جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط @meri با نام [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,717 بازدید, 97 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»
نویسنده موضوع @meri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط @meri
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
اون‌ها هم دیگه خفه شدن و حرفی نزدن. داخل سالن ورزش‌گاهی شدیم که پر از دم و دست‌گاه‌های ورزشی بود، مستقیم به قسمت تیراندازی رفتیم، شایان به هر کدوم از مایه کلت داد همراه با عینک و این‌ها وسایل تیراندازی. خواست بیاد طرفم مثلاً به قول خودش یادم بده که شروع کردم به تیراندازی، همشون رو تو هدف می‌زدم، با این‌که تیراندازی بچه‌ها خوب بود ولی من واقعاً سرتر بودم. بعد از این‌که خوب خشمم رو تخلیه کردم به طرف پسرها که از تعجب دهنشون باز بود برگشتم و گفتم:
- کی حاضره جلوی من وایسته؟ می‌خوام چشم‌ بسته شلیک کنم!
یاسین با ترس گفت:
- من که جونم رو دوست دارم.
آتاش کنج‌کاو گفت:
- من هستم.
تو جای مورد نظر ایستاد بالا سرش هم یه سیب قرمز گذاشتم این رو با خودم آورده بودم و تو جیبم بود، تمام جوانب رو در نظر گرفتم بعد چشم‌هام رو با پارچه بستم. سکوت مطلق کل سالن رو در برگرفت به سمتش شلیک کردم، شنیدم که به سیب برخورد کرد یه چند تا گلوله هم دور سرش شلیک کردم که شکل یه دایره شد.
پارچه رو از دور چشم‌هام باز کردم دقیق همون جایی که گفتم اصابت کرده بودم، پسرها مات و مبهوت بودن حتی آتاش به وضوح آثار تعجب رو میشد تو صورتش دید. یاسین به خودش اومد سوتی کشید و با شعف گفت:
- واو دختر تو دیگه کی هستی؟! محشری واقعاً دست مریزاد.
شایان با چشم‌های از حدقه در اومده گفت:
- تو کی وقت کردی تیراندازی رو این‌قدر حرفه‌ای یاد بگیری؟!
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو هنوز از خیلی چیزها خبر نداری!
یهو صدای دست زدن یک نفر اومد اون هم کسی نبود جز... .جز شاهین. جلو‌جلو اومد، چشم‌های تاریکش برق می‌زدند با ذوق گفت:
- آفرین‌آفرین واقعاً کارت عالی بود، تو چه‌طوری می‌تونی چشم بسته شلیک کنی؟!
مغرورانه به چشم‌هاش نگاهی انداختم و گفتم:
- یک تیرانداز باید از حس پنج‌گانش استفاده کنه نه فقط از چشم‌هاش.
حوله‌م رو چنگ زدم و از ورزش‌گاه بیرون رفتم، شب شده بود لباس‌هام رو عوض کردم دست و صورتم رو شستم و با حوله خشک کردم، موقع شام شاهین همش از تیراندازیم تعریف می‌کرد. پسرها که شاهد بودن ولی سام با شوق و ذوق به حرف‌های شاهین گوش می‌کرد، حدود ساعت دوازده بود که همه به قصد خواب رفتن. من هم که دیروز زیاد خوابیدم خوابم نمی‌اومد. منتظر آخر شب بودم که برم بیرون و با ثمر تماس بگیرم، شاهین یه نیم ساعت پیش سفرکاری براش پیش اومد و رفت خیلی یهویی بود و بیشتر محافظ‌ها رو باخودش برد، خوش‌بختانه این کارم رو راحت‌تر می‌کرد، دقیق ساعت سه بامداد بود که به باغ رفتم تا یه جای خلوت پیدا کنم.
***
(آتاش)
ساعت دو و پنجاه دقیقه‌ی بامداد بود که بیرون رفتم برای این‌که با سرهنگ تماس بگیرم و گزارش این هفته رو بهش بدم. تماس برقرار شد، صدام رو صاف کردم و گفتم:
- سلام جناب سرهنگ، ببخشید این موقع شب مزاحمتون شدم.
- سلام پسرم، چرا هر دفعه که زنگ می‌زنی این رو میگی؟! گفتم که هر موقع تونستی زنگ بزن فرق نمی‌کنه کی باشه، حالا گزارشت آماده‌ست؟ من سر پا گوشم.
داشتم برای سرهنگ درمورد ساخت داروهای اخیر و تاثیراتشون در بدن انسان و قربانی این دارو توضیح می‌دادم که ضربه‌ای به گردنم خورد، گوشی از دستم افتاد و به دنیای بی‌خبری فرو رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
***
(دلبر)
به ته باغ که رسیدم دیدم یکی داشت با تلفن صحبت می‌کرد، چون پشتش به من بود نفهمیدم کیه برای این‌که گیر سه‌ پیچ نده که این‌جا چی‌کار می‌کنم ضربه‌ای به گردنش زدم که بی‌هوش رو زمین افتاد گوشی هم کنارش، به قیافش که توجه کردم دیدم آتاشِ! خم شدم گوشی رو برداشتم شماره‌ خیلی برام آشنا بود، دم گوشم که گذاشتم صدای سرهنگ در گوشم پی‌چید سرهنگ:
- الو‌الو پسرم آران چه اتفاقی افتاده؟
پس اسم واقعیش آرانِ! این همون نفوذیه که سرهنگ درموردش می‌گفت!
جواب دادم:
- الو سلام قربان.
سرهنگ: الو تویی دخترم؟!
- بله قربان دلبر هستم.
سرهنگ: پس آران کجا غیبش زد یهو؟
چشم‌هام رو تو حدقه چرخوندم و گفتم:
- راستش من داشتم به این‌جا می‌اومدم که با ثمر تماس بگیرم، دیدم کسی داره با تلفن صحبت می‌کنه فکر کردم یکی از محافظ‌هاست من هم به گردنش ضربه زدم که بی‌هوش افتاد زمین.
سرهنگ تک‌خندی زد و گفت:
- از دست تو دختر، پس هنوز نفهمیدی که این نفوذیمونه؟ سرگرد آران راد هستن نفر دوم هم سامه. اما اسم واقعیش سرگرد سامیار بزرگ‌مهره.
به آتاش یا همون آران نگاه سرسری انداختم و گفتم:
- آهان بله فهمیدم.
سرهنگ:
- خب دخترم گزارشی چیزی نداری که بدی؟
پوفی کشیدم، این هم وقت گیر آورده نزدیک‌های صبحه باید هم با ثمر تماس بگیرم به‌خاطر همین در جوابش تند‌تند گفتم:
- جناب سرهنگ الان نمی‌تونم حرف بزنم یکی داره میاد، در ضمن به آران نگید که من پلیسم خداحافظ.
و گوشی رو قطع کردم. روی چمن‌ها کنار آتاش یا بهتره بگم آران نشستم لپ‌تاپ رو روشن کردم و به ثمر تماس تصویری زدم. با برقراری تماس تصویر ثمر رو مانیتور نمایان شد. هر دو به هم‌دیگه زل زده بودیم نه اون حرف می‌زد نه من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
می‌دونستم الانِ که جیغ بزنه برای همین تند و سریع گفتم:
- ثمر جیغ نزنی‌ها، ممکنه گیر بی‌افتم.
ولی بازم هیچ عکس العملی نشون نداد، ثمر مثل یاسین شر و شیطون بود ولی الان از همون لحظاتی بود که دلش می‌گرفت و غمگین می‌شد! آروم و لرزون گفت:
- خوبی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- تنها کلمه‌ای که هم باهاش غریبم هم معنیش رو بلد نیستم همینه.
آهی کشید و گفت:
- می‌دونم سوال مسخره‌ای بود، اوضاع اون‌جا چه‌طوره؟ تونستی دانیال رو ببینی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره تونستم.
بعدش هم تمام اتفاقات اخیر رو تعریف کردم حتی از دارا و یاسین هم گفتم. لبخند زیبایی زد و گفت:
- تا چند دقیقه پیش دلم گرفته بود، ولی الان امید تازه‌ای بهم دادی زیاد هم با شاهین دهن به دهن نشو می‌ترسم بلایی به سرت بیاره.
لبخند دلبرونه‌ای زدم و ادامه دادم:
- خوش‌حالم که با این خبر تونستم حالت رو خوب کنم، تو خوب می‌دونی چه‌قدر از این حیوون بدم میاد، نمی‌تونم در مقابل اراجیفش ساکت بمونم.
چشم‌هاش رو تو حدقه چرخوند و گفت:
- به هر حال مواظب باش، در مورد دارا هم نگران نباش یادته یک ایمیل مجهولی همیشه تمام اطلاعات داروهای شاهین رو برامون می‌فرستاد؟! که من و تو هم پادزهرش رو درست می‌کردیم؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره خوب یادمه برای چی می‌پرسی؟
دستش رو به چونه‌ش زد و گفت:
- چند روز پیش اطلاعات همین داروی فراموشی رو برام ایمیل کرد، حالا که این اطلاعات دستمه می‌تونم پادزهرش رو درست کنم ولی به زمان کافی نیاز دارم.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- خیالم رو راحت کردی باشه، ولی سعی کن در اسرع وقت درستش کنی.
با اطمینان گفت:
- حتماً دلبر جان.
یهو جدی شد و گفت:
- دلبر همه‌ی ما دلمون به بودن تو خوشِ پس مواظب خودت باش، ثامر وقتی فهمید تو اون‌جا رفتی قیامت به پا کرد، پس همه فکر و ذکرت رو بذارش رو این عملیات، من هر وقت این دارو رو ساختم شرکت رو می‌سپرم به دست آقای جهان‌بخش و میام پیشت ما کنار هم قدرت‌مندتریم‌!
یه بار چشم‌هام رو باز و بسته کردم و گفتم:
- خیله خب من هم بهت قول میدم که تو این راه موفق بشم ثمرجان، من دیگه نمی‌تونم بیشتر از این حرف بزنم مواظب خودت باش و خدانگه‌دار.
دستش رو به عنوان بای‌بای تکون داد و گفت:
- تو هم همین‌طور خدا یار و نگهدارت.
تماس رو قطع کردم گزارش‌های اخیر رو هم پاک کردم، لپ‌تاپ رو کنار خودم گذاشتم پاهامم دراز کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
نگاهم به چهره‌ی آران افتاد حتی تو خواب هم اخمو بود و من همیشه به این فکر می‌کردم که زیباترین خط اخم رو پیشونیه اونه، شخصیت مشابهی که با من داره باعث حس نزدیکی و صمیمیتی نسبت به اون داشته باشم. اون هم مثل من خط اخمش از خط لبخندش بیشتر در دیدرس همه بود، و به راحتی میشه فهمید که این خط اخم از غرور و تکبر نیست بلکه از شخصیت همیشه جدیشِ. این‌قدر محو اخم جا خوش کرده رو پیشونیش شدم که متوجه چشم‌های بازش نشدم.
به چشم‌هاش نگاه کردم و غرق جنگلی شدم که آروم نبود آشفته و نگران بود و متقابل انگار اون هم محو چشم‌های اقیانوسی من شده،
بعد یهو از جا پرید و نگاهش به موبایلش که در دستم بود افتاد و رنگش پرید من هم وقتی خرابی حالش رو دیدم موبایل رو کنارش گذاشتم و با سکوتی که از اون حرف می‌چکید بیرون رفتم. مستقیم به آشپزخونه رفتم، یه آرام‌بخش همراه یک لیوان آب خوردم و مسیر اتاقم‌ رو در پیش گرفتم.
***
( آران)آتاش

به نقطه‌ی نامعلومی زل زده بودم، یعنی باور کنم این همه سختی و تلاشی که کشیدیم به باد هوا رفت؟! این دو ساله که من رو سام تو غربتیم این‌قدر سختی کشیدیم تا تونستیم چند تا مدرک پیدا کنیم که اون هم مدرک محکمی نیست! حالا من به‌درک ولی سام نامزد داره چشم به راهشِ که برگرده و برن سر خونه زندگیشون. من در عجبم این چه‌طوری تونست من رو بی‌هوش کنه؟ حتماً رزمی کارحرفه‌ایی، هر چه بادا باد پاشدم خاک‌های لباس‌هام رو تکوندم و مستقیم راه اتاق مشترک من و سام رو در پیش گرفتم.
***
دلبر

صبح زود از خواب پاشدم دو سه ساعتی میشد که خوابیده بودم، بعضی وقت‌ها حتی آرام‌بخش هم در من تأثیر نمی‌ذاره لباس‌های ورزشی ساده آبی نفتی پوشیدم.
خارج شدنم همانا و رو به رو شدن با آران همانا، کنج‌کاو به من نگاه می‌کرد، چه عجب غیر از نگاه سرد و یخیش نگاه دیگه‌ای دیدیم، حتماً کنج‌کاوِ که بدونه قرارِ لوش بدم یا نه! بی‌تفاوت نگاه از اون چشم‌های گیرا برگردوندم و خرمان‌خرمان از پله‌ها پایین رفتم، یکم تو باغ ورزش و پیاده‌روی کردم همین که خوب گرم کردم و انرژی گرفتم به داخل برگشتم و کنار پسرا صبحونه‌م رو خوردم. تقریباً یک هفته‌ای از رفتن شاهین می‌گذشت اما هیچ اتفاق خاصی نیفتاد، دو روز پیش هم با سام تماس گرفت و بهش مأموریت داد که یک محموله رو خودش اداره کنه، سام هم اطاعت کرد و رفت. پسرا هم هر روز سر کارشون می‌رفتن من هم با خودشون نمی‌بردن می‌گفتن که بدون اجازه‌ی شاهین کاری انجام نمیدن.
یاسین هم این وسط فقط آتیش می‌سوزونه دیروز تو شامپوی شایان رنگ مو ریخته بود الآن هم رنگ موهاش از قهوه‌ای به قرمز تبدیل شده شایان هم نه گذاشت نه برداشت تو خمیر دندان یاسین رنگ ریخت الآن هم رنگ دندون‌هاش زغالی شدن، به خاطر این کارشون هم نمی‌تونستن سر کار برن و هم شاهین رو حسابی عاصی کرده بودن، من رو آران این وسط هم یا به کارهاشون لبخند می‌زدیم یا سری به نشونه‌ی تأسف تکون می‌دادیم، اما دارا فقط شب‌ها موقع خواب گاهی هم کلاً دیده نمی‌شد از یاسین پرسیدم گفت که چون می‌دونه شغل باباش چیه این باعث آزارش میشه به‌خاطر همین ترجیح میده که کم تو خونه باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
توی سالن دور هم نشسته و منتظر شروع بازی بین رئال مادرید و بارسلونا بودیم، یاسین و شایان مثل موش و گربه به هم می‌پریدن یه کیسه زباله خداوکیلیش هم کیسه زباله بود هر دو جداگانه هله هوله خریده بودن تا موقع بازی بخورن از هر چیزی ده‌‌ تاده‌ تا گرفتن که مثلاً جلوی هم‌دیگه کم نیارن یه وقت! خلی یاسین رو شایان هم تأثیر گذاشته بود.
شایان خودش رو کاناپه‌ها پرت کرد و با لحن لاتی گفت:
- هوی معتاد لات خیابونی؟
دوستان توجه داشته باشید به خاطر بلایی که سر هم آوردن هم‌دیگه رو این‌جوری صدا می‌کنن.
اون هم با لبخند ملیح در جوابش گفت:
- هوی تو کلاهت عنتر بی‌تربیت، تربیتت این‌قدر کثیفه که با وایتکس و جوهرنمک هم تمیز نمی‌شه. حالا چه مرگته شمر لعین؟!
و به موهاش اشاره کرد!
شایان با تعجب چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- عجبا این‌قدر تندتند حرف می‌زنی خفه نمی‌شی؟! درضمن همه‌ی این‌ها هم خودتی. بعد با ذوق دست‌هاش رو به‌ هم کوبید و گفت:
- بیا با هم شرط ببندیم هر کی تیمش بازنده شد یه کاری انجام بده.
یاسین هم متقابلاً دست‌هاش رو به هم کوبید و گفت:
- فکر خوبیه!
یکی ازخدمت‌کارها رو صدا زد و گفت:
- اسپند دود کنید.
اون هم چشمی‌ گفت و رفت. شایان باقیافه‌ی مسخره‌ای گفت:
- اسپند برای چی؟
با افتخار گفت:
- کم‌کم داشتم به خنگیت یقین پیدا می‌کردم که تازه فکر خوبی به سرت زد انگار در حال رشدی پس بخاطر اولین قدمت باید برات اسپند دود کرد. چشم غره‌ای بهش رفت و گفت:
- برو خدات رو شکر کن که الآن برای شروع بازی ذوق دارم وگرنه این دندون‌های زغالیت رو دونه‌دونه می‌کندم. خدمت‌کار طبق دستور یاسین اسپند دور سر شایان چرخوند و رفت. دهنشو کج کرد و گفت:
- خب حالا بنال ببینم شرطت چیه؟
شاهین: نظرتون چیه من شرط بذارم؟
همه‌ی ما سرهامون به طرف شاهین چرخید، لباس خونگی تنش بود حتماً ما متوجه ورودش نشده بودیم باز همه بی‌تفاوت رو برگردوندیم.
شاهین: من بعد از یک هفته برگشتم‌ها! نمی‌خوایید ازم استقبال کنید؟
کسی نه تکونی خورد نه حرفی زد اما من در ریلکس در جوابش گفتم:
- تا حالا دیدی یه حیوون وارد طویله‌اش شد و کسی ازش استقبال کرد که تو دومیش باشی؟!
حسابی که ضایع شد بحث رو عوض کرد و گفت:
- خب حالا بگذریم یه شرطی براتون بذارم که حض کنید.
روی کاناپه لم داد و گفت:
- یاسین تو که دندون‌هات زغالیه شایان تو هم موهات قرمزِ اگر تو باختی که همه‌ی دندون‌هات رو می‌کنی و تو اگر باختی همه‌ی موهات رو از ته می‌زنی.
قیافه‌ی هر دوشون دیدنی بود برای رو کم کنی هم که شده قبول کردن! از شروع بازی تا پایان بازی این دو تا در حال جنگ و دعوا بودن، با داد شاهین یا آران خفه می‌شدن بعد باز بر می‌گشتن، آخرش هم هر دو تیم مساوی شدن ولی این‌ها دست بردار نبودن، یکی می‌گفت شما تقلب کردین یکی می‌گفت شما داور رو با رشوه خریدین، ما سه نفر به اتاق‌هامون رفتیم ولی اون‌ها موندن که کل‌کل کنن. نصف شب بود که از شدت تشنگی بیدار شدم، تو اتاق خودم آب نبود به‌خاطر همین به آشپزخونه رفتم آب رو که خوردم، داشتم به سمت اتاقم می‌رفتم که صدای داد شاهین رو شنیدم که می‌گفت:
عوضی‌های بی‌عرضه چه‌طور گذاشتین دیوید براتون کمین کنه؟ محموله که پره داروئه رو کش بره؟ سام هم که یکی از بهترین افرادمه رو گروگان بگیره؟ اگه دستم بهتون برسه تیکه پارتون می‌کنم الان هم افرادم رو اون‌جا می‌فرستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
می‌خواستم از پله‌ها بالا برم که شاهین صدام زد:
- صبر کن.
به طرفش برگشتم.
ادامه داد:
- برو آماده شو می‌خوام بفرستمتون مأموریت.
نگاهی به قیافه‌ی عصبانیش انداختم که داشت می‌لرزید، سری تکون دادم و تند از پله‌ها بالا رفتم، دلم برای ماموریت‌هایی که می‌رفتم تنگ شده. سراغ کمد رفتم یک تاپ و ساپورت مشکی تنگ و کت اسپرت مشکی هم تنم کردم موهام رو دم اسبی بستم که جلو دست و پاهام رو نگیره کلاه مشکی هم سرم کردم و از جاکفشی کفش برداشتم و از اتاق بیرون زدم.
پایین آران ،شایان ،یاسین و چند نفر که نمی‌شناختم رو دیدم همه هم سر تا پا مشکی پوشیده بودن. شاهین به افرادش اشاره کرد که چندتا اسلحه آوردن.
شروع کرد به توضیح دادن:
- دارای قنداق ثابت (۱۵یا۳۰تیره)/MP5.
کلت زعاف(یک اسلحه کمری با۴ ضامن).
گاز اشک‌آور به عنوان بنب کوچک.
خفه کن روی اسحله قرار می‌گیرد.
جلیقه هم بهمون داد که تن کردیم .
وقتی از خونه بیرون رفتیم سه تا ماشین شخصی که از جمله جنسیس کوپه بودن با دو تا ون آماده دم در بود، قبل از این که سوار بشیم شاهین گفت:
- مهم‌ترین کارتون نجات جان سامِ بعدش محموله، حالا هم برید به سلامت.
من سوار یکی از ماشین‌های شخصی شدم یاسین هم جلو پرید و گاز دادیم به سمت اولین مأموریت. به گفته‌ی یاسین اینی که سام رو گرو گرفته رقیب و دشمن شاهینِ و اسمش هم دیویدِ.
کاملاً از شهر خارج شده بودیم و به جای پرت و خاکی رسیدیم، وسط جاده یکی داشت اشاره می‌کرد که با توقف ماشین آران ماشین رو متوقف کردم همگی پیاده شدیم، گویا این فرد شاهین بوده و تو درگیری هم حضور داشته به یه انباری بزرگ که چند متر از این‌جا دور بود اشاره کرد و گفت:
- اون انباری که می‌بینید در واقع داخلش یک خونه‌اس برای این که جلب توجه نشه اطرافش هیچ محافظی نیست، سام و محموله داخلن دارن تخلیش می‌کنن، بجنبید حدود پنجاه تا محافظ هست بیست تا تو حیاط بیست تا داخل و ده نفر دارن محموله رو جا به جا می‌کنن، حواستون باشه چون دوربین هم دارن.
آران جدی و اخمو گفت:
- خیله خب تو همین جا بمون تا ما برگردیم.
یک قدم جلو اومد و گفت:
- قربان نمی‌شه من هم بیام؟
آران یک نگاه وحشت‌ناکی به اون انداخت که گرخید، فرمانده‌ی این عملیات آران بود و نمی‌شه رو حرفش حرف زد، با علامت آران به جلو قدم برداشتیم و بین بوته‌ها مخفی شدیم.
آران: یاسین ببین می‌تونی دوربین‌ها‌ رو هک کنی؟
نگاه دقیقی بهشون انداخت و گفت:
- باشه سعی می‌کنم.
بعد از چند دقیقه گفت: اون‌ها رمز گذاشتن باز هم می‌تونم هکش کنم ولی طول می‌کشه و این به نفع ما نیست.
یه فکری به ذهنم رسید که به زبون آوردم.
- من یه فکری دارم.
همه به طرف من برگشتن و منتظر ادامه حرفم بودن.
نگاهی به موقعیت انداختم و ادامه دادم:
- الآن این‌جا که خلوته از همه جا یک عکس می‌ندازیم دستگاه کوچک چاپ هم همراه یاسینِ، این عکس‌ها رو چاپ می‌کنیم و می‌‌چسبونیم روی دوربین‌ها هم کارمون راحت‌تر می‌شه هم کسی متوجه ورود ما نمی‌شه.( دوستان این دستگاه من خبر ندارم هست یا نه ولی نوشتمش پس می‌شه گفت خیالیه.)
راحت میشد برق تحسین رو در چشم‌های پسرها مشاهده کرد، یاسین فوراً رفت کاری که گفته بودم را انجام داد به هر کدوم از ما یک عکس داد که روی دوربین بچسبونیم، پاورچین‌پاورچین هر کدوم از ما به سمت دوربینی رفتیم، چون هوا تاریک بود و هم لباس مشکی به تن داشتیم زیاد قابل دید نبودیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
عکس رو چسبوندم و برگشتم آران همه‌ی ما رو جمع و به دو گروه تقسیم کرد.
گروه اول: شایان، یاسین و پنج نفر دیگه که کارشون به‌ دست آوردن دوباره‌ی محموله‌‌ست.
گروه دوم: من و آران با سیزده نفر دیگه کارمون هم نجات سامِ و دست‌گیری دیوید.
به هممون نگاه کرد و گفت:
- بچه‌ها اگه زود تموم کردین محموله رو بدید دست چند نفر و خودتون برای کمک به ما بیاین اگه ما تموم کردیم خودمون به طرفتون میایم
شایان: خیله خب حله.
بعد رو کرد سمت بچه‌ها‌ و گفت:
- بدوید بریم.
سری تکون دادن و رفتن، همه‌ی ما با اشاره‌ی آران به جلو قدم برداشتیم چون دیوارها بلند بودن همگی یک طناب انداختیم و از دیوارها بالا رفتیم. حیاط خونه بزرگ و پر از درخت بود به گفته‌ی اون پسر تقریباً بیست نفر محافظ توی حیاط کشیک می‌دادن، خفه کن‌ها رو روی کلت‌ها گذاشتیم و هر کدوم از پشت به سمت محافظی پاورچین‌پاورچین حرکت کردیم، پشت سرش وایسادم دستم رو دور گردنش چرخوندم و یه گلوله تو سرش خالی کردم، آروم هم روی زمین رهاش کردم یه نفر دیگه رو به همین شکل کشتم. نگاهم که به آران افتاد اون هم دونفری رو خلاص کرده بود، حواسم به یکی از محافظ‌ها معطوف شد که داشت تندتند شماره‌ای می‌گرفت به دستش شلیک کردم که گوشی از دستش افتاد آران هم با یه گلوله تو قلبش کارش رو تموم کرد.
حالا نوبت داخل بود پنجره‌های خونه رو شکوندیم و بمب اشک‌آور داخل سالن پرت کردیم، فوراً من و آران در رو باز کردیم و داخل شدیم.
پانزده نفری می‌شدن، خیلی راحت با خاک یک‌سانشون کردیم، اون پنج نفر هم به احتمال زیاد تو زیر‌زمین خونه هستن، ولی حدسم اشتباه بود چون آروم‌آروم داشتن از پله‌ها پایین می‌اومدن چون من یه گوشه ایستاده بودم قابل دید نبودم.
یکی می‌خواست از پشت به آران شلیک کنه ولی من سریع دست به کار شدم، اون‌ها هم با شلیکِ من حواسشون جمع شد، همه‌ی خونه رو پاکسازی کردیم بعد به سمت زیر‌زمین رفتیم، یک راه‌روی تنگ و تاریک بود از راه‌رو که عبور کردیم مقابلمون اتاق‌های زیادی بود.
باز به سه گروه تقسیم شدیم
۴ نفر‌ با من ۴ نفر با آران.
و ۴ نفر با مایکل که هم رئیس محافظ‌هاست هم بادیگارد شخصی شایان.
هر دری رو که باز می‌کردم با اتاق خالی مواجه می‌شدم.
اون ۴ نفر با من هم همین‌طور، داشتم کلافه می‌شدم دیگه فقط یک اتاق ته سالن موند که کسی نگشته بودش. درش قفل بود یه چند تا گلوله به دسته‌ی در شلیک کردم که باز شد، واردش شدم اتاق بزرگی بود یک میز و صندلی وسط اتاق قرار داشت روی میز وسایل شکنجه از شلاق تا چاقو گرفته حتی دستگاه شوک هم بود. نگاهم روی زمین جلوی صندلی میخ شد که چند قطره خونه ریخته شده بود، خم شدم به خون دست زدم نزدیک بینیم گذاشتم و بو کردم انگار تازه بود، قطره‌های خون رو دنبال کردم میز رو کامل دور زدم یک جسد مچاله شده گوشه‌ی اتاق دیدم به‌ طرفش دویدم خود سام بود. دست و پاهاش رو باز کردم، لعنتی‌ها حسابی شکنجش دادن که از هوش رفته! به سمت سطل آب رفتم یکمی به صورتش آب پاشوندم که از جا پرید و چشم‌هاش رو باز کرد.
جلوش زانو زدم و گفتم:
- سام حالت خوبه؟ منم دلبر می‌تونی راه بری؟ ما برای نجاتت اومدیم.
یهو آران با قدم‌های بلند و سریع به طرف سام اومد از شونه‌هاش گرفت و گفت:
- خوبی پسر؟ اتفاقی که برات نیفتاده؟
سام با صدای خش‌داری گفت:
- نه خوبم فقط یه ذره بدنم ناتوانه.
خندید و گفت:
- قوی باش مرد ما بیشتر از این‌ها رو چشیدیم! حالا پاشو من کمکت می‌کنم راه بری.
دستش رو دور کمر سام حلقه کرد، سام هم دستش رو روی شونه‌ی آران گذاشت و به اون تکیه کرد من جلوتر از اون‌ها حرکت کردم چون به دلیلِ حال سام کند راه می‌رفتن.
با رسیدن به پشت خونه با صحنه‌ای مواجه شدم که سیخ سرجام ایستادم! چند نفر خونی روی زمین افتاده بودن شایان هم رو زانو خم بود و یک مرد بور میان‌سال اسلحه روی شقیقش گذاشته بود، با چشم‌هام دنبال یاسین می‌گشتم که با دیدنش حس کردم نفسم رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
با دیدنش نفسم رفت بین جسدها پشت اون مرد افتاده بود بیشتر که دقت کردم متوجه هیچ خونی روی بدنش نشدم!
یکم‌ سرش رو بلند کرد و یه چشمک‌ زد! ای ناکس پس داره فیلم‌ بازی می‌کنه.
دیوید: اوه پس اون دلبر دلبری که شاهین می‌گفت تویی؟ اسمت هم واقعاً بهت میاد ولی من در عجبم تو چه‌طور برای کسی کار می‌کنی که خانواده‌ت رو نابود کرده!
خون‌سرد بهش نگاه می‌کردم.
ابرو بالا انداخت و ادامه داد:
- پس چرا جوابم رو نمیدی؟
ریلکس گفتم:
- چون صدات مثل هاپ‌هاپ کردن یه سگ، روی مخمه.
آران و سام و بقیه‌ی افرادمون کنارم وایسادن.
آران: تو که از پس ما بر نمیای چرا پا رو دم شیر می‌ذاری؟! بهتره تسلیم بشی.
قبل از این که بخواد جواب بده یاسین پشتش اومد و با کلت محکم روی سرش کوبید که بی‌هوش روی زمین افتاد.
آران: بیایید با کمک هم محموله رو سر جاش بذاریم و به خونه برگردیم.
شروع کردیم به جابه‌جایی که یهو صدای شلیک دو گلوله اومد و شایان زمین افتاد! یکی به دستش یکی هم به جلیقه‌اش اصابت کرده بود.
ناگهان سام داد زد:
- آتاش مواظب باش.
تند دویدم به طرفش و هولش دادم من هم روش افتادم صورتم مماس صورتش بود. چشم‌هاش از جلو چه‌قدر خوش رنگن! سریع به خودم اومدم و پاشدم که خداروشکر آسیبی به کسی نرسید. دیوید سریع در ماشین رو بست و گازشو گرفت و رفت، به سمت موتور ته انبار دویدم سوارش شدم و پشت سر دیوید رفتم.
سرعت هر دومون زیاد بود و امکان تصادف وجود داشت، قبل از این‌که به داخل شهر برسه به تایر جلویی شلیک کردم چون سرعت ماشین زیاد بود از زمین کنده شد، سریع یه بمب کوچولو داخلش پرت کردم و هم‌زمان به جلو رفتم ماشین آتیش گرفت و جزغاله شد.
به پسرها زنگ زدم و گفتم نزدیک‌های شهر هستم و کار دیوید و یک‌سره کردم.
موتور رو همون جا رها کردم چند دقیقه بعدش دنبالم اومدن و به خونه برگشتیم، چون لباساهام خونی بودن مستقیم داخل حمام رفتم. بیرون که اومدم یک تی‌شرت سفید و شلوار راحتی مشکی تن کردم موهام رو شونه کردم و آزاد گذاشتم، رفتم پایین یک دکتر بالای سر شایان و سام آورده بودن وقتی از سلامتی‌شون مطمئن شدم به اتاقم برگشتم. روی تختم دراز کشیدم ذهنم پر کشید به اون لحظه‌ای که صورتم مماس صورت آران بود نفس‌های گرمش‌که بینیم رو قلقلک می‌داد چشم‌های خوش رنگش که از جلو جذاب‌تر بودن! فکرهام و‌ پس زدم و خوابیدم.
***
تقریباً یه چند وقتی از اون عملیات می‌گذره حال سام و شایان کاملاً خوب شده بود تحسین و تمجیده شاهین رو نگم بهتره، صبح زود لباس‌های ورزشیم رو تن کردم و برای ورزش به باغ رفتم، وقتی به داخل برگشتم دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
دیدم همه تیپ زدن و دارن با هم‌دیگه بحث می‌کنن، با ورودم همه به طرفم برگشتن.
شاهین: بدو برو چیزی بخور لباس‌هات رو عوض کن تا بریم.
ابروم بالا پرید و گفتم:
- کجا؟
خندید و گفت:
- مگه نمی‌خوای با ما بیای و باهامون کار کنی؟
سری تکون دادم و بالا رفتم، نصف راه داد زد:
- لباس رسمی بپوش قراره به شرکت بریم.
میلی هم به خوردن صبحونه نداشتم به سمت کمدم رفتم یک تاپ مشکی و ساپورت ضخیم مشکی و پالتو سفیده ساده‌ی شیری که یک کمربند داشت پوشیدم، کمربند رو به شکل پاپیون بستم یک کفش پاشنه بلند مشکی عروسکی که وسطش یک پاپیون داشت هم پام کردم نیازی به کیف نداشتم گوشیم رو تو دستم گرفتم و پایین رفتم.
کسی تو سالن نبود،
یه هرکول به سمتم اومد و گفت:
- خانم، رئیس بیرون تو ماشین منتظرتن.
جلوی در حیاط یه بنز و پورشه بود پسرها تو بنز سوار شده بودند ولی پورشه برای شاهین بود. یه بوق برام زد که بیا تو این ماشین، امروز کاملاً بی‌حوصله بودم به‌خاطر همین چیزی نگفتم و در پشتی رو باز کردم و کنار شاهین نشستم. وقتی دید مخالفت نکردم لبخندی زد و به راننده گفت که حرکت کنه.
پوزخندی زدم و گفتم:
- از این‌که مخالفتی نکردم خوش‌حال نشو دفعه‌ی بعدی باید یه ماشین برام بیاری، من عادت ندارم کسی برام رانندگی کنه.
خنده‌ای کرد و گفت:
- چشم امرامر شماست مادمازل.
شیشه ماشین رو پایین آوردم و به زیبایی این شهر خیره شدم، با توقف ماشین از دید زدن دل کندم و پیاده شدم مقابلم یه شرکت نسبتاً بزرگی بود روی تابلوش هم با انگلیسی (شرکت داروسازی شاهین دادور)نوشته شده بود، داخل شرکت شدیم.
ازم‌ توقع توصیف شرکت رو نداشته باشید چون واقعاً بی‌حوصله‌م! پسرها هم دنبال ما می‌اومدن، عجب این‌ها چرا نمیرن سرکار خودشون؟ به در بزرگی که رسیدیم خواستم نوشته‌ی روی در رو بخونم که شاهین محکم من رو داخل کشید، با دیدن تجمع این همه افراد و میز بلند فهمیدم که سالن جلسه‌اس.
دست‌هاش رو به هم زد و با لبخند گفت:
- دوستان از این‌که درخواستم رو قبول کردید و در این جلسه حضور پیدا کردید خیلی متشکرم، این پرنسس زیبا هم یکی از اعضای جدیدمه از این به بعد اون باشما قرارداد می‌بنده و در مورد داروها توضیح خواهد داد.
لعنت بهت شاهین که من رو بین دوراهی قرار دادی. یه پرونده دستم داد و من رو به سمت صندلی ریاست راهنمایی کرد اون داشت از استعدادم به نفع خودش استفاده می‌کرد چون من واقعاً تو بستن قرارداد تک بودم و موفقیت‌های زیادی به ارمغان آوردم، ولی الآن نمی‌تونستم آتو دستش بدم، فعلاً به سازش می‌رقصم تا وقتی که قدرت‌مند بشم.
پرونده رو باز کردم و با توجه به اطلاعات دارو توضیح کامل دادم، و چندتا قرارداد مهم بستم، برای اولین بار از موفقیتم عذاب وجدان می‌گرفتم چون قراره به ضرر مردم تموم بشه.
با تموم شدن جلسه همه شروع کردن به دست زدن و تحسین و تمجید شاهین از خوش‌حالی رو ابرا بود، مطمئنم سود زیادی بهش خواهد رسید.
بی‌حوصله از سالن جلسه بیرون زدم به یاسین هم گفتم که من رو به خونه ببره،
اون هم چشمی گفت و رفت به شاهین خبر بده که ما داریم می‌ریم. از شرکت بیرون زدیم و‌ سوار ماشین شدیم.
رو به یاسین گفتم:
- میشه من رو یه جای خلوت ببری؟
با خنده سری تکون داد و گفت:
- چرا که نه!
تا رسیدن به مقصد هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد، از ماشین پیاده شدم و کنار رودخونه روی صخره نشستم جای سرسبز و قشنگی بود یاسین دست‌هاش رو توجیبش فرو کرد و کنارم ایستاد.
یاسین: عذاب وجدان گرفتی؟
بدون این‌که رو برگردوندم گفتم:
- اهوم، یاسین تو واقعاً من رو یادت نیست؟
یاسین: خودت بهتر می‌دونی که تو رو بیشتر از همه می‌شناسم، حتی الآن هم فهمیدم که عذاب وجدان گرفتی، آره دلبری یادمه مگه میشه فراموشت کنم؟!
پشت‌بند حرفش با شعف پاشدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
از شدت ذوق بریده‌بریده گفتم:
- یعنی هنوز من رو یادته؟
لبخندی زد و یه بار چشم‌هاش رو باز و بسته کرد، خوش‌حالی تمام وجودم رو در برگرفت. دو طرف دست‌هاش رو باز کرد و با خنده گفت:
- نمی‌خوای بعد از این همه مدت بپری تو بغلم؟
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
- می‌ترسم که ما رو زیر نظر گرفته باشن و برامون دردسر بشه!
با اطمینان خاطر گفت:
- نه کسی نیست خیالت راحت، الان شاهین از خوش‌حالی رو پابند نیست کسی رو دنبال ما نفرستاده.
به طرفش پروزا کردم و محکم به خودم فشردمش تازه حس امنیت و آرامش بهم تزریق شد، درسته که دانیال بود ولی یاسین یه چیز دیگه بود. شروع کردم به گله کردن:
- چرا این سه ساله ما رو ول کردی و خبری ازت نیست؟ می‌دونی چه‌قدر نگرانت بودیم؟! اصلاً تو چه طوری وارد گروهشون شدی؟
از هم‌دیگه جدا شدیم و گفت:
- صبر کن آروم‌آروم الان برات توضیح میدم.
کنار هم روی صخره نشستیم نفس عمیقی کشید و ادامه داد‌:
- سه سال پیش، یادته گفتم دارم دنبال کار می‌گردم؟ سری تکون دادم.
- تو همین شرکت شاهین استخدام شدم، اولاش نمی‌دونستم که این کیه و چی‌کاره‌ست تا این‌که به مرور زمان متوجه شدم چه کسیه، به جای این‌که استعفا بدم موندم و شروع کردم اطلاعات داروهاش رو برای شما ایمیل کردن.
با تعجب برگشتم طرفش و گفتم:
- عه پس این کار تو بود؟
سرش رو بالا و پایین کرد و گفت:
- آره کار من بود، چون ترسیدم ردیابیم کنن که با چه کسی در ارتباطم و برای هممون بد بشه هیچ ردی ازمون به جا نگذاشتم حتی خونه رو هم عوض کردیم، به مادرم خبر دادم و خونه رو ترک کردم به شاهین هم گفتم خانواده‌م فوت کردن و کسی رو ندارم، ولی دورا دور ازشون اطلاع دارم، وقتی تو اومدی نمی‌تونستم چیزی بگم چون مایکل درسته که بادیگارد شخصی شایانه ولی در واقع همه‌ی ما رو زیر نظر داره، دلبر، شایان واقعاً بی‌گناهه محکومش نکن یه روزی خودش همه چیز رو برات توضیح میده.
به فکر فرو رفتم و بعد از مکث کوتاهی گفتم:
- با این‌که کارت خطرناک بود ولی به نفع ما تموم شد، درمورد شایان هم نمی‌دونم گیجم اگه امتحانش نکنم باورش نمی‌کنم.
شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- هر جور خودت صلاح می‌دونی، ولی دلبر خیلی عوض شدی قبلاً خوی مهربونی داشتی ولی الان این رو نداری! حرف‌هات بوی تلخی میده روزگار با تو چه کرده دختر؟!
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- روزگار وقتی با یکی در می‌افته تا خاکسترش نکنه ول‌ کنش نیست، سختی‌های زیادی کشیدم یاسین، ولی باز هم خداروشکر که هنوز شما رو در کنارم دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین