- Jan
- 1,505
- 6,066
- مدالها
- 3
اونها هم دیگه خفه شدن و حرفی نزدن. داخل سالن ورزشگاهی شدیم که پر از دم و دستگاههای ورزشی بود، مستقیم به قسمت تیراندازی رفتیم، شایان به هر کدوم از مایه کلت داد همراه با عینک و اینها وسایل تیراندازی. خواست بیاد طرفم مثلاً به قول خودش یادم بده که شروع کردم به تیراندازی، همشون رو تو هدف میزدم، با اینکه تیراندازی بچهها خوب بود ولی من واقعاً سرتر بودم. بعد از اینکه خوب خشمم رو تخلیه کردم به طرف پسرها که از تعجب دهنشون باز بود برگشتم و گفتم:
- کی حاضره جلوی من وایسته؟ میخوام چشم بسته شلیک کنم!
یاسین با ترس گفت:
- من که جونم رو دوست دارم.
آتاش کنجکاو گفت:
- من هستم.
تو جای مورد نظر ایستاد بالا سرش هم یه سیب قرمز گذاشتم این رو با خودم آورده بودم و تو جیبم بود، تمام جوانب رو در نظر گرفتم بعد چشمهام رو با پارچه بستم. سکوت مطلق کل سالن رو در برگرفت به سمتش شلیک کردم، شنیدم که به سیب برخورد کرد یه چند تا گلوله هم دور سرش شلیک کردم که شکل یه دایره شد.
پارچه رو از دور چشمهام باز کردم دقیق همون جایی که گفتم اصابت کرده بودم، پسرها مات و مبهوت بودن حتی آتاش به وضوح آثار تعجب رو میشد تو صورتش دید. یاسین به خودش اومد سوتی کشید و با شعف گفت:
- واو دختر تو دیگه کی هستی؟! محشری واقعاً دست مریزاد.
شایان با چشمهای از حدقه در اومده گفت:
- تو کی وقت کردی تیراندازی رو اینقدر حرفهای یاد بگیری؟!
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو هنوز از خیلی چیزها خبر نداری!
یهو صدای دست زدن یک نفر اومد اون هم کسی نبود جز... .جز شاهین. جلوجلو اومد، چشمهای تاریکش برق میزدند با ذوق گفت:
- آفرینآفرین واقعاً کارت عالی بود، تو چهطوری میتونی چشم بسته شلیک کنی؟!
مغرورانه به چشمهاش نگاهی انداختم و گفتم:
- یک تیرانداز باید از حس پنجگانش استفاده کنه نه فقط از چشمهاش.
حولهم رو چنگ زدم و از ورزشگاه بیرون رفتم، شب شده بود لباسهام رو عوض کردم دست و صورتم رو شستم و با حوله خشک کردم، موقع شام شاهین همش از تیراندازیم تعریف میکرد. پسرها که شاهد بودن ولی سام با شوق و ذوق به حرفهای شاهین گوش میکرد، حدود ساعت دوازده بود که همه به قصد خواب رفتن. من هم که دیروز زیاد خوابیدم خوابم نمیاومد. منتظر آخر شب بودم که برم بیرون و با ثمر تماس بگیرم، شاهین یه نیم ساعت پیش سفرکاری براش پیش اومد و رفت خیلی یهویی بود و بیشتر محافظها رو باخودش برد، خوشبختانه این کارم رو راحتتر میکرد، دقیق ساعت سه بامداد بود که به باغ رفتم تا یه جای خلوت پیدا کنم.
***
(آتاش)
ساعت دو و پنجاه دقیقهی بامداد بود که بیرون رفتم برای اینکه با سرهنگ تماس بگیرم و گزارش این هفته رو بهش بدم. تماس برقرار شد، صدام رو صاف کردم و گفتم:
- سلام جناب سرهنگ، ببخشید این موقع شب مزاحمتون شدم.
- سلام پسرم، چرا هر دفعه که زنگ میزنی این رو میگی؟! گفتم که هر موقع تونستی زنگ بزن فرق نمیکنه کی باشه، حالا گزارشت آمادهست؟ من سر پا گوشم.
داشتم برای سرهنگ درمورد ساخت داروهای اخیر و تاثیراتشون در بدن انسان و قربانی این دارو توضیح میدادم که ضربهای به گردنم خورد، گوشی از دستم افتاد و به دنیای بیخبری فرو رفتم.
- کی حاضره جلوی من وایسته؟ میخوام چشم بسته شلیک کنم!
یاسین با ترس گفت:
- من که جونم رو دوست دارم.
آتاش کنجکاو گفت:
- من هستم.
تو جای مورد نظر ایستاد بالا سرش هم یه سیب قرمز گذاشتم این رو با خودم آورده بودم و تو جیبم بود، تمام جوانب رو در نظر گرفتم بعد چشمهام رو با پارچه بستم. سکوت مطلق کل سالن رو در برگرفت به سمتش شلیک کردم، شنیدم که به سیب برخورد کرد یه چند تا گلوله هم دور سرش شلیک کردم که شکل یه دایره شد.
پارچه رو از دور چشمهام باز کردم دقیق همون جایی که گفتم اصابت کرده بودم، پسرها مات و مبهوت بودن حتی آتاش به وضوح آثار تعجب رو میشد تو صورتش دید. یاسین به خودش اومد سوتی کشید و با شعف گفت:
- واو دختر تو دیگه کی هستی؟! محشری واقعاً دست مریزاد.
شایان با چشمهای از حدقه در اومده گفت:
- تو کی وقت کردی تیراندازی رو اینقدر حرفهای یاد بگیری؟!
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو هنوز از خیلی چیزها خبر نداری!
یهو صدای دست زدن یک نفر اومد اون هم کسی نبود جز... .جز شاهین. جلوجلو اومد، چشمهای تاریکش برق میزدند با ذوق گفت:
- آفرینآفرین واقعاً کارت عالی بود، تو چهطوری میتونی چشم بسته شلیک کنی؟!
مغرورانه به چشمهاش نگاهی انداختم و گفتم:
- یک تیرانداز باید از حس پنجگانش استفاده کنه نه فقط از چشمهاش.
حولهم رو چنگ زدم و از ورزشگاه بیرون رفتم، شب شده بود لباسهام رو عوض کردم دست و صورتم رو شستم و با حوله خشک کردم، موقع شام شاهین همش از تیراندازیم تعریف میکرد. پسرها که شاهد بودن ولی سام با شوق و ذوق به حرفهای شاهین گوش میکرد، حدود ساعت دوازده بود که همه به قصد خواب رفتن. من هم که دیروز زیاد خوابیدم خوابم نمیاومد. منتظر آخر شب بودم که برم بیرون و با ثمر تماس بگیرم، شاهین یه نیم ساعت پیش سفرکاری براش پیش اومد و رفت خیلی یهویی بود و بیشتر محافظها رو باخودش برد، خوشبختانه این کارم رو راحتتر میکرد، دقیق ساعت سه بامداد بود که به باغ رفتم تا یه جای خلوت پیدا کنم.
***
(آتاش)
ساعت دو و پنجاه دقیقهی بامداد بود که بیرون رفتم برای اینکه با سرهنگ تماس بگیرم و گزارش این هفته رو بهش بدم. تماس برقرار شد، صدام رو صاف کردم و گفتم:
- سلام جناب سرهنگ، ببخشید این موقع شب مزاحمتون شدم.
- سلام پسرم، چرا هر دفعه که زنگ میزنی این رو میگی؟! گفتم که هر موقع تونستی زنگ بزن فرق نمیکنه کی باشه، حالا گزارشت آمادهست؟ من سر پا گوشم.
داشتم برای سرهنگ درمورد ساخت داروهای اخیر و تاثیراتشون در بدن انسان و قربانی این دارو توضیح میدادم که ضربهای به گردنم خورد، گوشی از دستم افتاد و به دنیای بیخبری فرو رفتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: