جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط @meri با نام [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,724 بازدید, 97 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»
نویسنده موضوع @meri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط @meri
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
با لب‌خند به سمتم برگشت و گفت:
- میگم دلبری میشه برای مهمونی تو برام لباس انتخاب كنی؟ خيلی وقته به سليقه‌ی تو تيپ نزدم.
سر تکون دادم و گفتم:
- چشم داداشی.
ياسين: قربون چشم‌های درياييت.
با اخم گفتم:
- خدانكنه، آها راستی امشب هم كارها رو می‌سپرم دستت همه چی رو برام رديف كن تا امشب به اون اتاق برم.
سری تكون داد و گفت:
- باشه حله.
وقتی رسيديم مستقيم به اتاقم رفتم چون حوصله‌ی هيچ‌‌کی رو نداشتم لباس‌هام رو عوض كردم و چراغ اتاقم رو خاموش كردم كه فكر كنن خوابم لپ‌تاپ رو روی زانو‌هام گذاشتم و به تخت تكيه دادم، یک پيام ناخوانده از ثمر داشتم پيام رو باز كردم.
نوشته بود:
- سلام خواهری با اين اطلاعاتی كه تو فرستادی و اين‌هایی كه من دارم تونستم اين دارو رو زود درست كنم فقط مرحله‌ی آزمايش مونده، خودت و برای ديدنم آماده كن چند وقت ديگه كنارتم، تا اومدنم یک حوری بهشتی برام كنار بذار بايد مثل دانيال سيكس پک داشته باشه‌ها از الآن بگم لاغر مردنی نمی‌خوام از طرف من هم شاهين رو ببوس من هم می‌بوسمت از راه دور، حالا از اون لب‌خندهای جذابت بزن الهی شاهين فدای اون لب‌خندت بشه؛ زيادی زر زدم ديگه، دوست دارت ثمر بای‌بای.
با خوندن پيامش لبخند اومد رو لب‌هام هم بابت اين‌كه دارو آماده شده هم برای ديونه بازي‌هاش.
درجوابش نوشتم:
- سلام آفرين خوش‌حالم كردی، اين‌جا هم حوری هست هم سيكس پک‌دار البته از نوع هركولش می‌دونی كه من كسی به چشمم نمياد پس بهتره خودت انتخاب كنی، اگه كنارم بودی به‌خاطر اين حرفت می‌كشتمت! اون لب‌خندم رو هم فقط برای آدم‌های خاص می‌زنم من هم دوست ندارم بای‌بای.
مشغول ور رفتن با لپ‌تاپ بودم كه گوشی كنارم لرزيد يک پيام اومد بازش كردم
ياسين: وقتشه.
نگاهي به ساعت انداختم سه بامداد بود سريع از جا پريدم باز لباس‌های همون شب رو پوشيدم كارت رو تو جيبم گذاشتم و به بالكن رفتم از طناب پايين اومدم و برش داشتم. پشت يكی از درخت‌ها قايمش كردم آروم‌آروم بدون اين كه محافظ‌ها من رو ببينن به سمت در پشتی رفتم، باز هم محافظ‌ها مثل اون شب بي‌هوش بودن وارد اتاق شدم در رو بستم برچسب روی رمز گاو صندوق رو برداشتم هفت تا اثر انگشت بود يعنی رمز هفت رقمه، با توجه به مكان اثر انگشت‌ها رمز رو زدم، قفلش باز شد سريع تمام مدارک داخلش رو برداشتم نمی‌تونستم كه اون‌ها رو با خودم ببرم چون ممكنه لو برم به‌خاطر همين به سمت دستگاه چاپ رفتم و از همشون كپی گرفتم اصلي‌ها رو با خودم بردم و كپی‌ها رو داخل گاوصندوق گذاشتم، فقط ده دقيقه ديگه فرصت داشتم تا محافظ‌ها بيدار بشن سريع مدارك رو داخل پوشه‌ی مشكی گذاشتم و از اتاق بيرون رفتم، وقتی عقب گرد كردم با ديدن شخص مقابلم هينی كشيدم، اصلاً انتظار ديدنش رو اونم الآن نداشتم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
اگه اين مدارک مهم رو از دست بدم ديگه تلاش بی‌فايده‌ست. ولی من نقاب زده بودم فكر‌ نكنم من رو شناخته باشه.
دارا: نترس كاريت ندارم می‌دونم تو دختری و اسمتم دلبره.
ساكت بهش نگاه می‌كردم تا حرفش رو‌ بزنه.
دارا: می‌خوام باهات حرف بزنم نگران نباش كاری ندارم كه اين چی دستته يا برای چی.
کلافه گفتم:
- ولی من بايد برم الان‌هاست كه محافظ‌ها به هوش بيان وقت مناسبی نيست.
دارا: خيله خب پس من فردا صبح ميام پيشت.
- باشه.
با رفتنش سريع پايين رفتم می‌خواستم طناب رو از زير درخت بردارم كه سردی چيزی رو گردنم حس كردم.
صدای زمخت یک مرد به گوشم خورد:
- اگه تكون بخوری كشتمت اين پوشه‌ی تو دستت هم بذارش زمين.
آروم‌آروم خم شدم پوشه رو گذاشتم زمين و نامحسوس چاقویی كه تو ساق پام قايمش كرده بودم رو در آوردم و تو دستم پنهونش كردم.
- حالا هم آروم برگرد و نقابت رو بردار‌.
به طرفش برگشتم دست‌هام رو به طرف نقاب بردم مثلاً می‌خواستم برش دارم حواسش كه معطوف شد از فرصت استفاده كردم و محكم وسط پاهاش ضربه زدم همين كه خم شد سريع با چاقو دست‌هاش رو زخمی كردم كه اسلحه از دستش افتاد قبل از اين‌که بخواد عكس العملی نشون بده، با تمام قدرت مشت به صورتش كوبوندم با زانو ضربه‌ی محكمی به شكمش وارد كردم كه افتاد زمين به سمتش رفتم گردنش رو خيلی سريع و محكم پي‌چوندم كه در جا مرد! فوری به ياسين زنگ زدم كه بياد جمعش كنه.
چون تو طبقه‌ی سوم محافظ زياد بود اين اطراف خالی بود ولی نمی‌دونم اين از كجا پيداش شد؟! ياسين بدوبدو به سمتم اومد.
نگران به سمتم دوید و گفت:
- خوبی دلبر چيزيت كه نشد؟ آخه اين‌ها رو می‌خوای چي‌كار اگه چيزيت میشد من چه خاكی به سرم می‌ريختم!
با کلافگی گفتم:
- حالا كه چيزی نشده الكی شلوغش نكن زود اين رو جمعش كن تا لو نرفتيم.
بهش نگاهی انداخت و گفت:
- اين رو چه‌طوری كشتی؟
- گردنش رو پي‌چوندم.
ياسين: چرا بدون اسلحه يا چاقو؟
- اگه شلیک می‌كردم كه صدا می‌داد و دردسر میشد و اگه با چاقو خون ريخته میشد و صبح می‌فهميدن پس اين روش بهتر بود.
ياسين: اوهوم فكر خوبی بود تو برو استراحت كن ولی فردا برات دارم اين رو هم الآن جمع می‌كنم.
- باشه پس من رفتم شب بخير.
ياسين: شب بخير.
طناب و پوشه رو برداشتم و از بالكن بالا رفتم پوشه رو مخفی كردم تا فردا به خونه‌ی آران ببرمش اين‌جا خطرناكه، لباس‌هام رو عوض كردم و گرفتم خوابيدم.
صبح با نوازش‌های يكی كه خيلی برام آشنا بود چشم باز كردم دارا با لبخند قشنگی داشت موهام رو نوازش می‌كرد.
دارا: صبحت بخير.
- صبح تو هم بخير.
به سينی روی پا تختی اشاره كرد و گفت:
- صبحونه آوردم كه با هم بخوريم و بعدش يه گپي بزنيم برو دست و صورتت رو بشور كه چایی از دهن افتاد.
- باشه.
از جام پا شدم به سرويس بهداشتی رفتم كارهای مربوطه رو انجام دادم و اومدم بيرون كنار دارا نشستم و صبحونه رو با اشتهای كامل خوردم، بعد از اين همه سال اولين صبحونه‌ایی بود كه بهم می‌چسبيد، دارا يكی از خدمت‌كارها رو صدا زد و سيني رو برد.
- در مورد چی می‌خوای حرف بزنی؟
دارا: خيلی سوال تو ذهنم هست و می‌دونم تنها تو هستی كه می‌تونی جواب من رو بدی.
- چرا من؟
دارا: خودم هم نمی‌دونم ولی احساس نزديكی زيادی بهت دارم.
- خيله خب بگو می‌شنوم.
دارا: من اون روزی كه از سفر برگشته بودم برای اولين بار هم تو رو ملاقات كردم، ولی تمام دعوای تو و پدرم و شنيدم، آيا من واقعاً خواهر دوقلوی تو هم پس چرا من چيزی يادم نيست؟!
نمی‌دونستم چی جوابش رو بدم سوال سختی بود مردد گفتم:
- من... من نمی‌تونم الآن چيزي بهت بگم به موقعه‌اش همه چی رو توضيح ميدم.
غمگین گفت:
- آخه چرا؟
سر به زیر گفتم:
- چون يه چيزهايی هست كه با فهميدنشون داغون میشی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
دارا: پس حداقل بگو تو واقعاً خواهر منی؟
به چشم‌های هم‌رنگ چشم‌هام زل زدم و گفتم:
- آره من خواهر تو هم.
دارا: برادر چی؟
- آره برادر هم داریم اسمش دانیاله.
دارا: همونی که دست‌گیرش کردن؟
- آره همونه.
دارا: پدر و مادرمون کجان؟ چرا من چیزی یادم نیست؟
غمگین گفتم:
- مردن در واقع شاهین اون‌ها رو کشت به تو هم داروی فراموشی داده که چیزی یادت نیست.
هینی کشید و دستش رو روی دهنش گذاشت ناباور گفت:
- پس برای همینه که نسبت به شاهین احساس غریبی دارم و زیاد تو خونه نمی‌مونم چون حس بدی بهم دست میده.
غمگین ادامه داد:
- وقتی دیدمت دلبر حس آرامش به وجودم تزریق شد جوری که دوست داشتم بپرم تو بغلت حتی اون پسر یاسین حس می‌کنم که می‌شناسمش یا حتی اصلاً باهاش نسبتی دارم همیشه دوست داشتم یکی کنارم باشه که حس غربتی بهم دست نده من بین اون همه آدمی که می‌بینی غریبم دلبر!
اشک‌هاش سرازیر شدن ادامه داد:
- چون تنها بودم به یک پسری رو آوردم که ایرانی هم بود کم‌کم بهش علاقه‌مند شدم تا این که یه مدت پیش با هم‌دیگه به مهمونی رفتیم نمی‌دونم چه‌طوری بی‌هوش شدم صبح كه پاشدم سيلی محكمی به صورتم زد و هر چی از دهنش در اومد بارم كرد! می‌گفت اون دختری معصومی كه فكر می‌كرد نيستم من گولش زدم من هم خرابم من هم دختر هر جایی‌ام رابطمون رو به هم زد و گفت كه ديگه حتی بهش فكر نكنم چون لياقت فكر كردن به اون رو ندارم لحظه آخر هم گفت ديگه به كسی نزديک نشم چون ديگران هم بدجوری من رو پس می‌زنن چون دست دوم هستم.
- تعجب نكن كه چرا زود به عنوان خواهر قبولت كردم چون حس می‌كنم خيلی آشنایی من بهت نياز دارم نمی‌پرسم اين مدت كجا بودين چون شايد دليلي داری ولی اين چيزها رو دلم سنگينی می‌كرد كه بهت گفتم.
به هق‌هق افتاد ديدن اين حالتش دلم رو خون كرد خودش رو تو بغلم انداخت محكم من رو به خودش فشار می‌داد بعد از اين همه سال اجازه دادم بغضم بشكنه و من هم در بغل خواهرم و پا به پاش اشک ريختم.
دارا: نمی‌دونم از چی حرف میزد دلبر نمی‌دونم منظورش از دست دوم چی بود به خدا من دوستش داشتم.
- خودت رو ناراحت نكن عزيزدلم لياقتت رو نداشت فراموشش كن می‌دونم سخته ولی چاره‌ای جز اين نداری.
اون‌قدر اشک ريخت و لرزيد تا تو بغلم خوابش برد، آروم از خودم جداش كردم و روی تخت خوابوندمش هنوز هم رد اشک روی صورتش مونده بود موهاش رو از صورتش كنار زدم و پتو رو تا روی گردنش بالا كشيدم كنار تخت نشستم دستم رو روی گونه‌م گذاشتم و به صورت ماهش خيره شدم، نمی‌دونم چه‌قدر گذشت كه در به شدت باز شد و ياسين اومد تو خواست چيزی بگه كه با ديدن اين صحنه حرف تو دهنش ماسيد دستم رو به علامت سكوت بالا بردم آروم در رو بست و اومد كنارم نشست.
ياسين: بالاخره اومد پيشت؟ بعد از اين همه سال تونستی مثل همه گريه كنی و تو خودت نريزی؟
- اوهوم غريبيش دلم رو سوزوند داداش هق‌هقش جيگرم رو كباب كرد نگرانم وقتی كه حافظه‌ش برگرده چه حالی بهش دست ميده.
ياسين: نگران نباش اون هم درست میشه می‌دونم سخته ولی همه‌ی ما در كنارش می‌مونيم اين مشكلش به اين معنی نيست كه ديگه نتونه زندگيش رو مثل آدم‌های سالم ادامه بده بهت قول میدم كه همه چی خوب بشه و آروم و شاد دوباره در كنار هم جمع بشيم.
- حرف‌هات درستن داداش اميدوارم، راستی اين‌جوری اومدی چيزی می‌خواستی؟
ياسين: آره می‌خواستم تنبيه‌ات كنم كه با ديدن اين صحنه‌ی قشنگتون دلم نيومد، ولی دلبر خواهش می‌كنم مواظب باش اين كارها مردونه‌‌ست برای تو مناسب نيست نمی‌تونم جلوت رو بگيرم ولی حداقل بذار كسی کنارت باشه، دلبر ما همه اميدمون به بودن توهه اگه چيزيت بشه اولين نفر من می‌ميرم.
غرق نگاه سبز قشنگش شدم و گفتم:
- باشه قول میدم كه مواظب باشم درضمن اين بازی ماست خودمون بايد تمومش كنيم نمی‌خوام كسی رو وارد ماجرا كنم.
ياسين: باشه از اين به بعد من هم خبر كن تا باهات بيام تنها نری.
- اوكی.
پا شد می‌خواست بره که انگار چیزی یادش اومده باشه به طرفم برگشت و گفت:
- راستی بيا برام لباس انتخاب كن تا بدم اتوش كنن.
- باشه الآن لباس عوض می‌كنم ميام.
ياسين: پس من تو اتاقم منتظرت می‌مونم.
سری تكون دادم و پاشدم كه لباس عوض كنم، ياسين هم به اتاقش رفت يه سويشرت توسی با شلوار صورتی كم‌رنگ تنم كردم بوسه‌ای روی پيشونی دارا زدم چراغ رو خاموش كردم و به اتاق ياسين رفتم در زدم و با بفرماييد ياسين داخل شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
ياسين:
- اومدی؟
مسخره دهنم رو کج کردم و گفتم:
- پ ن پ هنوز تو راهم!
خنديد و به سمت كمدش رفت بازش كرد و گفت:
- هر چی دلت بخواد هست انتخاب كن.
جلو رفتم و گفتم:
- مگه تو از بازار نخريدی وقتی با بچه‌ها رفتی؟
با خنده شونه بالا انداخت و گفت:
- نه بابا لباس زياد دارم رفتم ناهار مفت بخورم.
سرم رو تو کمد فرو کردم و گفتم:
- آهان مفت خور.
اين‌قدر با كمدش ور رفتم تا یک كت و شلوار شیک در آوردم.
تو بغلش پرت کردم و گفتم:
- بيا اينم تيپ امشبت.
چشم‌هاش برق زدن
- دمت‌گرم خيلی قشنگن‌ها! تا حالا هم نپوشيدمشون.
كت و شلوار فيروزه‌ای رنگ با پيراهن سفيد و كفش اسپرت سفيد.
نگاهی بهم انداخت و دو دل گفت:
- دلبر میشه يه خواهشی ازت بكنم؟
دست به کمر گفتم:
- بله بگو.
- میشه امشب با من ست كنی؟ خواهش می‌كنم!
- اوم خيله خب باشه.
ذوق زده گفت:
- آخ جون نوكرتم به مولا.
با خنده سری به نشونه‌ی تأسف تكون دادم و از اتاقش بيرون رفتم پايين هيچ كسی نبود، عجب مگه امشب مهمونی نيست؟! به آشپزخونه رفتم فقط دوتا خدمت‌كار بود به يكيشون گفتم برام قهوه بياره منم تو سالن نشستم يكم بعد ياسين اومد كنارم نشست.
سوالم رو به زبون آوردم
- ياسين مهمونی امشب كجا برگزار می‌شه؟
دستش رو روی مبل گذاشت و گفت:
- تو خونه‌ی دوم شاهين.
- همونی كه زنش اون‌جا زندگی می‌كنه؟
ياسين: آره هميشه اون‌جا مراسم‌هاش برگزار میشه.
- چرا؟
- چون تو اين خونه تمام مدارک و داراييش رو گذاشته و افراد مورد اعتمادش می‌ترسه كسی پول يا مدرک ازش كش بره به‌خاطر همين مراسم‌ها تو اون خونه انجام میشه بیشتر مشتري‌هاش از وجود اين خونه بی‌خبرن.
سری به نشونه‌ی فهميدن تكون دادم.
- ميگم داخل گاوصندوقش چه‌قدر پول بود؟
- خيلي زياد.
- حالا كه تو رفتی به اون اتاق يه بسته تراول با خودت می‌آوردی باهاش اوضاعمون رو درست كنيم.
صورتم رو با چندش جمع کردم و گفتم:
- حاضرم از بی‌پولی به گدایی بي‌افتم ولی پول حروم تو جيبم نذارم.
- آفرين‌آفرين خوشمان آمد.
- ياسين؟
- جانم.
- امشب بعد از مهمونی يه بهونه‌ای بيار بريم خونه آران اين مدارک رو هم بهت ميدم يه جوری تو ماشينت قايمشون كن.
- باشه حله.
باز به اتاقم برگشتم آروم در رو باز كردم آروم هم بستم اما وقتی عقب‌گرد كردم ديدم دلیار روی تخت چهار زانو نشسته.
- بيدارت كردم؟
دلیار: نه قبل اومدنت بيدار شده بودم.
- خوب خوابيدی؟
- آره بهترين خواب عمرم بود.
لب‌خندی زدم و گفتم:
- خوش‌حالم كه خوب خوابيدی فقط يه چيز دلیار، موقعی كه شاهين تو خونه‌‌ست نزديكم نشو ممكنه برامون دردسر بشه.
- باشه حواسم هست نگران نباش.
از تخت پايين اومد و ادامه داد:
- من ديگه ميرم ببخشيد كه رو تختت خوابيدم.
اخم‌هام تو هم شدن و گفتم:
- ديگه از اين حرف‌ها نزن دلم می‌گيره.
غمگين گفت:
- معذرت می‌خوام من هنوز نمی‌شناسمت ولی برام خيلی آشنایی نمی‌دونم چی بينمون بوده و چی باعث ناراحتيته حالا فاز غم رو ولش من ديگه برم شب تو مهمونی می‌بينمت فعلاً.
- باشه گلم فعلاً.
با رفتنش در اتاق رو قفل كردم مدارك رو در آوردم و شروع به خوندن كردم هر چی جلوتر می‌رفتم كلافه و عصبی می‌شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
لعنت بهت شاهين كه فكر همه جا رو كردی، طبق گفته‌ی شايان گنده‌ترين خلاف‌كاری‌هاش به نام شايانه و كوچک‌ترينش به نام شاهينه! كلافه موهام رو چنگ زدم اه لعنتی نه اين طوری نمی‌شه اجازه نمیدم قسر در بره شايان بی‌گناهه بايد با پسرها مشورت كنم و يه راهی پيدا كنيم، با زده شدن در سريع برگه‌ها رو جمع كردم داخل پوشه گذاشتم و سرجای قبليشون برگردوندم و در و باز كردم.
الناز: خانم ناهار حاضره تشريف بيارين پايين.
- صبر كن‌.
سرم رو از لای در بيرون بردم وقتی ديدم كسي نيست دستش رو كشيدم و آوردمش داخل اون هم با تعجب به من نگاه می‌كرد.
- چی‌شده خانم؟!
- بهت گفتم وقتی كنار منی خودمونی حرف بزن، الآن يه پوشه بهت ميدم ميون لباس‌هام قايمش كن مثلاً می‌خوای بری بشوريشون لباس‌های شسته شده‌ی ياسين رو بردار اين پوشه رو ميونشون پنهون كن و به اتاقش ببر باشه؟ فقط خوب مواظب باش كه نه از دستت بي‌افته نه كسی تو رو ببينه.
- باشه نگران نباش.
پوشه رو آوردم با لباس‌هام پي‌چوندمش و به دست الناز دادم.
- خيلی مراقب باش من مهم نيستم ولی تو و ياسين نبايد گير بي‌افتين.
با اطمینان چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و گفت:
- اين چه حرفيه دلبر، باشه من تو اين كارهل خبرِ دارم اصلاً جای نگرانی نيست.
با رفتنش موهام رو مرتب كردم و به پايين رفتم روی ميز غذاخوری فقط من و ياسين و شايان بوديم آروم دم گوش شايان گفتم:
- امشب بعد از مهموني به خونه‌ی آران بيا اون‌جا می‌خواييم جمع بشيم و نقشه بكشيم بهتره تو هم با ما باشی.
با خوش‌حالی نامحسوس سری تكون داد، بعد از ناهار به اتاقم رفتم كمدم رو باز كردم تا یک لباس برای امشب انتخاب كنم، يه لباس بلند دنباله‌دار فيروزه‌ای نظرم رو جلب كرد هم ست با ياسين میشد هم مناسب امشبه روی سينه‌ش و آستين‌هاش گل كاری شده بود يه كمربند باريک مشكی می‌خورد دامنه‌ی پايينش هم با مرواريد تزيين شده بود فقط سرشونه‌هام میشد كه با شال حل میشه همين لباس رو با شال هم‌رنگش كنار گذاشتم تا بعداً بپوشمشون.
يه چرت یک ساعته زدم به حمام رفتم بعد نیم ساعت بيرون اومدم موهام رو خشک كردم و با يه گيره‌ی قشنگ ساده بستم حالا نوبت آرايش بود، يکم كرم پودر به صورتم زدم از سايه كه خوشم نمياد خط چشم كشيدم كه جذابيت چشم‌هام رو چندبرابر می‌كرد ريمل هم به مژه‌هام زدم رژ با رژگونه‌ی صورتی كم‌رنگ زدم همين ديگه تموم شد، هيچ‌وقت عادت ندارم غليظ آرايش كنم لباسم رو پوشيدم كمربند رو به صورت پاپيون بستم گردنبند نقره با گوشواره و دست‌بند ستش هم انداختم كفش فيروزه‌ای و سفيد هم پام كردم ادكلن خوش بو رو مچ دست و گردنم زدم وسط اتاق ايستاده بودم كه در به شدت باز شد و ياسين اومد تو‌.
- دل... وای دختر محشر شدی می‌خوای دل كي رو ببری كلک؟ بعد هم يه چشمک زد
اخم کردم و گفتم:
- تو بلد نيستی وقتی وارد اتاق يه دختر میشی بايد در بزنی؟
- حالا ول كن، به‌به با من هم ست كردی، یهو جدی ادامه داد:
- دلبر امشب بايد همش كنارم باشی گفته باشم اون‌جا مردهای هيز زيادی هست.
- باشه ولی تو هم خيلی خوش تيپ شدی.
با خودشیفتگی گفت:
- البته كه هستم.
به سرشونه‌هام اشاره كرد و ادامه داد:
- نمی‌خوای كه اين‌جوری بری؟ سرشونه‌هات لختن!
- نه شال می‌ندازم.
- پس زود باش ديرمون شده.
پالتوی سفيد روی لباسم پوشيدم شالو تو كيفم گذاشتم و با ياسين بيرون رفتيم، پايين پله‌ها شايان منتظر ايستاده بود كه خيره‌خيره داشت نگاهم می‌كرد جوری كه انگار تو اين عالم نيست.
خيلی خوش تيپ شده بود كت و شلوار و پيراهن شيک مشكی با كراوات بنفش به تن داشت.
ياسين: هوی شنی، خورديش بريم دير شد.
سريع به خودش اومد و سرش رو پايين انداخت سوار ماشين ياسين شديم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
تو راه يهو يادم اومد كه از ياسين نپرسيدم.
- ياسين پوشه رو با خودت آوردی؟
- آره تو صندوق ماشينه.
شايان: كدوم پوشه از چی داريد حرف می‌زنيد؟
- بعداً همه چی مشخص میشه عجله نكن.
به مقصد كه رسيديم از ماشين پياده شديم و به سمت خونه رفتيم با داخل شدنمون يه خدمت‌کار به سمتم اومد پالتوم رو در آوردم شالو از كيفم خارج كردم و پالتو و كيف رو بهش دادم، شالو روی سرشونه‌هام گذاشتم كه پيدا نباشه.
ياسين دستم رو گرفت و جلو رفتيم نگاهم به شايان افتاد كه با حسرت به دست من و ياسين نگاه می‌كرد زود نگاهش رو دزديد و به جلو دوخت به يكی از ميزهای اصلي رسيديم كه سه تا پسر اشغالش كرده بودن اون‌ها هم كسی نبودن جز آران و سام و يه پسر ديگه كه وقتی خوب بهش خيره شدم فهميدم دانياله، به سمت ما برگشتن.
سام: می‌موندين فردا می‌‌اومدین.
ياسين: نه ديگه تصميم گرفتيم الآن بياييم تا فردا.
روی صندلی‌ها نشستيم ياسين كنارم و شايان هم سمت ديگم قرار گرفت و من هم رو به روی آران جا گرفتم.
ياسين: خب حالا بذارید آناليزتون كنم ببينم كدوم تيپش بهتره.
دستش رو به حالت فكر كردن زير چونه‌ش گذاشت چشم‌هاش ريز كرد و گفت:
- از تو سام شروع می‌كنم كت و شلوار توسی با پيراهن و كفش اسپرت سفيد دكمه‌های اول پيراهنتم باز گذاشتی خجالت نمی‌كشی دخترها با ديدنت دلشون تور و بخواد اگه به نامزدت نگفتم!
سام: هيس، تنها نيستيم‌ها تو جمعيم الآن لومون ميدی بي‌شعور.
ياسين: قابل تحملی حالا تو آران كت و شلوار كرمی با پيراهن و كفش مشكی و پاپيون كرمی ولی اين پاپيون چه میگه بچه‌ایی؟ اما خوب تيكه‌ای شدی خوشم اومد البته به پای من نمی‌رسی.
شايان: يه كلمه از مادر عروس.
ياسين: خفه و حالا اين آشنای ناآشنا كت و شلوار سورمه‌ای پيراهن سفيد و كراوات توپ توپی سورمه‌ای و سفيد هوم! بد نيستی باز.
واقعاً پسرها امشب همشون خوش‌تيپ شده بودن همه هم در یک سطح جوری كه آدم می‌موند به كدومشون نگاه كنه به‌خاطر همين سنگينی نگاه بيشتر مهمون‌ها روی ميز ماست سرم رو كه بلند كردم نگاهم با نگاه آران گره خورد، نمی‌دونم چرا وقتی به چشم‌هاش نگاه می‌كنم خودم رو می‌بازم برای اين‌که بيشتر از اين غرق جنگل چشم‌هاش نشم نگاهم رو دزديدم و به دانيال دوختم هنوز هم سنگينی نگاهش رو حس می‌كردم اما حواسم رو به سمت دانيال معطوف كردم كه داشت جایی رو خيره‌خيره نگاه می‌كرد.
نگاهش رو دنبال كردم و به الناز رسيدم كه داشت از مهمون‌های ويژه پذيرایی می‌كرد با اين‌كه فرم مخصوص مهمونی تنش بود اما حسابی خوشگل و تو دل برو شده بود قيافه‌ی شرقی و جذابی داشت موهای بلند قهوه‌‌ایش خیلی دلبری می‌کرد. يک شوميز قرمز كه يقش پاپيون مشکی بلندی داشت و دامن كوتاه مشكی و كفش پاشنه بلند قرمز موهاشم دم اسبی بسته بود با آرايش مليح دخترونه اوه فکر كنم دل آقا داداش ما رو برده اين دختر!
بايد بعد ازش بازجویی كنم يهو صدای نكره‌ی شاهين دم گوشم پي‌چيد از اين‌که نفس‌هاش به گردنم می‌خورد چندشم شد نگاهم به آران افتاد كه فكش قفل شده بود اخم بين ابروهاش رو كه نگم و به شاهين عين ميرغضب نگاه می‌كرد اين چرا اين‌جوری شده؟!
شاهين: چه خوشگل و تو دل برو شدی امشب اوم! چه بوی خوبی هم ميدی.
و خيلي سريع بدون اين‌که بتونم عكس العملی نشون بدم بوسه‌ای روي گونه‌ام زد همون لحظه‌ش دست‌های آران، دانيال، ياسين و شايان مشت شد و گره‌ی بين ابروهاشون تنگ‌تر.
شاهين: اوه‌اوه چتونه شماها عين ميرغضب به من زل زدين؟!
آران فوری از جاش بلند شد كه صندلی با صدای بدی افتاد قبل از اين‌که چيزی بگه و همه چی خراب بشه سريع پاشدم كرواتش رو چنگ زدم و دور گردنش پي‌چوندم جوری كه داشت خفه میشد.
آروم غريدم:
- حيوون كثيف مگه بهت نگفتم به من نزديک نشو حس نجاست بهم دست ميده؟ كاری نكن امشب جلوی مهمون‌هات آبروت رو ببرم پيرخرفت، بی‌غيرت جلوی زنت به یک دختر جوون دست درازی می‌كنی آره؟ آخرين بارت باشه عوضی.
يكم هم ناخونام رو تو گردنش فرو كردم كه زخمی شد و تندتند گفت:
- باشه‌باشه غلط كردم فقط ولم كن خفه شدم.
آروم ولش كردم صاف وايساد و كرواتش رو مرتب كرد خطاب به آران گفت:
- تو اين‌جوری پاشدی چي‌كار می‌خواستی بكنی؟
قبل از آران من به حرف اومدم به دانيال اشاره كردم و گفتم:
- می‌خواسته اين آقای محترم رو به شما معرفی كنه.
آران يک نگاه عميقی به من انداخت كه معنيش رو نفهميدم.
شاهين: می‌شنوم آتاش جان.
آران: ايشون جناب دكتر ساتيار اشرفی نيا هستن دوست صميمی بنده می‌خواسته از اين به بعد با ما كار كنه فرد قابل اعتماديه.
شاهين: باشه اگه مورد تاییده تو هست من مشكلی ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
باهم ديگه دست دادن
شاهين: به گروه ما خوش اومدی پسر.
دانيال: متشكرم آقای دادور باعث افتخارمه.
پشت‌بند حرفش باحالت چندشی صورتم رو جمع كردم كه باعث خنده‌ی پسرها شد ولی جلوی شاهين نمی‌تونستن خندشون رو رها كنن.
شاهين: من فعلاً برم شما هم بياييد به مهمون‌ها يه سلامی بكنيد.
با رفتنش همه تركيدن از خنده
چشم‌هام رو ريز كردم و گفتم:
- كه باعث افتخارته آره؟
دانيال: نه اصلاً، حالا من يه حرفی زدم تو ديگه گيرنده.
ياسين دستش رو انداخت دور گردنم لپم رو کشيد و گفت:
- آفرين خوشم اومد خوب حال شاهين رو گرفتی عشق خودمی تو.
آران و شايان با اخم به ياسين نگاه می‌كردن دانيال و سام با لبخند خود، درگيری دارن!
يهو يكی مثل ميمون از گردن آران آويزون شد و باصدای تو دماغی گفت:
- وای آتاشی خيلی دلم برات تنگ شده بود عزيزدلم.
عوق از طرز حرف زدنش حالم به هم خورد لباساش رو كه نگم بهتره يه تيكه پارچه اندازه كف دست بود انگار! پوزخندی به آران زدم كه متقابلاً اون هم پوزخند زد.
آران: ولم كن اليزابت خفم كردی.
از سرجاش بلندش كرد و دستش رو گرفت و رفت.
- اين دختر كی بود؟
ياسين: اليزابت دختر ويليام يكي از كله گنده‌های شريک شاهينِ، بي‌چاره آران مجبوره تحملش كنه.
- حالا اين حرف‌ها رو ول كن تمام كله گنده‌هایی كه با شاهين شريكن رو نام ببر و معرفی كن.
سام: اون‌ها فقط چهار نفرن با شاهين ميشن پنج‌تا.
شايان: آره درسته اسم‌هاشون هم از جمله جيسون، الكس، مايک و ويليام دخترش هم هموني كه تازه اومد ولی بچه‌های اون‌ها تو كارها دخالتی ندارن، معرفي هم بيا اعلان كنارشون بريم تا معرفيشون كنم.
- اوكي بريم.
باهمشون آشنا شدم از قيافه‌هاشون هم معلومه كه تو كارهاشون خبر دارن ولی از نگاه ويليام خوشم نيومد هم هيز بود هم موشكافانه نگاه می‌كرد، اين افراد بايد كم‌كم نابود بشن تا بعداً برامون دردسر ايجاد نكنن، برگشتنی هم به دارا خوردم كه يه چشمک به من زد و رفت خواهريم چه خوشگل شده امشب، اين وسط هر كی به ياسين نزديک میشد پسش میزد با اين كه شر و شيطون بود ولی حتی برای شوخی هم كه شده طرف دخترها نمی‌رفت.
سام: هوی ياسی يكم به اين طفل معصوم‌ها محل بذار گناه دارن به خدا.
- ايش چي‌ان اين‌ها آدم حالش ازشون به هم می‌خوره.
سام قهقهه‌ای زد و گفت:
- آفرين‌آفرين خوشمان آمد.
ياسين: راستی ما به آران نگفتيم كه قراره امشب به خونه‌ش بريم يه وقت سوتی نده.
- من الآن ميرم خبرش می‌كنم.
شايان: فقط زود برگرد يا كنار آران بمون اين‌جا خطرناكه.
ياسين: آره حق با شنيه زياد نمون هر چند تو بدجوری می‌زنی تو پرشون.
- باشه نگران نباشيد.
لباسم رو با دو دستم گرفتم و به جلو رفتم كنار اون اليزابت خره در حال گپ زدن بود با نزديک شدنم آران به سمتم برگشت.
آران: اتفاقی افتاده؟
- نه فقط كارت داشتم میشه يه لحظه دنبال من بيای؟ ضروريه!
- باشه تو برو من الآن دنبالت ميام.
بدون توجه به قيافه‌ی پر حرص اون عفريته به يه جای خلوت رفتم آران هم يكم بعدش دنبالم اومد.
- می‌شنوم.
سرد و بی‌روح به جنگل چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- امشب اگه اشكالی نداره می‌خواييم تو خونه‌ت جمع بشيم و نقشه بكشيم چون الآن تمام مدارک مهم شاهين دست منه نبايد وقت رو تلف كنيم.
- تو چه‌طوری اون مدارك رو گير آوردی؟
- الآن وقت اين حرف‌ها نيست بعداً مي‌فهمی فقط گفتم حواست باشه يه وقت سوتی ندی.
باعقب گرد كردنم يكی محكم من رو از شالم كشيد و چون شالو تو دستم گرفته بودم من عم به عقب پرت شدم كه آران فوری من رو گرفت و نذاشت بي‌افتم با داد اليزابت به خودم اومدم.
- هوی عفريته‌ی بی‌پدر و مادر فكر نكن بتونی قاپ آتاش رو بدزدی می‌دونم حرصت گرفته از اين‌که همش كنارمه ولی گو*ه خوردی نمی‌ذارم نزديكش بشی.
از شدت عصبانيت به نفس‌نفس افتاده بودم می‌كشم شخصی رو كه به پدر و مادرم توهين كنه، ياسين و دانيال با نگرانی بهم خيره شدن چون اين حالتم رو می‌شناختن ولی جرئت نزديک شدن نداشتن.
يه سيلی محكمی به صورتش زدم كه دست خودم هم درد گرفت به سمتش يورش بردم گردنش رو چنگ زدم ناخن‌هام رو تو گردنش فرو بردم جوری كه برای يه ذره نفس به تقلا افتاد.
داد زدم:
- می‌برم نفس كسی رو كه به پدر و مادرم توهين كنه آشغال عوضی، تف به روت بی‌حيا پدر و مادرت بايد از داشتن چنين دختری احساس حقارت بكنن.
روی سراميک‌ها هلش دادم كه شروع كرد تند‌تند نفس كشيدن.
- نمی‌خواستم دستم رو با خون نجست آلوده كنم حالا از جلو چشمم دور شو كه با ديدنت عوقم می‌گيره.
ويليام: به نظرت با اين كاری كه با دخترم كردی مستحق مجازات نيستی؟
يه تيكه‌ای بهش انداختم كه نتونست به خودش بياد!
پوزخندی زدم و گفتم:
- ولی فكر نمی‌كنی اين دختر چون هيچ شباهتی به تو نداره اين‌طور نيست؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
به عينه رنگش پريد و پچ‌پچ حضار بلند شد.
رو به همشون داد زدم:
- همتون اين رو آويزه‌ی گوشتون بكنيد كسی پا رو دمم بذاره بدجوری قيچيش می‌كنم فرقی هم نمی‌كنه كی باشه.
شالم رو كه روی شونه‌ی آران افتاده بود رو چنگ زدم روی سرشونه‌هام گذاشتم و به ميزمون برگشتم ياسين فوراً يک ليوان شربت برام آورد و به دستم داد.
ياسين: بيا اين رو بخور فشارت افتاده.
دانيال: خوبی دلبر؟ شرمنده نمی‌تونم نزديكت بشم تا جلب توجه نشه.
چشم‌های درياييش طوفانی بودن.
- من خوبم نگرانم نباشيد.
شربت رو يک نفس سر كشيدم و سرم رو روی ميز گذاشتم حس می‌كردم كه صدای موسيقی داره مخم رو سوراخ می‌كنه، يهو صدای موسيقی قطع شد و مهمو‌ن‌ها رو برای صرف شام به باغ دعوت كردن، آران پسرها رو مجبور كرد به باغ برن و خودش خدمت‌كاری رو صدا زد داخل خونه برامون غذا بيارن.
- لازم نيست تو اين‌جا بمونی تنهایی راحت‌ترم.
- باشه حالا غذات رو بخور.
- ميلی ندارم.
- پس ميگم برات كنار بذارن بعداً تو خونه اگه گشنه‌ت شد بخور.
- چرا اين‌قدر غذا خوردن من برات مهم شده؟!
- تو فكر كن حس انسانيتم اجازه نميده، حالا نمی‌شه اين‌قدر سرد رفتار نكنی ما قراره برای مدتی هم‌كار بشيم.
پوزخندی زدم و گفتم:
- هه خنده‌داره تو اون روزی گفتی فكر شریک شدن با تو رو از سرم بيرون كنم الآن خودت ميگی با هم هم‌كاری كنيم؟ در ضمن رفتار من اينه عوض هم نمی‌شه.
- حالا من اون موقع يه چيزی گفتم ما همه يه هدف داريم بهتره با هم هم‌كاری كنيم كه سريع‌تر مأموریت تموم بشه، من آدمی نيستم كه چشم روی همه‌ی حقيقت‌ها ببندم تو تا حالا كاری كردی كه من و سام اين دوساله به يه نخش هم نرسيديم، هم بابت امشب كه نذاشتی خراب‌کاری كنم و هم بابت اون عمليات كه جونم و نجات دادی ممنونم، به نظرم غروری كه اجازه نده از طرف مقابلت تشكر كنی مزخرفه پس از صميم قلب ازت متشكرم.
- تيكه می‌ندازی؟
- تو از همه‌ی حرف‌هام فقط اين رو گرفتی؟ نه قصد تيكه انداختن ندارم فقط می‌خوام با هم هم‌كارهای خوبی بشيم و سرد رفتار نكنيم.
دستش رو به طرفم دراز كرد‌ و ادامه داد:
- قبول می‌كنی؟
چند ثانيه مكث كردم بعدش من هم دستم رو توی دستش گذاشتم.
- قبوله.
لبخند قشنگی زد كه متقابلاً من هم لبخند زدم.
ياسين: حالا كه شما لبخندهاتون اين‌قدر جذابه چرا ما سالی يه بار هم نمی‌بينيم؟!
- چون باعث پررو شدن اشخاصی مثل تو ميشه!
ياسين: شكست نفسی نفرماييد بانو پيرخرفت زر زده كه بياييد كنار مهمون‌ها زشته.
- زشت زنشه الآن مياييم.
ياسين: اين رو به خودش بگو باشه فقط زود.
آران: بريم؟
- بريم.
پاشديم و دوشا دوش هم، به باغ رفتيم مثل اين كه همه شام خورده بودن و كم‌كم داشتن خداحافظی می‌كردن تا آخر مهمونی هم نه اليزابت و نه پدرش به من و آران نزديک شدن، ساعت دو شب قصد رفتن كرديم.
شايان رو به شاهين كرد و گفت:
- پدر ما ديگه بريم امشب می‌خواييم تو خونه‌ی آران جمع بشيم و خوش بگذرونيم شما اين‌جا می‌مونيد ديگه؟
شاهين: باشه كل فردا رو مرخصيد آره من اين‌جام امشب ميگم مايكل مواظب خونه باشه.
دارا: پدر من هم دارم ميرم پيش دوست‌هام شب بخير.
شاهين: باشه دخترم تو كه آزادی.
به سمت ماشين‌هامون رفتيم قبل از سوار شدن به سمت دارا رفتم دستش رو گرفتم و آروم گفتم:
- اين‌جایی كه ميری امنيت داره؟
دستش رو روی دستم گذاشت يه بار چشم‌هاش رو باز و بسته كرد و گفت:
- آره اصلاً نگرانم نباش آبجی.
لب‌خند قشنگ زدم و گفتم:
- پس مواظب خودت باش عزيزدل آبجی.
دارا: چشم تو هم همين‌طور.
بوسه‌ای روی گونه‌م زد و رفت با عقب گرد كردنم و ديدن صحنه‌ی رو به روم حس كردم قلبم مچاله شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
دانيال پشت به من ايستاده بود و مظلومانه اشک می‌ريخت.
- داداش خواهش می‌كنم نريز‌نريز اين مرواريد‌ها رو كه حس می‌كنم قلبم می‌ريزه.
به سمتش رفتم و محكم بغلش كردم.
دانيال: خوش‌حالم كه برگشت خوش‌حالم كه پيشمونه، ما بايد هرچه سريع‌تر اين عمليات رو تموم كنيم من ديگه تحمل ندارم می‌خوام كنار خودم داشته باشمتون.
از من جدا شد اشک‌های رو گونه‌م رو پاک كرد و من هم اشك‌هاش رو پاک كردم دستم رو گرفت و محكم فشرد به طرف ماشين رفتيم، همه با لب‌خند به ما نگاه می‌كردن.
ياسين: بتركيد الهی، يا همش صحنه‌های اكشن نشونم می‌ديد يا رمانتيک يكم به فكر قلب بی‌جنبه‌ی من هم باشيد.
آران: وقت مسخره بازی نيست جمع كن بريم.
ياسين: بيا اين فقط زورش به من می‌رسه هميشه من رو مقصر می‌دونه هی‌خدا
پشت‌بند حرفش سوار ماشين شد من و شايان و ياسين با هم دانيال و آران و سام با یه ماشين ديگه رفتن، با رسيدنمون ماشين‌ها رو داخل پاركينگ پارک كرديم و پياده شديم پوشه رو از دست ياسين گرفتم و به داخل رفتم، خداروشكر داخل كيفم لباس خونگی گذاشته بودم، وارد يه اتاق شدم لباسم رو با يه سويشرت نوک مدادی و شلوار جين شش جيبی زغالی عوض كردم، صورتم رو شستم و با حوله خشک كردم موهام رو باز گذاشتم و شونه كشيدم، عه فقط كفش با خودم نيوردم! پوشه رو در دست گرفتم و از اتاق خارج شدم پا برهنه به سالن رفتم پسرها لباس عوض كرده و تو سالن نشسته بودن.
- آران؟
- جا... بله؟
- من كفش نيوردم میشه يه كفش از خودت بهم بدی؟
- البته الآن ميارم.
پاشد و رفت كنار ياسين نشستم و پوشه رو روی ميز گذاشتم آران يه جفت كفش زغالی كنار پاهام گذاشت.
- ممنون.
- خواهش می‌كنم.
يكم برام بزرگ بودن ولی از هيچی بهتره بعد از پوشيدنشون سرم رو بلند كردم و گفتم:
- خب بسه ديگه هر چی دست رو دست گذاشتيم بايد وارد بازی بشيم، به پوشه اشاره كردم: اين مهم‌ترين مداركه و اصل‌اصلِ برای اين‌که شاهين متوجه نبودنشون نشه ازشون كپي گرفتم و اصلي‌ها رو با خودم آوردم، فقط اين‌جا يه مشكلی هست كه بايد قبل از انجام هر كاری حل بشه.
دانيال: چه مشكلی؟!
به شايان خيره شدم و گفتم:
- طبق گفته‌ی شايان گنده‌ كاري‌های شاهين به نام شايانه و امضاش هم پای اين برگه‌هاس!
پوشه رو باز كردم و برگه‌هایی كه به نام شايانه رو جدا كردم.
- مشكل اصلی اينه.
هر كدومشون يه برگه‌ای گرفتن و كلافه پوفی كشيدن.
- شايان، تو واقعاً همچين برگه‌هایی رو امضا كردی؟
كمی فكر كرد و گفت:
- نه يادم نمياد بعضی برگه‌ها رو مجبورم می‌كرد كه امضا كنم ولی اين‌جوری نبودن نمی‌دونم عجيبه!
سام: پس چه‌طوری امضات پای همشونه؟
آران: يعنی ممكنه كه امضات رو تقليد كرده؟!
- شايد، آران يه برگه و خودكار بيار بی‌زحمت.
سام: تو بلند نشو الآن من ميارم.
خيلی سريع رفت و يه دفتر و خودكار آورد.
- اين‌جا امضا كن شايان، ببينم با اين امضا مطابقت داره يا نه؟
امضا كه كرد دفتر رو ازش گرفتم و يكی از برگه‌ها رو كنارش گذاشتم خم شدم و موشكافانه به امضاها زل زدم يكم كه گذشت لب‌خند عميقی روی صورتم نشست.
ياسين: الآن دقیقاً اين لبخند جذابت برای چی بود؟!
- به جان شاهين حل شد.
شايان: شاهين به فدات جدی ميگی؟
- آره دقت كنيد.
همشون خم شدن جوری كه سرهامون يه دايره تشكيل داد انگشتم رو روی امضای شايان گذاشتم و گفتم:
- دقت كنيد اين جا يه حرفD كوچيک كه اصلاً پيدا نيست پايين امضاش چسبيده به امضای برگه اشاره كردم و گفتم:
- ولی D زير اون امضا نيست تقليد كرده درست ولی زياد توجه نكرده و اين نشونه‌ی خوبيه.
همشون خوش‌حال شدن و شروع كردن به تحسين كردن من هم دست‌هام رو محكم به هم زدم كه از جا پريدن.
- الآن وقت شادی نيست. آقايون بايد نقشه بكشيم گام اولمون از بين بردن مايكله.
آران: اوهوم فكر خوبيه اول از مايكل شروع كنيم چون بدجوری دست و بالمون رو بسته.
دانيال: خب چه‌طوری؟
چشم‌هام رو ریز کردم و پرسیدم:
- شاهين نسبت به خيانت چه واكنشی نشون ميده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
شايان: خيلی حساسه و بدش مياد وقتی بهش خيانت میشه فرقی نمی‌كنه طرف مقابل كی باشه فوری اون رو می‌كشه.
- اين عاليه و ملاک اولمون برای نابود كردن افرادش همينه.
سام: يعنی منظورت اینه كاری كنيم كه شاهين خودش افرادش رو نابود كنه؟
- دقیقاً زدی تو هدف.
ياسين: چه نقشه‌ای برای نابود كردن مايكل تو سرته؟
- اول بايد كاری كنيم شاهين به شک بي‌افته كه كدوم از افرادش خيانت كاره راهش هم... .
كامل متوجه شدین؟
آران: من می‌تونم اين كار رو انجام بدم ولی يه وقت برات بد نشه؟!
- نه هيچ اتفاقی نمی‌افته نگران نباش.
دانيال: پس فكر همه جا رو كردی! حالا برای بقيه افراد چی؟
به كاناپه تكيه دادم دست‌هام رو قلاب كردم و گفتم:
- اين مراحلی كه ميگم رو بايد خيلی هوش‌مندانه و محطاطانه انجام بديم، راه اولش با شما شايان و ياسين بقيش با ما، حالا چه‌طوری؟ من و شاهين گذاشته براش قرارداد ببندم حالا يه روزی اومد من با يک آدم كله گنده يا شركتی بزرگ قراری ببندم كه سود زيادی برای شاهين داره، من اون روز خبرتون می‌كنم كه كارتون رو شروع كنيد، خب حالا كار شما دوتا چيه؟ ايميل ويليام رو هک می‌كنين و از طرف اون به اين شركت يا اين فرد پيامی با اين مظنون شركتی كه باهاش قرارداد بستين كلاه برداره داروهاش مخربه و خلاصه يه چيزی تو اين مايه‌ها كه طرف مقابل فرداش منصرف بشه و قرارداد لغو بشه، و يه چيز ديگه هم‌زمان بايد ايميل مايک رو هم هک كنيد و باز كارتون رو تكرار كنيد به شاهين ميگين كه به ويليام و مايک شک كردين چون باهم متحد شدن و می‌خوان شاهين رو نابود كنن و جاش رو بگيرن، برای اثبات حرف‌هاتون همون لحظه‌ش شاهين رو به شركت‌های اون دونفر ببريد و پيام رو نشونش بديد اون هم ما رو به مأموریت می‌فرسته برای كشتن اين دونفر، اما دونفر ديگر كه جيسون و الكس هستن متفاوت‌تر نابود می‌شن با دزدين دارو اون‌ها رو به دام می‌ندازيم ما فرمول يا يک داروی مهم شاهين رو برمی‌داريم و يواشكی توی آزمايش‌گاه جيسون و الكس می‌ذاريم و باز هم اين دونفر از بين ميرن، و اما راه آخر شاهين محافظ‌های زيادی داره كه نمی‌تونيم همشون رو بكشيم چون بعضياشون بی‌گناهن ما تا جایی كه می‌تونيم اين افراد رو به سمت خودمون می‌كشونيم و برای اين‌كه خانواده‌شون رو بهونه نكنن به پليس انگلستان خبر می‌ديم كه خانواده‌شون رو به جای امن ببرن و خرجشون رو بدن اين‌جوری برای خودمون گروه درست می‌كنيم و نيازي به پليس هم نخواهيم داشت، دست‌گيری شاهين هم خيلی راحت میشه، فعلاً هيچ كدومتون تا اتمام عمليات به سرهنگ خبری نده فقط بايد مواظب خودمون و هم‌ديگه باشيم و كارمون رو به نحو احسنت انجام بديم، اين نقشه‌ی من بود حالا اگه اعتراضی دارين می‌تونيد بگيد.
برق تحسين توی چشم‌های پسرها هويدا بود.
آران: آفرين نقشه‌ی بی‌نقصيه تحسينت می‌كنم.
سام: خوش‌حالم كه چنين فرد باهوشی هم‌كارمونه!
دانيال: بهت افتخار می‌كنم خواهری.
شايان: مثل هميشه باهوش و با ذكاوت.
ياسين: فقط يک كلمه می‌تونم بگم بابا محشری!
لب‌خندی زدم و گفتم:
- متشكرم همتون نسبت به من لطف دارين ولی اين حرفه عملی كردنش مهمه.
آران: نگران عملی كردنش نباش ما همه تمام تلاشمون رو می‌كنيم و مطمئنم كه موفق می‌شيم.
- خوبه من بهتون اطمينان دارم.
همه خوش‌حال شروع كردن به مسخره بازی، احساس گرسنگی كردم فقط خداكنه شكمم به قار و قور ني‌افته كه آبروم به باد هوا ميره، يهو آران پاشد و بعد از ده مين سينی به دست برگشت، سينی رو جلوم گذاشت پر غذاهای رنگارنگ بود اگه اون موقع نگم چشم‌هام برق نزد دروغ گفتم.
لب‌خند دلبرونه‌ای زدم و گفتم:
- خيلی ممنون.
اولش محو لب‌خندم شد ولی زود به خودش اومد و گفت:
- خواهش می‌كنم نمی‌دونم ولی حس كردم كه گشنه‌ت شده به‌خاطر همين غذاهایی كه الناز برات كنار گذاشته بود رو گرم كردم و آوردم.
- خيلی متشكرم به موقع بود.
آران: نوش جان.
روم رو به طرف پسرها كردم كه داشتن پاسور بازی می‌كردن و گفتم:
- كسی گشنه‌ش نيست بياد با من بخوره؟
همه گفتن: نه نوش جان.
- گروه سرود راه انداختين؟ تو چی آران نمی‌خوری؟
آران: نه سیرم.
بعد از خوردن غذا سينی رو به آشپزخونه بردم و ظرف‌ها رو شستم داشتم دست‌هام رو خشک می‌كردم كه زنگ خونه به صدا در اومد ساعت چهار و نیمِ بامداد بود يعنی چه كسی می‌تونه باشه؟!
داد زدم: من باز می‌كنم.
همه‌ی پسرها دنبال من اومدن و جلوی آيفون جمع شدن.
ياسين: كسی قراره بياد؟
آران: نه!
صدای تو دماغی يک دختر اومد:
- لطفاً در رو باز كنيد من آشنا هستم بيام می‌بينيد!
نمی‌دونم چه‌طوری، اما دكمه‌ی باز كردن در رو زدم جلوی در ورودی منتظر مونديم، با داخل شدن دو نفر آشنا اون هم الآن اين وقت شب و اين‌جا بهتم زد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: 'elahe
بالا پایین