- Apr
- 2,811
- 23,766
- مدالها
- 8
دلم میخواست با یه کتاب بزنم تو کلهاش بگم حرف بزن دیگه ولی خب نمیشد. نه کتاب داشتم نه میتونستم از پشت شیشه کتاب رو بهش بزنم. با عصبانیت کمی، گفتم:
- حرفهایی که سر قرار میخواستی بزنی تموم شد؟! من دیگه باید برم. نگاهی به من کرد و بعد دوباره نگاهاش رو پایین انداخت، گفت:
- نه خب، نمیدونم الان بگم یا بعداً.
سریع گفتم:
- من نمیدونم چی میخوای بگی، پس نمیدونم الان بگی بهتره یا بعداً. کمی مکث کرد و بعد گفت:
- سرقرار میخواستم یه سری حرفهای دیگهای بزنم، ولی فکر کنم حالا که اینجا اَم باید یه حرف دیگه بزنم... .
تا حالا اینطور ندیده بودمش، باز گفتم:
- خب؟! چی میخوای بگی؟! مکث کرده بود و به سیم تلفن نگاه میکرد. بعد از چند لحظه سکوت رو شکست و گفت:
- یه سوال در مورد مادرت!
از حرفاش تعجب کردم، اون که حتی یه بارم مامانم رو ندیده بود آخه، با مامانم چی کار داشت اول صبحی!
- باشه، بگو. دوباره مکث کرد. سرش رو انداخته بود پایین و با دستش روی میز اون طرف شیشه ضرب گرفته بود. بعد چند لحظه سرش رو بالا آورد و گفت:
- کت قهوهای... مادرت... به یه بدبختِ... بیکارِ... کتاب خون...، دختر میده؟
***
توی تاکسی نشسته بودم. کیف قهوهای رنگام رو محکمتر از قبل فشار دادم و از پنجره ماشین به بیرون خیره شدم. واقعاً چرا این کار رو کردم؟ بدون هیچ حرفی پاشدم اومدم بیرون. مگه از حرفاش ناراحت شدم که اومدم بیرون؟ شایدم شدم و خودم نمیدونم، الان ناراحتِ یا خوشحال یا خنثی؟ قطعاً خوشحال نیست، هیچک.س اگه سوالش بدون جواب بمونه خوشحال نمیشه. چی فکر میکردم و چی شد، انتظار همچین حرفی رو نداشتم. شایدم داشتم. اصلاً نمیدونم دارم چی میگم، شاید باید جوابش رو میدادم و میگفتم نه، شایدم نه! اما دیگه برای فکرهای جدید دیر شده. حالا من اینجا اَم تو تاکسی به مقصد خونه. نمیدونم، نه از این حرفاش بدم اومد. نه اینکه خوشم اومده باشه ها نه، نمیدونم شاید، اصلاً هیچی نمیدونم. انگار یه لحظه واقعیت دیگه واقعیت نبود.
- حرفهایی که سر قرار میخواستی بزنی تموم شد؟! من دیگه باید برم. نگاهی به من کرد و بعد دوباره نگاهاش رو پایین انداخت، گفت:
- نه خب، نمیدونم الان بگم یا بعداً.
سریع گفتم:
- من نمیدونم چی میخوای بگی، پس نمیدونم الان بگی بهتره یا بعداً. کمی مکث کرد و بعد گفت:
- سرقرار میخواستم یه سری حرفهای دیگهای بزنم، ولی فکر کنم حالا که اینجا اَم باید یه حرف دیگه بزنم... .
تا حالا اینطور ندیده بودمش، باز گفتم:
- خب؟! چی میخوای بگی؟! مکث کرده بود و به سیم تلفن نگاه میکرد. بعد از چند لحظه سکوت رو شکست و گفت:
- یه سوال در مورد مادرت!
از حرفاش تعجب کردم، اون که حتی یه بارم مامانم رو ندیده بود آخه، با مامانم چی کار داشت اول صبحی!
- باشه، بگو. دوباره مکث کرد. سرش رو انداخته بود پایین و با دستش روی میز اون طرف شیشه ضرب گرفته بود. بعد چند لحظه سرش رو بالا آورد و گفت:
- کت قهوهای... مادرت... به یه بدبختِ... بیکارِ... کتاب خون...، دختر میده؟
***
توی تاکسی نشسته بودم. کیف قهوهای رنگام رو محکمتر از قبل فشار دادم و از پنجره ماشین به بیرون خیره شدم. واقعاً چرا این کار رو کردم؟ بدون هیچ حرفی پاشدم اومدم بیرون. مگه از حرفاش ناراحت شدم که اومدم بیرون؟ شایدم شدم و خودم نمیدونم، الان ناراحتِ یا خوشحال یا خنثی؟ قطعاً خوشحال نیست، هیچک.س اگه سوالش بدون جواب بمونه خوشحال نمیشه. چی فکر میکردم و چی شد، انتظار همچین حرفی رو نداشتم. شایدم داشتم. اصلاً نمیدونم دارم چی میگم، شاید باید جوابش رو میدادم و میگفتم نه، شایدم نه! اما دیگه برای فکرهای جدید دیر شده. حالا من اینجا اَم تو تاکسی به مقصد خونه. نمیدونم، نه از این حرفاش بدم اومد. نه اینکه خوشم اومده باشه ها نه، نمیدونم شاید، اصلاً هیچی نمیدونم. انگار یه لحظه واقعیت دیگه واقعیت نبود.