جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط PardisHP با نام [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,034 بازدید, 58 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط PardisHP
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
***
متین: خیلی بهتون زحمت دادم ببخشید.
کامران که جلوی در ایستاده بود گفت:
- کجا رو داری بری آخه؟ نمی‌شد بمونی؟
متین: بالاخره یه جا پیدا می‌شه، نگران نباشید. بابت گوشی دکمه‌ای هم که دادی ممنون، فکر نکنم این‌ رو بتونن ردیابی کنن.
متین به سمت در قدم برداشت و ادامه داد:
- خداحافظ، مراقب خودتون باشید.
زیبا و کامران هم خداحافظی کردن و متین رفت:
- از وقتی این اتفاقات افتاده عوض شده.
زیبا سری تکون داد:
- آره، پر حرف هم شده، البته بیشتر بزرگ شده.
کامران لبخندی زد:
- دیگه الان بیست سالشه، یعنی دو ماه دیگه می‌شه بیست سالش.
زیبا: حیف، هیچ کاری ازمون بر نمی‌آد.
کامران: ما هرکاری می‌تونیم می‌کنیم، بقیه‌اش دست ما نیست‌.
و بعد هردو وارد خونه شدن.
***
پریا نگاهی به تابلوی کافه انداخت و گفت:
- همینه.
از پشت شیشه به داخل نگاهی انداختم، ساره و ستاره داخل بودن. من و پریا هم وارد شدیم. همین‌طور که بهشون نزدیک می‌شدیم، چهره‌شون رو بهتر می‌دیدم. تغییر زیادی نکرده بودن، کمی چهرشون بزرگ گونه‌تر شده بود و موهای ستاره هم صورتی! هردو بعد از دیدن ما هیجان به طرف‌مون اومدن و بعد از در آغوش کشیدن هم‌دیگه، نشستیم.
ستاره: حالتون خوبه؟ وای نمی‌دونید چه‌قدر دلم براتون تنگ شده بود، چه‌قدر دوست داشتم باز ببینم‌تون.
پریا لبخند بزرگی زد:
- ما هم همین‌طور.
ساره: درمورد اون اتفاق باید بگم... .
وسط حرف ساره پریدم:
- فعلاً در موردش حرف نزن، اومدیم حال خودتون رو بپرسیم.
پریا حرف‌ام رو ادامه داد:
- شما دوتا بعد از تصادف غیب شدین، هرچی زنگ زدیم جواب ندادین، خونه هم نبودید، همسایه‌ها گفتن از این‌جا رفتین.
ساره: آره، متأسفانه ما... .
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
این‌بار ستاره وسط حرف ساره پرید:
- مستأجر بودیم، صاحب خونه هم عجله داشت. خیلی عجله داشت، گوشی‌هامون هم تو تصادف نابود شد، دیگه نشد بخریم. شماره‌های شما هم پاک شده بود، شما دوتا هم که آدرس خونه‌تون رو نداده بودین یا اگه داده بودین‌... .
پریا با چهره سوالی گفت:
- اگه داده بودیم؟
ساره حرف ستاره رو کامل کرد:
- خب می‌دونید من و ستاره تا چند‌وقت، یکم فراموشی داشتیم.
آهی کشیدم و گفتم:
- واقعاً متأسفم، الان بهترین؟
ستاره: آره... کامران هم از اون موقع به بعد مشکل بینایی پیدا کرد مجبور شد عینک بزنه، کلاً همه یه بلایی سرشون اومد.
و نگاهی به پریا کرد.
پریا: ما هم زیاد خوب نیستیم من هنوز دستم مشکل داره بعضی وقت‌ها شدید درد می‌گیره.
ساره: تو چی لیلا؟
جواب دادم:
- من اولش دارو مصرف می کردم ولی الان دیگه مشکلی ندارم.
پریا: راستی متین چی اون چه بلایی سرش اومد؟
ساره کمی سرش رو پایین انداخت و گفت:
- راستش ما زیاد در موردش نمی‌دونیم، از وقتی تصادف شد دیگه هم رو ندیدیم‌.
ستاره کمی سرش رو جلو آورد:
- اون هم تغییر کرد.
پرسیدم:
- چه تغییر‌ی؟
ستاره: خواهرش به خاطر تصادف مجبورش کرد بره پیش‌شون زندگی کنه‌ و خب خیلی براش سخته.
پریا که کمی ساکت بود گفت:
- خواهرشِ، دشمن‌اش که نیست.
ستاره: آره ولی‌... .
ساره سینی سفارش‌ها رو روی میز گذاشت.
- این هم از سفارش‌هامون، چیز دیگه نمی‌خواید بگم بیارن؟
همه به همون قهوه‌ها راضی شدیم و دیگه حرفی نزدیم. بعد از این‌که قهوه‌ها رو خوردیم از هم خداحافظی کردیم و من و پریا به خونه‌هامون برگشتیم.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
ساره درحالی که از میز دور می‌شد، گفت:
- من می‌رم پول قهوه‌ها رو حساب کنم، می‌آم.
ستاره سری تکون داد. چند دقیقه گذشت، ستاره که خسته شده بود، گفت:
- چرا آن‌قدر طولش داد، بزار ببینم این لیوان قهوه، صاحبش... ‌.
درحالی که لیوان رو در دست داشت بی‌توجه به صدای ساره ادامه داد:
- صاحبش به احتمال زیاد، به اون چیزی که می‌خواد می‌رسه.

***
با صدای مادرم از اتاق خارج شدم:
- چرا جواب نمی‌دادی؟! چی‌کار می‌کردی؟!
سرم رو کمی پایین انداختم و گفتم:
- داشتم با پریا حرف می‌زدم‌.
مادر: چقدر با هم خوب شدین یهو‌‌؟
جواب دادم:
- آره به خاطر شما، چی‌کار داشتی مامان جونم؟!
مادر: می‌خواستم بگم، بری پایین یه بسته‌ای که خاله‌ات فرستاده از پستچی بگیری بیاری بالا‌.
سری تکون دادم و به سمت در رفتم. صدای مادرم رو شنیدم که گفت:
- دستت درد نکنه.
بعد از پله‌ها پایین رفتم. مرد پستچی یه دفتر بهم داد تا امضا کنم، دفتر رو امضا کردم و به پستچی دادم. پستچی یه جعبه بهم داد و رفت. جعبه بزرگ و سنگین بود با عجله برش داشتم. داشتم می‌رفتم سمت پله که دیدم یه پاکت افتاد زمین. حتماً این نامه رو هم خاله منیر فرستاده بود. از روی زمین پاکت رو بر داشتم. سریع یک نگاه به پشت و روی پاکت انداختم هیچ نوشته‌ای نبود. عجیب بود خاله منیر همیشه پشت و روی پاکت‌ها رو پر می کرد تا که یه وقت اشتباه نشه. پاکت رو گذاشتم روی جعبه که دستم بود. به خاطر اندازه جعبه جلوی پام رو خوب نمی‌دیدم. همین‌طور که به سختی از پله‌ها بالا می رفتم، چشمم خورد به پاکت‌نامه یه نوشته کمرنگ روش بود، که قبلاً بهش توجه نکرده بودم، نوشته رو خوندم: «گیرنده: دختر کت قهوه‌ای!» پله‌ها رو دوتا یکی بالا رفتم. جعبه عمه منیر رو روی اُپن آشپزخونه گذاشتم، پریدم تو اتاقم و در رو بستم. نشستم روی لبه‌ی تختم، یه لحظه آروم شدم و مکث کردم.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
یه نگاه به پاکت‌نامه انداختم. می‌ترسیدم نوشته عوض بشه ولی عوض نشده بود. پاکت رو باز کردم یه برگه توش بود. بیرون آوردمش و پاکت رو کنارم گذاشتم. برگه‌ی تا شده رو، باز کردم. نوشته‌هاش به اندازه‌ی نوشته روی پاکت، کم‌رنگ بود، شایدم کم‌ رنگ‌‌تر. شروع کردم به خوندن:《 سلام دختر کت قهوه‌ای، حالت چطوره؟ ببخشید اگه خوب نمی‌نویسم چون تا حالا نامه ننوشتم. متأسفانه گوشی‌ام خراب شده، وگرنه دیگه نیازی به نامه نوشتن نبود. از کامران شنیدم که با دوستت بهشون سرزده بودید، خیلی از تصادف گذشته و فکر کنم کامران ماجراش رو برات گفته. از زیبا هم شنیدم سراغ من رو می‌گرفتی. خب متأسفانه من دیر رسیدم، تقریباً بعد از رفتن شما. خیلی دوست داشتم ببینم‌تون ولی خب متأسفانه نشد. یه حرفی هست که باید بهت بگم ولی خب متأسفانه ندیدمت که بگم. ببخشید چهار بار گفتم متأسفانه! ممنون می‌شم ساعت چهار بیای کتاب‌خونه آفتاب، یکی از کتاب‌خونه‌های محله‌تون چندبار اومدم ازش کتاب گرفتم، شاید تو هم گرفته باشی، راستی هنوزم کتاب می‌خونی کت قهوه‌ای؟ امیدوارم ببینمت، خدانگهدار تا بعد.》روی تخت دراز کشیدم. نامه هنوز تو دستم بود. یک نگاه به ساعت انداختم یک و نیم بود.

***
کامران با شنیدن صدای زنگ، موبایلش رو برداشت، صدای متین اومد:
- سلام، کامران می‌شه بیام اون‌جا؟!
کامران: آره حتماً، چیزی شده؟
متین: بعداً برات تعریف می‌کنم.
دو ساعت بعد، متین وارد خونه کامران و زیبا شد که کامران گفت:
- چشم‌هات چی شدن؟
متین: چیزی نیست، زیبا کجاست؟!
کامران: خونه نیست، بحث رو عوض نکن! چشم‌هات کاسه خون شده، این وسایل الکترونیکی رو ول کن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دیگه متین.
متین روی مبل نشست و پاسخ داد:
- سعی می‌کنم، حرف بزنیم؟
کامران: موضوع چیه؟!
متین آهی کشید:
- امیر، دوباره.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
کامران هم در کنار متین نشست و گفت:
- این بار چی شده؟! تو که حرف‌هایش رو گوش کردی!
متین: آره ولی... موضوع یه کار جدیده، گفته اگه انجام ندم می‌کشتم، ولی اگه به حرف‌اش گوش کنم می‌تونم برم، پونصد میلیون تومن هم بهم می‌ده.
کامران تعجب زده متین رو نگاه کرد:
- اون چرت و پرت و دروغ زیاد می‌گه، ولی پیشنهادش بد نیست‌.
متین: نمی‌شه! دوتای قبلی فرق داشت، جرم‌شون سنگین نبود، ولی این یکی جرمش سنگینِ، یا به دست امیر بمیرم یا با چوبه دار.
کامران: چشم‌هات رو ببین اصلاً از اول نباید می‌رفتی دنبال این کار، باید بهتر درس می‌خوندی.
متین از عصبانیت اخمی کرد:
- دیر شده، اگه من می‌دونستم این امیر آن‌قدر عوضیِ، همون شب خواستگاری که اومد می‌کشتمش.
کامران: مادر پدرتم حتماً می‌شستن نگاه می‌کردن!
متین آب دهنش رو قورت داد:
- شاید، دلم برای خواهر بیچاره‌ام می‌سوزه.
کامران: تو فقط دوازده سالت بوده چی کار می‌خواستی بکنی؟ به الان فکر کن، این‌بار باید چی رو هک کنی؟
متین: یه سیستم دولتی، قرار صد میلیارد گیرش بیاد!
کامران از جاش بلند شد و گفت:
- خیلی زیاده... متین، از اول چرا این کار رو شروع کردی؟ بگو هرچی نگفتی بگو.
متین: همه‌اش توی خونه تنها بودم، حوصله‌ام سر می‌رفت به خاطر همین شروع کردم کم‌کم یاد گرفتم، همین‌ اَم باعث شد تو درس خوب نباشم، یهو نمره‌هام از بیست شد ده، من که یک سال هم جهشی خونده بودم. بعدش‌ام مجبور شدم برم هنر. البته هنر هم دوست داشتم.
مکثی کرد، از این قسمت زندگی‌ای که داشت متنفر بود:
- بعد از مرگ‌شون... اعصاب‌ام خورد شد، چسبیدم به این کار تا حرص‌ام رو با برداشتن کلاه مردم خالی کنم. ولی خب اگه امیر مجبورم نکرده بود ادامه نمی‌دادم، نمی‌خواستم این‌جوری بشه.
کامران دستی به چونه‌اش کشید:
- یه راهی پیدا می‌شه.
متین: چه راهی؟! دنبالَمَن، یه روز خوش ندارم. امیر هم از این طرف دنبالم، خسته شدم. خودتم بهتر می‌دونی، قبلاً حتی می‌خواستم بمیرم... خودم رو بکشم.
کامران: آره خودم نجاتت دادم، ولی متین، به زندگی امیدوار باش دنیا همه‌اش دو روزه.
چند قطره اشک از چشم‌هاش چکید و گفت:
- سعی کردم مثل بقیه باشم، ولی نشد دلم می‌خواد زندگی کنم ولی نمی‌شه. آخه گناه من چیه؟!
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
کامران سری تکون داد:
- آروم باش نازک نارنجی!
متین به کامران نگاهی کرد و گفت:
- دلم می‌خواست مثل تو باشم، زندگی کنم، درس بخونم، برم سرکار، ازدواج کنم، زندگی خوبی داشته باشم، ولی... .
کامران مشتی به بازوی متین کوبید:
- من که هنوز زن نگرفتم، این حرف‌ها چیه؟! خودم یه راه حل پیدا می‌کنم بس کن تا چشم‌هات در نیومده. کم‌کم داری ترسناک می‌شی ها، کل چشم‌هات قرمز شده.
متین: چه راهی؟
کامران کمی مکث کرد، انگار مطمئن نبود، دل رو به دریا زد و گفت:
- برو پیش پلیس! این تنها راهه متین.
متین از جا بلند شد و درحالی که به سمت در می‌رفت گفت:
- نه نمی‌خوام... خداحافظ.
و از خونه خارج شد.
کامران: وایسا! از دست تو متین همه موهام سفید شدن.

***
به ساعت نگاه کردم سه و سه دقیقه. یک ساعت و خورده‌ای‌ِ که دراز کشیدم ولی خوابم نمی‌بره. همه‌اش تو خواب و بیداری‌ام. دوباره به ساعت نگاه کردم سه و چهار دقیقه. پاشدم تا حاضر بشم. بازم کت قهوه‌ای همیشه دم دستم رو برداشتم. مادرم خواب بود، پس بی‌سر و صدا از خونه خارج شدم. هوا خیلی سرد شده بود. دست‌هام رو تو جیب‌های کت کردم و راه افتادم. توی راه، مردم رو می دیدم که برای فرار از سرما خونه‌ها‌شون می‌رفتن. آدم‌ها هی کمتر و کمتر می‌شدن و هر ک.س سرش تو کار خودش بود.

***
متین مشتی به میز کوبید و زیر لب گفت:
- خیلی بدی!
کامران که روبه‌روش نشسته بود، جواب داد:
- به خاطر خودت بود‌.
متین: زنگ زدی پلیس به خاطر خودم؟!
کامران کلافه گفت:
- از فرار که بهتره بالاخره باید این اتفاق می‌افتاد، اما هرچی زودتر بهتر.
متین لبخند تلخی زد:
- حالا من تو زندان‌ام، اون امیر عوضی اون بیرون، معلوم نیست چه بلایی سر خواهرم بیاره.
کامران: نگران نباش می‌گیرنش‌.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
متین آهی کشید:
- فکر نکنم، امیر هزار تا جا برای قایم شدن داره، مثل من که نیست، حالا چند وقت باید این‌جا بمونم به لطفت‌؟!
کامران لبخند محوی زد:
- نگران نباش، چند تا دوست وکیل دارم، زود مشکل حل می‌شه، تو که اصلاً مقصر نبودی.
متین بی‌خیال جواب به کامران پرسید:
- ساعت چنده؟
کامران به ساعت مچی روی دست‌ش نگاه کرد:
- چهار.
متین اخمِ ریزی کرد و گفت:
- می‌خوام با زیبا حرف بزنم.
کامران: بگو بهش می‌گم‌.
متین ابروهاش رو به نشانه‌ی مخالفت بالا داد، و کامران از روی صندلی بلند شد، سرباز در رو باز کرد، کامران خارج شد و چند لحظه بعد زیبا روی صندلی نشست. هر دو سلام آرومی کردن و بعد زیبا لب باز کرد:
- ناراحت‌کننده‌ست این‌جوری می‌بینمت.
متین: واقعا، پس چرا جلوش رو نگرفتی؟
زیبا سرش رو پایین برد:
- چون این کار درست بود.
متین کلافه سری تکان داد و گفت:
- باشه، حالا که من رو انداخت زندان خیالش راحت شد، می‌شه یه کاری برام بکنی؟
با دیدن چهره سوالی زیبا ادامه داد:
- من ساعت چهار قرار داشتم و الان از چهار گذشته... به لطف کامران. فقط برو توضیح بده چرا نرسیدم.
زیبا در جواب گفت:
- باشه، حالا با کی قرار داری؟
متین شروع به تعریف کرد، چند دقیقه گذشت:
- آخر من رو سکته می‌دی... .
متین خدا نکنه‌ای زیر لب گفت، و زیبا ادامه داد:
- شایدم شاخ در بیارم، آخه برادر کوچولو مگه عصر حجره که نامه نوشتی؟ اون هم به لیلا، قرار هم گذاشتی، تو کتاب‌خونه!
زیبا نگاهی به میان انداخت، کمی فکر کرد و بعد گفت:
زیبا: باشه می‌رم، ولی یادت باشه!
متین لبخندی زد، و بعد از خداحافظی زیبا رفت.

***
هوا هی سردتر می‌شد، بالاخره به کتاب‌خونه رسیدم. برای فرار از سرما سریع وارد شدم. کتاب خونه مثل همیشه ساکت بود، دو رو بر قفسه‌ها رو نگاه کردم ولی انگار زود رسیده بودم.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
شانسی یه کتاب برداشتم. روی یکی از صندلی‌ها نشستم و شروع کردم به خوندن. کمی از خوندن کتاب گذشت. ساعت چهار و نیم بود. حوصله‌ام سر‌ رفت. تصمیم گرفتم یه صفحه شانسی باز کنم، همین کار رو کردم و دوباره شروع کردم به خوندن: 《ماریا روی تخت نشست و درحالی که با دستش، اشک‌های روی گونه‌هایش را پاک می‌کرد گفت:
- این اشک‌ها برای تو، مرا ترک نکن!
دیوید به سمت در رفت و گفت:
- ازت متنفرم ماریا.
و از اتاق خارج شد.》کتاب رو بستم و یه کتاب جدید برداشتم. شروع کردم به خوندن ولی انگار کتاب خوندن برام جالب نبود. دوباره به ساعت نگاه کردم پنج و نیم بود. بلند شدم. کتاب‌ها رو به سر‌جاهاشون برگردوندم و از کتاب فروشی خارج شدم. هوا از قبل هم سردتر شده بود. بیست دقیقه جلوی مغازه وایسادم. از انتظار ناامید شدم و کم کم به سمت خونه حرکت کردم. یهو یه نفر دستش رو گذاشت رو شونه‌ام. برگشتم دیدم زیبا پشت‌ام وایساده. داشت نفس‌نفس می‌زد. آروم سلامی کرد که گفتم:
- سلام، خوبی، چی شده؟
زیبا: می‌دونم تعجب کردی من اومدم.
درحالی که سر تکون می‌دادم جواب دادم:
- خب آره، خوبی؟ خیلی نفس‌نفس می‌زنی.
زیبا: خیلی راه اومدم اگه می‌شه زودتر بریم زندان.
با دیدن چهره سوالی‌ام، ادامه داد:
- مگه نیومده بودی متین رو ببینی؟! تو زندانِ... تو راه برات تعریف می‌کنم، البته اگه می‌خوای نیا.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- نه می‌آم. زیبا به سمت سر خیابون رفت:
- پس چرا وایسادی، بیا.
باشه‌ای گفتم و به دنبالش رفتم. زیبا تاکسی گرفت، هردو سوار شدیم و راه افتادیم. چند دقیقه بعد رسیدیم، زیبا جلوتر ازم حرکت می‌کرد. به دو رو برم نگاه می‌کردم. ترسیده بودم. قلبم تندتند می‌زد. این‌جا جای متین بود؟! زیبا توی راه همه چیز رو برام تعریف کرد. کاش امیر این‌جا بود که بزنمش. آن‌قدر که نفس‌اش بند بیاد. ولی خیلی ضعیف‌تر از این حرف‌هام. بازم مثل همیشه سردمه. بعد از گذشتن از چند تا راه رو بالاخره رسیدیم.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
به کامران که اون‌جا بود، سلام کردیم و بعد زیبا گفت:
- پس متین کجاست؟!
کامران: بردنش تو، گفتن فردا زمان ملاقات، می‌تونید بیاید، متأسفانه دیر شده، بهت زنگ زدم ولی گوشی‌ات خاموش بود.
از پشت زیبا کمی جلوتر اومدم و گفتم:
- چه کاری می‌تونیم بکنیم؟ کامران با سرعت متوسطی گفت:
- فعلاً هیچی، باید منتظر بمونیم امیر دستگیر بشه، ولی خب دنبال سند هم هستم تا بیاریمش بیرون‌.
زیبا سری تکون داد:
- پس من لیلا رو می‌رسونم خونه‌شون، بعدم می‌آم خونه.
کامران: باشه، ماشین رو پارک کردم ته خیابون سمت راستی.
بعد خداحافظی کردیم، و دست از پا درازتر برگشتم خونه. روز بعد، به زیبا زنگ زدم، ازش پرسیدم که می‌شه امروز بریم ملاقات متین یا نه. اما گفت یه مشکلی براش پیش اومده و کار واجبی داره، اصرار نکردم. کمی دو دل بودم ولی درنهایت تصمیم گرفتم خودم برم. بلند شدم که حاضر بشم و زودتر برم، یکم توی کمد لباس‌هام رو گشتم ولی در آخر همون کت قهوه‌ای رو برداشتم و رفتم. تاکسی گرفتم و حرکت کردم، بعد از یک ساعت رسیدم با این‌که زیبا همراه اَم نبود، دیگه ترس دیروز رو نداشتم. دوباره راهروها رو طی کردم و به اتاق ملاقات رسیدم. کامران روی یه صندلی نشسته بود.
کامران: سلام، این‌جا نیست، تو سالن ملاقاتِ.
یاد حرف زیبا افتادم و گفتم:
- سلام، زیبا گفت بگم زود‌تر بری خونه.
کامران: ممنون که گفتی، یکم کار دارم بعدش می‌رم... بهتره زودتر بری تا وقت ملاقات تموم نشده می‌خوای باهات بیام؟
- اگه زحمتی نیست، آخه راه رو بلد نیستم.
کامران: چه زحمتی، فقط عجله کن.
تشکری کردم و بعد از چند دقیقه به سالن ملاقات رسیدیم. کلی نفر نشسته بودن و تلفن به دست حرف می‌زدن. توی سالن صدای همهمه پیچیده بود. کامران چند دقیقه رفت و بعد برگشت.
کامران: اون‌جاست پنجمی از آخر.
- فهمیدم، ممنون.
کامران: خواهش می‌کنم، من دیگه برم، فقط یه چیزی، بهش گفتم که تو اومدی.
آروم گفتم:
- باشه ممنون. بعد، کامران خداحافظی کرد و دور شد.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
از کنار افرادی که تلفن به دست، تندتند حرف می‌زدن رد شدم و تو دلم شمردم. اولی، دومی، سومی، چهارمی، پنجمی و رسیدم. متین روی صندلی اون طرف شیشه نشسته بود. قیافه‌اش مثل گذشته بود فقط، موهاش آشفته شده بود. یه تیکه طناب کوچیک دستش بود که هِی باهاش وَر می‌رفت. انگار هنوز من رو ندیده بود. نشستم ولی بازم حواسش نبود. همین‌جوری که داشتم بهش نگاه می‌کردم سرش رو بالا آورد. تازه فهمیده بود من اومدم. هول شد گفت:
- سلام.
انگار یادش رفته بود یه شیشه بین‌مون هست. تلفن رو برداشت و من هم برداشتم و سلام کردم.
متین: سلام خوبی؟
- ممنون تو خوبی؟
متین: تقریباً، چه خبر کت قهوه‌ای‌؟
نفس آرومی کشیدم و بعد گفتم:
- هیچی، همون زندگی معمولی ولی انگار زندگی تو خیلی تغییر کرده. سری تکون داد و در جواب گفت:
- آره زندگی‌ام از اون رو به این رو شده، ولی تو هنوزم همون‌ کت قهوه‌ای سابقی‌!
به خودم نگاه کردم و گفتم:
- نه خب، یه تغییراتی هم کردم. سرش رو کمی پایین برد و باز سر تکون داد:
- که این‌طور، انگار همین دیروز تو جاده چالوس بودیم و داشتیم فال نوشابه می‌گرفتیم! اما الان به لطف بهترین دوستم، پشت میله‌های زندان‌ام و دارم آب خنک می‌خورم.
این رو گفت و لبخندی زد. من هم لبخند زدم و به دستش خیره شد. خواستم یه جوری بحث رو باز کنم. بیش از حد کنجکاو بودم:
- چرا نامه دادی؟ آروم گفت:
- همین‌جوری!
- آهان، خب پس. می‌دونستم همین جوری نبوده. یه نگاه به ساعت‌ام کردم که انگار باید زود‌تر برم و وقت ندارم. که گفت:
- خب راستش... محله‌تون کتاب‌خونه جالبی داره من توش خیلی کتاب خوندم تقریباً صدتا.
با تعجب گفتم:
- این خیلی زیاده. و بازهم سر تکون داد، ادامه داد:
- آره آخری‌اش رو چند روز پیش خوندم.
اون‌جا چی کار می‌کرد؟
- چند روز پیش تو کتاب‌خونه آفتاب بودی؟ کمی مکث کرد و بعد گفت:
- آره اسم جالبی داره آفتاب، ولی اون روز هوا خیلی سرد بود.
وقتی دید مثل خودش سر تکون می‌دم ادامه داد:
- من خیلی عوض شدم از خیلی چیزها خسته شدم، ولی فکر کنم هیچ وقت از کتاب خوندن خسته نشم.
گفتم:
- خیلی خوبه. و دوباره ساکت شد.
 
بالا پایین