جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سارا مرتضوی با نام رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,529 بازدید, 108 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی
نویسنده موضوع سارا مرتضوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا مرتضوی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سوز و سرما تا استخوان بدن نفوذ می‌کند. حال فاطمه فرزند دیگری به دنیا آورده است. سارا یک خواهر کوچک دارد. خانواده بزرگ‌تر شده و به خانه‌ای بزرگ‌تر نیاز دارند پس به مکان جدیدی نقلِ مکان می‌کنند. آن‌ها مستأجر طبقه‌ی اول از خانه‌ی ویلایی دو طبقه‌ای هستند. صاحب‌خانه‌ی جدید، دو پسر بزرگ‌تر از سارا دارد. آدم‌های خوبی هستند. پسر کوچک‌تر که شش‌سال از سارا بزرگ‌تر است اکثراً با او هم‌بازی است.
همسایه‌ی دیوار‌به‌دیوار آن‌ها زنی است با موهای مِش‌شده‌ی بلند که به تازگی پسرش را بر اثر سانحه‌ی تصادف از دست داده است. پسر او یک‌نابغه‌ی ریاضی بوده است. صاحب‌خانه به‌خاطر پوشش نامناسب این زنِ همسایه خیلی حرص می‌خورد. او دو پسر دارد که با گوشت و پوستش آن‌ها را بزرگ کرده و تلاش کرده تا به انحراف کشیده نشوند. هرگاه زن در ایوان باشد پسران خود را پیِ نخودسیاه می‌فرستد تا او را نبینند.
روزی شهرداری فاضلاب‌ کوچه را به علت وجود سوسک‌های زیاد سم‌پاشی می‌کند. از قضا چاه فاضلاب خانه در آشپزخانه و ایوان بالا می‌زند و کثافت همه جا را می‌گیرد. زن صاحبخانه بسیار شرمنده می‌شود و پسر بزرگ خود را به ایوان پایین می‌فرستد تا کامل همه جا را جارو کند. هم‌زمان فاطمه آشپزخانه را با آب می‌شوید تا گند و کثافات پاک شوند.

فصل ششم
خواهر سارا دختر بسیار شلوغی است. کارهایش بامزه است. سارا خواهرش را بسیار دوست دارد. زمان‌های که فاطمه به کلاس می‌رود سارا از او مواظبت می‌کند.
قبل از ورود به مدرسه، آمادگی وجود داشت که الان به آن پیش‌دبستانی می‌گویند. یک مدرسه‌ی جدا از دبستان که مختلط بود. سارا آمادگی هاجر و حامد می‌رود. همه او را دوست دارند. اکثر مواقع پیش یکی از دوستانش است که فاطمه‌ زهرا نام دارد. او موهای بلند بورِطلایی دارد چشمانش سبز روشن و صورتش سفید مثل برف است. یکی دیگر از دوستانش رضا نام دارد. چهره‌ای معصوم و نمکی که اکثراً لبخند به لب دارد. مهسا که دختر بلند قدی است ظاهرش به شش ساله‌ها نمی‌خورد با پوست سبزه و موهای کوتاه پرِ کلاغی و چشمان قهوه‌ای سوخته. بسیار خوش‌اخلاق است. وحید پسر شیطانی است و سارا کمتر با او کنار می‌آید.
سارا، هر روز ساعت هفت صبح دم در منتظر سرویس آمادگی می‌شود. در سرویس ده نفر هستند. صف صبحگاهی با ورزش به پایان می‌رسد. آن‌ها کلاس‌های کار با سفال، نقاشی، شعر و بازی دارند. سارا با موضوع دست‌شویی هنوز کنار نیامده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سارا، هر روز ساعت هفت صبح دم در منتظر سرویس آمادگی می‌شود. در سرویس ده نفر هستند. صف صبحگاهی با ورزش به پایان می‌رسد. آنها کلاس‌های کار با سفال، نقاشی، شعر و بازی دارند. سارا با موضوع دست‌شویی هنوز کنار نیامده است.
«سَر زَد از اُفُق
مِهرِ خاوران
فروغِ دیده‌‌ی حق باوران
بهمن، فَرِّ ایمانِ ماست
پیامت ای امام
استقلال، آزادی
نقشِ جانِ ماست
شهیدان، پیچیده در گوش زمانْ فریادتان
پاینده مانی و جاودان
جمهوری اسلامی ایران»
سارا با لذت تمرین می‌کند. در خانه با صدای بلند می‌خواند و کیف می‌کند. خواهرش هم کمی یاد گرفته است.
آخر سال است و زمان اجرای برنامه. والدین را دعوت می‌کنند تا هنرنمایی فرزندان خردسالشان را تماشا کنند. یک سالن خیلی بزرگ که مانند سینماست. سه مهدکودک و آمادگی هستند که اجرا دارند. هر کدام دارای تئاتر و سرود مخصوص به خود هستند.
سارا یک مقنعه سفید که روی سرش یک گل رز قرمز برجسته دوخته شده به سر دارد. پیراهنی که آستینش پفی است و دامنش چین‌واچین و خال‌های سفید ریز در زمینه قرمز دارد. جوراب شلواری سفید پوشیده و کفش دخترانه سفید‌رنگ به پا دارد.
پس از اجرای تئاتر مهدکودک ‌و آمادگی هاجر و حامد نوبت به اجرای سرود ایران می‌شود. سارا در وسط گروه سرود ایستاده است. بچه‌ها دستانشان را در پشت سر چفت می‌کنند. همه‌ی دخترها مقنعه‌های سفید به سر دارند. آهنگ پخش می‌شود و بچه‌ها می‌خوانند:
- سَر زَد از اُفُق... .
در آخر اجرا به هر کدام لوح تقدیر می‌دهند تا تشویقی بشود برای آینده‌ی کودکان.
دوره‌ی آمادگی به پایان رسیده‌است و وارد تابستان می‌شوند. او بزرگ‌تر شده است. آرام‌تر شده و همچنان در دل‌ها نفوذ می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
حالا دیگر از مستأجری رها شده و به خانه‌ای نقل مکان کرده‌اند که مالکش خودشان هستند. تمام شد آن دوران اجاره‌نشینی و اجاره دادن. زمینی که محمد و فاطمه به کمک هم خریداری کردند، طرحش را محمد کشیده و خود بر ساخت آن نظارت کرده است. با خون و دل خوردن این خانه ساخته شد آن‌قدری که بتوان در آن نیم‌چه زندگی‌ای کرد. هنوز نیمه کاره است. ای کاش پول از در و دیوار خانه می‌آمد که بتوانند سریع آن را بسازند و هیچ سختی‌ای بخاطرش نمی‌کشیدند ولی اینجا دنیاست! برای هیچ‌ک.س خوشی‌ای نمی‌آورد.
خانه دو طبقه‌ای است که طبقه پایین خاکِ‌خاک است. طبقه بالا با دیوارهای گچی بدون برق و گاز! راه پله و ایوون بدون حفاظ و آغاز سختی‌های جدید دیگر. یکی از لطف‌هایی که خدا به این خانواده داشت این بود که همسایگان خوب در راه زندگی‌شان قرار می‌داد. همسایه دیوار به دیوار که از قضا از آشنایان مادرجان بود به آن‌ها کمک می‌کند و یک هفته از برق خود را با آن‌ها به اشتراک می‌گذارد. برای غذا پختن از گاز کپسولی استفاده می‌کنند. فاطمه و محمد همراه با دو بچه وارد این ساختمان نیمه‌کاره می‌شوند. اِی بسوزد پدر بی‌پولی.

سخن نویسنده: هنوز که هنوز وقتی مادرم این خاطره را تعریف میکنه اشک تو چشماش جمع میشه و خدا رو شکر میکنه.

در یکی از روزهای پایانی تابستان سارا دوباره سر ناسازگاری با مادرش گذاشت. این‌دفعه دعوای سختی بین مادر و دختر صورت می‌گیرد و هر دو قهر می‌کنند. دم ظهر است و موقع نماز. فاطمه در سالن به نماز می‌ایستد. سارا از مادر خود ناراحت است که مدام او را مجبور به کارهایی می‌کند که دوست ندارد. دعوا بر سر غذا نخوردن سارا است. او که دختر نترس و باجسارتی است در مقابل چشمان مادر به ایوان می‌رود و بر روی لبه‌ی آن می‌نشیند بدون توجه به این که اگر بیفتد کارش با دنیا و بودنش در این‌جا تمام است. مادر که این صحنه را می‌بیند و در حال نماز خواندن است با خود فکر می‌کند. اگر هول کند یا داد و فریاد راه بیندازد ممکن است سارا بترسد و از لبه به پایین پرت شود، اگر هم کاری نکند ممکن است کار از کار بگذرد و دخترکش به پایین سُر بخورد. فقط یک راه پیدا می‌کند. توکل به خدا. از خدا می‌خواهد که موظب دختر بازیگوشش باشد.
سارا بی‌توجه به همه چیز پاهایش را هم تکان می‌دهد و برای خودش آواز می‌خواند و خودش را تکان می‌دهد. وقتی می‌بیند که مادر توجهی به او نمی‌کند تصمیم می‌گیرد از لبه‌ی ایوان بلند شود.
وقتی فاطمه سر از رکوع بر می‌دارد سارا را می‌بیند که از کنار لبه بلند شده و در کنار پنجره نشسته است. پس از نمازش، نماز دو رکعتی با نیت تشکر از خدا می‌خواند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
فصل هفتم
سارای هفت ساله در مدرسه‌ی غیرانتفاعی هاجر و حامد کلاس اولی شده‌است. هیچ ترسی ندارد و خوشحال است. مقنعه‌ی چونه‌دار سفیدی بر سر و یونیفرم به رنگ آبی نفتی به تن دارد. مدرسه برای کلاس اولی‌ها یک روز قبل از شروع مدرسه جشن گرفته است و به آن‌ها هدیه می‌دهد تا بچه‌ها احساس امنیت کنند. مادر اکثر بچه‌ها حضور دارند. مادر سارا هم همراه با کودک خردسالی که به بغل‌ دارد روی صندلی آخر حیاط که جایگاه نشستن برای پدر و مادرهاست نشسته. در کنار او محمد، همسرش نشسته و در حال ارزیابی مدرسه و معلم‌ها است. سارا به در و دیوار مدرسه، به معلم‌ها و به دخترانی که هم‌قد خودش هستند و لباس مشابه پوشیده‌اند نگاه می‌کند. روز اول مدرسه با جشن و خوراکی‌های خوشمزه و هدیه‌های رنگاوارنگ تمام می‌شود.
روز بعد که به مدرسه می‌رود؛ تعداد بیش‌تری از دختران را می‌بیند. خیلی بیش‌تر! قد و هیکل‌شان از او بزرگ‌تر است. در گوشه‌ای می‌ایستد. هنوز با هم‌کلاسی‌هایش دوست نشده است. زنگ زده می‌شود. همه در صف‌های مرتب قرار می‌گیرند. مدرسه دارای حیاط کوچکی است.
از در که وارد می‌شوی یک باغچه کوچک پر از درخت می‌بینی. با دو پله به سکویی می‌رسی که برنامه‌ها آن‌جا اجرا می‌شوند و دانش‌آموزان در مقابلش صف می‌بندند. هر کلاس یک صف دارد که از کلاس اول شروع می‌شود و به کلاس پنجم می‌رسد. مدرسه‌های غیرانتفاعی با شهریه همراه است. در کنار حیاط پارکینگی است که درِ آن همیشه بسته است. دری در راهروی پارکینگ وجود دارد که از آن‌جا وارد کلاس‌ها می‌شوند. آزمایشگاه در زیرزمین قرار دارد. حال که روز اول مدرسه است مدیر روی سکو می‌رود، میکروفن را به دست می‌گیرد و شروع به صحبت می‌کند:
- سلام. خیلی خوشحالم که دوباره همتون رو می‌بینم. امیدوارم تابستون خوبی رو گذرونده باشین و بچه‌های خوبی بوده باشین.
با این حرف در گوشه‌ی‌ لبش لبخندی محو دیده می‌شود. با این حرف صداهای خفیفی از تأیید شیطنت‌آمیز دانش‌آموزان شنیده می‌شود. مدیر ادامه می‌دهد:
- سال جدید را با نام خدا شروع می‌کنیم. ایشالا که بهترین سال را در کنار هم داشته باشیم. خیر مقدم می‌گم به دانش‌آموزان کلاس اول که به جمع ما پیوستن. قوانین مثل هر سال است. در هنگام زنگ تفریح، همه باید بیرون از کلاس باشن. انتظامات وظیفه دارن اسم کسانی که در کلاس می‌مونن رو بنویسن. زنگ تفریح پونزده دقیقه است که همه باید حیاط بیان مگر روزهایی که خیلی سرد باشه و بعد دوباره زنگ می‌خوره برای شروع کلاس. در هنگام زنگ تفریح کسی حق نداره بیرون بره. زنگ نماز ظهر خورده می‌شه که کسانی که می‌تونن میرن برای نماز جماعت و بقیه صبر می‌کنن تا نماز تموم بشه و بعد همه می‌تونن تشریف ببرن خونه‌هاشون. کسانی که سرویسی هستن پس از زنگِ‌آخر در حیاط بمونن که راننده‌ها صداشون کنن
مدیر از سکو پایین می‌آید و دانش‌آموزان دست می‌زنند.
پس از برنامه صبحگاهی و خوش‌آمدگویی به دانش‌آموزان، آن‌ها به سمت کلاس‌هایشان به راه میافتند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
کلاس اول دوازده نفر دانش‌آموز دارد که نسبت به کلاس‌های دیگر بیش‌تر هستند. غیرانتفاعی یعنی همین. تعداد کم دانش‌آموز تا بتوانند به درس و تحصیل همه‌شان برسند و اصولاً کسانی که در غیرانتفاعی درس می‌خوانند قوی‌تر از دانش‌آموزان دولتی هستند.
معلم کلاس اول زنی با چهره مهربان و اندامی تقریبا چاق است. حدوداً 45 سال سن دارد. نام او خانم جعفری است. روز اول به حرف زدن و آشنایی تمام می‌شود. روز دوم به بازی و شیطنت بچه‌ها می‌گذرد. در این دو روز سارا دوستانی پیدا کرده است. هم‌کلاسی‌اش که در کنار او نشسته، دختری است با موهای فرفری و بور. نامش طناز است. سارا همچنان غریبی می‌کند. او در نیمکت اول می‌نشیند. معلم آن‌ها را بر اساس قدشان مرتب کرده و در نیمکت نشانده است. روز سوم مدرسه، معلم شروع به درس دادن می‌کند. بالاخره انتظار سارا برای یادگیری الفبا تمام می‌شود و استارت درس می‌خورد.
سارا تعریف می‌کند:
- خانم جعفری شروع به درس دادن کرده. خیلی خسته کننده و راحته. من زودتر از بقیه بچه‌ها تکالیفم رو انجام می‌دم. خانم جعفری به دفترم برچسب آفرین زده. همیشه باید منتظر بشم که بقیه هم تکالیفشون رو انجام بدن. من یه ربع اول مشقم رو تموم می‌کنم و چون بیکار می‌شم مشق خونه رو هم انجام میدم ولی باز هم بیکار می‌شم. چقدر مدرسه خسته کننده‌اس.
چند روزی به همین منوال می‌گذرد. پس از یک هفته خانم جعفری درس الفبا را شروع می‌کند. سارا بسیار باهوش است و همیشه از خانم جعفری می‌خواهد بیش‌تر یاد بدهد؛ ولی هم‌کلاسی‌هایش این وضعیت را ندارند و از سرعت سریع خانم جعفری گله‌مند هستند. سر کلاس ریاضی وضع بدتر می‌گذرد. سارا جواب‌ها را به‌راحتی می‌دهد؛ ولی هم‌کلاسی‌هایش در این درس کند هستند. سارا تشنه‌ی یادگیری است. یکی از رویاهای بزرگ بچگیش این است که خواندن و نوشتن یاد بگیرد تا بتواند تمام کتاب‌هایی را که دوست دارد بخواند. او در خانه کتاب‌هایش را ورق می‌زند و بیش‌تر یاد می‌گیرد.
امتحانات نوبت اول است. سارا به دوستانش در درس‌ها کمک می‌کند تا آن‌ها در امتحانات موفق شوند. دوستان زیادی پیدا کرده است؛ هم از کلاس خودش، هم از کلاس‌های بالاتر. همه او را دوست دارند. مجذوبیت خاصی در صورت سارا است. یکی از معایب مدارس غیرانتفاعی این است که جای بچه پول‌دارهاست. وقتی پول باشد همه چیز هست. هم‌کلاسی‌های سارا دارای انواع دفترهای فانتزی با شکل‌های براق هستند؛ از همان‌ها که سارا همیشه آرزوی داشتنش را دارد. پاکن‌های فانتزی با شکل انواع و اقسام حیوانات که بوهای خوب می‌دهند. مدادرنگی‌های ۳۶ رنگ و آبرنگ‌های بزرگ که وقتی روی کاغذ می‌کشی برق می‌زنند. کیف‌کوله مدرسه دخترانه با دسته یا بی‌دسته و فانتزی که عکس پرنسس‌ها روی کیف هک شده است. سارا همیشه دوست دارد از این چیزها داشته باشد؛ ولی درامد محمد آن‌قدر نیست که بتواند وسایل فانتزی برای سارا بخرد. در حدی که بتواند برای سارا می‌خرد ولی نه هر چه بخواهد. آن‌ها مجبور هستند که پول جمع کنند و از لوازم غیرِضرروری بگذرند تا بتوانند خانه‌شان را کامل کنند. سارا با حسرت همه‌ی لوازم‌التحریرهای رنگارنگ دیگران روزهایش را می‌گذارند. امتحانات نوبت اول به پایان می‌رسد. به جز دو نفر، معدل بقیه دانش‌آموزن کلاس اول، بیست می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سخن نویسنده: هنوز که هنوزه اون رفتار و مظلومیت در من وجود داره. گاهی برای خودم غصه میخورم.:cry:

سارا با سرویس مدرسه به خانه می‌رود. سرویس پیکان سفید رنگی است که به‌زور بچه‌ها را در خود جای می‌دهد. سه نفر جلو و شش نفر عقب می‌نشینند. هیچ‌وقت جایی پیدا نمی‌شود که به‌راحتی در آن بنشینند. سارا به علت جثه‌ی کوچکش و اولی بودنش جلو می‌نشیند. البته به‌سختی. بر خلاف شیطان بودنش کم‌حرف است. البته که کم‌حرف بودنش باعث عذاب او است زیرا مظلومی است که وقتی ظلم به او روا می‌شود حرفی نمی‌زند. سارا درون‌گرایی است که ناراحتی‌هایش را در درونش جای می‌دهد.
یکی از روزها مثل همیشه در صندلی جلو ماشین سوار می‌شود. هم‌سرویسی‌اش به صورت غیرِ عمد محکم در را می‌بندد و دست کوچک سارا لای در لِه می‌شود. فکر می‌کنید چه کار می‌کند؟ اصولاً دیگران در همچین مواقعی دادوفریاد راه می‌اندازند، جیغ می‌زنند، فریاد می‌کشند، مسبب را لعن‌و‌نفرین می‌کنند، مسبب را می‌زنند و پدرش را در می‌آوردند؛ اما سارا! ناگاه تمام بدنش می‌لرزد. آن بچه‌ای که در را بسته است وقتی می‌بیند درِ ماشین بسته نمی‌شود دوباره آن را باز می‌کند تا محکم‌تر ببندد. سارا سریعاً دستش را بیرون می‌کشد. ابتدا دستش بی‌حس است؛ اما کم‌کم درد را حس می‌کند. دردی که تا مغز استخوانش رسیده است. تلاش می‌کند گریه نکند. احساس حقارت می‌کند. درد هر لحظه شدیدتر می‌شود. اشک‌ها آرام‌آرام از گوشه‌ی چشمش به پایین می‌لغزند. نه فریادی! نه جیغی! انگشتان ظریفش از رنگ قرمزِلبویی تبدیل می‌شدند به کبودی و سیاهی. آن درِ آهنی لعنتی ممکن بود انگشتان سارا را قطع کند.
چرا سارا؟ چرا حتی در مقابل درد هم آرامی! چرا مثل بقیه‌ی بچه‌های کوچولوی دیگر جیغ نمی‌زنی؟ چرا دردت را تحمل می‌کنی؟ چه کسی به تو گفته است در این سن هم خوددار باشی؟!
***
پس از امتحانات، خانم جعفری با سرعت نرمال ادامه‌ی دروس را می‌دهد. سارا از قبل درس‌ها را خوانده و به همین دلیل حرف‌های معلم برایش تکراری است. خانم جعفری از سارا می‌خواهد تا مادرش را به مدرسه بیاورد.
هوا کمی سرد شده است. فاطمه قبل از اینکه کلاس شروع شود پیش خانم جعفری می‌رود. خانم جعفری به مادر می‌گوید:
- سارا بسیار باهوشه. حرف‌ها را تو هوا می‌گیره. بهتره معلم خصوصی براش بگیرین. اگه این‌طور پیش بره ممکنه از درس زده بشه. به درس توجهی نداره و همه را بلده.
در طی راه برگشت فاطمه به فکر فرو می‌رود. او و محمد وضعیت مالی خوبی در حال حاضر ندارند. آن‌ها در حال تکمیل ساخت خانه جدید خود هستند. فاطمه ناراحت است و کل روز را به راهِ چاره فکر می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سارا در خانه درحال کتاب خواندن است و کتاب فانتزیِ سیندرلا را می خواند. او می‌تواند تمام کلمات را به‌خوبی بخواند. خواهر یک ساله‌اش، سمانه در کنارش نشسته و به صدای او گوش می‌دهد. فاطمه در آشپزخانه مشغول آماده کردن غذا است. شب که محمد خسته از سرکار می‌آید، پیشانی دو دختر و همسرش را می‌بوسد. با دیدن صورت بهم ریخته‌ی فاطمه نگران می‌شود؛ اما صبر می‌کند تا فاطمه زمانی که خودش مناسب می‌بیند تعریف کند.
آخر شب است و بچه‌ها خواب هستند. محمد و فاطمه در سالن تلویزیون می‌بینند.
فاطمه با مِن‌مِن کردن شروع به صحبت می‌کند.
- امروز پیشِ خانم جعفری، معلم سارا بودم. می‌گفت بهتره سارا را پیش معلم خصوصی بذاریم وگرنه ممکنه از درس زده بشه. می‌گفت خیلی باهوشه و تمومی دروس رو زودتر از بقیه‌ی دوستاش یاد می‌گیره.
محمد به فکر فرو می‌رود. سرش را به‌عنوان تأیید تکان می‌دهد و پس از یک مکث دو دقیقه‌ای می‌گوید:
- باید هزینه‌ها را حساب کنم ببینم توانایی گرفتن معلم خصوصی رو داریم یا نه؟ می‌دونی که عزیزم، همه چیز گرونه و این خونه هم خیلی کار داره!
چند هفته‌ای از این مسئله می‌گذرد. سارا همچنان دست زیر چانه در کلاس می‌نشیند و بیکار است. خانم جعفری از سارا می‌خواهد به دوستاش املا بگوید. ریاضی را برای آن‌ها توضیح بدهد این‌گونه سرش را گرم می‌کند. سارا هر گاه وقت اضافی می‌آورد و کاری ندارد، کتاب داستانش را از کیفش در می‌آورد و با اجازه‌ی معلم با صدای بلند برای همه می‌خواند. همه با علاقه گوش می‌دهند. حتی وقتی زنگ تفریح می‌خورد بچه‌ها دوست دارند به جای بیرون رفتن به داستان سارا گوش کنند و ببینند آخر داستان چه می‌شود. سارا عضو کتاب‌خانه‌ی مدرسه شده است و کتاب‌های گوناگونی به امانت می‌گیرد. او به درس علوم هم علاقه‌مند است. عاشق آزمایشاتی است که در آزمایشگاه باید انجام دهند زیرا می‌تواند خلق کند. همیشه وقتی نام علوم و آزمایش می‌آید تصویری از یک آزمایشگاه را می‌بیند که با روپوش سفید رنگی ایستاده و محلول‌ها را تست می‌کند.
بهمن ماه است و هوا بسیار سرد. همه جا یخ زده و از شب باریدن برف شروع شده است. اگر تا صبح به همین صورت ببارد، فردا مدرسه‌ها تعطیل می‌شوند.
همین هم می‌شود و مدارس تا سه روز به علت برف و باران و یخ‌بندان تعطیل هستند. سارا روزهایش را با بازی کردن با خواهر کوچکش می‌گذراند و گاهی هم برایش کتاب می‌خواند. موهای سارا عجیب هستند مثل چشمایش. خدا آن‌ها را سه رنگه آفریده است انگار که رنگ کرده است. موهای او همیشه کوتاه هستند زیرا مادر جان بر این عقیده است که بچه باید موهایش کوتاه باشد تا بیش‌تر رشد کند! اکثراً بُلیز و شلوار می‌پوشد و فقط در مهمانی پیراهن دامن‌دار دخترانه به تن دارد.
پدر سارا چند وقتی است در بخش نظارت باغ پرندگان کار می‌کند و قسمتی از ساخت مجموعه‌ی اداری را به عهده دارد به همین دلیل مدیر مدرسه از او می‌خواهد تا برنامه‌ای بریزند تا بتوانند برای بازدید و اردو دانش‌آموزان را به آن‌جا ببرند و پدر برای بلیط ورودی از مدیر باغ پرندگان تخفیف بگیرد.
اردو همیشه برای سارا جذاب بوده است. یک روز صبح بچه‌های اول و دوم دبستان را به باغ پرندگان می‌برند. او آن‌جا پدرش را می‌بیند. دانش‌آموزان حق جدا شدن از گروه را ندارند و باید همه با هم حرکت کنند تا کسی گم نشود. چندین عکس دسته‌جمعی می‌گیرند و یک عالمه هله‌و‌هوله می‌خورند.
به تازگی تور بالای سر باغ پاره شده و پرنده‌ها از این سوراخ خارج شده و رفته اند و کارگران در حال تعمیر آن هستند
روز خوبی برای سارا بود. با تمام فراز و نشیب‌های کلاس اول، امسال هم گذشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
فصل هشتم
هیچ‌کدام از فصل‌ها، زیبایی بهار را ندارد. بهار زیباست زیرا درختان زنده می‌شوند. برگ‌ها سبز می‌شوند. نسیم ملایم می‌وزد، باران‌های بهاری می‌بارد. زیباترین حس وقتی است که نسیم خنک و ملایم می‌رقصد و تو را میان دستان پُر مِهر خود می‌گیرد و می‌چرخد و می‌چرخد. با موهایت بازی می‌کند و همه جا پر می‌شود از عطر گل‌های بهاری. بوی عید می‌‌آید. وقتی که بوی عید می‌آید، بوی عید دیدنی‌ها را هم با خود می‌آورد. دوباره میوه‌ و آجیل و بستنی و دورهمی‌ها شروع می‌شود. قسمت زیبا برای بچه‌ها عیدی‌هایی هست که می‌گیرند و سارا همیشه عیدی‌های خود را جمع می‌کند تا بتواند در آینده چیزهای بزرگ بخرد. او این فصل را بسیار دوست دارد. همیشه قبل از عید لباس‌های نو می‌خرند. در ماه بهمن به خرید می‌روند زیرا آن‌موقع هنوز مغازه‌دارانِ بی‌انصاف شروع به بالا بردن قیمت‌ها نکرده‌اند و اجناس بنجل خود را با قیمت‌های لباس نو در معرض دید نگذاشته‌اند.
هوا، غذا، آب، ارث، باور، ترس و شاید هم عوامل دیگر دخیل بودند تا سارا با بیماری شایع یبوست دست به گریبان باشد. او اولین فرزند و اولین نوه است و این امر باعث شده که اطرافیان حساسیت نشان دهند و هنگامی که حتی به اندازه یک سرفه بیمار می‌شود، به دکتر مراجعه کنند.
یبوست روز به روز بدتر می‌شود. به طور متوسط شکم یک بزرگسال باید در روز سه بار کار کند و شکم بچه پنج بار. شکم او در هفته یک بار به زور کار می‌کند. گاهی کار کردن شکمش به سه هفته یک بار هم کشیده می‌شود. این موضوع درد فراوانی را برایش بوجود آورده و همچنین خطرِ زیاد، زیرا سم‌ها به جای دفع شدن در بدن می‌مانند و از خود گاز مخرب تولید می‌کنند که وارد دستگاه‌های بدن می‌شوند و تا مغز می‌رسند. روده کم کار است. والدینِ او بسیار نگران هستند. پدر برای اطلاعات بیش‌تر و پیدا کردن علت ایجاد این بیماری به اینترنت رجوع می‌کند.
از آن‌جایی که محمد برای کشیدن نقشه‌های ساختمانی به کامپیوتر نیاز داشته پس این وسیله در خانه‌ی آن‌ها به عنوان دستگاهی پول‌ساز وجود دارد. او در صفحه اول گوگل می‌نویسد:
«یبوست و راهِ درمان آن»
صفحه‌ای آرام‌آرام و پیکسل‌پیکسل باز می‌شود. در همان زمان فاطمه با یک فنجان چایی بالای سر همسرش می‌آید پس محمد بلند می‌خواند تا او هم بشنود:
«غذایی که می‌خورید وارد معده می‌شود و درآن به ذراتی کوچک خرد می‌شود. این ذرات به روده کوچک می‌روند جایی که آنزیم‌ها، پروتئین و چربی را می‌شکنند تا آن‌ها نیز مانند دیگر مواد مغذی جذب شوند. ترکیب مایعی از فیبر، باکتری، چربی‌های هضم نشده و مخاطی که از مسیر گوارشی آمده باقی می‌ماند که به طرف روده بزرگ حرکت می‌کند که آب را خارج کند و مدفوعی جامد بسازد. مدفوع از راست روده عبور کرده و در پایان روده بزرگ، فشرده می شود. وقتی راست روده ظرفیتش پر شد، مغزتان سیگنالی ارسال می‌کند که دیگر وقتش است! که آماده‌ی بیرون راندن مدفوع می‌شوید، عضلات شکم و رکتوم فعال می‌شوند در حالی که عضلات اسفنکتر در حالت استراحت هستند.»
محمد و فاطمه نگاهی با هم ردوبدل می‌کنند:
«اگر حداقل دو مورد از علائم زیر در فردی موجود باشد حتماً مبتلا به یبوست است: ۱- مدفوع معمولا سفت و خشک باشد. ۲- تعداد دفعات تخلیه کم باشد. ۳- دفع و تخلیه به‌سختی انجام شود. ۴- مواد دفعی کاملاً تخلیه نشود. »
فاطمه کمی به فکر فرو می‌رود، می‌گوید:
- سارا همه‌ی علائم رو داره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
داستان یبوست این‌جا تمام نمی‌شود. او را نزد افراد و متخصص‌های مختلفی می‌برند؛ اعم از عطاری‌ها و فروشندگان گیاهان دارویی و متخصصین تغذیه، داخلی، گوارشی و... . هر کدام از آنها چیزی می‌گویند. یکی می‌گوید پر هلو و آلو مفید است. یکی می‌گوید ماست و نعنا مفید است. یکی می‌گوید روغن زیتون مفید است. یکی می‌گوید خاکشیر موثر است. هیچ چیز بدتر از شیاف نیست.
شیاف نوعی داروست، به صورت جامد که در درجه حرارت بدن انسان نرم یا محلول می‌شود. از مقعد وارد بدن می‌شود. چهاربند است و تاثیرش از قرص سریع‌تر است. با این که شکم را به کار می‌اندازد؛ ولی ترس سارا از شیاف باعث می‌شود که پدر و مادرش به زور متوسل شوند. سارا جیغ می‌زند، گریه می‌کند، فرار می‌کند ولی شیاف‌ها حذف نمیشوند و از بین نمی‌روند.
بالاخره یکی از متخصصینی که اکثراً پیش او می‌روند، پیشنهاد نمونه‌برداری از روده را می‌دهد زیرا که هر قرص و دارویی که تجویز می‌شود موثر واقع نمی‌شود و شک می‌کند که شاید علت چیز دیگری باشد.
سارا اولین عمل عمرش را در سن هشت سالگی انجام می‌دهد. به او می‌گویند که دکتر گفته است باید روده‌اش را عمل کند. دکتر عمل را برای سه‌شنبه صبح در بیمارستان الزهرا نوبت می‌زند تا آن روز در بیمارستان حضور داشته باشند. هیچ‌ک.س نمی‌داند که این عمل، چگونه عملی است و چه اتفاقی قرار است بیفتد!
در زمان حال یعنی در سال 1399، نمونه‌برداری توسط روش کولونوسکوپی انجام می‌شود. آزمایشی است که برای تشخیص تغییرات یا موارد غیرِ عادی در روده بزرگ استفاده می‌شود. یک لوله طولانی و انعطاف‌پذیر در روده قرار داده می‌شود که یک دوربین ویدئویی کوچک در بالای آن وجود دارد که به پزشک اجازه می‌دهد تا داخل کلِ روده بزرگ را به خوبی مشاهده کند. این روش بدون عمل یا بی‌هوشی صورت می‌گیرد. متأسفانه در سال 78 این روش هنوز وارد ایران نشده و برای نمونه‌برداری، بیمار را بی‌هوش کامل می‌کنند و قسمتی از روده‌اش را می‌بُرند و به آزمایشگاه می‌فرستند.
دکتر به سرطان روده شک برده است. این‌که سارا در مورد این خبر چگونه فکر می‌کرد شاید متفاوت‌تر از چیزی باشد که شما فکر می‌کنید. برای او رفتن به بیمارستان و عمل شدن برای اولین بار تازگی دارد. او نمی‌داند چه اتفاقی قرار است برایش بیفتد! تنها قسمت هیجان‌انگیز ماجرا را می‌بیند. این‌که قرار است وارد فضای جدیدی شود و آدم‌های جدیدی ببین؛ اما احساس پدر و مادرش به احساس شما نزدیک‌تر است. نگرانی، ترس، دلهره و ناراحتی. اگرچه، آن‌ها نمی‌دانستند که این عمل به چه منظور انجام می‌شود زیرا دکترها هیچ‌وقت حقیقت را نمی‌گویند تا روحیه بیمار و همراهانش حفظ شود!
برویم سراغ روز موعود. روز عمل در بیمارستان.
سارا وارد بیمارستان می‌شود. دکتر گفته است که بیمار شب چیزی نخورد و صبح ناشتا باشد؛ اما او شام را خورده است به همین دلیل یک روز بدون عمل در بیمارستان بستری است. فقط یک مسئله‌ی دیگر باقی می‌ماند و آن این است که شکم سارا باید کار می‌کرد که متأسفانه این اتفاق هم نیفتاده است. انواع پَرها را خورده تا شکمش کار کند؛ ولی کار نکرده است پس مجبور است شب قبل از عمل در بیمارستان از شیاف استفاده کند و این موضوع برای او یعنی درد زیاد. البته این درد فقط در ذهن او است زیرا اگر نمی‌ترسید دردی هم وجود نداشت.
بیمارستان الزهرا بسیار بزرگ است. او را در بخش کودکان بستری می‌کنند. لباس او صورتی روشن است؛ به همراه یک روسری کوچک. نیاز است که سِرُم بزنند. رگ‌های او بسیار نازک است. سارا دختری ظریف، لاغر و نحیف است شاید همین یبوست جلوی رشد او را گرفته باشد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سخن نویسنده: اون روزها رو کاملا به یاد دارم و دردش را هنوز هم حس میکنم.

از صبح وارد بیمارستان شده و در بخش کودکان بستری می‌شود. ابتدا به او لباس‌های بیمارستان را می‌دهند که به رنگ صورتی کم‌رنگ است و بعد او را به اتاق بخش می‌برند. به او آنژیوکت جهت سرم می‌زنند. سِرُم زدن به او کاری سخت و آزار دهنده‌ است؛ زیرا پرستاران رگ او را پیدا نمی‌کنند و مدام دستش را سوراخ‌سوراخ می‌کنند.
سارا همیشه فکر می‌کرد که سرم زدن یعنی آمپولِ بزرگی که وارد پوست می‌شود و همان‌جا می‌ماند. پس همیشه فکر می‌کرد که خیلی دردناک باید باشد. اما در حقیقت سرم زدن یعنی اتصال آنژیوکت. آمپول خیلی بلند و بزرگی که وارد دست می‌کنند تا رگ را پیدا کند و انتهای این سوزن به لوله‌ای نازک وصل است که وارد دست می‌کنند و روی آن را چسب می‌زنند. پس هیچ سوزنی در دست وجود ندارد بلکه پلاستیک است. به صورت علمی‌تر اگر بخواهم توضیح دهم آنژیوکت به وسیله سوزنی که دارد وارد ورید بیمار می‌شود، زمانی که کاتتر در ورید بیمار قرار گرفت سوزن یا همان نیدل از آنژیوکت خارج می‌شود و کاتتر در رگ بیمار باقی می‌ماند سپس با استفاده از یک چسب ضد حساسیت روی پوست بیمار محکم می‌شود. قابل عرض است که در آن زمان چسب‌ها معمولی بودند و چیزی به نام چسب ضدحساسیت که به راحتی از پوست جدا شود وجود نداشت.
فاطمه، مادر سارا همراه اوست. مادر همیشه در همه‌ی کارها همراه دختر عزیزش است و هیچ‌وقت او را تنها نمی‌گذارد. بالاخره بچه‌ی عزیز و دردانه‌اش است.
نزدیک‌های غروب شده است که سارا حوصله‌اش سر رفته و سِرُم خود را به میله‌ای که سه پایه دارد و زیر هر پایه چرخ کوچکی است بسته و به همراه خود می‌برد تا بتواند بخش را نگاه کند و در راهرو قدم بزند. در هر اتاق از بخش، کودکانی هستند که روی تخت‌ خوابیده‌اند. بعضی از آن‌ها حالِ بسیار بدی دارند و بعضی بهتر هستند و با اسباب‌بازی‌هایشان مشغول بازی کردنند. همان‌طور که در راهرو مدام از اینور به آنور می‌رود پسری توجهش را جلب می‌کند که ظاهراً او هم حوصله‌اش سر رفته و برای ماجراجویی به بیرون اتاق آمده است.
پسر دوبار از روبه‌روی سارا رد می‌شود و لبخند پهن مضحکی می‌زند. دفعه‌ی سوم که در حال عبور از کنار هم هستند، پسر تصمیم می‌گیرد باب صحبت را باز کند:
- سلام. من حسینم. اسم تو چیه؟
سارا که کمی خجالت‌زده شده پاسخ می‌دهد:
- سلام. منم سارام.
حسین از او می‌پرسد:
- چرا به بیمارستان اومدی؟
سارا دستش را محکم‌تر دور میله فشار داده و پاسخ می‌دهد:
- می‌گویند مشکل گوارشی دارم! تو چی؟
اما سارا در جریان نمونه‌برداری نیست و نمی‌داند که چرا در بیمارستان است؟!
حسین برای پاسخ‌گویی کمی مکث می‌کند، پشت سرش را می‌خاراند و می‌گوید:
- نمی‌دونم؟! بعضی وقت‌ها قلبم درد می‌گیره. بابام گفته که قلبم خراب شده. می‌خوان درستش کنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین