جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط @meri با نام [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,713 بازدید, 97 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»
نویسنده موضوع @meri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط @meri
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
صبح روز بعد آراد بعد از كوفت كردن رفت دنبال كثافت كاري‌هاش من هم تو خونه تنها موندم فقط دو خدمت‌كار بودن كه عين برج زهرمار می‌مونن! كل خونه رو دور زدم جوری كه می‌دونم ترك‌های ديوارها چندتان، باغ رو دو بار دور زدم اه بلد نيستم هی بيكار بشينم داشتم راه می‌رفتم كه به يكی برخورد كردم و افتادم زمين قبل از اين‌كه سر بلند كنم جيم شد بوی عطرش خيلی آشنا بود اين ديگه كيه نكنه آرانه؟
دنبالش گشتم حتی به اتاقش رفتم ولی نبود حتماً توهمی شدم از بس حوصلم سر رفت آهنگی پلی كردم و صداش رو تا آخر بلند كردم.


/آران/

چون سرويس بهداشتی تو اتاقم نبود مجبور شدم از اتاق بيرون برم حين برگشتنم به دلبر خوردم می‌خواستم كمكش كنم ولی نبايد من رو ببينه به‌خاطر همين سريع جيم شدم و داخل اتاقم شدم صدای باز شدن در اتاق آرادو شنيدم لعنتی خيلی زرنگه نبايد بفهمه من كيم ممكنه داغون بشه از این‌که بی‌خبر زن آراد شده! يهو صدای كر كننده‌ی موسيقی اومد خدمت‌كارها كه جرعت انجام اين كار رو ندارن پس حتماً دلبره هه دلش چه خوشه چند دقيقه گذشت ولی صدا قطع نشد اعصابم قاطی پاتی شد لباس بيرونی كه آراد پوشيده بود رو پوشيدم كيف سامسونت دستم گرفتم و پايين رفتم مثلاً من تازه برگشتم تا صدا رو قطع كنه رو مخمه، تا در ورودی رسيدم بعد عقب‌گرد كردم و برگشتم وقتی وارد سالن شدم هوش و حواسم رفت محو رقص قشنگ و حركات نازش شدم موهای بلندش تو هوا می‌رقصيدن دلم قنج رفت براش. اولين باره رقصش رو می‌بينم اين‌قدر عاشقانه نگاهش می‌كردم كه همه چی رو يادم رفت يهو چرخيد و من رو ديد

/دلبر/

داشتم می‌رقصيدم وقتی چرخيدم با آراد مواجه شدم
- عه تو كی برگشتی! خسته نباشی.
اما اون سكوت كرده و محوم شده بود عمق نگاهش عشق چشم‌هاش دقيق مثل آران بود اين نگاه برام از هر نگاهی آشناتره ولی محاله آران باشه چون اون الآن معلوم نيست كجاست!
بهم نزديک شد دستش رو پشت سرم گذاشت و آروم زمزمه كرد:
- بهترين استقبالی بود كه تا حالا ديدم تمام خستگيم در رفت.
بوسه‌ی داغی رو پيشونيم گذاشت كه ناخودآگاه چشم‌های من هم همراه بوسه‌اش بسته شد نمی‌دونم چرا امروز همه چيش شبيه آرانه يهو از من جدا شد و مستقيم راه اتاقش رو در پيش گرفت اما من همون جا خشكم زده بود روی يكی از مبل‌ها نشستم و به فكر فرو رفتم يه ربع ساعت بعدش آراد وارد خونه شد چشم‌هام گرد شد اين مگه تازه نيومده بود؟!
آراد: همه زن دارن ما هم زن داريم حتی يه استقبال كوچيكی هم از ما نمی‌كنه فقط چشم‌هاش رو بابا قوری می‌كنه برام.
چشم‌هام گشادتر شد
- تو... تو مگه يه ربع پيش برنگشتی؟!
آراد: نه كی... يهو انگار چيزی يادش اومده باشه سريع گفت:
- آره‌آره حواسم نبود مثل اين‌که قاطی كردم از خستگييه.
و سريع جيم شد تو اتاقش اما من كماكان چشم‌هام گرد بود يا من خل شدم يا آراد! فكرهام رو پس زدم و بالا رفتم تا لباس‌هام رو عوض كنم داشتم از جلوی اتاق آراد رد می‌شدم كه صدای پچ‌پچ دو نفر رو شنيدم مطمئنم دو نفرن در و با ضرب باز كردم كه آراد و ديدم داشت كمد رو می‌كشيد مشكوک گفتم:
- كسی اين‌جا بود چرا داری كمد رو می‌كشی؟
دست‌پاچه گفت: نه‌نه کک... كسی نبود من گاهی وقت‌ها با خودم حرف می‌زنم اين كمد هم كج بود درستش كردم.
و يه لبخند مسخره‌ای تحويلم داد اين آراد با آراد تو سالن خيلی فرق داشت گيج سری تكون دادم و بيرون رفتم بعد از تعويض لباسم رفتم سراغش بدون در زدن وارد شدم ديدم لباس اسپرت مشكی تنش بود و يه سينی غذا هم دستش داشت می‌رفت سمت كمد با صدای من از جا پريد
- كمد مگه غذا می‌خوره كه تو داری براش می‌بری؟
آراد: چيزه‌چيزه يهو با اخم گفت:
- اصن تو اين‌جا چي‌کار می‌كنی چرا اين سئوال رو از من می‌پرسی؟
- نميای ناهار بخوريم؟
آراد: نه.
شونه‌هام رو بالا انداختم و خودم به آشپزخونه رفتم با ديدن آراد سر ميز چشم‌هام از حدقه در اومدن لباس‌هاش هم ورزشی بودن نه اسپرت
- توتو مگه!
ادامه‌ی حرفم رو خوردم و دويدم سمت اتاقش اما كسی نبود يعنی چی اين‌جا يه چيزی سر جاش نيست؟
بدون هيچ حرفی به آشپزخونه برگشتم و غذام رو تو سكوت خوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
مشكوک شده بودم انگار اين‌جا فقط آراد نيست آران هم هست از افرادمون چند سئوالی پرس و جو كردم گفتن بعضی موقع‌ها اون‌ها هم دوبار پشت سر هم آراد رو می‌بينن با رفتار متفاوت با هر جون كندنی كه بود از خدمت‌کارها هم پرسيدم باز همين رو گفتن پس من توهم نزدم و اين‌جا يه چيزی عجيبه بايد از يه چيزی مطمئن بشم بعد دست به كار بشم.
با هزارتا ناز و عشوه تونستم آراد رو قانع كنم برم بيرون اون هم بدون اون ولی با محافظ كه يكی از خودمونه توی پاساژ با دانيال قرار گذاشتم و همه‌ی اتفاقات چند روز پيش رو تعريف كردم از نقشه‌ام هم گفتم كه موافقت كرد ولی گفت مواظب باشم.
يه فكری دارم كه بكشونمش پايين براي انجام نقشه‌ام اگه آران تو اين خونه‌اس به صدای كر كننده‌ی موسيقی حساسيت نشون ميده به خصوص وقتی اعصابش خورده من هم يه آهنگ غمگين /محمد عليزاده هوات رو كردم/ اما با صدای بلند پلی كردم.

هوات رو کردم من حیرون تو این روزا هواتو کردم
دلم میخوادت میخوام بیام تو آسمون دورت بگردم
هوایی میشم همون روزا که میبینم هوامو داری
میخوام بدونم تاکی میخوای ببینی و به روم نیاری
دلمو دست تو دادم من دلتنگ احساسی
نمی ذاری که تنها شم تو رو من خیلی حساسی
دلمو دست تو دارم دلمو آسمونی کن
همیشه مهربون بودی دوباره مهربونی کن

چه روزا حالمو دیدیچه شبایی که رسیدی
تو صدای دل تنهای منو شنیدیتو که دردامو میدونی
تو که چشمامو میخونی
بده بازم به دل من یه نشونی

دلمو دست تو دادم من دلتنگ احساسی
نمی ذاری که تنها شم تو رو من خیلی حساسی
دلمو دست تو دارم دلمو آسمونی کن
همیشه مهربون بودی دوباره مهربونی کن

همراه اين آهنگ اشك‌های من هم سرازير شدن با صداش سر بلند كردم
آراد: چته چرا داری گريه می‌كنی؟
الآن وقتشه شروع به هق‌هق كردم به سينش مشت می‌كوبوندم و حرف‌های الكی می‌زدم جوری وانمود می‌كردم كه تو حال خودم نيستم و حالم داغونه اين‌قدر پيراهنش رو كشيدم و چنگ زدم كه پاره شد و سينه‌اش نمايان شد آره هدف من همينه هيچ خال‌كوبی روی سينه‌ش نداشت ولش كردم و به اتاقم دويدم بعد از چند دقيقه به اتاق آراد رفتم خداروشكر داشت پيراهن عوض می‌كرد و خال‌كوبيش رو ديدم ديگه نياز به فكر جديدی نبود تا بفهمم آراده يا نه اما نمی‌دونم چرا آران آزاد می‌گرده و خودش رو از من مخفی می‌كنه يهو رنگم پريد نكنه فكر می‌كنه من زن واقعی آراد شدم بايد اول مطمئن بشم كه فكرم درسته فردا دوربين مخفی كه دانيال بهم داده بود رو يه جوری تو اتاقش جاسازی می‌كنم.
بی‌صبرانه منتظر فردا بودم، بالاخره انتظارم به پايان رسيد و صبح شد همين كه آراد از خونه بيرون زد به اتاقش رفتم يه چيزی تو اون كمد هست پس بايد دوربين رو به كمد باشه يه صندلی آوردم ازش بالا رفتم و دوربين رو توی لوستر اتاق گذاشتم يه شنود كوچولو هم كنارش تا صدا رو خوب بشنوم صندلی رو با خودم بردم و بيرون رفتم امروز بر خلاف هر روز منتظر اومدن آراد بودم می‌خواستم هر چه سريع‌تر حقيقت رو بفهمم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
كل روز رو از اتاق بيرون نرفتم و فقط به لپ‌تاپ زل زدم تا شايد چيزی ببينم اما هيچی نبود. شب آراد برگشت خونه امروز خيلی دير اومد بعد از خوردن شام به بهونه‌ی خستگی به اتاقم رفتم و لپ‌تاپ رو روشن كردم بعد از چند دقيقه آراد وارد اتاق شد و سريع به سمت كمد رفت اون و هل داد پشتش يه در بود تعجب كردم پس قضيه اينه در رو باز كرد و گفت: آران يه لحظه بيا بيرون كارت دارم
چشم‌هام گرد شدن يعنی آران اين همه مدت اون داخل بود؟! با اخم و جديت از اتاق بيرون اومد بی‌حرف به آراد زل زد.
آراد: راستش من فردا كار مهمی دارم بايد برم يه شهر ديگه و دو روزی طول می‌كشه تا بيام اما دلبر نبايد از رفتن من با خبر بشه ازت می‌خوام كه خودت رو جای من بزنی و اين مدت مراقبش باشی ولی وای به حالت اگه دست از پا خطا كنی و كار ناشايستی باهاش انجام بدی اون زن منه و ديگه متعلق به تو نيست اين رو آويزه‌ی گوشت كن اگه نمی‌خوای يه مدرک ديگه بهت نشون بدم كه اون زنمه.
آران پوزخندی زد و گفت:
- ممنون لازم به مدرک نيست اون ملافه و نامه كار خودشون رو كردن!
هينی كشيدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم پس اون عوضی ملافه و نامه رو نشون آران داده پس دردش اينه چه‌قدر عوض شده رفتارش؛ بميرم براش معلوم نيست اون لحظه با ديدن اين‌ها چی بهش گذشته خدا لعنتت كنه آراد ميگم كه چرا نگاهش اين‌قدر برام آشناس فردا حتماً پيشش ميرم و اين سو تفاهم رو برطرف می‌كنم.
تمام شب رو خوابم نبرد هی منتظر بودم آراد بره تا برم سراغ آران و بهش حقيقت رو بگم نمی‌تونم تحمل كنم كه اون درباره‌ام فكر بدی می‌كنه اون‌قدر غرق افكارم شدم كه با صدای روشن كردن يه ماشين به خودم اومدم به بالكن رفتم و نگاهی به زير انداختم صبح اول وقت بود هنوز هوا كاملا روشن نشده آراد بود كه ماشينش رو روشن كرده و از خونه خارج شد من هم سريع به اتاقش رفتم نزديک كمد كه شدم تپش قلبم تندتر شد و استرس بدی گرفتم اما نه وقت اين حرف‌ها نيست برای خلاصی از اين دل‌تنگی بايد دست به كار بشم كمد رو آروم كشيدم دستم رو روی دست‌گيره‌ی در گذاشتم و آروم باز كردم الهی قربون صورت ماهش برم خوابيده بود، پاورچين‌پاورچين به سمتش رفتم كنار تخت نشستم و بهش زل زدم اشك‌هام بی‌صدا روی گونه‌هام روون شدن يهو چشم‌هاش باز شدن و به سمتم برگشت و روی تخت چهار زانو نشست با عشق بهش زل زدم و هم‌چنان گريه می‌كردم چه‌قدر دلم براش تنگ شد اول تعجب كرد اما خودش‌ رو نباخت و با سردی كه لرزم گرفت گفت:
- چرا اين‌جا اومدی و داری بالا سر من گريه می‌كنی نمی‌بينی من خوابم؟!
- آران چرا اين‌قدر عوض شدی چرا رفتارت با من سرد شد؟
آران: مثل اين‌كه زده به سرت داری چرت و پرت ميگی!
داد زدم: من چرت و پرت نمي‌گم چی‌شده اون آراد عوضی چي‌كارت كرده؟
چشم‌هاش رنگ تعجب گرفت
آران: آراد ديگه كدوم خريه؟
_خودت رو نزن به كوچه علی چپ آراد برادر دوقلوته.
پوزخندی زد و گفت:
- خب كه چی توهم زن داداشمی.
قاطی كردم و تقريباً با جيغ گفتم:
- من زن اون ديو دو سر نيستم ازش متنفرم نيستم بخدا نيستم.
آران: ولی اون ملافه و نامه يه چيز ديگه ميگن.
- اون همش يه حيله بود دروغ بود وقتی بهم پيام دادی بعدش آراد اومد سراغم نمی‌دونستم كيه باهام بدرفتاری كرد می‌خواست من رو بكشه از اون پيام بهش، گفتم عصبی شد بعدش التماسم كرد كه باهاش يكی بشم من هم قبول كردم اما بعدش استرس گرفتم وقتی بغلم كرد حس كردم كه تو نيستی برای همين شربت درست كردم و توش داروی بی‌هوشی ريختم با ديدن خال‌كوبی روی سينه‌ش مطمئن شدم كه تو نيستی بعد از اين‌كه بی‌هوش شد پام رو زخمی كردم و چند قطره خون روی ملافه ريختم يه نامه هم نوشتم تا مطمئن بشه كارش رو كرده رفتم تحقيق كردم فهميدم كه داداش دوقلوته دست به كار شديم بيشتر افرادتون الآن نيروی ما هستن مدارک كافی برای دست‌گيری آراد داريم ولی منتظر بوديم بفهميم كجایی كه اول نجاتت بديم من و آرميتا و ثمر يه آزمايش بارداری به نام من درست كرديم و برای نجاتت با اين بهونه به اين‌جا اومدم از رفتارتون و نگاهت فهميدم يه جای كار مي‌لنگه اگه يادته پريشب پيراهنت رو پاره كردم همش نقشه بود كه بفهمم واقعاً آرانی يا نه يه دوربين تو لوستر جاسازی كردم تا بدونم چرا اين‌جوری شدی و كجایی تا فهميدم سريع اومدم پيشت، آران يعنی واقعاً تو اين‌جوری من رو شناختی تو اصلاً می‌دونی در نبودنت چی بهم گذشت؟
ناباور بهم زل زده بود بعد از تحليل و تجزيه‌ی حرف‌هام من رو كشيد تو بغلش موهام و نوازش می‌كرد و عطر تنم رو تو ريه‌هاش می‌فرستاد.
آران: من رو ببخش عزيزدلم كه فكر بدی درموردت كردم گريه نكن ديگه گريه نكن!
اشک‌هام پاک كرد و بوسه‌ی داغی روی پيشونيم گذاشت.
انگار پشت سر من چيزی ديد كه يهو رنگش پريد و نگاهش ناباور شد با عقب گرد كردنم و ديدن شخص مقابلم وحشت كردم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
آراد: چيه لحظات رمانتيكتون رو به هم زدم؟ اشتباه بزرگی كردی كه من رو گول زدی بي‌چارتون می‌كنم!
آران من رو پشتش قايم كرد و با اخم گفت:
- هيچ غلطی نمي‌تونی بكنی.
آراد: عه جدی من ديگه هيچی برای از دست دادن ندارم پليس هم تا چند دقيقه‌ی ديگه اين‌جا رو محاصره می‌كنه پس شما هم بايد همراه من نابود بشيد.
كلتش رو در آورد ضامنش رو كشيد تا خواستيم حركتی بكنيم سوزشی توی پای راستم حس كردم و زانو زدم آران هم كنار من افتاد به اون هم تو پای چپش شليک كرده بود خودش و يكی از افرادش به سمتمون اومدن آران خواست به سمتشون حمله كنه كه آراد با پاش همون جایی كه تیر خورده بود لگدی زد و آران افتاد زمين دست و پاهامون رو بستن دهن‌هامون رو چسب زدن رفت بيرون بعد چند دقيقه برگشت با ديدن اون بمب تو دستش رنگم پريد شروع به تقلا كردم آران هم وقتی متوجهش شد خشكش زد.
آراد: تقلا نكن جوجه فايده نداره نيم ساعت وقت دارين تا جزغاله بشين بای‌بای.
پوزخندی زد و در رو بست و قفلش كرد صدای كشيدن كمد هم اومد وای خدای من يعنی هيچ راهی برای فرارمون نيست؟ باورم نمي‌شه كه اين ته خطه! خون زيادی از دست دادم و هی سرم گيج می‌رفت صدای شمارش بمب مثل ناقوس مرگ بود يهو صدای پسرها اومد كه دنبال ما می‌گشتن هی تقلا می‌كردم اما صدایی ايجاد نمی‌شد تا اين‌كه رفتن و ديگه هيچ صدایی نيومد نگاهی به آران كردم كه شرمنده سرش رو پايين انداخته بود اشک‌هام سرازير شدن می‌خواستم برای آخرين بار خوب ببينمش اما نه صدایی از خودم می‌تونستم ايجاد كنم نه حركتی يهو ياد چاقوی ساق پام افتادم با هرجون كندنی كه بود درش آوردم هی شرشر عرق می‌ريختم می‌خواستم دست‌هام رو باز كنم كه از دستم افتاد باز خم شدم و به زور برش داشتم دست و پاهام رو باز كردم چسب روی دهنم رو كندم و به سمت آران پرواز كردم دست و پاهاش رو باز كردم و تو بغلش خزيدم
با اشک و هق‌هق گفتم:
- نگاهت رو از من ندزد بذار برای آخرين بار خوب ببينمت بذار خوب عطرت رو تو ريه‌هام بفرستم.
من رو محكم به خودش فشار داد و گفت:
- شرمنده‌‌تم عزيزم شرمنده‌تم.
- نزن اين حرف رو خواهش می‌كنم نزن.
آران: يادته اون روز گفتی تا حالا اون جمله رو به من نگفتی ولی حالا می‌خوام قولم رو بشکنم و خودم اول بهت بگم؛
با عشق گفت: دوستت دارم خيلی می‌خوامت دلبر جذاب من.
ميون اشک و هق‌هق لبخندی زدم و گفتم:
- بذار من هم اعترافی بكنم، آران خيلی دوستت دارم عاشقانه می‌پرستمت مرد من.
ناباور و بهت‌زده بهم نگاه می‌كرد.
آران: تو واقعاً، بالآخره اين جمله رو گفتی!
يهو اشک تو چشم‌هاش جمع شد و گفت:
- اما حيف كه اولين و آخرين باره قراره بشنوم ديگه به ته خط رسيديم.
باز من رو تو بغل گرفت و صورتم رو بوسه بارون كرد هر دو تو بغل هم اشک می‌ريختيم اما من هی بی‌حال‌تر می‌شدم.
دستش رو روی گونه‌م گذاشت و با عجز ناليد:
- خواهش می‌كنم قوی بمون بی‌هوش نشو دلی با من بمون.
فقط پنج دقيقه تا انفجار بمب مونده بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
فقط پنج دقيقه تا انفجار بمب مونده بود يهو لرز شديدی گرفتم نه به شرشر عرق ريختنم نه به لرز الانم آران من رو ول كرد و رفت به سمت كمدش نمی‌دونم می‌خواست چي‌كار كنه با كشيدن يه پتو يه چيزی افتاد زمين
- چی بود آران؟
به سمتم برگشت اما چشم‌هاش بدجوری برق می‌زدن دستش‌ رو بالا آورد يه كلت دستش بود
آران: می‌تونيم فرار كنيم دلی.
خوش‌حال شدم و تمام نيروم رو جمع كردم و پاشدم اما پام می‌لنگيد و كند راه می‌رفتم
- ببين گلوله داره يا نه؟
وقتی چكش كرد پكر شد هيچی توش نبود. خاليه شروع كرديم به گشتن شايد پيدا كنيم اما بی‌فايده بود از خستگی زمين افتادم و همون‌جا دراز كشيدم يه چيزی زير تخت توجهم رو جلب كرد خودم رو زير تخت كشوندم و برداشتم سه تا گلوله بود روزنه‌ی اميدی تو دلم روشن شد. سريع از زير تخت بيرون رفتم و آران رو صدا زدم.
- آران پيدا كردم.
لبش به لبخند باز شد و گلوله‌ها رو برداشت وقتی نگاهم به زمان باقی مونده افتاد رنگ و روم رفت.
- آران زود باش فقط يک دقيقه و سی ثانيه مونده!
به قفل در شليک كرد بار اول باز نشد بار دوم كمی شل شد بار سوم هم همين‌طور گلوله‌ها تموم شدن خدای من اشک جلو ديدم رو تار كرد به هر دری می‌زنيم ديگه راه فراری نيست يهو آران با صدای بلند داد زد:
- دلی الآن وقت گريه نيست بدو بيا كمكم اين رو هل بديم.
وقتی نگاهم بهش افتاد ديدم در رو باز كرده بود و داره هلش ميده تمام توان باقی مانده‌ام رو جمع كردم و به كمكش رفتم هيچ كدوممون توان آنچانی نداشتيم اما به‌خاطر هم‌ديگه اون‌قدری تلاش كرديم كه كمد كمی عقب رفت و راه باريكی باز شد.
آران: دلی تو برو من نمی‌تونم از اين‌جا بيرون برم برو و خودت رو نجات بده.
سرم رو به چپ و راست تكون دادم و گفتم:
- امكان نداره؛ من بدون تو پام رو از اين خونه بيرون نمی‌‌ذارم.
آران: خواهش می‌كنم برو وقت داره تموم ميشه.
جوابش رو ندادم و در رو محكم هل دادم محاله بدونش برم نمی‌دونم يهو اين توان رو از كجا آوردم و هل دادم كه باز كمی عقب رفت آران هم كمک كرد و راه برای هر دومون باز شد با ديدن وقت باقی مونده قلبم هری ريخت فقط بيست ثانيه فرصت داشتيم.
آران: بدو دلی.
دستم رو گرفت و بيرون رفتيم اما به‌خاطر زخم پاهامون راه رفتنمون كند بود نصف راه كم آوردم و از بالاي پله‌ها قل خوردم و افتادم پايين آران داد زد: دلبر!
ديگه توان تكون خوردن هم نداشتم الانه كه منفجر بشه و تو هوا بريم آران لنگ زنان به سمتم اومد و من رو رو دست‌هاش بلند كرد.
- نه من رو بلند نكن پات زخميه راه رفتن برات سخت ميشه.
آران: هيس چيزی نگو.
عرق از شقيه‌هاش شرشر می‌ريخت لبش رو محكم گزيد و تقريباً دويد قلبم درد گرفت از اين حركتش داره درد بدی رو متحمل ميشه اون هم فقط به‌خاطر من! نزديک در رسيديم همين كه پاشو بيرون گذاشت خونه تو هوا رفت و دوتامون به جلو پرت شديم همون‌جا دراز كشيديم هيچ كدوممون توان بلند شدن نداشتیم‌. ناباور میون کلی درد تک‌خندی زدم و گفتم:
- باورم نمی‌شه! باورم نمی‌شه آران ما نجات پيدا كرديم مثل يک رويا می‌مونه؟
همون‌جور كه دراز كشيده بود دستم رو محكم تو دستش گرفت و گفت:
- خدا خواست كه نجات پيدا كنيم ديگه چيزی نمی‌تونه ما رو از هم جدا كنه.
يهو صدای داد و بيداد پسرا به گوشم رسيد.
ياسين: يا ابوالفضل! دلبر و آران اون‌جاست دوييد و گفت:
- زنگ بزنيد اورژانس.
دانيال: آبجي، آران، حالتون خوبه؟
تنها فقط لبخندی زدم و از شدت خون‌ريزی غش كردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
وقتی که چشم‌هام رو باز كردم خودم رو تو بيمارستان پيدا كردم؛ با تكون دادن پاهام جيغم بلند شد.
آران: چی‌ شدِ؛ چته درد داری؟
نگاهي به سمت چپم انداختم كه آران بود.
- عه تو اين جایی؟
آران: بله با اجازه‌اتون، اين جيغت برای چی بود؟
- آخه پاهام رو تكون دادم و درد بدی پيچيد، من هم جيغ كشيدم.
آران: حواست رو جمع كن، مگه نمی‌دونی تیر خوردی و بايد مواظب باشی!
_چه بد هردمون جانباز شديم.
آران لبخندی زد و گفت:
- ولی ارزشش رو داشت! هم اعترافت رو شنيدم و هم لحظات رمانتيكی در كنار هم داشتيم.
- حالا كی گفته اون اعتراف واقعی بود؟ چون ديدم لحظات آخرمونه گفتم بهت بگم حسرت به دل نميری!
آروم با خودم گفتم زبونم لال.
آران: جدی ميگی؟ يعنی هنوز بهم علاقه نداری؟
جدی سرم رو تكون دادم، انگار كشتياش غرق شدن که بدجور مغموم و پكر شد. روش رو برگردوند و جنگل چشم‌هاش رو از من دريغ كرد، خواستم چيزی بگم كه در زده شد و قوم مغولان حمله كردن و بعد از بوس و بغل و احوال پرسی از من جدا شدن.
شايان: تعريف كن ببينم اون‌جا چه اتفاقی افتاد؟
- چيزی نشد فقط خل شدم هی يا با آراد يا آران مواجه می‌شدم، اون هم با رفتار و تيپ مختلف! به آراد هم جدی‌جدی ويار پيدا كردم که هروقت نزديكم می‌شد بالا می‌آوردم!
خنده‌هاشون به هوا رفت
- حالا اون آراد خرِ رو چيكار كردن؟
ساميار: حبس ابد براش بریدن.
- آهان حقشه! بيشعور همش به من ميگه عشقوليم، اييش آدم عوقش می‌گيره.
ثامر: آران چرا اين‌قدر پكری پسر، كشتيات غرق شدن؟
آران: چيزی نيست فقط يكم بی‌حالم! نياز به استراحت دارم.
دانيال: يعنی با زبون بی‌زبونی داری ميگی مزاحمين شرتون كم!
آران: هرجور كه دوست داری تفسيرش كن.
دخترها نزديكم اومدن که آرميتا مشكوک بهم نگاه كرد و آروم گفت:
- برادرم چشِ؟ تازه خوب بود چيكارش كردی؟
- هيچی به خدا فقط بهش ضد حال زدم!
آرميتا: ای ناكس تازه هم ميگه هيچی.
ثمر: ميگم خواهری، با دوتا پسر جذاب و خوش تيپ چطور گذشت؟
- عالی جاتون خالی!
دارا: نه واقعاً آران چشِ؟
وقتی قضيه رو براشون تعريف كردم اول خنديدن بعد سرزنشم كردن.
الناز: گناه داره دلبر اذيتش نكن، خيلی دوست داره!
- نه بابا بعداً راضيش می‌كنم.
بعد از رفتن همه صداش زدم:
- آران! آران! نمی‌خوای جواب من رو بدی قهری گنده بک؟ خجالت نمی‌كشی قهر كنی؟
باز جواب نداد، نمی‌خواستم اذيتش كنم برای همين گفتم:
- آران داشتم باهات شوخی می‌كردم! اون اعتراف واقعی بود، من عاشقانه دوستت دارم و تو مالک تمام احساسمی.
به سمتم برگشت و گفت:
- دلی!
- جانم!
آران: چشمات اذيتت نمیکنن؟
با تعجب گفتم:
- نه!
آران: ولی من رو ديوونه كرده!
لبخند دلبرونه‌ای زدم و گفتم:
- سايه‌ات كم نشه از سر من حضرت يار.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
يک ماه گذشت حال من و آران خوب‌خوب شده بود باز مثل قبل شر و شيطون شدم همه از اين عوض شدنم خيلی خوش‌حال شده بودن آران با فهميدن اين كه من سرگرد اول شدم حسابی ذوق كرد من هم كمال سواستفاده رو بردم اون‌قدر بهشون دستور می‌دادم كه دوست داشتن خرخرم رو بجوئن به حرص خوردنشون لبخند جذابی می‌زدم كه ديگه دود از كله‌هاشون بلند میشد، امروز هم تعطيل بود من و دخترها تو سالن روی مبل‌ها لم داديم و هر كس سرش تو گوشيشه پسرها هم از صبح تا الآن كه ساعت پنجِ بيرون رفتن و برنگشتن يهو صداشون اومد
آران: سلام همگی
ياسين: پاشين بدويد
ثمر: كجا به اميد خدا؟
شايان: يه جای توپ!
دانيال: دلتون هوس عروسی يا مهمونی نكرده؟
الناز: چرا خيلی
ثامر: خب پس پاشين.
- لباس مجلسی بپوشيم يا عادی؟
آران: نه عادی بپوشين آرايش هم نكنيد او‌ن‌جا وقت دارين بدويد.
سريع به اتاق‌هامون رفتيم و لباس پوشيديم ولی گيج و منگ بوديم آران دستم رو كشيد و من رو سوار ماشين كرد حتی نذاشت بقيه رو آناليز كنم جلوی تالار ايرانيان پارک كرد يه تالار بزرگ و مجلله هممون جمع شديم و وارد تالار شديم محو زيبایی اين تالار شديم ولی جمعيت حاضرين خيلی كم بود.
- پس داماد و عروس كجان كين اصلا؟
آران: بعداً ميان و مي‌فهمی كين.
ما رو به سمت يه اتاقی كشوندن درش رو باز كردن و يكی‌يكی پرتمون كردن داخل در رو هم بستن ما هم با چشم‌های گرد شده به هم‌ديگه زل زديم با صدای يه زن به سمتش برگشتيم.
- سلام خوشگل‌ها خيلی خوش اومدين لطفاً رو اين صندلي‌ها بنشينيد تا ما كارمون رو شروع كنيم.
تازه حواسمون جمع شد كه پنج خانم اين‌جا بودن وقتی ديدن هنوز گيج می‌زنيم هر كی دست يكی از ما رو گرفت و رو صندلی نشوند اول صورت‌هامون رو اصلاح كردن يه آرايش مليحی هم رو صورت‌هامون انجام دادن موهامون رو ساده بستن بعد از لاک زدن ناخن هامون يه جعبه دادن و بيرون رفتن بازش كردم يک لباس مجلسی شيک و بلند بود و يه صندل هم‌رنگش درش اوردم و تنم كردم كاملاً براندازه‌ام بود بلند بود حالت پرنسسس داشت روی سينه‌اش گيپور كار شده بود دامنه‌اش هم ساده بود رنگش هم مشكيه ست نقرم رو هم انداختم كفشم رو پوشيدم و به دخترها نگاهی انداختم كه محشر شده بودن لباس همشون بلند بود اما با مدل‌های شيک و زيبا لباس ثمر شيری رنگ، لباس دارا شکلاتی، لباس الناز سورمه‌ای و لباس آرميتا گلبه‌ای بود، دست تو دست هم گذاشتیم و بيرون رفتيم با پسرها مواجه شديم كه كت و شلوار تنشون بود و حسابی دلبری می‌كردن از دل‌های عاشق ما كت و شلوار همشون يه مدل بود اما رنگ‌هاشون مختلفه هركی با زوجش ست كرده بود دست‌هاشون رو به طرف ما دراز كردن وقتی دست‌هامون رو گذاشتيم بوسه‌ای روی دست‌هامون زدن و روی سن بردن يهو چراغا خاموش شدن فقط چراغ روی سن روشن موند و يه آهنگ ملايمی پخش شد آران جلوم زانو زد يه شاخه گل و يه جعبه دستش گرفت دستم رو روی دهنم گذاشتم وای خدای من چی دارم می‌بينم وقتی نگاهم به دخترا افتاد ديدم پسرا هم حركت آرانو انجام داده بودن يهو همشون يک صدا و عاشقانه گفتن:
- با من ازدواج می‌كنی عشق اول و آخرم؟
از شدت ذوق و خوش‌حالی اشک تو چشم‌هام جمع شد نگاهی به دخترا كردم و سری تكون دادم ما هم خودمون رو تو بغلشون پرت كرديم و يک صدا گفتيم:
- با كمال ميل عزيزای دل.
وقتی پاشديم حلقه‌هامون رو دستمون كردن تازه متوجه شلوغی اطرافم شدم اومدنی كسی نبود شادی اون شبمون قابل وصف نبود اما ساميار و سولين با ما نبودن گفتن هر وقت پدر ومادراشون برمی‌گردن اونوقته مراسم می‌گيرن به دخترا گفتم و برای تشكر از پسرا يه رقص عالی اجرا كنيم با دی جی هماهنگ كرديم وسط جمع شديم و با علامت آهنگ مورد نظرمون پخش شد و يه رقص عالی اجرا كرديم آران به سمت دی جی رفت و از اون‌جا گفت:
- حاضرين محترم همه‌ی شما هفته‌ی بعد به مناسبت ازدواجمون توی باغ تالار تاج دعوتين حتماً بيايين خوش‌حال می‌شيم.
همه هورا كشيدن و خوش‌حال شدن اما ما تو بهت بوديم امشب زياد سورپرايز شديم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
اين هفته هم با كلی استرس و شادی گذشت امروز هم روز عروسی ما ده نفره من و و ثمر و آرميتا موهامون رو مشكی رنگ كرديم ولی الناز هايلات رنگ كرد و دارا بلوند، موهام رو مدل ساده خواستم با آرايش مليح و زيبا يه تاج قشنگ هم روی موهام بود لباسم آستين بلند بود اما سرشونه‌هام لخته آستين‌هاش و روی سينه‌اش با لبه‌های لباسم گيپور كار شده بود لباس بقيه دخترها هم دكلته با مدل‌های شيک و مدرن بود همگی آماده تو آرايشگاه منتظر پسرها بوديم با اعلام ورود دومادها استرس گرفتم و سرم و پايين انداختم وقتی چشمم به يک كفش مشكی و براق افتاد سربلند كردم كه تو جنگل چشم‌هاش گم شدم محوم شده بود گل رو به من تقديم كرد بوسه‌ای روی پيشونيم زد و گفت:
- خيلی نفس‌گیر شدی امشب عزيزدلم مثل اسمت داری از قلب عاشق من دلبری می‌كنی.
- تو هم با اين كت و شلوار محشر شدی آقایی.
ياسين: زود باشين بريم الآن وقت قربون صدقه نيست فیلم بردار و مهمون‌ها تو باغ منتظرن.
دستم رو گرفت شنل رو روی موهام كشيد و بيرون رفتيم به باغ تالار تاج رسيديم كه حسابی زيبا و قشنگ بود اون‌جا از ما فيلم و كلی عكس‌های مختلف گرفتن كه هی سرخ و سفيد می‌شدم، وقتی عاقد خطبه رو خوند چشمه‌ی اشكم جوشيد كاش مامان و بابا اين‌جا بودن با لبخند دل‌گرم كننده‌ی خاله و وجود عمو ياسر نذاشتم اشک‌هام بريزه و بله رو دادم وقتی رسماً زن آران شدم حس غير قابل وصفی در وجودم رخنه كرد بالاخره بعد از كلی غم و غصه بهم رسيديم با رفتن عاقد آران با خوندن يه آهنگی برای من حسابی غافل‌گيرم كرد (آهنگ دلبر جذاب من از مرتضی اشرفی ريمكس) من هم نامردی نكردم و يه رقص توپ براش اجرا كردم كه وقتی رقصم تموم شد من رو بوسيد و يه انگشتری دستم كرد من هم محكم بغلش كردم اون شب حسابی شادی كردم و از تک‌تک لحظاتم استفاده كردم اون شب من با آران يكی شدم و پا به دنيای جديدی گذاشتم، صبح روز بعدش پسرها با آوردن بليط تركيه ما رو حسابی غافل‌گير كردن و اين‌جوری شد كه ما در كنار هم شاد و خوش‌بخت زندگی كرديم.
بعد از گذشت پنج سال بچه‌دار شديم اون هم يه دختر شر و شيطون كه كپ من بود عشق ثمر تو دل ياسين خيلی بيشتر از من شد و از بابت خوش‌حال شدم ياسين و ثمر صاحب يه پسر شدن كه از فضولی زمين و زمان رو بهم می‌ريزه الناز تازه باردار شده و آرميتا فعلاً قصد بچه‌دار شدن نداره و اما دارا اون دوتا دوقلو يه ساله داره يه دختر و يه پسر داره، زندگی گاهی پستی و بلندی داره اما هرجوری كه بود ما اون رو گذرونديم و به شاديمون ادامه داديم با صدای گريه‌ی آيلين دفتر خاطراتم رو بستم.

پايان

شروع رمان:99/5/26
پايان رمان: 99/9/1 ساعت: 00.17

سخني با خواننده

رمان پايان يافت اولين رمانم بود اگه قلمم خوب نبود يا اشتباهي داشتم منو به بزرگی خودتون ببخشيد شاید از تاریخ پایانش تعجب کنید ولی خب زود منتشرش نکردم و کوتاهی کردم از همه‌ی دوستان عزيزم نهايت تشكر را دارم بدونيد انرژی‌هاتون و تشويقاتون باعث شده كه من به اين‌جا برسم منتظر رمان بعدی من به نام پرواز سایه‌ها باشيد که در حال تایپه و رمان ماهی که در شب تاریک درخشید که به اتمام رسیده.
سپاسگزارم موسوی♡
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
بالا پایین