- Apr
- 2,811
- 23,766
- مدالها
- 8
انگار زودتر از ماشین دوم رسیده بودیم. نیما برادر مینا زنگ زد و گفت یه ربع دیگه میرسه. مینا زیرانداز رو از ماشین خارج کرد و گفت:
- بچهها بیاین این زیرانداز رو پهن کنید.
ساره زیرانداز رو از مینا گرفت و با کمک هم پهناش کردیم. پریا و ساره نشستن؛ ستاره هم داشت به مینا کمک میکرد که وسایل رو بیارن. من هم که مثل همیشه سردم بود، راه میرفتم تا گرمم بشه. چند دقیقه بعد ماشین دوم هم رسید. زیبا که یه پالتوی زرشکی رنگ پوشیده بود، از ماشین پیاده شد. از قیافهاش مشخص بود خیلی خسته شده. پریا از روی زیرانداز بلند شد، دست تکون داد و بلند گفت:
- بیا اینجا زیبا!
زیبا پیش ما اومد و ستاره هم پشت سرش. همه مشغول حرف زدن شدیم. مینا و پسری که معلوم بود نیما برادرشه، مشغول صحبت بودن. بعد از چند دقیقه کامران هم با سبد پیکنیکی که دستش بود، به طرف ما اومد. ستاره گفت:
- چقدر دیر کردین!
کامران:
- ببخشید کار پیش اومد، یکم دیر شد.
پریا که فضولیاش گل کرده بود، پرسید:
- چه کاری؟ بهخاطر چی؟!
من که کنار پریا نشسته بودم به شونهاش زدم که یه چیز دیگه بگه و بحث رو عوض کنه ولی انگار اصلاً نفهمید. کامران برگشت به ماشین خودشون نگاه کرد و بعد برگشت و گفت:
- یکی نمیخواست بیاد طول کشید راضی بشه، همین.
پریا:
- پس که اینطور.
ساره و ستاره با کمک پریا مشغول پهن کردن سفره و وسایل ناهار شدن. مینا و نیما داشتن حرف میزدن و چندتا وسیله از ماشین میآوردن. متین هم بهشون کمک میکرد ولی ساکت بود. چند دقیقه که گذشت، مینا، نیما و متین هم اومدن. ساره گفت:
- بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.
همه تشکر کردیم. ناهار کتلتهایی بود که زیبا و پریا پخته بودن. بعد از ناهار از زیبا و پریا تشکر کردم. نیما و مینا رفتن به سمت ماشینهاشون، فکر کنم داشتن ماشین رو چک میکردن. از ستاره شنیده بودم که پدرشون مکانیکِ. متین هم رفت ولی نه پیش مینا و نیما؛ رفت، تکیه داد به درخت. یه کتابم از کوله کوچیکی که با خودش آورده بود درآورد و شروع کرد به خوندن. زیبا و پریا هم که ساکت نمیشدن ساره، ستاره هم خیلی آروم نبودن همینطور که این چهار نفر حرف میزدن کامران پاشد و رفت پیش متین.
- بچهها بیاین این زیرانداز رو پهن کنید.
ساره زیرانداز رو از مینا گرفت و با کمک هم پهناش کردیم. پریا و ساره نشستن؛ ستاره هم داشت به مینا کمک میکرد که وسایل رو بیارن. من هم که مثل همیشه سردم بود، راه میرفتم تا گرمم بشه. چند دقیقه بعد ماشین دوم هم رسید. زیبا که یه پالتوی زرشکی رنگ پوشیده بود، از ماشین پیاده شد. از قیافهاش مشخص بود خیلی خسته شده. پریا از روی زیرانداز بلند شد، دست تکون داد و بلند گفت:
- بیا اینجا زیبا!
زیبا پیش ما اومد و ستاره هم پشت سرش. همه مشغول حرف زدن شدیم. مینا و پسری که معلوم بود نیما برادرشه، مشغول صحبت بودن. بعد از چند دقیقه کامران هم با سبد پیکنیکی که دستش بود، به طرف ما اومد. ستاره گفت:
- چقدر دیر کردین!
کامران:
- ببخشید کار پیش اومد، یکم دیر شد.
پریا که فضولیاش گل کرده بود، پرسید:
- چه کاری؟ بهخاطر چی؟!
من که کنار پریا نشسته بودم به شونهاش زدم که یه چیز دیگه بگه و بحث رو عوض کنه ولی انگار اصلاً نفهمید. کامران برگشت به ماشین خودشون نگاه کرد و بعد برگشت و گفت:
- یکی نمیخواست بیاد طول کشید راضی بشه، همین.
پریا:
- پس که اینطور.
ساره و ستاره با کمک پریا مشغول پهن کردن سفره و وسایل ناهار شدن. مینا و نیما داشتن حرف میزدن و چندتا وسیله از ماشین میآوردن. متین هم بهشون کمک میکرد ولی ساکت بود. چند دقیقه که گذشت، مینا، نیما و متین هم اومدن. ساره گفت:
- بفرمایید از خودتون پذیرایی کنید.
همه تشکر کردیم. ناهار کتلتهایی بود که زیبا و پریا پخته بودن. بعد از ناهار از زیبا و پریا تشکر کردم. نیما و مینا رفتن به سمت ماشینهاشون، فکر کنم داشتن ماشین رو چک میکردن. از ستاره شنیده بودم که پدرشون مکانیکِ. متین هم رفت ولی نه پیش مینا و نیما؛ رفت، تکیه داد به درخت. یه کتابم از کوله کوچیکی که با خودش آورده بود درآورد و شروع کرد به خوندن. زیبا و پریا هم که ساکت نمیشدن ساره، ستاره هم خیلی آروم نبودن همینطور که این چهار نفر حرف میزدن کامران پاشد و رفت پیش متین.
آخرین ویرایش توسط مدیر: