جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط سارا مرتضوی با نام رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,529 بازدید, 108 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان رویای بزرگم(جلد اول) اثر سارا مرتضوی
نویسنده موضوع سارا مرتضوی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط سارا مرتضوی
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
- فعلاً مرخصی. لباس‌هات توی این کیفه.‌ سِرُم را در میارم اما آنژیوکت به دستت می‌مونه که برای فردا نخوان دوباره رگِت رو پیدا کنند.
فردا؟! یعنی فردا دوباره به این خراب‌شده برمی‌گردد؟!
یکی از مشکلاتی که سارا با سِرُم دارد این است که دارای رگ‌های نازکی است که مدام پاره می‌شوند و این باعث شده که پرستاران به‌سختی رگ او را بیابند.
آنژیوکت به دست سارا می‌ماند. دستش را اذیت می‌کند. به کمک مادر لباس‌هایش را می‌پوشد و با آسانسور عریض و طویل بیمارستان به طبقه‌ی همکف می‌روند. پدر منتظر ایستاده است و با دیدن دختر دلبندش که اکنون روی پا ایستاده لبخند می‌زند. ظاهراً حال سارا خوب است؛ اما نمی‌تواند بفهمد چرا باید آنژیوکت در دستش باقی بماند. یک هفته از ماه مهر گذشته و مدارس باز شده‌اند. دلتنگ دوستانش است. خبری از آن‌ها ندارد و البته آن‌ها هم نگران او هستند. طی تماس‌های تلفنی قرار بوده در مدرسه همدیگر را ببینند و اتفاقات تابستان را برای هم تعریف کنند.
در ماشین می‌نشیند و قبل از رفتن به سمت خانه از پدر می‌خواهد که او را به مدرسه ببرد. پدر با کمی مکث قبول می‌کند. به این نتیجه می‌رسد که شاید دیدن دوستان برای روحیه‌ی دخترکش خوب باشد. به سمت مدرسه حرکت می‌کنند. زمانی که آن‌جا می‌رسند زنگ کلاس است و دانش‌آموزان در کلاس درس هستند. سارا به همراه مادر وارد مدرسه می‌شود.
مادر رو به سارا می‌کند و می‌گوید:
- تو توی حیاط بمون تا من با مدیرتون صحبت کنم.
سارای بی‌حال سری به عنوان تأیید تکان می‌دهد. با اینکه حالش بهتر از قبل است ولی نیمچه دردی دارد و اعصابش خورد است. به سمت راهرو می‌رود تا از قوانین جدیدی که روی بُرد است مطلع شود. همه‌ی قوانین مثل پارسال هستند؛ حتی برگه‌ای که روی آن نوشته بودند هم عوض نشده است! از راهرو به سمت سالن حرکت می‌کند. درِ کلاس‌ها باز است. دانش‌آموزان کلاس اولی با چشمان کنجکاوشان او را نگاه می‌کنند به طوری که معلم که پشتش به او بوده است رو بر می‌گرداند که ببیند بیرون کلاس چه خبر است.
- سارا...! چی شده؟
خانم کمالی، معلم ریاضی، زن مهربان و شوخ که البته در هنگام درس بسیار جدی و گاهی بی‌رحم می‌شود با تعجب و چهره‌ای گرفته به او نگاه می‌کند. چشمش روی دست سارا قفل می‌شود و مطمئن می‌شود اتفاق بدی افتاده است. دختر مظلوم و شیطان و درس‌خوان مدرسه اینک با چهره‌ای که به سفیدی مثل مرده‌هاست با دستان کبود که بر یکی چسب باقی‌مانده‌ سِرُم را دارد جلوی او ایستاده است. سارا لبخند محوی می‌زند. همان موقع زنگ تفریح زده می‌شود. مادر از دفتر مدیر به همراه مدیر و معاون بیرون می‌آید. آمده‌اند تا او را ببینند.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
خانم کمالی، معلم ریاضی، زن مهربان و شوخ که البته در هنگام درس بسیار جدی و گاهی بی‌رحم می‌شود با تعجب و چهره‌ای گرفته به او نگاه می‌کند. چشمش روی دست سارا قفل می‌شود و مطمئن می‌شود اتفاق بدی افتاده است. دختر مظلوم و شیطان و درس‌خوان مدرسه اینک با چهره‌ای که به سفیدی مثل مرده‌هاست با دستان کبود که بر یکی چسب باقی‌مانده‌ سِرُم را دارد جلوی او ایستاده است. سارا لبخند محوی می‌زند. همان موقع زنگ تفریح زده می‌شود. مادر از دفتر مدیر به همراه مدیر و معاون بیرون می‌آید. آمده‌اند تا او را ببینند. همه با لبخندی عروسکی که بر روی لب دارند، می‌خواهند نگرانی و ترس خود را پنهان کنند. خانم کمالی به سمت دفتر می‌رود تا از جریان باخبر شود.
دانش‌آموزان کم‌کم به حیاط می‌روند. سارا منتظر ایستاده است. همه او را با تعجب نظاره می‌کنند. آن‌ها دختری رنگ‌پریده با لب‌های سفید و چشمانی قرمز و جثه‌ای استخوانی را می‌بینند که بر یک دستش آنژیوکتی بدون سِرُم است و آن یکی دستش سیاه و کبود. سارا مچ دستش را گرفته است چون درد می‌کند. زهره یکی از دوستان شیطان سارا از پله‌ها پایین می‌آید و به محض دیدن او که در وسط سالن ایستاده، فریاد می‌زند:
- سارا! خودتی؟
همان‌طور که با شتاب به سمت او می‌آید ادامه می‌دهد:
- چی شده؟ چرا اینجوری شدی؟ دستت چی شده؟
بقیه‌ی دوستان که در حال حرف زدن هستند و می‌خواهند به حیاط بروند با صدای زهره حواسشان به سمت سالن جلب می شود.
- بچه‌ها! بچه‌ها! بیاین. سارا اومده.
بچه‌ها که هنوز سارا را ندیده‌اند با شنیدن صدای زهره با خوشحالی به سمت سالن می‌آیند؛ اما با دیدن او وا می‌روند. فکر می‌کردند در این مدت سارا در مسافرت باشد و الان سرِحال و قبراق او را می‌بینند؛ اما واقعیت خلاف فکرشان است. رها به محض دیدن سارا آهسته‌آهسته به سمتش می‌رود. هر چه به او نزدیک‌تر می‌شود در چشمانش ترس و نگرانی هم بیش‌تر می‌شود.
سارا بی‌حال و بی‌حوصله است. با این حال برای دوستان نگرانش وضعش را توضیح می‌دهد و ماجرایش را تعریف می‌کند.
رها: منم دیده بودم پارسال هی سرت را می‌ذاشتی روی میز پس علتش این بوده؟ من فکر می‌کردم خوابت میاد. چرا به ما چیزی نگفتی؟! چرا دردت رو توی خودت نگه داشتی؟
زهرا: من از وقتی سارا را شناختم همین‌طور بوده. همش می‌خنده آدم فکر می‌کنه هیچ مرگیش نیست.
سارا که دیگر توان ایستادن ندارد و خسته شده است می‌گوید:
- خوب حالا شماها هم زیادی شورش نکنین. همین‌جوری شور هست. بچه‌ها من حالم زیاد خوب نیست. می‌خواستم قبل از اینکه برگردم بیمارستان ببینمتون.
نگار که لقمه به دست تازه از پله‌ها پایین آمده است و شلوغی را در سالن می‌بیند کنجکاو شده و سر را بالا می‌گیرد تا ببیند دور چه کسی این‌گونه جمع شده‌اند! سارا را در میان جمعیت می‌بیند، راه خود را از بین بچه‌ها باز می‌کند و متعجب می‌پرسد:
- سلام سارا. چرا اینجوری شدی؟ چت شده؟
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
زهرا به کمک سارا می‌آید.
- من بعد تعریف می‌کنم برات. سارا حالش خوب نیست الان.
رها که هنوز در شوک است می‌گوید:
- خیلی خوب شد که اومدی. یه شماره بده تا اونجایی که میری بتونیم باهات تماس بگیریم.
سارا شماره‌ی پدرش را می‌دهد. یک ربع زمان زنگ تفریح سریعاً تمام می‌شود و بچه‌ها برایش آرزوی بهتر شدن می‌کنند. یکی‌یکی او را بغل می‌کنند و اُمید خوب شدن می‌دهند. زمان مثل یک آهنگ دلنواز می‌گذرد. همه به کلاس‌هایشان بر می‌گردند هر چند این معما که واقعاً چه شده موضوع پچ‌پچ آن‌ها می‌شود. سارا، مطهره و افروز و چند تن از دوستانشان که به چهره می‌شناسد را در راهِ رفتن به راهرو می‌بیند. مطهره که تعجب کرده جویای حال می‌شود و سارا با یک نمی‌دانم صحبت را تمام می‌کند. او خسته شده است. فاطمه از در دفتر که به سمت حیاط است بیرون می‌آید. خانم هراتیان معلم علوم رو به سارا کرده و می‌گوید:
- خدا بد نده. ایشالا میری و خوبِ خوب برمی‌گردی.
سارا واقعاً نمی‌داند چه شده است. معلمانش برای او دعای سلامتی می‌کنند. خانم یراقی و خانم ریاحی با مهربانی آرزوی سلامتی می‌کنند.همراه مادرش از در مدرسه خارج می‌شود.
***
- همه‌چیز خوب بود. همه‌چیز آروم بود. همه‌چیز روی خط مستقیمی حرکت می‌کرد. اما یه‌هوی چه شد؟ چرا این اتفاق برای سارای من باید بیفته؟ چشممون کردن. دیدن یه دختر خوشگل و سفیده، چشمش زدن بچه‌ام رو! هی هر جا بردمش گفتن چه خوشگله، چه نازه.
- حالا اتفاقیه که افتاده. باید فکر چاره بود.
سارا خواب است و فاطمه و محمد در خانه‌ی مادر جان در کنار بخاری خاموش نشسته‌اند. مادر جان چایی می‌آورد. یک جرعه از چای لب‌سوز را می‌نوشد و لب به سخن می‌گشاید:
- صبح نرگس زنگ زد، حال سارا را پرسید.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
فاطمه در حالی‌که به گوشه‌ی اتاق خیره است می‌گوید:
- خب، چی گفت؟
مادر جان که حالا فنجان چای را روی سینی گذاشته است جواب می دهد:
- هیچی. می‌خواست بیاد اصفهان. گفت اگر دکتر خوب پیدا نکردین سارا رو بیارینش تهران. بهترین دکترها اینجان.
محمد که رنجیده است می‌گوید:
- برای فردا نوبت چند تا از دکترهای مغز و اعصاب رو گرفتم. همشون از خارج مدرک گرفتن. اسم و رسمی دارن. سارا رو می‌بریم ببینیم چی میگن؟
همه‌چیز آن‌قدر سریع می‌گذرد که زمان فکر کردن به سوالاتی که در ذهن همه می‌گذرد را نمی‌دهد.
سارا با صدای اذان مغرب بیدار می‌شود. عادت مادرجان رفتن به مسجدی است که تا خانه سه دقیقه فاصله دارد. نای بلند شدن ندارد. صدای پدر را می‌شنود که با همسرش صحبت می‌کند:
- با اصرار یه وقت ویزیت گرفتم. منشیش می‌گفت که اسم ما رو آخر لیست می‌نویسه.
صدای آیفون می‌آید. خانه‌ی مادرجان همیشه شلوغ است. بچه‌هایش مدام یا زنگ می‌زنند یا سری به آن‌جا می‌زنند؛ اما صدایی که شنیده می‌شود کلفت و مردانه نیست بلکه صدای نازک و مهربان خاله نرگس است. فاطمه بهت‌زده به در نگاه می‌کند. باورش نمی‌شود خواهرش در این وضعیت به داد او رسیده باشد. نرگس به محض شنیدن خبر بیماری سارا بلیط رفتن به اصفهان را گرفته و خودش را با شتاب به آنجا ‌رسانده‌است. وجود او در کنار خواهرزاده‌اش قوت قلبی برای همه است. او که یک فرزند کوچک دارد برای دو روز به اصفهان آمده و دختر دردانه‌اش را به همسر سپرده است. مادرجان هم پس از اینکه از مسجد می‌آید متعجب و خوشحال می‌شود.
زمان، زمان رفتن به سمت مطب دکتر است. خاله نرگس با مهربانی کنار خواهرزاده‌اش می‌نشیند، دست کبود شده‌اش را نوازش می‌کند. چشمانش از اشک پر شده؛ ولی نباید بریزند. باید قوی باشد تا روحیه‌ی او از دست نرود. سارایی که هنوز نمی‌داند چه چیزهایی انتظارش را می‌کشند.
دیگر خود را به خواب زدن بس است. بلند می‌شود و خاله را در آغوش می‌کشد. مادرجان و فاطمه دمِ درِ اتاق نظاره‌گر هستند. از گوشه‌ی چشمِ نرگس قطره اشکی سرازیر می‌شود ولی سارا نمی‌بیند. او لباس‌هایش خانه خودشان است و لباس‌های یک هفته پیش را بر تن دارد که کثیف شده‌است. خاله نرگس مانتوی سیاه و گشادِ بلندِ خود را به او می‌دهد تا بپوشد و روسری‌ای با خال‌های سفید با زمینه سرمه‌ای مادرجان را هم سرش می‌کنند. فاطمه اصرار بر این دارد که دخترکش همیشه چادر به سر باشد؛ ولی او هیچ‌گاه علاقه‌ای به چادر نداشته است.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
- دکتر مبین، متخصص مغز و اعصابه. همه تعریفش رو می‌کردن.
محمد این سخن را می‌گوید.
خاله نرگس : ان‌شا‌الله که خیره.
محمد، فاطمه، نرگس و سارا در ماشین، مسیر شلوغ خیابان‌های شهر را می‌گذرانند. مطب دکتر جنوب اصفهان است. در تهران شمالش منطقه‌ی مرفه‌نشین حساب می‌شود و جنوبش منطقه‌ی آدم‌هایی که از نظر مادی ضعیف‌ هستند؛ ولی در اصفهان برعکس است، یعنی جنوبش منطقه مرفه‌نشینان است.
به مطب می‌رسند، ساعت نه شب است. سارا با این تیپِ زارش حس بدی دارد. حس آن‌هایی که بی‌سلیقه‌اند و لباس‌های بدقواره و گشاد می‌پوشند؛ ولی مجبور است و لباس دیگری نبود که بر تن کند. محمد چهار عدد ساندویچ همبرگر برای شام می‌خرد که در این مدت که منتظر هستند بخورند. وقتی به مطب می‌رسند ده الی دوازده نفر منتظر نوبتشان هستند. آن‌ها باید صبر کنند تا تمام مریض‌ها ویزیت شوند و بعد نوبت آنها شود. سارا روی صندلی قهوه‌ای آهنی‌ نشسته است و سرش را به دیوار تکیه داده. فاطمه و نرگس در حال صحبت‌های یواشکی هستند. محمد دفتر یادداشت کوچکش را درآورده و اشعارش را می‌نویسد.
ساعت نزدیک 11:30 شب شده، بالاخره انتظار به سر می‌رسد و منشی اسم آن‌ها را صدا می‌زند تا وارد اتاق دکتر شوند. فاطمه و محمد با یک پوشه‌ی صورتی به دست، همراه سارا وارد اتاق می‌شوند. داخل اتاق همه چیز سفید است. دکتر، مردی با موهای کم پشت و اندام استخوانی است که پشت میزش نشسته. عینک دور مشکی به چشم دارد و اخم‌هایش را درهم کرده و جدی است. محمد عکس‌ها را روی میز می‌گذارد و کلمه به کلمه ماجرا را تعریف می‌کند. دکتر نگاهی به عکس می‌اندازد. ابروانش را بیش‌تر در هم گره می‌کند. چشمانش را ریز می‌کند و به سارا که روی صندلی‌ِ مخصوص معاینه نشسته زل می‌زند. سری به نشانه‌ی تأسف تکان می‌دهد و با چراغ‌قوه‌ای نور به چشمان او می‌اندازد. انگشت سبابه را رو‌به‌رو بینیش می‌گیرد و از او می‌خواهد انگشت اشاره‌اش را با چشم دنبال کند. سری به معنای بسیار خوب تکان می‌دهد و به سارا می‌گوید که بیرون اتاق منتظر پدر و مادرش باشد.
دخترک نگاهی با چشمان کنجکاو به دکتر می‌اندازد و برای کسب اجازه از پدر و مادر نگاهی به آن‌ها می‌کند به امید اینکه بگویند بماند؛ اما با چهره‌های مضطربی که سر به زیر دارند مواجه می‌شود. پس با قدم‌های آهسته به سمت در خروجی اتاق می‌رود و خارج می‌شود.
در کنار خاله نرگس می‌نشیند. خاله نرگس از او می‌پرسد:
- چی شد؟ دکتر چی گفت؟
- نمی‌دونم! به من گفت بیرون منتظر بمونم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سارا گوش‌هایش را تیز می‌کند تا شاید از اتاق صدایی بشنود؛ ولی آنها آرام صحبت می‌کنند و چیزی شنیده نمی‌شود. نااُمید به موزاییک‌های کف اتاقِ انتظار خیره می‌شود. پس از یک ربع ساعت درب اتاق دکتر باز می‌شود و محمد را در چهارچوب در می‌بیند که دو دستی بر سرش می‌زند و اشک در چشمانش حلقه زده است. بدون اینکه توجهی به سارا یا نرگس کند سریعاً از مطب خارج می‌شود. پشت سر او فاطمه با چشمان خیس از در خارج می‌شود و بدون حرفی به سمت در خروج می‌رود. پشت سر او دکتر مبین با قدی بلند و با شانه‌های خمیده در چهارچوب درب می‌آید و منشی‌اش را صدا می‌کند.
منشی مرد میانسال کوتاه قدی است که شلوار پارچه‌ای گشادی به پا دارد. او با سرعت به سمت دکتر می‌رود. دکتر با انگشت، سارا را نشان می‌دهد و چیزی می‌گوید سپس دخترک را مخاطب قرار می دهد:
- صبر کن تا منشیم بیاد.
پس از این حرف که دکتر می‌زند منشی وارد یک اتاق شبیه به آبدارخانه می‌شود و همراه خود بتادین و پنبه می‌آورد. دست سارا که آنژیوکت دارد را بالا می‌برد، چسب‌ها را آهسته باز می‌کند و لوله را بیرون می‌کشد. سپس بتادین زده و رویش پنبه گذاشته و چسب می‌زند. دست سارا شبیه کپک‌زده‌ها شده است. دکتر رو به خاله نرگس می‌کند و می‌گوید:
- تا شما فکرهاتون رو بکنین بهتره این آنژوکت رو دستش نمونه یه موقع خدای نکرده کار رو بدتر نکنه. بفرمایین.
و با دست در خروجی را نشان می‌دهد.
سارا همراه خاله‌اش از مطب بیرون می‌رود و در پیاده‌رو فاطمه را می‌بینند که قرمزی چشمانش نشان‌گر گریه کردنش است. سارا از دو خواهر فاصله می‌گیرد. بی‌حوصله است و کنجکاو برای دانستن نیست. مطب نزدیک چهار‌راه است و ساعت دوازده نیمه شب است. دم چهار‌راه دختر زیبایی که مانتوی سفید، تنگ، کوتاه و بدن‌نمایی پوشیده است ایستاده و به نظر منتظر کسی است. در این زمان مانتوهای تنگ و نازک مُد شده است. دختران بی‌حیا زیر این مانتوها چیزی نمی‌پوشند تا تک‌تک اندام‌های زنانه‌شان را به نمایش بگذارند. هر ماشینی که رد می‌شود برای دختر سفید پوشِ ترگل‌ورگل بوق می‌زند. سارا با چشم‌های بی‌فروغش او را نظاره می‌کند و می‌خواهد بداند که این وقت شب این دختر با این سر و وضع منتظر چه کسی است و چرا؟! پراید مشکی رنگی که سه پسر داخل آن هستند جلوی پای دختر نگه می‌دارد. مکالمه‌ای بین آن‌ها رد و بدل می‌شود و قهقه‌ای از دختر که نشان می‌دهد چراغ سبزی برای پسران است. سارا نمی‌داند آن‌ها همان‌هایی بودند که دختر منتظرشان بوده یا رهگذر هستند. در ظاهر که به نظر می‌رسید آشنا نباشند. پس از چند دقیقه دختر سوار ماشین می‌شود و می‌رود. پنج دقیقه بعد محمد، ماشین را می‌آورد و همه سوار می‌شوند. سکوت آزاردهنده‌ای داخل ماشین حکم‌فرما است. هیچ‌کدام از آن‌ها حوصله‌ی حرف‌زدن ندارند. پازلی که سارا برای خود ساخته یک تکه دیگر به آن اضافه شده است. هر چه هست مشکل از سرش است. پس از اینکه به خانه مادر جان می‌رسند تلوتلو می‌خورد، روی نزدیک‌ترین مبلی که آن‌جا است ولو می‌شود. دیگر توان بیدار ماندن ندارد. سرگیجه اعصابش را خورد کرده است. روی همان مبلی که لَم داده است خوابش می‌برد.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
- اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ. اَللّهُ اَکبَرُ. اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ. اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ... .
با صدای اذان بیدار می‌شود اما بلند نمی‌شود. همان‌طور که خوابیده به صدای دلنشین اذان گوش می‌دهد و با افکارش بازی می‌کند. به‌یاد می‌آورد که شب گذشته چه شد. درد را احساس می‌کند. نه دردِ سَر یا دردِ دستان کبود شده‌اش را، دردِ دیدن عزیزانش که در غم و غصه فرو رفته‌اند و از نبود او می‌ترسند؛ اما خودش باکی ندارد. اگر بمیرد، می‌رود جایی بهتر، می‌رود پیش خدا؛ اما عزیزانش چه می‌شوند؟
- حَیَّ عَلَی الصَّلاةِ. حَیَّ عَلَی الصَّلاةِ. حَیَّ عَلَی الْفَلاحِ. حَیَّ عَلَی الْفَلاحِ... .
گوشه‌ی چشمش را باز می‌کند، فکر می‌کند که هنوز روی مبل خوابیده؛ اما نه، او بر روی تخت، در اتاقی که کنار آشپزخانه است خوابیده. احتمالاً دیشب محمد او را بغل کرده و بر روی تخت گذاشته است. صدای در آهنی خانه را می‌شنود. مادرجان برای نماز به مسجد می‌رود.
- نمی‌خواستم جلوی مامان بگم. حالا چی می‌شه؟
این نرگس است که موج غم و تشویش در صدایش بالا و پایین می‌رود.
- دکتر گفت باید حتماً عمل بشه و خیلی زود باید این اتفاق بیفته، هر چه بیش‌تر زمان بگذره برای سارا خطرناک‌تره.
فاطمه حرف آخر دکتر از زبانش خارج نمی‌شود. ادامه می‌دهد.
- نه! دکتر اشتباه می‌کنه! دکترها اشتباه می‌کنن.
نرگس متوجه می‌شود که حرفی مانده که خواهرش از بازگو کردنش امتناع می‌کند. اصرار می‌کند.
- دکتر دیگه چی گفت؟ محمد آقا وقتی از اتاق دکتر اومد بیرون زد تو سرش. چی شده؟
اشک در چشمان فاطمه جمع می‌شود و از گوشه چشمش به بیرون جاری می‌شود.
- دکتر گفت...دکتر گفت که شاید ن...نمونه.
فاطمه آرام کلمات را می‌گوید، انگار نمی‌خواهد که این کلمات از دهانش بیرون بیایند؛ ولی آن‌ها به زور راه خود را به بیرون پیدا می‌کرنند و به گوش سارا می‌رسانند.
صداها بسیار آرام می‌شود به‌طوری‌که دیگر چیزی ‌شنیده‌نمی‌شود. با خود فکر می‌کند.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
«یه عمل سَر که کاری نداره. من پنج سال پیش هم عمل کردم طوری نشد که! اون‌موقع هم همین دکترا می‌گفتن سرطانه ولی نبود.»
طوری نشد؟ چقدر دردها زود فراموش می‌شوند. یادش رفته آن همه جیغ و دادها و گریه‌هایش را. در این افکار غوطه‌ور است که صدای در حیاط می‌آید. مادرجان است که از مسجد برگشته. صدای نرگس بالا گرفته است:
- همه‌ی موهاش رو؟! آخه چرا؟ اینا می‌خوان پشت سرش رو عمل کنن دیگه چرا همه موهاش رو باید بزنه؟
صدایی از فاطمه نمی‌آید. اکنون مادر جان هم به جمع دو نفره‌ی آنها پیوسته است.
- چیز دیگه‌ای نگفت؟ نگفت چقدر طول می‌کشه خوب بشه؟
صدای خاله نامفهوم است و سارا نمی‌شنود. صدای پدربزرگ از سالن می‌آید که مکرر پسرش را برای نماز صدا می‌کند.
- افشین...پاشو نمازت رو بخون...افشین... .
پدر جان چهره‌ی خشن اما مهربانی دارد. او هر روز پس از نماز صبح روی مبل می‌نشیند و منتظر می‌ماند تا هوا روشن شود و به سر کار رود. وقتی خبر درد نوه‌اش را شنید در دلش آشوبی به پا شد که تنها با دقت کردن بر چهره‌اش متوجه‌اش می‌شدی. با اینکه صدای پدر جان همچنان ادامه دارد؛ اما سارا چشمانش را بسته و به خواب می‌رود. وقتی خواب است همچون فرشته‌ای است. فاطمه در کنار تخت دختر عزیزش نشسته است و دعا می‌خواند. از خدا طلب یاری دارد و اشک می‌ریزد. با چشمانی خیس به دخترش می‌نگرد. سلامتی دخترش را از خدا می‌خواهد. سلامتی دخترش را از اهل بیت پیامبر اسلام می‌خواهد.
دم صبح سارا خوابی می‌بیند از پسری که به دیوار سفید رنگی تکیه داده. چشمان آبی‌ای دارد و با لبخندی ملیح بر لب به او نگاه می‌کند. خیلی سفید است، مژه‌های بلندی دارد و پلک نمی‌زند و آسوده به دیوار لم داده است. این احساس را به او می‌دهد که شیفته‌اش است و منتظر است تا سارا به سمتش برود.
وقتی از خواب بیدار می‌شود ساعت روی دیوار، یازده صبح را نشان می‌دهد. کش‌وقوسی به خود می‌دهد تا بدنش هم بیدار شود. به یاد خوابی می‌افتد که دیده است. چقدر واقعی به نظر می‌رسید. آرزو می‌کند اینچنین پسری را در واقعیت ببیند. پس از بلند شدن از خواب به آشپزخانه می‌رود و کله‌پاچه‌ای را روی میز می‌بیند که پدر جان خریده است. این یکی از غذاهای مورد علاقه‌ی ساراست. محمد، پدر سارا در خانه نیست و به دنبال نشان دادن آزمایشات به دکترهای دیگر است. شاید فرجی شود.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
پس از یک ساعت حوصله‌اش سر می‌رود. کسی نیست که با او حرف بزند. همه مشغول رسیدگی به کارهای خود هستند. فاطمه و نرگس بیرون هستند و مادرجان در حال آماده کردن نهار است. افشین، داییِ کوچکش که اکنون 23 ساله است سر کار است و ساعت دو بعدازظهر می‏آید. سارا تصمیم می‌گیرد برای تفریح سری به زیرزمین منزل پدربزرگ بزند تا کتاب قدیمی‌ای پیدا کند و بخواند.‏
زیرزمین به مراتب از جاهای دیگر خانه سردتر است. از پله‌های پک و پهن و بلند زیرزمین پایین می‌رود. آن‌جا اتاقی است کوچک و پر از خرت‌و‌پرت‌هایی که از زمان کودکی و جوانی دایی‌ها و خاله و مادرش باقی مانده. از کمدهای زنگ‌زده گرفته تا ماری که داخل شیشه‌ی پر از الکل است. می‌گفتند این ماری است که پدر جان، زمانی که کشاورز بوده در زمین مزرعه‌شان پیدا کرده است. او آن را با دست می‌گیرد و در این شیشه الکلی می‌گذارد. عاشق گل و گیاه است و از پرورش آن‌ها لذت می‌برد؛ ولی شرایط او را به اجبار به سمت دیگری تغییرجهت داده است. وقتی از پله‌ها پایین می‌آیی گوشه‌ی سمت چپ زیر راه‌پله پر از کتاب است. او نگاهی به کتاب‌ها می‌اندازد. اکثر کتاب‌ها قدیمی هستند و به زمان مدرسه دایی‌هایش تعلق دارند. یک سری کتاب دانشگاهی پیدا می‌کند که به خاله‌اش تعلق داشته‌اند. چشمش به جلد قهوه‌ای رنگی می‌افتد که رویش خاک گرفته. به سمتش می‌رود تا ببیند این چه کتابی است که اینقدر قطر دارد؟ از تعدادی موکت‌پاره که زیر پایش است رد می‌شود. وقتی آن را بلند می‌کند متوجه می‌شود آلبومی است که این زیر خود را قایم کرده بوده است. نیم‌نگاهی بین ورق‌هایش می‌کند و در آن عکس‌های سیاه وسفیدی می‌بیند. سرش تیر می‌کشد. وقت آن است که از آن زیر زمین سرد و نمناک بیرون بیاید.
از آنجا صدای آیفون را می‌شنود. از پله‌ها بالا می‌رود و وارد خانه می‌شود. پدر و مادر و خاله‌اش را می‌بیند که با چهره‌های پَکَر روی مبل نشسته‌اند و هر کدام به گوشه‌ای خیره هستند. آلبوم بدست به سمتشان می‌آید، بلند سلام می‌کند و روی یکی از مبل‌ها می‌نشیند. آن‌ها با دیدن او خود را جمع می‌کنند تا متوجه نااُمید شدنشان نشود. سارا با شوق و ذوقی خاص می‌گوید:
- آلبوم قدیمی رو پیدا کردم.
او هم در تلاش است تا این سایه‌ی غم را از عزیزانش بزداید. خاله نرگس که در مبل کنار او نشسته دست نوازش‌گر خود را بر سرش می‌کشد:
- چه خوب! باز کن ببینیم.
سارا آلبوم را باز کرده و ورق می‌زند. عکس‌های سیاه و سفید بی‌کیفیتی است که انگار، با خودکاری که جوهر تمام کرده، روی آن خط‌خطی کرده‌اند. مادرجان جلو می‌آید تا یکی‌یکی را معرفی کند:
- این عکس جوونی‌های حاج‌آقاست.
عکسی است از پدر جان بیست ساله. انگار دایی مسعود است. مادربزرگ ادامه می‌دهد.
- اینم عکس عروسیمونه. این عکس مادرمه. خدا بیامرزدش. ۳۵ سالم بود که دچار یه بیماری شدم که خیلی بد بود و دکترا قطع اُمید کرده بودند. شش تا بچه قد و نیم قد داشتم. مادرم از بیمارستان به خونه آمد و تا صبح گریه و زاری و نذر کرد که«ای خدا! این مادر رو شفا بده. من نمی‌تونم شش تا بچه رو بزرگ کنم. این بچه‌ها نیاز به مادر دارن.» خدا بیامرزه مادرم رو و خانوم‌بزرگ رو. به مادر آقا می‌گفتیم خانم بزرگ. هجده سال با ما در یه طبقه زندگی کرد و من فکر می‌کنم که اون روز به خاطر دعاهای خانم‌بزرگ و مادرم بود که از مرگ حتمی نجات پیدا کردم و خوب شدم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Apr
540
2,246
مدال‌ها
2
سارا با دقت نگاه می‌کند، چقدر مادر جان شبیه مادرش است بر عکس خودش که اصلاً شبیه پدر و مادرش نیست. مادر جان به یک عکس دسته جمعی‌ای که همراهِ همسرش هست، مقابل‌شان چهار بچه قد و نیم‌قد ایستاده‌اند اشاره می‌کند و می‌گوید :
- این عکس جوونی‌هامه که چهار تا بچه داشتم.
آلبوم ورق می‌خورد. لبخندزنان سارا را مخاطب قرار می‌دهد:
- این عکس مامانته. اینجا ده سالش بوده.
عکس سیاه‌و‌سفید دختری با روسری ساده‌ی سفید. سارا سعی می‌کند شباهتی بین خودش و مادرش پیدا کند اما؛ تنها ابروانِ کمانیِ بلندِ به‌هم‌پیوسته‌اش را پیدا می‌کند. در بین برگه‌های دیگر آلبوم عکس‌های تولد یک سالگی و سه سالگی خود را می‌بیند. مادرجان با ذوق تعریف می‌کند:
- عروسی حمید بود. تو هم این لباس سبزه رو پوشیده بودی که خیلی ناز شده بودی. همه می‌گفتن چقدر نوه‌ت خوشگله.
اشک در چشمانش جمع می‌شود. چانه‌اش نیم‌لرزشی می‌کند:
- بچه‌امو چشم زدن.
- چیزی نیست که حاج‌خانم. یه عمل ساده است خوب می‌شه.
این صدای محمد است که با دیدن چشمان گریان مادر جان و ول شدن شانه‌های سارا، از لاک خود درآمده و وارد میدان شده‌است. سارا کِلِش‌کِلِش به سمت اتاق می‌رود تا بخوابد. چه کسی می‌داند چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ شاید عمل کند و خوب شود یا شاید هم نشود!
محمد نوبت ویزیت دکتر معروف دیگری را برای شب گرفته است. چون خارج از نوبت رزوی است که باید مراجعه‌کنندگان از دو ماه قبل بگیرند، منشی نام آن‌ها را در آخر لیست می‌نویسد.
سارا پس از دو ساعت بیدار می‌شود. همه نگران هستند؛ ولی او عین خیالش نیست. انگار آب از آب تکان نخورده و همه چیز مثل همیشه است. جلوی تلویزیون در وسط سالن دراز کشیده و فیلم سینمایی‌ای که شبکه سه پخش می‌کند را می‌بیند. از فیلم‌های علمی و تخیلی خوشش می‌آید. به صداهای اطراف توجهی ندارد. فقط دو صدا را خوب می‌شنود. صدای فیلم و صدای ذهنش را که با او حرف می‌زند. صحنه‌های فیلم باعث می‌شوند در رویاهایش فرو رود. زمان برای همه کند پیش می‌رود.
 
بالا پایین