- Apr
- 2,811
- 23,766
- مدالها
- 8
***
متین: خیلی بهتون زحمت دادم ببخشید.
کامران که جلوی در ایستاده بود گفت:
- کجا رو داری بری آخه؟ نمیشد بمونی؟
متین: بالاخره یه جا پیدا میشه، نگران نباشید. بابت گوشی دکمهای هم که دادی ممنون، فکر نکنم این رو بتونن ردیابی کنن.
متین به سمت در قدم برداشت و ادامه داد:
- خداحافظ، مراقب خودتون باشید.
زیبا و کامران هم خداحافظی کردن و متین رفت:
- از وقتی این اتفاقات افتاده عوض شده.
زیبا سری تکون داد:
- آره، پر حرف هم شده، البته بیشتر بزرگ شده.
کامران لبخندی زد:
- دیگه الان بیست سالشه، یعنی دو ماه دیگه میشه بیست سالش.
زیبا: حیف، هیچ کاری ازمون بر نمیآد.
کامران: ما هرکاری میتونیم میکنیم، بقیهاش دست ما نیست.
و بعد هردو وارد خونه شدن.
***
پریا نگاهی به تابلوی کافه انداخت و گفت:
- همینه.
از پشت شیشه به داخل نگاهی انداختم، ساره و ستاره داخل بودن. من و پریا هم وارد شدیم. همینطور که بهشون نزدیک میشدیم، چهرهشون رو بهتر میدیدم. تغییر زیادی نکرده بودن، کمی چهرشون بزرگ گونهتر شده بود و موهای ستاره هم صورتی! هردو بعد از دیدن ما هیجان به طرفمون اومدن و بعد از در آغوش کشیدن همدیگه، نشستیم.
ستاره: حالتون خوبه؟ وای نمیدونید چهقدر دلم براتون تنگ شده بود، چهقدر دوست داشتم باز ببینمتون.
پریا لبخند بزرگی زد:
- ما هم همینطور.
ساره: درمورد اون اتفاق باید بگم... .
وسط حرف ساره پریدم:
- فعلاً در موردش حرف نزن، اومدیم حال خودتون رو بپرسیم.
پریا حرفام رو ادامه داد:
- شما دوتا بعد از تصادف غیب شدین، هرچی زنگ زدیم جواب ندادین، خونه هم نبودید، همسایهها گفتن از اینجا رفتین.
ساره: آره، متأسفانه ما... .
متین: خیلی بهتون زحمت دادم ببخشید.
کامران که جلوی در ایستاده بود گفت:
- کجا رو داری بری آخه؟ نمیشد بمونی؟
متین: بالاخره یه جا پیدا میشه، نگران نباشید. بابت گوشی دکمهای هم که دادی ممنون، فکر نکنم این رو بتونن ردیابی کنن.
متین به سمت در قدم برداشت و ادامه داد:
- خداحافظ، مراقب خودتون باشید.
زیبا و کامران هم خداحافظی کردن و متین رفت:
- از وقتی این اتفاقات افتاده عوض شده.
زیبا سری تکون داد:
- آره، پر حرف هم شده، البته بیشتر بزرگ شده.
کامران لبخندی زد:
- دیگه الان بیست سالشه، یعنی دو ماه دیگه میشه بیست سالش.
زیبا: حیف، هیچ کاری ازمون بر نمیآد.
کامران: ما هرکاری میتونیم میکنیم، بقیهاش دست ما نیست.
و بعد هردو وارد خونه شدن.
***
پریا نگاهی به تابلوی کافه انداخت و گفت:
- همینه.
از پشت شیشه به داخل نگاهی انداختم، ساره و ستاره داخل بودن. من و پریا هم وارد شدیم. همینطور که بهشون نزدیک میشدیم، چهرهشون رو بهتر میدیدم. تغییر زیادی نکرده بودن، کمی چهرشون بزرگ گونهتر شده بود و موهای ستاره هم صورتی! هردو بعد از دیدن ما هیجان به طرفمون اومدن و بعد از در آغوش کشیدن همدیگه، نشستیم.
ستاره: حالتون خوبه؟ وای نمیدونید چهقدر دلم براتون تنگ شده بود، چهقدر دوست داشتم باز ببینمتون.
پریا لبخند بزرگی زد:
- ما هم همینطور.
ساره: درمورد اون اتفاق باید بگم... .
وسط حرف ساره پریدم:
- فعلاً در موردش حرف نزن، اومدیم حال خودتون رو بپرسیم.
پریا حرفام رو ادامه داد:
- شما دوتا بعد از تصادف غیب شدین، هرچی زنگ زدیم جواب ندادین، خونه هم نبودید، همسایهها گفتن از اینجا رفتین.
ساره: آره، متأسفانه ما... .