جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [رمان رجا در‌ یاس] اثر «Mahsa83.کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Aramesh. با نام [رمان رجا در‌ یاس] اثر «Mahsa83.کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,831 بازدید, 42 پاسخ و 9 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [رمان رجا در‌ یاس] اثر «Mahsa83.کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع Aramesh.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Aramesh.
موضوع نویسنده

Aramesh.

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,239
3,487
مدال‌ها
5
پارت سی و نه:
با بچه‌ها سلام و احوال‌پرسی کردم و کنار جمال نشستم، خداروشکر امروز خبری از سردرد لعنتی نبود، به بچه‌ها نگاهی انداختم که هر کدوم مشغول انجام کاری بود. امروز سال‌گرد رویا بود، یک سال می‌شد که کنارم نداشتمش؛ آه عمیقی کشیدم که هم‌زمان سر جمال، احمد و امین به سمتم چرخید. بی‌خیال چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و بعد از فشاری خفیف مجدداً باز کردم. احمد همش می‌خواست چیزی بگه؛ اما منصرف می‌شد. این‌دفعه که چشم‌هام رو باز و بسته کردم روبه روم رویا رو دیدم که با لبخند نگاهم می‌کرد، فقط احمد می‌دونست که چی به سرم اومده و رویا رو در کنارم می‌بینم، با تیر کشیدن قلبم صورتم جمع شد که باعث شد احمد پیشم بیاد. داشت حالم بد می‌شد و فقط تونستم بگم به فربد زنگ بزنه. حمله قلبی یادگار شروین بود، رویا که تو بغلم جون داد سر تشیع جنازه‌ش سکته قلبی بهم دست داد و از اون به بعد وقتی خیلی ناراحت می‌شدم حمله بهم دست می‌داد. سرمو روی شونه احمد گذاشتم و آروم چشم‌هام رو بستم که نگران اسمم رو صدا زد، دستش رو گرفتم و گفتم:

- تابلو نکن بچه‌ها می‌فهمن، من رو از اینجا بیرون ببر!

دستم رو به صندلی گرفتم و بلند شدم؛ اما نمی‌تونستم قدم بردارم و چشم‌هام‌سیاهی می‌رفت، با اولین قدم دیگه چیزی نفهمیدم و جلو پای احمد افتادم.

***
بدجور تشنه‌م شده بود و هنوز هم درد داشتم، چشم‌هام رو که باز کردم روبه روم احمد رو دیدم که با تکیه به دیوار پشت سرش خوابش برده بود. درب اتاق باز شد و فربد با چشم‌های سرخ و موهای بهم ریخته و لباس‌های نامرتب وارد اتاق شد. خواستم با انگشت‌هام اشاره کنم که بیاد اما خودش زودتر اومد، لبام رو با زبون تر کردم و درخواست آب دادم. بعد از چند از چند دقیقه لیوان آب رو به سمت دهنم آورد و کمکم کرد که بخورم. سر ظهر بود و وقت ملاقات تموم شده بود و پرستار احمد و فربد رو بیرون کرد و بعد از چند دقیقه نهار آوردن، سوپ بود که ازش خوشم نمی‌اومد اما چاره‌ای جز خوردن نداشتم چون دلم داشت ضعف می‌رفت. آروم آروم سوپ رو تموم کردم و بعد از فاصله دادن ظرف از تخت دراز کشیدم و کمی بعد به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Aramesh.

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,239
3,487
مدال‌ها
5
پارت چهل:
***
با سر و صدای دریل چشم‌هام رو باز کردم، دستی به چشم‌هام کشیدم و کلافه دست به دست شدم و سعی کردم دوباره بخوابم؛ اما دیگه خواب به چشم‌هام نمی‌اومد. به‌خاطر داروی خواب‌آور همش خواب بودم و کم پیش می‌اومد که فربد یا احمد پیشم باشن، درب اتاق باز شد و هم‌زمان احمد و فربد داخل اومدن، حالا که دقت می‌کردم فربد تا به امروز به‌خاطر من همه جور سختی رو تحمل کرده بود و خیلی ممنونش بودم. دستی لای موهای ژولیده‌ش کشید و همون‌طور که به تخت نزدیک می‌شد گفت:

- بهتری؟!

- خوبم! همه چیز که مرتبه؟

- آره.

احمد: مشکوک میزنید‌ها!

همون‌طور که لبم رو با زبون تر می‌کردم گفتم:

- آره قتل کردیم!

و بعد هم آروم خندیدم که به سرفه افتادم و باعث شد بچه‌ها نگران بشن و فربد لیوان آیی به سمتم بگیره و با اعتراض لب باز کرد:

- دیوونه وقتی می‌دونی هنوز حالت خوب نشده پس چرا شوخی و خنده میکنی که این‌جوری بشی؟!

- بی‌خیال دیگه فقط دهنم خشک شده بود و وقتی خندیدم سرفه‌م گرفت.

نشستم و بالشت رو پشت سرم بردم و کمی خودم رو بالاتر کشیدم، همون‌طور که سرم رو بالا گرفته بودم گفتم:

- می‌خوام برم خونه!

- بزاز به دکترت بگم چشم.

دیگه چیزی نگفتم و دقایقی بعد هردوشون از اتاق خارج شدن، خسته شده بودم و هم تا خودم به اون دختر سر نمی‌زدم خیالم راحت نمی‌شد. با کمک تخت از جام بلند شدم و یواش یواش قدم برداشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Aramesh.

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
2,239
3,487
مدال‌ها
5
پارت چهل و یک:
سمت پنجره رفتم و همون‌طور که به بیرون نگاه می‌کردم دستی دور بازوم پیچید، رویای من بود! رویایی که عالم و آدم از عشق‌مون خبر داشتن و با رفتنش داغونم کرد. سرش رو روی سی*ن*ه‌م گذاشت و با لبخند دوباره مشغول تماشای منضره دل‌نشین شدم، ساختمان‌های چند طبقه، ترافیک ماشین‌ها، جیک‌جیک پرندگان و حتی صدای دعوای چند نفر که انگار ماشین‌شون با هم تصادف کرده بود و هر کدوم یکی رو مقصر اتفاق پیش اومده میدونست، همه برام لذت‌بخش بود و اینجا موندن برام کسل کننده؛ به سمت درب اتاق رفتم و پس از باز کردنش از اتاق خارج شدم. به پرستار خبر دادم و بعد توی حیاط بیمارستان کمی قدم زدم و بعد از حدود یک ساعت با سرد شدن هوا به داخل ساختمون رفتم. هوا سرد؛ اما خوب و دو نفره بود، روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم و خودم رو به خوابی عمیق سپردم…
***
آروشا:
حوصله‌م حسابی سر رفته بود و دلتنگی برای بابا و رعنا خانوم بیشتر اذیتم می‌کرد. با توقف ماشین فربد توی حیاط ناخواسته به سمت پنجره رفتم، فربد خواست به فرزاد کمک کنه تا با هم به داخل بیان؛ اما نذاشت و بدون کمک کسی از ماشین پیاده شد. مثل اینکه ناخوش‌احوال بود و حتی در این شرایط هم دست از سر غرورش بر نمی‌داشت، فربد و یه مرد چشم رنگی هم همراهش بودن، بعد از اینکه داخل ویلا رفتن از پنجره فاصله گرفتم و روی تخت دراز کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین