پلیس بده‌. ما هم گرفتیمش. این هم بهونه‌ای شد تا پای تو رو هم وسط بکشیم؛ اما مطمئن بودیم که به‌خاطر داداشت هرکاری می‌کنی،. سوال دیگه‌ای نیست که نشون بدم من از همه چی باخبرم؟!
جوابش رو ندادم و سرم رو برگردوندم.
اووف خیالم راحت شد که نفهمیدن دانیال پلیسه. سرم رو گذاشتم رو شیشه ماشین و چشم‌هام رو بستم، تا رسیدن به بندر به گذشته‌م فکر می‌کردم. وقتی رسیدیم انگار از اول هماهنگ کرده بودن‌ باید هم هماهنگ کنن من کم کسی نیستم که گیرم انداختن‌. بعد از دقایقی کوتاه سوار کشتی شدیم و راه افتادیم. بعد از چند ساعت طاقت فرسا رسیدیم. یک ون مشکی اون‌جا هم آماده کرده بودن که به محض رسیدنمون سوار اون شدیم. شایان هم طبق معمول کنارم بود. رو کردم به طرفش و گفتم:
- داریم کجا می‌ریم؟
- لندن.
فقط سرم رو تکون دادم و ساکت شدم‌. نمی‌دونم چه‌طوری خوابم برد. با صدای نکره‌ی شایان که اسمم رو صدا می‌زد بیدار شدم.
- دلبردلبر! هوی دلبر!
- چته افسار پاره کردی؟ عین آدم صدا بزن، حالا چه مرگته چی می‌خوای؟
- اخلاقت ماشالله داره. رسیدیم پیاده شو.
نگاهی به دور و اطرافم کردم، جای باصفایی بود، رو به‌ روم هم یه عمارت بزرگ و زیبا بود، نه بهتره بگم قصره. با صدای حرص‌ دریار شایان پیاده شدم.
- میای پایین؟ یا من بیارمت؟
وارد یه خونه‌ی بزرگ شدیم. به حیاط نگاهی انداختم حدود شصت‌ تا بادیگارد و دور تا دور خونه دوربین بود. انگار خونه رئیس جمهوره! از در سالن داخل شدیم و مستقیم به نشمین رفتیم که یه مرد میان‌سال پشت به ما داشت سیگار برگ می‌کشید، که حدس زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
حدس زدم شاهین باشه. طولی نکشید که با چرخیدنش شکم به یقین تبدیل شد.
شاهین لب زد:
- به‌به دلبر وحشی اومد‌ مشتاق دیدار! می‌دونی چه‌قدر منتظرت بودم؟
- برام مهم نیست! من هم با پای خودم نیومدم که قیافه‌ی نحس تو رو ببینم. مجبورم تحملت کنم.
- بهتر نیست به جای لج کردن باهام هم‌کاری کنی؟ شاید یه روزی شدی سوگلی این قصر بزرگ.
پوزخند مسخره‌ای زدم و گفتم:
- این قصر بزرگی که میگی به چشم من یک طویله‌ست و تو هم حیوون نجسی!
شاهین داشت از عصبانیت می‌ترکید ولی سعی می‌کرد بروز نده، شایان که تا این لحظه خشمگین بود الان با بهت به من زل زده بود‌‌‌. یه سه نفر هم پایین پله‌ها وایساده بودن و داشتن بنده رو تماشا می‌کردن که با صدای شاهین حواسم رو به طرفش جمع کردم.
- بخوای یا نخوای تو یه روزی سوگلی این قصر میشی چون به‌خاطر داداشت مجبوری عزیزم.
با نفرت تو چشم‌هاش زل زدم.
- خفه شو عوضی پست فطرت! من نه عزیزت هستم نه سوگلیت، ولی تو نفهمی هر چند که از یه حیوون انتظار فهمیدن نباید داشت‌.
با این حرفم شاهین به سمتم یورش برد دستش رو گذاشت رو گلوم و محکم فشارش داد‌.
- داری گنده‌تر از دهنت حرف می‌زنی جوجه.
در حالی که داشت خفه‌م می‌کرد ولی در جوابش گفتم:
- جواب سلام علیکه گنده، حرف می‌زنی منتظر جواب گنده‌ترش باش!
بعد با حالت چندشی به دستش نگاه کردم و ادامه دادم:
- دستِ نجست رو بردار احساس کثیفی بهم دست داد‌.
با این حرفم جری‌تر شد و محکم گلوم رو فشار داد من هم که دیدم اگه کاری نکنم خفه‌م می‌کنه با پام محکم به پاهاش ضربه زدم. هم‌زمان با پایین آوردن پام اون هم زمین افتاد. مثل مار به خودش می‌پیچید و ناسزا می‌گفت‌.
- پا رو دُمم بذاری پات رو قلم می‌کنم. الان هم خسته‌م سر و صدا نکنید خوابم میاد.
به سمت پله‌ها رفتم یه نگاه گذرا به اون سه نفر که متعجب بودن کردم و بالا رفتم. در اولین اتاق رو باز کردم و داخل شدم ست اتاق طوسی و گلبه‌ای بود‌ حوصله دید زدن رو نداشتم روی تخت دراز کشیدم و بعد از کمی فکر خوابم برد. وقتی چشم‌هام رو باز کردم دیدم یه... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
دیدم یه گوریل بالا سرم ایستاده، چشم‌هام رو مالوندم. فکر کردم توهم زدم آخه یه آدم چه‌قدر می‌تونه گنده باشه؟!
- تو دیگه این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
گوریل لب زد:
- آقا به من دستور داده که مراقبت باشم یه وقت فکر فرار به سرت نزنه.
یهو خشمگین شدم با صدای بلند گفتم:
- تو و آقات غلط کردین مگه شهر هرته مثل سگ سرت رو می‌‌اندازی پایین میای تو اتاقم؟
بعد با عصبانیت از اتاق اومدم بیرون و رفتم پایین کسی تو نشیمن نبود به سمت سالن غذاخوری رفتم دیدم شایان و شاهین با اون سه نفر داشتن صبحونه کوفت می‌کردن با صدای بلند داد زدم که همه از جا پریدن.
- برای چی یه گوریل فرستادین بالا سر من اون هم تو اتاقم؟ هان؟ به چه حقی؟
شاهین گفت:
- اوه‌اوه! چته اول صبحی رَم کردی؟ اولاً اون گوریلی که میگی بادیگارده ثانیاً برای این‌که فکر فرار به سرت نزنه‌‌.
- می‌بینم که هنوز سالمی و زرهات رو به‌ راهه یعنی این‌قدر بادیگاردهات بی‌عرضن که از فرار یه دختر تنها می‌ترسن؟ و باید بالا سر من باشن؟
شاهین گفت:
- اول صبحی چه حوصله‌ای داری برای بحث کردن! بیا صبحونه بخور که حسابی برای نیش و کنایه زدن به من شارژ شی.
- اگه دفعه‌ی دیگه نزدیک خودم دیدمش قول نمی‌دم که سالم بذارمش‌‌.
نذاشتم جواب بده به سمت سرویس بهداشتی رفتم. دست و صورتم رو شستم یه شلوار جین زغالی با تی‌شرت ساده سفید پوشیدم. موهام رو شونه کردم و باز گذاشتم. به سالن میز غذاخوری که رفتم دیدم فقط یکی از اون سه تفنگ‌دار داشت تندتند می‌خورد، عجب! این چرا این‌جوری می‌خوره؟ نشستم رو به‌ روش و به خدمت‌کار گفتم برام چایی بریزه. تو این مدت هم زل زدم به چهره‌ش به نظرم خیلی آشنا می‌زد، شبیهِ یاسین پسرخاله‌مه که خیلی برام عزیزه، هم‌بازی بچگیم.
- من رو نخور، چون گوشتِ تلخم؛ با معدت سازگار نیستم!
- اسمت چیه؟
- چیه می‌خوای با من‌ طرح دوستی بریزی؟ من قصد ازدواج ندارم می‌خوام‌ ادامه تحصیل بدم!
و یه لبخند ژکوند زد.
- چون قیافه‌ت برام آشناست پرسیدم انگار یه‌جا دیدمت.
- من غلط بکنم با تو دیداری داشته باشم، در ضمن اسمم یاسینه ملقب به مخ کامپیوتر‌.
یه لبخند محوی اومد رو لب‌هام مطمئن شدم که این یاسین پسرخاله‌مه ولی حیف که من رو یادش نیست!
- خوش‌بختم.
- ولی من بدبختم.
- بی‌مزه.
- دختر جثوری هستی، دیشب کاری کردی که هیچ‌کدوم از ما تو طول این سالی که این‌جا‌ کار می‌کردیم تصورش هم نکنیم، من در عجبم چه‌طوری با تو کاری نکردن چون اگر ک.س دیگه‌ای بود قطعاً کشته می‌شد!
پوزخندی زدم و گفتم:
- جرأت ندارن با من کاری داشته باشن چون برای رسیدن به اهدافشون بهم نیاز دارن‌.
- الان که به چهره‌ت توجه می‌کنم می‌بینم تو هم خیلی شبیه یکی از عزیزانمی؛ کسی که بیشتر از جونم دوستش دارم حتی بیشتر از عشقم؛ ولی اخلاقش مثل تو نیست تو نقطه‌ی مقابل اونی!
از جاش بلند شد اومد کنار صندلیم وایساد لبخندی زد و دستش رو گذاشت رو شونه‌م و گفت:
- امیدوارم با هر هدفی که پا به این‌جا گذاشتی با موفقیت به اتمام برسه؛ رو کمک منم حساب کن.
یه ممنونی زیر لب گفتم به قامتش از پشت نگاه کردم یعنی ممکنه من رو نشناخته باشه؟ چه‌قدر مرد و بزرگ شده خیلی دلم براش تنگ شده بود. چایی که خدمت‌کار برام آورده بود رو یه نفس سر کشیدم پشت بندش هم بلند شدم و به نشیمن رفتم.




دیدم اون حیوون و پسرش با سه تفنگدار داشتن با هم حرف می‌زدن، اون شاهین هم تا من رو دید نطقش باز شد.
شاهین:
- بیا بیا عزیزدلم کنارم بشین که با تو حرف‌ها دارم، و به مبل کناریش اشاره کرد
بدون توجه به اون روی مبل تک‌نفره نشستم حالت چندشی به خودم گرفتم و گفتم:
- تو که می‌دونی من از حیوانات چندشم می‌شه پس هی راه به راه نگو نزدیکم بیا.
شاهین به شدت عصبانی شد
شاهین:چرا همش به من می‌گی حیوون؟
- آخه یه انسان انسانیت داره رحم داره ولی تو اینارو نداری پس می‌شی یه حیوون!
شاهین که دید اگه بازم ادامه بده حسابی بهش توهین می‌شه لبخندی زد و گفت:
- خب بگذریم عزیزم اجازه بده پسرهای گلم رو بهت معرفی کنم یاسین، آتاش و سام یکی از بهترین افراد من هستن، پسرا اینم دلبرجان خواهر دانیالِ.
سرم رو به نشونه‌ی خوشبختی تکون دادم فقط یاسین و سام ابراز خوشبختی کردن ولی آتاش مثل من فقط سر تکون داد. سام پسری با چشم و ابرو مشکی پوست گندمیه ولی آتاش چشم‌های نافذ سبزآبی داشت، موهای مشکی ابروهای پهن و مشکی پوست سفید، لب و بینی مردونه و هیکل ورزشکاری، واقعاً جذاب بود. در همین حین یه دختر جوون چمدون به دست وارد شد، انگاری تازه از سفر برگشته وقتی نگاهم بهش افتاد خشکم زد خون تو رگ‌هام یخ بست! خدای من کپ منه چشم درشت آبی، بینی قلمه‌ایی، لب قلوه‌ایی، پوست سفید، ابروهای باریک و بلند، موهای و کوتاه با این تفاوت که من بلونده ولی اون آلبالویی رنگشون کرده بود این قولوی گمشده‌ی منِ زیر لب آروم اسمش رو زمزمه کردم:
- دارا.
تند دویید وخودش رو تو بغل شاهین پرت کرد و گفت:
- باباجون دلم برات تنگ شده!
شاهین: منم دخترم برو استراحت کن بعداً بیا باهات کار دارم.
دارا: چشم بابایی پس فعلاً.
وای خدای من چه اتفاقی افتاده که من رو یادش نیست؟ به شاهین هم می‌گه بابا؟ مات و مبهوت به رفتنش نگاه می‌کردم یهو سرار وجودم پر از خشم شد به طرف شاهین که نیم‌خیز شده بود برای نشستن یورش بردم از یقه‌ش چسبیدم و داد زدم:
- چیکارش کردی لعنتی؟ چرا منو یادش نیست؟ اون چهارده سال رو کجا بردیش؟ دارای من تحمل دوری و سختی رو نداره دِ لعنتی جون بکن بگو چیکارش کردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
شاهین گفت:
- اون موقعی که پدر و مادرت رو گرفتم خواهرت هم باهاشون بود. دلم نیومد از این همه زیبایی بگذرم، اول بهش دست درازی کردم بعدش داروی فراموشی روش امتحان کردم که جواب داد و همه چی رو فراموش کرد، گذاشتم تا ازش استف... .
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و مشت محکمی به صورتش، و فریاد زدم:
- عوضی آشغال! اون فقط ده سالش بود و یه دختر بچه بود!
فریاد می‌زدم و مشت می‌کوبوندم به صورتش، محکم هلش دادم که افتاد رو مبل با زانوم محکم به شکمش لگد زدم که خون بالا آورد دو نفر اومدن من رو محکم گرفتن تقلا می‌کردم دست و پا می‌زدم که ولم کنن.
- به ولای علی می‌کشمت به خاک سیاه می‌نشونمت‌‌. عوضی پست فطرت رذل!
اون دو نفر من رو کشیدن سمت پله‌ها. وقتی نگاهم بهشون افتاد فهمیدم که آتاش و سام بودن، من رو هل دادن تو اتاقم در رو هم بستن. از شدت خشم و عصبانیت رو به انفجار بودم هر چی که دم دستم بود رو شکوندم، یهو در اتاق به شدت باز شد و شایان اومد داخل، این‌قدر عصبانی بودم که هرچی دم دستم بود رو به سمتش پرت کردم از پیشونیش خون جاری شد. داد زد:
- چته داد و هوار راه انداختی و مثل سگ پاچه می‌گیری؟ این‌جا نیاوردیمت که بخوری و بخوابی بابام گفته یا باهاش هم‌کاری می‌کنی یا باید با خواهر و برادرت خداحافظی کنی، اون هم جلو چشم‌هات کشته خواهند شد.
بعدش هم در رو محکم به هم کوبید و رفت، وسط اتاق زانو زدم و سرم رو با دو دستم محکم فشار دادم. خدایا چه‌قدر دیگه باید بهم شوک وارد بشه مگه من تحملم چه‌قدره؟ ولی نه الان وقت ضعف نیست باید قوی باشم چون جون عزیزانم در میونه. دانیال، دارا، یاسین و هزاران افراد بی‌گناه دیگه، من موظفم که نجاتشون بدم. آره من، سروان، دلبر پناهی باید این عملیات رو با موفقیت به اتمام برسونم، بازی از این همین‌جا شروع میشه قسم می‌خورم که شکستش بدم جوری که فکرشم نکنه. یه آبی به صورتم زدم تا از التهابش کم بشه تو آیینه به خودم خیره شدم چشم‌های دریاییم سردِ‌سرد بودن بدون هیچ حسی، کاملاً خنثی. چشم‌ از آیینه گرفتم و بیرون رفتم‌ از پله‌ها سرازیر شدم و به سمت سالن رفتم هنوز هم همون‌ها بودن فقط یکی داشت شاهین رو معاینه می‌کرد که حدس زدم دکتر خانواده‌گیشون باشه‌. کنار یاسین رو مبل دو نفره نشستم بدون این‌که نگاهی بهش بندازم خطاب به اون گفتم:
- گفتی که می‌تونم رو کمکت حساب کنم درسته؟
یاسین گفت:
- بله چه‌طور مگه؟
- می‌خوام یه لپ‌تاپ برام بیاری ولی نباید بتونن ردش رو بزنن که با چه کسی در ارتباطم.
یاسین لب زد:
- باشه بعداً موقع شام تو اتاقت می‌ذارم فقط حواسشون رو پرت کن که کسی رو دنبالم نفرستن.
- باشه ممنون.
این حرف‌ها رو خیلی آروم می‌زدیم ولی آتاش به طرز مشکوکی به ما نگاه می‌کرد بی‌تفاوت روم رو برگردوندم طرف شاهین که داشت با دکتر خداحافظی می‌کرد؛ بهش گفتم:
- باشه باهات هم‌کاری می‌کنم ولی دو تا شرط دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
شاهین لب زد:
- نه دیگه این‌جا این من هستم که باید شرط و شروط بذارم نه تو.
نذاشتم ادامه بده پریدم وسط حرفش.
- می‌دونم می‌خوای با جون خواهر و برادرم تهدیدم کنی ولی کشتنشون مانع هدفم برای نابود کردنت نمی‌شه بلکه مصمم‌ترم می‌کنه، تو پدر و مادرم رو کشتی کل خانواده‌م رو از هم پاشوندی ولی مانع اهدافمون نشدی پس الکی تهدید نکن چون کار ساز نیست.
شاهین داشت از شدت حرص می‌ترکید در اون حال گفت:
- حالا چه شرطی داری مادمازل؟
- اول این‌که باید دانیال رو ببینم و از سلامتیش کاملاً مطمئن بشم، دوم این‌که باید حق دخالت تو کارهاتون رو داشته باشم و از ریز و درشت شغلتون با خبر باشم، ولی اگه بخوای مخالفت کنی هیچ کاری برات انجام نمی‌دم.
یه پنج دقیقه مکث کرد بعد گفت:
- شرط اول قبوله فردا می‌برمت ولی رو شرط دوم، باید فکر کنم.
پشت بند حرفش پا شد و رفت. سردرد امونم رو بریده بود بازم میگرنم عود کرده. پا شدم و درحالی که راه می‌رفتم گفتم:
- برای ناهار کسی رو دنبالم نفرستین می‌خوام استراحت کنم.
وقتی دم اتاق رسیدم رو به هرکول گفتم:
- اگر کسی سراغم رو گرفت یا کارم داشت بگو که خوابه و کسی رو داخل اتاق راه نده.
- چشم خانم.
شلوارم رو با شلوار راحتی عوض کردم از این‌که کمدم پر از لباس دخترونه بود تعجبی نکردم چون شاهین همه چیز رو از قبل آماده کرده بود. یه قرص آرام‌‌بخش خوردم و زیر پتو خزیدم کمی نقشه‌م رو تو ذهنم مرور کردم بعدش به خواب رفتم‌. آروم چشم‌هام رو باز کردم حس کردم که کسی تو اتاقه چون گوش‌هام تیز بودن صدای نفس‌هاش رو می‌شنیدم آروم‌آروم پتو رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم پشتش به من بود پاورچین‌پاورچین به سمتش رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
به سمتش رفتم یه لگد وسط زانوش زدم که خم شد با یه حرکت یکی از دست‌هاش رو پیچوندم با دست دیگه‌م چاقوی جیبیم رو در آوردم و گذاشتم رو گردنش.
- این‌جا داشتی چه غلطی می‌کردی؟
- هیچی.
غریدم:
- بهتره که اعتراف کنی وگرنه سرت رو از تنت جدا می‌کنم.
یکم هم چاقو رو بیشتر رو گردنش فشار دادم.
- خیلی‌خب میگم آقا دستور داده که ببینم چه مدرک یا هدفی داری برای شرطی که براش گذاشتی.
- پاشو بریم.
- کجا خانم؟
- به تو ربطی نداره فقط کاری که گفتم رو بکن.
همین‌جوری که چاقو روی گردنش گذاشته بودم از اتاق بیرون رفتم اون رو هم کشون‌کشون با خودم می‌بردم، به آخرین اتاق که نزدیک پله‌ها بود رسیدم. کمی مکث کردم. درش نیمه باز بود و صدای پچ‌پچ دو نفر می‌اومد از اون‌جایی که گوش‌های تیزی داشتم شنیدم که داشتن در مورد چند تا دارو و جسد حرف می‌زدن صدای آتاش و سام بود، این دو نفر خیلی مشکوکن باید سر از کارشون در بیارم. اون هرکول رو به سمت پله‌ها هل دادم و وسط سالن پرتش کردم داد زدم:
- هی شاهین کدوم‌ گوری رفتی؟
با صدای داد زدنم همه پایین اومدن. یه چشمک به یاسین زدم که منظورم رو فهمید و بالا رفت. نزدیک‌های صبح بود اما هوا هنوز روشن نشده و کمی تاریکه.
شاهین گفت:
- چته بیدار نشده داد و هوار راه انداختی؟
یه تای ابروم رو بالا بردم یه اشاره به اون هرکول کردم و گفتم:
- چرا باید هر وقت که چشم‌هام رو باز کنم ببینم یه سگ بالا سرمه؟
شاهین لب زد:
- فکر کنم تا حالا ازش اعتراف گرفتی دیگه لزومی نداره توضیح بدم.
- یا واقعاً خنگی یا خودت رو زدی به خریت. شما من رو دزدیدین آوردین این‌جا و هیچی هم همراهم نبود که تو بخوای دنبالش بگردی.
شاهین گفت:
- اوه بله ولی یکم شرطت برام عجیب و غریب بود.
نیش‌خندی به حرفش زدم.
- و حالا به چه نتیجه‌ای رسیدی؟
شایان به طرفم اومد دستش رو دور کمرم حلقه کرد و خطاب به پدرش گفت:
- بابا بهتر نیست بقیه‌ی حرف‌هاتون رو بذارید برای بعد از صبحونه؟ آخه دلبر از دیروز تا حالا خواب بوده و چیزی نخورده. بعد آروم رو به من ادامه داد:
- تو واقعاً چه‌طوری زنده‌ای؟
دستش رو از دور کمرم جدا کردم و محکم هلش دادم که خورد به دسته‌ی مبل و آخ آرومی گفت در اون حال با طعنه گفتم:
- اون‌قدری از روزگار و اطرافیانم خوردم که تا چند سال دیگه گرسنه نمی‌شم، در ضمن سعی می‌کنم کمتر لقمه حروم وارد معده‌م کنم.
بدون توجه به قیافه‌ی مغموم شایان به سمت سالن غذاخوری رفتم شاهین هم لبخند زنون دنبالم اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
وارد سالن شدم و روی یکی از صندلی‌ها نشستم. طولی نکشید که خدمت‌کارها بیدار بشن و صبحونه رو آماده کنن. به یاسین که رو‌ به‌ روم نشسته و بدون توجه به بقیه داشت مثل قحطی‌ زده‌ها می‌خورد نگاه می‌کردم؛ خداوکیلیش وقتی به خوردن این نگاه می‌کنم اشتهام خود به خود باز میشه. وقتی سنگینی نگاهم رو حس کرد لقمه‌ش رو چپوند تو دهنش و با دهن پُر گفت:
- تو کارت فقط نگاه کردن به منه؟ خو بشین صبحونت رو بخور تا انرژی داشته باشی واسه یه فیلم اکشن دیگه.
نگاهی به شاهین انداخت که مثلاً داشت با کلاس غذا می‌خورد و آروم خندید. خطاب به شاهین گفتم:
- کی من رو پیش دانیال می‌بری؟
شاهین گفت:
- بعد از این‌که صبحونت رو خوردی شایان می‌برتت، راستی با شرطتت هم موافقت کردم.
خداروشکر تو اولین قدمم موفق شدم. بعد از اتمام صبحونه به اتاقم رفتم. یه سویشرت اسپرت سفید با شلوار جین و کلاه مشکی سرم کردم کفش اسپرت سفید هم پام کردم. گوشیم رو تو جیبم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم. پایین پله‌ها شایان رو دیدم که منتظر من ایستاده بود؛ بدون زدن هیچ حرفی یا توجه به اون از عمارت بیرون زدم. یه بنز مشکی‌ دم در آماده کرده بودن در جلویی ماشین رو باز کردم و سوار شدم دو مین بعدش شایان اومد پشت فرمون نشست. برای دیدن دانیال دل تو دلم نبود، خیلی دلم براش تنگ شده، من هر چه‌قدر که بی‌احساس باشم در برابر دانیال و یاسین و ثامر خلع سلاح می‌شدم. ثامر پسر عموی عزیزمه یک وکیل پر نفوذه، شاهین و پدرش که الان تو گوره همه‌ی خانواده‌م رو از هم پاشوندن ولی من تمام سعیم رو می‌کنم که خانواده‌م رو دوباره دور هم جمع کنم. ذهنم پر کشید به چند سال پیش من، دلیار، دانیال، ثامر، ثمر و یاسین چه‌قدر دور هم خوش‌حال بودیم. ثمر و یاسین که همیشه فقط کل‌کل می‌کردن. یادآوری اون‌ روزها باعث اومدن لبخند محوی روی لب‌هام شد، با صدای شایان حواسم رو به اون معطوف کردم.
- دلبر؟
بدون هیچ حرفی منتظر بهش نگاه می‌کردم یعنی حرفت رو بزن. یه نگاه به من انداخت بعد به جلوش دوخت.
- چرا این‌جوری شدی دلبر؟ سرد بودی سردتر شدی بی‌احساس بودی بی‌احساس‌تر شدی، چه اتفاقی برات افتاده؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین