جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط @meri با نام [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,713 بازدید, 97 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»
نویسنده موضوع @meri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط @meri
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
هنوز هم تو هنگش بودم ولی بايد می‌پذيرفتمش، همه با شنيدن اين خبر شاد و خرم شدن و تصميم گرفتن برای اين ارتقاع درجه‌مون برامون يه مهمونی كوچيک بگيرن فقط اين وسط آران سكوت كرده بود و حرفی نمی‌زد از جاش بلند شد و به باغ رفت من هم دوتا فنجون قهوه برداشتم و رفتم پيشش، زير آلاچيق نشسته بود و اخم‌هاش حسابی تو هم بود يه فنجون قهوه جلوش و يكی جلوی خودم گذاشتم و روبه روش نشستم.
- ارتقاء مقامت رو بهت تبريک می‌گم اميدوارم موفق باشی.
در جوابم پوزخندی زد و با سردی تمام گفت:
- متشكرم خانم! من هم مافوق شدنت رو تبريک می‌گم اين همه مغروری حالا هم مافوق شدی ديگه غرورت سر به فلک می‌كشه و آدم‌ها رو ريز می‌بينی فقط بدون به جایی نمی‌رسی، اينقدر هم دنبالم نيا حوصله‌ت رو ندارم اين قهوه هم ارزونی خودت نمی‌خوام.
فنجون رو به شدت هل داد كه روی رون‌های پام ريخت و شكست سوزش رون‌هام در مقابل سوزش قلبم چيزی نبود صدای تيكه‌تيكه شدن قلبم رو شنيدم هضم حرف‌هاش برام سخت بود چرا يهو اينقدر عوض شده چه اتفاقی افتاده؟!
همين‌طور كه راهش رو می‌رفت گفت:
- خيلی منتظرت بودم كه عاشقم بشی ولی مثل اين‌كه لياقت يه لحظه وقت گذاشتن من رو نداشتی، ديگه نمی‌خوامت هزاران دختر بهتر از تو هم پيدا می‌شه كه عاشقم باشن تأکید می‌كنم نزديكم نشو هری!
باورم نمی‌شد كسی كه تاحالا كمتر از گل به من نگفته بود الآن بهم بگه هری! قلبم چنان تيری كشيد كه جيغ خفه‌ای زدم و از روی صندلی افتادم زمين دستم رو روی قلبم گذاشتم خيلی درد می‌كنه و مدام تير می‌كشه چطور امكان داره كسی كه مواظب قلبم بود و خودش داروهام رو به خوردم می‌داد الآن اين جوری بشكونتش؟ اين آران من نيست نه نمی‌تونم باور كنم كه خودش باشه حتماً شوخيه مطمئنم كه تا چند دقيقه‌ی ديگه مياد و ميگه بابا شوخی كردم باهات اما به من توجهی نكرد و اصلاً به سمتم برنگشت تا ببينه در چه حالیم من رو ول كرد و رفت درد قلبم امونم رو بريده بود ديگه داشتم از دست می‌رفتم كه جيغ آرميتا بلند شد و به سمتم دوييد.
آرميتا: چته چت شده دختر تو كه خوب بودی! يكيتون بياد اين‌جا حال دلبر بده، داروهات كجان قربونت برم می‌تونی حرف بزنی؟
بیحال سری به عنوان ندونستن تكون دادم و گفتم: ن... نمی‌دونم.. پيش آ... آران.. بودن.
آرميتا: لعنتی آران نمی‌دونم كدوم گوری رفته.
بیحال بين دست‌های آرميتا افتادم و ديگه چيزی نفهميدم.
آروم‌آروم چشم‌هام رو باز كردم فكر می‌كردم مثل هميشه با چشم‌های نگران آران مواجه می‌شم ولی مثل اين كه اشتباه كردم آرميتا رو به روی من بود با چشم دنبالش گشتم اما نبود يعنی براش مهم نيست چه بلایی سرم اومده يا بی‌خبره؟!
- آران كجاست؟
دانيال با عصبانيت گفت:
- اسم اون عوضی رو نيار ديگه نمی‌ذارم تو رو ببينه از جلو چشم‌هاش محوت می‌كنم.
- نه لازم نيست تو كاری كنی اين مربوط به من و آرانِ خودم بايد تصميم بگيرم كه برم يا بمونم حالاهم بريد بيرون می‌خوام تنها باشم.
دانيال: ول....
نذاشتم ادامه بده و بلند داد زدم:
- گفتم بريد بيرون!
با رفتنشون اشك‌هام سرازير شدن چطور ممكنه پس اون شوخی‌ها و اون محبت‌ها چند روزه كجا رفتن؟ فكرم پر كشيد به چند روز پيش كه حالم کاملاً خوب شده بود ولی چون نگرانی و محبت آران برام دلنشين بود دلم نيومد از سرجام بلند بشم اينقدر اصرار كرد ولی هی تظاهر به بد حالی می‌كردم از اتاقم بيرون رفت بعد از يک ساعت برگشت.
با صدای بلندی داد زد:
- خيلی ازت بدم اومد تو چه آدمی هستی كه به اين راحتی گولم زدی اين همه محبت و عشق من برات كم بود كه رفتی سراغ يكی ديگه؟ برات متأسفم ديگه يک دقيقه هم اين جا نمی‌مونم، نمی‌تونم قيافت رو تحمل كنم من رفتم خداحافظ.
پشت‌بند حرفش در رو محكم بست و رفت مثل جت از جام پريدم و دنبالش تا ته باغ رفتم يهو به سمتم برگشت و از خنده روده بر شد.
آران: نگاه چطوری از تختت كشوندمت تو كه ميگی بد حالی و توان راه رفتن نداری الان چطوری سرپایی؟
به سمتش رفتم موهاش رو كشيدم كه دادش بلند شد بازوش رو نيشگون گرفتم كه جاش كبود شد هی دستش رو می‌مالوند و زير لب يه چيزهایی می‌گفت شب‌ها موقع خواب داروهام رو همراه با آب می‌آورد برام بعد از خوردنشون حرف‌هاش قشنگ بهم می‌زد پيشونيم رو می‌بوسید و تا وقتی كه خوابم نبره تنهام نمی‌‌گذاشت و به اتاقش نمی‌رفت جوری به حرف‌هاش و بوسه‌های آخر شبش عادت كردم كه بدون اينا خوابم نمی‌برد، يكی از روزها خودش رو به موش مردگی زد و جوری تظاهر كرد كه به تنفس دهن به دهن نياز داره من هم حسابی ترسيده بودم و هيچ‌كی خونه نبود لب‌هام رو نزديک لب‌هاش گذاشتم كه يهو چشم‌هاش رو شيطون باز كرد و بوسه‌ای گوشه لبم زد و از جاش بلند شد و دوييد تو اتاقش من هم اولش تو بهت بودم بعد لبخند شيرينی رو لبم اومد ولی به رو نيوردم و باز موهاش رو كشيدم و بازوش رو نيشگون گرفتم هی راه به راه من رو يواشكی می‌بوسيد و قربون صدقه‌م می‌رفت، بدجوری بهش دل‌بسته‌شم، شده تیکه‌ای از وجودم نباشه می‌ميرم نمی‌تونم اين اتفاقات رو هضم كنم خيلی سخته برام، با يادآوری اون لحظات ناب هق‌هق مظلومانه‌ام شدت گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
به اصرار من، من رو برگردوندن خونه، ولی آران خونه نبود رفته! باز قلبم تير كشيد ولی به روی خودم نيوردم حوصله‌ی بيمارستان رو نداشتم داروهام رو تو كمد انداختم برام مهم نبود كه چه اتفاقی برام ميوفته من فقط از دست اون دارو می‌خوردم كه نيستش، نمی‌دونم قراره چطوری امشب رو بدون اون بگذرونم نمی‌دونم من نحسم كه وقتی با يكيم اون رو از دست ميدم يا خوشی برام نوشته نشده فقط غم و غصه!
دو شب گذشت، اما نيومد خيلی منتظرش موندم كه بگه همش شوخی بود و باز موهاش رو بكشم و اون داد و فرياد بكنه، باز شب شد حالم تعريفی نيست نه غذا می‌خورم نه با كسی حرف می‌زنم دانيال هی اصرار می‌كرد بيا بريم كانادا اما من سكوت می‌كردم خنثی شدم، آران با همشون بهم زده بود و به شدت اونا رو تحقير كرده حتی خواهرش آرميتا نمی‌دونم دردش چيه چرا يهو اينجوری شده؟! نصف شب شد شب دومه كه خواب ندارم درد اين جاست كه حتی ازش عكسی ندارم تا دلتنگيم رو باهاش برطرف كنم خيلی دلتنگشم قلبم اون رو صدا می‌زنه خوابم نمی‌برد برای همين آهنگی كه وصف حالم بود رو پلی كردم و همراهش هق‌هق كردم.

بی تابِ توأم؛ ماندم چه کنم…
بیا؛ نفس گرفته، بی‌هوایت!
از من، نگریز…
از من مگذر؛ که از همه گذشته‌ام برایت
رفتی… نگهم شد، خیره به در

چرا نگیری از دلم؛ سراغی
من؛ بی تو ک.سِ دیگر شده ام
رقم بزن دوباره اتفاقی
دریابم؛ ببین بی تابم…
ببین هر شبوُ با گریه، بدونِ تو می خوابم
ببین؛ بعد تو مثلِ جاده ای رو به سرابم
ببین؛ بد خرابم…
دریابم؛ ببین بی تابم
ببین؛ میده منو هر چی به غیر از تو، عذابم
ببین؛ بعدِ تو مثلِ نقشه ای نقش بر آبم
ببین؛ بد خرابم…
چه کرده ای تو با دلم؛ که از همه بریده ام؟!
چه کرده ای؛ که بعدِ تو یه روزِ خوش ندیده ام؟! من
چه کرده ای؛ که خسته ام…
به خاک وُ خون نشسته ام…
چه کرده ای تو با دلم؛ که این چنین شکسته ام من
دریابم؛ ببین بی تابم…
ببین هر شبوُ با گریه، بدونِ تو می خوابم
ببین؛ بعد تو مثلِ جاده ای رو به سرابم
ببین؛ بد خرابم…
دریابم؛ ببین بی تابم
ببین؛ میده منو هر چی به غیر از تو، عذابم
ببین؛ بعدِ تو مثلِ نقشه ای نقش بر آبم
ببین؛ بد خرابم…

/حسین توکلی، دریابم/

چند باری باز پلی كردم و اشک ريختم آخه چرا كاری كرد كه اينقدر بهش دل ببندم بعدش ولم کنه؟ حالا كه ديونه‌شم حالا كه نفسم تنگ عطر تنشه، حالا كه تنم تنگ آغوششه، حالا كه سرم نياز به يک شونه‌ی محكم داره رفت؟! انصاف نيست اين ته نامرديه هنوز هم باورم نمی‌شه هنوز هم هضم نكردم آرميتا با شنيدن هق‌هقم به اتاقم اومد تو بغل هم تا صبح زار زديم و اشک ريختيم يكی از عكس‌هاش رو برام فرستاد كه چند ساعتی میشه بهش زل زديم داشتم ديوونه می‌شدم.
نمی‌دونم چه ساعتی بود كه با صدای داد يک نفر آشنا از جا پريدم يعنی برگشته و داره بخاطر نخوردن داروهام داد و فرياد می‌كنه؟ سريع به سمت كمدم رفتم و لباس‌های شيک تنم كردم موهام رو شونه كردم و پرواز كردم به سمت سالن با دانيال گلاويز شده بود داشتم جلو می‌رفتم كه جلوشون رو بگيرم ولی با شنيدن حرف‌هاشون خشكم زد!
دانيال: عوضی تو نمی‌دونی كه اون مشكل قلبی داره چرا اين كار رو باهاش كردی؟ نزديک بود از دست بره گفتم بهت اگه تو مسبب حال بدش بشی ديگه تا آخر عمرت اون رو نمی‌بينی.
آران: هه چه تهديد مسخره‌ای برام مهم نيست همين الان ببرش بهتر تا اين‌كه قيافه‌ی نحسش رو به زور تحمل كنم می‌دونم كه مشكل قلبی داره عمدا اين كار رو كردم كه از شرش خلاص بشم.
اشك‌هام سرازير شدن دانيال جری شد و مشت محكمی به صورتش زد جيغ زدم و گفتم:
- ولش كن ولش كن! دانيال تو رو به جون مامان و بابا قسم ولش كن.
می‌خواستم به سمتش برم و خون روی دماغ و لبش رو پاک كنم كه داد زد:
- نزديكم نشو دست كثيفت رو به من نزن.
آرميتا: دردت چيه هان لعنتی چی می‌خوای مگه ما چيكارت كرديم چرا يهو عوض شدی نه بهتره بگم عوضی شدی؟!
سيلی محكمی به صورت خواهرش زد و گفت:
- عوضی تویی و امثالت ارثی كه از مامان‌بزرگ و پدربزرگ به ما رسيده سهمت رو بايد به من ببخشی و گرنه همتون رو آتيش می‌زنم تهديدم رو جدی بگير.
يه نگاه پر نفرتی به من انداخت كه لرزيدم و رفت نه اون نيستش نگاه آران اين شكلی نيست آرميتا اشك‌هاش سرازير شدن و دوييد تو اتاقش رفت شايان هم دنبالش رفت
در اين حين ساميار وارد شد و گفت:
- چتونه چرا اين شكلی شدين شماها؟ آران چرا اينقدر عصبی بود از اداره هم استعفا داده بود.
با شنيدن استعفای آران دنيا رو سرم آوار شد يعنی ديگه به هيچ‌وجه اون رو نمی‌بينم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
پس تصميم گرفته كه كلا از من دور بشه چشم‌هام می‌سوخت هم از بی‌خوابی هم از گريه مستقيم به سمت آشپزخونه رفتم چهار تا قرص آرام‌بخش خوردم و به اتاقم برگشتم ديگه خودشون برای ساميار تعريف می‌كنن قضیه از چه قراره.
بعد از نيم ساعتی به خواب رفتم با نوازش يک نفر آشنا چشم باز كردم كه با چشم‌های پرمحبت آران مواجه شدم مثل جت از جا پريدم.
- آران خودتی يعنی واقعاً خودتی؟ پس اون رفتارها همش شوخی بود؟ آران يه چيزی بگو دلم خيلی تنگ شده برات نامرد.
بی‌حرف من رو تو بغلش گرفت و موهام رو بو کرد اما چيزی نمی‌گفت سكوت كرده بود، سكوتش آزارم می‌داد يهو پاشد و شروع كرد به بد و بيراه گفتن و از خونه زد بيرون دنبالش تا خيابون دوييدم كه يه ماشين با سرعت سرسام‌آوری به سمتم اومد رو هوا پرواز كردم بعدش محكم زمين خوردم و خاموشی مطلق.
جيغ خفه‌ای زدم و از جام پريدم پس همش يک خواب بود داشتم خفه می‌شدم نمی‌تونستم فضای اتاق رو تحمل كنم سرسری يه چيزایی تنم كردم سوئيچ ماشين رو برداشتم و از خونه بیرون زدم به صدا زدن‌های هيچ كدومشون هم توجهی نكردم شب شده بود و همه جا تاریک سوار ماشين شدم و آهنگی كه حرف دلم رو می‌زد رو پلي كردم اشكام سرازير شدن و جلوديدم رو تار می‌كردن.

دلم خيلی برات تنگ شده خوابتو ديدم
خوابتو ديدم وبازم دلتنگم و بی‌تاب ديگه
كارم شده هر شب هی می‌پرم از خواب
هر چی گفتم نرو واسه تو فرقی نكرد رفتی
گفتی بهم دنبالم هيچ جا نگرد منمو حال بدو من
نمی‌دونم كه چی اينقد عوضت كرد
اين دل ديوونه بی تو نمی‌تونه وای دل تنگم
رفت كه برگرده اينا همش درده وای دل تنگم
نم بارونو خاطره هامونو ديگه تو نيستی
هر جا وايسادم ياد تو افتادم ديگه تو نيستی

همه ميگن بی‌خيال شو اگه رفت غصه نداره
تو دلاشون ولی ميگن حق داره بيچاره
تو كه نيستی ولی بازم دوست داره قلبم
هرچی برگردم از اول رو تو دست ميزاره قلبم
اين دل ديوونه بی تو نمی‌تونه وای دل تنگم
رفت كه برگرده اينا همش درده وای دل تنگم
نم بارونو خاطره هامونو ديگه تو نيستی
هرجا وايسادم ياد تو افتادم اما تو نيستی

/بهنام باني، خوابتو ديدم/

از شدت اشک كور شدم به درختی برخورد كردم و همون جا موندم با صدای اس‌ام‌اس گوشيم اشك‌هام رو پاک كردم چندتا ميس‌كال از بقيه داشتم ولی يكی از پيامک‌ها از شماره‌ی ناشناسی بود می‌خواستم بیخيال بشم ولی يه چيزی مانعم می‌شد كه بدونم محتوای پیام چی هست.
پيام: سلام دلبر جذاب من خوبی داروهات رو به موقع می‌خوری؟ من رو ببخش كه خبری از خودم ندادم الان هم يواشكی بهت اس دادم فقط بدون خوبم و تو ماموريتم نمی‌تونم از موقعيتم چيزی بگم مواظب خودت باش و نزار كسی گولت بزنه به اين شماره هم زنگ نزن چون همين الان خاموش می‌شه خيلی دوست دارم آران.
چند باری خوندمش ولی سر درنيوردم يعنی چي بازيه جديديه انگار اين امكان نداره حتماً يكيه كه می‌خواد من رو بازی بده با زده شدن شيشه‌ی ماشينم سر بلند كردم كه تو جنگل چشم‌هاش گم شدم در رو باز كردم و پياده شدم.
آران: تو اين‌جا داشتی چه غلطی می‌كردی؟
هيچی نگفتم فقط بهش زل زدم گيج شدم دستش رو دور گردنم گذاشت و فشار داد.
آران: گفتم اين جا تنهایی داشتی چه غلطی می‌كردی؟
تقلا می‌كردم ولی فايده‌ای نداشت انگار قصد كشتن من رو داشته با شک پرسیدم:
- مگه تو نگفتی كه ماموريتی يعني اين رفتارهات بخاطر ماموريته درسته؟
دست‌هاش شل شد و گفت:
- چی؟ چی گفتی؟ ماموريت؟
سری به عنوان آره تكون دادم كلافه پوفی كشيد و شروع کرد به فحش‌های ركيک دادن به کسی که مخاطبش معلوم نیست! يهو به سمتم برگشت دست‌هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و گفت:
- تو من رو دوست داری مگه نه؟
- آ... آره چطوره مگه؟
آران: پس به من اجازه‌ی انجام يه كاری رو بده.
- چه کاری؟
آران: حالا كه صاحب روحت شدم بزار صاحب جسمت هم بشم بزار باهم يكی بشيم همين امشب.
بهتم زد اين چی ميگه آران كه بدون اجازه‌ام حتی دستم رو نمی‌گرفت فقط گاهی وقت‌ها رو پيشونيم بوسم می‌كرد!
آران: ترديد نكن اگه واقعاً دوستم داری پس ثابت كن ما كه اول و آخرش باهم ازدواج كنيم من من واقعاً خيلي دوست دارم بهت نياز دارم التماست می‌كنم قبول كن نمی‌زارم بهت سخت بگذره.
عجز كلامش و التماسش باعث شد كه قبول كنم و اون پيام رو به كل فراموش كنم اما نمی‌دونستم چی در انتظارمه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
آپارتمانی كه توش زندگی می‌كرد دقيق جلوی ماشينم بود ولی چون من گريه می‌كردم متوجه نشدم، هر دو سوار آسانسور شديم دستم رو گرفته بود اما حس بدی بهم القا می‌كرد، از وقتی كه قبول كردم تا وقتی كه وارد خونه‌ش شدم لبخندی رو لبش بود كه به ترسناكی می‌زد، لحظه به لحظه هم لبخندش عمق می‌گرفت مدام با انگشت‌هام ور می‌رفتم و ترسم بيشتر می‌شد يهو دستی روی شونه‌م نشست كه هينی كشيدم كنارم نشست و من رو تو بغلش گرفت حالم بد شد هر عاشقی آغوش معشوقش رو خيلی خوب می‌شناسه نه اين آران من نيست هر كی باشه ولی آران نيست بوسه‌ای روی پيشونيم زد كه حالت تهوع بهم دست داد نه خودش نيست مطمئنم نه طرز نگاهش نه رفتارش شبيه آرانه، من نبايد امشب باهاش باشم برای همين لبخند دلبرونه‌ای زدم و گفتم:
- عزيزم من خيلی تشنه‌امه چون زيادی گريه كردم فشارم افتاده من برم دو ليوان شربت خنک درست كنم و بيام.
آران: برو عزيزم.
سريع به آشپزخونه رفتم و دو ليوان شربت درست كردم از جيب ژاكتم يه دارو بيرون آوردم و ريختم تو ليوانش اين دارو كاری می‌كرد كه طرف تا صبح به خواب بره و ندونه چطوری خوابيده و چه اتفاقی افتاده چون من نمی‌خوابيدم اين هميشه همراهم بود.
با دلبری تمام كنارش نشستم و با ناز و عشوه گفتم:
- دلم می‌خواد من به خوردت بدم عزيزم خيلی وقته اين‌جوری باهم نبوديم بيا كاری كنيم امشب به ياد موندنی بشه.
لبخند چندشی زد و سری تكون داد ليوانش رو برداشتم و به خوردش دادم تا تهش رو تو حلقومش ريختم.
بعد از گذشت چند ساعت ولی باز بيهوش نشد اميدوارم تاثير بزاره آخه زياد ريختم دستم رو گرفت و من رو به اتاقش كشوند پيراهنش رو در آورد با ديدن خالكوبی كه رو سينه‌ش بود شكم به يقين پيوست كه اين آران نيست چون من يه باری ندونسته سينش رو ديدم هيچی روش نبود خداخدا می‌كردم زود به خواب بره حس بدی نسبت به آغوشش داشتم، چشم‌هاش بدجوری خمار شدن ديگه خيلی نزديک بود كه بزرگ‌ترين داراييم رو از دست بدم، ديگه اميدی نداشتم مثل اين‌كه قصد خواب نداره يه قطره اشكی از چشمم افتاد كه همزمان دست‌های آران یا این غریبه رو هم افتادن و به خواب رفت نفس راحتی كشيدم اشكم رو پاک كردم و پاشدم لباس‌هامو پوشيدم و شروع كردم به گشتن دنبال يه سرنخ يا مدركی اما به بن‌بست خوردم چيزی پيدا نكردم لعنتی پام رو با چاقو زخمی كردم و كمی خون روس ملافه ريختم تا بدونه به خواستش رسيده يه نامه هم نوشتم براش كه مثلاً من بزرگ‌ترين داراييم رو بهت هديه كردم و رفتم ديگه دنبالم نيا خلاصه از اين چرت و پرت‌ها، كه قانع بشه سريع از خونه زدم بيرون سوار ماشينم شدم و به خونه برگشتم، دوباره پيام آران رو خوندم و قربون صدقش رفتم با رسيدن به خونه ماشين رو بيرون رها كردم و دوييدم داخل همه بيدار و تو سالن منتظر من نشسته بودن با ديدن من خواستن سرزنشم كنن كه گفتم:
- صبر كنيد بايد يه چيز مهمی رو بهتون بگم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
رو به آرميتا كردم و گفتم:
- آرميتا آران برادر دوقلو يا شبيه به اون نداشت.
آرميتا: نه فقط منو آران بوديم واقعاً هم نمی‌دونم دارم يا نه پدربزرگ و مادربزرگمون تا موقع مرگشون از وجود داشتن يه برادر يا خواهر ديگه حرفی نزدن چطور مگه چرا اين سوال رو می‌پرسی؟
كلافه شدم روی نزديک‌ترين مبل نشستم
دانيال: نمی‌خوای بگی چی‌ شده؟! و چرا اين سوال رو پرسيدی؟
همشون به من چشم دوخته و منتظر ادامه‌ی حرفم بودن لبم رو با زبونم تر كردم و گفتم:
- ما هممون از يهو عوض شدن آران متعجب شديم به خصوص من و حتی دوست صميميش ساميار هم بی‌خبره، كه چرا اين شكلی شده تا امشب كه از خونه زدم بيرون چون گريه می‌كردم جلوم رو درست نديدم و به درختی برخورد كردم گوشيم رو گرفتم ديدم از شماره‌ی ناشناسی به من پيام فرستاده شده بود متن پيام هم مربوط به آران می‌شد، كه گفته تو ماموريته و نمی‌تونه از موقعيتش چيزی بگه و نزار كسی گولت بزنه آخر پيام هم نوشته شده بود آران، من باور نكردم گفتم شايد دارن بازيم ميدن يهو آران به سمتم اومد اولش باز باهام بدرفتاری می‌كرد بعد كه درمورد پيام بهش گفتم عصبی شد و فحش‌های ركيک داد خلاصه گفت برای اثابت عاشقيم باهاش يكی بشم و اون صاحب جسمم بشه.
دانيال داد زد:
- لابد تو هم قبول كردی!
ياسين: نكنه قبول كردی دلبر؟!
- صبر كنيد بزاريد ادامه بدم آره قبول كردم چون التماسم كرد وقتی وارد خونه‌ش شدم استرسی بدی گرفتم تو بغلش يه جوری بودم من عاشقم و آغوش معشوقم رو خیلی خوب می‌شناسم، شک كردم كه اين آران نيست به خصوص كه لبخند ترسناكی كنج لبش بود رفتم شربت درست كردم و تو ليوانش داروی بيهوشی ريختم با در آوردن پيراهنش فهميدم كه واقعاً آران نيست چون اين خالكوبی داشت ولی آران نداره وقتی بيهوش شد پام رو زخمی كردم و كمی روی ملافه خون ريختم تا وقتی بيدار بشه بفهمه كه كار خودش رو كرده و يه نامه هم براش نوشتم كه ديگه مطمئن بشه و سريع از خونه‌ش زدم بيرون و برگشتم.
بدجوری تو فكر فرو رفتن.
شايان: خونه‌ش رو نگشتی شايد يه چيزی پيدا می‌كردی؟
- چرا گشتم ولی چيزی نبود، ما بايد پيگيری كنيم هر كی هست قصد خراب كردن زندگی آران رو داره و بايد بدونيم آران كجاست و واقعاً تو ماموريته يا نه! آرميتا تو نبايد تسليمش بشی و ارثت رو به اون ببخشی.
ثامر: آره حق باتوئه اين دفعه همه باهم اين مشكل رو حل می‌كنيم فردا به ساميار هم خبر می‌ديم كه همراهمون بياد.
- خوبه آرميتا فردا من و تو به خونه‌ی قديمی مادر و پدربزرگت می‌ريم شايد تونستيم بفهميم اين شخص كيه كه اينقدر شبيه آرانه، دانيال تو و ساميار به اداره برين و اينقدر اصرار كنيد، كه آران كجاست و به چه دليل به ماموريت فرستاده شده!
آرميتا: باشه خوشحالم كه برادر عزيزم اين شخص نيست.
دانيال: باشه حتما، گوشيت رو بده پيامش رو ببينم.
گوشيم رو از جيب پالتوم بيرون آوردم و به دستش دادم با خوندن پيام لبخند محوی رو لبش نشست.
دانيال: می‌دونستم آران چنين آدمی نيست ما برای فهميدن اين ماجرا بايد تمام تلاشمون رو بكنيم حالا هم پاشيد بخوابيد تا صبح انرژی داشته باشيد برای يه ماموريت جديد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
گوشيم رو برداشتم و به اتاقم رفتم همه دنبالم اومدن تا بخوابن لباس‌هام رو عوض كردم و جلوی آينه مشغول شونه كردن موهای بلندم شدم لبخند محوی رو لبم اومد آران من هرجا كه هستی پيدات می‌كنم خوشحالم كه اين شخص تو نيستی به خاک سياه می‌نشونمش كسی كه بخواد زندگيت رو خراب كنه با زده شدن در اتاقم شونه رو روی ميز گذاشتم.
- كيه؟
دارا: منم دارا می‌شه بيام تو؟
- آره عزيزم بيا.
آروم اومد داخل و در رو پشت سرش بست
- اتفاقی افتاده؟
دارا: نه فقط دوست داشتم امشب رو كنارت بخوابم
لبخندی زدم و دست‌هام‌ رو برای بغل كردنش باز كردم سريع دوييد و خودش‌ رو تو بغلم پرت كرد اشك‌هاش سرازير شدن.
دارا: من رو ببخش خواهری تو اين روزهای سختت من بايد كنارت می‌بودم ولی حتی بهت نزديک نشدم چون عوض شده بودی اون دلبر قبلی نبودی می‌خواستم درست بشناسمت تا بيام طرفت من رو ببخش خواهری.
اشك‌هاش رو پاک كردم و گفتم:
- گريه نكن قربونت برم مهم نيست فدای سرت تو كه سالم باشی برام كافيه من نمی‌خوام كسی رو با غم‌هام غمگين كنم خوب كردی طرفم نيومدی.
دارا: تو چقدر خوبی آبجی چقدر قلب رئوفی داری خوشا به حال من كه چنين خواهری دارم.
يک دست لباس راحتی از خودم بهش دادم بعد از عوض كردن لباس‌هاش روی تخت دونفره‌ام دراز كشيديم.
هم رو بغل كرديم و از هر دری حرف زديم گاهی اشک می‌ريختيم گاهی هم می‌خنديديم.
دارا: دلبر؟
- جانم؟
دارا: می‌شه من هم فردا با تو و آرميتا برم؟ می‌خوام كنارت باشم و كمكت كنم.
- باشه عزيزم چرا كه نه خوشحال می‌شم خواهرم كنارم باشه.
دارا: دلبر تو واقعاً آران رو دوست داری؟ اون‌كه خيلی دوست داره.
- آره خيلی دوسش دارم بيشتر از جونم.
دارا: من هم ثامر رو خيلی دوست دارم.
- خوشحالم براتون اميدوارم در كنار هم خوشبخت بشين.
دارا: ممنون و همچنين.
بعد از زدن يه گپ كوتاه تو بغل هم به خواب رفتيم.
صبح زود بيدار شدم صبحونه رو آماده كردم و يه ميز مفصل چيدم
ياسين: به به خواهریِ من چه كرده چرا تو زحمت كشيدی؟
دانيال: اين صبحونه خوردن داره چون از دست آجی خودمه.
- نوش جونتون! من كه كاری نكردم پس برم لباس‌هام رو عوض كنم و بيام.
دانيال: باشه ولی زود بيا تا صبحونت رو بخوری.
سری تكون دادم و به اتاقم رفتم دارا نبود مثل اين‌كه رفته اتاقش يه تاپ مشكی و ساپورت مشكی پوشيدم يه پالتو صورتی كم رنگ كه ساده و شيک بود و يک كمربند می‌خورد تنم كردم شال مشكی و كفش اسپرت مشكی هم پوشيدم ساعت مشكيم رو دستم كردم كيف صورتی و مشكيم رو برداشتم حوصله آرايش نداشتم حالا كه آران نيست، آرايش هم نمی‌كنم و از اتاق بيرون رفتم ميلی به خوردن صبحونه نداشتم هر چه سريع‌تر می‌خواستم حقيقت رو كشف كنم ولی به اصرار بچه‌ها چند لقمه خوردم.
ماشينم نياز به تعمير داشت، برای همين سوار ماشين مازاراتی آرميتا شديم بعد از طی كردن راه نسبتأ طولانی به يک خونه قديمی و مجلل رسيديم نمای بيرونيش خيلی قشنگ بود ولی من دنبال يه چيز ديگه بودم وقتی آرميتا درو باز كرد سريع داخل خونه شديم به خونه يا دكوراسيونش توجهی نكردم دنبال آرميتا به طبقه‌ی دوم دوييديم جلوی يه اتاقی توقف كرد كليدی از جيب پالتوش در آورد و بازش كرد.
آرميتا: اين‌جاست اين اتاق حاوی تمام اصرار و خاطرات مادربزرگ و پدربزرگمه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
اتاق مرتب و تر و تميزی بود
آرميتا: نگران مرتبيش نباشيد، ما بايد دنبال مدرک بگرديم پس به هم بريزه مشكلی نيست.
خيالمون رو راحت كرد هر كدوم به سمتی رفتيم و شروع به گشتن كرديم همه چی بود ولی از اون پسر چيزی نبود حتی آلبوم عكس و گاو صندوق رو گشتيم كل اتاق رو زير و رو كرديم ولی نبود كه نبود حسابی كلافه و عصبی شدم.
- اه لعنتی اين‌جا چيزی پيدا نمی‌شه.
با پام عصبی به زمين ضربه می‌زدم صدای عجيبی می‌داد مثل اين‌كه تو خاليه فكری به ذهنم جرقه زد اين زير حتماً يه چيزيه!
- دخترا بشنويد اين كاشی تو خاليه.
چند ضربه زدم كه متوجه شدن دارا با خوشحالی گفت:
- حتماً مدارک رو اين‌جا قايم كردن.
آرميتا: پس بيايين بلندش كنيم.
هر سه تامون خم شديم و با هزار دنگ و فنگ از زمين بلندش كرديم چون قديمی بود و جا گرفته بزور جداش كرديم عرق پيشونيم رو با آستين پالتوم پاک كردم و به داخل اين حفره نگاهی انداختم يه صندوقچه قديمی داخلش بود.
آرميتا: چيزی هست؟
- آره يه صندوقچه.
باكمک دخترا خم شدم و برش داشتم بازش كرديم يه دفترخاطرات و يه پاكت داخلش بود اول پاكت رو باز كرديم يه شناسنامه بيرون آوردیم توش نوشته شده بود آراد راد اسم پدر آرمين راد اسم مادر هم فرشته رحيميان بود!
آرميتا: وای خدا اين‌كه اسم پدر و مادرم توشه يعنی واقعاً ما يه داداش ديگه داريم؟
دوتا عكس هم داخل پاكت بود عكس خانوادگی بودن اولی يه زن و مرد جوون دوتا پسر تو بغلشون گرفته بودن كه با هم مو نمی‌زدن دومی يه زن و مرد ميانسال و يه زن و مرد جوون با اون دو پسر كه بهشون می‌اومد دو ساله باشن و يه دختر ناز بغل زن جوون بود.
آرميتا حيرت زده گفت:
- اين اين كه مادربزرگ و پدربزرگمه اين هم منم و اون آرانه حتماً اون زن و مرد هم پدر و مادرمن ولی اون پسر كيه چرا ازش خبری نداريم؟!
- صبر كن الان مشخص ميشه.
دفتر خاطرات رو برداشتم و با صدای بلند خوندم.
- سلام پسر و دختر گلم شايد روزی كسی رو ديديد كه خيلی شبيه به توئه پسرم، يا برای انتقام اومد سمتتون از شباهتش به آران تعجب نكنيد؛ چون برادر دوقلوی همسانِ آرانه اسمش هم آراده حالا می‌پرسيد چرا با شما زندگی نمی‌كرده؟ آراد مثل پدرش بی‌رحم و خشن بود اما آران فقط غرور و تکبر پدرش رو به ارث برده بود وقتي پدر ومادرتون به خاطر خلافی‌هاشون اعدام شدن، داييتون كه تا الان ملاقات نكردين و در حال حاضر سينه‌ی قبرستونه آراد رو با خودش برد و مثل خودش به يک خلافكار تبديل كرد ما شما دوتا رو بزرگ كرديم ولی حرفي از اون داداشتون نزديم چون نگرانتون بوديم اما آراد شما رو خوب می‌شناسه آدم خطرناكيه توصيه می‌كنم نزدیكش نشين تلاش نكنيد، كه اون رو به سمت خودتون بكشونيد يا از كارهاش دست بكشه چون عمرا اين كارکرو بكنه با اين چيزا خو گرفته و بزرگ شده توی اين دفتر همه چی درباره‌ی پدر و مادرتون نوشته شده اگه دلتون خواست بخونيد، اگه نخواستين آتيشش بزنيد ما رو ببخشيد كه زود نگفتيم واقعاً نگرانتون بوديم كه مبادا دنبالش بريد و به شما آسيب بزنه مواظب خودتون باشيد خيلی دوستون داريم خدا پشت و پناهتون.
آرميتا بهت‌زده روی زمين نشسته بود و مدام با خودش می‌گفت:
- باورم نمی‌شه امكان نداره!
يهو از جا پريد كه از حركت ناگهانيش ترسيديم
آرميتا: ما نبايد دست رو دست بزاريم داداشم تو خطره.
با اين حرفش به خودم اومدم و من هم از جا پاشدم
جدی گفتم:
- آره حق باتوئه بياييد دنبال پسرا بريم اداره.
دارا: اين‌ها رو می‌خوای چيكار كنی آرميتا؟
آرميتا: می‌سوزونمشون حالا كه تو اين دنيا نيستن لازم نكرده با گذشتشون خودمون رو آزار بديم.
سری به عنوان موافقت تكون دادم بعد از سوزوندنشون من پشت فرمون نشستم پام رو روی پدال گاز فشار دادم
و به سمت اداره پرواز كردم با رسيدنمون پسرا از اداره بيرون اومدن، اما آشفتگی و نگرانی تو چهره‌شون بی‌داد می‌كرد دلشوره بدی به جونم افتاد. سريع پياده شدم و به سمتشون رفتم
- چي‌شده تونستيد بفهميد آران كجاست؟
ياسين: چطور بگم ولی خواهشا آرامش خودت رو حفظ كن.
ديگه مطمئن شدم كه يه اتفاقي افتاده داد زدم:
- يكيون بناله چی‌شده نصف جون شدم!
دانيال: آران به ماموريت فرستاده شده بود ولی گفتن كه به كسی خبری از ماموريتش نده اونا تو يه خونه‌ای باندی كه سر دستشون آراد راد هست، رو زير نظر داشتن اما از ديشب همون موقعی كه بهت اس داده خبری ازشون نيست مثل اين كه لو رفتن و دستگير شدن.
پاهام سست شدن و رو زمين افتادم وای بر من نكنه بهش آسيبی بزنه اون بی‌وجدان؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
دخترا بلندم كردن و به خونه برگشتيم وقتی گفتيم، آراد راد كيه؛ رنگشون پريد و نگران شدن.
- ما بايد يه جوری وارد اون باند بشيم.
ساميار: نمی‌شه اون خيلی زيرک و زرنگه ميگن تمام زير دست‌هاش رو خودش انتخاب می‌كنه، هر نيرویی كه ما اونجا فرستاديم همون روز اول لو رفته چه گريم باشه چه طبيعی!
- لعنت بهش ما بايد نجاتش بديم هر جوری كه شده.
دانيال: من به سرهنگ گفتم، گفتش فعلاً نيرو ندارن ما هم نمی‌تونيم منتظر بمونيم تا نيرو جمع كنن برای همين ازش اجازه گرفتم كه هممون تو اين ماموريت شركت كنيم منظورم با بقيه‌است ما يه گروهيم وظيفمونه كه با هم همكاری كنيم و آران رو نجات بديم.
شايان: خوب كاری كردی پس به سوی يه ماموريت جديد.
همه براي پيدا كردن و جمع آوری اطلاعات كامل در مورد اون باند در تكاپو بوديم.
ثامر: بياييد اين‌جا خبری خوبی دارم.
همه دورش جمع شديم
ثامر: مي تونيم نابودش كنيم زياد نيرو يا قدرت نداره البته قبلا بوده اما وقتی داييش مرده بيشتره همكاراشون پا پس كشيدن الان اون تنهاست تازه داره برای خودش باند می‌سازه.
اميدی در دلمون جوونه زد، خدايا كمكم كن بتونم عشقم رو نجات بدم.
آران
اه لعنتی ديشب نمی‌دونم چطوری لو رفتيم و هممون رو گرفتن چه مزخرفه، بفهمم اين برادر دوقلومه و رئيس بانده واقعا مسخره‌است! داشتم از اين بوی بد خفه می‌شدم من رو توی يه اتاقی تنها گذاشتن و بقيه رو كشتن اتاق پر شده بود، از بوی تعفن جسدها شرمم می‌شه كه برادرم چنين كسی باشه، يهو در با صدای قيژی باز شد و آراد اومد داخل كپ من بود انگار داشتم خودم رو تو آينه می‌ديدم ولی لبخند كريه‌ی كنج لبش بود.
آراد: خوبی برادر گرام؟
- خفه شو! اسم برادر رو رو سر زبونت نيار كه حرمت داره شرمم ميشه تو برادرمی.
آراد: اشكال نداره حسابی توهين كن چون من قبلش جوابت رو خوب دادم.
- منظورت چيه؟
روی صندلی جلوی من نشست پوزخندی زد و گفت:
- خيلی شبيه‌اتم نه؟ اگه الان خودم رو جای تو بزنم و برم بين خانواده‌ی مزخرفت به خصوص دلبر خانم زندگی كنم، حتما باورم می‌كنن و به قشنگ‌ترين شكل ممكن من‌ رو بينشون جا ميدن درست میگم؟
خشمگين داد زدم:
- تو خيلی غلط می‌كنی! اسم دلبر رو هم نيار رو زبون كثيفت آشغال اون خيلی خوب من رو می‌شناسه باورت نمی‌كنه.
لبخند حرص دراری زد و گفت:
- چقدر مطمئنی؟ ولی من ديشب كنارش خوابيده بودم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- مزخرفه باور نمی‌كنم.
آراد: اگه مدرک بيارم چی كه ديشب باهم يكی شديم و اون زنم محسوب می‌شه؟
مطمئن گفتم:
- بيار امكان نداره!
بيرون رفت بعد از چند مين با يک ملافه و برگه برگشت هر دوشون رو تو صورتم پرت كرد و دست‌هام رو باز كرد.
آراد: خوب ببين اين خون معشوقه‌ی توئه كه ديشب زن من شده.
ناباور ملافه رو باز كردم و با ديدن خون قلبم مچاله شد، نه امكان نداره برگه رو برداشتم و با خوندنش ديگر جونی تو تنم نموند نابود شدم دنيا روی سرم آوار شد امكان نداره دلبر من زن آراد شده، نه... نه... نه... اين امكان نداره! ولی دست خط خودشه، داشتم روانی می‌شدم شوک بزرگی بود قلبم هی فشرده‌تر می‌شد، سست و بی‌حال شدم امكان نداره اون تمام كسمه نبضم كند می‌زد، سرم گيج می‌رفت قلبم تير محكمی كشيد برای آخرين بار نام دلبر رو آروم زمزمه كردم چشم‌هام روی هم افتاد و خاموشی مطلق!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
چشم‌هام رو آروم باز كردم، ديدم تار بود چند باری باز و بسته كردم ،تا تونستم خوب ببينم توی اتاقی قديمی و ساده بودم تخت هم كه نبود، فقط يه بالشت و فرش زيرم بود نگاهی به دور و اطرافم انداختم كه پر از سرم و آمپول و دستگاه شوک بود. كاش هيچ وقت چشم باز نمی‌كردم، چطور قراره با اين درد بزرگ كنار بيام؟! با يادآوری نامه‌اش قلبم درد می‌گرفت، وقتی گفت تو تمام دنيای من شدی نتونستم جلو عجز نگاهت كنار بيام و قبول كردم بدون كه من فقط مال توام بزرگ‌ترين داراييم رو هم بهت هديه كردم تو اولين و آخرين شخص زندگيمی برای هضم اين اتفاق يكم به تنهايی نياز دارم لطفاً دنبالم نگرد هر وقت خواستم خودم برمی‌گردم پيشت دوست دارت دلبر. نه می‌تونستم داد بزنم نه می‌تونستم گريه كنم كه خالی بشم همه چی تلنبار شده رو قلبم، انگار ديگه هيچ حسی در وجود ندارم، يک آدم پوچ و توخالی شدم من احساس رو با اون ياد گرفتم و حالا كه مال من نيست ديگر حسی هم نيست آراد خيلي شبيه منه چطور می‌خواد باور نكنه؟ يعني پيام من رو نخونده يعنی به اين فكر نكرد اين شخص كيه به من پيام داده؟ حتماً با وجود آراد ديگه براش مهم نيست، ديگه نمی‌خوام به چيزی فكر كنم با فكر كردن فقط خودم رو داغون می‌كنم چشم‌هام رو بستم كه يكی در رو باز كرد و اومد داخل.
آراد: حتما خيلی دوستش داری كه بخاطرش سكته كردی نزديک بود هم از دست بری چرا داد و بيداد نمی‌كنی چرا من رو نمی‌زنی هوم؟ اگه باز سكته كنی ديگه اين دفعه نجاتت نمی‌دم.
چشم‌هام رو باز كردم و سرد و بی‌احساس بهش زل زدم از سردی نگاهم و يهو عوض شدنم بهتش زد چند مين بی‌حرف فقط نگاهم می‌كرد.
آراد: يعنی اينقدر برات مهم بود؟
حرفي نزدم فقط ساكت بهش نگاه می‌كردم
آراد: حالا كه چيزی برای از دست دادن نداری چطوره بياي با من همكاری كنی هوم؟ پيشنهاد خوبيه تا دو روز بهت فرصت ميدم فعلاً.
دو روز بعد
تا دو روز منتظرش بودم شايد برای نجات من بياد و بگه دروغه من فقط و فقط مال توام اما زهی خيال باطل واقعاً هم ديگه چيزی برای از دست دادن ندارم، تصميم رو گرفتم كه باهاش همكاری كنم چون ديگه فكر نكنم بينشون جا داشته باشم وقتی آراد اومد تصميمم رو بهش گفتم اون هم لبخند عريضی زد و خوشحال شد و اين جوری شد كه من پا به راهی گذاشتم كه هميشه ازش نفرت داشتم!

***
يک ماه بعد
بعد از گذشت يک ماه تونستيم كمی افراد جمع كنيم با مكان‌های مناسب برای انجام كارهامون، آراد انتخاب افراد رو به من سپرده بود من هم حوصله نداشتم همين‌جوری فقط استخدام می‌كردم، اما هيچ كس نفهميد كه من آرانم و اون آراده همه فكر می‌كنن ما يک نفريم، يكی از روزها آراد برای انجام كاری رفته بود و من خونه بودم رفتار آراد به مراتب از من بهتره چون از من چيزی غير از سردی بی‌حسی و بی‌حرفی ديده نمی‌شد.
با زده شدن در دست از افكارم كشيدم
- بيا تو.
محمد: قربان يه دختر جوونی اومده ميگه با شما كاره مهمی داره هر كاری كرديم از رو نميره ميگه بايد حتما شما رو ببينه.
تازه متوجه صدای داد و بيداد بيرون شدم از بالكن اتاق نگاهی به بيرون انداختم كه با ديدن شخص مقابل حس دلتنگی تمام وجودم رو فرا گرفت انگار باز همون آران قبلی شدم.
- بگو بياد داخل.
محمد: چشم قربان.
اما وقتی ياد يک ماه پيش افتادم باز سرد شدم، در به شدت باز شد و دلبر عصبی اومد داخل يه برگه دستش بود اون رو محكم به سينم كوبوند و طلبكار گفت:
- بيا اينم شاهكارت آقای آران!
برگه رو برداشتم يه آزمايش بود
- اين چيه؟
دلبر: من ازت باردارم اين آزمايش هم مدركش.
خشكم زد پس همه چی واقعيت داره اون اون الان بچه‌ی آراد تو شكمشه خدای من با صدای جيغش به خودم اومدم اخم‌هام رو تو هم كشيدم و گفتم:
- برای چی جيغ می‌زنی؟
دلبر: هزار بار صدات زدم ولی مثل اين‌كه تو هپروتی.
با اخم و سردی تمام گفتم:
- فعلاً اعصابم خرابه و سرم درد می‌كنه برو تو يكی از اتاق‌ها بعداً باهم حرف می‌زنيم.
از لحن كلامم تعجبي نكرد و بدون حرفی رفت بيرون. هه! نمی‌تونه تشخيص بده كه من آرانم نه آراد ولی صدای درونم نهيب زد تو كه سردسرد شدی رفتار قبلت با الان خيلی تغيير كرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
يک ساعت بعدش آراد مخفيانه به اتاق من اومد
آراد: امروز اتفاق خاصی نيفتاد؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- چرا يه اتفاق خيلی مهمی افتاد.
با كنجكاوی گفت:
- چی؟
گفتنش خيلي سخت بود و رو زبونم نمی‌چرخيد بعد از مكث طولانی گفتم:
- زنت اين‌جا اومد يه خبر خوبی هم برات داشت تبريک می‌گم.
گنگ گفت:
- منظورت چيه دلبر اين جا بوده تبريکت برای چيه؟!
- چون قراره به زودی پدر بشی!
برگه رو تو سينه‌ش كوبوندم
آراد: عجب چه فعالم، من الان كجاست؟
- نمی‌دونم تو يكي از اتاق‌هاست.
آراد: اوكي خوبه حواست باشه، نبايد بفهمه ما دونفريم! روزی كه من خونه‌ام تو اطرافمون آفتابی نشو و وقتی من برم تو جای من بيا فقط سوتی نده و توصيه می‌كنم يه وقت فكر بدی نكنی چون الان زن داداشته و به زودی عمو ميشی.
بعد از عوض كردن لباس‌هاش از اتاق بيرون رفت. اعصابم بدجوری خراب بود، می‌خواستم فراموشش كنم، حالا قراره جلوی چشم‌های من رژه بره، بهتره برم به اتاقم تا نزدم آراد و نفله نكردم، كمد رو كمی هل دادم، پشتش يه اتاق بود كه من توش زندگی می‌كردم داخل شدم و در رو بستم چندتا قرص آرام‌بخش خوردم تا بخوابم و گرنه فكر و خيال ديوونم می‌كنه.

***
دلبر
بالاخره طبق نقشه داريم، پيش ميريم فقط نمی‌دونم كه آران تو اين خونه است يا جای ديگه اميدوارم تو روزهای آينده بفهمم، يهو در اتاقم باز شد و آراد خره با لبخند كريهی وارد شد، نه به اخم قبلش نه به لبخند الانش يهو من رو تو بغلش گرفت و چرخوند.
آراد: عزيزم دلم برات تنگ شده بود بی‌معرفت نميگی دلم هوات رو می‌كنه.
- من رو بزار زمين آران الان بالا ميارم.
آراد: ببخشيد عزيزم حواسم نبود
دست‌هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و ادامه داد:
- چه عاليه كه قراره ثمره‌ی عشقمون تا چند ماه ديگه به دنيا بياد ممنونتم عشقوليم.
بوسه‌ای گوشم لبم گذاشت كه واقعاً اين دفعه عوقم گرفت و دوييدم به سمت سرويس بهداشتی از طرز حرف زدنش و بوسه‌اش چندشم شد و بالا آوردم، ايش! عشقوليم هم شد حرف؟ خاک تو سرش!
آراد: عزيزم چی‌شده حالت خوبه در رو باز كن نگرانم كردی.
چقدر هم نگران شدی آشغال عوضی داد زدم:
- آره خوبم فقط بالا آوردم الان ميام.
در رو باز كردم كه با اين گودزيلا رو به رو شدم با يادآوری چند دقيقه پيش باز عوقم گرفت انگار واقعی بهش ويار دارم، دستم رو روی دهنم گذاشتم و گفتم:
- نزديكم نشو من بهت ويار دارم حالم بد ميشه!
آراد: عه چه بد این بچه نيومده تو رو از من گرفته.
لبخند مسخره‌ای زدم و گفتم:
- خب چيكار كنم ديگه تو بايد مواظبم باشی اگه هی بهم نزديک بشی و من هی بالا بيارم لاغرتر می‌شم و بچه درست رشد نمی‌كنه.
نمی‌دونم اين حرفا رو از كجا آوردم يهو!
آراد: آره آره حق باتوئه تا به دنيا اومدن بچه منتظرت می‌مونم عزيزم.
لبخند كجكی زدم و چيزی نگفتم در واقع چيزی برای گفتن نداشتم اين طوری از شرش خلاص شدم، كه هی نچسبه بهم بهونه‌ی خوبیه! اتاقم جداگونه بود، از اون ديو دو سر
تمام خونه رو زير و رو كردم اما خبری از آران نبود يعنی چی! طبق تحقيقاتمون آراد غير از اين خونه جای ديگری نداره، عجب حالا اون واكنشش مقابل ديدنم چيه؟ خيلی دلتنگشم، به زور اون یک ماه رو تحمل كردم تا بتونم وارد گروه بشم، اون هم به بهونه‌ی باردار بودنم! آزمايش رو من رو ثمر و آرميتا دست‌كاری كرديم بيشتر افراد آراد الان افراد ما هستن مثل اين كه يه آدم ديگه‌ای گذاشته بود تا افراد جمع كنه ما هم از فرصت سواستفاده كرديم و افرادمون رو اونجا فرستاديم يه هفته طول كشيد تا تونستم دانيال و ياسين و ثامر رو راضی كنم تا با اين بهونه برای پيدا كردن آران وارد باند بشم الان تنها چيزی كه لازم داريم پيدا كردن آرانه تا راحت بتونيم آراد رو دستگير كنيم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
بالا پایین