جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط PardisHP با نام [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,112 بازدید, 58 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط PardisHP
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
انگار زودتر از ماشین دوم رسیده بودیم. نیما برادر مینا زنگ زد و گفت یه ربع دیگه میرسه. مینا زیرانداز رو از ماشین خارج کرد و گفت:
- بچه‌ها بیاین این زیرانداز رو پهن کنید.
ساره زیرانداز رو از مینا گرفت و با کمک هم پهن‌اش کردیم. پریا و ساره نشستن؛ ستاره هم داشت به مینا کمک می‌کرد که وسایل رو بیارن. من هم که مثل همیشه سردم بود، راه می‌رفتم تا گرمم بشه. چند دقیقه بعد ماشین دوم هم رسید. زیبا که یه پالتوی زرشکی رنگ پوشیده بود، از ماشین پیاده شد. از قیافه‌اش مشخص بود خیلی خسته شده. پریا از روی زیر‌انداز بلند شد، دست تکون داد و بلند گفت:
- بیا این‌جا زیبا!
زیبا پیش ما اومد و ستاره هم پشت سرش. همه مشغول حرف زدن شدیم. مینا و پسری که معلوم بود نیما برادرشه، مشغول صحبت بودن. بعد از چند دقیقه کامران هم با سبد پیکنیکی که دستش بود، به طرف ما اومد. ستاره گفت:
- چقدر دیر کردین!
کامران:
- ببخشید کار پیش اومد، یکم دیر شد.
پریا که فضولی‌اش گل کرده بود، پرسید:
- چه کاری؟ به‌خاطر چی؟!
من که کنار پریا نشسته بودم به شونه‌اش زدم که یه چیز دیگه بگه و بحث رو عوض کنه ولی انگار اصلاً نفهمید. کامران برگشت به ماشین خودشون نگاه کرد و بعد برگشت و گفت:
- یکی نمی‌خواست بیاد طول کشید راضی بشه، همین.
پریا:
- پس که این‌طور.
ساره و ستاره با کمک پریا مشغول پهن کردن سفره و وسایل ناهار شدن. مینا و نیما داشتن حرف می‌زدن و چندتا وسیله از ماشین می‌آوردن. متین هم بهشون کمک می‌کرد ولی ساکت بود. چند دقیقه که گذشت، مینا، نیما و متین هم اومدن. ساره گفت:
- بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.
همه تشکر کردیم. ناهار کتلت‌هایی بود که زیبا و پریا پخته بودن. بعد از ناهار از زیبا و پریا تشکر کردم. نیما و مینا رفتن به سمت ماشین‌هاشون، فکر کنم داشتن ماشین رو چک می‌کردن. از ستاره شنیده بودم که پدرشون مکانیکِ. متین هم رفت ولی نه پیش مینا و نیما؛ رفت، تکیه داد به درخت. یه کتابم از کوله کوچیکی که با خودش آورده بود درآورد و شروع کرد به خوندن. زیبا و پریا هم که ساکت نمی‌شدن ساره، ستاره هم خیلی آروم نبودن همین‌طور که این چهار نفر حرف می‌زدن کامران پاشد و رفت پیش متین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
ساره یه بطری آب معدنی که مقداری توش آب داشت رو از توی کوله‌ پشتی‌اش بیرون آورد و گفت:
- میاین جرئت حقیقت؟
همه تأیید کردن، ولی من حوصله نداشتم. کلاً از این بازی خوشم نمی‌اومد، پس قبل از این‌که ساره حرفی بزنه گفتم:
- من نمی‌آم، شما بازی کنید.
ساره بطری رو روی زیر‌انداز گذاشت.
- هرجور مایلی!
تو فکرهای مختلف بودم و همین طور به بازی بچه‌ها نگاه می‌کردم که چشمم به کامران و متین افتاد. انگار داشتن دعوا می‌کردن! متین هی کتابش رو باز می‌کرد که بخونه و کامران هی می‌بست. صداشون داشت بلندتر می‌شد ولی انگار من فقط حواسم بهشون بود. دیدم کامران کتاب رو از متین گرفت، متین هم همون جا تکیه داد به درخت و نشست؛ کامران هم رفت پیش نیما. من هم روی زیرانداز نشسته بودم و پریا سخت مشغول بازی بود پس تصمیم گرفتم تنهایی پاشم برم قدم بزنم. جنگل خیلی بزرگ بود و احساس آرامش خاصی داشت؛ کم‌کم داشتم از بقیه دور می‌شدم، که احساس کردم یکی پشت سرمِ، قبل از اینکه برگردم شنیدم که گفت:
- میای چوب جمع کنیم کت قهوه‌ای؟
فهمیدم متینِ، برگشتم می‌خواستم دلیلش رو بپرسم اما با خودم فکر کردم معلومه تو این سرما برای گرم شدن یا حتی درست کردن چای به چوب نیازه، به خاطر همین گفتم:
- خب، باشه.
همین‌طور که درحال جمع کردن چوب بودیم، بعد از کلی فکر پرسیدم:
- اگه اشکال نداره می‌شه بپرسم داشتی چه کتابی می‌خوندی؟ چندتا چوب دیگه روی دسته چوبی که جمع کرده بود گذاشت، و گفت:
- کتاب جالبی نبود.
احساس کردم دوست نداره جواب بده پس دیگه حرفی نزدم. چند دقیقه گذشت.
- تو چه‌طور، علاقه‌ای به کتاب خوندن داری؟
بعد یه مکث کوتاه گفتم:
- خب من زیاد کتاب می‌خونم، البته اگه وقت داشته باشم.
قبل از این‌که متین چیزی بگه ستاره که انگار بدو‌ به طرف ما اومده بود درحالی که نفس نفس می‌زد، گفت:
- سلام، دارین چی کار می‌کنید؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
متین دسته‌ چوب‌ها رو از زمین برداشت.
- چوب جمع می‌کردیم.
ستاره لبخندی زد.
- پس من هم کمک‌تون می‌کنم زودتر تموم بشه!
دیگه به آن‌اندازه کافی چوب جمع شده بود، حتی بیشتر! پس درحالی که چوب‌ها رو می‌بردیم به سمت بقیه راه افتادیم.
- یه سوال.
به ستاره که چهرش هم سوالی شده بود نگاه کردم. ادامه داد:
- متین، چرا به لیلا میگی کت قهوه‌ای؟! فقط یه بار کت قهوه‌ای پوشیده، این هم شد لقب!
متین:
- یه بار؟!
ستاره به من نگاه کرد. و در جواب متین گفت:
- خب حالا به هرحال ممکنه خوشش نیاد.
سکوتم رو شکستم و گفتم:
- نه مشکلی نیست، من ناراحت نمی‌شم.
تا چند دقیقه همه ساکت بودیم که ستاره باز گفت:
- شانس آوردی کت صورتی نپوشیده بودی یا سبز!
متین حرف ستاره رو بی‌پاسخ نذاشت.
- دختر کت صورتی چشه مگه؟ البته به نظر من قهوه‌ای بهتره، نظر تو چیه کت قهوه‌ای؟
- خب کت صورتی یه جوریِ... .
ستاره پرید وسط حرفم.
- آره خب مثل کت قهوه‌ای!
متین در جوابش گفت:
- نه کت قهوه‌ای مثل کت صورتی نیست!
مشخص بود ستاره اعصابش بهم ریخته:
- غلط کردم بابا ول کنید، اصلاً کت قهوه‌ای خیلی هم عالیه!
و قدم هاش رو تند‌‌تر کرد. ادامه داد:
- مگه لاک‌پشت‌اید؟! سریع‌تر بیاین!
***
همه سوار ماشین‌ها شدیم و راه افتادیم.
تقریباً ساعت هشت شب من رسیدم خونه پریا رو هم قبل از من رسوندن. داشتم از ماشین پیاده می‌شدم که ساره گفت:
- خیلی خوش گذشت ممنون که اومدی.
- خیلی ممنون به من هم خیلی خوش گذشت، به امید دیدار خداحافظ. خداحافظی کردیم و بعد ماشین دور شد. در خونه رو باز کردم و وارد شدم. بعد از کمی حرف زدن با مامان و قانع کردنش برای دیر اومدنم، به اتاق رفتم بعد از عوض کردن لباس‌هام و شام نخورده به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
«دو هفته بعد_اول اسفندماه سال ۱۳۹۳»
چشم‌هام رو به زور باز کردم دیشب تا دیر وقت درس خونده بودم. ساره بود. جواب دادم. بعد از احوال‌پرسی‌های همیشگی احساس کردم طوری حرف می‌زنه انگار عجله زیادی داره، گفتم:
- چی شده ساره، چرا احساس می‌کنم عجله داری؟!
- آخه باید به بقیه هم زنگ بزنم.
پس دوباره مهمونی بود. آخرین بار به زور به مادرم دروغ گفته بودم. کلی هم درس سرم ریخته بود.
- پس دوباره مهمونی ببخشید فکر نکنم بتونم بیام کلی کار دارم.
ساره:
- باشه اما وایسا یه موضوع دیگه هست این بار فرق می‌کنه، فکر کردم پس فردا بریم جاده چالوس.
دلیلش رو پرسیدم که ادامه داد:
- آخه یه موضوع هایی هست که نمی‌دونی کامران سرم رو خورد از بس اصرار کرد. ببین لیلا جان این کامران از بس نگران متینِ، اول من و ستاره فکر می‌کردیم همین‌جوری نگرانش ولی بعد... .
- بعد چی؟
با لحن ناراحتی گفت:
- راستش چند ماه پیش متین یه خودکشی ناموفق داشته. اگه کامران نبود معلوم نبود دیگه زنده باشه.
دستم می‌لرزید تلفن داشت از دستم می‌افتاد، داشتم شاخ درمی‌آوردم.
- با پریا حرف می‌زنم بعد بهت زنگ می‌زنم.
باشه‌ای گفت و بعد خداحافظی کردیم.
***
چند روز بعد. به خونه پریا رفتم تا باهم درس بخونیم. پریا اصلاً حواسش به درس نبود و همه‌اش حرف می‌زد.
- لیلی نظرت در مورد کامران چیه؟
سرم رو از کتاب بیرون آوردم با قیافه سوالی بهش زل زدم.
- چه بدونم، الان دارم کتاب می‌خونم هیس!
بعد دو دقیقه گفت:
- نظر من این بود تو نظرت چیه؟
هیچی از حرف‌هاش نشنیده بودم فقط گفتم:
- چی آره آره خوبه. اخمی کرد و سرش رو برگردوند.
- واقعاً که.
خواستم از دلش در بیارم گفتم:
- ببخشید حواسم به کتاب بود. بعداً حتماً گوش می‌دم. کتاب فیزیک رو بلند کرد:
- اشکال نداره، می‌دونم وقتی کتاب می‌خونی دیگه این‌جا نیستی!
این رو گفت و بعد هردو‌ به درس خوندن ادامه دادیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
***
پریا کوله پشتی‌اش رو باز کرد و گوشی‌اش رو بیرون آورد.
- مینا و برادرش نمیان؟
ساره که کنار ما نشسته بود گفت:
- کار پیش اومد براشون، نشد بیان‌.
زیبا هم به سر تایید کرد. ستاره که مانتوی زرد رنگی به تن داشت به طرف ما اومد.
- بیاین بریم سوار بشیم.
همه بلند شدیم، پریا پرسید:
- آقا کامران کجاست؟
- الان میاد، رفت یکم خوراکی بخره.
زیبا این رو گفت و همه راه افتادیم. رسیدیم و سوار وَن اجاره‌ای شدیم. چند دقیقه بعد کامران و متین اومدن و راه افتادیم. کامران پشت فرمون نشست متین هم کنارش. ما دخترها هم پشت ون نشستیم. نیم ساعت از حرکت گذشت قرار بود برای ناهار بریم یکی از رستوران‌های کنار جاده که قبلاً ساره، ستاره رفته بودن. گوشی متین زنگ خورد. صداش نسبتاً واضح می‌اومد.
- سلام خوبی عزیزم؟!
- چندبار گفتم این‌جوری صدام نکن، من خوبم.
ستاره که قیافش سوالی شده بود با تعجب گفت:
- این کیه زنگ زده بهش.
ساره سرش رو به نشونه تأسف تکون داد:
- فضول، چی کار داری به تلفن مردم!
- خب صداش زیاد بود شنیدم! تازه متین آشناس، غریبه که نیست.
پریا کنار من نشسته بود و معلوم بود تو فکره.
- متین نامزد داره؟
ساره و زیبا بهم نگاه کردن و بلند گفتن:
- نه!
حدس زدم می‌دونن ماجرا از چه قراره. پریا و زیبا داشتن بحث می‌کردن که ستاره پرید وسط حرف‌شون:
- ساکت، بزارین ببینم چی میگه!
صدای تلفن دوباره اومد.
- بچه‌ها منتظرتن میگن چرا نمیای.
متین:
- تو مامانشونی یه جوری بهشون بگو من که گفتم قول نمیدم.
- ما خانواده‌ تو هستیم متین چرا لج می‌کنی.
متین که مشخص بود ناراحتِ، گفت:
- امیر جزو خانواده من نیست، نمی‌خوام ببینمش.
- یادت باشه نیومدی، خوش بگذره بهت خداحافظ داداش کوچیکه.
متین گوشی رو قطع کرد. رو به ستاره و زیبا گفتم:
- شما دوتا می‌دونستین کی زنگ زده؟
زیبا و ساره گفتن که خبر داشتن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
ساره نگاهی تأسف‌بار به ستاره انداخت.
- ستاره هم می‌دونست ولی انگار فراموشی گرفته! بازم یادش رفته مثل همیشه!
ستاره بطری آبی رو برداشت و درحالی که درش رو باز می‌کرد گفت:
- خب حالا چی شده مگه.
زیبا نفسی کشید:
- تازه، زود هم قضاوت کردین زن و بچه کجا بود! خواهر، خواهرزاده همین.
پریا که معلوم بود بازم تو فکره گفت:
- امیر، کی بود؟
دیگه داشتم از دست پریا عصبانی می‌شدم.
- خب معلومه شوهر خواهرش.
- به اینِ‌ش فکر نکرده بودم.
صدای کامران تو ماشین پیچید:
- ساکت، چه خبره پچ‌پچ می‌کنید؟!
ساره و ستاره گفتن هیچی و بعد متین گفت:
- پشت سر من حرف می‌زدید؟!
ساره نگاهی به ستاره و پریا انداخت:
- معلومه که نه، کامران صدا رادیو رو زیاد کن ببینم چی میگه.
کامران باشه‌ای گفت و صدای رادیو بلند شد:
- شما دخترای خوبی هستین مطمئنم پشت سر کسی حرف نمی‌زنید.
ساره که معلوم بود خیلی عصبانیِ، آروم و طوری که متین و کامران نشنون گفت:
- البته به جز دو نفر!
به اولین رستورانی که رسیدیم توقف کردیم و تو رفتیم. همه به سمت میزی که صندلی‌های بیشتری داشت. رفتیم و نشستیم. سفارش دادیم و بعد از چند دقیقه سفارش‌ها اومد. سر میز ناهار همه ساکت بودیم و ناهار می‌خوردیم تا این‌که ستاره سکوت رو شکست:
- بچه‌ها من بلدم فال بگیرم‌، موافقین براتون فال بگیرم؟
زیبا رو به ستاره کرد:
- چطوری؟
ستاره سریع جواب داد:
- با لیوانِ قهوه!
ساره چشم غره‌ای به ستاره رفت و گفت:
- قهوه نداریم که عقل کل!
متین لیوان نوشابه رو به سمت ستاره گرفت:
- اگه راست می‌گی بیا با لیوان نوشابه بگیر.
مشخص بود ستاره مونده چی کار کنه.
ستاره: راست که می‌گم ولی فکر کنم نشه!
کامران رو به ستاره گفت:
- حالا یه امتحانی کن‌.
ستاره لیوان نوشابه رو گرفت:
- برای همه می‌گیرم همه لیوان‌هاتون رو بدید.
کمی از نوشابه رو خوردم و لیوان رو به ستاره دادم. بقیه هم لیوان‌هاشون رو به ستاره دادن.
- این مال کی بود؟ قاطی شد.
ساره که دوباره عصبانی به نظر می‌رسید، گفت:
- یه فال خواستی بگیری‌ ها!
صدای زنگ گوشی‌ اومد، زیبا بلند شد:
- ببخشید من گوشی‌ام زنگ می‌خوره، باید برم.
و به سمت قسمت خلوت رستوران رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
ستاره که انگار کشفی کرده بود، گفت:
- فکر کنم این مال پریاست.
پریا سرش رو به نشانه‌ی نه تکون داد.
- پس کدوم بود؟ فهمیدم اصلاً همه‌ رو می‌گیرم هرکی ببینه کدوم مال خودشه، اولی فکر کنم صاحبش امروز ناراحت می‌شه، دومی عاشق میشه، سومی فارغ می‌شه... .
ساره بلند گفت:
- چی می‌گی ستاره، خوبی؟
ستاره سریع حرفش رو تصحیح کرد:
- فارغ از غم و غصه!
همه مشغول حرف شدن که ستاره گفت:
- بزارید ادامه بدم، خب کجا بودیم، آهان فهمیدم! چهارمی بدبخت می‌شه‌!
پریا شاکیانه گفت:
- همه‌مون رو بی‌چاره کردی، بسته دیگه.
ساره هم تایید کرد. ستاره گفت:
- وایسید، همین یکی، پنجمی خوشبخت میشه!
پریا پوزخندی زد:
- چه عجب یکی خوشبخت شد‌!
زیبا به طرف ما برگشت سرش کمی پایین بود:
- ببخشید بچه‌ها من کاری برام پیش اومده، باید برم.
کامران بلند شد و آروم مشغول صحبت شدن.
زیبا:
- حال عمه بد شده باید برم بیمارستان.
- پس من هم میام.
- نمی‌خواد عمه کوچیکه هم هست، خودم برم بهتره، تو کاری از دستت بر نمیاد. همین‌جا بمونی بهتره‌.
- پس خبری شد بهم زنگ بزن. الان یه ماشین می‌گیرم بری.
کامران سرش رو به طرف ما برگردوند:
- بچه‌ها من میرم برای زیبا ماشین بگیرم الان میام.
از زیبا خداحافظی کردیم و هردو رفتن. بعد از چند دقیقه کامران برگشت و همه به سمت ون راه افتادیم. کتابی رو که دفعه قبل از متین قرص گرفته بودم از کیفم بیرون آوردم. دوست داشتم نگه‌ش دارم ولی خب مال من نبود. آروم به سمت متین رفتم و کتاب رو به سمتش گرفتم. هردو ایستادیم درحالی که بقیه به سمت ون می‌رفتن. آروم گفتم:
- من همه‌اش رو خوندم خیلی قشنگ بود، ممنون.
کتاب رو گرفت.
- خواهش می‌کنم، اگه می‌خوای پیش خودت باشه.
- نه ممنون بهتره پیش خودت باشه.
به ون نگاهی کرد و گفت:
- باشه اسرار نمی‌کنم، بریم که الان بدون ما میرن.
سوار ون شدیم. صدای دخترها می‌اومد که مشغول حرف بودن. من هم که از پنجره ماشین بیرون رو نگاه می‌کردم،‌ دیگه هیچی یادم نمیاد، انگار بی‌هوش شدم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
چشم‌هام رو باز کردم. روی یه زمین سیمانی افتاده بودم و کلی آجر کنارم بود. چندتا کیسه سیمان هم کمی اون طرف‌تر قرار داشت. سرم خیلی درد می‌کرد، نمی‌دونستم این‌جا کجاست. دقت کردم فهمیدم تو یه ساختمون نیمه کارم. اما نمی‌دونم طبقه اول بودم یا دوم، انگار هیچ‌ک.س اون‌جا نبود، فقط کلی درخت اطراف ساختمون رو گرفته بودن. سرم تیر‌ کشید. تمام بدنم درد می‌کرد. بعد یه صدا شنیدم و به سختی بلند شدم. از پله‌های نیمه کاره یه ساختمون بالا رفتم هیچ‌ک.س نبود اول فکر کردم خیالاتی شدم، ولی باز صدا اومد. دوباره رفتم بالا توی راه پله نیمه کاره بودم، ولی هیچ‌ک.س رو ندیدم خواستم برگردم که صدا شنیدم، صدای پریا. از راه پله اومدم بیرون دیدم پریا با متین ایستادن تو این طبقه. به منظره پشت‌شون نگاه کردم. خیلی قشنگی بود و هیچ دیواری هم نبود که جلوی دید رو بگیره. یه جنگل پر درخت‌های سبز. انگار داشتن حرف می‌زدن ولی نمی‌فهمیدم چی می‌گن که یهو هر دو ساکت شدن.
- تو هم این‌جایی کت قهوه‌ای؟
کمی جلوتر رفتم و گفتم:
- آره، این‌جا دیگه کجاست؟
متین نگاهی به پایین انداخت و گفت:
- نمی‌دونم.
پریا که تا الان ساکت بود رو به متین گفت:
- مگه نگفتی نمی‌ترسی؟!
نمی‌دونستم منظور پریا چیه. به متین نگاه کردم شاید چیزی بگه.
متین:
- کت قهوه‌ای یه چیزی به این دوستت بگو، می‌گه من جرعت ندارم، می‌گه من ترسواَم!
این‌ها چی می‌گفتن؟ رو به پری کردم که به یکی از ستون‌ها تکه کرده بود:
- پری نباید این‌طوری حرف بزنی.
پریا ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خب میگه جرئت دارم بپرم پایین، ولی نمی‌پره!
داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم.
- خل شدی پری چرا بپره؟! نمی‌فهمی ارتفاع زیاده؟ اگه کوتاه‌تر هم بود نباید می‌پرید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
پریا اشاره‌ای به متین کرد:
- خودش گفت.
متین سری تکون داد. نگاهی به پریا و مانتوی قرمز رنگ‌اش انداختم. که ادامه داد:
- پس ثابت کن!
متین یک قدم به جلو برداشت. ناخداگاه داد زدم:
- چی‌ کار می‌کنی، نرو جلو.
پریا کمی به سمت متین رفت و گفت:
- منتظر چی هستی؟
متین دست‌هاش رو باز کرد تنها یک قدم با مرگ فاصله داشت. آروم در جواب پریا گفت:
- هیچی.
کمی جلو رفتم می‌تونستم صورتش رو ببینم. چشم‌هاش رو بسته بود و باد موهاش رو تکون می‌داد. با صدای بلندی گفتم:
- وایسا، چی‌کار می‌کنی نباید بپری.
صدام توی ساختمون انعکاس پیدا کرد. متین بدون این‌که چشم‌هاش رو باز کنه گفت:
- چرا؟ چرا کت قهوه‌ای؟
شوکه شده بودم مِن‌... مِن کنان جواب دادم:
- چون، چون می‌میری!
چشم‌هاش رو باز کرد، برگشت و به من نگاهی انداخت.
- مهم نیست! مگه پدر و مادرم هم نمردن؟ خب من هم می‌رم پیش‌شون.
پریا: بپر دیگه ترسو.
به ستونی که پریا بهش تکیه کرده بود نگاه کردم، نبود! دوباره سرم رو به این طرف برگردوندم که دیدم که با فاصله از متین ایستاده. قبل از این‌که چیزی بگم متین گفت:
- من ترسو نیستم.
پریا من و متین نگاه کرد:
- قطعاً، برعکس اینه!
متین اخم ریزی کرد و گفت:
- باشه، الان می‌پرم.
اشک‌هام سرازیر شد. این‌ها داشتن چی می‌گفتن. درحالی که گریه می‌کردم گفتم:
- وایسا، نپر، تو نباید بمیری، باید زنده بمونی، تو هنوز سنی نداری. متین نفس عمیقی کشید:
- چرا... چرا گریه می‌کنی کت قهوه‌ای، گریه نکن! بعداً می‌بینمت چند سال دیگه.
دست خودم نبود که گفتم:
- من گریه نمی‌کنم. کلمه خداحافظ توی سرم پیچید و متین پرید! پریا بلند می‌خندید فقط صدای خنده‌هاش رو شنیدم. به سمتم اومد انگار داشتم از هوش می‌رفتم صداش رو شنیدم که گفت:
- حتی اگه زنده می‌موند نمی‌زاشتم بهش برسی، یادت بمونه این یه رویا نیست! این پریای واقعیه، پس از من دور بمون.
و بعد دوباره بی‌هوش شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
به هوش اومدم. چشم‌هام تار می‌دید. سرم بازم درد می‌کرد و درد بدنم هم بیشتر شده بود. دقت کردم فهمیدم روی آسفالت افتادم، انگار تصادف کرده بودیم. پریا رو دیدم که یکم دورتر از من روی زمین بود؛ داشت از دستش خون می‌اومد. کلی خورده شیشه رو زمین بود و کلی خون. ساره ستاره کنار هم افتاده بودن. دقیق نمی‌دیدم، نمی‌دونستم زندن یا مرده. چندبار پلک زدم تا بهتر ببینم. فهمیدم سه تاشون زندن. به اطرافم نگاه کردم ولی هرچی نگاه کردم کامران و متین رو ندیدم. سعی کردم سرم رو بچرخونم تا بتونم بقیه جاها رو هم ببینم ولی درد وحشتناکی داشت. اصلاً نمی‌تونستم تکون‌اش بدم. چندبار دیگه اطرافم رو نگاه کردم ولی بازم هیچی ندیدم. کم کم چشم‌هام تار شد. فقط صدای آمبولانس رو شنیدم و بعد بی‌هوش شدم.
***
بعد سه روز که به هوش اومدم، دیدم مادرم کنار تخت‌ام نشسته. تو بیمارستان‌ام و پریا هم تخت بقلم هست ولی، نمی‌خواستم باهاش حرف بزنم. اون هم تا الان چیزی نگفته بود. به سختی گفتم:
- مامان، ساره و ستاره چطورن؟
مادر:
- همون دوست‌های ناباب، با مادرشون حرف زدم کلی عذرخواهی کرد. هم از من هم از خاله مریم‌ات، انگار حال‌شون خیلی بد بود ولی مرخص شدن رفتن.
چرا مامان بهم نگفته بود که ازشون خداحافظی کنم:
- چی چرا به من نگفتی؟
مادر:
- تو چند روز خواب و بیدار بودی. حالت هم خوب نبود اصلاً هوشیار نبودی که بفهمی من چی می‌گم.
- خب، بقیه چی، اون‌ها چی شدن؟
مادر:
- فقط شما چهارتا بودین دیگه، اصلاً مگه کسه دیگه‌ای هم باهاتون بود؟
سرم رو کمی پایین آوردم:
- نه
مادرم تندتند ادامه داد:
- من مگه صدبار بهت نگفتم کسی که گواهینامه نداره نباید بشینه پشت فرمون، معلومه چت شده.
با صدایی بلندتر از قبل گفتم:
- من نشستم‌!
مادر:
- تو یا یکی از دوستات چه فرقی داره، من که از تو توقع نداشتم، خاله مریم‌ات خودش می‌دونه با پریا ولی من دوست ندارم دخترم دیگه با این دوست‌های ناباب بگرده.
احساس می‌کردم حالم داره بد می‌شه.
- وای، مامان چی میگی؟ دوست ناباب کدومه؟
مادرم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- هیچی استراحت کن، چرا گریه می‌کنی؟ لیلا آروم باش دختر! چیز بدی نگفتم من.
- چی، نه‌!
دستم رو به صورت‌ام کشیدم داشتم گریه می‌کردم. از چشم‌هام بیشتر و بیشتر اشک‌ می‌اومد، حتی بیشتر از همیشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین