جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط @meri با نام [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,717 بازدید, 97 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»
نویسنده موضوع @meri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط @meri
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
دانيال: ثامر ثمر اين واقعاً شمايين؟ ولی اين‌جا چي‌كار می‌كنين؟!
با ديدن من و دانيال اشک تو چشم‌های هردوشون جمع شد ثامر سريع ثمر و كنار زد و به سمتم اومد، دست‌هاش رو به دوطرف صورتم گذاشت و زل زد تو چشم‌هام و غمگين گفت:
- تو راه تصميم گرفته بودم كه بهت بی‌محلی كنم و وقتی ببينمت تو گوشت بزنم ولی دلم نيومد و با ديدنت همه چی فراموشم شد، چرا به منِ لعنتی نگفتی كه باهات بيام؟ خدایی نكرده اگه اتفاقی برات می‌افتاد من بدون تو چه خاكی به سرم می‌ريختم؟ الآن خوبی سالمی چيزيت كه نشده؟ به جون خودم راستش رو بگو خوبی باهات كه كاری نكردن؟
لب‌خندی به روش پاشيدم و گفتم:
- هميشه عاشق اين دل نگرونيت و مهرونيت بودم و هستم، جون خودت و قسم نده كه خيلی برام عزيزه، نه ثامر جان من چيزيم نيست خوبم خيليم عالی.
محكم من رو تو بغلش گرفت و به خودش فشار داد.
ثامر: خداروشكر كه حالت خوبه عزيزم.
نگاهم به آران افتاد كه دست‌هاش مشت كرده و با ابروهای گره خورده به ما خيره شده بود واقعاً رفتارهاش برام عجيب و غريبه، ثامر بوسه‌ای روی پيشونيم كاشت و از من جدا شد به سمت دانيال رفت و بغلش كرد.
ثامر: با اين‌كه ازت دل‌خور و شكارم ولی دلم نمياد جمعمون رو خراب كنم، ولش گذشته ديگه گذشته مهم الآنه.
به ثمر نگاه كردم كه داشت مثل ابر بهار گريه می‌كرد.
- نمی‌خوای بيای بغلم؟
با تموم شدن حرفم سريع خودش رو تو بغلم پرت كرد كه نزديک بود بي‌افتم ولی تعادلم رو حفظ كردم.
ثمر: تازه حس غريبگی از وجودم محو شد توهه بي‌شعور نمی‌دونم چی داری كه هممون اين‌قدر نسبت بهت وابسته‌اييم! خوبی خواهری؟
- مهره‌ی مار دارم، خوبم عزيزم تو خوبی؟
ثمر: بدون تو بد بود ولی الآن كنارت عاليم.
از من جدا شد و خودش و تو بغل دانيال پرت كرد.
ثمر: چه‌طوری دنی جون سيكس پک‌هات كه الحمدلله سرجاشن آب نشدن وگرنه ديگه بغلت نمی‌كردم.
دانيال قهقهه‌ای زد و گفت:
- يعنی تو فقط به عشق سيكس پک‌هام بغلم می‌كنی؟
ثمر: آره پس چی فكر كردی؟
- خيله خب بسه اجازه بدين اين آقايون رو معرفی كنم.
ثامر با ديدن شايان خواست به سمتش حمله‌ور بشه كه دانيال جلوش رو گرفت.
دانيال: صبر كن ثامر اين بی‌گناهه الآن برات توضيح ميديم.
ثمر: بي‌شعور عوضی انگل حمال بذار بره نفلش كنه.
- شما از چيزی خبر نداريد فعلاً با اين آقايون آشنا بشيد بعد توضيح ميديم.
ثامر: ولی... .
جدی صداش زدم:
- داداش؟
ثامر: باشه آبجی هر چی تو بگی.
با گفتن اين حرف‌هامون حس كردم كه مشت‌های آران باز شد و گره‌ی بين ابروهاش از بين رفت يعنی امكان داره برای من غيرتی شده باشه؟ نه فكر نكنم.
به آران اشاره كردم و گفتم:
- ايشون جناب آقای سرگرد آران راد هستن نفوذيه و اسم مستعارش آتاش هستش و ايشون هم جناب آقای سرگرد ساميار بزرگ‌مهر هستن نفوذی دوم و اسم مستعارش هم سامه.
هر چهار نفرشون اظهار خوش‌بختی كردن و با هم‌‌ديگه دست دادن به داخل راهنماييشون كرديم كه يهو يادم اومد ياسين نيست به سمت پسرها برگشتم و گفتم:
- پس ياسين كو؟
شايان: راستش ما شرط بستيم هر كی بازنده شد بره برامون اين وقت شب هله هوله بخره و مواد غذایی تا فردا خودش غذا بپزه، ياسين بازنده شد وقتی تو آشپز خونه بودی اون رفت به‌خاطر همين متوجه رفتنش نشدی.
- آهان.
در مدت نبود ياسين همه چی رو برای ثامر و ثمر توضيح داديم كه ثامر قول داد كمكمون كنه و خودش وكالت شاهين رو به عهده بگيره و پای‌دار بكشونتش در مورد شايان هم نگران نباشيم خودش حلش می‌كنه.
ثمر: راستی من هم اين دارو رو ساختم فقط بايد تو يخچال بذاريم با دمای كم كه خراب نشه يه چند تا آمپول تزريقی با قرص كه بايد به مدت يک هفته مصرف كنه بعد اين هفته خود به خود حافظش برمی‌گرده ولی معلوم نيست چه‌قدر طول بكشه بستگی به مقدار داروی فراموشی كه خورده داره.
- باشه عزيزم كارت عالی بود ممنون.
ثمر: اين حرف‌ها رو نشنوم ديگه وظيفه‌م بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
آران پاشد به سمت ما اومد و گفت:
- اين داروها رو به من بدید خودم دوتا يخچال دارم يكيشون رو تنظيم می‌كنم برای اين داروها ديگه نگران مكان براشون نباشيد.
- خيلی متشكرم واقعاً امروز خيلی زحمت كشيدين.
آران: نه بابا چه زحمتی ما همه ديگه یک خانواده محسوب می‌شيم.
ثمر داروها رو برداشت و به دنبال آران رفت تا بگه رو چه درجه‌ای تنظيمش كنه چند مين بعدش برگشتن.
- راستی شماها چه‌طوری اين‌جا رو پيدا كردين؟
دانيال: آره دقیقاً سوال من هم هست!
ثمر و ثامر چشمكي زدن و با هم‌ديگه گفتن:
- ما رو دسته كم گرفتين؟
دانيال: اوهوم يادمون رفت كه شما دوتا اعجوبین هرجا بريم پيدامون می‌كنيد!
- آره دقیقاً حق باتوهه، پس ياسين كجاست؟ تا الآن نيومده، كاشكی يكی باهاش می‌رفت.
همون لحظه صدای دادش پي‌چيد.
ياسين: آهای مفت خورهای بي‌شعور بياييد كمكم كنيد از كت و كول افتادم الهی سقط بشين.
سام: بيا نگران دلقكمون بودی كه اومد من برم كمكش.
شايان: من هم رفتم.
چون آشپزخونه به سالن ديد نداشت متوجه حضور ثمر و ثامر نشد.
شايان: دلقک جون چرا داد می‌زنی؟
ياسين: شنی جون حالا چرا تو داد می‌زنی؟!
ثامر: اين هنوز آدم نشده.
با صدای فين‌فين يک نفر روم رو برگردوندم كه با صورت اشک آلود ثمر مواجه شدم، آخی طفلكی دلش برای اين دلقک خيلی تنگ شده بود.
ياسين: منظورتون از مهمون آشنا چه كس... . كه با ديدن ثمر و ثامر حرف تو دهنش ماسيد و سر جای خودش وايساد.
ياسين: واي باورم نمی‌شه قمر ديونه و ثامر مشكل گشا(بخاطر اينكه وكيله اين لقبو بهش داده) اينجا باشن باز شماها رفتين جای مارو پيدا كردين و افتادين دنبالمون؟! بس نمی‌كنيد كه عجب!
ثامر: جای سلام و عليكت شروع كردی وراجی؟
ثمر طاقتش تموم شد و به سمت ياسين پر كشيد.
ياسين باخنده گفت:
- آروم‌آروم ديونه حالا چرا گريه می‌كنی؟
دم گوشش يه چيزی گفت كه سريع ازش جداشد و صورتش گلگون يه مشتی هم به بازوش كوبيد، حتماً يه چيزی اين دلقک بهش گفته كه خجالت كشيده!
قهقهه‌ای زد و گفت:
- خوبه يه نقطه ضعف ازت دستم اومده، خوبی قمر جان؟
ثمر: قمر و مرض ياسی جون.
ياسين: ياسی و كوفت.
ثامر پاشد به سمتشون رفت و گفت:
- باز شما نرسيده به هم شروع كردين به كل‌كل؟ چطوری پسر؟
همديگه رو در بغل گرفتن.
ياسين: خوبم داداش تو خوبی؟
ثامر: الآن كه جمعمون جمعه حالم از هميشه بهتره.
اون شب تا صبح دور هم گفتيم و خنديديم، روز بعدش با مسخره بازی و آشپزی ياسين گذشت الحق كه دست پختش حرف نداشت، اما در بين حرفامون متوجه معنی رمز گاوصندوق شاهين شديم تاريخ روزی كه پدر و مادرم به قتل رسيدن به اعتقاد شاهين كه گفته‌ی شايان بود روزی كه روح پدر شاهين آرام گرفت می‌شه 10مرداد 1385
ولی قول ميدم برای گذاشتن اين رمز به گو*ه خوردن بيفته. و اما روز بعدش بازی ما شروع شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
دانيال با تغيير چهره وارد گروه ما شد و تو خونه‌ی شاهين كنار ما مقيم شد ثمر و ثامر هم در خونه‌ی آران ساكن شدن.
الآن هم تو سالن نيشمن كنار ياسين و شايان نشسته بودم و مشغول خوردن عصرونه بوديم كه شاهين همراه با آران و سام و دانيال وارد شدن ولي سردرگمی از سر و روش می‌باريد با چشمک دانيال فهميدم كه وقت عملی كردن نقشه برای نابودی مايكله، لباس‌هاشون رو عوض كردن و كنار ما اومدن شاهين برای گفتن حرفی انگار مردد بود پس من پاپيش گذاشتم و بحث رو باز كردم.
- انگار قصد گفتن موضوعی رو داری ولی مرددی اين‌طور نيست؟
شاهين: آره می‌خوام چيزی بگم ولی خواهش می‌كنم اين‌ دفعه تيكه انداختن رو ول كن و راستش رو بگو.
پا رو پا انداختم و گفتم:
- می‌شنوم!
شاهين: به من خبر رسيده كه موقع دست‌گيری دانيال همون لحظه‌اش توی آگاهی بودی و می‌خواستي گزارش بدی كه داداشت دست‌گير شده تا اقدام كنن، آيا اين واقعيت داره و چه كسی همون لحظه‌اش بهت خبر داده؟
تک خنده‌ای زدم و گفتم:
- آره می‌خواستم به پليس‌ها بگم كه داداشم و نجات بدن، و اين‌که چه كسی به من گفته بايد بگم تو خيلي نادونی كه زود به اطرافيانت اعتماد می‌كنی من بينتون جاسوس دارم كه همون لحظه‌ی دست‌گيری دانيال حضور داشته و فوری به من خبر داد البته تا الآنم بينتون هست.
شاهين: نمی‌شه بگی اون شخص كيه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- نوچ به زودی اون روی اطرافيانت رو می‌بينی كه چه‌طور بهت خيانت می‌كنن!
شاهين كلافه و عصبی شد اما همه‌ی ما لبخند بر لب داشتيم، اين‌دفعه ديگه دور‌دور ماست جناب آقای شاهين دادور بی‌صبرانه منتظر امشب بودم تا به اتاق شاهين برم، بالآخره انتظارم به پايان رسيد و آماده‌ی رفتن به اون اتاق شدم مثل دو شب اخير باز محافظ‌ها بي‌هوش شدن و من بی‌سرو صدا وارد شدم گاو صندوق رو باز كردم يک بسته تراول بيرون آوردم كه همراهش يک USB كشيده شد و افتاد زمين خم شدم و برش داشتم و تو جيب شلوارم گذاشتم شايد به درد بخوره ولی بی‌خبر از اين‌که چه چيزی داخلش پنهون شده و روزگار برام چی رقم زده، خيلی سريع بيرون رفتم تو باغ شايان منتظرم بود كه بسته تراول رو بهش بدم.
شايان: آفرين فردا ديگه از شر مايكل خلاص می‌شيم.
لبخندی زدم كه پشت نقاب قابل ديد نبود و گفتم:
- بی‌صبرانه منتظرم من ديگه برم شب بخير.
شايان: شب بخير.
به اتاقم برگشتم USB رو مخفی كردم و به خواب رفتم صبح روز بعدش تو سالن غذا خوری مشغول خوردن صبحونه بوديم كه با داد شاهين از جا پريديم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
همه سريع به طرف سالن دويديم، شايان لبخند زنون كنار ما اومد.
سام: چه‌طوری اون ر‌و به اتاق كشوندی و متوجه نبود پولا شد؟
شايان: بهش گفتم به پول نياز دارم می‌خوام يه خونه بخرم با بچه‌ها اون‌جا مقيم بشيم و يه سری حرف‌های مخ زنی.
ياسين: چه عجب يه بار تو عمرت كار خاصی انجام دادی.
شايان: خفه.
آران: بس كنيد.
شاهين دستور داد تمام محافظ‌ها و خدمت‌كارها تو سالن جمع بشن شروع كرد يكی‌يكی بازپرسی كردن تا اين‌كه به خدمت‌كاری كه ما به سمت خودمون كشونديم رسيد.
خدمت‌كار: جسارت من رو ببخشيد آقا ولی من يک بسته تراول پيدا كردم ولی از ترسم به كسی خبر ندادم.
شاهين با داد گفت: كجا؟
خدمت‌کار به تته پته افتاد: ل.. ا لابه لای لباس‌های آ آقا مايكل بود.

شاهين خشمگين گفت: دروغ نگو اون نمی‌تونه اين كارو بكنه.
الناز: راست ميگه آقا من هم شاهد بودم.
شاهين: وای به حالتون اگه دروغ گفته باشين.
مايكل هاج و واج به خدمت‌كار نگاه می‌كرد.
مايكل: آقا من اصلاً به پولاتون دست نزدم و قصد خيانت نداشتم.
شاهين: الآن همه چی مشخص میشه.
با اون خدمت‌كار وارد اتاق مايكل شدن بعد از چند دقيقه تراول به دست و مانند سگ هار خارج شد.
مايكل با تته پته گفت: آ...... آقا ب.... ب... به‌خدا كار من نيست اين‌اين يه تله‌اس.
شاهين: تله‌‌ست آره؟ عوضی من بهت مشكوک شده بودم انتظار داری باورت كنم؟
سريع كلتش رو در اورد و يه گلوله تو مغزش خالی كرد از شدت عصبانيت به نفس‌نفس افتاده بود!
شاهين: اين رو جلوی همه‌ی شما كشتم تا بفهميد سزاوار يک خيانت‌کار چيه فرقی هم نمی‌كنه كی باشه!
بعدش هم با عصبانيت از خونه خارج شد محافظ‌ها هم اومدن مايكل رو جمع كردن ياسين روش و به طرف شايان كرد دستش رو بالا برد و گفت: بزن قدش نفله.
دست‌هاشون رو به هم زدن.
آران: قدم اول با موفقيت انجام شد.
- اوهوم ولی رئيس جدید بايد يكی از افرادمون باشه كه توسط تو معرفی میشه.
آران: باشه ممنون كه يادآوری كردی امروز ميرم دنبال كارهاش.
- آها راستی ياسين و شايان آماده باشيد امروز قرار مهمی دارم بايد از عصبانيت شاهين سواستفاده كنيم.
ياسين: آماده‌ايم.
شايان: كار و تموم شده بدون.
- خيله خب بريم آماده بشيم كه ديگه وقت بازيه.
به اتاقم رفتم يک بلوز مشكی كه بالا تنه‌اش گيپور بود با دامن سورمه‌ای پوشيدم يک كت طوسی كه كمربند می‌خورد روی بلوز پوشيدم موهام و كه كم‌كم داشتن بلند می‌شدن رو شونه كردم و آزاد گذاشتم يک ساعت شيک مشكی با دست‌بند ستش دستم كردم كفش طوسی اكليلی كه يه مرواريد می‌خورد رو پام كردم گوشيمو برداشتم و د برو كه رفتيم، همراه با پسرا سوار ماشين‌هامون شديم و به شركت رفتيم قرار داد رو با موفقيت انجام دادم كه خيلی هم مهم بود، لبخند زنون از سالن جلسه بيرون زدم كه ديدم آران محو خنده‌هام شده بود من هم نامردی نكردم و يک چشمک براش زدم كه بي‌چاره تو افق محو شد.
دانيال: خوش‌حالم كه شيطنتت كم‌كم داره بر می‌گرده.
- آخه خوش‌حالم كه همه چی داره طبق نقشه پيش ميره به‌خاطر همين شاد و شنگولم.
دانيال: اين‌ها همه به لطف كارای توهه.
نمی‌دونم چرا ولی دوست داشتم امروز شاد و شيطون بشم همه كه رفتن خطاب به آران گفتم:
- آری بيا بريم خونه اين‌جا ديگه كاری نداريم.
بي‌چاره كپ كرد آران: با منی؟!
- آره ديگه مگه به جز تو كسی اين‌جاست؟
آران: آها باشه بيا بريم، طفلكی هنوز تو هنگ بود.
همراه آران به خونه برگشتيم دل تو دلم نبود تا بفهمم قراره چه اتفاقي بيفته حتی چيزی هم از گلوم پايين نمی‌رفت ساعت ده شب بود كه ياسين و شايان شاد و شنگول برگشتن خونه.
سريع سيخ سرجام وايسادم و گفتم:
- چی شد؟
هر دو با ذوق گفتن:
- آماده بشيد برای بنگ‌بنگ!
سام: عين آدم بگين چی‌شده؟
ياسين: حالا كه خوش‌حالم از حرفت می‌گذرم راستش ما فكر كرديم كه فردا قرارداد رو لغو كنه ولی خيلی سريع به شاهين زنگ زد و لغوش كرد ما هم طبق نقشه همه چی رو به شاهين نشون داديم.
شايان: از شدت عصبانيت نزديک بود بره تو كما دستور داد آماده بشيم و به دو گروه تقسيم بشيم و امشب هم نابودشون كنيم خودش هم نمی‌دونم كجا رفت خيلی عصبی بود.
همگی از اعماق وجود شاد شديم من و آران و سام با دوازده محافظ تو يه گروه ياسين و شايان و دانيال با دوازده محافظ تو گروه دوم، گروه ما ميره سراغ ويليام گروه دوم ميره سراغ مايک، ساعت يک شب همه آماده و مشكی پوش جلوی ون ايستاده بوديم مهمات رو برداشتيم و سوار شديم پيش به سوی ويليام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
با رسيدن به خونه ويليام با ماشين‌های زياد و صدای كر كننده‌ی موسيقی مواجه شديم.
آران: صبر كنيد پياده نشيد.
- اين‌جا چه‌خبره؟
سام: يكيتون بره ببينه اين‌جا چه خبره و از وجود ويليام هم باخبر بشه.
يكي از افراد پياده شد و رفت بعد از بیست دقيقه برگشت.
آران: چی فهميدی؟
- قربان اين‌جا پارتيه كه توسط اليزابت برگزار شده به‌خاطر همين همه‌ی محافظ‌ها مرخص شدن و ويليام هم داخل اتاق كارشه.
- اين عاليه ما لباس مخصوص مهمونی می‌پوشيم و سه نفر سه نفر وارد می‌شيم اين جوری كسی به ما شک نمی‌كنه و كار ويليام رو تموم می‌كنيم.
آران: فكر خوبيه، ما پنج دسته‌ی سه‌تایی هستيم سه نفرتون تو ماشين منتظر ما می‌مونيد و حين خروجمون به پليس زنگ می‌زنيد و گزارش يک قتل رو می‌دين، سه نفرتون داخل می‌رين و اتاق كار ويليام رو پيدا می‌كنيد، سه نفرتون هم آدم‌های اطراف اتاق ويليام رو دور می‌كنيد؛ ما سه نفر هم می‌ريم سراغ ويليام، سه نفر آخر هم اطراف اتاق كشيک می‌دين كه يه وقت كسی نياد، حالا هم بريد آماده بشيد.
هر كی يه لباس زير بغلش گذاشت و به سمت سرويس بهداشتی برای تعويض رفتن خداروشكر فكر همه جا رو كرده و با خودمون لباس آورده بوديم، لباس‌هام رو عوض كردم آرايش غليظی كردم كه قابل تشخيص نباشم.
يهو صدای آروم آران از بيسيم كوچیکم پي‌چيد:
- دلبر اگه آماده شدی بيا بيرون منتظريم.
فوری بيرون رفتم و همراه آران و سام وارد خونه شديم، روی آخرين ميز ته سالن نشستيم كه قابل ديد نبود.
آران: مواظب بيسيم‌های كوچكتون باشيد‌ كه نه از دستتون بي‌افته نه كسی توجه بشه.
سام: وای اون جا رو؟
نگاهمون به اون سمت كشيده شد اليزابت داشت به سمت ما می‌اومد.
- وای اگه نزديكمون بشه كارمون ساخته‌‌ست.
داشت نزديک میشد كه از بيسيم آران صدايی اومد.
- شاهين‌شاهين عقاب؟
آران: بله به گوشم.
- قربان اتاق كار پيدا شد طبقه‌ی سوم انتهای راه رو سمت راست اون‌جا اتاقشه تموم.
آران:باشه شما ديگه بريد پايين مراقب اوضاع باشيد سريع باشيد تا نرسيده.
فوری از جا پريديم داشتيم از پله‌ها بالا می‌رفتيم كه يكی صدام زد.
- هی تو وايسا.
لعنتی، آرامشم رو حفظ كردم و آروم برگشتم ولی همون لحظه يكی دستش رو چنگ زد و با خودش برد.
- اوووف به‌خير گذشت بدويد بريم.
سريع بالا رفتيم به اتاقش كه رسيديم كلت‌هامون رو در آوردیم، آران دستش رو روی دست‌گيره گذاشت و با گفتن 1 2 3 سريع بازش كرد و داخل شديم، با ورود ناگهانی ما ويليام سيخ سرجاش ايستاد و كلتش رو چنگ زد، كه من يه لگد زير دستش زدم و كلت از دستش پرت شد كلتم رو روی پيشونيش گذاشتم تا نتونه حركتی انجام بده.
- هه فكر كردی خيلی زرنگی؟
چشم‌هاش رو ريز كرد و‌ گفت:
- تو؟!
- چيه انتظار ديدن من رو نداشتی؟
ويليام: مگه شماها افراد شاهين نيستين اين‌جا با اين سر و وضع چي‌کار می‌كنين؟
سام: بله درست گفتی ولی ديگه زيادی از عمرت گذشته و كثافت كاری كردی وقتشه راحتت كنيم.
ويليام: اين مزخرفات چيه سر هم می‌كنين؟! من بايد با شاهين ملاقات بكنم.
آران: عجله نكن اون دنيا تو جهنم با هم ملاقات می‌كنين.
ويليام: خفه شيد عوضي‌ها شاهين شما رو می‌كشه اگه بفهمه چه غلطی كردين.
خفه‌كن رو به سمت آران پرت كردم كه با يه حركت قاپيد و گفتم:
- خلاصش كن ديگه زيادی داره زر می‌زنه.
خفه كن رو روی اسلحه‌اش گذاشت من هم به عقب رفتم تا كارش رو بكنه.
آران: می‌خواستم ذره‌ذره عذابت بدم ولی حيف اين گلوله‌ها ارزششون از تو بيشتره حرومشون نمی‌كنم.
يه گلوله تو قلبش زد كه در جا مرد
آران: كارمون تموم شد بريم.
- شما برين من الآن ميام.
آران: چي‌كار داری ديگه اين‌جا؟
- بعداً ميگم شما بريد.
آران: باشه فقط زود دنبال ما بيا.
با رفتنشون سريع به سمت گاوصندوق باز شده‌ی ويليام رفتم و تمام مدارک خلاف‌کاری‌هاش رو تو اتاق پخش كردم برگه‌های خلاف‌كاری دخترش رو هم تو دست ويليام گذاشتم كه پليس‌ها ببينن و اليزابت رو هم دست‌گير كنن، با اتمام كارم از اتاق خارج شدم كه دوتا مرد دنبالم افتادن شروع كردم به دويدن، كه از شانس گندم لباسم نمی‌دونم به چی گير كرد و زمين افتادم و بيسيمم جای دورتری از من پرت شد، يه نفر سريع روی كمرم نشست و دست‌هام رو بست هر چی تقلا كردم فايده نداشت! من رو به سمت يه اتاقی كشوندن و در رو بستن لعنتي‌ها نمی‌دونم می‌خوان چه غلطی بكنن!
- به‌به عجب عروسكی.
- آره ولی حيف قراره اعضای بدنش رو بفروشيم.
وای خدای من اين‌ها قاچاق اعضای بدن می‌كنن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
بايد هر جور شده از دستشون فرار كنم، آروم‌آروم خم شدم چاقویی كه تو ساق پام پنهون شده بود رو در آوردم دست‌هام رو باز كردم، داشتن آمپول رو پر از داروی بي‌هوشی می‌كردن قبل از اين‌كه به من تزريق كنن از جا پاشدم يه لگد تو زانوی اولی زدم كه خم شد با آرنج هم تو صورت دومی محكم كوبيدم به سمت در دویدم كه تيزی چيزی تو كمرم حس كردم و به دنيای بی‌خبری فرو رفتم.
***
ياسين

تو راه بوديم كه زنگ زدن و گفتن مايک تو خونه‌ی شخصيشه و در حال عيش و نوشه، ما هم سريع راهمون رو كج كرديم به سمت خونه‌ی دومش، با رسيدنمون پياده شديم نقاب‌هامون رو پوشيديم كلت‌هامون رو در دست گرفتيم و با علامت دانيال طناب‌ها رو روی ديوار پرت كرديم و ازش پايين پريديم هر كی به سمت محافظی رفت، دستم و دور گردن محافظ پي‌چوندم كه دستم رو گاز گرفت من هم نامردی نكردم و دستگاه شوک رو تو گردنش فرو كردم كه شروع كرد رو ويبره رفتن و افتاده زمين، يكی داشت بدو‌بدو به سمت شايان می‌رفت كه براش زير پا گذاشتم پخش زمين شد و شايان با يه گلوله خلاصش كرد.
شايان: يعنی من قربون اون رزمی كارهات بشم.
- خفه تازه نجاتت دادم.
دانيال: باز شروع نكنيد.
- قربان مايک پشت خونه‌ست كنار استخره.
دانيال: زود باشيد بريم.
سريع اون سمت رفتيم و دور تا دورش رو محاصره كرديم مايک روی صندلی نشسته بود و سه‌تا دختر تو بغلش و سه‌تای ديگه هم دورش بودن با ديدن ما گرخيد و دخترها شروع كردن جيع كشيدن.
دانيال با داد گفت: خفه شيد اگه صدایی ازتون در بياد تو كشتنتون درنگ نمی‌كنم.
مايک: شما ديگه كی هستين و اين‌جا چي‌كار می‌كنين؟
- اومديم دورهمی، آخه احمق به‌نظظرت اومديم اين‌جا چي‌كار؟!
مايک: اگه دنبال پولين بگين چه‌قدر بهتون بدم!
شايان: اين از ياسين هم احمق‌تره.
- مرض، تو به جرم خيانت محكوم به مرگی!
مايک: داری از چی حرف می‌زنی؟
- وای من ديگه حوصلش رو ندارم يكيتون خفش كنه.
دانيال ضامن رو كشيد و به سمتش شليک كرد كه به پيشونيش اصابت كرد و خونش روی صورت دخترها پاشيده شد.
دانيال: پنج نفرتون اين‌جا بمونيد مراقب دخترها باشيد تا در نرن و به پليس خبر بدين ولی خودتون قبل از ورود اون‌ها جيم شين.
از خونه خارج شديم و سوار ماشين شديم.
دانيال: نمی‌دونم چرا يهو دلشوره‌ی بدی تو دلم افتاده حس می‌كنم اتفاقي افتاده.
شايان: به آران يا دلبر زنگ بزن.
دانيال: باشه.
هر چی زنگ میزد كسی جواب نمی‌داد هر سه نفرمون نگران شديم مسيرمون رو به سمت خونه‌ی ويليام كج كرديم، فقط اميدوارم اتفاقی برای دلبر نيفتاده باشه كه ديونه میشم!
***
آران

سام: چرا تا حالا نيومده؟ دير كرده!
كلافه گفتم: نمی‌دونم.
هر چی با بيسيمش ارتباط برقرار می‌كردم جوابی نمی‌شنيدم نگرانی تمام وجودم رو در برگرفت.
- من ميرم دنبالش.
سام: آران‌آران صبركن.
جوابش رو ندادم و سريع پياده شدم و دويدم داخل خونه، به سمت طبقه‌ی سوم رفتم داشتم از راه رو رد می‌شدم كه حس كردم چيزی زير پام له شد خم شدم برش‌داشتم اين بی‌سيم دلبرِ، هزار برابر بر نگرانيم افزوده شد اتاق جلوی بی‌سيم رو گشتم نبود اتاق دومی هم نبود با باز كردن اتاق سومی و ديدن صحنه‌ی رو به روم حس كردم روح از تنم رفت دو مرد داشتن شكم دلبرو با چاقو پاره می‌كردن! نمی‌دونم چه‌طوری به سمتشون خيز برداشتم و تا سرحد مرگ كتكشون زدم.
سام: ياحسين!
- سام بدو بيا اين‌ها رو يه كاری كن من دلبر رو به بيمارستان ببرم.
سام: باشه بدو.
ملافه‌ی روی تخت رو چنگ زدم و دورش پي‌چيدم صورتش زرد و بی‌روح شده بود و خون ازش سرازير میشد تو بغلم گرفتمش و دويدم بيرون تو ماشين گذاشتمش خودم هم پشت فرمون نشستم و گازش رو گرفتم كه ماشين صدای مهيبی ايجاد كرد، با سرعت سرسام‌آوری رانندگی می‌كردم و بين ماشين‌ها لایی می‌كشيدم، نمی‌دونم چرا ديدن اين حالتش داغونم كرده؟! با رسيدن به بيمارستان بغلش كردم ماشين رو روشن ول كردم و دويدم داخل بيمارستان شروع كردم داد و بيداد كردن كه دكتر و پرستارها دورم جمع شدن و يک برانكاد آوردن دكتر شروع كرد به معاينه‌اش.
دكتر: چه اتفاقی براش افتاده؟
همه چی رو براش توضيح دادم.
دكتر: ما با اين جور چيزها زياد مواجه شديم اين باند قاچاق اعضای بدن می‌كنه فقط خداكنه دير نرسيده باشی، بايد منتقلش كنيم اتاق عمل.
با شنيدن حرف‌های دكتر ديگه توان ايستادن نداشتم و رو زمين زانو زدم بغض بدی تو گلوم نشست، اگه اتفاقی براش افتاده باشه خودم رو نمی‌بخشم حتی موقع انتقالش به اتاق عمل هم دنبالش نرفتم چون هيچ توانی در بدن نداشتم. از دور ديدم پسرها می‌دويدن سام متوجه من شد و به سمتم اومد.
سام: چه اتفاقی افتاده چرا اين‌جا نشستی؟
ياسين سام رو كنار زد و يقم رو چسبيد با اشک و صدای لرزون گفت:
- لعنتی چرا تنهاش گذاشتی چرا باهاش نموندی؟ اگه اتفاقی براش بي‌لفته نمی‌بخشمت.
دانيال: بس كن ياسين اون تقصيری نداره و مسئوليتی در قبالش نداره.
با شنيدن حرف‌هاش دلم گرفت با بازگو كردن حرف‌های دكتر ياسين از شدت نگرانی زير سرم رفت دانيال به گريه افتاد شايان هم شوکه شده و زبونش بند اومد، جلوی اتاق عمل منتظر بوديم كه با خروج دكتر همه به سمتش يورش برديم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
دانيال: دكتر حال خواهر من چه‌طوره؟
دكتر: نگران نباشيد به موقع رسيده بودين ولی نصف شكمش بريده شده بود اون هم عميق‌. مثل اين كه ايشون كم‌خون بوده و الآن هم خون زيادی از دست داده من براش دارو تجويز می‌كنم ولی شما هم بايد غذا و ميوه‌های خون‌ساز بهش بدين كه خوب بشه وگرنه مجبور می‌شيم بهش خون وصل كنيم، و يه چيز ديگه آمپول بي‌هوشی با شدت تو كمرش فرو رفته بود و عوارضی هم به همراه خواهد داشت احتمالاً ممكنه ديسک كمر بگيره، فعلاً بايد تحت نظر باشه تا وقتي هم از سلامت كاملش مطمئن نشدم مرخصش نمی‌كنم.
همگی يک نفس راحت كشيديم از اتاق عمل كه آوردنش بيرون به سمتش دويديم زرد و بی‌روح شده بود چشم‌های گستاخ و گيراش بسته بودن، دوست داشتم چشم‌هاش رو باز كنه و خيره بشه تو چشم‌های من هر چند نگاهش سرد و يخيه! به بخش مراقبت‌های ويژه منتقلش كردن.
دانيال: من ميرم داروهاش رو بگيرم و براش چيزهای مقوی بخرم.
نذاشتم بره و دستش رو گرفتم باعجز نگاهش كردم و گفتم:
- بذار من برم مقصرش من بودم پس بذار من برم.
دانيال: باشه برو ولی بدون مقصرش تو نيستی درضمن برگشتنی بيا پيشم كارت دارم.
- باشه ممنون فقط سوئيچ ماشين رو بی‌زحمت بده.
دانيال: دست من نيست پيش ياسينِ ماشين تو رو محافظ‌ها بردن عمارت، مثل اين‌که يادت رفته ما همه با ون اومديم محافظ‌ها برامون ماشين اوردن سوئيچ رو هم دادن دست ياسين.
- آهان حواسم نبود.
بين دوراهي موندم آخه ياسين الآن از دستم شكاره ولی كار مهم‌تری داشتم ولش فوق‌فوقش يه مشت و فحش نصيبم میشه، تو اتاقی كه براش سرم وصل كرده بودن رفتم تنها بود ولی صورتش رو به پنجره بود و من رو نديد. آروم‌آروم به سمتش رفتم و گفتم:
- میشه بی‌زحمت سوئيچ ماشين رو به من بدی؟ می‌خوام داروهای دلبر رو بيارم.
وقتی روش رو به طرفم برگردوند كپ كردم چشم‌هاش سرخ‌سرخ بودن من واقعاً سر در نميارم بين ياسين و دلبر چی هست؟! حتی دانيال هم اين‌قدر گريه نكرد! يعنی ممكنه عاشقش باشه؟ نه امكان نداره نمی‌تونم چنين چيزی رو قبول كنم.
ياسين: من معذرت می‌خوام اون موقع تو حال خودم نبودم برای همين تو رو مقصر دونستم دلبر هميشه اين‌جوريه چيزی كه تو سرشه رو فقط عملی می‌كنه براش فرقی نمی‌كنه كه ممكنه به ضررش تموم بشه، اگه تعجب كردی كه چرا اين شكلي شدم! به‌خاطر اين‌كه خيلی برام عزيزِ بيشتر از خيلی بدون اون من ديگه دنيایی ندارم تحمل درد كشيدنش رو ندارم دق می‌كنم. خلاصه بگم شرمنده سوئيچ هم داخل جيب ژاكتمه. حرف‌های آخرش مثل خنجری بود كه تو قلبم فرو كردن سرجام ميخ‌كوب شدم شوک بدی بود.
ياسين: چته چرا اين‌جوری شدی؟!
- چي... چيزيم نيست خوبم.
انگار به پاهام وزنه‌ی صد كيلویی وصل كردن به زور قدم برمی‌داشتم سوئيچ رو برداشتم و از بيمارستان بيرون زدم، اما فكرم همش درگير بود تو داروخونه سه‌بار اسمم رو صدا زدن ولی از بس تو فكر بودم متوجه نشدم، تا اين‌كه يه دختری سلقمه‌ای به من زد و به خودم اومدم اخم‌هام به شدت تو هم رفت داروهاش رو گرفتم، غذا و ميوه‌های مقوی و خون‌ساز خريدم و به بيمارستان رفتم، كيسه‌ها رو به دست شايان دادم و دنبال دانيال تو حياط رفتم يه جای خلوت روی صندلی نشسته بود كنارش جا گرفتم ولی هم‌چنان اخم‌هام تو هم بود.
دانيال: چته؟ رفتنی كه خوب بودی چرا الآن اخم‌هات بدجوری تو همه؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
- چيزيم نيست فقط يک سوال دارم صادقانه جوابم رو بده، چی بين ياسين و دلبره؟
تک‌خندی زد و گفت:
- پس دردت اينه؟ خيلی خوب میگم.
راستش..‌‌. .
همه چی رو دربارشون گفت.
- ولي مگه میشه اين همه علاقه خواهر برادری باشه؟
دانيال: حالا كه شده، از علاقه‌ی بينشون تعجب نكن اين‌ها با هم به دنيا اومدن با هم بزرگ شدن با هم زندگی كردن دلبر بيشتر از من كه داداششم به ياسين نزديک‌تره.
بی‌حرف سرم رو پايين انداختم ولی راست میگه دلبر به همشون میگه داداش حتی به ثامر! حالا كه فكر می‌كنم می‌بينم حق با دانياله ياسين اون شب با ثمر يه جور ديگه بود و اون هم هی سرخ و سفيد میشد پس ثمر رو در نظر داره نه دلبر.
دانيال: حالا نوبت منه كه سوال بپرسم و تو صادقانه جواب بدی.
- می‌شنوم.
دانيال: تو به دلبر علاقه داری مگه نه؟
پشت‌بند حرفش خيلي سريع روم رو به طرفش برگردوندم كه صدای چيريک گردنم در اومد.
دانيال: يواش چته صادقانه جوابم رو بده می‌خوام بدونم و كمكت كنم.
مردد بودم كه بگم يا نگم
دانيال: خواهش می‌كنم به من بگو.
- درسته كه مغرورم ولی كسی نيستم كه بگم نه قبول نمی‌كنم يا امكان نداره كه من مغرور عاشق شده باشم چون تمام حس و حالاتم نشونه‌ی علاقه‌ست، ولی واقعاً نمی‌دونم چه‌طوری علاقه‌مند شدم نمی‌گم عاشقشم چون هنوز به اون مرحله نرسيدم، درسته كه هنوز قلبم با ديدنش تند‌تند نمی‌تپه ولی دوستش دارم دلم می‌خواد برای من باشه از اخلاقش خوشم مياد چون به كسی محل نمي‌ذاره مقابل جنس مخالفش هم سرد و خشک میشه، تو اين مدت فهميدم كه هم شيطونه هم مهربون ولی اتفاقات اخير داغونش كرده به‌خاطر همين نمی‌تونه مثل قبل باشه، اما با يه تلنگر رگ شيطنتش می‌زنه بالا خيلی تنهاست و نياز داره كسی كنارش باشه، زياد به سمتش نميرم بخاطر اين‌كه كسی و به خصوص تو فكر بدی در موردم نكنه و هم باعث آزار دلبر نشم و با پس‌زده شدن من داغون نشم، آره من واقعاً دوستش دارم و روز به روز هم علاقم بيشتر میشه، حتی میشه گفت يه روزی عاشقش میشم اما نمی‌دونم چي‌كار كنم كه اون به سمتم كشيده بشه اين رو هم قبول دارم كه هيچ علاقه‌ای نسبت به من نداره، فكر كنم می‌خواستی اين‌ها رو به من بگی درسته؟
با لبخند گفت:
- دقیقاً می‌خواستم همه‌ی اين‌ها رو بهت بگم و واقعاً هم تحسينت می‌كنم اين نشونه‌ی علاقه‌ی صادقانه‌اته كه تونستی خوب بشناسيش،
اگه اين حرف‌ها رو الآن بهت بگم فكر نكن كه بی‌غيرتم يا از خواهرم خسته شدم نه من خوش‌بختي خواهرم رو می‌خوام، من تو رو خيلی خوب شناختم و می‌دونم آدم خوبی هستی از اين به بعد خواهرم و می‌سپارم دستت درسته كه با هم عقد نيستين ولی از اين به بعد خودت رو مالک اون بدون و برای به دست آوردنش تلاش كن، مغرور باش ولی كنارش غرورت رو ببوس و بذار كنار، سعی كن از اون تلنگرها بهش بزنی كه باز شيطون بشه تنهايي‌هاش رو با وجود گرمت پر كن و تو غم‌هاش شريک باش، به علاقه‌ی بين اون و ياسين حسادت يا حساسيتی نشون نده چون اگه عاشقت هم باشه ولت می‌كنه و ميره، از خيانت و دروغ بدش مياد سعی كن حتی به شوخي هم كه شده حرفی از اين دو تا نزنی، من به روت نميارم كه تو بهش علاقه داری با همه مغرور و خشک باش حتی با دلبر ولی تو تنهايي‌هاتون مهربون و شيطون باش اين جوری بيشتر خوشش مياد که رابطتتون خصوصی بمونه ولی اگه بدونم روزی تو دليل غم و اشكش بودی تا دنيا‌دنياست نمی‌بخشمت و هيچ‌وقت بعد از اون دلبر رو با چشم‌هات نخواهی ديد تهديدم رو جدی بگير من سر خواهرهام حساسم!
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم و ممنون قول ميدم تمام حرف حرف‌هایی رو كه الآن گفتي در ذهنم بسپارم و دونه به دونه انجامشون بدم.
سام بدو‌بدو به سمتمون اومد نفس زنون گفت: - دلبر، دلبر به‌هوش اومده.
با خوش‌حالی از صندلی بلند شديم.
دانيال دستش رو روی شونم گذاشت و با لبخند گفت:
- موفق باشی داداش، در ضمن چشمت روشن.
چشمكی زد و رفت خدايا شكرت كه همه چی داره با خوبی و خوشی پيش ميره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
***
دلبر

چند باری چشم‌هام رو باز و بسته كردم بعد آروم باز كردم با سستی و بی‌حالی به اطرافم نگاه می‌كردم يه دكتر میان‌سال و چندتا پرستار دورم كردن و همه‌ی علائم حياتيم رو چک كردن، ولی من در اين فكر بودم كه لحظه‌ی آخر زير دست باند قاچاق اعضای بدن بودم يعنی الآن چه اتفاقی برام افتاده؟ چی از من ناقص شده؟ نه‌نه ناقص شدن مهم نيست نكنه با من كاری كرده باشن نكنه من هم مثل دارا بدبخت شدم؟!! وحشت‌زده شدم دست دكترو رو گرفتم نمی‌خواستم ازش بپرسم برای همين گفتم:
- میشه آقای آران رو صدا بزنيد كارش دارم؟
دكتر: همون پسری كه خشک و مغروره و هميشه اخم‌هاش تو همه؟
سری به نشونه‌ی بله تكون دادم.
دكتر: باشه حتماً.
به شدت نگران بودم و استرس داشتم با ورود آران سريع نشستم كه درد بدی تو شكمم پي‌چيد و جيغ خفه‌ای كشيدم وحشت زده به سمتم دويد.
آران: آروم باش دلی تو تازه عمل شدی اين‌جوری به خودت آسيب می‌زنی.
من و رو تخت خوابوند دستش رو گرفتم و با عجز ناليدم:
- آران تو رو خدا بگو چي‌کارم كردن چه بلایی سرم آوردن؟
آران: كاری نكردن دلی من به موقع رسيدم فقط نصف شكمت و... .
نذاشتم ادامه بده پريدم وسط حرفش و گفتم:
- نه‌نه منظورم اين نيست مهم نيست كه عضوی از من ناقص بشه ولی تو رو به جون عزيزترين كست قسمت ميدم بگو كه قبل پاره كردن شكمم با من كاری نكردن؟
انگار تازه دوهزاريش افتاد با مهربونی گفت:
- نه اون‌ها كاری باهات نكردن و نداشتن فقط هدفشون اعضای مهم بدنت بود كه من جلوشون رو گرفتم.
اشك‌هام سرازير شد:
- ترسيدم خيلی ترسيدم كه نكنه بدبختم كرده باشن.
يهو حس كردم در جای گرمی فرو رفتم و چيزی دورم پي‌چيده شد سرم رو كه بلند كردم با جنگل چشم‌هاش مواجه شدم من رو تو بغلش گرفته بود، با مهربونی كه فقط من شاهدش بودم لب زد:
- دلی نگرانيت بی‌معنی بود تا وقتی من كنارت هستم تو از رو به راه بودن همه چيز مطمئن باش نمی‌ذارم اتفاقی برات بي‌افته.
اشک‌هام رو پاک كرد و ادامه داد:
- می‌دونی جنگل هميشه رو به روی دريا هست و اگه دريا طوفانی بشه ممكنه باعث آسيب رسوندن به جنگل و درخت‌هاش بشه؟ پس خواهش می‌كنم ديگه نگاه درياييت رو طوفانی نكن كه جنگل چشم‌هام به تلاطم می‌افته.
درسته كه حال مساعدی نداشتم ولی خر نبودم و احساسی حرف زدنش و عمق نگاهش رو درک نکنم! فقط مشكل اين‌جا بود كه من هيچ علاقه‌ای يا حسی بهش ندارم اما دلی گفتنش و احساسی حرف زدنش خيلی به دلم نشست اولين بار بود يكی اسمم رو مخفف می‌كرد و چه‌قدر از زبون آران شيرين بود!
با زده شدن در از من جدا شد با بفرماييد آران يه پرستار خوشگل اومد داخل.
پرستار: سلام خوشگله حسابي طرفدار داري‌ها حتی يكی به‌خاطرت زير سرم رفت خداروشكر الآن بهتر شدی پس وقتشه به بخش، منتقلت كنيم.
آران: صبركن تو بخش نبرينش يه اتاق خصوصی براش آماده كنيد.
پرستار: چشم الآن ميرم اطلاع ميدم كه آماده‌اش كنن.
- آران منظورش از يكی زير سرم رفت كی بود؟
آران: ياسين، خيلی نگرانت بود.
هيني كشيدم
- وای الآن حالش چه‌طوره خوبه؟ اون هميشه اين‌جوريه با بد شدن حالم داغون میشه لعنت به من الآن كجاست؟
آران: آروم باش دلی خوب معلومه ديگه خيلی دوستت داره، حالش خوبه فقط براش سرم وصل كردن همين.
با ناراحتي روم رو به طرف مقابل برگردوندم دستش رو زير چونه‌م گذاشت و روم رو به طرف خودش برگردوند.
با لبخند جذابی گفت:
- دلی اين ناراحتيت برای چيه؟ مگه اين اولين باره كه اين‌جوری میشه؟ بدون شک اگه تو هم جای اون بودی حالت بدتر میشد شما بايد عادت كنيد ديگه الآن هم حالش خوبه و برای ديدنت مياد پس ناراحتی نداره باشه؟
از احساسی حرف زدنش دلم گرم و ناراحتيم فراموشم شد با لبخند درجوابش گفتم:
- باشه به‌خاطر تو و جنگل چشمانت ناراحت نمی‌شم و سعی می‌كنم عادت كنم.
چشم‌های قشنگش برق خاصی زد.
آران: ممنون دلی جان.
پرستار: ببخشيد من در زدم ولی جوابی نشنيدم به‌خاطر همين اومدم داخل، اتاق آماده شده پسرهای بيرون هم ما رو ديونه كردن می‌خوان بيان داخل ولی اون پسر چشم آبي جلوشون رو گرفته آقای محترم اگه اجازه بدين ما بيمار رو آماده كنيم تا ببريمش اون‌ها هم باهاش يه ملاقاتی بكنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
آران: بله البته، دلی من فعلاً ميرم بيرون بعداً می‌بينمت.
- باشه.
با رفتن آران پرستارها به سمتم اومدن لباسام رو عوض كردن روی تخت خوابوندن و من و به اتاق خصوصی منتقل كردن، كه همه‌ی پسرها اون‌جا منتظر من بودن با ديدنشون هرچند درد داشتم اما لبخند مليحی زدم تا بيشتر از اين نگران نشن، ياسين به محض ديدنم به سمتم پركشيد و من و تو بغلش گرفت كه درد بدی تو كمر و شكمم پي‌چيد، محكم لبم و گاز گرفتم و سرم رو پايين انداختم تا كسی متوجه نشه درد دارم از من جدا شد، بعدش يكی‌يكی اومدن كنارم و احوال پرسی كردن فقط آران يه گوشه ايستاده بود، درد امانم رو بريده بود به زور حرف می‌زدم،
- پس شاهين كجاست؟ به ثمر و ثامر كه خبر ندادين؟
دانيال: نه به ثمر و ثامر نگفتم چون مطمئنم حالشون از ياسين هم بدتر میشد، شاهين هم معلوم نيست كجاست فعلاً ازش خبری نداريم!
- آهان ولی خوب كردی بهشون نگفتی.
وقتی پرستار بهشون گفت كه وقت ملاقات تمومه فقط يک نفر به عنوان همراه بمونه همه شروع كردن به دعوا كه چه كسی بمونه.
آران جدی و با صدای رسایی گفت:
- همتون می‌ريد خونه من می‌مونم اعتراضی هم نشنوم.
همه ساكت شدن و قصد رفتن كردن لحظه‌ی آخر دانيال چشمكي به آران زد كه معنيش رو نفهميدم، همين كه رفتن از شدت درد آران و صدا زدم:
- آران!
آران: جانم درد داری؟
ناليدم:
- آران به پرستارها بگو بهم مسكن بزنن دارم می‌ميرم از درد!
نگران فوری رفت پرستار و صدا زد يه مسكن و آرام بخش بهم زدن كه به خواب رفتم، نمی‌دونم چه ساعتی بود كه بيدار شدم ولی هوا هنوز تاريک بود، با باز شدن در خودم رو به خواب زدم آروم‌آروم قدم برمی‌داشت تا مبادا من بيدار بشم الحق كه مرد خوب و مهربونيه روی صندلی كنار تختم نشست بوی عطرش مشامم رو پر كرد آروم دستم رو در دست گرمش گرفت و با شصتش شروع به نوازش دستم كرد، صدای گيرا و مردونش در گوشم طنين انداخت.
آران: نمی‌دونم چه‌طوری بهت علاقه‌مند شدم اما اين رو می‌دونم كه خيلی دوستت دارم تو دختر جثور و قوی هستی همين‌طور شيطون و مهربون، همين كه ديدم از درد رو به موت بودی اما دم نزدی فهميدم كه از مرد هم مردتری شايد ندوني ولي با ديدنت در اون حال قلبم درد گرفت فكر كردم بهتر شدی اما وقتی گفتی داری از درد می‌ميری به خودم لعنت فرستادم و خيلی نگرانت شدم، روز اولی كه ديدمت از اون همه خشم و نفرتی كه در نگاهت بود به خودم لرزيدم فكر كردم آتش انتقام كورت كرده بود اما تو دلت رو از خشم و انتقام پاک كردی چون هيچ‌كدوم از كارهات نشونه‌ی انتقام نيست خيلي از رفتارهات، شخصيتت، و حتی خودت هم خوشم اومده تو همه چی تمومی می‌ترسم من لايقت نباشم اما باز هم ولت نمی‌كنم تا وقتی كه از زبون خودت بشنوم كه من رو دركنارت نمی‌خوای اون وقته كه ولت می‌كنم. می‌دونم بيداری و همه‌ی حرف‌هام رو شنيدی از طرز نفس‌هات و پلک زدنت فهميدم، شايد تعجب كنی كه چه‌طور اين همه می‌شناسمت منی كه زياد كنارت نبودم ولی دورا دور حواسم بهت بود و تک‌تک حركاتت رو زير نظر داشتم حتی بيشتر از خودت شناختمت دلی.
آروم چشم‌هام رو باز كردم و گم شدم در جنگل چشم‌هاش.
- آران من هنوز هيچ علاقه‌ای بهت ندارم ولی دلم می‌خواد كنارم باشی.
آران: می‌دونم عزيزم من منتظرت می‌مونم تا وقتی كه بهم علاقه ‌مند بشی.
- واقعاً منتظرم می‌مونی؟
آران: آره دلی من به جز تو كسی رو ندارم.
- قصد جسارت ندارم پس میشه همه چی در مورد خودت رو به من بگی؟ تا بيشتر درباره‌ت بدونم تو كه از همه چی من خبر داری!
آران: البته حقته كه بدونی، من پدر و مادر ندارم و نه می‌شناسمشون فقط شنيدم كه آدم‌های بدی بودن و مجازات شدن يه خواهر دارم كه اسمش آرميتاست و پرستاره دوتامون كنار آقاجون و مادرجون بزرگ شديم با مردنشون ارث و ميراث به ما دوتا رسيد ولي تا حالا بهش دست نزديم فقط تو خونه‌ی اونا زندگی می‌کنيم كه خيلی بزرگه قصد داشتيم بفروشيمش ولی دلمون نيومد، من كه بیست و هشت سالمه و سرگردم الآن هم دو ساله تو مأموریتم، اين قصه‌ی زندگيمه دلی نه مادر و پدر شناختم نه محبتی و نه عشقی الان كنار تو دارم تجربشون می‌كنم.
- متأسفم قصد ناراحت كردنت رو نداشتم.
آران: بی‌خيال بابا هر کی يه مشكلي داره گذشته مهم نيست مهم الانه.
***
*ده روز بعد*

ده روزی از اون موقع گذشت و من مرخص شدم، شاهين با فهميدن اين‌كه چه اتفاقی برام افتاده قيامت به پا كرد، پسرها هم اجازه نمی‌دادن که از جام تكون بخورم، الآن هم خداروشكر بهتر شدم و بخيه‌هام رو كشيدم. امروز قرار بود كه پسرها به مأموریت فرستاده بشن بدون من، حالا چه مأموریتی نمی‌دونم! يكی‌یكی اومدن تو اتاقم و خداحافظی كردن لحظه‌ی آخر كه آران می‌خواست از اتاق خارج بشه
صداش زدم:
- آران؟
آران: جونم؟
- مواظب خودت باش.
آران: چرا؟
- چون كه هم‌كارمی دلم نمياد آسيب ببينی.
خنده‌ای كرد و گفت:
- ديونه‌ی لج‌جاز تو هم مواظب خودت باش.
از بالای بالكن به رفتنشون نگاه می‌كردم يهو يادم اومد كه اون USB رو چک نكردم الآن وقت مناسبيه چون شاهين نيست، تو لپ‌تاپم گذاشتمش فقط يک ويديو داشت ويديو رو باز كردم كه اي كاش باز نمي‌کردم و چشم‌هام كور ميشد و نمی‌ديدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
بالا پایین