جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط PardisHP با نام [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,034 بازدید, 58 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط PardisHP
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
دلم می‌خواست با یه کتاب بزنم تو کله‌اش بگم حرف بزن دیگه ولی خب نمی‌شد. نه کتاب داشتم نه می‌تونستم از پشت شیشه کتاب رو بهش بزنم. با عصبانیت کمی، گفتم:
- حرف‌هایی که سر قرار می‌خواستی بزنی تموم شد؟! من دیگه باید برم. نگاهی به من کرد و بعد دوباره نگاه‌اش رو پایین انداخت، گفت:
- نه خب، نمی‌دونم الان بگم یا بعداً.
سریع گفتم:
- من نمی‌دونم چی می‌خوای بگی، پس نمی‌دونم الان بگی بهتره یا بعداً. کمی مکث کرد و بعد گفت:
- سر‌قرار می‌خواستم یه سری حرف‌های دیگه‌ای بزنم، ولی فکر کنم حالا که این‌جا اَم باید یه حرف دیگه بزنم... .
تا حالا این‌طور ندیده بودمش، باز گفتم:
- خب؟! چی می‌خوای بگی؟! مکث کرده بود و به سیم تلفن نگاه می‌کرد. بعد از چند لحظه سکوت رو شکست و گفت:
- یه سوال در مورد مادرت!
از حرف‌اش تعجب کردم، اون که حتی یه بارم مامانم رو ندیده بود آخه، با مامانم چی کار داشت اول صبحی!
- باشه، بگو. دوباره مکث کرد. سرش رو انداخته بود پایین و با دستش روی میز اون طرف شیشه ضرب گرفته بود. بعد چند لحظه سرش رو بالا آورد و گفت:
- کت قهوه‌ای... مادرت... به یه بدبختِ... بی‌کارِ... کتاب خون...، دختر می‌ده؟

***
توی تاکسی نشسته بودم. کیف قهوه‌ای رنگ‌ام رو محکم‌تر از قبل فشار دادم و از پنجره ماشین به بیرون خیره شدم. واقعاً چرا این کار رو کردم؟ بدون هیچ حرفی پاشدم اومدم بیرون. مگه از حرف‌اش ناراحت شدم که اومدم بیرون؟ شایدم شدم و خودم نمی‌دونم، الان ناراحتِ یا خوشحال یا خنثی؟ قطعاً خوشحال نیست، هیچ‌ک.س اگه سوالش بدون جواب بمونه خوشحال نمی‌شه. چی فکر می‌کردم و چی شد، انتظار همچین حرفی رو نداشتم. شایدم داشتم. اصلاً نمی‌دونم دارم چی می‌گم، شاید باید جوابش رو می‌دادم و می‌گفتم نه، شایدم نه! اما دیگه برای فکرهای جدید دیر شده. حالا من این‌جا اَم تو تاکسی به مقصد خونه. نمی‌دونم، نه از این حرف‌اش بدم اومد. نه این‌که خوشم اومده باشه‌ ها نه، نمی‌دونم شاید، اصلاً هیچی نمی‌دونم. انگار یه لحظه واقعیت دیگه واقعیت نبود.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
رسیدم خونه، سلامی کردم، منتظر جواب مادرم نموندم و وارد اتاقم شدم. لباس‌هام رو عوض کردم و اومدم بیرون. برای این‌که جواب سوال متین رو بدم باید با مادرم حرف می‌زدم. خیلی جدی رفتم توی آشپزخونه:
- مامان می‌شه حرف بزنیم. مادرم درحالی که کیکی رو از فر بیرون می‌آورد گفت:
- چی شده؟ الان حواسم رو پرت می‌کنی یه بلایی سرم می‌آد، یه لحظه وایسا.
بعد سینی رو روی اُپن گذاشت. همین‌جوری که داشت توی کابینت‌ها دنبال چیزی می‌گشت، گفت:
- خب بگو می‌شنوم.
خیلی آروم گفتم:
- مامان... راستش... . برعکس من بلند گفت:
- راستش چی؟!
و شروع کرد به شستن ظرف‌ها! جونم به لب‌ام اومد و گفتم:
- من یه خواستگار دارم! مادرم در‌حالی که یه سینی بزرگ رو می‌شست گفت:
- خب من هم اگه بعد از مرگ بابای خدا بیامرزت خواستگار داشتم، دوباره ازدواج می‌کردم شاید الان خواهر برادر داشتی!
درحالی که حرص می‌خوردم گفتم:
- مامان من جدی می‌گم. نیم نگاهی بهم کرد و جواب داد:
- خب کی هست این پسر بدبخت؟!
احساس کردم مامانم از قصد این‌طور رفتار می‌کنه:
- مامان! بدبخت چرا؟ اخم ریزی کرد و گفت:
- آخه کی از تو خوشش می‌آد، با این سلیقه‌ات، هر‌بار می‌ریم لباس بخریم هی رنگ قهوه‌ای، قهوه‌ای تیره، روشن، اون کت رو که انداختی رو مبل بردار، نمی‌خوام چشمم بهش بیوفته!
درحالی که کت رو بر می داشتم گفتم:
- آشناست. می‌تونستم خندش رو که سعی داره پنهانش کنه، ببینم:
- کی، پسر کبری خانم همسایه بقلی؟!
سری تکون دادم و گفتم:
- نه نمی‌شناسی‌اش. چهرش سوالی شد:
- چه آشنایی که من نمی‌شناسم؟
به سختی جواب دادم.
- آشنای دوست‌هام.
- همون دوستای دو سال پیش؟ خب پس فکرش رو از سرت بیرون کن اون ملاقه رو بده من.
ملاقه رو دادم دست مامان و رفتم توی اتاق نشستم روی تخت و کت قهوه‌ای رو سفت بقل کردم، و شروع کردم به فکر کردن. صدای مادرم از آشپزخونه می‌اومد که داشت آشپزی می‌کرد. یهو مادرم در اتاق رو باز کرد و با ملاقه وارد شد:
- از دست تو، کامل توضیح بده کیه، اگر خواستی می‌تونی بگی بیان، البته یادت باشه شماره خونه‌مون رو می‌دی که زنگ بزنن، تا حالا دوتا خواستگار داشتی خودم رد کردم حالا یکی بیاد تا ببینیم چطور می‌شه.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
از جام بلند شدم و گفتم:
- دوست دارم مامان جونم. و خواستم بپرم بقل‌اش که گفت:
- بشین دختره‌ی لوس، نمی‌بینی ملاقه دستمه، وای الان غذا می‌سوزه.
مادرم داشت از اتاق خارج می‌شد که صداش کردم، وقتی برگشت گفتم:
- ممنون، برای همه چی. چیزی نگفت رفت، و چند دقیقه بعد برگشت:
- خب خیالم راحت شد غذا سالمه، خب بگو ببینم این خواستگاره چطوریِ،؟ چی‌کارست؟
یاد حرف متین افتادم، بدبخت، بی‌کار، کتاب خون! گفتم:
- راستش خب، مهم نیست. مادرم اخمی کرد و گفت:
- خیلی‌ام مهمه، اگه خونه نداشته باشه، کار نداشته باشه، درس نخونده باشه، دختر بهش نمی‌دم.
- آخه مامان، این‌ها که زیاد مهم نیست. سرم رو انداختم پایین. یه لحظه بغض تو گلوم جمع شد، نمی‌تونستم حرف بزنم. می‌خواستم حرف بزنم که مادرم قبل از من شروع کرد.
- دختره‌ی ساده من رو ببین، نگو که، دوسش داری؟!
هیچ حرکتی نکردم تا مادرم یه موقع فکری نکنه حرفی‌ام نزدم. اما گفت:
- دختره ساده من رو ببین، عاشق شده.
سریع با حرف‌اش مخالفت کردم:
- چی، نه مامان! مادرم سری تکون داد! و گفت:
- باشه پس بگو نیاد.
آروم صداش کردم که ادامه داد:
- ای بابا، مجید کجایی که دخترت دیوونم کرد... باشه اصلاً هر‌کاری می‌خوای بکن.
و از اتاق بیرون رفت. من هم روی تخت‌ام دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم و شروع کردم به فکر کردن یا بهتره بگم خیال بافی.

***
از روزی که با مادرم حرف زدم یک هفته گذشت. از پریا شنیدم که با کامران صحبت کرده، کامران هم گفته بعد از دستگیری امیر متین آزاد شده ولی هنوز هم یکم کار‌های قانونی داره. از جام بلند شدم و تصمیم گرفتم به مادرم کمک کنم، تا مشغول‌ بشم. رفتم پیشش و گفتم:
- مامان کمکی از دست من بر می‌آد؟
- آره، اول جارو برقی بکش، بعدش هم بیا آشپزخونه رو تمیز کنیم.
- باشه. شروع کردم به جارو زدن. وقتی کارم تموم شد، رفتم تا جارو رو بزارم تو اتاق که دیدم گوشی‌ام زنگ می‌خوره. شمارش ناشناس بود.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
جاروبرقی رو سر جاش گذاشتم، تلفن رو برداشتم و جواب دادم. ولی هیچ صدایی نیومد:
- الو. صدای نفس می‌اومد. با خودم گفتم حتماً از این سر کاری‌هاست خواستم قطع کنم که گفت:
- سلام کت قهوه‌ای.
متین بود، جواب دادم:
- سلام، چرا حرف نمی‌زدی؟
متین: می‌ترسیدم قطع کنی.
اخم کرد:
- اگه به حرف نزدن ادامه می‌دادی قطع می‌کردم‌. کمی سکوت کرد و بعد گفت:
- زنگ زدم خدافظی کنم.
سکوت کردم که ادامه داد:
- فکر هم نکنم دیگه بخوای من رو ببینی، قراره با یکی از دوست‌های کامران برای کار برم ترکیه.
با تعجب پرسیدم:
- کی گفته نمی‌خوام ببینمت؟
متین: خب اون روز رفتی فکر کردم دیگه نمی‌خوای من رو ببینی.
سعی کردم فکر کنم:
- مگه تو سوال نکردی؟!
متین: خب آره ولی حالا که فکر می‌کنم کارم درست نبود.
نفسی کشیدم و بعد گفتم:
- چرا درست نبود؟
متین: چون تو رو ناراحت کرد کت قهوه‌ای.
صداش معمولی نبود، جواب دادم:
- نه من ناراحت نشدم.
متین: راست می‌گی؟
تایید کردم که گفت:
- خوش‌حالم ناراحت نشدی!
آروم گفتم:
- ولی خوشحالم نیستم.
متین: چرا؟!
- همین‌طوری، یه سوال... همیشه جواب سوال‌هات رو نمی‌گیری؟ نمی‌خوای بدونی؟
آروم نمی‌دونمی گفت که ادامه دادم:
- گفتی درمورد مادرم، خب پس من هم از مادرم پرسیدم.
متین: راست میگی؟
با لحن سوالی پرسیدم:
- من کی دروغ گفتم؟
متین: هیچ‌وقت، مادرت چی گفت؟
یکم عصبانی بودم، پس گفتم:
- تو که می‌خوای بری ترکیه، پس چه فرقی داره بگم یا نگم. کمی مکث کرد:
- نه نمی‌رم بگو.
من هم کمی مکث کردم و بعد جواب دادم:
- گفت می‌تونن بیان.
متین: با کامران بیام و خواهرم؟ نمی‌دونم حاضر می‌شن با من بیان خواستگاری یا نه.
لحنش این‌بار برعکس قبل خوشحال بود:
- وایسا، تند نرو، مادرم گفت می‌تونی بیای من که نگفتم!
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
نفسی کشید و با لحن سوالی گفت:
- خب نظر شما چیه خانم کت قهوه‌ای؟
کمی چشمم رو اطراف اتاق چرخوندم، تا حرفی که می‌خواستم به ذهنم اومد:
- به نظرت به یه بدبختِ بی‌کارِ کتاب خون، اجازه بدم بیاد خواستگاری؟‌!
متین: من که دختر نیستم، ولی می‌گفتم نه. چون بی‌کارِ بدبخت هم هست، خب جواب تو چیه کت قهوه‌ای؟
تردید داشتم، گفتم:
- خب من که جای تو نیستم.
متین: پس نیام... .
بالاخره تصمیم گرفتم:
- نه، اگه مامانم راضیه من هم حرفی ندارم. احساس کردم داره لبخند می‌زنه!
متین: کی بیام؟
- مامانم گفت زنگ بزنید خونه‌مون.
متین: از زیبا می‌گیرم... .
گفتم باشه، چون می‌دونستم زیبا شماره خونه‌مون رو داره. انگار می‌خواست بازم حرف بزنه چون گفت:
- باید با کامران هم حرف بزنم.
تاییدی کردم، تازه فهمیدم مادرم صدام می‌کرده:
- کجایی لیلا، بیا کمک کلی کار مونده.
تازه یادم افتاد که قرار بود به مادرم کمک کنم! گوشی رو آوردم پایین و گفتم:
- باشه الان! بعد دوباره گوشی رو گذاشتم رو گوش‌ام. متین که انگار شنیده بود گفت:
- خب پس من برم به کامران زنگ بزنم.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه تو مهمونی می‌بینمت.
متین: کدوم مهمونی؟
فهمیدم خبر نداره پس تعریف کردم:
- امروز با پریا حرف زدم می‌خواد یه مهمونی بگیره همه رو دعوت کنه.
متین: که این طور خب پس خداحافظ خانم کت قهوه‌ای تو مهمونی می‌بینمت.
- خداحافظ. تلفن رو زمین گذاشتم یکم مکث کردم. دوباره صدای مادرم دراومد از ترس این‌که عصبانی بشه، سریع برای کمک کردن بهش از اتاق خارج شدم.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
اون روز پریا هم زنگ زد، گفت همه رو دعوت کرده و بعدش درمورد متین و خواستگاری سوال پیچ‌ام کرد! کنجکاوی یا بهتر بگم فضولی تو کلاً وجودشه. درمورد تصمیم جدیدش هم گفت، که می‌خواد ادامه تحصیل بده و به قول خودش بره خانوم دکتر بشه! برام عجیب بود که این‌طور تصمیم گرفته، ولی بعدش جوابم رو گرفتم، چون کامران گفته بود می‌تونه کمک‌اش کنه. بعدش پیشنهاد داد من هم ادامه تحصیل بدم، یعنی می‌شد به آرزوهای گذشته‌مون برسیم؟

***
بالاخره روز مهمونی فرا رسید. مثل همیشه حوصله انتخاب لباس نداشتم. دلم می‌خواست فقط زودتر خونه پریا برسم. ولی هرچی گشتم کت قهوه‌ای نازنینم رو پیدا نکردم. اومدم تو آشپزخونه پیش مادرم و پرسیدم:
- مامان کت قهوه‌ای من کجاست؟ مادرم گفت:
- چه بدونم، جایی تشریف می‌برین؟
کمی بهش نزدیک‌تر شدم و گفتم:
- با اجازتون خونه پریا مهمونی. سری تکون داد و پرسید کیا میان که ادامه دادم:
- یه جمعی از دوستان و آشنایان.
نگاه‌ام کرد و گفت:
- همون دوست‌های نسبتاً قدیمی‌ات؟!
- مامان خودت که می‌دونی آدم‌های خوبی‌ اَن. بی‌خیال ادامه حرف شد و این یعنی مشکلی نداشت اما حرف بعدی‌اش شوکم کرد:
- راستی اون پسر بی‌چاره چی شد؟
اول منظور مادرم رو نفهمیدم ولی بعد که به مغزم فشار آوردم متوجه شدم:
- چی قرار بود بشه؟ اخم ریزی کرد که کمی ترسیدم، بعد گفت:
- باهاش حرف زدی؟
تاییدی کردم که ادامه داد:
- پریا می‌شناستش؟
بازم تایید کردم و جواب دادم:
- آره، دعوت‌اش کرده. مادرم وایسایی گفت و ملاقه رو زمین گذاشت. با سرعت رفت تو اتاق‌ام. من هم که نمی‌دونستم چی شده پشت سرش رفتم:
- این رو بگیر بپوش و یادت باشه دیگه ورود هرگونه لباس قهوه‌ای به این خونه ممنوعه.
یکی از مانتوهای زیتونی‌ام دستش بود. همون مانتویی که هنوز یه بارم نپوشیده بودمش. رو به من کرد و مانتو رو پرت کرد به طرف‌ام بعد در‌حالی که از اتاق خارج می‌شد، گفت:
- بدو دیرت می‌شه.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
نیم ساعت بعد در‌حالی که مانتوی زیتونی رو به تن کرده بودم، از خونه خارج شدم. ساعت سه بود. ساعت چهار بقیه می‌رسیدن ولی من باید زودتر می‌رفتم تا توی کارها به پریا کمک کنم. با قدم‌های سریع به سمت خونه پریا حرکت کردم. بعد از نیم ساعت رو‌ به‌ روی در خونه پریا بودم که آروم باز شد. و پریا گفت:
- خوش اومدی!
تشکری کردم و رفتم تو بعد پرسیدم:
- ممنون، مامانت کجاست؟
پریا: مامانم رفته خونه عمه‌ام تا شب هم نمی‌آد، بدو بیا که کلی کار داریم.
ثمین دختر خاله پریا هم اومده بود. قبلا یه‌بار دیده بودمش. با هم سلام و احوال‌پرسی می‌کردیم که پریا از آشپزخونه گفت:
- بدو اید که کلی کار داریم.
من و ثمین در‌حالی که می‌خندیدم به سمت آشپزخونه‌ رفتیم. سر ساعت چهار زنگ در به صدا دراومد. پریا به سمت در رفت.
پریا: وای ساره جون، ستاره جون خیلی خوش اومدین.
ساره مثل دفعه قبل بود، اما چتری‌های ستاره این بار آبی بودن. به نظرم خوب شد رنگ موهاش رو از صورتی به آبی تغییر داد. بعد از سلام و احوال‌پرسی، پریا، ثمین رو معرفی کرد. بعد ساره، ستاره و ثمین روی مبل نشستن، کمی بعد هر سه تاشون مشغول حرف زدن بودن که هنوز دو دقیقه نشده دوباره صدای زنگ در، دراومد. مینا و نیما بودن، نمی‌دونستم می‌آن! و دوباره همه سلام و احوال‌پرسی کردیم. نیما کمی به طرف مبل‌ها رفت و گفت:
- این دو تا هم که هستن!
ستاره اخم ریزی کرد:
- معلومه که هستیم چی فکر کردی؟ بدون ما اصلاً مهمونی سوت و کوره.
نیما روی یکی از مبل‌های که کنار ستاره و ساره بود نشست.
نیما: بقیه کی می‌آن؟
ستاره: اگه منظورت زیباست، اون‌ها هم الان‌ هاست که بیان.
نیما سری تکون داد و مینا هم رفت کنار برادرش نشست. ثمین هم که آن‌قدر گرم صحبت بود، اصلاً حواسش به بخش کمک کردن به پریا نبود. همراه پریا رفتیم به آشپزخونه تا بساط پذیرایی رو بیاریم. بعد از چند دقیقه زنگ در دوباره به صدا دراومد.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
به پریا نگاه کردم. چند تا بشقاب میوه دستش بود. به خاطر همین بهش گفتم من در رو باز می‌کنم و به سمت در رفتم. می‌دونستم حتماً زیبا، متین و کامران اومدن. پریا چند تا از فامیل‌های دیگه‌اش رو هم دعوت کرده بود ولی، فامیل‌های پریا معمولاً زود نمی‌اومدن. در رو باز کردم. زیبا وارد شد و شروع کرد به سلام و احوال‌پرسی. ستاره از اون طرف تقریباً داد زد:
- سلام بیا این‌جا بشین.
و نگاهی به نیما که کنارش بود، انداخت. نیما سریع بلند شد:
- سلام بفرمایید زیبا خانم.
زیبا روی مبل کنار ستاره نشست و مشغول صحبت شد. کامران که تا الان مشغول سلام دادن بود، وارد خونه شد. متین پشتش نبود. فکر کردم شاید داره ماشین رو پارک می‌کنه. یا شایدم اصلاً نیومده! بعد از چند ثانیه کامران رو به من گفت:
- شنیدم شما هم تصمیم گرفتی درس رو ادامه بدی؟!
سری به نشانه نه تکون دادم و گفتم:
- هنوز معلوم نیست.
پریا نذاشت کامران حرفی بزنه، و به سمت ما اومد. بعد از احوال‌پرسی پریا از کامران و زیبا، کامران هم کنار بقیه نشست. همین‌طور که کنار در ورودی ایستاده بودم، به بچه‌ها نگاه می‌کردم. انگار صد سال بود هم رو ندیده بودن. تند‌تند حرف می‌زدن. با شنیدن صدای باز شدن در آسانسور برگشتم و به در نگاه کردم. متین یه جعبه شیرینی تو دست‌هاش بود و داشت با پا در آسانسور رو باز می‌کرد. یه پیرهن آبی تنش بود. موهاش هم شونه کرده بود. معلوم بود وزن‌اش هم به حالت نرمال برگشته. خواستم برم کمک‌اش که خودش موفق شد. با پاهاش داشت در آسانسور رو کنترل می‌کرد که درست بسته بشه که یهو من رو دم در دید، حواسش پرت شد و در آسانسور با صدای وحشتناکی بسته شد. هر دو‌مون به زور جلوی خندمون رو گرفتیم. متین بلاخره پاهاش رو گذاشت داخل و گفت:
- سلام.
جواب سلامش رو دادم. خوش آمد گفتم که ادامه داد:
- ممنون این.
منظورش جعبه شیرینی بود که پریا سریع ازش گرفت.
پریا: سلام خیلی ممنون زحمت کشیدید.
متین: سلام البته این‌ها رو کامران زحمت کشیده.
پریا در‌حالی که سعی می کرد در جعبه رو باز کنه داد زد:
- ممنون آقای دکتر.
کامران هم که انگار شنیده بود یه چیزی گفت ولی من نتونستم بشنوم. پریا هم رفت پیش بقیه.
- من در رو می‌بندم.
خیلی آروم گفتم:
- باشه. و به سمت بچه‌ها حرکت کردم.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
متین رفت کنار کامران نشست. من هم رفتم پیش پریا تا بقیه کارها رو انجام بدیم. یه سری کار برای شام امشب داشت. پریا چند تا بشقاب میوه دیگه برد و دوباره برگشت تا بقیه کارها رو انجام بده. همین‌طور که تو آشپزخونه مشغول کار بودم به حرف‌های بچه‌ها گوش می‌کردم و گاهی یه نگاهی هم بهشون می‌انداختم. مثل همیشه ستاره حرف می‌زد، یه لحظه هم سکوت نمی‌کرد! ساره هم که این‌بار کاری بهش نداشت و نمی‌خواست جلوش رو بگیره.
ستاره: راستی کامران.
کامران سری تکون داد و گفت:
- بله؟!
ستاره: نیما خیلی وقته می‌خواد در مورد یه موضوعی باهات حرف بزنه.
کامران یه نگاه به نیما کرد. نیما که داشت میوه می‌خورد، پرید تو گلوش و افتاد به سرفه. مینا یکی پشتش کوبُند. کامران که انگار نگران بود گفت:
- خوبی نیما؟
نیما تشکری کرد و بعد کامران ادامه داد:
- خب چه موضوعی؟
نیما: هیچی، ستاره خالی می‌بنده.
کامران از قیافه ستاره خنده‌اش گرفت و گفت:
- باشه.
ستاره: بعداً حسابت رو می‌رسم، نیما به من می‌گی خالی‌بند!
و شروع کرد به خوردن خیار، این‌بار ساره لب باز کرد:
- مگه دروغ می‌گه؟!
ستاره زد زیر خنده:
- باشه اصلاً من خالی بند، ثمین راستی تو رشته‌ات چیه؟
ثمین: من؟! دندون پزشکی.
زیبا هم از بحث عقب نموند و گفت:
- انگار پزشکی خیلی طرفدار داره!
زیبا که چهره سوالی ثمین رو دید ادامه داد:
- کامران هم پزشکِ، پریا هم شروع کرده تا چند سال دیگه دکتر می‌شه.
کامران در تایید حرف خواهرش گفت:
- لیلا هم قراره شروع کنه.
بعد از حرف کامران سکوت خیلی کوتاهی حاکم شد که متین اون رو شکست!
- خب چه خبر، شما دوتا چی کار می‌کردین این همه وقت؟!
زیبا درحالی که به ساره و ستاره نگاه می‌کرد در ادامه حرف متین گفت:
- آره، بگین چی کار می‌کردین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
ساره بعد کلی مکث پاسخ داد:
- درس، کلی کار، دانشگاه.
بعد ستاره گفت:
- آره دانشگاه که خیلی به این خانم خوش می‌گذره.
نیما با لحن سوالی گفت:
- چطور؟!
ستاره: ایشون با چشم‌های آبی‌شون... .
ساره وسط حرفش پرید:
- دوباره خالی‌بند شدی؟
ستاره اخم ریزی کرد:
- چشم‌هات آبی خب.
ساره هم با اخم شدیدی جواب ستاره رو داد:
- دیگه هیچی نگو، یاد امتحان هفته دیگه می‌افتم.
ستاره آروم باشه‌ای گفت، و دوباره سکوت! برام جالب بود که این‌بار باز هم متین تصمیم داشت کسی ساکت نمونه. رو به مینا و نیما گفت:
- شما دوتا چی؟
نیما: خب ما... .
مینا حرف‌اش رو ادامه داد:
- سرمون گرم ماشین‌ها بود.
نیما: آره مجبوریم بریم پیش بابا تو تعمیر‌گاه کمک‌اش کنیم، سرش خیلی شلوغه.
چند لحظه سکوت و این‌بار صدای ستاره:
- راستی زیبا شنیدم که قرار بری خواستگاری‌!
زیبا: من که نه خب، یه جورایی من هم شاید برم ولی خب... ‌.
ساره که مشخص بود از دست ستاره کلافه شده سعی کرد بحث جدیدی شروع کنه.
- ستاره بسته دیگه، اصلاً در مورد یه موضوع دیگه حرف بزن.
ستاره: خب چی؟
ساره: خب مثلا... ‌‌.
بقیه همون‌طور داشتن ادامه می‌دادن، ولی حواسم این‌بار به متین بود که تلفن‌اش زنگ خورد و پاشد، بعد کمی از بچه‌ها دور شد تا جواب بده. صدای خنده‌های بچه‌ها می‌اومد متین هم داشت با تلفن حرف می‌زد. پریا هم در گوش‌ام ویز ویز می‌کرد. در نتیجه، حالا دیگه هیچ کدوم رو نمی‌شنیدم!
 
بالا پایین