جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط @meri با نام [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,722 بازدید, 97 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [رمان دوزخی از حرارت باروت] اثر «مرضیه موسوی»
نویسنده موضوع @meri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط @meri
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
در جوابش فقط به زدن یه پوزخند تلخ اکتفا کردم.
یه آه بلند کشید و ادامه داد:
- این سکوتت در برابر من و این پوزخند‌هات داره داغونم می‌کنه، به خداوندی خدا من گولت نزدم از ته دل عاشقت بودم حتی الآن هم حاضرم جونم رو برات فدا کنم.
- انتظار داری باورت کنم؟ هه نه دیگه اون روی دیگه‌ت رو نشونم دادی، تو که ادای عاشق‌های دل‌خسته رو در میاری چرا نگفتی که خواهرم این همه سال پیش شماست؟ تو برای نزدیک شدن به اهدافت بهم نزدیک شدی همین و بس.
- تو از هیچی خبر نداری، دلبر، من مجبور بودم یعنی مجبورم کردن فیلم بازی کنم به‌خاطر همین تو خونه رفتارم باهات بده، یه روزی همه چیز رو برات تعریف می‌کنم فقط امیدوارم که درکم کنی.
- برای من همه چیز مشخص شده‌ست نیازی به توضیح نیست.
شایان کلافه پوفی کشید و گفت:
- الآن هر چی بگم باور نمی‌کنی ولی به موقعه‌اش مدرکی برای تأیید حرف‌هام نشونت میدم.
سری از روی تمسخر تکون دادم و ساکت شدم، نمی‌تونم بهش اعتماد کنم یه بار بهش اعتماد کردم کافی بود که از پشت بهم خنجر زد، نه دیگه تکرار نمی‌شه داشتم نسبت بهش احساس پیدا می‌کردم تازه داشتم دوست داشتن رو تجربه می‌کردم که گند زد به همه چی اون هم مثل شاهینه. خون دادورا تو رگ‌هاشه معلومه که خ*یانت‌کار از آب در میاد، با توقف ماشین دست از فکر کردن برداشتم و پیاده شدم مقابلم یه خونه بود، خونه‌ی زیباییه، هه حتماً این خونه برای گند کاری‌هاشونه، روم رو به طرف شایان که کلافگی از سر و روش می‌بارید کردم و تشرگونه گفتم:
- مستقیم من رو می‌بری پیش دانیال نه جای دیگه.
سری تکون داد و جلوی من راه افتاد، این خدمت‌کارها هم که برای شایان خم و راست می‌شدن رو اعصابم بودن، به سمت زیر زمین رفت جلوی در یه اتاقی وایساد و گفت:
- اینجاست می‌تونی بری فقط طولش نده.
خواست بره که گفتم:
- صبر‌ کن.
برگشت طرفم‌ ادامه دادم:
- تو که میگی هنوز دوستم داری و برام هر کاری می‌کنی، ازت می‌خوام الآن یه کاری برام انجام بدی!
با این حرفم چشم‌هاش برق زدن فکر کرده که رامش شدم هه.
- چه کاری؟
- می‌دونم داخل اتاق شنود و دوربین نصبه، می‌خوام تا وقتی که کنار دانیال هستم از کار بندازیشون.
- اوکی حتماً
و از پله‌ها بالا رفت.
به اون غولی که دم در کشیک می‌داد گفتم در رو برام باز کنه وقتی بازش کرد داخل شدم و آروم پشت سرم بستم.
خدای من بعد از سه ماه بالآخره دیدمش، چه‌قدر لاغر شده اتاقش کاملاً ساده بود روی تخت چوبی چهار زانو نشسته و سرش رو با دو دستش گرفته بود.
- دانیال داداشی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
باز با دل‌تنگی صداش زدم.
- دانیال داداشی؟
با این حرفم‌ محکم سرش رو بالا گرفت و ناباور به من نگاه کرد‌ انگار باورش نمی‌شد که من رو این‌جا در مقابلش ببینه! آروم‌آروم به سمتش قدم برداشتم از تختش پایین اومد.
زیر لب ناباور زمزمه کرد:
- تویی دلبر؟
دستم رو گونه‌ی استخونیش گذاشتم و همین‌طور که چشم‌هام صورتش رو می‌کاوید گفتم:
- آره من هم داداشی بالأخره پیدات کردم.
چشم‌هاش رنگ شرمنده‌گی گرفت و سرش رو پایین انداخت. با صدایی که شرمنده‌گی و خجالت توش موج می‌زد گفت:
- شرمنده‌تم دلبر، من نتونستم عملیات رو درست به اتمام برسونم، گند زدم آخرش هم پای تو به وسط کشیده شد.
دستم رو برداشتم دست‌های گرمش که گرمایی رو به دلم تزریق می‌کرد گرفتم و با بغضی محو گفتم:
- داداشی لطفاً این حرف رو نزن من و تو یک نفریم ما همیشه باید پشت هم‌دیگه باشیم، داداش وضعیت الآنت داغونم می‌کنه امروز جلوی من سرت رو پایین انداختی، اما هیچ‌وقت جلوی ک.س دیگه‌ای انجام نده؛ نگاه شرمگینت جیگرم رو می‌سوزونه تو وظیفه‌ت رو انجام دادی ولی موفق نشدی، بهت قول میدم که خودم این بازی رو تموم کنم، الآن هم سرت رو بالا بیار نگاه طوسی قشنگت رو از من نگیر تو باید مثل یک کوه پشتم باشی، هر انسانی هر چه‌قدر که قدرت‌مند باشه بازم به یک تکیه گاه محکم نیاز داره. حالا نمی‌خوای خواهرت رو بغل کنی؟
محکم‌ من رو کشید تو بغلش سرم رو تو موهای لختش فرو کردم و دست‌هام رو دور کمرش حلقه کردم، تندتند عطرش رو استشمام می‌کردم، وقتی که حلقه‌ی دست‌هام رو تنگ کردم حس کردم که عضله‌هاش منقبض شدن معلوم‌ بود که شکنجه‌ش دادن و این حالتش بخاطر فشاری که بهش وارد کردم دردش گرفته، ولی به روی من نیورد بلکه خودشم بیشتر من رو فشار داد، دلم نیومد اذیت بشه بخاطر همین ازش جدا شدم بوسه‌ای روی پیشونیم کاشت و دستم رو گرفت و کنار هم روی تخت نشستیم سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و از همه‌ی اتفاقات اخیر براش تعریف کردم حتی از نقشه‌م هم گفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
دانیال اخمی کرد که از همون نیم رخ تشخیص دادم و گفت:
- دلبر، من یه مردم و غیرت دارم نمی‌تونم بذارم که تنها بین اون همه گرگ باشی، در ضمن نقشه‌ات خطرناکه احتمال این رو داره که لو بری، من نگرانتم.
سرم رو از شونه‌ش برداشتم لبخند آرومی زدم و برای این‌که قانعش کنم گفتم:
- لازم نیست نگران باشی داداش، تنها نیستم اولش خدا رو دارم دوم هم یه چند تا از عزیزانم رو پیدا کردم.
گنگ به من خیره شد از کلمه‌ی عزیزان سر در نیورد.
همین‌طور که کنجکاوی تو چشم‌هاش موج می‌زد گفت:
- منظورت از عزیزان چه کسانی هستن؟
با یادآوری یاسین و دیوونگی‌هاش لبخندی زدم و گفتم:
- یاسین دلقک خودمون و خواهر گمشده‌م دارا.
شوک زده برگشت طرفم با لکنت گفت:
- تو... تو که شوخی نمی‌کنی دلبر دیگه آره؟
حس کردم صداش اون تعجب رو نداره.
جدی گفتم:
- به من میاد اهل شوخی باشم؟
سرش رو پایین انداخت و تو فکر فرو رفت بعد از مکث کوتاهی آروم و ناراحت گفت:
- پس اون همه سالی که می‌گفتی من خواهر دوقلوم رو حس می‌کنم الکی نبوده! الآن چه‌طوره؟ خوبه؟ سالمه؟ اذیتش که نکردن؟
با آرامش به تک‌تک سوالاتش سری تکون دادم و غمگین گفتم:
- آروم‌آروم داداش من، سالمه آره ولی ما رو یادش نیست، روش داروی فراموشی امتحان کردن که جواب داده و گذشته‌ش رو به کل فراموش کرده به شاهین هم میگه بابا.
چشم‌هاش رنگ غم گرفت و آه جگرسوزی کشید، نمی‌تونستم که بهش بگم به خواهر عزیزتر از جانم دست‌درازی شده چون مطمئن بودم که داغون می‌شد دانیال روی من و دارا بیش از حد غیرتی بود. با صداش به خودم اومدم.
- یاسین چی؟ اون سالمه؟
سری تکون دادم.
- آره خوبه ولی شک دارم که من رو یادش باشه، اون‌جا به مخ کامپیوتر معروفه.
با اطمینان و خنده سر بلند کرد و گفت:
- محاله که تو رو نشناسه اون مارمولک از من هم بیشتر به تو نزدیکه، سه سوته می‌تونه تشخیص بده کی هستی، این داره برات فیلم بازی می‌کنه مطمئن باش.
لبخندی زدم و آروم لب زدم.
- شاید، در مورد دارا هم نگران نباش من امشب با ثمر تماس می‌گیرم که دارویی برای برگردوندن حافظه‌ش بسازه، بهت قول میدم که به زودی از این‌جا بیرون میری نمی‌ذارم اذیت بشی رو حرفم مثل همیشه حساب کن.
نگران سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:
- نه‌نه خواهری، خودت رو به‌خاطر من تو دردسر ننداز، همین که مواظب خودت و دارا هستی کافیه، آهان راستی می‌خواستم یه چیزی بهت بگم، فکر کنم تا حالا با پسری به نام آتاش ملاقات کردی درسته؟
با یادآوری اون پسر سری تکون دادم و گفتم:
- درسته چه‌طور مگه؟
- حقیقتش اون... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
درهمین حین یهو در به شدت باز شد و شایان در حالی که تلفن رو گوشش بود داخل شد و گفت:
- زود باش باید بریم کار مهمی برام پیش اومده.
به سمت دانیال برگشتم دوباره بغلش کردم دم گوشش گفتم:
- تا موقعی که کار رو یک‌ سره کنم مواظب خودت باش.
اون هم مثل من در جوابم گفت:
- تو هم همین‌طور عزیزدلِ داداش.
ازش جدا شدم و بدون این‌که به پشت سرم نگاهی بندازم از اتاق خارج شدم، مستقیم به سمت ماشین رفتم و منتظر شایان وایسادم چند دقیقه بعدش اومد و قفل مرکزی رو باز کرد. سرجای قبلیم نشستم ذهنم درگیر اون پسره بود که دانیال خواست در موردش چیزی بهم بگه نکنه اون همون نفوذیه که سرهنگ راجبش می‌گفت؟!
شایان من رو دم در حیاط پیاده کرد و خودش رفت مثلاً دنبال کار مهمش که همون بدبخت کردنِ مردمه. دوست نداشتم داخل خونه برم به خصوص الآن که همه رفتن دنبال کارشون و کسی نیست، برای همین تصمیم گرفتم که تو باغ خونه یکم دور بزنم، دست‌هام رو تو جیب سوی‌شرتم گذاشتم و شروع کردم به آروم‌آروم قدم زدن، یه تاب ته باغ دیدم و روش نشستم تو فکر گذشته فرو رفتم، این‌که چه‌طوری دشمنی ما و شاهین شروع شده و دنبال انتقامیم، درست چهارده سال پیش وقتی من ده سالم بود بابا همه‌ی ما رو جمع کرد.
و گفت:
- من این همه مدت که خیلی رو شما حساس بودم و اجازه نمی‌دادم با کسی دوست بشید یا رفت و آمد زیادی داشته باشید یک دلیل محکمی داشتم. بچه‌ها ما یک دشمن سرسختی داریم که کشت و کشتار مردم براش مثل آب خوردنه، و چند باری هم به جون شما سه تا تهدیدم کرده به‌خاطر همین رو شما حساس بودم، این دشمنی برمی‌گرده به ماجرای پدر بزرگتون، چند ساله پیش یک دوست صمیمی به نام آرشام داشته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
- اون‌ها با هم رشته‌ی تجربی می‌خوندن، آرشام علاقه‌ی زیادی به ساختن داروهای عجیب و غریب داشت که باعث آسیب رسوندن به بشریت میشد، پدر بزرگتون هر چه بهش گوشزد می‌کرد گوشش بده‌کار نبود بلکه اون هم دعوت می‌کرد که باهاش هم‌کاری کنه. پدر بزرگتون اولین قربانی داروهای آرشام رو که دید طاقت نیورد و به پلیس گزارش داد. آرشام دست‌گیر شد و رفت زندان، اما بعد از مدتی باز دوباره آزاد شد، اما دوستی بین اون دو نفر به هم خورده بود. تا این‌که بعد از چند سال هر دوشون یک شرکت داروسازی معتبر تأسیس کردن، اما آرشام کارش رو ادامه می‌داد و داروهای مخرب زیادی می‌ساخت. پدر بزرگتون
جون و سلامتی مردم خیلی براش مهم بود. بنابراین صبرش لبریز شد و رفت پیش آرشام ولی با این مضنون که اون هم باهاش هم‌کاری کنه. مدتی که گذشت مدارک کافی از آرشام گیر آورد پا پس کشید و رفت تمام مدارک رو تحویل پلیس داد، آرشام اعدام شد اما پسرش شاهین اون موقع بزرگ بود و قسم خورد که انتقام خون پدرش رو بگیره اون جای پدرش و تو شرکت گرفت من هم جای پدرم رو، وقتی پدر بزرگتون فوت کرد شاهین اومد سراغ من برای انتقام، بچه‌ها همین امروز فرداست که شاهین بیاد سراغ من و کارم رو یک سره کنه، شما باید به من قول بدید که پشت هم بایستید و راه ما رو ادامه بدید ما جونمون رو برای مردم این کشور و شرکتمون فدا کردیم، ازتون می‌خوام شما هم راه ما رو ادامه بدید فقط با بچه‌هام نیستم حتی شما ثمر، ثامر و یاسین، هر شش نفرتون، آینده‌ی این کشور به شما بستگی داره بچه‌ها. همه‌ی ما اون موقع قول شرف دادیم که راهشون رو ادامه بدیم و پشت هم‌دیگه باشیم، فردای اون روز برای بابام سفرکاری پیش اومد. بابا و مامانم به قصد سفر بار و بندیلشون رو بستن دلیار پیله کرد که باهاشون بره هرکاری کردیم قانع نشد و باهاشون رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
ولی من پیش یاسین و دانیال موندم، اون زمان علاقه‌ی شدیدی که من و یاسین به هم داشتیم زبون زد بود (البته به عنوان خواهر برادری) به شب نرسیده خبر کشته شدن بابا و مامان اومد. اون هم چه طوری زنده‌زنده تو ماشین آتیششون زدن، حال اون موقعمون رو نگم بهتره ولی دلیار همراهشون نبود ناپدید شد، چند ساعت بعدش خبر کشته شدن عموی عزیزم اومد، به اون هم یه گلوله زدن که به قلبش اصابت کرد و مرد، زن عمو هم چون مشکل قلبی داشت تحمل نکرد و اون هم رفت دنبالشون، شوک پشت شوک بهمون وارد میشد ما هم کم سن و سال بودیم، ثمر و ثامر به‌خاطر مرگ مامان و باباشون داغون بودن. من و دانیال هم به دلیل مرگ مامان و بابا و ناپدید شدن دلیار نابود شدیم.
خاله‌م که همون مادر یاسینه بعد از مرگ مادرم که قولش بود نتونست تو ایران بمونه پس به لندن مهاجرت کرد، ما چهار نفر باقی موندیم من و دانیال، ثمر و ثامر، رو پاهای خودمون وایسادیم درس خوندیم و موفق شدیم، من و ثمر شکرت داروسازی رو چرخوندیم در کنارش هم پلیس مخفی شدم.
ثامر وکیل معتبری شد، دانیال هم سرگرد،
اما یاسین به کامپیوتر علاقه داشت و تو لندن درسش رو خوند با این‌که از ما دور بود ولی با هم در ارتباط بودیم، تا این‌که سه سال پیش یهو ارتباطمون قطع شد و نتونستیم خبری ازشون بگیرم. اون موقع کاری کردیم که پلیس بی‌افته دنبال شاهین به‌خاطر همین از ایران فرار کرد و رفت انگلستان، سه ماه پیش یک ویدیو برای دانیال ایمیل کرده بودن که با دیدنش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
که با دیدنش به هم ریخت و تصمیم گرفت به انگلستان بیاد تا انتقام بگیره. هر چی که باهاش حرف زدیم گوشش بده‌کار نبود، تا این‌که این اتفاق افتاد و دست‌گیر شد ثامر هم به‌خاطر یه کار فوری به آلمان رفت برای همین اومدنم به این‌جا راحت شد چون اگه بود محاله اجازه بده تو این ماجرا پا بذارم. با صدای داد و فریاد سر بلند کردم دیدم که همه‌ی محافظ‌ها در تکاپو هستن یه دسته میرن یه دسته میان! یعنی چه اتفاقی می‌تونه افتاده باشه؟ از تاب پایین اومدم و به سمت خونه رفتم، صدای داد شاهین به گوشم رسید که چه‌طوری با عصبانیت خطاب به محافظ‌ها می‌گفت:
- به نفعتونه پیداش کنید وگرنه تیکه‌تیکتون می‌کنم احمق‌ها.
وقتی نزدیکشون رسیدم گفتم:
- چته غذات و به موقع ندادن که پارس کردنت شروع شده؟
شاهین به سمتم برگشت خوب برازنده‌ام کرد و داد زد:
- تا الآن کدوم جهنم دره‌ای بودی؟
ریلکس گفتم:
- جهنم که جای توهه نه من، در ضمن دور و ور خونه‌ت پر دوربینِ، کور نیستی می‌تونستی ببینی.
شاهین کلافه گفت:
- همه‌ی دوربین‌های بیرون از کار افتاده بودن فکر کردم کار تو بوده و فرار کردی.
بعد این حرفش نگاهم به یاسین افتاد که با خنده یه چشمک بهم‌ زد پس نگو که این دودها از زیر سرش بلند میشه! ولی موقعیت خوبی برام به ارمغان آورد دست مریزاد واقعاً.
خون‌سرد گفتم:
- خب کسی خونه نبود من هم تنها بودم واسه همین رفتم ته باغ دور بزنم، بعد هم این مشکل شماست یه فکری برام بکنید که تنها نمونم، بهتره من هم همراهتون باشم.
و یه تای ابروم رو بالا بردم.
- این دیگه به شما بستگی داره.
چند قدم باقی مونده رو طی کردم و داخل خونه شدم یکی از خدمت‌کارها اومد سمتم و گفت:
- خانم غذا حاضره لطفاً به سالن غذاخوری تشریف بیارید.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه الآن میام.
خواست بره که نذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
کلاهم‌ رو درآوردم به دستش دادم تا تو اتاقم بذاره و خودم هم به سرویس بهداشتی رفتم، دست و صورتم رو شستم و برای خوردن ناهار به آشپزخونه رفتم. فقط یاسین و آتاش بودن. کنار یاسین روی میز بلند سفید رنگ که پر شده از غذاهای رنگارنگ جای گرفتم. نگاهی به چشم‌های خوش رنگش انداختم و زیر لب ممنونی گفتم که منظورم رو گرفت.
تک خنده‌ی زد و گفت:
- راستش کم‌کم داشتم افسردگی می‌گرفتم. دمت گرم همش صحنه‌های اکشن برامون ساختی. من هم خواستم یه نقشی داشته باشم.
و ردیف سفید دندون‌هاش رو به نمایش گذاشت. سرم رو به نشونه‌ی تأسف تکون دادم.
آتاش داشت گنگ به ما نگاه می‌کرد طفلی نمی‌دونست در مورد چی حرف می‌زدیم و توی این دو روز چه‌طوری این‌قدر با هم صمیمی شدیم! یکم بعدش شایان با قیافه‌ای داغون اومد سر میز نشست. زیر چشمش کبود و لبش پاره بود. یاسین با دیدنش محکم زد رو صورتش که جاش قرمز شد این پسره خله واقعاً!
با لحن لاتی گفت:
- عه وا خاک عالم ضعیفه چه‌کار کردی که شوهرت کتکت زد غذا درست نکردی یا بهش سرویس ندادی؟
شایان کلافه نگاهی به صورت خندون یاسین انداخت و گفت:
- ساکت شو یاسین حوصله‌ت رو ندارم.
باز با صدای ناز و پر عشوه گفت:
- آخی بمیرم برات. غمت نباشه عزیزم خودم برات وکیل می‌گیرم طلاقت میدم. بعدش هم خودم می‌گیرمت وای چه شب‌های رمانتیکی برات بسازم اون سرش ناپیدا! ولی از الآن باید بگم برام لباس‌های قرمز آتیشی می‌پوشی خوشگل می‌کنی می‌خزی توی بغلم.
شایان خندش گرفته بود ولی چون لبش پاره بود صورتش از درد جمع شد.
خواست ادامه بده که آتاش زد پس گردنش و ساکتش کرد اگه می‌ذاشتن ادامه بده حتماً درمورد به وجود اومدن بچه هم توضیح می‌داد.
آتاش رو کرد طرف شایان و گفت:
- پس سام و رئیس کجان؟
یه قاشق سوپ تو دهنش گذاشت و گفت:
- سام رفت داروها رو تحویل بده بابا هم نمی‌دونم کجاست!
بعدش ناهارمون رو بدون زدن هیچ حرفی خوردیم و هر کی به اتاق خودش رفت.
وقتی داخل اتاق شدم شروع کردم به گشتن دنبال لپ‌تاپی که یاسین گذاشته. کل اتاق رو به هم ریختم ولی پیداش نکردم این پسر خل کجا گذاشته؟ من نمی‌دونم! به معنای واقعی کلافه شدم. تو اتاق رژه می‌رفتم و فکر می‌کردم، بهتره برم ازش بپرسم که کجا گذاشته، به سمت جاکفشی مشکی گوشه اتاق رفتم که کفش پام کنم و بیرون برم‌، که با کشیدن کفشم یه چیز محکمی افتاد رو پاهام که آخم رو در اورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
اگه گفتین چی بود؟ خود لپ‌تاپ بود! چون هم‌رنگ جاکفشیه پیدا نبود، به‌علاوه کفشم هم روش گذاشته. خم شدم برش داشتم خداروشکر نشکسته. نه می‌تونستم بگم فکرش بده نه می‌تونستم بگم خوبه!
روی تخت نشستم و روشنش کردم، به ایمیل ثمر سر زدم که یه وقت عوض نکرده باشه، که دیدم نه همونه این هم که مشکلی نداشت، آخر شب باهاش تماس می‌گیرم. قایمش کردم و خودم بی‌کار به دیوارها نگاه می‌کردم، حوصله‌م به شدت سر رفته بود، من عادت ندارم یه جا بشینم و کاری انجام ندم، همیشه تو طول هفته وقتم پر بود فقط برای خوابیدن به خونه می‌اومدم. الآن کارم همش خواب و خوراک شده! باید هرجور شده خودم رو بینشون جا بدم حتی اگه شده یکی از افرادشون میشم. به سمت در رفتم و از اتاق بیرون زدم. وقتی از پله‌ها پایین می‌رفتم به دور و ورم نگاه می‌کردم تا ببینم چند تا محافظ و دوربین هست. که خوردم به یکی برای جلوگیری از زمین خوردنم به نرده‌ها چسبیدم. وقتی سرم رو بالا گرفتم شایان و آتاش رو دیدم.
عصبی گفتم:
- کور شدی به امید خدا؟
شایان ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- تو به من خوردی طلب‌کار هم هستی؟!
گره‌ی ابروهام رو تنگ‌تر کردم و گفتم:
- دیدی که حواسم نبود می‌تونستی مسیر تو عوض کنی تا به من نخوری، ولی انگار خیلی دوست داری به من نزدیک بشی نه؟
کلافه به موهاش دست کشید و گفت:
- تازه تو اتاقت رفتی برای چی باز بیرون اومدی؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- خیلی ضایع بود که موضوع رو عوض کردی. پوفی کرد و داد زد:
- چرا از آزار دادن من خوشت میاد؟ چرا هی راه به راه زخم زبون می‌زنی؟
خون‌سرد گفتم:
- حوصله‌م سر رفته. الحمدلله یه مدتی با من بودی و از اخلاقیاتم خبر داری.
قیافه‌ی شایان واقعاً خنده‌دار بود نه می‌تونست زار بزنه نه می‌تونست خودش رو بکشه، خون‌سردیم بدجور حرص‌درار بود، همون‌طور که کلافگی از سر و روش می‌بارید گفت:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
- خیله خب برو لباس ورزشی بپوش ببرمت سالنِ ته حیاط بهت تیرندازی یاد بدم.
بدون هیچ حرفی نگاه کوتاهی به آتاش که دست به سی*ن*ه و با اخم به ما خیره شده بود انداختم و عقب گرد کردم. یه ست لباس ورزشی مشکی پوشیدم موهام رو دم اسبی بستم که اذیتم نکنه نیم‌بوت وزرشی مشکیم رو پوشیدم یه حوله هم بردم و از اتاق بیرون زدم.
کسی پایین نبود از خدمت‌کاری که داشت گلدون سبز آبی قیمتی رو با کهنه تمیز می‌کرد پرسیدم:
- شایان کجاست؟
کمی سرش رو خم کرد و گفت:
- آقا بیرون تو باغ هستند خانم.
سری براش تکون دادم و به سمت باغ رفتم که شایان و آتاش و یاسین با تیپ ورزشی زیر آلاچیق دیدم.
وقتی نزدیکشون شدم صدای یاسین رو شنیدم که رو به شایان می‌گفت:
- شایان جونم تا الآن عمیق‌ترین و محکم‌ترین بوسه‌ی دنیا رو تجربه کردی؟
شایان با شک نگاهش کرد و گفت:
- نه.
یاسین با نیشه باز گفت:
- خب عشقِ من بیا پیش خودم لب‌هات رو بذارم رو لوله جارو برقی تا تجربه کنی.
لب‌هام رو جمع کردم تا خنده‌م معلوم نشه. نزدکیشون شدم که یاسین پس گردنی محکمی از شایان خورد‌ اون دوتا می‌خندیدن، اما آتاش فقط لبخند بر لب داشت. برای این‌که حواسشون معطوف من بشه گفتم:
- من آماده‌ام.
نگاهشون به من افتاد و از جا پا شدن.
شایان: حله پس بریم.
جلوی من راه افتادن و من هم دنبالشون رفتم، یاسین قدم‌هاش رو کم کرد تا به من برسه بعد دم گوشم گفت:
- پیداش کردی یا هنوز داری دنبالش می‌گردی؟
من که منظورش رو گرفتم گفتم:
- آره پیدا کردنش مساوی با خورد کردن پام شد، من یه وقت‌هایی به عقلت شک می‌کنم. درسته که باهوشی ولی به اندازه‌ی باهوشیت خلی.
با این حرفم قهقه‌اش به هوا رفت.
شایان و آتاش که جلوتر از ما بودن به سمتمون برگشتن.
شایان با چشم‌های ریز گفت:
- چیه زده تو پرت که می‌خندی؟
یاسین با ته مونده‌ی خنده‌اش گفت:
نه دادا یه جورهایی تمجید و تحسینِ.
شایان شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- عجیبه.
یاسین لب زد:
- ننه‌ات غریبه.
شایان گفت:
- کوفت.
یاسین ادامه داد:
- تو پانکراست.
شایان لب زد:
- بی‌حیای بدبخت.
یاسین خواست ادامه بده که آتاش داد زد:
- بسه دیگه باز شروع کردن به کل‌کل.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین