- Jan
- 1,505
- 6,066
- مدالها
- 3
هنوز هم تو هنگش بودم ولی بايد میپذيرفتمش، همه با شنيدن اين خبر شاد و خرم شدن و تصميم گرفتن برای اين ارتقاع درجهمون برامون يه مهمونی كوچيک بگيرن فقط اين وسط آران سكوت كرده بود و حرفی نمیزد از جاش بلند شد و به باغ رفت من هم دوتا فنجون قهوه برداشتم و رفتم پيشش، زير آلاچيق نشسته بود و اخمهاش حسابی تو هم بود يه فنجون قهوه جلوش و يكی جلوی خودم گذاشتم و روبه روش نشستم.
- ارتقاء مقامت رو بهت تبريک میگم اميدوارم موفق باشی.
در جوابم پوزخندی زد و با سردی تمام گفت:
- متشكرم خانم! من هم مافوق شدنت رو تبريک میگم اين همه مغروری حالا هم مافوق شدی ديگه غرورت سر به فلک میكشه و آدمها رو ريز میبينی فقط بدون به جایی نمیرسی، اينقدر هم دنبالم نيا حوصلهت رو ندارم اين قهوه هم ارزونی خودت نمیخوام.
فنجون رو به شدت هل داد كه روی رونهای پام ريخت و شكست سوزش رونهام در مقابل سوزش قلبم چيزی نبود صدای تيكهتيكه شدن قلبم رو شنيدم هضم حرفهاش برام سخت بود چرا يهو اينقدر عوض شده چه اتفاقی افتاده؟!
همينطور كه راهش رو میرفت گفت:
- خيلی منتظرت بودم كه عاشقم بشی ولی مثل اينكه لياقت يه لحظه وقت گذاشتن من رو نداشتی، ديگه نمیخوامت هزاران دختر بهتر از تو هم پيدا میشه كه عاشقم باشن تأکید میكنم نزديكم نشو هری!
باورم نمیشد كسی كه تاحالا كمتر از گل به من نگفته بود الآن بهم بگه هری! قلبم چنان تيری كشيد كه جيغ خفهای زدم و از روی صندلی افتادم زمين دستم رو روی قلبم گذاشتم خيلی درد میكنه و مدام تير میكشه چطور امكان داره كسی كه مواظب قلبم بود و خودش داروهام رو به خوردم میداد الآن اين جوری بشكونتش؟ اين آران من نيست نه نمیتونم باور كنم كه خودش باشه حتماً شوخيه مطمئنم كه تا چند دقيقهی ديگه مياد و ميگه بابا شوخی كردم باهات اما به من توجهی نكرد و اصلاً به سمتم برنگشت تا ببينه در چه حالیم من رو ول كرد و رفت درد قلبم امونم رو بريده بود ديگه داشتم از دست میرفتم كه جيغ آرميتا بلند شد و به سمتم دوييد.
آرميتا: چته چت شده دختر تو كه خوب بودی! يكيتون بياد اينجا حال دلبر بده، داروهات كجان قربونت برم میتونی حرف بزنی؟
بیحال سری به عنوان ندونستن تكون دادم و گفتم: ن... نمیدونم.. پيش آ... آران.. بودن.
آرميتا: لعنتی آران نمیدونم كدوم گوری رفته.
بیحال بين دستهای آرميتا افتادم و ديگه چيزی نفهميدم.
آرومآروم چشمهام رو باز كردم فكر میكردم مثل هميشه با چشمهای نگران آران مواجه میشم ولی مثل اين كه اشتباه كردم آرميتا رو به روی من بود با چشم دنبالش گشتم اما نبود يعنی براش مهم نيست چه بلایی سرم اومده يا بیخبره؟!
- آران كجاست؟
دانيال با عصبانيت گفت:
- اسم اون عوضی رو نيار ديگه نمیذارم تو رو ببينه از جلو چشمهاش محوت میكنم.
- نه لازم نيست تو كاری كنی اين مربوط به من و آرانِ خودم بايد تصميم بگيرم كه برم يا بمونم حالاهم بريد بيرون میخوام تنها باشم.
دانيال: ول....
نذاشتم ادامه بده و بلند داد زدم:
- گفتم بريد بيرون!
با رفتنشون اشكهام سرازير شدن چطور ممكنه پس اون شوخیها و اون محبتها چند روزه كجا رفتن؟ فكرم پر كشيد به چند روز پيش كه حالم کاملاً خوب شده بود ولی چون نگرانی و محبت آران برام دلنشين بود دلم نيومد از سرجام بلند بشم اينقدر اصرار كرد ولی هی تظاهر به بد حالی میكردم از اتاقم بيرون رفت بعد از يک ساعت برگشت.
با صدای بلندی داد زد:
- خيلی ازت بدم اومد تو چه آدمی هستی كه به اين راحتی گولم زدی اين همه محبت و عشق من برات كم بود كه رفتی سراغ يكی ديگه؟ برات متأسفم ديگه يک دقيقه هم اين جا نمیمونم، نمیتونم قيافت رو تحمل كنم من رفتم خداحافظ.
پشتبند حرفش در رو محكم بست و رفت مثل جت از جام پريدم و دنبالش تا ته باغ رفتم يهو به سمتم برگشت و از خنده روده بر شد.
آران: نگاه چطوری از تختت كشوندمت تو كه ميگی بد حالی و توان راه رفتن نداری الان چطوری سرپایی؟
به سمتش رفتم موهاش رو كشيدم كه دادش بلند شد بازوش رو نيشگون گرفتم كه جاش كبود شد هی دستش رو میمالوند و زير لب يه چيزهایی میگفت شبها موقع خواب داروهام رو همراه با آب میآورد برام بعد از خوردنشون حرفهاش قشنگ بهم میزد پيشونيم رو میبوسید و تا وقتی كه خوابم نبره تنهام نمیگذاشت و به اتاقش نمیرفت جوری به حرفهاش و بوسههای آخر شبش عادت كردم كه بدون اينا خوابم نمیبرد، يكی از روزها خودش رو به موش مردگی زد و جوری تظاهر كرد كه به تنفس دهن به دهن نياز داره من هم حسابی ترسيده بودم و هيچكی خونه نبود لبهام رو نزديک لبهاش گذاشتم كه يهو چشمهاش رو شيطون باز كرد و بوسهای گوشه لبم زد و از جاش بلند شد و دوييد تو اتاقش من هم اولش تو بهت بودم بعد لبخند شيرينی رو لبم اومد ولی به رو نيوردم و باز موهاش رو كشيدم و بازوش رو نيشگون گرفتم هی راه به راه من رو يواشكی میبوسيد و قربون صدقهم میرفت، بدجوری بهش دلبستهشم، شده تیکهای از وجودم نباشه میميرم نمیتونم اين اتفاقات رو هضم كنم خيلی سخته برام، با يادآوری اون لحظات ناب هقهق مظلومانهام شدت گرفت.
- ارتقاء مقامت رو بهت تبريک میگم اميدوارم موفق باشی.
در جوابم پوزخندی زد و با سردی تمام گفت:
- متشكرم خانم! من هم مافوق شدنت رو تبريک میگم اين همه مغروری حالا هم مافوق شدی ديگه غرورت سر به فلک میكشه و آدمها رو ريز میبينی فقط بدون به جایی نمیرسی، اينقدر هم دنبالم نيا حوصلهت رو ندارم اين قهوه هم ارزونی خودت نمیخوام.
فنجون رو به شدت هل داد كه روی رونهای پام ريخت و شكست سوزش رونهام در مقابل سوزش قلبم چيزی نبود صدای تيكهتيكه شدن قلبم رو شنيدم هضم حرفهاش برام سخت بود چرا يهو اينقدر عوض شده چه اتفاقی افتاده؟!
همينطور كه راهش رو میرفت گفت:
- خيلی منتظرت بودم كه عاشقم بشی ولی مثل اينكه لياقت يه لحظه وقت گذاشتن من رو نداشتی، ديگه نمیخوامت هزاران دختر بهتر از تو هم پيدا میشه كه عاشقم باشن تأکید میكنم نزديكم نشو هری!
باورم نمیشد كسی كه تاحالا كمتر از گل به من نگفته بود الآن بهم بگه هری! قلبم چنان تيری كشيد كه جيغ خفهای زدم و از روی صندلی افتادم زمين دستم رو روی قلبم گذاشتم خيلی درد میكنه و مدام تير میكشه چطور امكان داره كسی كه مواظب قلبم بود و خودش داروهام رو به خوردم میداد الآن اين جوری بشكونتش؟ اين آران من نيست نه نمیتونم باور كنم كه خودش باشه حتماً شوخيه مطمئنم كه تا چند دقيقهی ديگه مياد و ميگه بابا شوخی كردم باهات اما به من توجهی نكرد و اصلاً به سمتم برنگشت تا ببينه در چه حالیم من رو ول كرد و رفت درد قلبم امونم رو بريده بود ديگه داشتم از دست میرفتم كه جيغ آرميتا بلند شد و به سمتم دوييد.
آرميتا: چته چت شده دختر تو كه خوب بودی! يكيتون بياد اينجا حال دلبر بده، داروهات كجان قربونت برم میتونی حرف بزنی؟
بیحال سری به عنوان ندونستن تكون دادم و گفتم: ن... نمیدونم.. پيش آ... آران.. بودن.
آرميتا: لعنتی آران نمیدونم كدوم گوری رفته.
بیحال بين دستهای آرميتا افتادم و ديگه چيزی نفهميدم.
آرومآروم چشمهام رو باز كردم فكر میكردم مثل هميشه با چشمهای نگران آران مواجه میشم ولی مثل اين كه اشتباه كردم آرميتا رو به روی من بود با چشم دنبالش گشتم اما نبود يعنی براش مهم نيست چه بلایی سرم اومده يا بیخبره؟!
- آران كجاست؟
دانيال با عصبانيت گفت:
- اسم اون عوضی رو نيار ديگه نمیذارم تو رو ببينه از جلو چشمهاش محوت میكنم.
- نه لازم نيست تو كاری كنی اين مربوط به من و آرانِ خودم بايد تصميم بگيرم كه برم يا بمونم حالاهم بريد بيرون میخوام تنها باشم.
دانيال: ول....
نذاشتم ادامه بده و بلند داد زدم:
- گفتم بريد بيرون!
با رفتنشون اشكهام سرازير شدن چطور ممكنه پس اون شوخیها و اون محبتها چند روزه كجا رفتن؟ فكرم پر كشيد به چند روز پيش كه حالم کاملاً خوب شده بود ولی چون نگرانی و محبت آران برام دلنشين بود دلم نيومد از سرجام بلند بشم اينقدر اصرار كرد ولی هی تظاهر به بد حالی میكردم از اتاقم بيرون رفت بعد از يک ساعت برگشت.
با صدای بلندی داد زد:
- خيلی ازت بدم اومد تو چه آدمی هستی كه به اين راحتی گولم زدی اين همه محبت و عشق من برات كم بود كه رفتی سراغ يكی ديگه؟ برات متأسفم ديگه يک دقيقه هم اين جا نمیمونم، نمیتونم قيافت رو تحمل كنم من رفتم خداحافظ.
پشتبند حرفش در رو محكم بست و رفت مثل جت از جام پريدم و دنبالش تا ته باغ رفتم يهو به سمتم برگشت و از خنده روده بر شد.
آران: نگاه چطوری از تختت كشوندمت تو كه ميگی بد حالی و توان راه رفتن نداری الان چطوری سرپایی؟
به سمتش رفتم موهاش رو كشيدم كه دادش بلند شد بازوش رو نيشگون گرفتم كه جاش كبود شد هی دستش رو میمالوند و زير لب يه چيزهایی میگفت شبها موقع خواب داروهام رو همراه با آب میآورد برام بعد از خوردنشون حرفهاش قشنگ بهم میزد پيشونيم رو میبوسید و تا وقتی كه خوابم نبره تنهام نمیگذاشت و به اتاقش نمیرفت جوری به حرفهاش و بوسههای آخر شبش عادت كردم كه بدون اينا خوابم نمیبرد، يكی از روزها خودش رو به موش مردگی زد و جوری تظاهر كرد كه به تنفس دهن به دهن نياز داره من هم حسابی ترسيده بودم و هيچكی خونه نبود لبهام رو نزديک لبهاش گذاشتم كه يهو چشمهاش رو شيطون باز كرد و بوسهای گوشه لبم زد و از جاش بلند شد و دوييد تو اتاقش من هم اولش تو بهت بودم بعد لبخند شيرينی رو لبم اومد ولی به رو نيوردم و باز موهاش رو كشيدم و بازوش رو نيشگون گرفتم هی راه به راه من رو يواشكی میبوسيد و قربون صدقهم میرفت، بدجوری بهش دلبستهشم، شده تیکهای از وجودم نباشه میميرم نمیتونم اين اتفاقات رو هضم كنم خيلی سخته برام، با يادآوری اون لحظات ناب هقهق مظلومانهام شدت گرفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: