جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط @meri با نام [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,717 بازدید, 97 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»
نویسنده موضوع @meri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط @meri
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
آتش خشم، كينه، انتقام، نفرت در وجودم شعله كشيد اشك‌هام سرازير شدن قلبم به شدت درد گرفت حتی نمی‌تونستم درست نفس بكشم. لعنت بهت شاهين لعنت بهت كه اين‌قدر بی‌رحمی، صفت حيوون هم كمه براش مادر و پدرم رو شكنجه می‌دادن اون هم به چه وضعی! دستم رو روي دهنم گذاشتم باورم نمی‌شد مادرمو ع*ر*ی*ا*ن كرده بودن جلوی اون همه مرد و با مشت و لگد به جون تن نحيفش افتاده بودن اون‌قدر بد زدن كه خونريزی كرد و مرد بابام زجه میزد و شاهين رو لعن و نفرين می‌كرد بعدش دارا رو آوردن و همه رو بيرون كردن فقط شاهين و دارا و بابام موندن دستم رو روی قلبم گذاشتم شدت دردش صد برابر شد دارای كوچولوی من رو مثل مامان ع*ر*ی*ا*ن كرد و جلوی چشم‌های بابا بهش دست درازی كرد وای بر من اين بدترين شكنجه برای بابای باغيرتم بود لعنت بهت شاهين يهو بابام با همون دست و پاهای بسته سر خورد و افتاد زمين سريع به سمتش دويدن و گفتن بر اثر شوک و فشار زياد سكته كرده و مرده اما باز هم شاهين راحتشون نذاشت با ديدن كار بعدی كه كرد جيغ زدم و از روی كاناپه سر خوردم و افتادم زمين خدای من تحملش سخت بود به‌خدا سخت بود جسد مادر و پدرم رو تكه‌تكه كرد و آخرش تو ماشين گذاشت و سوزوند به سر و صورتم می‌کوبيدم جيغ می‌زدم و گريه می‌كردم خدای من دارم ديونه میشم چه‌طور تونست اين كار رو با خانواده‌ام بكنه اين چه‌جور حيوونيه؟! نفس كم آوردم قلبم ديوونم كرده تحمل فضای خونه برام سخت بود به‌خاطر همين از خونه بيرون زدم با يه تي‌شرت تو اين هوای سرد زير بارون راه می‌رفتم و هق‌هق می‌كردم چه‌طور نمی‌ميرم؟ چه‌طور با ديدن اين صحنه‌ها قلبم نمی‌ايسته و دق نمی‌كنم؟! نيمه‌ی راه ديگه پاهام ياری نكرد و زمين افتادم با اشک و دلی شكسته رو به آسمون كردم.
و از ته دل داد زدم:
- خدا خستم شده تو خدایی طاقت و صبر رو می‌شناسی اين خيلی برام دردناک بود كم آوردم تحملش رو ندارم، التماست می‌كنم جونم رو بگير ديگه نمی‌كشم هر روز يه شوک بزرگی بهم وارد میشه من يه دخترم مگه تحملم چه‌قدره مگه من چه‌قدر دووم دارم؟ يه روزی میشم تموم بذار روز تموميم امروز باشه ديگه چه‌طور چشم تو چشم شاهين بذارم و دم نزنم؟ خدايا اين همه مصيبت بس نبود؟ لعنت به روزی كه من توش به دنيا اومدم كاش می‌مردم و اين‌قدر زجر نمی‌كشيدم.
گوشيم رو در آوردم و آهنگی كه وصف حالم بود رو پلی كردم و همراهش اشک ريختم.
گاهی هوا يه جوريه كه دوست داری بری و گم بشی تو خيابون
دلت می‌خواد ابری بشه آسمون و بباره خيس بشی زير بارون
وقتی هوا بارونيه دلت می‌خواد داد بزنی دلت می‌خواد پيشِ يكي دردت و فرياد بزنی
اون‌قدره گريه سر بدی تنهايی تو بارون كه هق هقت بپيچه تو خيابون
گاهی دلت می‌گيره از آدم‌ها فقط می‌خواي حرف بزنی با خدا بگی دلت خيلی پره اين روزها دارن ديوونت می‌كنن بعضي‌ها.

آهنگ هويار/وقتی هوا بارونيه/
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
اين‌قدر اشک ريختم و زير بارون موندم تا لرز شديدی گرفتم باز راه رفته رو با بی‌حالی و سستی گذروندم، داخل اتاقم شدم حس كردم تنم داغ‌داغ شده با همون لباس‌های خيس روی تختم دراز كشيدم توان نداشتم كه عوضشون كنم حالم خيلی بد شده بود انگار داشتم لحظات آخرم رو سپری می‌كردم روی تختم دراز کشیده بودم که در به شدت باز شد و شاهین تلو تلوخوران به سمتم اومد با دیدن من چشم‌هاش خمارتر شد.
برای اولین بار ترسیدم که نکنه از ضعف من و نبود پسرها بخواد سواستفاده کنه چون داشتم تو آتیش تب می‌سوختم و نه کلتم کنارم‌ بود نه نایی برای تقلا داشتم کنارم دراز کشید و من رو بغل کرد.
تیزی چیزی رو گردنم حس کردم که حدس زدم چاقو باشه نمی‌دونستم می‌خواد با من چی‌کار کنه چشم‌هام داشت روی هم می‌افتاد بی‌خبر از این‌که قراره وقتی چشم باز کنم یا نکنم ببینم در چه حالم ولی... .
***

/آران/

منتظر هواپيما بوديم كه به آمريكا برای مأموریت بريم چون كارمون اين‌جا تموم شده بود اما دلشوره‌ی عجيبی داشتم موقع‌هایی كه دلشوره می‌گرفتم اتفاق بدی می‌افتاد و الآن هم دلم گواه بد می‌داد نكنه اتفاقی برای دلبر بی‌افته؟ اون تو خونه تنهاست نكنه شاهين بياد سراغش؟ لعنت به من بی‌فكر كه تنهاش گذاشتم به پسرها گفتم كه من نمی‌تونم همراهشون برم و بايد برگردم كار مهمی برام پيش اومده، به صدا زدن‌هاشون اهميتی ندادم و با دو از فرودگاه خارج شدم سوار ماشين شدم و گازش رو گرفتم، نمی‌دونم چرا هر لحظه دلشوره‌م بدتر میشد تا جایی كه ماشين سرعت داشت. می‌روندم كم مونده بود ماشين از شدت سرعت پرواز كنه با نزديک شدنم به خونه نزديک بود با يه ماشينی شاخ به شاخ بشم، وای خدای من ماشين شاهينه كج وسط جاده پارک شده بود حتماً ... سريع پياده شدم و دوييدم داخل خونه همه جا سوت و كور بود، لعنتی به اتاق دلبر كه رسيدم درو با ضرب باز كردم كه باديدن صحنه‌ی روبه روم وجودم پر خشم شد، آشغال عوضی به سمتش يورش بردم چاقو رو از دستش گرفتم و از بغل بی‌جون دلبر آوردمش بيرون اينقدر كتكش زدم كه بي‌هوش شد ولی اون‌قدر بی‌حال بود که نمی‌دونست من کتکش زدم، به طرف دلبر رفتم وقتی دستم به دست دلبر برخورد كرد سريع دستم رو كشيدم حس كردم يه لحظه سوختم باز دوباره لمسش كردم يا ابوالفضل يه كوره آتيشه نكنه تشنج كنه؟! يكي از دستامو زير گردنش و ديگری رو زير پاهاش گذاشتم و بلندش كردم انگاری لباساش خيس بودن اين دختر آخر خودشو به كشتن ميده با اين كاراش، سريع دوييدم بيرون ماشين هنوز روشن بود تو ماشين گذاشتمش خودم هم پشت فرمون نشستم و گازشو گرفتم نزديكای بيمارستان با يكی تصادف كردم پيشونيم به شيشه‌ی ماشين برخورد كرد و زخمی شد دلبر هم به پايين پرت شد سريع پياده شدم دلبرو تو بغلم گرفتم و دوييدم سمت بيمارستان خداروشكر براي اون يارویی كه باهاش تصادف كردم اتفاقی نيفتاد، پرستارا برانكادر آوردن و بردنش به سمت دكتر رفتم و گفتم:
- دكتر حالش چطوره چه اتفاقی براش افتاده؟
دكتر: تشنج كرده فشار روحی زيادی متحمل شده ما تمام تلاشمون رو می‌كنيم اميدوارم زنده بمونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
سرمو با دو دستم گرفتم و روی صندلی‌های انتظار نشستم واقعاً مونده بودم چه خاكی تو سرم بريزم ولی منظور دكتر از فشار زياد چی بود؟! موقع رفتنمون كه خوب بود آشفته و نگران بودم می‌ترسم از دستش بدم مثل يک جواهر گران‌بها می‌مونه كه بلد نيستم چطور ازش مراقبت كنم تا از دست ندمش!
پرستار: آقای محترم با شمام.
سربلند كردم كه با يک پرستار مواجه شدم خودمو مرتب كردم و گفتم:
- بله با من بودی؟
پرستار: پ ن پ سه ساعته دارم صداتون می‌زنم لباس‌های بيمار خيسن براش يک دست تميز بيارين.
سری تكون دادم و از بيمارستان خارج شدم دنبال ماشينم می‌گشتم كه يادم اومد خراب شده يک ماشين گرفتم و گفتم جلوی درمنتظرم بمونه تا بيام، به اتاق دلی رفتم اون آشغال از جاش تكون نخورده بود به سمت كمد رفتم يک دست تميز وگرم برداشتم و داخل يک كيف كوچيكی گذاشتم با عقب گرد كردنم پام به چيزی خورد كه نزديک بود كله پا بشم اون هم چيزی نبود غير از لپ‌تاپ دلی يک USB هم بهش وصله بود، خم شدم لپ‌تاپ رو برداشتم روی تخت نشستم و بازش كردم خداروشكر رمز نداشت، آخرين صفحه‌ای كه دلی مشاهده كرده بود فقط يک ويديو بود روش كليک كردم و پخش شد، اولش اون زن و مرد رو نشناختم ولي با ديدن دارا فهميدم كه خانواده‌ی دلبرن با ديدن اين همه بی‌رحمی‌ها حس كردم قلبم مچاله شد، ای لعنت بهت شاهين كه اينقد بی‌رحمی خدای من دلبر اون چه حالی بهش دست داد؟ حالا بهش حق ميدم چرا اين جوريه چرا رفتاراش سردن هرچقدر كه می‌تونه قوی باشه بالاخره دختره احساس داره، بعد اين همه اتفاق چطوری می‌خواد تو اين خونه ادامه بده؟ چطوری می‌خواد شاد زندگی كنه؟ من بايد خيلی مواظبش باشم اون نبايد داغون بشه، اون آشغالا نبايد قصر در برن همشونو نابود می‌كنم.
يهو گوشيم زنگ خورد دانيال بود اصلاً اينارو فراموش كرده بودم.
- الو.
دانيال: الو پسر كجايي چرا با اون حال رفتی؟ نگرانم كردی دلبر چطوره خوبه؟
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
- نه چيزی نيست برام كار فوری پيش اومد، رسيدين؟
دانيال: آره جون عمت، آره رسيديم دلبر كجاست؟
- خوابه.
دانيال: آران بهونه نيار دلبر كجاست وگرنه بر می‌گردم لندن.
- خب خب چطور بگم.
دانيال: مثل آدم بگو ديگه نگرانم كردی!
- راستش مثل اين كه دلی يعنی دلبر زير بارون مونده بود و الآن يكم تب داره.
دانيال: وای لعنت به من كه تنهاش گذاشتم آران خواهش می‌كنم مواظبش باش اون سابقه‌ی تشنج داره.
- باشه حواسم هست.
دانيال: ما فردا برمی‌گرديم ولی خيلی خوب ازش مراقبت كن ديگه توصيه نكنم.
- حتماً مراقبشم.
بعد از قطع كردن از خونه بيرون زدم كه ديدم اون تاكسيه رفته، اه لعنتی حالا چطوری ماشين گير بيارم! نگاهم به ماشين شاهين افتاد كه وسط جاده بود خداروشكر هم قفل نبود هم سوئيچ داخلش بود سوار شدم و گازشو گرفتم، نزديكای بيمارستان رسيدم كه بنزين ماشين ته كشيد و خاموش شد گندت بزنم نمی‌دونم امروز چرا هی بدشانسی ميارم پياده شدم و اين مسيرو پياده طی كردم، داخل بيمارستان كه شدم سريع به سمت همون اتاقی كه دلی توش بود رفتم با ديدن اون همه تجمع زياد جلوی در قلبم هری ريخت باز ناتوان شدم و نتونستم قدمی به جلو بردارم يكي از پرستارا با ديدنم به سمتم اومد و گفت:
- شما همراه خانم پناهی هستين؟
- ب ب بله.
پرستار: نگران نباشيد اون نجات پيدا كرده و تو اتاق ديگه‌ای بستريه بيچاره خيلي اذيت شد خدارو شكر كن كه نبودی ببينی چه حالی داشت؟
باز انرژی به تنم برگشت که گفتم:
- الآن تو كدوم اتاقه؟
پرستار: اتاق 225 فقط مواظبش باشيد مثل اين كه حال روحی مساعدی نداره.
- چشم خيلی ممنون.
بعد از كلی گشتن بالآخره اتاقشو پيداكردم آروم درو باز كردم و داخل شدم به سمتش رفتم يهو شروع كرد به هزيون گفتن بعدش هم با جيغ بيدار شد پی در پی جيغ می‌كشيد و به سر و صورتش می‌كوبيد دستاشو گرفتم اما باز هم آروم نشد با يه حركت اونو تو بغلم كشيدم و محكم به خودم فشارش دادم خود به خود آروم شد و دستاشو آورد پايين، اما ولش نكردم حرف‌های قشنگ تو گوشش زمزمه می‌كردم و تو بغلم مثل گهواره تكونش می‌دادم تا اين كه خوابش برد، اما اين هنوز اولاش بود! هر وقت می‌خوابيد اين شكلی بيدار می‌شد و من آرومش می‌كردم لاغرتر شد، رفتارشو كه نگم سرد مثل يک تيكه يخ شده حرف كه كلا نمی‌زد به خاطر حال روحيش مرخصش نمی‌كردن با دكترش حرف زدم و گفتم چند روزی تو بيمارستان زندونيش كنه و اجازه نده كسی مرخصش كنه تا مأموریت آخرو به اتمام برسونيم، ولي شاهين حسابشو دلبر می‌رسونه، همه چی رو برای پسرا تو ضيح دادم كه دانيال اشكاش سرازير شد و ياسين غمگين و گفتم كه جيسون الكس رو ما نابود می‌كنيم نبايد دلبر دخالتی داشته باشه، ثمر و ثامر به بيمارستان رفتن تا مواظب دلبر باشن، بالآخره وقتش رسيد منو سام باهم و ياسين و شايان و دانيال باهم ما به آزمايشگاه جيسون رفتيم اونا هم به آزمايشگاه الكس رفتن.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
با رسيدن به آزمايشگاه جيسون روپوش سفيد تن كرديم ماسک زديم كيف پزشكی در دست گرفتيم و جلو رفتيم، دوربين‌ها رو هم از قبل جوری كه كسی متوجه نشه از كار انداختيم به محافظا گفتيم كه مااز طرف جيسون فرستاده شديم و كار مهمی داريم، خلاصه اونارو پيچونديم داخل آزمايشگاه كه شديم مهم‌ترين داروی شاهين رو تو يه جايی از آزمايشگاه مخفی كرديم يكم هم با داروها الكی ور رفتيم و بعدش بیرون زدیم، سوار ماشين شديم و مستقيم روندم به سمت بيمارستان سری به دلی زدم همين كه خيالم ازش راحت شد به خونه برگشتم، اون سه ديونه هم خوب كارشون رو انجام داده بودن؛ روز بعدش كه شد شاهين با عصبانيت برگشت خونه و دستور داد به مأموریت بريم ولی من پا پيش گذاشتم و پيشنهاد بهتری دادم.
- به نظر من اونا رو به يه بهونه‌ای اينجا بكشونی و خلاص كنی هم كارمون راحت‌تر می‌شه هم كسی از ما آسيبی نمی‌بينه.
شاهين: آره حق با توئه من الآن ميرم به اتاق كارم و بهشون زنگ می‌زنم شما هم آماده باشيد.
- باشه.
دانيال دستشو گذاشت رو شونم و گفت:
- آفرين فكر خوبی بود ديگه چيزی نمونده تا اتمام مأموریت من نصف محافظای بيرونو به سمت خودمون كشوندم.
- دمت گرم كافيه فقط اون نصف ديگرم به سمت خودمون بكشونيم كار تمومه!
سام: چطوره اون نصف رو يه جوری تشويق كنيم كه اگه تونستن چند نفری رو تو گروهمون بيارن بهشون پاداش داده می‌شه؟
ياسين: اوهوم فكر خوبيه، اين محافظا با اتمام مأموریت و نابودی شاهين ديگه شغلی نخواهند داشت و از نظر مشكل مالی خيلی ضعيفن با وعده دادن يک شغل مناسب همه‌ی باديگاردای شاهينو به طرف ما می‌كشونن مطمئن باشيد.
- دقیقاً آفرين، شايان كار پيدا كردن برا اين افراد به عهده‌ی خودته.
شايان: حتماً.
بعد از گذشتن يک ساعت اطلاع دادن كه جيسون و الكس تو سالن منتظر ما هستن، تمام پنجره ها و درها رو بستيم تا نتونن در برن محافظا هم دورشون رو محاصره كردن دوتاشون وحشت كردن!
جيسون: ا.. اين... اينجا چه خبره؟!
شاهين آروم و ريلكس از پله‌ها پايين اومد يک سيگار هم گوشه‌ی لبش بود.
شاهين: می‌خواييد بگيد كه از چيزی خبر نداريد؟
الكس: نه ما از چيزی خبر نداريم.
شاهين: می‌خوام خلاصتون كنم زيادی هرز پريدين!
جيسون: هه دلتو زديم يا ديگه به كارتون نمی‌آييم؟
الكس: خاک تو سرت هميشه احمق بودی بهترين‌ها رو از دورت حذف می‌كردی فكر كنم نابوديت خيلی نزديكه.
شاهين با شنيدن اين حرفا جری شد و كلتو از دستم چنگ زد ضامنشو كشيد اول الكس رو كشت بعدش هم جيسون.
آخيش راحت شديم ديگه چيزی نمونده.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
بعد از پاكسازی خونه و انتقال جسدها برای ديدن دلبر به بيمارستان رفتيم تا اين خبر خوش رو بهش بديم، با ورودمون سرحال و قبراق شد همه تعجب كرديم از حالتش درسته باعثِ خوش‌حاليه ولی يهویی بود! با گفتن اتفاقات اخير خوش‌حال‌تر شد.
دلبر: واقعاً ازتون ممنونم، حالا كه همتون جمع شدين می‌خوام باهاتون حرف بزنم، من درسته با ديدن اون ويدئو حالم بد شد ولی نياز داشتم چند روزی تو خودم باشم تا بتونم رو خودم تسلط كنم و درک كنم، چيزی نبود كه به راحتی بتونم ازش بگذرم هروقت هم يادم بي‌افته باز قلبم مچاله میشه ولی نمی‌خوام حالا كه به اين جا رسيديم زندگی و موفقيتمون رو زهرمار خودم و شما بكنم، من با چشم باز به همه چی نگاه كردم خانواده‌م به بدترين شكل كشته شدن ولی تنها اون‌ها نيستن خانواده‌های زيادی هستن از جمله خانواده شايان، ما اين‌قدر درد كشيديم اين هم روش ولی با نابود كردن شاهين‌جون خيلی از مردم رو نجات خواهيم داد هم روح خانواده‌هامون شاد میشه هم خودمون آرامش می‌گيريم، شايد بگين عجب دلی داره كه از اين درد بزرگ گذشته من به وقتش انتقام خانواده‌ام رو جداگونه از شاهين می‌گيرم ولی نخواستم دليل ناراحتی شما و روح بابا و مامانم باشم پس بياييد تا آخر باهم باشيم ما يه خانواده‌اييم و كسی نمی‌تونه ما رو از هم جدا كنه.
واقعاً تحت تأثیر قرار گرفته بودم می‌ترسم براش كم باشم آخه اون همه چی تمومه به‌خاطر ما پا رو دردش گذاشت و لبخند زد هيچ‌وقت آدمی به اين بزرگی و مهربونی نديده بودم، دانيال با شنيدن حرف‌های خواهرش اشك‌هاش سرازير شد و بغلش كرد ثمر و ثامر و ياسين هم به گريه افتادن.
دانيال: مثل هميشه به جای اين‌که سنگ صبورت بشيم تو شدی، هميشه دل‌گرمی ما بودی بهت افتخار می‌كنم عزيزم بهت افتخار می‌كنم همه كسم.
دلبر: بسه داداش بسه وگرنه اشک من هم در مياد من وظيفمه روزی كه شما نااميد بشيد من بشم انگيزه‌تون آره وظيفمه كه بهتون دل‌گرمی بدم ما غير از هم‌ديگه كسی رو نداريم تو اين دنيا بايد پشت هم باشيم و كسی كه زانو بزنه ما بلندش كنيم.
دانيال: به‌خدا بعضی وقت‌ها می‌مونم كه چی جوابت رو بدم كم آوردم به‌خدا.
دلبر: قربونت برم داداش این حرف‌ها رو نزن.
ياسين: عه بسه ديگه رمانتيک بازي‌ها رو من هم دلم خواست.
ثمر: دلت خواست من هم دلم خواست نازنينم نازنينم تو دلت يه درياست.
ثامر يه پس گردنی به دوتاشون زد كه تركيديم از خنده، محو خنده‌های دلی شده بودم خدايا ازت ممنونم كه سر راهم قرارش دادی اعتراف می‌كنم كه من عاشق اين دختر شدم عاشقانه دوستش دارم اميدوارم بتونم دلش رو به دست بيارم چون چيزی تا اتمام مأموریت نمونده و بعدش به ایران برمی‌گشتیم.
***
/دلبر/

درسته درد بزرگی بود و محالِ فراموش كردنش ولی نمی‌تونم با غم‌هام اون‌ها رو هم غمگين كنم ما خيلی تلاش كرديم و درد كشيديم تا به اين مرحله رسيديم اون‌ها همه اميدشون به من وصله و اگه من نااميد بشم چيزی ازشون باقی نمی‌مونه و اين وسط آران كه تازه تو اوج احساساتشه و می‌دونم سخته براش من رو اين‌جوری ببينه پس به‌خاطرشون هم كه شده شاد و سرزنده میشم، مامان و بابا تو اين دنيا نيستن من بايد برای عزيزانم كه زنده‌ان زندگی كنم، احساس می‌كنم انگار تازه دارم به آران دل می‌بندم چون موقع‌هایی كه بغلم می‌كرد و به خودش فشار می‌داد به طرز عجيبی آروم می‌گرفتم اون عاشق خنده‌هامه من هم خنده‌هام رو ازش دريغ نمی‌كنم، به ثمر هم گفتم كه درمان دارا رو شروع كنيم چون چيزی تا اتمام مأموریت نمونده اون رو يه جوری به خونه آران می‌كشونيم و تحت درمان ثمر می‌مونه.
عصر مرخص شدم و به خونه برگشتم اما پسرها به شدت مراقبم بودن نتونستم نفرت نگاهم رو از شاهين مخفی كنم اون‌قدری نفرتم شديد بود كه پسرها كپ كردن، تو يک هفته تونستيم نصف ديگر محافظ‌ها رو به سمت خودمون بكشونيم درمان دارا هم داره كم‌كم جواب ميده. در اين وسط هم متوجه علاقه‌ی بين الناز و دانيال شديم فردا ديگه عمليات آخر دست‌گيری شاهينِ، برای رسيدن فردا دل تو دلم نيست خواب‌هایی برای شاهين دارم كه به غلط كردن می‌افته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
شب شده بود اما من خوابم نمی‌برد بی‌صبرانه منتظر طلوع آفتاب بودم ولی مثل اين‌كه روز با من لج كرده بود و قصد اومدن نداشت، بالآخره با هر جون كندنی كه بود صبح شد يک دوش سرسری گرفتم موهام رو كه بلند شده بود رو خشک كردم و باز گذاشتم يک بلوز مشكی شيک و شلوار مشكی جذب تنم كردم گردنبد بلند كه اسم خدا بود گردنم انداختم تو دست راستم ساعت و تو دست چپم دست‌بند گذاشتم كرم پودر به صورتم زدم با مداد دور چشم‌هام رو سياه كردم ريمل به مژه‌هام زدم رژ لب قرمز آتيشی رو لب‌هام كشيدم با عطر خوش‌بو و محبوبم تقریباً دوش گرفتم و در آخر كفش مشكي پاشنه بلندم رو پام كردم، لبخند مغرورانه تو آيينه زدم امروز روز منِ جوری زجركشت كنم كه به غلط كردن بي‌افتی شاهين‌خان!
از اتاق بيرون رفتم و با غرور از پله‌ها پايين اومدم همگی تو سالن مشغول خوردن صبحونه بودن با ديدنم در اين شكل و شمايل محوم شدن به تک‌تک پسرها سلام كردم به جز شاهين و رو صندلی كنار آران نشستم.
شاهين: خانواده‌ت بهت ياد ندادن به بزرگ‌ترت بايد سلام كنی؟
با تنفر گفتم:
- خانواده‌ام به من ياد دادن به يک انسان سلام كنم من هم به انسان‌های اين‌جا سلام كردم چون حتماً تو يک حيوون به حساب ميای كه بهت سلام نكردم.
شاهين: يه روزی اين زبون درازت رو كوتاه می‌كنم گربه‌ی چموش.
با پوزخند در جوابش گفتم:
- هه بعد از شغل خلاف‌كاری كارت به جايی رسيده كه زبون كوتاه می‌كنی؟ تغییر شغل جدیده؟ درضمن تو از امروزت مطمئن باش بعد زر بزن چون ديگه تا پايان عمرت چيزی نمونده!
شاهين: چيه همتون عزرائيل شدين كه می‌دونيد كی من قراره بميرم؟
- شايد چون عزرائيل به حيوونی مثل تو نزديک نمي‌شه اين‌طور شد كه ما قراره جاش رو بگيريم.
شاهين: منظورت چيه؟
- قبلاً هم بهت گفتم از يه الاغ انتظار فهميدن نبايد داشت، صبحونت رو بخور چون شايد آخرين غذای امروزت باشه.
خواست چيزی بگه اما منصرف شد همه كه صبحونشون رو خوردن به سالن رفتن آران خواست پاشه كه دستش رو گرفتم و نذاشتم بره.
آران: جانم چيزی شده؟
- آران همه چی آماده‌ست؟ همه‌ی محافظ‌ها درحالت آماده باش قرارگرفتن؟
آران: آره همه چی رو به راهه.
- به پليس‌ها كه خبر ندادی؟
آران: نه چرا می‌پرسی؟
- فعلاً قصد ندارم شاهين رو تحويلشون بدم می‌خوام يه ذره زجرش بدم، بعدش شاهين چون ايرانيه پليس انگلستان به ما می‌سپارتش نگران نباش نمی‌كشمش فقط عذابش ميدم، و يک چيز ديگه بايد اين خونه رو آتيش بزنيم به پسرها بگو، راستی خونه‌ت زير زمين يا انباری داره؟
آران: باشه اين جنگ‌جنگِ توهه پس من دخالتی ندارم، به پسرها هم میگم ولی الآن نمی‌رسيم مهمات آتيش زدن رو تهيه كنيم، آره هم انباری هم زير زمين دارم می‌خوای شاهين رو اون‌جا نگه داری؟
- با بنزين ماشين‌های شاهين و يكمي هم محافظ‌ها برامون ميارن و يک بسته كبريت كارمون راه مي‌افته، آره می‌خوام دو روزی اون‌جا نگهش دارم طول نمی‌كشه.
آران: فكر بدی نيست، باشه عزيزم هرچی كه مي‌دونی صلاحه انجامش بده پس من برم كارهایی كه گفتی برسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
- باشه.
تا نزديك‌های ظهر همه چی آماده شد شاهين تو سالن مشغول حرف زدن با گوشيش بود صورتش هم هی رنگ عوض می‌كرد هه فكر كنم داشتن خبر دستيگری معشوقه‌اش رو می‌دادن دانيال هم گريمش رو پاک كرده بود و به حالت اولش برگشت دور شاهين رو محاصره كرديم كه گوشی از دستش افتاد و شكست.
به تته پته افتاد
شاهين: ا.. ا.. اين... اين‌جا چ... چه‌خبره؟
- خبر خاصی نيست اومديم دورهمی.
شاهين: عفريته‌ی مكار پس همش كار تو بود؟ نمی‌تونی اين كار رو بكنی چون همه افراد منن.
قهقهه‌ای زدم و گفتم:
- تو خيلی احمقی كه هنوز به اطرافيانت اعتماد داری می‌خوای معرفيشون كنم؟
اين كه جناب ساتيار دانيال داداش منه كه سرگرده، سام هم جناب سرگرد سامياره، آتاش هم جناب سرگرد آرانه، ياسين هم پسر خاله‌ی منه، شايان هم پسر تو نيست و يكی از ماست. رئيس كل محافظ‌هات يكی از افرادمونه. خدمت‌كارهات و محافظ‌هات هم تحت سلطه‌ی ما هستن، جيسون، الكس، ويليام، مايک و مايکل همه‌ی ما با حيله كشتيم، زنت ما مدارک خلافيش رو دست پليس داديم و دستگير شد ديگه چي هيچ كس رو نداری بی‌كس و تنها شدی كارت تمومه.
هی به اين‌ور و اون‌ور نگاه می‌كرد و رنگش مثل ميت شده بود يهو انگار روزنه‌ی اميدی در دلش وا شد كه خنده‌ی خبيثی كرد.
شاهين: چه مدركی عليه من دارين؟
من هم مثل خودش لبخند خبيثی زدم و گفتم:
- زياد من وارد اتاقت شدم و تمام مدارک رو برداشتم تو می‌خواستی گردن شايان بندازی ولی موفق نشدی وارد جزئيات نمی‌شم چون می‌خوام يه ذره تو فكر بي‌افتي و لحظه به لحظه بترسی.
روم رو به طرف محافظ‌ها كردم و دستور دادم دستگيرش كنن و جلوی خونه بزارنش تا شاهد جزغاله شدن خونه و اموالش بشه.
با ديدن قيافه‌ی شاهين حين آتيش خونه دلم خنک شد بدجوری داغون بود و حتی اشكش هم در اومد، به‌علاوه شركت رو جلو چشم‌هاش آتيش زديم اون لحظه حتی به پام افتاد و من بهش پوزخند می‌زدم هنوز اول‌هاشه شاهين خان مونده تا درد بكشی.
با ورودمون به خونه آران، دارا شاهين رو ديد و حالش منقلب شد اولش جيغ و داد كرد اما يهو سكوت كرد و تو خودش رفت، شاهين رو تو زير زمين گذاشتيم.
سكوت و غم دارا داغونم می‌كرد اما بعد از يک ساعت پاشد و محكم بغلم كرد سرش رو تو گودی گردنم گذاشت و بو می‌كرد اشك‌های هردومون سرازير شد.
دارا: خواهری چه‌قدر دل‌تنگ عطر تنت بودم چه‌قدر محتاج آغوشت بودم.
- من هم همين‌طور عزيزدل خواهری.
بعد از كلی ابراز دل‌تنگی و آه و اشک از من جدا شد و بعدش تو بغل دانيال خزيد، ياسين و ثمر و ثامر رو هم بغل كرد جالب اين‌جا بود كه دارا هم مثل من از دردش گذشت و به‌خاطر ما و به‌خاطر جمع شدن دوباره‌مون شاد و خوش‌حالی کرد، ولي گفت كه نمی‌خواد ازدواج كنه و كنارمون تا ابد مجرد می‌مونه كه ثامر پا پيش گذاشت و علاقه‌ش رو به دارا اعلام كرد و گفت كه اين مشكل براش مهم نيست و مهم فقط داراست، هم من و هم دارا اشک شوق ريختيم واقعاً براش خوش‌حال بودم كه ديگه قرار نيست غم و غصه‌ی چيزی رو بخوره قطعاً ثامر فرد مناسبی خواهد بود، دارا اصرار كرد كه تو زجركش شاهين با من هم‌كاری كنه من هم نه نگفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
من و دارا به زير زمين رفتيم آتيش درست كرديم و دو تا ميله آوردیم تو آتيش گذاشتيم تا داغ بشه، من هم يک صندلی برعكس جلوی شاهين گذاشتم و روش نشستم با پوزخند و نفرت بهش خيره شدم ولی اون وحشت‌زده نگاهش بين من و ميله‌ها می‌چرخيد.
- جوری زجرت بدم كه آرزوی مرگ بكنی.
شاهين: اين‌جوری كه خودت تو دردسر می‌افتی با كشتن من.
- وقتی میگم الاغی قبول نمی‌كنی، نگرانم نباش چون من پليس مخفيم نمی‌كشمت ميدم دست قانون اعدامت كنن ولی قبلش يه گوش‌مالی بهت بدهكارم.
با شنيدن حرف‌هام آب دهنش رو با صدا قورت داد و صورتش هی رنگ عوض می‌كرد.
شاهين: دارا مگه من چهارده ساله بزرگت نكردم و هر چی خواستی برات فراهم نكردم؟ فكر نمی‌كني الآن به من مديونی؟ تو بايد پدرت رو نجات بدی دخترم.
دارا حالت چندشی به خودش گرفت و گفت:
- از چی حرف می‌زنی تو؟ اسم پدر رو نيار توی دهن كثيفت چون حرمت داره كه توهه آشغال هيچی ازش نمی‌دونی.
پكر شد به هر دری كه می‌زد برای فرار يا نجات به بن‌بست می‌خورد.
- دارا اگه ميله‌ها خوب داغ شدن بيارشون اين داره زيادی خوش می‌گذرونه.
دارا: آوردم آماده‌ان.
شاهين: چ.. چ.. چی ک... ااا... رر.. می... می‌كنيد؟
- هيچی فقط می‌خوايم يه تغييری رو بدن و صورت چندشت انجام بديم.
به شدت وحشت‌زده شد.
- سمت راست به عهده‌ی منه سمت چپ برای توهه دارا.
سری تكون داد شروع كرد به تقلا و داد و بی‌داد كردن آدم بی‌رحمي نبودم ولی امروز عجيب بی‌رحم شده بودم، ميله رو برای چند لحظه روی زبونش گذاشتم كه صداش تو گلوش خفه شد زبونش بدجوری سوخت.
- اين كار رو كردم چون صدات رو مخ بود و بايد خفه می‌شدی.
ذره‌ذره جای‌جای بدنش رو سوزونديم اشک می‌ريخت و با چشم‌هاش التماس می‌كرد اما همش ياد موقعی كه بابام گريه می‌كرد و شاهين با بی‌رحمی جلو چشم‌هاش چه كارا كه نكرد جری‌تر می‌شدم و توجهی به درد كشيدنش نداشتم بوی سوختن گوشت و خون تو هوا پيچيد بدنش رو كه سوزونديم عقب رفتيم.
با پوزخند رو به دارا گفتم:
- براش شومينه بيار ممكنه امشب سردش بشه دقیقاً هم جلوش بذار تا خوب گرم شه.
تندتند سرش رو به چپ و راست تكون می‌داد و گريه می‌كرد، بی‌توجه از زيرزمين خارج شدم مستقيم به حمام رفتم تا از شر اين بو خلاص بشم، زير دوش اشك‌هام يكی‌يكی سرازير شدن، كافيه ديگه نمی‌تونم ادامه بدم من هنوز بی‌رحم نشدم بابا و مامانم اين‌جوری آروم نمی‌شن. سريع از حمام بيرون رفتم لباس‌هام رو تنم کردم و به سالن رفتم دنبال دارا می‌گشتم.
دانيال: شومينه رو برداشت و رفت زيرزمين.
خواستم بيرون برم كه آران جلوم رو گرفت.
آران: كجا با اين موهای خيس مگه نمی‌دونی الآن فصل زمستونه سرده؟
- می‌خوام برم بهش بگم شومينه رو برگردونه ديگه كافيه.
آران: می‌دونستم پشيمون می‌شی برای همينه جلوت رو نگرفتم من الآن ميرم بهش میگم تو برو موهات رو خشک كن.
- باشه خيلی ممنون.
موهام رو خشک كردم و پیششون برگشتم، دارا اومد كنارم نشست و دستش رو دورم حلقه كرد و سرش رو روی شونه‌ام گذاشت من هم شروع كردم به نوازش موهاش هميشه از بچگی عاشق اين حالت بود.
- شايان تو با ما برمی‌گردی ايران؟
شايان: اگه اشكالی نداره من جز شما هيچ‌کسی رو تو اين دنيا ندارم.
لبخند آرومی زدم و گفتم:
- البته چرا كه نه درضمن تو خونه‌ی ما هم زندگی می‌كنی گفته باشم.
با لبخند تلخي گفت:
- سخته برام قول نميدم.
- عوضش كرديم اون قبليه نيست پس با خيال راحت بيا.
آران با لبخند خاصی به من نگاه می‌كرد خوشم مياد حساس نيست و به من شک نمی‌كنه كه چرا شايان رو برای زندگی به خونمون دعوت كردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
ثامر: ولی من يه نظر بهتری دارم.
دانيال: چه نظری؟
ثامر: ما همه يک خانواده‌ايم نه پدر و نه مادری داريم البته به جز سام كه الهی سایه‌شون مستدام باشه، به ايران كه برگرديم خونه‌هامون رو می‌فروشيم پولامون رو می‌ذاريم رو هم و يک خونه بزرگ می‌خريم اين‌جوری به‌نظرم بهتره نه از هم‌ديگه جدا می‌شيم و نه نگران كسی می‌شيم همه هم تو يک خونه زندگی می‌كنيم. من اگه بخوام با دارا ازدواج كنم نمی‌تونه از شماها جدا بشه و حتی دانيال اگه با الناز ازدواج كنه نمی‌تونه از خواهرهاش جدا بشه، پس اين بهترين راهه مگه نه؟ اگه مشكلی دارين كه ديگه هيچ!
همه موافقتمون رو اعلام كرديم آران به شدت خوش‌حال شد كه من لبم رو گزيدم که يكمی خودش رو جمع و جور كرد، سام هم گفت اگه ازدواج كنه يک خونه نزديک ما می‌خره چون بهمون عادت كرده و دوريمون سخته.
آران: يه چيزی رو يادمون رفته.
- چی؟
آران: ما آخر هر عمليات مهمی براش اسم می‌ذاشتيم ولی برای اين يكی انتخاب نكرديم.
سام: آره پاک يادمون رفته حالا چه پيشنهادی دارين بچه‌ها؟
ياسين: اين عمليات همش جنگ بود فقط، كه دلبر همش در حال جنگ با شاهين بود.
شايان: اوهوم حق با توهه نظر من هم همين‌طوره ولی در كنارش غرور داشت با غرور می‌جنگيد.
ثامر: من كه نبودم ولی از حرف‌های قبلتون مشخص بود كه حتی نقشه نابودی شاهين رو دلبر كشيده بود پس دلبر نقش اصلی رو داشته.
دانيال: دقیقاً خواهر من هم جنگيد هم با غرور جنگيد و نقش اصلی و مهمی تو اين عمليات داشت بچه‌ها شرمنده بهتون برنخوره‌ها ولی اون انگار مافوقمون بود و ما زير دست‌هاش فقط دستورات رو اجرا می‌كرديم هوش و ذكاوتش قابل تحسينه درحالی كه بايد اون زير دستمون می‌بود!
- به كجا چنين شتابان يكم به فكر من هم باشيد اين‌قدر هندونه زير بغلم می‌ذاريد چه‌طوری بلندشون كنم؟ سنگينن خو.
ثمر: با جرثقيل حمل كن فرزندم من اگه جات بودم و اين‌قدر ازم تعريف میشد بال در می‌آوردم و پرواز می‌كردم.
پسرها خندشون گرفته بود
آران: نتيجه‌گيری حرف‌هامون فقط يک اسمِ جنگ‌جوی مغرور اين بهترين لقب اين عملياته ولی واقعاً دلبر دور از شوخی با حرف دانيال موافقم هوش و ذكاوتت منحصر به فرده گفتم و باز هم میگم من از حقيقت فرار نمی‌كنم تو كاری كردی كه من و سام طی اين دو سال قادر به انجامش نبوديم.
سام: دقیقاً به عنوان يک برادر بهت افتخار می‌كنم اسم عمليات هم عاليه آران.
لبخند دل‌نشينی زدم و گفتم:
- خيلی متشكرم ازتون خجالت زده‌ام كردين ولی اين رو بدونيد همش وظيفه‌ام بود خوش‌حالم كه جمعمون دوباره با شادی برگشت، اسم عمليات هم به‌نظرم دوزخی از حرارت باروت باشه بهتره.
دانيال: وای دوزخی از حرارت باروت بهترين صفت اين عملياته.
بقيه هم موافقت كردن و اسم عملياتمون دوزخی از حرارت باروت نام‌گذاری شد.
بعد از خوش و بش كردن تو سالن رخت‌خواب انداختيم و به خواب رفتيم، منو دارا و ثمر و الناز كه جديداً يكی از ما شد صبحونه رو آماده كرديم پسرا هم بعد از اتمام صبحونه اون‌هایی كه پليسن شاهين رو بردن تا تحويل بدن و بقيه رفتن كه بليط بگيرن برای برگشت به ايران. ديشب هم به سرهنگ زنگ زديم و همه چی رو بهش گفتيم اولش سرزنشمون كرد ولی بعد خوش‌حال شد و گفت كه به پليس انگلستان تماس می‌گيره برای تحويل شاهين.
توی سالن نشسته بودم و به اتفاقات اخير فكر می‌كردم با نشستن دست گرمی روی دستم سر بلند كردم كه تو جنگل چشم‌های آران گم شدم جدیداً زيادی گم میشم و طول می‌كشه كه خودم رو پيدا كنم، با چشم‌هایی كه عشق توشون هويدا بود به چشم‌هام نگاه می‌كرد.
آروم و با اون صدای جذابش لب زد:
- این‌طور نمی‌شه
باید یک غریق نجات همیشه همراهم باشه غرق در چشم‌هات اصلا دست خودم نیست!
با شنيدن اين كلمات با احساسش دلم سرشار از محبت شد.
- من هم به يک جنگل‌بان نياز دارم كه هميشه همراهم باشه گم شدن در چشم‌هات اصلاً دست خودم نيست.
يهو دستش رو روی قلبش گذاشت و آخی گفت وحشت‌زده از جام پريدم.
- چته چي‌شده آران چرا دستت رو روی قلبت گذاشتی؟ یه چیزی بگو تو رو خدا.
با لحن عاشقانه‌ای گفت:
- نمی‌دونی با شنيدن اين حرف‌هات چه بلایی سر قلبم آوردی.
دستم رو گرفت و روی قلبش گذاشت به شدت تند‌تند ميزد.
آران: حسش می‌كنی چه‌قدر تند می‌تپه؟ قبلن‌ها اين‌جوری نبود و لی جديداً اين‌جوری شده اين تپيدن همش به عشق توهه.
- آران اين‌جوری به من دل نبند آسيب می‌بينی ممكنه من برات كافی نباشم چون بلد نيستم چه‌طوری عاشقانه رفتار كنم.
آران: مهم نيست غرورت هم برام كافيه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
بالا پایین