مقدمه:
در قلب این زمستان برگها میخروشند.
در زیر نور تابان برفها مینوازند.
در بلندترین شب سال باد بهار وزید!
برای من بهاری وجود ندارد. زمستانی هم نبوده و نیست و تابستان هم ندیدم!
برای من همیشه خیابان پر بوده از برگهای نارنجی، همیشه پر بوده از خاطرات؛
همیشه پر بوده از یاد؛
همیشه پر بوده از نمنم و بوی باران.
***
از پنجره به بیرون خیره شدم. دوباره پاییز رسیده و خیابون پر از برگهای نارنجی رنگ شده بود. درحالی که به ماشینهای رنگ و وارنگ نگاه میکردم به فکر فردا بودم. روزی که قرار بود بعد چند ماه دوباره پریا رو ببینم. پریا یکی از دوستهام توی دوران دبیرستان بود اما، چند سالی میشد که دیگه با هم دوست نبودیم ولی به دلیل دوستی دیرینهی مادرهامون باز هم مجبوریم هم دیگه رو ملاقات کنیم. قبلاً دوستهای خیلی خوبی بودیم؛ اما به خاطر یک اتفاق همه چی عوض شد. ماجرا از زمانی شروع شد که سال دوازدهم بودیم. ده سالی از دوستیمون میگذشت و هر دو میخواستیم بعد از کنکور بریم دانشگاه و پزشک بشیم. خیلی شبیه هم بودیم حتی در یک ماه متولد شدیم، در آذر هفتاد و پنج. شب رو با فکر به اینکه پریا فردا با من چه رفتاری داره به خواب میرم. صبح مادرم صدام میکنه. ساعت تازه هشت صبحِ، ولی مادرم مثل همیشه عجله داره! کمکم کارهام رو انجام میدم و برای مهمونی آماده میشم. این روزها همهاش به اتفاقات دو سال پیش فکر میکنم. اتفاقاتی که فقط من و پریا ازش خبر داریم؛ به زمانی که دیگه با هم حرف نزدیم و کمکم از هم دور شدیم. با باز شدن سریع در اتاق توسط مادرم، رشتهی افکارم پاره شد. با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- بدو دیگه، مریم خانم ناراحت میشه دیر برسیم! باید زود کمکاش بریم!
و سریع رفت تا زودتر سوار ماشین بشه.
مریم خانم نسبتاً پولدار بود و شوهرش برای کار همهاش درحال مسافرت! یادمه قبلاً تو جشنهاشون چند نفر رو برای پذیرایی استخدام میکردن، پس عجله مادر آنقدرها هم لزومی نداشت. به سرعت یک پالتوی قهوهای رنگ برداشتم و پوشیدم. بعد از خونه خارج شدم و به سمت ماشین راه افتادم. چند دقیقه بعد به خونهی مریم خانم که فاصلهی زیادی تا خونهمون نداشت، رسیدیم. مادر از ماشین پیاده شد ولی من هنوز توی ماشین نشسته بودم و دستهام میلرزید. مادرم در ماشین رو باز کرد و گفت:
- لیلا پاشو دیگه، منتظر چی هستی؟
توی دلم گفتم:
- هیچی. و از ماشین خارج شدم. مادرم زنگ در رو زد که مریم خانم گفت:
- بفرمایید تو.
در باز شد و من و مادر وارد شدیم. خونهشون طبقه دوم بود پس، سوار آسانسور شدیم. بعد از چند لحظه به طبقه دوم رسیدیم. مریم خانم گفت:
- بفرمایید.
و شروع به احوالپرسی با مادرم کرد. وارد خونه شدم. آنقدر افراد زیادی دعوت بودن که نمیشد شمرد!
یاد تولد خودم افتادم فقط من و مادرم و یک کیک خونگیِ اثر خودم!
مریم خانم من و مادرم رو به یه اتاق برای گذاشتن وسایلمون راهنمایی کرد و بعد خودش رفت تا به خدمتکارها بگه که چیکار انجام بدن و پیش مهمونهای دیگه بره.