- Jan
- 1,505
- 6,066
- مدالها
- 3
اين مرد چقدر خوب و مهربونه، خودم رو تو بغلش پرت كردم و اون هم منو محكم به خودش فشار ميداد چقدر دلتنگ بغلش بودم يعنی ممكنه نشونهی عشق باشه؟!
با سوت زدن يكي از هم جدا شدیم فكرشو بكن هشت نفر جلوت باشن و شاهد اين صحنه بودن، ولی خب من اهل خجالت نبودم بروبر بهشون نگاه میكردم.
ياسين گفت:
- خجالت نكشين اصلا به كارتون ادامه بدين.
- تو يكی اصلاً از خجالت حرفی نزن كه حتی معنيشم بلد نيستی.
- حرفم رو پس میگیرم.
دانيال قهقههای زد و به سمتم اومد. دستش رو دور گردنم حلقه كرد و من رو به خودش نزديک كرد، گفت:
- يادم رفت بهتون بگم كه آران خيلی وقته دلبر رو از من خواستگاری كرده منتهی دلبر بهشون علاقهمند نبود ايشون هم منتظرن تا بهشون جواب مثبت بده و اين هم مطمئن باشيد که اميدی هست.
همه هورا کشیده و تبريک گفتن ولی شايان غمگين شد و به حياط رفت از آران اجازه گرفتم و به دنبالش رفتم كنار استخر نشسته بود كنارش نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم.
- هنوز هم به من فكر میكنی نمیخوای فراموشم كنی؟
شايان: سختم بود اين لحظهها آرزوی من بود؛ خيلی دوستت داشتم بيشتر از خيلی، ولی خب مثل اينكه قسمتم نبودی خوشبختيت آرزومه دلبر! خيلی سختی كشيدی حقته كه خوش باشی نميگم فراموش میكنم چون محاله عشق اولو فراموش كرد اما گوشهی قلبم نگهات میدارم و يه شايان ديگهای باهات میشم مثل يک رفيق، فردا كه برگشتيم ايران دنبال يه فرد مناسب برای خودم میگردم؛ نگرانم نباش، آران هم پسر خوبيه، میتونه خوشبختت كنه، سعی كن عاشقش بشی و قدرش رو بدونی چون شدت عشقش از عشق من خيلی بيشتره.
- بهترين چيزی بود كه میتونستم ازت بشنوم ممنونم شايان بخاطر همه چی.
شايان: با اينكه برات كاری نكردم و اين منم بايد تشكر كنم ولی تو از من تشكر كردی! خداوکیلیش يهو غرورت كجا رفت؟ اولين باره كه مهربونی ازت میبينم!
- اوكی پس يه چيز ديگه هم ببين.
شايان: چ..
نذاشتم ادامه بده و تو استخر انداختمش، يهو قهقههی چند نفر بلند شد عقب گرد كردم که با سلسلهی مغولها مواجه شدم.
سام گفت:
- پس تو هم شيطونی بلدی و رو نمیكردی؟
ياسين هم ادامه داد:
- ايول داری دلبری حالا بزن قدش.
دستهامون رو بهم زديم شايان رو از استخر بيرون آوردن طفلی از شدت سرما میلرزيد.
شايان: ياسين پس غير از ما هم يه نفر شيطون ديگه هست كه هم فاميلي توئه گاوم هزار قلو زاييد.
خندمون به هوا رفت.
- گاهی وقتا به اين فكر میكنم شايان با اين قيافهی خشن چطور میتونه اينقدر شيطون باشه اصلاً بهش نمياد!
آران: مثل تو دقیقاً اين همه غرور داری شيطون بودنت برامون عجيبه.
سری به عنوان موافقت تكون دادم و داخل شديم، بعد از ظهر به جاهای قشنگ لندن سر زديم چون روز آخرِ، شب موقع شام ياسين ما رو به خونهی خاله همتا برد. با ديدنم محكم بغلم كرد و هقهق هردومون اوج گرفت خيلی شبيه مامان همای منه و هم بوش رو داره، صورتم رو بوسه بارون و بوی تنم رو استشمام میكرد ديدن اين حالتش داغونم كرد و هقهقم اوج گرفت با آروم شدنمون از من جدا شد دارا پشت من بود با ديدنش غش كرد، بعد از ربع ساعتی كه به صورتش آب پاشونديم چشمهاشورو باز كرد و به سمت دارا خيز برداشت و محكم بغلش كرد و باز گريهش شروع شد با شوهر خاله ياسر هم سلام و عليک كرديم و بغلش كرديم اون هم با ديدن ما به گريه افتاد، خيلی مرد مهربون و خوبيه همهی ما هم عمو ياسر صداش میزديم، خاله من رو سمت راست و دارا رو سمت چپش نشوند و ما رو در بغل گرفت.
خاله همتا گفت:
- پس دلبر راست میگفت كه دارا رو حس میكنه و میدونه كه هنوز زنده است.
پسرا هم با تمام خجالت و تعارف تيكه پاره برای شام موندن خاله خيلی با ديدنمون خوشحال شد اين وسط ياسين هی حسودی میكرد و حرص میخورد حتی از دهنش پريد و گفت:
- اين كه عروس آيندهاته رو اينقد تحويل نگرفتی.
منظورش ثمر بود. خاله هم اينقدر اصرار كرد كه منظورش از عروس كيه راضی نشد بگه و ساكت يک جا نشست.
عمو ياسر: پس بليط پروازتون فرداست؟
- آره عمو جون فرداست شما ديگه قصد بازگشت به ايران رو ندارين؟
خاله همتا: نه دخترم من ديگه نمیتونم اونجا زندگی كنم برام سخته ولی قول بدين هر چند ماه يک باری به ديدنم بيايين هر روز هم من بهت زنگ میزنم جوابم رو بديد خواهشا ياسين اگه دوست داره بزار باهاتون بره چون تحمل دوريتون رو نداره.
دارا: چشم خالهجون شما امر بفرما ياسين هم ميل خودشه ديگه.
بودن در كنار خاله حس آرامش بخشی بود كه سالها در حسرتش بودم شام رو مهمون دستپخت خوشمزهی خاله بوديم مثل هميشه غذاش حرف نداشت آخر شب به هر جون كندنی كه بود و اشک و حسرت از خاله دل كنديم ياسين هم با ما اومد صبح ساعت هفت نوبت پروازمون بود.
حاضر و آماده منتظر هواپيما بوديم تا به وطنمون برگرديم.
با سوت زدن يكي از هم جدا شدیم فكرشو بكن هشت نفر جلوت باشن و شاهد اين صحنه بودن، ولی خب من اهل خجالت نبودم بروبر بهشون نگاه میكردم.
ياسين گفت:
- خجالت نكشين اصلا به كارتون ادامه بدين.
- تو يكی اصلاً از خجالت حرفی نزن كه حتی معنيشم بلد نيستی.
- حرفم رو پس میگیرم.
دانيال قهقههای زد و به سمتم اومد. دستش رو دور گردنم حلقه كرد و من رو به خودش نزديک كرد، گفت:
- يادم رفت بهتون بگم كه آران خيلی وقته دلبر رو از من خواستگاری كرده منتهی دلبر بهشون علاقهمند نبود ايشون هم منتظرن تا بهشون جواب مثبت بده و اين هم مطمئن باشيد که اميدی هست.
همه هورا کشیده و تبريک گفتن ولی شايان غمگين شد و به حياط رفت از آران اجازه گرفتم و به دنبالش رفتم كنار استخر نشسته بود كنارش نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم.
- هنوز هم به من فكر میكنی نمیخوای فراموشم كنی؟
شايان: سختم بود اين لحظهها آرزوی من بود؛ خيلی دوستت داشتم بيشتر از خيلی، ولی خب مثل اينكه قسمتم نبودی خوشبختيت آرزومه دلبر! خيلی سختی كشيدی حقته كه خوش باشی نميگم فراموش میكنم چون محاله عشق اولو فراموش كرد اما گوشهی قلبم نگهات میدارم و يه شايان ديگهای باهات میشم مثل يک رفيق، فردا كه برگشتيم ايران دنبال يه فرد مناسب برای خودم میگردم؛ نگرانم نباش، آران هم پسر خوبيه، میتونه خوشبختت كنه، سعی كن عاشقش بشی و قدرش رو بدونی چون شدت عشقش از عشق من خيلی بيشتره.
- بهترين چيزی بود كه میتونستم ازت بشنوم ممنونم شايان بخاطر همه چی.
شايان: با اينكه برات كاری نكردم و اين منم بايد تشكر كنم ولی تو از من تشكر كردی! خداوکیلیش يهو غرورت كجا رفت؟ اولين باره كه مهربونی ازت میبينم!
- اوكی پس يه چيز ديگه هم ببين.
شايان: چ..
نذاشتم ادامه بده و تو استخر انداختمش، يهو قهقههی چند نفر بلند شد عقب گرد كردم که با سلسلهی مغولها مواجه شدم.
سام گفت:
- پس تو هم شيطونی بلدی و رو نمیكردی؟
ياسين هم ادامه داد:
- ايول داری دلبری حالا بزن قدش.
دستهامون رو بهم زديم شايان رو از استخر بيرون آوردن طفلی از شدت سرما میلرزيد.
شايان: ياسين پس غير از ما هم يه نفر شيطون ديگه هست كه هم فاميلي توئه گاوم هزار قلو زاييد.
خندمون به هوا رفت.
- گاهی وقتا به اين فكر میكنم شايان با اين قيافهی خشن چطور میتونه اينقدر شيطون باشه اصلاً بهش نمياد!
آران: مثل تو دقیقاً اين همه غرور داری شيطون بودنت برامون عجيبه.
سری به عنوان موافقت تكون دادم و داخل شديم، بعد از ظهر به جاهای قشنگ لندن سر زديم چون روز آخرِ، شب موقع شام ياسين ما رو به خونهی خاله همتا برد. با ديدنم محكم بغلم كرد و هقهق هردومون اوج گرفت خيلی شبيه مامان همای منه و هم بوش رو داره، صورتم رو بوسه بارون و بوی تنم رو استشمام میكرد ديدن اين حالتش داغونم كرد و هقهقم اوج گرفت با آروم شدنمون از من جدا شد دارا پشت من بود با ديدنش غش كرد، بعد از ربع ساعتی كه به صورتش آب پاشونديم چشمهاشورو باز كرد و به سمت دارا خيز برداشت و محكم بغلش كرد و باز گريهش شروع شد با شوهر خاله ياسر هم سلام و عليک كرديم و بغلش كرديم اون هم با ديدن ما به گريه افتاد، خيلی مرد مهربون و خوبيه همهی ما هم عمو ياسر صداش میزديم، خاله من رو سمت راست و دارا رو سمت چپش نشوند و ما رو در بغل گرفت.
خاله همتا گفت:
- پس دلبر راست میگفت كه دارا رو حس میكنه و میدونه كه هنوز زنده است.
پسرا هم با تمام خجالت و تعارف تيكه پاره برای شام موندن خاله خيلی با ديدنمون خوشحال شد اين وسط ياسين هی حسودی میكرد و حرص میخورد حتی از دهنش پريد و گفت:
- اين كه عروس آيندهاته رو اينقد تحويل نگرفتی.
منظورش ثمر بود. خاله هم اينقدر اصرار كرد كه منظورش از عروس كيه راضی نشد بگه و ساكت يک جا نشست.
عمو ياسر: پس بليط پروازتون فرداست؟
- آره عمو جون فرداست شما ديگه قصد بازگشت به ايران رو ندارين؟
خاله همتا: نه دخترم من ديگه نمیتونم اونجا زندگی كنم برام سخته ولی قول بدين هر چند ماه يک باری به ديدنم بيايين هر روز هم من بهت زنگ میزنم جوابم رو بديد خواهشا ياسين اگه دوست داره بزار باهاتون بره چون تحمل دوريتون رو نداره.
دارا: چشم خالهجون شما امر بفرما ياسين هم ميل خودشه ديگه.
بودن در كنار خاله حس آرامش بخشی بود كه سالها در حسرتش بودم شام رو مهمون دستپخت خوشمزهی خاله بوديم مثل هميشه غذاش حرف نداشت آخر شب به هر جون كندنی كه بود و اشک و حسرت از خاله دل كنديم ياسين هم با ما اومد صبح ساعت هفت نوبت پروازمون بود.
حاضر و آماده منتظر هواپيما بوديم تا به وطنمون برگرديم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: