جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط PardisHP با نام [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,061 بازدید, 58 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط PardisHP
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
هم من و هم پریا چند روز تو بیمارستان بستری بودیم. بعد از این‌که مرخص شدم. هرچی دنبال ساره، ستاره، کامران، زیبا و متین گشتم، پیداشون نکردم. بعضی وقت‌ها به پریا پیام می‌دادم، فهمیدم اون هم خبری ازشون نداره و پیداشون نکرده. حتی خونه ساره و ستاره هم رفتم اما انگار دیگه اون‌جا زندگی نمی‌کردن. بهشون تلفن هم کردم ولی جواب نمی‌دادن. همون سال به اسرار مادم، با این‌‌که هیچ علاقه‌ای نداشتم، تو کنکور شرکت کردم. رتبه بدی آوردم و پزشکی هم قبول نشدم. از مادرم شنیدم پریا هم پزشکی قبول نشده. دیگه نمی‌خواستم درس بخونم. پس برای کنکور سال دیگه هم برنامه‌ریزی نکردم. یه رشته‌ی ساده رو انتخاب کردم تا فقط مدرک بگیرم. فهمیدم پریا هم همین کارو کرده. دوتامون به هدف‌مون یعنی پزشک شدن نرسیدیم و فراموشش کردیم. از همون سال به بعد من و پریا هی از هم دورتر شدیم. نمی‌تونستیم گذشته رو فراموش کنیم، گذشته شده بود یه سوال بزرگ تو ذهن‌هامون. اما انگار قرار نبود هیچ‌وقت بفهمیم که چه اتفاقی افتاده.
***
دست خودم نبود، اشک‌هام روی نیمکت می‌ریختن. خوشبختانه کسی اون‌جا نبود که ببینه فقط من بودم و کلاغ‌های روی درخت. یهو به خودم اومدم، سرم رو بلند کردم و دیدم پریا با یه پالتوی مشکی از خیابون رد شد و اومد سمت راستم روی نیمکت نشست.
- بیا تو هوا سرد شده.
بدون این‌که بهش نگاه کنم گفتم:
- همین‌جا راحتم. کنی مکث کرد و بعد گفت:
- بیا حرف بزنیم، من واقعاً نمی‌دونم چرا ناراحتی!
سرم رو به سمت چپ چرخوندم:
- مگه گذشته رو فراموش کردی؟ سریع جواب داد:
- مگه چی کار کردم؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ببین من نمی‌دونم خواب دیدم یا واقعیت یا حتی رویا! اما بعدش اون‌ها واقعاً دیگه اون‌جا نبودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
بهش نگاه کردم. چشم‌هاش رو بست و بعد باز کرد:
- ببین لیلا من واقعاً ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نمی‌دونم‌... چه بلایی سر کامران و متین اومده.
با عصبانیت داد زدم:
- تو، تو ساخت‌مون نیمه کاره بودی!
- یه چیزهایی یادمه، ولی اون فقط یه خواب بوده یه تَوهم!
سعی کردم آروم باشم. گفتم:
- ولی اون حرف‌هایی که اون‌جا زدی، تو... گفتی متین بپره پایین! ابرو‌هاش رو بالا داد:
- چی؟! متین که اون‌جا نبود! لیلا این تو بودی که گفتی زیبا بپر پایین کامران هم بود.
- کامران که اون‌جا نبود، زیبا هم نبود.
به خیابون زد و گفت:
- پس خواب دیدیم!
با سر حرفش رو تایید کردم:
- بیا یه کاری کنیم! بیا بریم بالا بعدش بریم قدم بزنیم و به هیچی چی فکر نکنیم، یه مدت آروم باشیم.
به پریا نگاه کردم، احساس می‌کردم همون پریای همیشگیِ. پرسیدم:
- به هیچی؟
تایید کرد. بلند شد و بعد من هم بلند شدم. از خیابون رد شدیم و به خونه پریا برگشتیم.
به محض ورودمون مادرم به سمتم اومد:
- حالت خوبه لیلی؟
فقط سرم رو تکون دادم. پریا درحالی که از من دور می‌شد گفت:
- من الان میام.
- پس من پایین منتظرتم. مادرم بلافاصله گفت:
- کجا می‌رید؟
به مادرم گفتم که می‌خوایم بریم قدم بزنیم. یه لیوان شربت بهم داد و مجبورم کرد بخورم و بعد از خونه خارج شدم.
چند دقیقه بعد پریا اومد اما نه با پالتوی مشکی این‌بار با یه پالتوی قهوه‌ای رنگ. نگاهی به من و بعد به خودش کرد و گفت:
- حالا مثل هم شدیم.
لبخندی زدم:
- خیلی بهت میاد.
تشکری کرد و هردو به طرف پارک رفتیم. پریا پاش رو روی یکی از برگ‌ها گذاشت و گفت:
- بیا روی برگ‌ها قدم بزنیم صداشون بهم آرامش می‌ده.
سری تکون دادم و گفتم:
- من هم همین‌طور. و راه افتادیم. برگ‌ها زیر پاهامون خرد می‌شدن، هیچ حرفی نزدیم به هیچی هم فکر نکردیم. اصلاً نیازی به حرف زدن نبود. هر دومون تو گذشته جامونده بودیم. پس حرف هم رو می‌فهمیدیم حتی، بدون این‌که حرفی بزنیم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
"بخش دوم"
روی زمین جنگل، پر برگ نارنجی بود. نمی‌شد به راحتی راه رفت. درخت‌های بلند با برگ‌های نارنجی دور و برم رو احاطه کرده بودن. صدایی از پشت سرم شنیدم:
- سلام.
به سرعت برگشتم، ولی کسی نبود. دوباره صدا اومد اما این دفعه حرف دیگه‌ای می‌زد:
- من این‌‌جام!
دوباره همه‌جا رو دیدم ولی کسی نبود. بازم حرف می‌زد ولی نمی‌تونستم تشخیص بدم صداش از کجا می‌یاد. دوباره صدا!
- چی شده؟ من رو فراموش کردی؟
آره خودش بود چرا زودتر نفهمیدم! این صدای متین بود، مطمئنم خودش بود. فریاد کشیدم:
- نه! کجایی؟ نمی‌بینمت، بیا بیرون. صداش توی گوش‌ام پیچید:
- دروغ میگی!
این‌بار بلندتر از قبل فریاد زدم:
- دروغ نمیگم، دروغ نمیگم!
صداش توی جنگل پیچید این‌بار خیلی بلند بود:
- حالا که من مُردم! دیگه دیر شده.
کمی مکث کردم و بعد گفتم:
- ولی تو که داری باهام حرف می‌زنی!
بادی به سرعت برگ‌ها رو مثل بارون روی سرم ریخت، بیشتر و بیشتر شد و مثل طوفان شد! تقریباً دیگه صدا رو نمی‌‌شد شنید:
- آره ولی من دیگه جسم ندارم من یه روح‌اَم!
دستم رو جلوی صورت‌ام گرفتم. سرعت برگ‌ها به حدی بود که صورت‌ام رو خراش می‌داد:
- کجایی؟ فقط همین رو بگو!
تمام سعی‌ام رو کردم که بشنوم. اما این‌بار صداش خیلی آروم‌تر از قبل توی جنگل پیچید:
- خودم هم نمی‌دونم کجا هستم، ولی هنوز نرفتم جهنم!
قبل از این‌که بتونم حرفی بزنم، برگ‌ها زیر پاهام تکون خوردن و مثل موج اقیانوس من رو تو خودشون غرق کردن. با صدای مادرم به خودم اومدم:
- حالت خوبه، بازم کابوس دیدی؟
به مادرم نگاه کردم کنار تخت نشسته بود. مشخص بود ترسیده، لیوان آبی هم دستش بود. نفسی کشیدم و گفتم:
- خوبم، نگران نباش. آب رو به دستم داد و گفت:
- معلوم نیست از کی شروع شدن این کابوس‌ها! خودت نمی‌دونی چی شد که شروع شدن؟
آب رو کامل خوردم و بعد جواب دادم:
- نه. ببخشید انداختمت تو زحمت، سعی می‌کنم بخوابم.
لیوان رو از دستم گرفت:
- باشه، پس من میرم، امیدوارم خوابت ببره.
و از اتاق بیرون رفت. حقیقت این بود که می‌دونستم کابوس‌ها از کی شروع شدن، درست از همون روزی که با پریا آشتی کردم. مثل دو سال پیش که بعد از تصادف تا یک هفته کابوس می‌دیدم. اما الان یک ماهی می‌شه که این کابوس ولم نمی‌کنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
پریا پایین در منتظرم بود. قرار بود امروز باهم بریم قدم بزنیم و به فروشگاه لباسی که پریا می‌شناخت بریم. از خونه خارج شدم. با پریا سلام و احوال‌پرسی کردم و بعد به طرف فروشگاه راه افتادیم. کمی که گذشت پریا گفت:
- همه‌اش به فکر اون روزم مگه می‌شه غیب شده باشن.
سرم تکون دادم و گفتم:
- من هم سوالم همینه، چطور ممکنه یهو هر پنج‌ تاشون برن، اصلاً برای چی؟ پریا آهی کشید. ادامه دادم:
- باید یه شماره تلفن یا آدرسی باشه که بتونیم پیداشون کنیم. سرش رو به علامت نه تکون داد:
- من گشتم هیچی نبود، همه خونه رو زیر و رو کردم.
از حرکت ایستادم و به برگ خشکی که زیر پام بود نگاه کردم.
- من واقعا می‌خوام بدونم چی‌شده. پریا بدون مکث گفت:
- من هم همین‌طور، به نظرم بریم دوباره محله ساره، ستاره.
می‌خواستم بگم که قبلاً اون‌جا رفتم و فایده‌ای نداره اما قبول کردم فردا با هم بریم و دوباره از همسایه‌‌هاشون پرس و جو کنیم.‌ بعد از چند دقیقه به فروشگاه رسیدیم هرکدوم کمی خرید کردیم و هردو به خونه‌هامون برگشتیم.
***
داشتم ناهار رو حاضر می‌کردم که صدای تلفن باعث شد. متوقف بشم. تا صدای پریا رو شنیدم گفتم:
- پریا ببخشید اگه میشه ساعت دو بریم.
با شنیدن حرفی که زد شوکه شدم.
- نمی‌خواد بریم.
با تعجب و نسبتاً بلند گفتم:
- چی!
حرفی نزد، فکر کردم تلفن قطع شده که گفت:
- یه خبر خوب برات دارم!
- چی؟ بگو. احساس می‌کردم داره یه چیزی رو پنهون می‌کنه، انگار مُردد بود.
- بعد از این‌که دیروز باهم حرف زدیم رفتم دوباره گشتم.
مکثی کرد و بعد ادامه داد:
- کیفی که شب تولد ساره ستاره برده بودمش رو گشتم یه قسمت توش پاره شده بود و یه کاغذ رفته بود توش، برش داشتم یه شماره توش بود اول نفهمیدم از کجا اومده ولی بعد که فکر کردم یادم اومد شماره زیبا رو گرفته بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
باورم نمی‌شد! سریع گفتم:
- راست میگی؟! بگو یادداشت‌اش کنم. سرفه‌‌ای کرد و گفت:
- آره. راستش لیلی من خودم آن‌قدر تعجب کردم که تصمیم گرفتم اول خودم زنگ بزنم، زنگ زدم! خودش بود هرچی ازش پرسیدم جواب نداد فقط گفت تلفنی نمیشه و آدرس خونه‌اش رو داد که بریم پیشش‌، قرار شد فردا بریم.
قرار بود همه چیز رو بفهمیم، نمی‌دونستم باید چی کار کنم خیلی هیجان داشتم. قرار بود بریم پیش زیبا! یکم دیگه با پریا حرف زدم. درمورد این‌که زیبا از بقیه دوست‌هامون خبر داشته یا نه، گفت تقریباً حال همه‌شون خوبه و بعد خداحافظی کردیم.
***
پریا سرش رو از پنجره ماشین بیرون آورد و گفت:
- فکر کنم همین باشه.
من هم در تأیید حرف‌اش گفتم:
- آره همینه پلاک سه. بعد از ماشین پیاده شدیم و زنگ واحد دو رو زدیم. صدای زیبا اومد:
- سلام بفرمایید تو.
هردو نفس عمیقی کشیدیم و وارد شدیم. به سمت آسانسور رفتم که پریا گفت:
- کجا میری لیلی.
- میرم سوار آسانسور بشم دیگه. به یکی از واحد‌های طبقه اول اشاره کرد:
- طبقه اولِ، همینه. معلومه خیلی استرس داری.
سری تکون دادم و به طرف پریا رفتم، آروم در زد. با این‌که آروم در زده بود، ولی زیبا در رو باز کرد. به‌ چهرش خیره شدم، خیلی تغییر کرده بود انگار بیشتر از دو سال گذشته باشه. لبخندی زد و گفت:
- خوش اومدین خیلی خوشحالم می‌بینمتون‌.
هردو تشکری کردیم و پریا گفت:
- نمی‌دونی چقدر دلم می‌خواست ببینمت.
زیبا در رو بازتر از قبل کرد:
- من هم همین‌طور، بفرمایید تو.
تشکری کردیم و وارد شدیم. خونه خیلی بزرگی نبود اما دیزاین کرم قهوه‌ای قشنگی داشت. به اولین مبلی که رسیدم نشستم و پریا هم کنارم نشست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
زیبا به طرف آشپزخونه رفت و پریا گفت:
- زیبا جان زحمت نکش.
زیبا لبخندی زد:
- این چه حرفیه شما مهمونین، البته این‌جا رو مثل خونه خودتون بدونین راحت باشین.
هردو آروم تشکری کردیم. بعد از چند دقیقه زیبا با یه سینی برگشت و از ما پذیرایی کرد، بعد روی مبل روبه روی ما نشست:
- بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.
و خیره شد به زمین و شروع کرد به خوردن چایی انگار فکرش درگیر چیزی بود:
- زندگی خوب پیش میره؟
زیبا نگاهی به پریا کرد و گفت:
- آره نسبتاً خوبه، بعضی روزها هم میرم سرکار ولی بیشتر تو خونه‌ام.
چند دقیقه به سکون گذشت، خواستم سکوت رو بشکنم که پریا زودتر این‌کار رو کرد.
- می‌شه صحبت کنیم، درمورد گذشته.
زیبا لیوان چایی رو روی میز گذاشت و درحالی که سرش رو به علامت تایید تکون می‌داد گفت:
- البته چی می‌خواین بدونین.
قبل از این‌که پریا چیزی بگه گفتم:
- از کسایی که باهم رفتیم مسافرت خبر نداری؟ زیبا نفسی کشید و شروع کرد به گفتن:
- از ساره و ستاره خبر دارم بعضی وقت‌ها حرف می‌زنیم البته خونه‌شون هم می‌ریم.
- بقیه چه‌طور؟
مکثی کرد و به من نگاه کرد بعد ادامه داد:
- از متین هم خبر نداریم خیلی وقته جواب نمی‌ده. مینا و نیما هم کم و بیش.
پریا یه شیرینی برداشت و گفت:
- که این‌طور.
و بعد تو دهنش گذاشت.
- بگید دقیقاً چی می‌خواین بدونین؟
هردو تقریباً هم زمان پرسیدیم:
- چرا یهو غیب شدن؟
زیبا کمی مردد جواب داد:
- خب اگه منظورتون بعد از تصادفِ، من چیز زیادی نمی‌دونم چون اون‌جا نبودم ولی... .
پریا سریع گفت:
- ولی چی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
زیبا ادامه داد:
- وقتی داشتم بر می‌گشتم تهران، حالم تو ماشین خیلی بد شد. خانمی که راننده ماشین بود من رو برد بیمارستان، اون‌جا گفتن به خاطر مواد توهم‌ زا این‌جوری شدم.
از قیافه پریا کاملاً مشخص بود که خیلی تعجب کرده. من هم دست کمی از اون نداشتم. زیبا ادامه داد:
- فکر کنم تو غذایی که خوردیم بوده.
به چشم‌های درشت زیبا خیره شدم و گفتم:
- یعنی ما هم از اون خوردیم؟
زیبا با سر تاییدی کرد، پریا آروم گفت:
- پس رویایی که دیدیم به خاطر این بوده، خب بعدش چطور غیب شدن؟
زیبا زیر لب گفت:
- من نمی‌دونم اما، ببخشید من الان میام.
و به سمت راه روی کوچیک خونه رفت که در انتهاش اتاقی قرار داشت، دستگیره رو فشار داد و وارد اتاق شد. هردو به هم نگاه کردیم. و منتظر شدیم تا زیبا برگرده. چند ثانیه بعد کامران بیرون اومد! و پشت سرش زیبا. می‌تونستم صدای کامران رو بشنوم.
- زیبا پیداش کردی؟
زیبا تایید کرد و عینکی که دستش بود رو به کامران داد. کامران عینک رو به صورتش زد و به طرف ما اومد، هردو بلند شدیم.
- سلام خوش اومدید، ببخشید اول نیومدم دیشب تا دیر وقت سرکار بودم، بازم ببخشید.
پریا که خشکش زده بود با ته‌ته پته گفت:
- سلام.
من هم سلامی کرد و کامران ادامه داد:
- خواهش می‌کنم بشینید.
هر چهار نفر نشستیم من و پریا کنار هم و کامران و زیبا هم کنار. پریا سکوت رو شکست.
- خوش حالم می‌بینم حالتون خوبه.
کامران لبخندی زد و گفت:
- من هم خوش‌حالم می‌بینم هردوتون خوبید.
قبل از این‌که پریا دوباره شروع کنه به احوال پرسی روبه کامران گفتم:
- راستش از شب تصادف دیگه خوب نخوابیدم واقعاً چی شد؟ من و پریا از زیبا پرسیدیم ولی... .
- خب، زیبا چیزی نمی‌دونه چون اصلاً اون‌جا نبوده، ولی الان من هستم می‌تونید بپرسید.
پریا سریع گفت:
- چرا غیب شدید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
کامران کمی مکث کرد و بعد شروع کرد به گفتن ماجرا:
- بعد از تصادف وقتی بیدار شدم توی یه ماشین بودم متین هم به شونه‌ام تکیه داده بود، تا جایی هم که یادمه بی‌هوش شده بود. چند دقیقه طول کشید تا بفهمم چی به چیه.
***
کامران بعد از این‌که فهمید کجا هستن روبه راننده که مردی میان سال بود گفت:
- ما این‌جا چی کار می‌کنید؟
- دارم می‌برم تون بیمارستان.
کامران دوباره پرسید:
- پس بقیه چی؟
- نمی‌دونم، فقط شما دو نفر رو دیدم حال متین خوبه؟
کامران که حرف راننده رو درست نشنیده بود گفت:
- چی؟
- هیچی استراحت کن داریم می‌رسیم.
***
کامران نفسی کشید و ادامه داد:
- بعد ما رو برد بیمارستان چند روز اون‌جا بودیم.
زیبا با دیدن نگاه‌های کنجکاو ما حرف کامران رو کامل کرد:
- من خیلی نگران بودم فکر کردم گم‌شدن یا دزدیدن‌شون ولی بعد از بیمارستان بهم زنگ زدن من هم رفتم دنبال‌شون.
کامران با سر تایید کرد و گفت:
- آره کل ماجرا همین بود.
- متین چی‌شد‌؟
کامرانی نگاهی بهم کرد و جواب داد:
- رفت خونه‌اش ازش خبر داشتم ولی الان بی‌خبرم.
می‌خواستم یه سوال دیگه بپرسم که پریا نذاشت:
- ساره و ستاره الان کجان؟
زیبا بی‌معطلی گفت:
- اگه می‌خواید بهتون شماره‌شون رو بدم.
هردو تشکری کردیم و زیبا شماره رو گفت.
بعد از گرفتن شماره از زیبا، ازشون خداحافظی کردیم و به سمت خونه راه افتادیم. کامران و زیبا گفتن حتماً دوباره بهمون سر بزنید. من فکر می‌کنم من و پریا در آینده دوباره بهشون سر می‌زنیم.
***
زیبا که توی آشپزخونه بود پرسید:
- رفتن؟
کامران پنجره رو بست و گفت:
- آره، آی!
زیبا به طرف کامران رفت.
- خوبی؟ هنوز سرت درد می‌کنه؟
کامران سری تکون داد و درحالی که به سمت اتاق می‌رفت گفت:
- آره من برم بخوابم ببخشید.
- نخواب، صبر کن برات قرص بیارم.
قبل از این‌که کامرانی حرفی بزنه زنگ در به صدا دراومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
زیبا به سمت آیفون حرکت کرد که کامران جلوش رو گرفت و زودتر آیفون رو برداشت.
- بفرمایید، متین تویی، حالت خوبه؟
زیبا که پشت کامران وایساده بود گفت:
- بزن بیاد تو.
کامران گوشی رو سر جاش گذاشت:
- انگار حالش خوب نیست! پهلوش رو گرفته میرم کمک‌اش.
کامران این رو گفت و از خونه بیرون رفت. چند ثانیه بعد در به صدا دراومد. زیبا در رو باز کرد، کامران متین رو گرفته بود که نیوفته:
- سلام خواهر، می‌شه بیام تو؟ کمر کامران شکست.
کامران اخم ریزی کرد و گفت:
- سنگین نیستی که کمرم بشکنه، سبک‌ترم شدی!
زیبا در رو کامل باز کرد.
- بیاین تو.
کامران و متین وارد شدن و کامران متین رو روی اولین مبل نشوند. زیبا که مشخص بود کمی ترسیده گفت:
- چی‌شده؟
متین کمی سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
- هیچی، فقط نگهبان‌ امیر، همین‌.
زیبا سری تکون داد، و درحالی که ترس تو چهرش مشخص بود گفت:
- من میرم جعبه کمک‌های اولیه رو بیارم.
کامران عینک‌اش رو که کج شده بود، صاف کرد و گفت:
- خون زیادی رفته ازت، چه‌طوری زد؟
- با یه دونه از همون چوب‌های باغ، داشتم فرار می‌کردم.
کامران زیر لب لعنتی به نگهبان فرستاد.
متین:
- آی، شکسته؟
کامران:
- نه خوشبختانه.
متین دندون‌هاش رو بهم فشرد:
- ولی خیلی درد داره.
زیبا وسایل رو کنار کامران گذاشت.
کامران:
- باهاش حرف بزن حواسش پرت بشه، باید زخمش رو ضدعفونی کنم وگرنه عفونت می‌کنه.
متین نگاهی به زخم پهلوش انداخت:
- خوب شد کت پوشیدم وگرنه تو خیابون تابلو می‌شد.
کامران تایید کرد. زیبا لبخندی مصنوعی زد و گفت:
- چه خبر؟
متین:
- آی، سلامتی.
زیبا:
- دیگه چه خبر؟
متین درحالی که به پشت سر زیبا نگاه می‌کرد گفت:
- مهمون داشتید؟
زیبا به پشت سرش نگاه کرد، هنوز وسایل پذیرایی روی میز بود. سری تکون داد.متین دادی کشید.
کامران:
- یکم تحمل داشته باش نازک نارنجی‌.
متین:
- من نازک نارنجی نیستم.
کامران در جواب گفت:
- شک دارم.
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد:
- مراقب خودت باش متین، هر کاری می‌خوای بکن، فقط مراقب باش.
چند دقیقه گذشت.
متین:
- باید برم دیر میشه دارن دنبالم می‌گردن.
کامران اخم ترسناکی کرد:
- کجا بری؟ همین‌جا می‌مونی.
- باشه ولی فقط چند ساعت دیگه، راستی مهمون‌هاتون کیا بودن، هیچی ولش کن از ساره ستاره خبر دارین؟
زیبا: اول کدوم‌ رو جواب بدم؟
متین:
- هر کدوم دوست داری.
زیبا:
- از ساره ستاره خبر ندارم.
متین سرش رو کمی جلو آورد.
- مهمون‌ها چی؟
کامران:
- چقدر فوضولی.
متین:
- همین جوری پرسیدم آخه برای شما زیاد مهمون نمی‌آد، برام عجیبه!
زیبا خنده‌ای کرد و آروم گفت:
- حدس بزن کی‌ها این‌جا بودن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
متین نگاه‌اش را بین میز و زیبا چرخوند و بعد گفت:
- خودت که می‌دونی، من حوصله حدس زدن ندارم.
زیبا شروع کرد به تعریف کردن:
- باشه، پریا و لیلا این‌جا بودن. سراغ‌ات رو می‌گرفتن ولی خب نبودی.
کامران که تا الان ساکت بود گفت:
- چرا این چند وقت باهامون حرف نزدی؟ چندبار زنگ زدم کلی پیام دادم!
متین:
- گوشی‌ام رو گرفته بودن، به خاطر فرار قبلی هم دیگه اجازه بیرون اومدن ندارم.
زیبا اخم ریزی کرد:
- وا! یهو بگو زندانیم کردن دیگه!
کامران نذاشت متین جواب بده و دوباره گفت:
- گوشی‌ات رو گرفتن، قبول. وسیله‌ی دیگه‌ای نبود؟ یک ماهه ازت بی‌خبریم!
متین:
- هر وسیله‌ای که می‌خواستم باهاش پیام بدم یا زنگ بزنم رو کنترل می‌کردن، نمی‌خواستم تو دردسر بی‌افتین و کلا‍ً از وسایل الکترونیکی بی‌زار شدم، قدیم چه‌قدر خوب بود با کبوتر پیام می‌دادن!
زیبا:
- همچین خوبم نبوده، فعلاً پاشو لباس‌ات رو عوض کن غذا بکشم برات، معلومه هیچی نخوردی.
متین لبخندی زد:
- ممنون خواهر، آره متأسفانه از صبح ناشتام.
کامران:
- با این خونی که ازت رفته معلوم نیست چه‌طور بی‌هوش نشدی، غذا هم که نخوردی.
متین:
- خاصیت نازک نارنجی بودنه!
کامران اخم ترسناکی کرد:
- ساکت، پاشو بیا یه لباس بهت بدم عوض کنی.
و هردو به طرف اتاق حرکت کردن، متین سرفه‌‌ای کرد.
متین:
- تو برو تو اتاقت ببین لباسی پیدا می‌کنی واسه من، من برم یه لیوان آب بخورم می‌آم.
کامران سری تکون داد و وارد اتاق شد.
متین به سمت اپن آشپزخونه رفت که زیبا اون طرفش ایستاده بود.
زیبا:
- چیه؟ چرا برگشتی؟
متین:
- یه سوال دارم ازت، حال کت قهوه‌ای چطور بود‌؟
زیبا همون طور که غذا رو گرم می‌کرد گفت:
- گفتم حالا چی می‌خوای بپرسی، خوب بود بد نبود.
متین:
- که این طور آدرس خونه‌اش رو داری؟
زیبا نگاه‌اش رو از قابلمه گرفت:
- تو به ما سر نمی‌زنی بعد من آدرس خونه کت قهوه‌ای رو بدم؟!
متین:
- قول می‌دم سر بزنم، بده خواهر بزرگه!
زیبا:
- نگو خواهر بزرگه همون خواهر خوبه حس مادربزرگ بهم دست می‌ده!
متین زیر آب، چشمی گفت.
زیبا:
- کاغذ خودکار داری؟
متین به علامت نه سر تکون داد.
زیبا:
- باشه می‌رم بیارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین