جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط PardisHP با نام [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,034 بازدید, 58 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان زندگی در پاییز] اثر «F_PARDIS کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع PardisHP
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط PardisHP
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
صدای پریا از بقیه بلندتر شد:
- لیلی، بیا بقیه چایی‌ها رو بریز من هم شیرینی‌ها رو بچینم.
آروم گفتم:
- باشه. چند لحظه بعد بلندتر از قبل گفت:
- لیلی من رفتم پیش بچه‌ها، بدو دیگه.
در جوابش دوبار باشه گفتم! سینی چایی‌ها نسبتاً سنگین بود، به زور برش داشتم و با قدم‌های تند دنبال پریا رفتم. خونه پریا هم که خیلی بزرگ بود، کلی طول می‌کشید که تازه از آشپزخونه خارج بشم! همین‌جور که راه می‌رفتم سرم پایین بود و حواسم رو به چایی‌ها داده بودم، که نریزن. یهو حواسم نبود که فهمیدم با سینی چایی‌ها خوردم به متین، انگار متین هم داشت می‌رفت سمت بچه‌ها. داشتم با سینی تلو‌تلو می‌خوردم که سرسینی رو گرفت و من تونستم وایسم:
- حواست کجاست کت قهوه‌ای؟ خوبی؟ نزدیک بود همه‌ی چایی‌ها بریزی رو من!
وای، نزدیک بود گند بزنم! آروم گفتم:
- ببخشید، حواسم نبود. درحالی که لبخندی می‌زد با کمی شیطنت گفت:
- کت قهوه‌ای، اگه بخوای این‌جوری چایی بیاری اصلاً نمی‌آم خواستگاری... .
از این حرفش عصبانی شدم، هرچند جدی نمی‌گفت. سر‌سینی رو از دست‌هاش کشیدم بیرون:
- اصلاً نمی‌شه بیای.
- اشتباه کردم بدش من.
سریع سینی رو ازم گرفت و قبل از این‌که چیزی بگم، رفت. پریا که شیرینی‌ها رو برده بود، داشت به طرف آشپزخونه برمی‌گشت. پریا با لبخند گفت:
- دستت درد نکنه خیلی کمک کردی برو از خودت پذیرایی کن لیلی جون.
- باشه. و به طرف بچه‌ها رفتم. متین چایی‌ها رو پخش کرده بود. هنوز چندتایی مونده بود، رفتم یه دونه از تو سینی با یه شیرینی برداشتم. بعد روی یکی از مبل‌ها که از بچه‌ها دور بود، نشستم. برای این نبود که دوست نداشتم پیش‌شون بشینم، می‌ترسیدم ستاره یه چیزی بگه خندم بگیره چایی بپر گلوم و خفه بشم! از این‌جا درست نمی‌شنیدم چی می‌گن، پس تو افکار خودم بودم.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
شیرینی رو با چایی خوردم. یه مقدار از چایی مونده بود، می‌خواستم بخورم که متین جلوم سبز ش. داشت لبخند می‌زد:
- بریم قدم بزنیم کت قهوه‌ای؟
هنوزم وقتی به حرف چند‌دقیقه پیشش فکر می‌کردم لجم می‌گرفت، پس با آهسته‌‌ترین سرعت ممکن ته چایی‌ام رو سر‌کشیدم و بعد لیوان رو گذاشتم روی میز بغل دستم. متین منتظر وایساده بود:
- باشه. لبخند متین گشادتر شد. چند‌دقیقه بعد، دم در منتظر متین بودم. از دم در داشتم می‌دیدمشون، پریا داشت از بچه‌ها دور می‌شد که بره آشپزخونه. متین به طرفش رفت:
- خریدی ندارین ما بگیریم؟
پریا: نه خیلی ممنون خوش بگذره.
پریا یه نگاه به من کرد، لبخند زد و رفت تا به کارهاش برسه. ستاره ظاهر شد!
ستاره: کجا به سلامتی؟
متین گفت:
- من و کت قهوه‌ای می‌ریم قدم بزنیم.
ستاره قیافه‌اش رو سوالی کرد و بعد پرسید:
- کت قهوه‌ای دیگه کیه؟
زیبا که حالا کنار ستاره ایستاده بود گفت:
- اذیتش نکن.
ستاره سرش رو انداخت پایین. بعد از این‌که من از دور و متین که کنارشون بود، هردو خداحافظی کردیم، متین بالاخره دم در اومد:
- بریم؟
- بریم. در خونه رو خیلی آروم بستم. هوای بیرون خنک بود. ولی نه آن‌قدر که سرد باشه. چندتا نفس عمیق کشیدم. قرار بود بریم پارک رو‌ به‌ رو قدم بزنیم. یادمه آخرین باری که اومدم تنها بودم، با کلی فکر، ولی خب الان دیگه فرق می‌کرد! دیگه فکری نبود، تنها هم نبودم. داشتیم از خیابون رد می‌شدیم. فقط حواسم به جلوم بود. حتی حواسم به قدم‌هام نبود. یهو به خودم اومدم دیدم متین رسیده اون طرف، ولی من وسط خیابون‌ اَم. با صدای متین به خودم اومدم. یه ماشین با سرعت به سمتم می‌اومد. هول شدم نمی‌تونستم تکون بخورم. ایستاده بودم و به ماشین نگاه می‌کردم هی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
دوباره صدای متین رو شنیدم، ولی این‌بار دیگه نایستادم فقط دویدم! تند‌تند می‌دویدم. فقط دلم می‌خواست زنده بمونم آن‌قدر تند دوییده بودم که نزدیک بود بخورم به یکی از درخت‌های پارک؛ که متین جلوم رو گرفت تا با درخت برخورد نکنم. دوتا‌مون تو شوک بودیم و مثل درخت‌ها بی‌حرکت. اگه یه ثانیه دیرتر می‌دویدم الان تو بیمارستان بودم و شایدم دیگه زنده نبودم. راننده هم که اصلاً نایستاد ببینه چی شده!
- نزدیک بود تصادف کنی.
همین‌جور که شوک زده بودم سرم رو آروم تکون دادم.
- حواست رو بیشتر جمع کن خواهشاً.
- باشه... .
چند ثانیه بعد شروع کردیم به راه رفتن تا یکم از شوک دربیایم. مدتی که گذشت گفت:
- کت قهوه‌ای... .
آروم گفتم بله که با لحن کمی ناراحت ادامه داد:
- از دست من ناراحتی؟
چهرم سوالی شد و گفتم:
- به خاطر چی؟ یکم مکث کرد و بعد گفت:
- به خاطر چای.
لبخندی زدم، اصلاً آدم زودرنجی نبودم.
- نه، چون اولین‌بار بود می‌بخشم، ولی دوباره همچین حرفی بزنی واقعاً دیگه نمی‌شه بیای... در رو قفل می‌کنم! لبخندی زد و با لحن با اطمینانی گفت:
- خب از پنجره می‌آم!
گفتم پنجره رو می‌بندم، بعد گفت از دودکش می‌آد! همین‌طور می‌گفت و من تمام راه‌ها رو می‌بستم که در آخر تسلیم شد و گفت:
- اصلاً من قرار نیست دوباره همچین حرفی بزنم!
- باشه، پس من هم دیگه مجبور نیستم در و پنجره رو ببندم! این رو گفتم و لبخندی زدم، متین آن‌قدر آروم بود که من آروم رو به شیطنت وادار می‌کرد. چند لحظه که گذشت گفت:
- کت قهوه‌ای، ستاره می‌گه بهت نگم کت قهوه‌ای چون ناراحت می‌شی، ناراحت می‌شی؟
نمی‌خواستم الکی حرفی بزنم، ولی هرچی با خودم فکر کردم، دیدم که ناراحت نمی‌شم! پس در جوابش گفتم:
- نه قبلاً هم گفته بودم که ناراحت نمی‌شم.
- آره دوسال پیش بود... .
آروم تایید کردم.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
می‌خواستم بحث رو باز کنم، اما چیزی به ذهنم نمی‌رسید تا این‌که اولین حرفی که به ذهنم رسید رو زدم:
- یادته یه کتاب بهم قرض دادی؟
گفت:
- آره.
بعد شروع کرد به خندیدن. از عکس‌العمل‌اش تعجب کردم و با تعجب گفتم:
- چرا می‌خندی؟ خندش به لبخند تبدیل شد و در همین حال جواب داد:
- آخه این چه داستانی بود بهت قرض دادم! باید یه داستان رمانتیک قرض می‌دادم نه این داستان با اون پایان تلخ‌اش.
سرعت راه رفتنم رو کمی کم کردم:
- خب جالب بود، شبیه این داستان ندیده بودم، صبر کن، اون موقع اصلاً چرا باید داستان رمانتیک می‌دادی؟
آروم جواب داد:
- خب، کت قهوه‌ای من دوسال پیش هم ازت خوشم می‌اومد ولی خب جوون بودم.
اخم ریزی کردم:
- مگه الان پیری؟!
- نه خوشبختانه.
هر‌ دومون سکوت کردیم و خندیدیم. به اطراف نگاه کردم و نفسی کشیدم، یه احساس عجیبی داشتم. افکار مختلف داشت به ذهنم هجوم می‌آورد که متین گفت:
- کت قهوه‌ای، می‌خوام یه رازی بهت بگم.
برگشتم، نگاهش کردم و گفتم:
- چی؟
- من خیلی وقته می‌شناسمت.
این رو که خودم می‌دونستم! با لحن سوالی گفتم:
- خب این الان رازه؟! چند ثانیه نگاه‌اش رو از جلو گرفت و به من نگاه کرد، بعد گفت:
- منظورم قبل از تولد ساره ستاره‌ست.
نکنه ساره ستاره از من براش گفته بود؟ برای این‌که زودتر بگه تقریباً بلند گفتم:
- چطوری؟
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
با حرفی که زد از تعجب شاخ‌هام در اومد!
- قبلاً دوبار تو کتاب‌خونه دیده بودمت با کت قهوه‌‌ای‌ات... .
وای! پس به خاطر همین اون‌جا رو می‌شناخت! خواستم این بحث رو منتفی کنم پس گفتم:
- چه جالب، ولی خب من ندیده بودمت. سری تکون داد و بعد پرسید:
- از داستان‌های ماجراجویی خوشت می‌آد؟
انگار یه سطل آب یخ ریخته بودن روم. مونده بودم چی بگم، بعد کلی فکر سوالش رو با سوال جواب دادم:
- چرا می‌پرسی؟
- آخه همه‌اش دم قفسه کتاب‌های ماجراجویی بودی!
به شانس بدم فکر کردم که آخه چرا متین من رو زمانی که همه‌اش سراغ کتاب‌های ماجراجویی بودم دیده بود. ولی وقتی به چند دقیقه پیش که نزدیک بود بمیرم فکر کردم نظرم عوض شد، من اصلاً بدشانس نیستم... . حرفی نزد، پس من حرف زدم!
- آره قبلاً خوشم می‌اومد. و دوباره سکوت، نمی‌دونم چرا ولی دلم می‌خواست پیش متین صادق باشم.
- خوش‌حالم آزاد شدی. معلوم بود منتظره حرفی بزنم چون سریع جواب داد:
- ممنون.
بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- کلی کار در پیش دارم... .
دست خودم نبود، پریدم وسط حرف‌اش!
- چه کاری؟
با آرامش توضیح داد:
- یکی‌اش که خواستگاری، و خب نگران خواهرمم باید بهش کمک کنم.
برام سوال بود که خواهرش الان کجاست! پس پرسیدم، حس فضولی‌ام بدجور گل کرده بود! گفت:
- خونه خودشه، کل اموال امیر رو گرفتن فقط مونده دوتا خونه که یکی‌اش برای بچه‌ها بود، یکی‌اش هم امیر به نامش کرده بود.
- آهان، شوهر خواهرت چی شد؟
یکی نبود بهم بگه زبون به دهن بگیر، خداروشکر که متین می‌دونست آدم فضولی نیستم. مثل بار قبل با آرامش گفت:
- امیر حبس شده، نمی‌دونم چقدر قرار اون‌جا بمونه، ولی فرقی نمی‌کنه چون خواهرم طلاق‌اش رو گرفت.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
سری تکون دادم و بی‌خیال کنجکاوی شدم:
- شنیدم می‌خوای بری دانشگاه؟
بازهم سری تکون دادم، و جواب دادم:
- آره البته... شاید... به احتمال زیاد... .
متین: خوب کاری می‌کنی، من هم شاید ادامه بدم البته اگه دانشگاه راه اَم بدن!
می‌دونستم خیلی وقته دانشگاه نرفته و کلاً بی‌خیالش شده، واقعاً خوب بود که می‌خواست دوباره برگرده:
- به احتمال زیاد راه می‌دن. آروم و کوتاه گفت:
- امیدوارم.
بعد سکوت کرد و به جلوش خیره شد:
- هنوز نقاشی می‌کشی؟
در همون حال گفت:
- خیلی وقته نشده بکشم، دلم می‌خواد ولی لوازمش رو ندارم. باید بگیرم. بعد، خواهرم هم یه اتاق تو خونه‌اش داده بهم می‌تونم وسایل نقاشی رو همون‌جا بزارم.
اومده بودیم حرف‌ بزنیم دیگه، پس کنجکاوی اشکالی نداشت:
- پس شب‌ها کجا می‌خوابی؟
- همون‌جا، اتاق‌اش کوچیکه ولی خب به زور می‌شه وسایل رو جا داد. البته یه چند روز مهمون کامران بودم ولی خواهرم اصرار کرد برم پیشش. گفت خیالش راحت‌تر بچه‌هاش هم خوش‌حال می‌شن.
لبخندی زدم، به جلو نگاه کردم و گفتم:
- پس دایی هم هستی!
- آره دایی دوتا شیطون! یه دختر و یه پسر، وقتی می‌رم پیش‌شون ول کن نمی‌شن همه‌اش باید بشینم باهاشون بازی کنم.
به خاطر این‌که فامیل‌هامون یه شهر دیگه بودن و خواهر برادری نداشتم واقعاً به نظرم بودن پیش بچه‌های کوچیک حس خوبی داشت.
- خیلی خوبه که.
سری تکون داد.
- آره، خیلی بامزن، یکی‌شون می‌گه من ازت قوی‌ترم دایی.
لبخندش بیشتر شد و ادامه داد:
- اون یکی هم می‌گه نقاشی من چطوره دایی؟! بعد من می‌گم خوبه می‌پرسه از نقاشی‌های خودت بهتره یا نه؟ من هم می‌گم از نقاشی‌های من بهترن بعدش چند‌وقت دیگه می‌آد پیش‌ام از نقاشی‌هام انتقاد می‌کنه!
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
لبخندی زدم و درحالی که سعی در نگه داشتن لبخند داشتم، گفتم:
- چه جالب، حیف من تک فرزندم و هیچ‌وقت قرار نیست خاله یا عمه بشم. فهمید ناراحتم و خوشبختانه بحث رو عوض کرد:
- حدس بزن اولین نقاشی‌‌ای که بعد از خریدن رنگ و بوم می‌کشم، چیه؟!
گفتم نمی‌دونم و فهمید که حوصله حدس ندارم. هیچ‌وقت از حدس زدن خوشم نمی‌اومد:
- تا حالا خودم رو نکشیدم، می‌خوام خودم رو بکشم. البته شما رو هم می‌کشم خانم کت قهوه‌ای، یه نقاشی از دوتامون.
با لحن سوالی گفتم:
- از رو عکس دیگه، چون خودت نمی‌تونی هم زمان دوجا باشی! سری تکون داد و گفت:
- آره، می‌تونم یکی از عکس‌های عروسی بردارم.
با تعجب نگاه‌اش کردم:
- ترمز کن! عروسی کجا بود!
- راست می‌گی، فکر کنم باید یکی از عکس‌های نامزدی رو بردارم این‌جوری زودتر می‌تونم بکشم.
اخم کردم و گفتم:
- اصلاً از کجا معلوم، هنوز خواستگاری هم نیومده حرف از عروسی می‌زنه، شاید اصلاً من بخوام ادامه تحصیل بدم. درحالی که لبخند می‌زد گفت:
- کت قهوه‌ای، من می‌دونم جواب رد نمی‌دی، از چشم‌هات معلومه بله رو می‌گی!
سعی کردم لحن جدی و اخم کمی داشته باشم:
- حالا ببینم چی می‌شه، خیلی باید فکر کنم. سری تکون داد:
- باشه هر چه‌قدر می‌خوای فکر کن، فقط می‌شه بریم بشینیم، از بس راه رفتیم دیگه به سختی نفس می‌کشم.
- باشه، صندلی هم اون‌جا هست.
هردو به طرف صندلی رفتیم و نشستیم.
- درمورد کتاب‌هایی که خوندیم حرف‌ بزنیم؟
فکر خوبی بود، پس پرسیدم:
- بهترین داستانی که خوندی چی بود؟
کمی مکث کرد و بعد جواب داد:
- یه داستان بود درمورد یه پسره که خانواده‌اش رو از دست می‌ده و بعدش دوباره زندگی‌اش رو می‌سازه و می‌ره یه شهر دیگه، خیلی داستان جالبی بود ولی اسمش یادم نیست.
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
با هیجان اسم کتاب رو که قبلاً خونده بودم و خیلی شبیه حرفی که متین می‌زد رو گفتم، که سریع گفت:
- آره دقیقاً همینِ، تو هم خوندی‌اش؟
درحالی که سرتکون می‌دادم گفتم:
- آره خیلی جالب بود! مخصوصاً اون قسمت که مجبور می‌شه بی‌گناهی‌اش رو ثابت کنه!
- خیلی جالب بود، من سه، چهاربار خوندمش از بس که خوب بود. بعضی وقت‌ها بهش فکر می‌کنم، و کلی ایده میآد تو ذهنم، راستش حتی یه نقاشی هم بر اساس تصورم از شخصیت اصلی کشیدم!
چه‌قدر برام جالب بود که حتی تصویر شخصیت اصلی رو کشیده:
- چه جالب من هم بعد از خوندنش شروع کردم به نوشتن. تعجب تو صورت کاملاً مشخص بو:.
- نمی‌دونستم داستان می‌نویسی، حالا چی نوشتی؟
مونده بودم چی بگم! گفتم:
- یه رمان کوتاه البته ادامش ندادم. سریع گفت:
- بنویس بده من بخونم! می‌تونم یه نقد هم بنویسم، خیلی کتاب خوندم. پس می‌تونم یه نقد خوب بنویسم.
آروم گفتم:
- آره، باشه... شاید.
- منتظرم، راستی کتاب ... رو خوندی؟
انگار امروز همه چی سریع بود! سریع گفتم:
- آره اتفاقاً بهترین کتابی که خوندم همین بود. نمی‌دونم چقدر گذشت ولی هر دومون با اشتیاق در مورد داستان‌های مختلف حرف می‌زدیم، از بابالنگ دراز بگیر تا شاهنامه! بهترین رمان‌ها بهترین کتاب‌ها بهترین نقش‌ها آن‌قدر حرف زدیم که نفهمیدیم چقدر گذشته. یهو نگاه‌ام به ساعت افتاد. سه ساعتی می‌شد که داشتیم حرف می‌زدیم. بدون هیچ حرفی سریع از روی صندلی پا شدم:
- وای دیر شد. حرفم رو تایید کرد:
- خیلی دیر شده!
با سرعت شروع کردم به راه رفتن و دوباره به ساعت نگاه کردم. قدم‌هام رو تندتر کردم. خودم حالیم نبود ولی انگار داشتم می‌دوییدم! اون هم با سرعت خیلی زیاد فقط به این فکر می‌کردم که چه‌قدر دیر شده و پریا کلی عصبانی می‌شه، که چرا بهش کمک نکردم غذا درست کنه. یه صدایی می‌اومد ولی واضح نبود بعد که صدا بلند شد فهمیدم متین داره داد می‌زنه که وایسم:
- کت قهوه‌ای!
 
موضوع نویسنده

PardisHP

سطح
6
 
𝓣𝓲𝓻𝓮𝓭
نویسنده حرفه‌ای
نویسنده ادبی انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Apr
2,811
23,766
مدال‌ها
8
بالاخره دست از دویدن برداشتم. متین سی‌ثانیه بعد بهم رسید. اشتباه کرده بودم. دیگه آن‌قدر عجله هم لازم نبود. متین همین‌طور که نفس‌نفس می‌زد گفت:
- خیلی تند می‌دویی باید بری مسابقات!
خودم هم نفس‌نفس می‌زدم:
- بله... ببخشید... آخه خیلی دیر شده. سری تکون داد:
- حواست هست چی کار می‌کنی؟
چهره سوالی‌ام رو که دید، در‌حالی که باز هم نفس‌نفس می‌زد گفت:
- راه رو اشتباه اومدی! اشکال نداره ولی خب دیرتر می‌رسیم.
چشمم رو به کفش‌هام دوختم:
- اشکال نداره مهم نیست، کاریش نمی‌شه کرد. بعد چند ثانیه صداش تو گوش‌ام پیچید:
- موافقم، حالا بریم خانم کت قهوه‌ای؟
- بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین