جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط @meri با نام [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,713 بازدید, 97 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»
نویسنده موضوع @meri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط @meri
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
اين مرد چقدر خوب و مهربونه، خودم رو تو بغلش پرت كردم و اون هم منو محكم به خودش فشار مي‌داد چقدر دلتنگ بغلش بودم يعنی ممكنه نشونه‌ی عشق باشه؟!
با سوت زدن يكي از هم جدا شدیم فكرشو بكن هشت نفر جلوت باشن و شاهد اين صحنه بودن، ولی خب من اهل خجالت نبودم بروبر بهشون نگاه می‌كردم.
ياسين گفت:
- خجالت نكشين اصلا به كارتون ادامه بدين.
- تو يكی اصلاً از خجالت حرفی نزن كه حتی معنيشم بلد نيستی.
- حرفم رو پس می‌گیرم.
دانيال قهقهه‌ای زد و به سمتم اومد. دستش رو دور گردنم حلقه كرد و من رو به خودش نزديک كرد، گفت:
- يادم رفت بهتون بگم كه آران خيلی وقته دلبر رو از من خواستگاری كرده منتهی دلبر بهشون علاقه‌مند نبود ايشون هم منتظرن تا بهشون جواب مثبت بده و اين هم مطمئن باشيد که اميدی هست.
همه هورا کشیده‌ و تبريک گفتن ولی شايان غمگين شد و به حياط رفت از آران اجازه گرفتم و به دنبالش رفتم كنار استخر نشسته بود كنارش نشستم و زانوهام رو بغل گرفتم.
- هنوز هم به من فكر می‌كنی‌ نمی‌خوای فراموشم كنی؟
شايان: سختم بود اين لحظه‌ها آرزوی من بود؛ خيلی دوستت داشتم بيشتر از خيلی، ولی خب مثل اين‌كه قسمتم نبودی خوشبختيت آرزومه دلبر! خيلی سختی كشيدی حقته كه خوش باشی نمي‌گم فراموش می‌كنم چون محاله عشق اولو فراموش كرد اما گوشه‌ی قلبم نگه‌ات می‌دارم و يه شايان ديگه‌ای باهات می‌شم مثل يک رفيق، فردا كه برگشتيم ايران دنبال يه فرد مناسب برای خودم می‌گردم؛ نگرانم نباش، آران هم پسر خوبيه، می‌تونه خوشبختت كنه، سعی كن عاشقش بشی و قدرش رو بدونی چون شدت عشقش از عشق من خيلی بيشتره.
- بهترين چيزی بود كه می‌تونستم ازت بشنوم ممنونم شايان بخاطر همه چی.
شايان: با اين‌كه برات كاری نكردم و اين منم بايد تشكر كنم ولی تو از من تشكر‌ كردی! خداوکیلیش يهو غرورت كجا رفت؟ اولين باره كه مهربونی ازت می‌بينم!
- اوكی پس يه چيز ديگه هم ببين.
شايان: چ..
نذاشتم ادامه بده و تو استخر انداختمش، يهو قهقهه‌ی چند نفر بلند شد عقب گرد كردم که با سلسله‌ی مغول‌ها مواجه شدم.
سام گفت:
- پس تو هم شيطونی بلدی و رو نمی‌كردی؟
ياسين هم ادامه داد:
- ايول داری دلبری حالا بزن قدش.
دست‌هامون رو بهم زديم شايان رو از استخر بيرون آوردن طفلی از شدت سرما می‌لرزيد.
شايان: ياسين پس غير از ما هم يه نفر شيطون ديگه هست كه هم فاميلي توئه گاوم هزار قلو زاييد.
خندمون به هوا رفت.
- گاهی وقتا به اين فكر می‌كنم شايان با اين قيافه‌ی خشن چطور می‌تونه اين‌قدر شيطون باشه اصلاً بهش نمياد!
آران: مثل تو دقیقاً اين همه غرور داری شيطون بودنت برامون عجيبه.
سری به عنوان موافقت تكون دادم و داخل شديم، بعد از ظهر به جاهای قشنگ لندن سر زديم چون روز آخرِ، شب موقع شام ياسين ما رو به خونه‌ی خاله همتا برد. با ديدنم محكم بغلم كرد و هق‌هق هردومون اوج گرفت خيلی شبيه مامان همای منه و هم بوش رو داره، صورتم رو بوسه بارون و بوی تنم رو استشمام می‌كرد ديدن اين حالتش داغونم كرد و هق‌هقم اوج گرفت با آروم شدنمون از من جدا شد دارا پشت من بود با ديدنش غش كرد، بعد از ربع ساعتی كه به صورتش آب پاشونديم چشم‌هاشورو باز كرد و به سمت دارا خيز برداشت و محكم بغلش كرد و باز گريه‌ش شروع شد با شوهر خاله ياسر هم سلام و عليک كرديم و بغلش كرديم اون هم با ديدن ما به گريه افتاد، خيلی مرد مهربون و خوبيه همه‌ی ما هم عمو ياسر صداش می‌زديم، خاله من رو سمت راست و دارا رو سمت چپش نشوند و ما رو در بغل گرفت.
خاله همتا گفت:
- پس دلبر راست می‌گفت كه دارا رو حس می‌كنه و می‌دونه كه هنوز زنده‌ است.
پسرا هم با تمام خجالت و تعارف تيكه پاره برای شام موندن خاله خيلی با ديدنمون خوش‌حال شد اين وسط ياسين هی حسودی می‌كرد و حرص می‌خورد حتی از دهنش پريد و گفت:
- اين كه عروس آينده‌اته رو اينقد تحويل نگرفتی.
منظورش ثمر بود. خاله هم اين‌قدر اصرار كرد كه منظورش از عروس كيه راضی نشد بگه و ساكت يک جا نشست.
عمو ياسر: پس بليط پروازتون فرداست؟
- آره عمو جون فرداست شما ديگه قصد بازگشت به ايران رو ندارين؟
خاله همتا: نه دخترم من ديگه نمی‌تونم اون‌جا زندگی كنم برام سخته ولی قول بدين هر چند ماه يک باری به ديدنم بيايين هر روز هم من بهت زنگ می‌زنم جوابم رو بديد خواهشا ياسين اگه دوست داره بزار باهاتون بره چون تحمل دوريتون رو نداره.
دارا: چشم خاله‌جون شما امر بفرما ياسين هم ميل خودشه ديگه.
بودن در كنار خاله حس آرامش بخشی بود كه سال‌ها در حسرتش بودم شام رو مهمون دست‌پخت خوشمزه‌ی خاله بوديم مثل هميشه غذاش حرف نداشت آخر شب به هر جون كندنی كه بود و اشک و حسرت از خاله دل كنديم ياسين هم با ما اومد صبح ساعت هفت نوبت پرواز‌مون بود.
حاضر و آماده منتظر هواپيما بوديم تا به وطنمون برگرديم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
با اعلام شماره پروازمون از جا پاشديم بعد از انجام كارهای پرواز سوار هواپيما شديم شماره صندلی من كنار يک پسر جوون بود كه آران قبول نكرد بشينم با مسئولين صحبت كرد و جاش رو با اون پسره عوض كرد.
آران: دوست داری كنار پنجره بشينی يا اين‌ور؟
- فرقی نمی‌كنه.
من سمت پنجره نشستم و آران كنارم جاگرفت
با لبخند گفت:
- می‌دونی الآن چی دوست دارم؟
با كنج‌كاوی گفتم: چی؟
آران: دلم می‌خواد تو از ارتفاع و هواپيما بترسی و به من بچسبی من هم كمال لذت رو از بودنت ببرم.
از حسرت كلامش حس عجيبی بهم دست داد كه قابل توصيف نيست، چه آرزوی كوچيكی داره دلم نيومد تو حسرتش بمونه برای همين دستش رو گرفتم و سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم با يه بوسه‌ی گرم روی سرم از كارم تشكر كرد، بودن در كنار آران حس خيلی خوبی رو به من القا می‌كنه حتی تمام غم‌ها و مشكلاتم فراموشم میشه حرف‌های قشنگ و نابش روح و روانم رو به بازی می‌گيره شايد من هم دارم عاشق میشم ولی بلد نيستم ابراز كنم شايد هم نه حسی ندارم.
- آران؟
آران: جان دل آران.
با شنيدن جانمش دلم قنج رفت.
- آران تو دوست داری چطور زنی برات باشم توقعت از من چيه؟
آران: دلی من اگه به خواست خودم بود كه تو چه‌طور زنی باشی انتخابت نمی‌كردم، وقتي آدم عاشق باشه براش فرقی نمی‌كنه طرف مقابلش چه آدمی باشه، توقعی ازت ندارم همين‌جوری كه هستی من قبولت دارم و پذيرفتمت درسته كه غمگين و سرد بودنت باعث آزارمه ولی خب دردهات بزرگن و قابل فراموش نيستن اگه می‌توني در كنج قلبت نگهشون داری و شاد و شيطون بشی خيلی ممنونت میشم چون شاديت بزرگ‌ترين داراييمه.
- باشه قول ميدم به‌خاطرت شاد و شيطون بشم البته اگه مشكلات به من مجال بدن، آران از الآن بهت بگم من آدميم كه حتی عاشق هم بشم بلد نيستم ابرازش كنم ولی از رفتارهام مشخصه، با رفتارهام، كارهام و نگراني‌هام علاقه و عشقم رو نشون ميدم تا وقتی كه ياد نگرفتم ازم توقع نداشته باش.
با انگشت شصتش دستم رو نوازش می‌كرد.
آران: همين كه تورو شاد و شيطون ببينم و سعی می‌كنی به من علاقه‌مند بشی برام كافيه دلبر جذاب من.
- لقب جديديه اولش كه دلی بود!
آران: اهوم منتظر جديدترش هم باش دلی هم هنوز هست.
بعد از زدن حرف‌های معمولی نمی‌دونم چطوری به خوابم برد با نوازش صورتم توسط كسی چشمام رو باز كردم و محو چشم‌های سبزش شدم كه تو تابش نور خورشيد شفاف‌تر و خوش‌رنگ‌تر بودن
آران: دلی رسيديم قصد بيدار شدن نداری؟
- چرا چرا بيدار شدم مرسی كه بيدارم كردی.
آران: خواهش می‌كنم وظيفه‌م بود بيا اينو سرت كن.
يک شال مشكی دستش بود ازش گرفتم و سرم كردم با پياده شدن از هواپيما با سرهنگ و ماباقی همكارا مواجه شديم استقبال گرمی از ما شد سرهنگ به شدت از ما تقدير كرد و درآخر به هركدوممون يک دسته گل داده شد، سرگرد افشار به سمتم اومد و با لبخند كنج‌لبش گفت:
- خوش‌حالم كه سالم و سرحال برگشتی خيلی نگرانت بودم، شنيدم كه تمام اين عمليات به عهده‌ی تو بود واقعا بهت افتخار می‌كنم لطفاً اين دسته‌گل رو به عنوان استقبال شخصی از من بپذير.
و يک دسته گل رز به سمتم گرفت مردد بودم كه بگيرم يا نگيرم يهو دست مردونه‌ای دسته‌گل رو قاپيد اون هم كسی نبود جز آران، گل‌ها رو بو كرد و گفت:
- بوی خوبی دارن مرسی ولی متأسفانه به درد اين خانم نمی‌خورن درضمن آخرين بارت باشه نزديكش ميشی وگرنه اون كارهای قشنگت رو برملا می‌كنم و دودمانتو به هوا ميدم.
گل‌ها رو انداخت و زيرپاهاش له كرد آستين مانتوم رو گرفت و منو با خودش كشيد،
- عه منو اين جوری نكش.
سرعت قدم‌هاشو كم كرد ادامه دادم:
- يعنی اون كارا اينقد قشنگن كه رنگش مثل ميت شده بود؟
گفت:
- آره بدجور نزار نزديكت بشه آدم خوبی نيست .
- باشه.
مستقيم مارو به اداره بردن منو آران و سام و دانيال رفتيم كه گزارش‌هامون رو بنويسم بقيه بيرون موندن، بعد اتمام گزارش پانزده روز به ما مرخصی داده شد بعدش هم مراسم ترفيع تشكيل ميشه و به كارمون برمی‌گرديم به سرهنگ گفتم كه از روز اعدام شاهين باخبرم نكنن برام مهم نيست ديگه نمی‌خوام باهاش ملاقاتی بكنم تمام مدارک و حتی USB رو تحويلشون داديم، سرهنگ از قبل يک خونه‌ی سه طبقه برامون آماده كرده بود و گفتش خونه‌هامون رو تحويلشون بديم ما هم با كمال‌ميل قبول كرديم با گرفتن آدرس خونه و كليد از اداره بيرون زديم با بيرون رفتنمون چندتا موتور سوار سياه پوش دورمون رو محاصره كردن و مارو به رگبار بستن حيرت زده سرجام ايستاده بودم، يكی از اون اشخاص سينم رو هدف گرفت و دوتا گلوله به سمتم شليک كرد نمی‌دونم كی داد زد:
- دلبر مواظب باش.
كه يكی جلوم پريد و اين دو گلوله رو به جون خريد خونش به صورتم پاشيده شد و سرخورد تو بغلم افتاد اينقدر سريع اين اتفاق افتاد كه قدرت انجام كاری رو نداشتم وقتی نگاهم به صورت اون شخص افتاد روح و روانم رفت كسی نبود جز... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
كسی نبود جز ياسين! رعشه‌ای در بدنم وارد شد دست لرزونم رو روی صورتش گذاشتم و با بغض ناليدم:
- ياسين چشم‌هات رو نبند لعنتی! الآن وقت رفتنت نيست چشم‌هات رو نبند، آخه چرا جلوی من پريدی؟
با صدای ضعيفی گفت:
- د.. دل.. دلبر.
- جونم! جون دلم! تحمل كن تو نبايد تنهام بزاری.
هق‌هق می‌كردم و باهاش حرف می‌زدم
داد زدم:
- يكيتون آمبولانس خبر كنه زود باشيد لعنتی‌ها داره از دست ميره.
خون‌ريزی زيادی كرد می‌خواستم شالم رو در بيارم و روی زخمش بزارم كه دستم رو گرفت و نزاشت.
ياسين: نه نک.. ن دلبر موه.. اتو جلو اين ه.. مه نام.. حرم در نی.. ار.
دست خونی و سردش رو روی صورتم گذاشت و گفت:
- دلب.. ری خ.. يل.. ی دوست داش.. تم اما بهت نرس.. يدم ولی ب.. دون تا همی.. ن لح.. ظه هم عش.. قت تو دلم پرس.. ه می.. زنه حلالم كن و شاد زن .. دگی كن موا.. ظ.. ب خود.. ت و ثمر باش اين آخری.. ن خواس... ته‌ی منه.
داد زدم: خفه شو لعنتی! اين حرف رو نزن بخدا حلالت نمی‌كنم اگه ولم كنی نرو نرو خواهش می‌كنم تنهام نزار ياسين.
لبخند قشنگی زد چشم‌هاش بسته شد و دستش از رو صورتم سر خورد و افتاد رو سينه‌ش رنگم پريد وحشت‌زده شدم تكونش می‌دادم و داد می‌زدم:
- ياسين ياسين چشم‌هات رو باز كن ياسين.
سرش رو تو بغلم گرفتم دستم رو روی گونه‌ش گذاشتم كه لبخندش نيست تا چال لپش برام دلبری كنه صورتش رو بوسه بارون كردم زار می‌زدم و صداش می‌كردم:
- نه نرو نرو تنهام نزار چشم‌های قشنگت رو باز كن با نگاه زيتونی پر شرارتت زل بزن تو چشم‌هام، لعنتی! الآن وقت خوبی برای رفتنت نيست. داداش داداش پاشو بيا عشقت رو ببين بالای سرت نشسته داره گريه می‌كنه تو كه تحمل ديدن اشک‌های من رو نداری بيدار شو بيدار شو ياسين.
سرم رو تو گودی گردنش گذاشتم و بوش رو تو ريه‌هام می‌فرستادم بی‌قراری می‌كردم شديد حتی توجهی به اطرافيانم نكردم كه كجان و چيكار كردن، نه نه نمی‌تونم حتی فكرش هم آزارم ميده نبايد تنهام بزاره ياسين زنده می‌مونه با اومدن آمبولانس سرم رو بلند كردم سريع با برانكارد ياسين رو بردن می‌خواستم همراهش برم كه آران نزاشت
با اشک و هق‌هق به سينه‌ش مشت می‌كوبيدم و داد می‌زدم:
- ولم كن لعنتی بزار باهاش برم از من جداش نكن اون دليل زنده بودنمه از من جداش نكن عوضی.
آران: آروم باش دلی! آروم باش، عزيزدلم الآن من می‌برمت.
- چطور آروم باشم؟ چطور ازم می‌خوای آروم باشم؟ تو نمی‌دونی اون نفسمه با قطع شدنش من هم می‌ميرم؟!
من‌ رو به سمت ماشين كشوند و به بيمارستان برد داشتم روانی می‌شدم تمام راه رو فقط زار می‌زدم همش تقصير منه همش بخاطر منه كه به اين روز افتاد از زندگی بدم اومد از خودم بدم اومد اگه من نبودم قطعاً اون هم زنده بود لعنت به من كه وجودم نحسِ، لعنت به من كه خوشيم فقط يک روز طول كشيد.
با نزديک شدن به بيمارستان در ماشين رو باز كردم و پريدم پايين در حالی كه هنوز داشت رانندگی می‌كرد و ممكن بود به خودم آسيب برسونم دوييدم داخل مستقيم رفتم سمت پذيرش و با بی‌قراری گفتم:
- خانم الآن يه پسر جوون كه دوتا تير خورده بود رو نيوردن اين‌جا؟! لطفاً سريع جوابم رو بديد؟
پرستار: صبر كن فعلا كار دارم.
با عصبانيت بهش توپيدم:
- عوضی نمی‌بينی حالم رو دارم می‌گم كجاست.
ترسيده گفت:
- مستقيم بردنش اتاق عمل سمت راست انتهای راهرو.
سريع به اون سمت دوييدم كنار در اتاق عمل سرخوردم زانو‌هام رو بغل كردم و با مظلوميت شروع به هق‌هق كردم خدايا من رو با ياسين امتحان نكن داغون ميشم.
هركی می‌اومد سمتم تا آرومم كنه بدجوری بهش می‌توپيدم كه منصرف می‌شدن با بيرون اومدن دكتر به سمتش يورش بردم.
- حال ياسين چطوره دكتر؟
دكتر: متأسفانه بايد بگم كه اين دو گلوله به كبدش اصابت كردن و هرچه سريع‌تر به پيوند كبد نياز داره همين الآن بايد براش پيدا كنيد چون نمی‌تونيم بخيه‌ش بزنيم و باز عملش كنيم وضعيتش وخيمه و هر لحظه امكان داره كه از دست بره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
يهو يه فكری به ذهنم رسید.
- دكتر نصف كبد برای پيوند کافيه مگه نه؟
دكتر: آره چطور مگه؟
- من می‌تونم نصف كبدم رو بهش بدم گروه خونيم با گروه خونی ياسين می‌سازه.
آران: تو ديونه شدی؟ چطور می‌خوای اين كار رو بكنی؟
دكتر: آقای محترم چيز بدی نيست با بردن نصف كبد انسان آسيبی بهش نمی‌رسه و به مرور زمان كبد خودشو می‌سازه و مثل روز اول كامل و سالم برمی‌گرده
(دوستان واقعاً چنين چيزی هست و امكان داره)
آران: آخه عمل خطرناكه بزارين من بدم.
- تو كه با ناقص شدن عضوی از بدنم مشكلی نداری؟ درضمن تو اگه می‌خوای پيوند بدی طول می‌كشه تا آزمايش بدی و جوابش در بياد ما وقتی نداريم كه بخواييم هدرش بديم.
آران: نه این چه حرفیه نگران سلامتيتم فقط، پس چرا بقيه چيزی نمی‌گن يا حركتی نشون نمی‌دن ثمر، ثامر، دانيال مگه فقط اين‌جا تویی كه بايد فداكاری كنی؟
- اونا گروه خونيشون به ياسين نمی‌خوره فقط منم وظيفه‌ی منه كه نه فقط كبدم رو بلكه جونمم براش فدا كنم، آران خواهش می‌كنم لج نكن وقت نداريم ياسين اون تو داره جون ميده.
آران: باشه ولی قول بده پيشم سالم برگردی وگرنه تا دنيا دنياست نمی‌بخشمت من منتظرت می‌مونم.
- قولی نميدم مرگ و زندگی دست خداست ولی تو برام دعا كن كه بميرم چون خستمه ديگه نمی‌كشم اگه از اين اتاق سالم نيومدم بيرون، من رو از ياد ببر و زندگی تازه‌ای رو شروع كن.
عقب گرد كردم رو به سمت دكتر رفتم
- من براي عمل پيوند آماده‌ام.
فوری از من و دانيال امضا گرفتن لباس مخصوص عمل تنم كردن روی تخت گذاشتن و با زدن داروی بيهوشی به دنيای بی‌خبری فرو رفتم.

آران

مدام بی‌قراری می‌كردم و تو سالن رژه می‌رفتم اون حرف‌های آخرش تو مغزم اكو می‌شدن جوری با حرف‌هاش داغونم كرده كه نتونستم در جوابش چيزی بگم الآن سه ساعتی از بردنش گذشته ولی هنوز خبری نشد صدای گريه‌ی دارا و ثمر و الناز رو مخمه.
داد زدم:
- بس كنيد بسه ديگه وقتی نياز به پيوند داشت جيک هيچ كدومتون در نيومد حالا كه اون رو روی تخت بيمارستان فرستادين شروع كردين های‌های گريه كردن، واقعا خجالت نمی‌كشين؟ يه دختر شده بزرگ خانواده مگه شماها مرد نيستين نديديد چقد زجر كشيد چقد درد كشيد؟! من در تعجبم كه چطور دلتون براش نمی‌سوزه چطور جلوش رو نمی‌گيرين بعد ادعای عاشق پيشه‌ها رو در مياريد يه دختر مگه چقدر می‌تونه درد رو تحمل كنه هان؟ سر خم كردنتون به درد من نمی‌خوره اگه اتفاقی براش بيفته هيچ كدومتون رو نمی‌بخشم.
پرستار: آقا لطفا داد نزنيد اين‌جا بيمارستانه.
آران: خفه شو تو هم! قلبم داره می‌سوزه بعد اين ميگه داد نزن.
پرستار: آران تویی؟ داداش اين واقعاً تویی! اين‌جا چيكار می‌كنی؟ کی‌ برگشتی؟
صداش برام آشنا بود به سمتش برگشتم خواهرم آرميتا بود محكم تو بغلم گرفتمش دلم براش تنگ شده بود تنها کسی که از خانواده‌م برام مونده بود،
آران: خوبی خواهری، ببخشيد اگه اين مدت بهت سخت گذشت.
آرميتا: مهم نيست فدای سرت! ولی اين‌جا چيكار می‌كنی اتفاقی برای كسی افتاده؟
آران: قضيه‌اش مفصله بعداً برات توضيح ميدم الان حوصله ندارم.
آرميتا: پس من فعلاً برم كار واجبی دارم بعداً ميام پيشت مثل اين كه حالا حالاها مهمون بيمارستانی.
بعد از گذشت چهار ساعت دكتر از اتاق عمل بيرون اومد سريع به سمتش دوييديم.
دانيال: عمل چطوره بوده هردو سالمن؟
دكتر: عمل سختی بوده ولی با موفقيت تموم شد آقا ياسين بعد از بهوش اومدنش به بخش منتقل ميشه نگرانش نباشيد، و اما خانم پناهی! مثل اين كه ايشون مشكل قلبی داشتن و با گرفتن نصف كبدش اوضاعش بهم ريخته و حالش وخيم شده چرا كسی نگفته كه مشكل قلبي داره؟ قطعاً نمی‌ذاشتم پيوند بده الان حالش مساعد نيست فقط سه روز فرصت داره تا بهوش بياد بعدش ديگه اميدی به زنده بودنش نداريم چون تمام سیستم‌های بدنش متوقف می‌شن.
دنيا روی سرم آوار شد، زانو‌هام سست و خم شدن آروم سرخوردم و روی سراميک‌های سرد نشستم اشک‌هام بدون اراده يكی پس از ديگری روی گونه‌م روانه می‌شدن.
سام به سمتم اومد دست‌هام رو گرفت و گفت:
- گريه نكن قوی باش اميدت به خدا باشه مطمئنم كه بهوش مياد.
با بغض و اشک داد زدم:
- چه اميدی لعنتی از چی حرف می‌زنی؟ تو نمی‌دونی چقدر زجر كشيد هم قلبش هم جسمش تيكه‌تيكه شده بسش نيست؟! چقدر بايد تحمل كنه وقتی تک و تنها با همه چی می‌جنگيد وقتی دل‌سردِ شده از همه چی حقش نيست؟ به خدا من بهش حق ميدم كه از همه چی دل‌زده بشه چرا بايد از لبخند رو لبش محروم بشه چرا اين مشكلات مجال شادی بهش نميدن پس خدا كجاست؟ چرا نمی‌بينه كه بنده‌ش داره پرپر می‌شه؟ هرروز يه درد جديد، هر روز روونه‌ی بيمارستانه، خودش رو فدای همه می‌كنه اما كسی نيست كه فداش بشه بخدا اين دختر مظلومه بخدا گناه داره.
سرم رو روی زانوهام گذاشتم و هق‌هق كردم كی گفته يک مرد نمی‌شكنه؟! من برای مظلوميت و غم اين دختر شكستم منی كه معنی اشک و هق‌هق رو بلد نبودم امروز برای اين دختر هق‌هق كردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
از بس كه اشک ريختم چشم‌هام باز نمی‌شد همشون گريه و دعا می‌كردن اما هيچ كدومشون برام مهم نيست خيلي از دستشون شكارم، خداروشكر ياسين پيوند رو پس نزد و حالش خوب شد بهوش اومد و تو بخش منتقلش كردن اما هنوز هوشياريش رو كامل به دست نيورده، مونده بوديم كه در مورد دلبر چی قراره بهش بگيم كه تو بخش مراقبت‌های ويژه بستريه و داره با مرگ دست و پنجه نرم می‌كنه، حتماً با فهميدن اين موضوع داغون ميشه و به‌علاوه اين كه دلبر بخاطر اون تو اين وضعه!
يک روز گذشت، حالم تعريفی نبود هی حس می‌كردم نيمی از وجودم كمه هی دلم تنگ نگاه دريایی و سردش می‌شه من بدون اون نمی‌تونم من كنارش كامل می‌شم اون مكمل منه، با اين‌كه ممنوع الملاقاته ولی ديگه نتونستم تحمل كنم و به بخش مراقبت‌های ويژه رفتم اما جلوم رو می‌گرفتن.
داد زدم:
- لعنتي‌ها! بزاريد برم بزاريد برم بهش بگم حق تنها گذاشتن من رو نداره اون حق انتخاب نداره.
پرستار: آقای محترم اين جا خونه خاله‌ات نيست كه صدات رو انداختی پس كلت، برو براش دعا كن فقط همين زندگيش دست خداست دست خودش كه نيست.
فرياد زدم:
- تو چی از عشق می‌دونی هاان؟ تو هيچی حاليت نيست همه‌ كسم رو تخت بيمارستان داره جون ميده اون‌وقت تو ميگی خونه خاله‌ت نيست؟! انگار يه چاقو تو قلبم فرو كردن دلم يه ذره شد‌، براش برای عطر تنش، بعد تو جوجه فلكی اومدی برای من زر می‌زنی!
رو زمين زانو زدم دستم رو روی قلبم گذاشتم و پر عجز ناليدم:
- اين يه چی كم داره كه فقط با ديدنش پُر می‌شه اين دل بی‌قرار فقط با ديدنش آروم ميشه نفسم با ديدنش برمی‌گرده فقط با ديدنش قلبم شروع به تپش میوفته از من دريغش نكنيد منِ مغرور بدون اون هيچی نيستم وقتی اون نباشه من هم غرور ندارم من عشق رو با اون ياد گرفتم اون احساسات رو يادم داد، بزاريد ببينمش بزاريد حداقل اون صورت ماهش رو ببينم و يه ذره فقط يه ذره آروم بگيرم بزاريد ازش گله كنم شايد برگشت، قلبم درد داره لعنتي‌ها درد داره فقط اون با نگاه درياييش می‌تونه درمانم كنه.
پرستارها با ديدن اين حال زارم و عجز تو كلامم به گريه افتادن آرميتا با اشک و بغض به سمتم اومد دستم رو گرفت و گفت:
- تو كی اين‌جوری عاشق شدی؟ چقدر عوض شدی نه از غرورت خبری هست نه از خشونتت اين دختر با دل داداشم چيكار كرده كه اين‌قدر بی‌قرارشه؟! ديدن اين حالت داغونم كرده داداش بيا با من ببينيمش مشتاقم زن داداشم رو ببينم پاشو اين حوری رو باهم ملاقات كنيم مگه من مرده باشم تو اين بيمارستان كار بكنم و نزارم داداشم عشقش رو ببينه پاشو بريم.
خوشحال پاشدم و دنبال آرميتا رفتم با ورودم و ديدنش كه اين همه دم و دستگاه بهش وصله قلبم مچاله شد اون صورت به رنگ ماهش زرد و بی‌روح شده تن رو فرمش نحيف و لاغر شده چی به روزش اومده چی به روز عشق من اومده؟!
آروم و ناتوان به سمتش قدم برداشتم دست سردش رو تو دستم گرفتم.
- دست سردت جيگرم رو كباب می‌كنه دلم می‌خواد مثل هميشه گرم و نرم باشه ولی الان چی هم سرده هم سرم بهش وصله! دلی دلبر جذاب من نمی‌خوای جوابم رو بدی؟ نمی‌خوای نگاه سردت رو تو چشم‌هام بدوزی؟ تا كی بايد منتظرت بمونم می‌دونی چقدر دلم تنگ شده برای همه چيت؟ كاش پا به ايران نمی‌ذاشتيم كاش من تير می‌خوردم و می‌مردم ولی شاهد اين روز نمی‌شدم تو فقط دو روز فرصت داری كه به‌هوش بيای دلی! زجرم نده و به‌هوش بيا من بی تو می‌ميرم بخدا می‌ميرم اين جوری امتحانم نكن امتحان سختيه دلی تو كه از خوابيدن زياد بدت مياد الان بس نيست نمی‌خوای پاشی؟
آرميتا: اسمش دلبره؟
- آره.
آرميتا: واقعاً هم برازندشه خيلی خوشگله حق داره كه از دل بردارم دلبری كنه.
- آرميتا من بخاطر زيباييش عاشقش نشدم اين دختر همه چی تمومه اما خيلی سختی كشيده بيشتر از خيلی دلم از مظلوميتش به درد مياد.
همه چی رو درباره‌اش گفتم و آرميتا آروم هق‌هق می‌كرد.
- اينه داستان زندگيش خيلی سخته كه يه مرد هم از عهده‌اش برنمياد چه برسه به يه دختر مشكل قلبيش هم بخاطر ديدن اون ويديو بود به احتمال زیاد.
آرميتا: الهی براش بميرم چقدر سختی كشيده و چه قلب بزرگ و رئوفی داره اين حقش نيست، نه‌نه اون بايد به زندگی برگرده همچين آدمی نبايد رو تخت بيمارستان باشه.
- تو، تو اين بيمارستان پرستاری خواهش می‌كنم ازش پرستاری كن و مواظبش باش.
آرميتا: لازم نكرده بگی من از امشب به بعد تمام شيفت كار می‌كنم و ازش مراقبت می‌كنم.
همين كه وقت ملاقات تموم شد به سختی ازش دل كندم و بيرون رفتم اما قلبم پيشش جا موند. روز دوم هم پيشش رفتم يهو حس كردم كه انگشت اشاره اش تكون آرومی خورد چون تو دستم گرفته بودم جوری خوشحال شدم كه حد نداشت سريع رفتم و دكترشورو صدا زدم اما وقتی علائمش رو چک كرد گفت هيچ چيزی در علائمش عوض نشده و من دچار توهم شدم، خيلی نااميد و ناراحت شدم فكر می‌كردم بالاخره می‌تونم چشمای قشنگ و نازش رو ببينم، تو اين دور روز نه رنگ خونه و نه رنگ خواب رو ديدم فقط بخاطر آرميتا چند لقمه غذا می‌خوردم كه به زور از گلوم پايين می‌رفت همه رو فرستادم خونه فقط من و دانيال مونديم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
هر روز به ديدنش می‌رفتم و باهاش حرف می‌زدم اما دريغ از يه ذره تكون خوردن، سه روز متوالی به ياسين آرام‌بخش می‌زدن و می‌خوابوندن؛ تا مبادا از حال دلبر با‌خبر بشه و اتفاقی براش بيفته، سه‌روز گذشت اما دلبر به‌هوش نيومد دكترش هم گفت تا اوايل صبح وقت داره به شدت ترسيده و نگران شده بوديم ياسين هم امروز لج كرده بود و اجازه نمی‌داد كسی بهش آرام‌بخش بزنه اينقدر سوال پيچمون كرد و نگران شد كه شايان به اجبار موضوع رو براش تعريف كرد، بعد از شنيدن ماجرا سكته كرد و حالش وخيم شد همه تو بيمارستان جمع شده بوديم حتی نامزد ساميار، سولين هم با فهميدن ماجرا همراهش اومد! نصف شب شد، ديگه طاقت نيوردم مثل اين‌كه قصد بيدار شدن نداره به آرميتا گفتم و من رو به اتاقش برد، سست و بی‌حال به سمت تختش قدم برمی‌داشتم.
- قصد بيدار شدن نداری نه؟ يک ساعت ديگه تا صبح مونده اما بیخيالی، برات مهم نيست!
رفته‌رفته صدام بلندتر می‌شد.
- برات مهم نيست چی به روز اطرافيانت مياد نه؟ چرا بايد برات مهم باشه تو كه كار خودت رو كردی تو كه تصميمت رو گرفتی د لعنتی يكم به فكر قلبم باش مگه بخاطر ياسين به اين روز نیفتادی پس پاشو ببين چطوری بخاطرت سكته كرده همه رو حسابی ديوونه كردی بسه ديگه بس كن لعنتی! با كی لج كردی كي رو می‌خوای زجر بدی هاان؟!
صدای داد و فريادم بلند شد و اشك‌هام دونه‌دونه سرازير می‌شدن با صدای بلند و بغض‌دار داد زدم:
- بس كن ديگه اين بچه بازي‌ها رو بس كن داری داغونم می‌كنی داری ذره‌ذره آتيشم می‌زنی بخدا همين‌جا تو همين اتاق خودم رو خلاص می‌كنم و تموم! اين‌جا برای خودت لم دادی كه چي چي رو می‌خوای نشون بدی؟! هميشه با همه چی جنگيدی و موفق شدی ولی عرضه‌ی اين رو نداری كه با اين هم بجنگی و بيدار بشی چون می‌دونی همه دوست داريم داری ناز می‌كني الآن وقت ناز كردن نيست الان جاش نيست لعنتی.
وقتي نگاهم به ساعت افتاد ديگه اميدم رو از دست دادم پانزده دقيقه فقط مونده بود صندلی كنار تخت رو برداشتم و محكم رو زمين كوبوندم.
- مثل اين‌كه حرف‌هام برات پيشيزی هم ارزش نداره، خيلی ضعيفی خيلی كه عرضه‌ی جنگيدن با اين رو نداشتی، برات متاسفم! برای خودم متاسفم كه هنوز ارزشی برات ندارم كه حرف‌هام همش چرت و پرته برات من طاقت اين رو ندارم كه شاهد رفتنت باشم پس من اول ميرم.
سوزن آمپول رو برداشتم و گفتم:
- من ديگه رفتم اونجا منتظرت می‌مونم اگه افتخار بدی نزديكم بشی، خداحافظ عشق اول و آخرم!
سوزن رو روی مچ دستم گذاشتم كمی كه توی دستم فرو كردم صدای ناله‌ی خفيفی به گوشم رسيد فكر می‌كردم دچار توهم شدم باز هم به كارم ادامه می‌دادم اين دفعه صدای ناله بلندتر شد سر بلند كردم كه با چشمای باز شده و غرق اشک دلی روبه رو شدم سوزن از دستم افتاد چند باری چشم‌هام رو مالوندم باورم نمی‌شد!
- يعنی ممكنه من مرده باشم و دارم تو اون دنيا می‌؟بينمت
دلبر: ی.. ع*ن. ی اين.. قدر دوست دا.. ری م.. من بميرم ب بخا.. طرت.. ب.. از به.... اين ز.. زند... گی برگش... تم.
- نه‌نه اين چه حرفيه ممنونم يه دنيا ممنونم دلی، ديگه چيزی نگو نمی‌تونی درست حرف بزنی اذيت ميشی.
به سمتش پركشيدم و آروم تو بغلم گرفتمش كه اذيت نشه باز اشك‌۶ام سرازير شدن موهاش رو بو می‌كردم و چشم‌های قشنگش رو بوسه بارون می‌كردم.
- خدا رو هزار مرتبه شكر كه باز چشم‌های قشنگت رو ديدم خوشحالم كه برگشتی عزيزم خيلی خوشحالم.
دلبر: آران خوا... هش می.. كنم... دی... گه.. گريه نكن قل.. بم درد می.. گيره.
- چشم عزيزدل آران، ببخشيد! ديگه گريه نمی‌كنم تو هم ديگه گريه نكن.
اشک چشم‌های خودم و اون رو پاک كردم اصلاً حواسم نبود كه به هيچ كی خبر ندادم به‌هوش اومده! يهو در به شدت باز شد و دكتر و پرستار‌ها داخل شدن با ديدن حالت قشنگمون لبخندی زدن و بعضي‌ها اشک شوق ريختن.
دكتر: چشمت روشن پسر صدای داد و فريادت رو شنيدم ولی اجازه ندادم كسی بياد تو، بيمار به اين خشونت نياز داشت خوشحالم كه دوباره به زندگی برگشت، دخترم قدرش رو بدون خيلی دوست داره.
- ممنونم دكتر از زحماتتون سپاسگزارم.
دكتر: خواهش می‌كنم وظيفه‌ام بود.
بعد از چک كردن اوضاعش ما رو تنها گذاشت و گفت كه به بخش منتقلش كنن يه اتاق خصوصی براي اون و ياسين گرفتيم همه به شدت خوشحال شدن و دخترا سجده‌ی شكر به جا آوردن ياسين با شنيدن اين خبر خوش اشك‌هاش سرازير شد، بعد از انتقال دلبر به اتاق خصوصی از بيمارستان بيرون رفتم و يه عالمه شيرينی خريدم تمام بيمارستان رو شيرينی دادم لباس‌های قشنگ و نو به سليقه‌ی خودم براش گرفتم يه گردنبند طلا كه حرف D روش حک شده بود خريدم يک دسته گل بزرگ و چند كيسه ميوه هم گرفتم و به بيمارستان برگشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
***
دلبر
همه خوشحال دور من و ياسين جمع شده بودن و بگو بخند می‌كردن يهو دكتر وارد شد ابرو بالا انداخت و گفت:
- ملاقات تمومه! اين دو بيمار عزيز نياز به استراحت دارن نبايد دورشون رو شلوغ كنيد فقط همراه‌هاشون بمونن اين آقا پسر كه بايد امروز مرخص میشد ولی چون سكته كرده امشب مهمون ماست فردا مرخصه، من تا چند دقيقه‌ی ديگه برمی‌گردم تا چكشون كنم كسی رو نبينم‌ ها! گفته باشم.
آران گفت كه كنار من می‌مونه و كسی حق اعتراض نداره ثمر هم كنار ياسين می‌مونه با كلی دنگ و فنگ اين دوتا رو راضی كرديم كه به خونه برن حموم و استراحت كنن و برگردن پيشمون چون چند روزی تو بيمارستان بودن و به خودشون نرسيدن، با رفتن همه آران به سمتم اومد و گفت:
- اگه دست خودم بود كه نمی‌رفتم ولی خب بايد برم يكم به خودم برسم درسته كه ياسين كنارته ولی باز نمی‌تونم تنهات بذارم به خواهرم میگم كه پيشت بياد تا من برگردم.
- صبر كن بهش نگو برای چی می‌خوايی اون رو از خونه بكشونی تا اين‌جا آران؟!
به حرفم گوش نكرد و رفت، ایش! بايد كار خودش رو بكنه، يكم بعدش دكتر اومد ياسين رو فردا اول صبح مرخص كرد اما گفت با من حالاحالاها كار دارن با رفتن دكتر ياسين صدام زد.
ياسين: دلبر؟
- جانم؟
ياسين: چرا به‌خاطر من خودت رو فدا كردی چرا خودت رو تا پای مرگ رسوندی فقط برای من؟
- پس چرا تو جلوی من پريدی و نزاشتی اون گلوله‌ها تو كبد من برن؟
ياسين: به يه سری دلايلی.
- من هم به يه سری دلايلی.
بعد از مكث طولانی‌ای گفتم:
- ياسين تو واقعاً به ثمر علاقه داری يا فقط برای فراموش كردن من با اونی؟
بدون يه ذره درنگ گفت:
- نه اصلاً من واقعاً دوسش دارم و قصدم ازدواجه اما عشق تو توی دلم فراتر از حد تصوره شايد يه روزی هم عشقتون تو دلم هم اندازه بشه قبلاً در این باره بهش گفته بودم و مخالفتی به علاقه‌ی من به تو نشون نداده نگران نباش اون روز هم می‌خواستم يادت بندازم كه تا لحظه مرگ هم عشقت تو دلم كم نشده بگذریم راستی دلبر آران خيلی دوست داره قدرش رو بدون.
- اميدوارم عشقِ ثمر از من تو دلت بيشتر بشه و با هم خوش‌بخت بشين ، آران خيلی وابسته‌امه از وابستگی‌ش می‌ترسم كه مبادا آسيب ببينه.
خواست چيزی بگه كه يهو يه پرستار زيبایی با لبخند وارد شد چشم‌هاش خيلی شبيه به چشم‌های آران بود چشم سبز، پوست سفيد، ابرو و موهای و مشكی.
پرستار: سلام آقا ياسين و دلبر خانم خوبين بهتر شدين؟
ياسين: تو ما رو از كجا می‌شناسی؟
پرستار: به نظرتون آشنا نيستم ته قيافه‌ام شبيه كسی نيست؟
- چرا چشم‌هات خيلی شبيه چشم‌های آرانه تو خواهرشی درسته؟
يه كف محكم زد و گفت:
- آفرين به زن داداش گلم آره من آرميتا خواهر آرانم تو اين بيمارستان پرستارم شرمنده زود به عيادتت نيومدم مشغول بودم الان خوبی كم و كسری كه نداری؟
- از آشناييت خوش‌بختم عزيزم دشمنت شرمنده عيب نداره گلم، آره آران قبلا درباره‌ات بهم گفت، نه به لطف آران كم و كسری ندارم مرسی عزيزم.
آرميتا: آقا ياسين تو چطوری خوبی؟
ياسين: توپ توپم اون هم از نوع بسكتباليش!
- تعجب نكن اين كلا مخش رد داده يه نمه خل می‌زنه.
قهقهه‌اش به هوا رفت و گفت:
- خوبه خوبه كه توپی انشالله هميشه اين جوری توپ باشی، نه بابا اتفاقاً من با آدم‌های شيطون خيلی جورم.
ياسين: خيلی چاكريم خانم.
- تو خيلی خوش شانسی كه باهات جور شده معمولاً ياسين با دختر ديگه‌ای غير از منو دارا و ثمر و الناز حرف نمی‌زنه و اهميت نمی‌ده!
آرميتا: عه پس چه افتخار خوبی نصيبم شد.
دختر خوب و خونگرمی بود همچنين مهربون در كنار من رو ياسين بگو و بخند می‌كرد و کلا ما رو از جو بيمارستان و مريضی دور كرده بود، خوشم اومد مثل بقيه‌ی دخترا نبود كه از داداشش تعريف كنه و برای جلب توجه هی بگه چه حالی داشته و چيكار كرد و چقدر عاشقت بود، بعد از گذشتن يک ساعت آران و ثمر خوش‌تيپ و تر و تميز وارد شدن چند تا كيسه هم دستشون بود.
ثمر: چتونه هر و كرتون تا در بيمارستان هم می‌رسه؟! ناسلامتی بيمارين!
ياسين: عشق هم عشق‌های قديم به جای اين‌كه بخاطر سالم بودنم خوش‌حال بشه به خنده‌هام حسودی می‌كنه هی روزگار!
- آرميتاجون با حرف‌های قشنگش ما رو خندوند و فضای مريضی اتاق رو كلا از ما دور كرد.
آران با محبت به خواهرش نگاه كرد و گفت:
- خيلی ممنونتم كه تونستی لبخند رو لبش بياری آبجی.
آرميتا: خواهش می‌كنم وظيفه‌ام بود من به شخصه مخلص زن داداشم هستم، پس من برای تعويض شيفت برم صبح ميام پيشتون فعلاً.
اومد كنارم نشست بوسه‌ای روی گونه‌م كاشت و تو گوشم گفت:
- مواظب خودت و دل عاشق برادرم باش شبت بخير زن داداش.
- حتماً عزيزم شبت بخير.
با ثمر و ياسين هم خداحافظی كرد و رفت
با رفتنش ثمر كنار ياسين رفت آران هم پرده‌ای كه كنار من و ياسين بود رو كشيد و اومد كنارم نشست من هم با چشم‌های گرد شده بهش نگاه می‌كردم.
آران: چته چرا اين‌جوری نگاهم می‌كنی؟!
- اين چه كاری بود كردی الان فكر بدی در موردمون می‌كنن!
آران: اولاً بيخود كردن دوماً الآن خودشون مشغولن و از اين كارم خوششون اومده سوماً عشق خودمی دلم می‌خواد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
لبخندی زدم و ساكت شدم كيسه‌ها رو بالا آورد و گفت:
- اين‌ها رو برات گرفتم ببينم از سليقه‌ام خوشت مياد يا نه؟
- برای چی خودت رو تو زحمت انداختی شيرينی دادن كل بيمارستان كافی نبود؟
آران: ديگه اينارو نشنوم ها! نه تمام اين دنيا رو هم به پات بريزم بازم كمه.
هميشه مقابل عشق و محبت آران كم ميارم و نمی‌دونم چی جوابش رو بدم يه جعبه‌ای رو بيرون آورد بازش كرد و يک گردنبد خوشگل كه حرف D روش حک شده بود رو مقابل چشم‌هام گرفت الحق كه سليقه‌اش حرف نداشت.
با خوشحالی گفتم:
- واقعاً قشنگ و زيباست خيلی خيلی متشكرم.
آران: خوشحالم كه خوشت اومده اجازه هست من گردنت بندازم؟
- آره.
نزديكم اومد شالم رو در آورد موهام رو از پشت گردنم كنار زد و گردنبند رو دور گردنم بست نمی‌دونم چرا با نزديک شدنش به من و نفس‌هاش كه به گردنم می‌خورد ضربان قلبم رو تند كرد دست و پام رو گم كردم اولين باره اين حالت بهم دست می‌داد شايد دارم عاشق میشم با در آوردن لباس‌های بعدی چشم‌هام حسابی برق زد خيلی خوشگل بودن ولی كمی خجالت كشيدم.
آران: از اينا خوشم اومد برات خريدم شايد بعدها كه رفتيم سر خونه زندگيمون به دردت بخورن.
ست اولی يک تاپ جگری دكلته بالای ناف و شلوار ستش كه كمربند می‌خورد و جيب‌دار هم بود خيلی ازش خوشم اومد بعدی يک سرهمی سفيد كه تا رون پا می‌رسيد اينم عالی بود.
با خجالت و گونه‌ها‌ی گل انداخته گفتم:
- خيلی متشكرم قشنگن سليقه‌ات حرف نداره قول ميدم تا رفتن سر خونه زندگيمون تنم نكنم.
قهقهه‌ای زد و گفت:
- اولين باره می‌بينم از چيزی خجالت می‌كشی.
لپم رو كشيد و دادمه داد:
- از الان بگم ها! فقط برای من خجالت بكش چون خيلی خواستنی ميشی.
- نه ديگه حالا كه اين جوری شد از تو هم خجالت نمی‌كشم.
آران: ای شيطون.
- شيطون عمته.
آران: ندارم، حالا كه به حرفت فكر می‌كنم به اين نتيجه می‌رسم واقعاً مشكلات بهت مجال شادی نميدن حرف‌های آخر قبل عملت داغونم كرده بود فكر می‌كردم ديگه واقعاً به زندگی برنمی‌گردی.
- خب ديگه گذشت من هم بخاطر تو و تاثيری كه رو من گذاشتی به زندگی برگشتم بهتره دیگه درموردش حرف نزنیم، راستی اونایی كه ما رو به رگبار بستن كي‌ بودن؟ مثل اين كه با ما دشمنی داشتن.
آران: راستش اونا افراد يكی از دوست‌های اليزابت بودن مثل اين كه تو سفر بوده و نمی‌دونسته اليزابت دستگير و اعدام شده حين فهميدن ماجرا ما رو پيدا می‌كنه و به رگبار می‌بنده هدفش هم فقط تو نبودی هممون بوديم ولی چون جلوی اداره بوديم زود اون‌ها رو گرفتن و فقط ياسين آسيب ديد هنوز شناسایی و دستگير نشده مثل اين كه حالاحالاها بايد بجنگيم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
- لعنتی اين ديگه از كجا پيداش شد مثل اين كه پرونده هنوز بسته نشده بايد روش كار بكنم!
آران: به كجا چنين شتابان! عمرا ديگه بزارم تو اين ماجرا دخالت كنی پرونده بسته شده شاهين هم اعدام شد، اين فرق می‌كنه طرف دختره ايرانی هم هست زياد قدرت يا افراد نداره داريم دنبالش می‌گرديم كم مونده كه دستگير بشه، خانم هنوز نمی‌تونه تكون بخوره می‌خواد رو پرونده كار كنه عجبا!
خنده‌ام گرفته بود چه دل پری داره.
- باشه اين رو بخاطرت بیخيال می‌شم.
آران: زحمت كشيدی واقعاً می‌خواستی بیخيال نشی.
- نه ديگه بیخی.
آران: دفعه‌ی بعد فقط و فقط برای زايمان بچه بايد وارد بيمارستان بشی غير از اين من خودم رو قبلش راهی قبرستون می‌كنم چون تا خوب شدنت نصف عمر می‌شم.
قهقهه‌ای زدم كه دردم گرفت و صورتم مچاله شد گفتم:
- چه بی‌حيا شدی امشب آری!
آران: آری و... اسم من آرانه.
- آری و چی كوفت، درد، حناق، چی؟
آران: هيچی.
بعد از يه خورده كل‌كل به خواب رفتيم صبح اول وقت ياسين مرخص شد و بردنش خونه فقط من رو آران مونديم دوازده شب بود كه آران برای انجام كاری از بيمارستان بيرون رفت چشم‌هام رو بستم و خودم رو به خواب زدم در اتاق آروم‌آروم باز شد و يكی اومد داخل پاورچين‌پاورچين راه می‌رفت مثل اين كه تو خطرم مشكوک می‌زنه به تختم كه رسيد آمپولی از جيبش آورد بيرون خواست تو سرمم بزنه كه بايه حركت دستش رو پيچوندم و غافلگيرش كردم، خيلی قيافه‌ش آشنا بود انگار تو اداره ديده بودمش با مشتش محكم به شكمم كوبيد آخی گفتم لعنتی هنوز خوب نشده بودم و نمی‌تونستم مبارزه كنم يه مشت ديگه‌ای به سينه‌ام زد دقيق همون جایی كه عمل شده بودم حس كردم كه سينه‌ام خيس شد حتماً خونريزی كردم با همين حال بد دستش رو پيچوندم و آمپول رو قاپيدم تا خواست حركتی بكنه تو شكمش فرو كردم و تمام موادش رو خالی كردم آروم‌آروم سرخورد افتاد زمين و چشم‌هاش بسته شد حتماً توش مواد كشنده بود كه سريع كشتش من هم از شدت خونريزی تو خواب و بيداری بودم فقط متوجه قيافه‌ای وحشت‌زده آران شدم بعدش به دنيای بی‌خبری فرو رفتم‌.
نمی‌دونم چه روزی يا چه ساعتی بود كه با بی‌حالی چشم‌هام رو باز كردم و با چشم‌های نگران آران مواجه شدم.
آران: خوبی قربونت برم درد كه نداری؟
- نه فقط كمی سرم گيج ميره.
آران: چون خون زيادی از دست دادی برات خون وصل كردن.
- اون دختر چی شد مرد؟
آران: نه اون آشغال نمرد زود بهش رسيدن لعنتی خائن.
- خائن؟ نگو كه يكی از افراد ماست ميگم كه قيافه‌اش آشناست انگاری تو اداره ديده بودمش حالا دقيق كی بود؟
آران: تازه وارده اون روزی كه به رگبار بسته شديم تو اداره بود اونجا ديديمش! دختر يكی از سرهنگ‌هاست اين همون دوست اليزابته، ما رو نمی‌شناسه وقتی گزارش‌ها رو داديم فهميد كه ما مسبب اعدامش بوديم.
- عجب حالا حكمش چيه نكنه بخاطر اين كه باباش سرهنگه تبرئه بشه؟! من فكر می‌كردم مرده.
آران: نه بابا خود پدرش تقاضای مجازاتش رو داره.
- آها خوبه.
آران: نگاه! نمی‌خواستم كه پا تو اين ماجرا بزاری ولی خود ماجرا اومد سراغت ای خدا!
خنده‌ی بی‌حالی كردم و گفتم:
- نگران نباش به خير گذشت حالا.
آران: عجب دل نترسی داری تو دختر خب داد می‌زدی جيغ می‌كشيدی يكی به كمكت می‌اومد.
- من به كمک كسی نيازی ندارم يادت رفته تو بودی گفتي تا وقتی من هستم از چيزی نترس و نگران نباش، قبل آشنا شدن با تو برام مهم نبود كه چه اتفاقی برام می‌اوفته ولی الان ديگه فرق می‌كنه چون تو هستی.
آران: الهی من فدای اين شيرين زبونيت بشم نه يادم نرفته خودم بهت گفته بودم.
- خب پس جای بحثی نمی‌مونه سوپرمنم هميشه برای نجات من مياد.
آران: می‌دونی چيه وقتی حرف‌های قشنگت رو می‌شنوم كلا يه آران ديگه می‌شم چون با روح و روانم بازی می‌كنی به شدت منتظر روزی‌ام كه بگی دوستت دارم.
- تو می‌دونی تا حالا مستقيم اين جمله رو تنهایی نگفتی دوستت دارم؟ هميشه حرف‌های زيادی تنگش بود.
آران: هر وقت اين جمله رو ازت بشنوم اون‌وقته من هم بهت ميگم.
سكوت كردم و تو جنگل چشم‌هاش كه برق خاصی می‌زد گم شدم اون هم همين‌طور ضربان قلبم بالا رفت صورتش هی به صورتم نزديک و نزديک‌تر می‌شد كه يهو در اتاق به شدت باز شد و آرميتا اومد داخل آران سريع صورتش رو عقب كشيد و خودش رو جمع و جور كرد.
آرميتا: ای وای مثل اين‌كه بد موقع مزاحم شدم اين طور نيست؟!
آران: خوبه می‌دونی مزاحمی ولی از رو نميری.
لبم رو گزيدم اين بشر جديدا بی‌حيا شده!
آرميتا قهقهه‌ای زد و گفت:
- عجب داداشم فعال شده هاا! به فكر منِ سينگل باش يه وقت دلم هوس اين جور حرف‌ها رو نكنه.
آران:دلت خيلی غلط می‌كنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
آرميتا: خيلی خب بابا نزن من رو.
به سمتم اومد بوسه‌ای روی گونه‌م زد و با لبخند گفت:
- خوبی زن داداش؟ خيلی نگرانت بودم.
- خوبم عزيزم يكم سرگيجه داشتم كه رفع شد.
آرميتا: آره ديگه با وجود برادر گرام كه حسابی فعال شده بايد هم رفع بشه.
لبم رو گزيدم و گفتم:
- ديگه از اين حرف‌ها نزن كه می‌كشتت.
آرميتا: آره راست ميگی از اون ور هم حسابی توپش پره اون‌وقته كه گاوم دوقلو ميزايه!
خنده‌ای كردم و ادامه دادم:
- خيلی باحالی جای شايان خاليه كه بياد باهات كل بندازه.
آرميتا: كجای كاری بابا من اون رو ديدم با هم جور شديم خفن!
- عه پس اين‌جا من از چيزی خبر ندارم مثل اين‌كه عقب افتادم.
آرميتا: اهوم نگران نباش به زودی به ما می‌پيوندی.
آران: مثل اين‌كه من رو به كل فراموش كردين نو كه اومد به بازار كهنه شود دل آزار.
آرميتا: الآن دقيق با كی بود من يا دلبر؟
آران: دوتاتون.
آرميتا: آخه قديمی شدی ديگه به كارمون نميای.
يهو در به شدت باز شد و لشكر مغول‌ها وارد شدن!
شايان: كی قديمی شده كی‌كی؟
آرميتا: آقا آران، كو پس سلام و عليكت هان؟
شايان: پشت در موند خجالت می‌كشه بياد تو.
آرميتا: دستش رو بگير و بيارش، شماها كه مثل لشكر مغول‌ها می‌مونين بازم بلد نيستين يه احوال پرسی بكنين؟
شايان: ولشون كن اين‌ها ادب مدب ندارن.
همه به كل كلشون خنديديم يكی‌يكی اومدن سمتم و احوال پرسی كردن هر كدوم هم يک دسته گل با ميوه و اينا آورده بودن ثامر، دانيال، دارا، ثمر همه شرمنده بودن و از من عذرخواهی می‌كردن نمی‌دونم چشونه انگار كسی بهشون چيزی گفته، سرهنگ و همكارها به عيادتم اومدن و يک محافظ برام گذاشتن ساميار هم همراه نامزدش سولين اومد اولين باره می‌بينمش ولی خيلی ناز و تودل بروهه پوست سفيد، موی بلند و مشكی، چشم‌های درشت و سبز، لب قنچه‌ای، بينی عملی، ابروهای پهن و بلند.
سولين: سلام عزيزم خوبی بهتری؟ من سولين هستم نامزد ساميار.
- خوش‌بختم گلم مرسی خداروشكر حالم بهتره.
سولين: خوش‌حالم كه حالت خوبه.
- ممنونم مهربونم.
حواسم به شايان معطوف شد كه خيلی مكشوک می‌زنه نگاهش به آرميتا يه جور ديگه بود مثل اين كه دلش رو بهش باخته خوبه خيالم از بابتش راحت شد كه ديگه غم و غصه‌‌ی نرسيدن به من رو نخوره، بعد از تموم شدن وقت ملاقات همه به خونه برگشتن باز منو آران تنها مونديم خداروشكر دكتر برای فردا مرخصم كرد ولی داروهای زيادی برام تجويز كرد هم برای مشكل قلبم هم برای كم خونيم گفتش كه بايد به موقع بخورم چون مشكل قلبيم هنوز اولاشه و با دارو برطرف ميشه.

15روز بعد

داشتم به خودم تو آيينه نگاه می‌كردم كه با فرم نظامی چقدر خوش تيپ شده بودم حجاب هم حسابی بهم مياد چادر مشكی كه براندازه‌م بود ولی خوب اهلش نبودم ديگه با داد و فرياد دانيال سريع گوشيم رو برداشتم و از پله‌ها سرازير شدم امروز روز تشكيل جشن و ارتقای مقام بود حسابی هيجان زده شده بودم پسرا هم با فرم نظامی چه جذاب شده بودن بخصوص عشقم آران! وقتی که سوار ماشين شدم به فكر 15روز پيش افتادم كه آران مثل پروانه به دورم می‌چرخيد و خودش داروهام رو بهم می‌داد در مورد تپش تند قلبم و دست و پا گم كردن حين نزديک شدن آران به من پرس و جو كردم و فهميدم نشونه‌ی علاقه‌ی زياده كم‌كم عشقش تو دلم بيشتر شد جوری كه اگه يک ساعتی نبينمش دلتنگش می‌شم ولی خودش اين روزا كم توجه شده و ديگه از محبت‌هاش خبری نيست شايد منتظره من پا پيش بزارم اما من تا حالا هيچ علاقه‌ای از خودم نشون ندادم و كسی نمی‌دونه حسم نسبت بهش چيه، با رسيدن جلوی در اداره دست از افكارم كشيدم و پياده شدم.
وقتی سرهنگ اسم‌های مارو خوند روی سن رفتيم
سرهنگ: اين افراد عزيز و شجاع تو عملياتی به نام دوزخی از حرارت باروت تمام تلاششون رو كردن و موفق شدن در اين راه با سختی‌های زيادی رو به رو شدن ولی تسليم نشدن با دستگيری بزرگترين خلافكار به ايران برگشتن حالا مافوق‌ها برای اين افتخار بزرگ به هر كدوم يه ترفيع مقامی داده شد كه اعتراض هيچ كدوم قابل قبول نيست.
آقای سرگرد آران راد از سرگرد سوم به سرگرد دوم ارتقا پيدا می‌كنه.
آقای سرگرد ساميار بزرگمهر از سرگرد سوم به سرگرد دوم ارتقا پيدا می‌كنه.
آقای سرگرد دانيال پناهی از سرگرد سوم به سرگرد دوم ارتقا پيدا می‌كنه.
و اما خانم سروان دلبر پناهی به دليل اين‌كه تمام اين عمليات به عهده‌ی ايشون بوده و موفقيت‌های بزرگی غير از اين كسب كرده از سروان اول به سرگرد اول ارتقا پيدا می‌كنه.
اولش تو هنگ بودم اخه اين چطور امكان داره يعنی من مافوق پسرا می‌شم؟! با دست زدن و تشويق همه سربلند كردم باورم نمی‌شد خود پسرا هم شاد و خوش حال شدن
بعد از سخنرانی و گرفتن جوايز به خونه برگشتيم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
بالا پایین