جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط PardisHP با نام [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,034 بازدید, 58 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط PardisHP
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
زندگی-در-پاییز-Recovered.png
عنوان: زندگی در پاییز
نویسنده: F_PARDIS
ژانر: معمایی، عاشقانه
ناظر: Hosna.A
ویراستار: @حنا نویس
کپیست: @~Fateme.h~
خلاصه:
یک آشنایی که باعث شد اتفاق عجیبی در زندگی لیلا و صمیمی‌ترین دوستش پریا رخ بده. ورود چند نفر و آینده‌ای نامشخص، اون‌ها می‌تونن همه چیز رو درست کنن؟ و به زندگی‌ای که می‌خوان برسن؟

سخن نویسنده:
این اولین رمان من هست، امیدوارم خوشتون بیاد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,825
مدال‌ها
11
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
مقدمه:
در قلب این زمستان برگ‌ها می‌خروشند.
در زیر نور تابان برف‌ها می‌نوازند.
در بلندترین شب سال باد بهار وزید!
برای من بهاری وجود ندارد. زمستانی هم نبوده و نیست و تابستان هم ندیدم!
برای من همیشه خیابان پر بوده از برگ‌های نارنجی، همیشه پر بوده از خاطرات؛
همیشه پر بوده از یاد؛
همیشه پر بوده از نم‌نم و بوی باران.

***
از پنجره به بیرون خیره شدم. دوباره پاییز رسیده و خیابون پر از برگ‌های نارنجی رنگ شده بود. درحالی که به ماشین‌های رنگ و وارنگ نگاه می‌کردم به فکر فردا بودم. روزی که قرار بود بعد چند ماه دوباره پریا رو ببینم. پریا یکی از دوست‌هام توی دوران دبیرستان بود اما، چند سالی می‌شد که دیگه با هم دوست نبودیم ولی به دلیل دوستی دیرینه‌ی مادرهامون باز هم مجبوریم هم دیگه رو ملاقات کنیم. قبلاً دوست‌های خیلی خوبی بودیم؛ اما به خاطر یک اتفاق همه چی عوض شد. ماجرا از زمانی شروع شد که سال دوازدهم بودیم. ده سالی از دوستی‌مون می‌گذشت و هر دو می‌خواستیم بعد از کنکور بریم دانشگاه و پزشک بشیم. خیلی شبیه هم بودیم حتی در یک ماه متولد شدیم، در آذر هفتاد و پنج. شب رو با فکر به این‌که پریا فردا با من چه رفتاری داره به خواب می‌رم. صبح مادرم صدام می‌کنه. ساعت تازه هشت صبحِ، ولی مادرم مثل همیشه عجله داره! کم‌کم کارهام رو انجام می‌دم و برای مهمونی آماده می‌شم. این روزها همه‌اش به اتفاقات دو سال پیش فکر می‌کنم. اتفاقاتی که فقط من و پریا ازش خبر داریم؛ به زمانی که دیگه با هم حرف نزدیم و کم‌کم از هم دور شدیم. با باز شدن سریع در اتاق توسط مادرم، رشته‌ی افکارم پاره شد. با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- بدو دیگه، مریم خانم ناراحت می‌شه دیر برسیم! باید زود کمک‌اش بریم!
و سریع رفت تا زودتر سوار ماشین بشه.
مریم خانم نسبتاً پولدار بود و شوهرش برای کار همه‌اش درحال مسافرت! یادمه قبلاً تو جشن‌هاشون چند نفر رو برای پذیرایی استخدام می‌کردن، پس عجله مادر آن‌قدرها هم لزومی نداشت. به سرعت یک پالتوی قهوه‌ای رنگ برداشتم و پوشیدم. بعد از خونه خارج شدم و به سمت ماشین راه افتادم. چند دقیقه بعد به خونه‌ی مریم خانم که فاصله‌ی زیادی تا خونه‌مون نداشت، رسیدیم. مادر از ماشین پیاده شد ولی من هنوز توی ماشین نشسته بودم و دست‌هام می‌لرزید. مادرم در ماشین رو باز کرد و گفت:
- لیلا پاشو دیگه، منتظر چی هستی؟
توی دلم گفتم:
- هیچی. و از ماشین خارج شدم. مادرم زنگ در رو زد که مریم خانم گفت:
- بفرمایید تو.
در باز شد و من و مادر وارد شدیم. خونه‌شون طبقه دوم بود پس، سوار آسانسور شدیم. بعد از چند لحظه به طبقه دوم رسیدیم. مریم خانم گفت:
- بفرمایید.
و شروع به احوال‌پرسی با مادرم کرد. وارد خونه شدم. آن‌قدر افراد زیادی دعوت بودن که نمی‌شد شمرد!
یاد تولد خودم افتادم فقط من و مادرم و یک کیک خونگیِ اثر خودم!
مریم خانم من و مادرم رو به یه اتاق برای گذاشتن وسایل‌مون راهنمایی کرد و بعد خودش رفت تا به خدمتکار‌ها بگه که چی‌کار انجام بدن و پیش مهمون‌های دیگه بره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
من و مادرم سریع وسایل‌مون رو گذاشتیم و رفتیم پیش بقیه. مادرم همه‌اش درحال سلام و احوال‌پرسی بود ولی من که کسی رو نمی‌شناختم،‌ روی اولین صندلی خالی‌ای که دیدم نشستم. تقریباً پنجاه تا خانم یه نفس داشتن حرف می‌زدن. بعضی از خانم‌ها هم درحال خوردن چایی با شیرینی بودن. همه مشغول بودن تا این‌که پریا تشریف فرما شد. مثل همیشه یه لباس گرون قیمت با کلی جواهرات داشت. همه داشتن بهش تبریک می‌گفتن. یک لحظه چشم‌مون به هم افتاد. توی چشم‌های هر دومون، تظاهر موج می‌زد. هر دوی ما به خاطر مادرهامون مجبور بودیم دوستانه رفتار کنیم. فقط ما دو نفر حال هم رو درک می‌کردیم! فضا کم‌کم به حالت قبل برگشت. همه دوباره مشغول صحبت شدن. پریا مثل ملکه‌ها بالای مجلس نشسته بود. مادرم که تازه متوجه اومدن پریا شده بود، گفت:
- پاشو‌‌ بریم به پریا تبریک بگیم.
در حالی که هنوز روی صندلی نشسته بودم گفتم:
- خودت برو مامان من نمی‌آم. مادرم گفت:
- نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده که تو آن‌قدر بدجنس شدی، پاشو زشته.
بعد از کنار مهمون‌های دیگه رد شد تا به پریا برسه. وسط راه برگشت و به من نگاه کرد و بعد به راه‌ش ادامه داد. از نگاه‌اش معلوم بود اگه بلند نشم عاقبت خوبی در انتظارم نیست. بلند شدم و به سمت مادرم رفتم. نزدیک پریا رسیدیم ولی چند تا از مهمون‌ها کنارش مشغول حرف زدن بودن و جلوش رو گرفته بودن. می‌خواستم برم که مادرم دستم رو گرفت. صبر کردیم تا دور پریا خلوت شد.
مامان: تولدت مبارک پریا جان چه‌قدر خوشگل شدی.
- ممنون خاله، چشم‌هاتون قشنگ می‌بینه.
مادرم یک ضربه به دستم زد تا حرف بزنم.
بدون این‌که به پریا نگاه کنم گفتم:
- تولدت مبارک پریا. پریا به من نگاه کرد:
- ممنون، خیلی وقتِ ندیدمت، خوبی؟ زندگی خوب پیش می‌ره؟
از رفتار پریا تعجب کردم و دست و پا شکسته گفتم:
- ممنون.
مادرم لبخندی زد و بعد از ما دور شد.
روی صندلی کنار پریا نشستم. رفتارش باعث شد از خودم خجالت بکشم. انگار اون فراموش کرده بود ولی من هنوز به گذشته فکر می‌کردم. هنوزم نمی‌دونم اشتباه از من بود یا اون، شاید هم هر دومون. خواستم صحبت رو شروع کنم که پریا گفت:
- چه‌قدر خوشگل شدی لیلا.
- ممنون تو هم خیلی خوشگل شدی.
پریا: ممنون، انگار هنوز شبیه دو سال قبلی!
تعجب کردم فکر می‌کردم فقط من هم که نمی‌تونم هیچ چیز رو به فراموشی بسپارم، اما مثل این‌که پریا هم مثل من بود.
- ولی تو خیلی تغییر کردی!
- آره، هر روز درحال تغییر اَم ولی تو هنوز همو‌ن‌طوری ساکت و ساده.
- من هم خیلی تغییر کردم ولی نه در ظاهر بلکه در باطن.
پریا: آره هر کسی یه جور تغییر می‌کنه، اما باید گذشته رو فراموش کرد.
- ولی بعضی وقت‌ها نباید فراموش کنی تا از گذشته درس بگیریم و دیگه اشتباه نکنیم.
پریا: آره واقعا، چی شد؟ روزهای خیلی خوبی داشتیم ولی انگار یهو رؤیا‌های شیرین‌مون خراب شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
سری تکون دادم و گفتم:
- آره حالا که فکر می‌کنم می‌بینم باید ببخشم.
پریا: چی؟ تو ببخشی؟ این من اَم که باید ببخشم!
با عصبانیت گفتم:
- تمام اون اتفاق عجیب و غریب تقصیر تو بود.
پریا: نه قطعاً همه‌اش تقصیر تو بوده.
- نه! چون تو بودی که از اول هی اصرار کردی که بریم. هردو بلند شدیم و با عصبانیت از هم دور شدیم. گوشه‌ای نشسته بودم و اتفاقات سال‌های گذشته، مثل فیلم از جلوی چشم‌هام رد می‌شد. دوستی‌مون، ساره و خواهرش ستاره، متین، کامران، شب تولد، جنگل، خودکشی و تصادف.
توی دنیا فقط من و پریا می‌دونیم چه اتفاقی افتاد. وقتی بهش فکر می‌کنم از خودم می‌پرسم چرا این‌طور شد. شاید اگه اون اتفاقات نمی‌افتاد من و پریا الان دو تا دوست بودیم و با هم می‌رفتیم دانشگاه و دکتر می‌شدیم.
کاش این شاید واقعی بود!

***
«پاییز ۹۳»
معلم: بچه‌ها ساکت، خانوم‌ها لطفاً ساکت.
دانش‌آموزان: چشم، ببخشید، بله.
معلم: بچه‌ها من صبوری، معلم شیمی شما هستم و قرار امسال با هم باشیم. بچه‌ها امسال سال مهمی برای شماست شما پایه دوازدهم هستید و امسال باید کنکور بدید تا به رشته‌ای که می‌خواید برسید. از همه‌تون می‌خوام امسال تمام تلاش‌‌‌تون رو بکنید و با من هم‌کاری کنید.

***
با پریا به حیاط رفتیم. پریا نگاهی به دور و بر کرد و گفت:
- لیلی، چه‌قدر هم‌کلاسی داریم، باید سخت درس بخونیم.
لبخند زدم و گفتم:
- خب، حالا که چیزی نشده، هم‌کلاسی بیشتر، دوست‌های بیشتر!
- آره امیدوارم. نگاه کن لیلی اون دختره اون‌جا همون که نشسته رو نیمکت!
نگاهی به دختر انداختم پریا ادامه داد:
- نگاه کن یکم اون ورتر یکی دیگه هم ازش هست!
بلند خندیدم و در جوابش گفتم:
- تا حالا دوقلو ندیدی مگه؟!
- راست می‌گی حواسم نبود، چه‌قدر هم خوشگل‌ اَن!
با سر، تایید کردم و به چهره‌ی زیبایی دو دختر که پوست روشن با چشم‌های آبی و بینی خوش فرمی داشتن، نگاه کردم. پریا گفت:
- کاش من هم چشم‌هام آبی بود.
- هر نفر یه جور زیبایی خودش و داره. چشم‌های مشکی تو هم خیلی قشنگ اَن.
پریا لبخندی زد و با دقت بیشتر به دختر‌ نگاه کرد.
- ممنون، بریم باهاشون حرف بزنیم؟
- باشه. هردو به طرف دختری که روی نیمکت نشسته بود، رفتیم. پریا گفت:
- سلام من پریا هستم هم‌کلاسی‌تون و این هم دوستم لیلاست.
و به من اشاره کرد. که من هم سلام کردم.
- اسم من هم ساره هست و اون دختر هم که خیلی شبیه منه ستاره خواهرمه!
پریا به دختر که به طرف‌مون می‌اومد نگاه کرد و پرسید:
- تازه اومدید؟!
ساره: آره یه دو سه ماهی می‌شه.
پریا دوباره پرسید:
- نظرت در مورد مدرسه چیه؟ چه‌طوره؟
ساره: خوبه، مدرسه خوبیه.
ستاره پیش ما رسید:
- سلام، من ستاره خوشبختم.
خودمون رو به ستاره معرفی کردیم و بعد از مدتی صحبت کردن، ستاره گفت:
- بیاین بریم بشینیم اون‌جا تو سایه.
پریا: آره بریم بشینیم و یه چیزی هم بخوریم و حرف بزنیم، نظر تو چیه لیلا؟
تاییدی کردم و هرچهار تامون به سمت صندلی‌هایی که تو سایه بود، رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
چند ماه از آشنایی من و پریا با ساره و ستاره گذشت. یه روز که باهم از مدرسه بر‌می‌گشتیم، ساره گفت:
- می‌گم بچه‌ها دو هفته دیگه تولد من و ستاره می‌آین؟ چهارده دی.
ستاره حرف خواهرش رو تایید کرد:
- آره بیاین خوشحال می‌شیم، کلی هم مهمون دعوت کردیم!
پریا کمی فکر کرد و به چهره معصوم ساره، ستاره نگاه کرد.
- آره حتماً.
من هم به اجبار حرف پریا رو تکرار کردم، چون دلم نمی‌اومد ناراحت شون کنم.
ستاره: هورا! می‌تونیم چند وقت دیگه هم باهم بریم شهر بازی.
ساره: این چه حرفیه ستاره حتی فکرشم نکن آن‌قدر درس داریم که نمی‌شه.
ستاره محکم بند کوله‌ پشتی‌اش رو فشار داد. در تایید حرف ساره گفتم:
- باید رو درس تمرکز کنیم، برای شهربازی وقت هست.
ستاره: آره ولی من از درس خوشم نمی‌آد، دوست دارم زندگی کنم.
ساره: نه که تا حالا زندگی نکردی!
***
روز قبل از تولد تصمیم گرفتم به پریا زنگ بزنم تا درمورد رفتن به تولد باهاش صحبت کنم. بعد از احوال‌پرسی‌های تکراری، انگار که می‌دونستم برای چی زنگ زدم، گفت:
- می‌آی تولد ساره و ستاره؟
- نمی‌دونم، آخه مادرم مادرشون رو نمی‌شناسه.
پریا: ما دیگه بزرگ شدیم لیلی، مهم نیست اجازه بدن یا نه!
- آره خب، ولی!
پریا: مگه بچه‌ای، اصلاً بگو مادر پریا می‌شناس‌شون!
هردو خوب می‌دونستیم که اصلاً هیچ شناختی درمورد خانواده ساره ستاره نداریم و فقط آدرس خونه‌شون رو بلدیم. پریا که سکوتم رو دید گفت:
- ولی ما می‌شناسیم‌شون!
با تعلّل پرسیدم:
- یعنی دروغ بگم؟
پریا: خب بگو، چی می‌شه. بیا بریم دیگه، خیلی دوست دارم برم تولدشون، گفتن کلی مهمون دعوت کردن من بدون تو نمی‌رم.
- خب باشه. پس فردا بیا در خونه‌مون با هم بریم.
پریا: پس می‌بینمت خداحافظ.
گوشی رو قطع کردم، احساس عجیبی داشتم، ولی یه حسی بهم می‌گفت کارم اشتباهه، ولی خب مهم نبود.

***
زنگ در خونه خورد از پنجره پریا رو دیدم و سری پایین رفتم کمی حرف زدیم و بالاخره به محل آدرس رسیدیم.
- فکر کنم خونه‌شون همین جاست.
سری تکون دادم و گفتم:
- آره چه‌قدر بزرگه.
پریا: در حدی هست که کلی مهمون دعوت بشن ولی آن‌قدر ها هم بزرگ نیست، به احتمال زیاد، از گرما خفه می‌شیم!
- ممکنه! زنگ بزن.
پریا زنگ در رو زد که صدای ساره اومد که گفت:
- خوش آمدید.
و در باز شد، هر دو وارد شدیم. سوار آسانسور شدیم و بعد به طبقه پنجم رسیدیم. در خونه باز بود و یه دختر جلوی در ایستاده بود.
- سلام خوش اومدید.
من و پریا به هم نگاه کردیم. در نگاه اول دختره رو نشناختیم ولی بعد متوجه شدیم ساره‌ست. به خاطر آرایش، تغییر زیادی کرده بود و از قبل هم، خوشگل‌تر شده بود. هردو داخل شدیم. سر و صدای وحشتناکی می‌اومد، انگار هزارتا آدم داشتن حرف می‌زدن! ساره داشت ما رو به سمت یه اتاق برای گذاشتن وسایل‌هامون راهنمایی می‌کرد که ستاره جلومون پرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
اون هم مثل ساره کلی تغییر کرده بود، ولی نه به اندازه ساره. من و پریا هم که مثل همیشه بودیم!
ستاره:
- خوش اومدید بچه‌ها.
هردو تشکر کردیم و ستاره ادامه داد:
- خیلی خوشحالم می‌بینمتون، می‌خوام دختر خالم رو بهتون معرفی کنم، زیبا. زیبا این‌ها بهترین دوست‌های من و ساره هستن، پریا و لیلا.
به چهره‌ی دختر که شباهت زیادی به ساره ستاره داشت و فرق‌اش صورت بُرنزه و چشم‌های مشکی‌اش بود، نگاه کردیم.
کمی حرف زدیم تا این که ساره گفت:
- من برم به مهمون‌های جدید سلام کنم.
پریا:
- باشه می‌بینمت می‌گم زیبا... .
همین‌طور که پریا داشت با ستاره و زیبا حرف می‌زد یهو یک نفر پشت سرم حرفی زد:
- سلام دختر کت قهوه‌ای!
برگشتم تا ببینم کی این حرف رو زده، اصلاً کسی با من بوده یا نه که دیدم یه پسر پشت سرم ایستاده. چشم‌های درشت مشکی داشت و موهاش کمی فر و روشن بود. حرفی نزدم. درحالی که لبخند می‌زد ادامه داد:
- سلام کردم! سلام کت قهوه ای!
با تعجب به دور و برم نگاه کردم و بعد به اون پسر.
- با منی؟ نگاهی به خودم کردم. درسته من کت قهوه‌ای روشن پوشیده بودم، انگار با من بود. عصبانی بودم که این‌جوری من رو صدا کرده. گفتم:
- سلام. و بعد برگشتم سمت پریا که هنوز داشت، حرف می زد. پسر با صدای آروم و درحال دور شدن گفت:
- بعداً می‌بینمت دختر کت قهوه‌ای.
پریا انگار تصمیم داشت حرف‌اش رو تموم کنه.
- پس که این‌طور، زیبا جان از دیدنت خوشحال شدم.
زیبا:
- من هم خیلی خوشحال شدم فعلاً من برم، انگار صدام می‌کنن.
زیبا دور شد. ستاره هم با دختری که کنارش ایستاده بود، حرف می‌زند. پریا رو به من کرد که روی یه مبل تک نفره نشسته بودم.
پریا:
- چی شده چرا این‌جا نشستی؟
- نمی‌دونم، دلم می‌خواد زودتر برگردیم.
پریا:
- نیم ساعت هم نشده اومدیم، زشته الان بریم!
- نمی‌دونم چرا ولی، زیاد از این تولد خوشم نمی‌یاد.
پریا:
- یه نیم ساعت یک ساعت دیگه می‌ریم، نگران نباش.
پریا دور شد. و من که روی صندلی نشسته بودم، به مهمون‌ها نگاه می‌کردم که می‌اومدن و می‌رفتن به ستاره، ساره، پریا و زیبا. با این‌که پریا فکر می‌کرد این‌جا باید خیلی گرم باشه اما بر عکس خیلی سرد بود. شاید چون من نشسته بودم این حس رو داشتم ولی بقیه درحال حرف زدن بودن و اصلاً سرما رو حس نمی‌کردن.
فقط من بودم که با کت قهوه‌‌ایم نشسته بودم. و از ساره که برام چایی و میوه آورده بود، تشکر می‌کردم.
یاد پسری افتادم که بهم گفت دختر کت قهوه‌ای. الان که فکر می‌کنم می‌بینم حقیقتِ! کتم قهوه‌ایه، صورتی که نیست.
همون پسر رو چندبار دیگه هم دیدم که داشت با ساره حرف می‌زد. انگار از دوست‌های نزدیک‌شون بود. فکر کنم اسمش متین بود. آخه چندبار ستاره صداش کرد که بیاد تو پذیرایی از مهمون‌ها کمک‌شون کنه. فکر کنم اون هم هم‌سن ساره، ستاره باید باشه. نگاه‌ام به پریا افتاد کنار زیبا و ساره بود. یه پسرم کنارشون بود، که نمی‌شناختمش، ولی معلوم بود با ساره ستاره فامیلِ، چون قیافه‌شون شبیه بود. رفتم تا ببینم دارن درمورد چی صحبت می‌کنن. تا رسیدم کنار پریا، ساکت شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
پریا به من و بعد به افرادی که اون‌جا بودن نگاه کرد و گفت:
- معرفی می‌کنم دوستم لیلا.
پسری که کنارشون ایستاده بود گفت:
- خوشبختم من کامران هستم، پسر خاله ساره و ستاره و برادر زیبا.
از شباهت‌اش می‌شد فهمید برادر زیباست. در جواب، من هم گفتم:
- خوشبختم. پریا کمی فکر کرد و گفت:
- خب داشتیم در مورد رشته پزشکی صحبت می‌کردیم. راستی لیلا می‌دونستی ایشون دانشجویی رشته پزشکی هستن؟!
منظورش کامران بود. گفتم:
- چه جالب من رو پریا هم می‌خوایم بریم رشته پزشکی.
پریا:
- آره، داشتین می‌گفتین آقا کامران.
کنار پریا ایستاده بودم ولی حواسم به پریا نبود که تندتند چی میگه، نمی‌دونم اصلاً حواسم کجا بود؛ تا این‌که، پریا زد رو شونه‌اَم.
پریا:
- حواست کجاست؟!
- همین‌جا. ستاره و متین به سمت ما اومدن و به جمع مون اضافه شدن. ستاره گفت:
- معرفی می‌کنم متین دوست کامران!
متین:
- سلام به همه خوشبختم. من متین هستم دوست صمیمی کامران.
کامران:
- ما خیلی ساله دوست‌ایم دیگه مثل برادریم!
متین به من نگاه کرد و گفت:
- دختر کت قهوه‌ای هم که این‌جاست!
ساره:
- اگه منظورت لیلاست، آره.
پریا که معلوم بود کمی عصبانیِ، گفت:
- اسم دوست من لیلاست نه دختر کت قهوه‌ای.
متین:
- من فقط اسم ایشون رو نمی‌دونستم قصد توهین نداشتم و نمی‌خواستم ناراحت شون کنم.
دیدم اگه چیزی نگم دعوا می‌شه، پس گفتم:
- اشکالی نداره من ناراحت نشدم، خب اسمم رو نمی‌دونستید.
پریا:
- ولی من ناراحت شدم.
زیبا:
- این بحث رو ولش کنید، داشتین می‌گفتین.
ساره:
- آره داشتی می‌گفتی کامران.
کامران:
- آره خب من رو متین تو دبستان آشنا شدیم از اون موقع هم دوست‌ایم.
پریا که هنوز دلخور بود آروم گفت:
- مگه تو یه کلاس بودین؟! شما که معلومه هم‌سن نیستین.
متین:
- آره خب، من جهشی خوندم قبلاً هوش‌اَم خوب بود.
بقیه کمی حرف زدن من هیچی نگفتم، چند لحظه همه ساکت بودیم تا این‌که متین رفت. وقتی برگشت یه هدیه تو دستش بود از اندازه هدیه معلوم بود یه بوم نقاشی که کاغذ کادو دورش پیچیده. متین هدیه رو به طرف ساره و ستاره گرفت و گفت:
- تولدتون مبارک.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
ساره و ستاره تشکر کردن و مشغول باز کردن هدیه شدن. از قیافه‌هاشون مشخص بود خیلی از هدیه خوشش‌شون اومده. زیبا گفت:
- بگیرید این طرف، ما هم ببینیم.
ساره تابلو رو به طرف ما گرفت. هدیه، یه تابلوی نقاشی خیلی قشنگ بود که عکس ساره و ستاره توش به زیبایی نقاشی شده بود. همه کلی از نقاشی تعریف کردیم. متین گفت:
- بسته دیگه خجالتم ندید، آن‌قدر هم خوب نشده.
ساره: واقعاً خوب کشیدی!
متین ادامه داد:
- لطف دارید خیلی ممنون من برم انگار صدام می‌کنن.
پریا که از این رفتار متین تعجب کرده بود گفت:
- چرا رفت؟ از ما خوشش نمی‌یاد؟!
ساره:
نه یکم خجالتیِ، کلاً این‌جوریِ.
کامران تایید کرد و گفت:
- آره همین‌طوره، حتی تو دانشگاه‌اش.
برای این‌که بحث عوض بشه و کنجکاوی‌ام بر طرف بشه، پرسیدم:
- رشته‌اش نقاشیِ؟ کامران تایید کرد. پریا که ول کن بحث قبلی نبود، پرسید:
- همیشه این‌طور بوده؟!
کامران:
- یه جورایی آره ولی خب، از وقتی والدین‌اش رو تو یه تصادف از دست داد، بیشتر گوشه گیر شد.
پریا با لحن ناراحت گفت:
- متأسفم! از دست دادن خانواده خیلی سخته.
همه تأیید کردیم. و دوباره سکوت حاکم شد. ساره سکوت رو شکست و گفت:
- پریا، لیلا ما تصمیم داریم، دو هفته دیگه بریم به یه پارک جنگلی، راستش من هرماه دور هم جمع می‌شیم.
ستاره حرف ساره رو ادامه داد:
- می‌خوایم شما رو هم دعوت کنیم با ما بیاین! می‌آین؟!
پریا پرسید:
- خیلی ممنون ولی خب برای چی؟!
ستاره:
- خب واسه این‌که یکم از مشغله‌ها دور بشیم. مثلاً از درس خوندن یکم تفریح کنیم.
کامران برگشت و به متین که اون طرف ایستاده بود، نگاه کرد ولی بعد؛ دوباره به سمت ما برگشت مشخص بود خیلی نگرانه. دست خودم نبود گفتم:
- پس باشه من و پریا می‌آیم. ساره و ستاره مشخص بود خیلی خوشحال شدن.
- باشه پس بهتون زنگ می‌زنیم، ساعت و مکان‌اش رو خبر می‌دیم.
پریا:
- باشه منتظر زنگ‌ات هستیم.
دو نفر سمت ما اومدن تا هدیه تولد ساره ستاره رو بدن. پریا در گوش‌ام گفت:
- بیا بریم.
بعد به سمت اتاق وسایل‌هامون رفت. من هم دنبالش رفتم. توی اتاق پریا داشت کادوی ساره ستاره رو از کیف‌اش در می‌آورد؛ هدیه‌ای که باهم خریده بودیم.
- بیا هدیه رو بدیم، بعدشم بریم. راستی لیلا چرا گفتی ما پارک جنگلی می‌آیم؟! آخه ممکنه نشه نباید قول می‌دادی.
سرم رو پایین انداختم، پریا درست می‌گفت باید باهاش مشورت می‌کردم.
- آخه نمی‌شد یه جوری گفتن دلم نیومد.
پریا:
- یادت باشه تو گفتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
باشه‌ای گفتم و وسایل‌مون رو برداشتیم. حاضر شدیم و هدیه رو هم بردیم. از اتاق خارج شدیم و به سمت ساره ستاره رفتیم. هردو تولدشون رو تبریک گفتیم. اون‌ها هم کلی تشکر کردن. بعد پریا گفت:
- خب دیگه ما بریم خیلی زحمت دادیم.
ساره: چقدر زود می‌خواین برین.
ستاره:
- بیشتر می‌موندید.
پریا ادامه داد:
- نه دیگه مادرهامون نگران می‌شن، شنبه تو مدرسه می‌بینیم تون‌.
کامران و زیبا همراه متین که دیده بودن ما داریم می‌ریم، به سمت ما اومدن. خداحافظی کردیم و وقتی داشتیم از در خارج می‌شدیم، شنیدم یکی گفت:
- خداحافظ دخترِ کت قهوه‌ای.
***
مثل همیشه همه‌اش درحال درس خوندن بودم ولی، فکر تولد از سرم بیرون نمی‌رفت. به تولد فکر می‌کردم کامران، زیبا، متین، ساره، ستاره، پریا، دورهمی بعدی، ناراحتی، غم، بوم نقاشی، کت قهوه‌ای. البته یه دلیلش هم این‌ بود که امروز ساره زنگ زده. گفت که دختر عموش مینا و برادرش نیما هم میان چون، ماشین دارن. پریا هم بهش گفته بود میاد. من هم به خاطر حرفی که زده بودم گفتم که میام. الان همه‌اش نگرانم که چه اتفاقی در انتظار من و پریاست. تصمیم داشتم این‌بار هم به مادرم دروغ بگم تا بتونم برم.
***
امروز قرار به خونه پریا برم چون قرار ساره و ستاره بیان همون‌جا دنبال‌مون. اول قرار بود نوبتی ما رو سوار کنن اما، من برای این که کارشون سخت نشه تصمیم گرفتم برم دَم خونه پریا. بعد از یک ساعت حاضر شدن و پوشیدن کت قهوه‌ای رنگم، به خونه پریا رفتم. ساره و ستاره و دختر عموشون زودتر رسیده بودن. زنگ آیفون رو زدم تا برای بار دوم پریا رو صدا کنم.
- پریا یکم عجله کن، همه منتظرن.
یهو در پایین باز شد پریا ساک مشکی رنگی رو به دستم داد و گفت:
- این رو بزارید تو ماشین الان میام
و دوباره رفت. ساره اومد و گفت:
- چی شد؟!
بهش گفتم که داره میاد و به طرف مینا رفتم. مینا که ساک رو دید گفت:
- انگار خیلی سنگینه بده بزارمش تو صندوق ماشین.
تشکری کردم و ساک رو تو صندوق چپوند. پریا بالاخره اومد. بعد سلام احوال‌پرسی و آشنایی با مینا همه سوار ماشین شدیم که یه دویست و شیش مشکی بود. بعد از یک ساعت به پارک جنگلی رسیدیم. مینا به سرعت از ماشین پیاده شد و ما هم پشت سرش پیاده شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین