جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط @meri با نام [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,724 بازدید, 97 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»
نویسنده موضوع @meri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط @meri
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
تقریباً یک ماه به همین منوال گذشت. بیشتر وقت‌ها به شرکت می‌رفتم و قرارداد می‌بستم. تا الان سه باری به دیدن دانیال رفتم، با خدمت‌کاری هم که یاسین گفت آشنا شدم. در این مدت چیز مهمی که دست‌گیرم شد این بود که شاهین یک اتاق خصوصی تو طبقه‌ی سوم داره که تمام مدارک خلاف‌کاریش داخل اون اتاق نگهداری میشد. یه باری هم من رو با خودش به اون اتاق برد، گاوصندوق بزرگی داشت ولی باید رمزش رو بفهمم و کارت ورود به اون اتاق، چون با کارت مخصوص شاهین باز میشد!
با یاسین هماهنگ کردم که همه‌ی دوربین‌ها رو خاموش کنه تا امشب به اون اتاق برم. به الناز هم گفتم به بهونه‌ی شستن لباس شاهین به اتاق شخصیش بره و کارت رو برام بیاره.
ساعت دو و سی دقیقه‌ی بامداد بود که صدای گوشیم اومد، یاسین بود.
- وقتشه بپر پایین ما اونجاییم.
لباس‌های مشکی پوشیدم، نقاب زدم و از پنجره‌ی اتاقم پایین‌ پریدم، یاسین و الناز رو به روم بودن. نگاهی به بالا انداخت و گفت:
- همه‌ی دوربین‌ها و آژیرهای خطر طبقه‌ی سوم از کار افتاده مشکلی نیست.
الناز هم کارت رو به سمتم گرفت و گفت:
- کارت رو هم آوردم.
کارت رو گرفتم و رو به هر دوشون گفتم:
- خیله خب باشه، یاسین این کارت رو از بالا می‌ندازم برات تا مثل اون یکی برام درست کنی ولی سعی کن سریع عمل کنی چون ممکنه الناز گیر بی‌افته.
مطمئن گفت:
- باشه خیالت راحت، ولی مواظب خودت باش.
سر تکون دادم و گفتم:
- باشه حتماً نگران من نباش.
از در پشتی وارد شدم و مستقیم به بالا رفتم همه‌ی محافظ‌های طبقه‌ی سوم به لطف یکی از خدمه‌ها که باهامون بود و داروی بی‌هوشی تو غذاشون ریخته بی‌هوش بودن. دست‌کش‌های مشکیم رو پوشیدم تا نتونن اثر انگشتم رو شناسایی کنن، در رو باز کردم و گذاشتم باز بمونه و کارت رو از پنجره توی بغل یاسین که منتظر من ایستاده بود پرت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
فوری به داخل برگشتم و به سمت گاوصندوق رفتم، یک برچسب شفاف که نه دیده و نه حس میشه رو روی رمز گاوصندوق چسبوندم. اثرانگشت شاهین روی این برچسب می‌افته و می‌تونم بفهمم که چه دکمه‌هایی رو زده و رمزش چیه! یکم داخل اتاق رو گشتم ولی چیز خاصی پیدا نکردم، از اتاق خارج شدم به همون جایی که بودم برگشتم این دفعه فقط الناز اون‌جا بود. به اطرافم نگاه کردم با ندیدن یاسین رو بهش گفتم:
- الناز پس یاسین کجاست؟
الناز: رفته مثل اون کارت یکی برات درست کنه.
- خوبه، ولی یه چیز دیگه... این محافظ‌ها کی به هوش میان؟
چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و گفت:
- نگران نباش اون‌ها فقط برای یک ساعت بی‌هوش شدن بعدش هم هیچی یادشون نمی‌مونه که چه‌طوری به خواب رفتن.
لبخندی زدم و گفتم:
- آفرین حالا هم برو تو اتاقت تا متوجه نبودنت نشدن.
الناز: باشه پس من‌ رفتم.
وقتی الناز رفت من هم یه طناب داخل بالکن اتاقم انداختم، قلاب که به میله‌ها گیر کرد سریع ازش بالا رفتم، طناب رو قایم کردم در بالکن رو بستم. لباس‌هام رو عوض کردم و خوابیدم. نمی‌دونم چه ساعتی بود که یکی داشت بالا سرم نق میزد کمی چشم‌هام رو باز کردم، الناز بود.
الناز: خانم، آقا گفتن بیدارتون کنم تا به آزمایش‌گاه برین.
با شنیدن حرفش سیخ سرجام نشستم.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- باشه تو برو الان آماده میشم میام.
الناز: خیله خب ولی سریع‌تر تا داد آقا در نیومده.
فوری یه دوش سرسری گرفتم‌ یک شومیز‌ حریر و یک دامن شیک پوشیدم آرایش ملایمی به صورتم‌ زدم. موهام رو باز گذاشتم و ساعت طلایی موچیم رو که دوربین داشت هم دستم کردم تا اگه چیز مشکوکی دیدم عکس بگیرم. یک کفش هم رنگ لباس‌هام پاهام کردم و به پایین رفتم، پسرها برخلاف هر روز که تیپ رسمی می‌زدن تیپ اسپرت زده بودن و واقعاً هم جذاب بودن. شاهین یه سوئیچ به طرفم پرت کرد و گفت:
- این هم ماشینت، یه جنسیس کوپه‌ی مشکیه حالا بجنبید بریم دیرمون شده.
سوار ماشین‌هامون شدیم یاسین هم طبق معمول با من اومد کمی از رفتنمون گذشت که گفت:
- اگه اون‌جا رفتیم دیگه خودت حواست به کارهاشون باشه من دیگه می‌سپرمش به تو، فقط می‌دونم که دارن رو داروی فراموشی کار می‌کنن.
برای ماشین جلویی بوق زدم و گفتم:
- باشه، کارت رو چی‌کار کردی؟
دستش رو روی لبش کشید و گفت:
- یکی برات درست کردم به الناز دادم وقتی خواب بودی گذاشت تو اتاقت، البته من گفتم کجا بذاره.
ابروهام رو درهم کردم و گفتم:
- کجا گذاشتیش که مثل اون باری دنبالش نگردم و یکی از اعضای بدنم ناقص بشه؟
تک‌خنده‌ای زد و گفت:
- نه این‌ دفعه زیر تخت روی تشک چسبوندمش.
سر تکون دادم و گفتم:
- اوکی هر وقت شاهین به اون اتاق رفت یادت نره خبرم کنی.
یه باشه‌ای گفت و ساکت شد، یهو با وحشت سر بلند کرد و با داد گفت:
- دلبر بدبخت شدیم.
به طرفش برگشتم و گفتم:
- چی‌شده؟!
به زیر داشبورد اشاره کرد و گفت:
- خم شدم بند کفشم رو درست کنم که دیدم یه شنود داخل ماشین نصبه.
با وحشت گفتم:
- وای حالا چی‌کار کنیم؟
با استرس و اعصابی داغون گفت:
- الان درستش می‌کنم، فقط تو این شنود لعنتی رو داغون کن.
سریع خم شدم و برش‌ داشتم اگه به موقع سربلند نکرده بودم الان زیر کامیون له شده بودیم، صدای جیغ بوق‌ها همه‌ی خیابون رو پر کرد، زیر پاهام انداختمش و با کفش‌هام لهش کردم، نگاهی به یاسین انداختم که کلافه داشت به کسی زنگ میزد.
یاسین: الناز دستم به دامنت، بجنب دختر برو یکی از محافظ‌هایی که امروز کارهای شنود دستشه رو سر به نیست کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
نفس عمیقی کشید و گفت:
- عه جدی؟ خب از اول می‌گفتی نزدیک بود سکته کنم! باشه‌باشه از این به بعد بیشتر‌ توجه می‌کنیم خیلی ممنون و خداحافظ.
کنج‌کاو به سمتش برگشتم و گفتم:
- چی‌شد؟
با لبخند گفت:
- محافظِ شیفت امروز یکی از جاسوس‌های توهه که به الناز گفته به خانم پناهی بگه بیشتر‌ مواظب باشه.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
- پوف باشه، خیالم راحت شد.
در این بین گوشیم زنگ خورد شاهین بود.
اخم‌هام درهم شدن و گفتم:
- چیه؟
شاهین:
-کجا موندین پس؟ پشت سر‌ما دیده نمی‌شین.
- الان می‌رسیم.
و قطع کردم
یاسین:
- چی می‌گفت؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- هیچی چرت و پرت.
سر تکون داد و گفت:
- قانع شدم.
نیش‌خند زدم و گفتم:
- بایدم بشی.
یاسین: دیگه چیزی نمی‌گم‌ اصلاً.
- بهتر.
هر دوساکت شدیم، این‌قدر سریع رانندگی کردم که به ماشین آران رسیدم، مقابل یک ساختمون شیک که دقیق جفت شرکت شاهینه توقف کردیم، همه داخل شدیم آزمایش‌گاه بزرگی بود و کلی تجهیزات پیشرفته داشت همه‌ی دکترها مشغول به کار بودن. شاهین به سمت یه پسر بچه رفت و گفت:
- این شیر مرد رو می‌بینید؟ این تا حالا برادرش موش آزمایش‌گاهی بود ولی تحمل نکرد و‌ مرد الآن این هم قراره جاش رو پر کنه!
ولی پسر بچه با بی‌حسی کامل به همه‌ی ما زل زده بود این‌قدر ناز و خوشگل بود که دلت نمی‌اومد بهش دست بزنی چه برسه به این‌که موش آزمایش‌گاهی بشه، اما واقعاً از یک حیوون انتظاری نباید داشت وقتی شاهین اجازه داد که تو آزمایش‌گاه بچرخیم فوری.
فوری به قسمت‌های مهم رفتم پشت به اون‌ها ایستادم دستم رو پشتم گذاشتم و نامحسوس از همه چی عکس گرفتم، کارم که تموم شد می‌خواستم به طرف پسرها برم که صدای پچ‌پچ شاهین و یکی از‌ محافظ‌ها رو شنیدم، داشتن در مورد دانیال صحبت می‌کردن،
این‌که جلو دست و پاشونه و نه می‌تونستن خلاصش کنن و نه می‌تونستن بدون شکنجه ولش کنن، نمی‌خواستن هم وقتشون رو بخاطرش هدر بدن چون کارهای مهم‌تری داشتن! یه جرقه‌ای به ذهنم زده شد! با این ‌کار دانیال از اون‌جا خارج میشه و هیچ گونه عذابی رو متحمل نمی‌شه.
بعد از آزمایش‌گاه به شرکت رفتیم و کارهای عقب مونده رو انجام دادیم، تو راه برگشت به خونه از یاسین پرسیدم کدومشون خونه جدا داره که گفت فقط آران داره، هر چی هم‌ پرسید برای چی گفتم بعداً می‌فهمی.
بعد از ناهار به اتاقم‌ رفتم تمام این عکس‌ها رو هم‌ برای ثمر که شاید در ساخت این دارو بتونه کمکش کنه هم به عنوان مدرک برای سرهنگ‌ ایمیل کردم، جای کارت رو چک کردم و خوابیدم.
تو سالن دور هم نشسته بودیم که شاهین گفت به‌خاطر موفقیت‌هامون قراره یک مهمانی بزرگ بگیره، همه پیشنهاد دادن به بازار برن برای خرید مهمونی ولی من و آران قبول نکردیم و تو خونه موندیم حتی دارا هم امروز تو خونه بود و با پسرها رفت.
با خالی شدن خونه آران از جاش پاشد و به بالا رفت منم سریع دنبالش رفتم وارد اتاقش شد خواست در رو ببنده که پام رو لای در گذاشتم و گفتم:
- صبر کن یه لحظه، باهات کار دارم می‌تونم بیام تو؟
در رو ول کرد وگفت:
- باشه بیا.
‌داخل شدم رو یکی‌ از صندلی‌ها نشستم آران هم روی تخت، دوتا تخت یه نفره داشت اتاق تقریباً بزرگی بود با ست سورمه‌ای و سفید.
آران: خب می‌شنوم.
نگاهم رو به سمتش برگردوندم صدام رو صاف کردم و گفتم:
- می‌خوام یه کاری برام‌ انجام‌ بدی.
ابرو بالا انداخت و گفت:
- چه کاری؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
هر چی که تو آزمایش‌گاه درمورد دانیال شنیدم رو تعریف کردم.
با اخم گفت:
- خب چرا این‌ها رو داری به من میگی؟!
زبونم رو با لبم تر کردم و ادامه دادم:
- چون می‌خوام به شاهین بگی که مسئولیت دانیال رو به تو بسپره و چون تو فرد قابل اعتمادشی و هم خونه جدا داری نه نمیاره تازه خوش‌حالم میشه.
روش رو به طرف پنجره برگردوند و گفت:
- من نه حوصله دارم نه می‌خوام مشکلاتی بر مشکلاتم اضافه بشه.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
- اون براتون مشکل درست نمی‌کنه فقط نجاتش بدین، با این‌که وظیفتونه اما من بعداً کارت رو جبران می‌کنم‌.
پوزخندی زد و گفت:
- هه وظیفه؟! ازچی داری حرف می‌زنی؟ تو جوجه چه‌طوری می‌خوای جبران کنی برام؟!
من هم متقابلاً پوزخند زدم و گفتم:
- مگه تو سرگرد نیستی؟ اگه الآن لوت بدم یک ثانیه هم برای کشتنت درنگ نمی‌کنن.
به عینه رنگش پرید ولی موضعش رو حفظ کرد و گفت:
- که چی؟ من رو با جونم تهدید می‌کنی؟
پا رو پا انداختم و گفتم:
- دانیال پلیسه و هم‌کارته باید نجاتش بدی وگرنه سرهنگ خیلی از دستت شاکی میشه.
نیش‌خندی زد و گفت:
- آها پس تا حالا ما رو لو ندادی می‌ترسیدی داداشت هم کشته بشه! هه.
گره‌ی ابروهام تنگ‌تر شد و گفتم:
- دیگه زیادی داری چرت و پرت میگی نمی‌خواستم بگم ولی میگم من هم پلیس مخفی‌ام و هدفم انتقام گرفتن و نابودی شاهینه.
اولش تو هنگ بود بعدش به خودش اومد و گفت:
- باشه الآن زنگ می‌زنم و میرم دنبالش تا بیارمش.
پاشدم می‌خواستم در رو باز‌کنم که گفت:
- فکر نکن چون فهمیدم پلیسی بذارم تو کارهامون شرکت یا دخالت کنی، شما دخترها هیچی غیر از خراب‌کاری بلد نیستین نمی‌دونم چه‌طوری سرهنگ تو رو استخدام کرده!
به طرفش برگشتم پوزخندی زدم و مغرورانه گفتم:
- این دختری که الآن جلوته و داری مسخرش می‌کنی خیلی کارها کرده که نه فقط تو بلکه هزاران نفر بهتر از تو قادر به انجامش نبودن، بهت قول میدم که یک ماه دیگه همه چی تمومه و شاهین نابود میشه بدون کمک تو جناب سرگرد آران راد.
اجازه‌ی حرف زدن رو بهش ندادم و سریع در رو باز کردم بازکردن در همانا و رو به رو شدن با شایان همانا! یعنی امکان داره حرف‌هامون رو شنیده؟
شایان: من همه‌ی حرف‌هاتون رو شنیدم.
پشت‌بند حرفش اومد تو و در رو بست.
عصبی گفتم:
- خب که چی؟ می‌خوای بدویی پیش بابا جونت و بگی که ما پلیسیم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
سرش رو به طرفین تکون داد و گفت:
- نه این‌طور نیست با این‌که نمی‌دونم چرا موضوع پلیس بودنت رو ازم مخفی کردی ولی من هم می‌خوام باهاتون هم‌کاری کنم.
نیش‌خندی زدم و گفتم:
- هه بازی جدیدیه؟ هوم می‌بینم که سگت همراهت نیست!
با عجز گفت:
- نه به خدا، اون سگ هم بابام فرستادش تا تدارک مهمونی رو آماده کنه به‌خاطر همین فرصت رو غنیمت شمردم و اومدم همه چی رو بهت بگم.
آران هم ساکت به بحث ما دو تا گوش می‌کرد.
ابروم رو با تمسخر بالا بردم و گفتم:
- و انتظار داری من باورت کنم؟!
نگاهی به آران کرد و گفت:
- این‌جا جای خوبی برای توضیح نیست.
دستم رو چنگ زد و من رو با خودش بیرون کشید داخل اتاقم شد و در رو بست.
ملتمسانه گفت:
- ازت خواهش می‌کنم دلبر، یه فرصت دیگه بهم بده حداقل فقط بذار توضیح بدم.
روی تخت نشستم پا روی پا گذاشتم دست‌هام رو روی سی*ن*ه‌م قلاب کردم و گفتم:
- باشه می‌شنوم.
خوش‌حال از این‌که یه فرصت دیگه بهش دادم یه صندلی آورد نزدیک من گذاشت و روش نشست شروع کرد به حرف زدن.
- تا جایی که یادمه بابام خیلی من رو تحت فشار قرار داده بود با هر کسی که دوست می‌شدم یا تهدیدش می‌کرد یا برام شایعه درست می‌کرد که همه ازم دور می‌شدن! تا این‌که با پادرمیونی مامان شاهین قبول کرد که برای دانشگاهم به ایران بیام بدون هیچ بادیگاردی، اون موقع دانیال تو یکی از کلاس‌ها با من هم‌کلاسی بود، پسر خونگرم و مهربونی بود با هم رفیق شدیم، چون بعد از مدت‌ها یک رفیق پیدا کردم خیلی برام عزیز شد حتی شاید بیشتر از یک بردار هم‌خون. تا این که با تو آشنا شدم بیشتر وقت‌ها یا تو دانشگاه یا تو خونه‌تون که می‌اومدم می‌دیدمت کم‌کم دلم رو بهت باختم عاشقانه دوست داشتم و چون هم تو تنها بودی و رفیقی نداشتی با من صمیمی شدی. وقتی حس کردم نسبت به من بی‌میل نیستی طاقت نیوردم و به لندن رفتم تا بابا رو خبر‌کنم و به خواستگاریت بیاییم. وقتی عکس تو و دانیال رو نشون شاهین دادم از لبخند خبیثش ترس برم داشت روز بعدش شاهین برام‌ یک شرط گذاشت که با شنیدن این شرط داغون شدم!
آهی کشید و ادامه داد:
- شاهین برام یک شرط گذاشت بین رفیق و عشق یکی رو انتخاب کنم، در واقع بکشمتون داد و هوار راه انداختم و قبول نکردم تا به جون مامان تهدیدم کرد قبول کردم که دانیال رو بکشم، ولی در واقع می‌خواستم از نقشه‌م با خبرتون کنم و یک فیلم الکی بسازیم که دانیال مرده، ولی وقتی سوار هواپیما شدم شاهین مایکل رو همراهم فرستاد هر جا می‌رفتم دنبالم می‌اومد به قول تو مثل سگ دنبال استخون می‌دوید. نتونستم کاری بکنم و فرصت زیادی هم نداشتم برای همین برای کشتن دانیال اقدام کردم که اون شب تو سر رسیدی و نذاشتی به دانیال آسیبی بزنم و با چاقو من رو زخمی کردی که سینم دوازده تا بخیه خورد! البته حقم بود اون سیاه پوشی که من رو فراری داد همین مایکل بود، می‌دونستم ازم متنفر شدی برای همین خیلی داغون شدم بعد از اون اتفاق شاهین من رو به یه سگ مطیع تبدیل کرد حتی بیشتر خلاف‌کاری‌هاش رو با نام من امضا و انجام می‌داد که اگه روزی گیر بی‌افته همه تقصیرها بی‌افته گردن من! مایکل هم بادیگارد شخصی من شد و یه لحظه ولم نمی‌کرد تا این‌که چند ماه پیش دارا رو آوردن خونه فکر می‌کردم تویی ولی وقتی شاهین همه چی رو برام تعریف کرد هزاران برابر بیشتر ازش متنفر شدم و اون لحظه بهت حق دادم که حتی از من هم متنفر باشی. وقتی دانیال دست‌گیر شد همه چی رو براش تعریف کردم و باورم کرد بعدش هم که دنبال تو اومدم و آوردمت به این آشغال دونی و واقعاً هم شرمنده‌ام.
یادته اون روزی که برای دیدن دانیال بردمت برگشتنی هم صورتم داغون بود؟ چون داخل ماشین شنود گذاشته بودن و تمام حرف‌هایی که بهت زده بودم رو شنیده بودن به‌خاطر همین بهم یه گوش مالی حسابی دادن، اگه بعضی وقت‌ها باهات بد حرف می‌زنم به‌خاطر خودته که نفهمن هنوز بهت علاقه دارم و بخوان از علاقه‌م سواستفاده کنن، هم من هم یاسین نمی‌تونستیم خودی نشون بدیم برای این‌که برات دردسر نشه.
چند روز پیش فهمیدم که نه شاهین پدرمه و نه اون زن که مادر خطابش می‌کردم، خانواده‌ی من رو شاهین کشته معشوقه‌ی شاهین همونی که مادر صداش می‌زدم از من خوشش اومده و من رو به عنوان فرزند قبول کردن البته بیشتر برای منافع خودشون بود.
آروم لب زدم:
- بابا و مامانت چی‌کاره بودن که کشته شدن؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
غمگین گفت:
- دکتر بودن تو آزمایش‌گاه شاهین کار می‌کردن، چون یک دارو رو اشتباهی درست کردن اون‌ها رو کشت، اینه ماجرای من دلبر! هر وقت باورم کردی خبرم کن چه کاری انجام بدم تا جبران اون همه دردهات بشه و همین‌طور برای اثبات حرف‌هام و ممنون بابت فرصت دوباره.
اون‌قدر عمیق به فکر فرو رفته بودم که نفهمیدم چه‌طوری بیرون رفت و در رو بست، نمی‌دونم باز چه‌قدر گذشت که با زده شدن در اتاقم به خودم اومدم.
صدام رو صاف کردم و گفتم:
- بفرمایید!
قامت آران جلوی در نمایان شد لباس‌های شیکی پوشیده بود.
نگاهش مستقیم تو چشم‌هام بود و حرف میزد،
- تازه زنگ زدم و طبق گفته‌ی تو قبول کرد حالا هم قراره برم ببرمش، اگه سام سراغم رو گرفت بگو که امشب نیستم و اگه دوست داره بیاد خونه‌م.
سر تکون دادم و گفتم:
- باشه.
با نیش‌خند گفت:
- بد نیست یه ممنونی هم تنگش باشه!
ابرو بالا انداختم و با پررویی گفتم:
- با این‌که گفتم ولی باز هم میگم وظیفتونه!
پوزخندی زد و بیرون رفت.
***
آران (آتاش)

سوار ماشینم شدم و به خونه‌ی دوم شاهین رفتم، وقتی رسیدم داخل نرفتم ولی به محافظ‌ها گفتم اون رو آماده کنن، یکم بعد پایین اومد، این‌دفعه چون لباس سورمه‌ای تنش بود چشم‌هاش آبی شده بودن اولین پسری رو می‌بینم که چشم‌هاش دو رنگه میشد هم آبی هم طوسی! سوار ماشین شدیم یکم که گذشت گفت:
- کار دلبره آره؟ همیشه سرقولش می‌مونه گفت که من رو یه جای امن می‌بره!
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- از کجا می‌دونی که جات پیش من امنه؟
با خیالی آسوده گفت:
- چون می‌شناسمت تو سرگردی و تو این باند نفوذی هستی، اون مدارکی هم که فرستادین یادته چهارماه پیش؟ من بودم که می‌خواستم به پلیس بدم که دست‌گیر شدم.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- آها پس تو بودی؟ خواهرت هم پلیسه؟
دانیال: آره پلیس مخفیه.
تا رسیدن به خونه دیگه هیچ حرفی نزدیم به داخل راهنماییش کردم.
با لب‌خند گفت:
- خونه‌ی قشنگی داری!
- ممنون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
مستقيم به اتاقم رفتم و لباس‌هام رو عوض كردم دوتا قهوه‌ی تلخ درست كردم و به سالن رفتم يه فنجون جلو دانيال گذاشتم يكی هم برای خودم.
لب‌خندی زد و گفت:
- مرسی اتفاقاً خيلی وقته نخورده بودم.
یه وری لبخند زدم و گفتم:
- خواهش می‌كنم، ولی من تلخ درستش كردم اگه شكر می‌خوای بگو برم برات بيارم.
یه قلوپ خورد و گفت:
- نه بابا تلخ می‌خورم ما كه زندگيمون تلخه شيرين بخوريم هه!
سوالی که تو ذهنم رژه می‌رفت رو به زبون آوردم:
- تو چه‌طوری پات به اين‌جا كشيده شد؟ در حالی كه می‌شناسنت برای چی ريسک كردی؟!
آهی كشيد و گفت:
- به‌خاطر یک ویدیو.
با تعجب گفتم:
- ويديو؟!
فنجونش رو روی میز گذاشت بهش خیره شد و گفت:
- آره ويديوی كشتن پدر و مادرم و نابودی دارا، می‌دونم دلبر نمی‌خواد به من بگه چون فكر می‌كنه كه داغون مي‌شم من هم به روش نميارم!
و شروع كرد تعريف كردن قصه‌ی زندگيشون حتي از شايان هم گفت و اين‌كه واقعاً بی‌گناهه.
کمی به فکر فرو رفتم بعد پرسیدم:
- يعنی خواهرت به شايان علاقه داشته و بعد اين قضيه داغون شد؟
به پشت تیکه داد دست‌هاش رو قلاب کرد و گفت:
- هنوز اوايل علاقه‌ش بود داغون كه آره اين وسط دلبر خيلی بيشتر از ما درد كشيد به هر كی علاقه‌مند ميشد از دستش می‌داد! مثل مامان و بابا، دارا، ياسين و شايان ولی هميشه مردونه زندگی كرد و به خودش تكيه كرد، آران هميشه گند كاري‌هامون رو درست می‌كرد روزهایی كه نااميد می‌شديم اون به ما انگيزه می‌داد ما بدون اون هيچی نيستيم، خيلی برامون عزيزه الآنم مطمئنم كه اين مأموریت رو با موفقيت به اتمام می‌رسونه، ولی تو هم سعی كن مواظبش باشی و كمكش كنی به رفتار الانش نگاه كن كه چه‌قدر بداخلاقه از درون داغونه، درضمن پا رو دمش نذار كه بدجوری پات رو قلم می‌كنه.
آخرین قلوپ قهوه‌ام رو خوردم و گفتم:
- باشه سعيم رو می‌كنم ولی اگه ميگس دورگه هستين و خانواده‌ی پدريت اين‌جان پس چرا پيششون نمی‌رين؟
دستش رو تو موهاش گذاشت و بهم ریخت در جوابم گفت:
- قبلن‌ها بودن ولی الآن كسی نيست شاهين همشون رو يا كشته يا از هم پاشونده، فقط خالم اين‌جاس كه سه سال پيش ارتباطمون قطع شد و خونشون رو عوض كردن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
سری به نشونه‌ی تفهیم تکون دادم و گفتم:
- آهان.
يهو صدای زنگ خونه در اومد.
- كسی قراره بياد؟
آره سام.
سوالی نگاهم کرد و گفت:
- آهان، سام كيه؟
به سمت در رفتم و گفتم:
- الآن مياد باهاش آشنا میشی.
به سمت آيفون رفتم گفتم:
- كيه؟
ياسين: منم رعنا باز كن در رو.
لبخندی زدم و گفتم:
- بی‌مزه بيا تو.
كنار در ورودی منتظرشون موندم، سام و ياسين و دلبر بودن.
نگاهی به یاسین انداختم و گفتم:
- تو باز اومدی دلقک!
به در اشاره کرد و گفت:
- يعنی برم؟
ریلکس دست به سی*ن*ه ایستادم و گفتم:
- برو.
- ميرم‌ها.
- باشه برو.
- اگه رفتم ديگه نميام‌ها.
- باشه.
برگشت و گفت:
- نميرم شايد دلت برام تنگ بشه.
خندیدم و گفتم:
- پررو.
***
دلبر
بعد از كل‌كل اين دلقک به داخل رفتيم.
ياسين: هی بگی نگی خونه‌ش شبيه خونمون تو ايرانه!
سام با تمسخر خندید و گفت:
- ياسی تو خونه‌های اروپایی رو با ايرانی مقايسه می‌كنی؟!
زد پس کلش و گفت:
- ياسی و مرض، مثلاً خواستم پز بدم!
با ديدن دانيال و اون لبخند جذابش دلم براش قنج رفت و به سمتش پر كشيدم محكم به آغوش كشيدمش.
آروم گفتم:
- خوبی داداش؟
با مهربونی در جوابم گفت:
- آره خوبم عزيزم تو خوبی؟ بالآخره به قولت عمل كردی؟
لب‌خندی زدم ازش جدا شدم و گفتم:
- تو كه خوب باشی من هم خوبم خودت بهتر می‌دونی كه هميشه سر قولم هستم داداش.
- داداشی به فدات.
با اخم گفتم:
- خدانكنه انشالله هميشه سايه‌ات بالا سرم مستدام باشه.
ياسين: اوه خدای من! ننه چه صحنه‌ی رمانتيكی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
از دانيال جدا شدم و يه گوشه وايسادم تا ياسين رو ببينه.
دانیال با تأسف گفت:
- تو هنوز ياد نگرفتی عين آدم حرف بزنی؟ چه‌طوری بچه؟
با مسخره بازی گفت:
- كلام به اين قشنگی! خوبم ننه اصغر!
هم‌ديگه رو مردونه بغل كردن.
دانیال با دل‌تنگی گفت:
- خيلی دلم برات تنگ شده بود ضعيفه!
یاسین با لحن زنونه‌ای در جوابش ادامه داد:
- آره من هم عشقم شب‌ها بدون تو خوابم نمی‌برد به‌خصوص شب جمعه چون عادت كردم رو سينه‌ی شونصد تيكه‌ات بخوابم مگر با قرص خواب آور! نمی‌بينی چه‌قدر لاغر شدم!
و به هيكلش اشاره كرد!
دانيال با خنده يه پس گردنی به اون زد.
گردنش رو مالوند و گفت:
- آخ الهی همچين بتركی شناخته نشی.
سام: ياسی اگه اجازه بدی با اين آقای محترم آشنا بشم!
دانیال به طرفش برگشت و با لب‌خند گفت:
- اوه خيلی معذرت می‌خوام اين دلقک برام حواس نذاشت.
متأسف سر تکون داد و گفت:
- می‌دونم می‌شناسمش وقتی يكی رو به حرف می‌گيره ديگه ول نمی‌كنه.
دستش رو به سمتش دراز کرد و با هم دست دادن.
سام: سرگرد سام بزرگ‌مهر هستم همه سام صدام می‌زنن.
دانيال: من هم سرگرد دانيال پناهی‌ام در ضمن از آشناييت خوش‌بختم.
سام: من هم همين‌طور.
باز اون دلقک پارازیت انداخت:
- وای ننه به دادم برس من خلاف‌كارِ بين يه مشت جوجه پليسی گير افتادم.
آران جدی گفت:
- اين مسخره بازي‌ها رو ول كنيد بشينيد هنوز سرپاييد.
كنار دانيال نشستم دستش رو دور شونه‌م حلقه كرد و من رو به خودش نزديک كرد.
یاسین دست به کمر و طلب‌کار گفت:
- هوی ضعيفه نيومده قاپ شوهرم رو دزديدی برو كنار.
ابرو بالا انداختم و گفتم:
- اين آقا قبل از اين‌كه شوهر تو بشه داداش من بوده.
سر پایین گفت:
- من ديگه حرفی ندارم.
سام قهقهه زد و گفت:
- مگر اين‌كه دلبر از پست بر بياد!
آران: بچه‌ها قهوه می‌خورين بيارم براتون؟
ياسين: بچه عمته، آره حتی شير شتر مرغ هم می‌خوريم.
سری از روی تأسف تكون داد و رفت.
با دهن کج گفت:
- برای ننه‌ات متأسف باش برج زهرمار.
سام: جرئت داری جلو خودش بگو.
روش رو برگردوند حالت ترسیده‌ای به خودش گرفت و گفت:
- نوچ بعد يكی از اون نگاه قشنگ‌هاش به من می‌ندازه كه شلوارم رو خیس می‌کنم!
دانيال: بي‌چاره اونی كه قراره با تو زير يه سقف بره!
سام: به نظرم بهتره با دلبر ازدواج كنه كه دمش رو بچينه براش!
با اين حرف سام چشم‌های ياسين رنگ غم گرفت و سرش رو پايين انداخت. می‌دونستم كه اين حالتش برای چيه، سه سال پيش قبل از اين كه يهو غيب بشه ازم تقاضای ازدواج كرد ولی من رد كردم. من و اون خيلی به هم علاقه داريم خيلی زياد به همين دليل خيلی رو هم‌ديگه حساسيم و چون ثمر هم بهش علاقه داشت می‌ترسيدم داغون بشه. بهش گفتم كه من مثل داداش دوستش دارم و اين علاقه‌ی زياد ممكنه به زندگيمون لطمه بزنه همين خواهر و برادر بمونيم كافيه، قبول كرد اما بعدش غيب شد فكر می‌كردم از من ناراحت شده ولی اين‌طور نبود، اون به ثمر بيشتر مياد تا من! با گذاشته شدن يه فنجون جلوم سر بلند كردم و با آران چشم تو چشم شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
نمی‌دونم چه‌طوری، اما آروم گفتم:
- ممنون.
آران: نوش جان.
يكی جلو ياسين گذاشت
با خنده گفت:
- مرسی انشالله شوهر خوبی گيرت بياد.
با تمسخر در جوابش گفت:
- فعلاً قصد ازدواج ندارم.
يكم درمورد اتفاقات اخير حرف زديم و مهمونی و اين‌ها دانيال هم گير داد كه قيافش و عوض كنيم و فردا به مهمونی بياد آران هم معرفيش كنه و عضو باند بشه. هر چه گفتيم خطرناكه ممكنه گير بي‌افتی گوشش بده‌كار نبود، می‌دونستم غيرتش اجازه نمیده من و دارا بين اون همه مرد باشيم. يكم بعدش غرغر ياسين شروع شد كه گشنشه، آران هم غذا سفارش داد و با شوخی و خنده‌ی اين دلقک كنار هم خورديم.
به سمت یاسین برگشتم و پرسیدم:
- راستی ياسين تو اين‌جا اومدی بعدش چه‌طوری بفهميم شاهين وارد اون اتاق شده يا نه؟
ابروش رو با شیطنت بالا انداخت و گفت:
- نگران نباش به الناز سپردم.
دانيال: داريد در مورد چی حرف می‌زنيد قضيه چيه؟
همه چی رو براش تعريف كردم.
آهی کشید و گفت:
- با اين‌كه می‌دونم نمی‌تونم جلوت رو بگيرم ولی مواظب خودت باش.
با اطمینان خاطر گفتم:
- مواظبم داداش نگران نباش.
ياسين: الان به الناز زنگ می‌زنم و می‌پرسم.
سر تکون دادم و گفتم:
- باشه فقط رو اسپيكر بذارش.
ياسين: اوكی.
وقتی زنگ زد اين‌قدر بوق خورد تا صدای زنه در اومد مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد.
ياسين: چی‌كار مشترک مورد نظر دارم خودت چه‌طوری؟
هممون خندمون گرفت يک دلقک ماهر جلوش كم مياره لامصب! يک بار ديگه زنگ زد كه بعد از چند بوق صدای دخترونش پي‌چيد.
الناز: بله آقا ياسين!
ياسين: ميگم الی اون پير خرفت به گورستون رفت يا نه؟
الناز: آره تازه رفت هنوز داخله.
ياسين: خيله خب ممنون و خداحافظ.
الناز: خواهش می‌كنم كاری نكردم خدانگهدارتون.
گوشیش رو تو جیبش گذاشت و گفت:
- شنيدی كه؟
- بله كر نيستم.
اخمو گفت:
- خدانكنه اين چه حرفيه!
ساعت دوازده شب بود كه من و ياسين راهی خونه شديم ولی سام اون‌جا موند، تو راه دو دل بودم بپرسم یا نه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم صداش زدم:
- ياسين.
ياسين: جونم.
- هنوز هم از اون قضيه ناراحتی؟
با لب‌خند یه طرفه نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
- نه ناراحت نيستم خودم هم بهش فكر كردم من خيلی بهت علاقه دارم جوری كه طاقت اشک و دردت رو ندارم ديوونه ميشم مي‌دونم تو هم نسبت به من همين حس رو داری ما نمی‌تونيم هميشه با نگرانی برای هم‌ديگه زندگی كنيم ترجيح ميدم برات يه داداش باشم.
خندیدم و گفتم:
- خوش‌حالم كه راه درست و انتخاب كردی و ناراحت نيستی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
بالا پایین