پارت سی و نه:
با بچهها سلام و احوالپرسی کردم و کنار جمال نشستم، خداروشکر امروز خبری از سردرد لعنتی نبود، به بچهها نگاهی انداختم که هر کدوم مشغول انجام کاری بود. امروز سالگرد رویا بود، یک سال میشد که کنارم نداشتمش؛ آه عمیقی کشیدم که همزمان سر جمال، احمد و امین به سمتم چرخید. بیخیال چشمهام رو روی هم گذاشتم و بعد از فشاری خفیف مجدداً باز کردم. احمد همش میخواست چیزی بگه؛ اما منصرف میشد. ایندفعه که چشمهام رو باز و بسته کردم روبه روم رویا رو دیدم که با لبخند نگاهم میکرد، فقط احمد میدونست که چی به سرم اومده و رویا رو در کنارم میبینم، با تیر کشیدن قلبم صورتم جمع شد که باعث شد احمد پیشم بیاد. داشت حالم بد میشد و فقط تونستم بگم به فربد زنگ بزنه. حمله قلبی یادگار شروین بود، رویا که تو بغلم جون داد سر تشیع جنازهش سکته قلبی بهم دست داد و از اون به بعد وقتی خیلی ناراحت میشدم حمله بهم دست میداد. سرمو روی شونه احمد گذاشتم و آروم چشمهام رو بستم که نگران اسمم رو صدا زد، دستش رو گرفتم و گفتم:
- تابلو نکن بچهها میفهمن، من رو از اینجا بیرون ببر!
دستم رو به صندلی گرفتم و بلند شدم؛ اما نمیتونستم قدم بردارم و چشمهامسیاهی میرفت، با اولین قدم دیگه چیزی نفهمیدم و جلو پای احمد افتادم.
***
بدجور تشنهم شده بود و هنوز هم درد داشتم، چشمهام رو که باز کردم روبه روم احمد رو دیدم که با تکیه به دیوار پشت سرش خوابش برده بود. درب اتاق باز شد و فربد با چشمهای سرخ و موهای بهم ریخته و لباسهای نامرتب وارد اتاق شد. خواستم با انگشتهام اشاره کنم که بیاد اما خودش زودتر اومد، لبام رو با زبون تر کردم و درخواست آب دادم. بعد از چند از چند دقیقه لیوان آب رو به سمت دهنم آورد و کمکم کرد که بخورم. سر ظهر بود و وقت ملاقات تموم شده بود و پرستار احمد و فربد رو بیرون کرد و بعد از چند دقیقه نهار آوردن، سوپ بود که ازش خوشم نمیاومد اما چارهای جز خوردن نداشتم چون دلم داشت ضعف میرفت. آروم آروم سوپ رو تموم کردم و بعد از فاصله دادن ظرف از تخت دراز کشیدم و کمی بعد به خواب رفتم.
با بچهها سلام و احوالپرسی کردم و کنار جمال نشستم، خداروشکر امروز خبری از سردرد لعنتی نبود، به بچهها نگاهی انداختم که هر کدوم مشغول انجام کاری بود. امروز سالگرد رویا بود، یک سال میشد که کنارم نداشتمش؛ آه عمیقی کشیدم که همزمان سر جمال، احمد و امین به سمتم چرخید. بیخیال چشمهام رو روی هم گذاشتم و بعد از فشاری خفیف مجدداً باز کردم. احمد همش میخواست چیزی بگه؛ اما منصرف میشد. ایندفعه که چشمهام رو باز و بسته کردم روبه روم رویا رو دیدم که با لبخند نگاهم میکرد، فقط احمد میدونست که چی به سرم اومده و رویا رو در کنارم میبینم، با تیر کشیدن قلبم صورتم جمع شد که باعث شد احمد پیشم بیاد. داشت حالم بد میشد و فقط تونستم بگم به فربد زنگ بزنه. حمله قلبی یادگار شروین بود، رویا که تو بغلم جون داد سر تشیع جنازهش سکته قلبی بهم دست داد و از اون به بعد وقتی خیلی ناراحت میشدم حمله بهم دست میداد. سرمو روی شونه احمد گذاشتم و آروم چشمهام رو بستم که نگران اسمم رو صدا زد، دستش رو گرفتم و گفتم:
- تابلو نکن بچهها میفهمن، من رو از اینجا بیرون ببر!
دستم رو به صندلی گرفتم و بلند شدم؛ اما نمیتونستم قدم بردارم و چشمهامسیاهی میرفت، با اولین قدم دیگه چیزی نفهمیدم و جلو پای احمد افتادم.
***
بدجور تشنهم شده بود و هنوز هم درد داشتم، چشمهام رو که باز کردم روبه روم احمد رو دیدم که با تکیه به دیوار پشت سرش خوابش برده بود. درب اتاق باز شد و فربد با چشمهای سرخ و موهای بهم ریخته و لباسهای نامرتب وارد اتاق شد. خواستم با انگشتهام اشاره کنم که بیاد اما خودش زودتر اومد، لبام رو با زبون تر کردم و درخواست آب دادم. بعد از چند از چند دقیقه لیوان آب رو به سمت دهنم آورد و کمکم کرد که بخورم. سر ظهر بود و وقت ملاقات تموم شده بود و پرستار احمد و فربد رو بیرون کرد و بعد از چند دقیقه نهار آوردن، سوپ بود که ازش خوشم نمیاومد اما چارهای جز خوردن نداشتم چون دلم داشت ضعف میرفت. آروم آروم سوپ رو تموم کردم و بعد از فاصله دادن ظرف از تخت دراز کشیدم و کمی بعد به خواب رفتم.
آخرین ویرایش: