- Apr
- 2,811
- 23,766
- مدالها
- 8
صدای پریا از بقیه بلندتر شد:
- لیلی، بیا بقیه چاییها رو بریز من هم شیرینیها رو بچینم.
آروم گفتم:
- باشه. چند لحظه بعد بلندتر از قبل گفت:
- لیلی من رفتم پیش بچهها، بدو دیگه.
در جوابش دوبار باشه گفتم! سینی چاییها نسبتاً سنگین بود، به زور برش داشتم و با قدمهای تند دنبال پریا رفتم. خونه پریا هم که خیلی بزرگ بود، کلی طول میکشید که تازه از آشپزخونه خارج بشم! همینجور که راه میرفتم سرم پایین بود و حواسم رو به چاییها داده بودم، که نریزن. یهو حواسم نبود که فهمیدم با سینی چاییها خوردم به متین، انگار متین هم داشت میرفت سمت بچهها. داشتم با سینی تلوتلو میخوردم که سرسینی رو گرفت و من تونستم وایسم:
- حواست کجاست کت قهوهای؟ خوبی؟ نزدیک بود همهی چاییها بریزی رو من!
وای، نزدیک بود گند بزنم! آروم گفتم:
- ببخشید، حواسم نبود. درحالی که لبخندی میزد با کمی شیطنت گفت:
- کت قهوهای، اگه بخوای اینجوری چایی بیاری اصلاً نمیآم خواستگاری... .
از این حرفش عصبانی شدم، هرچند جدی نمیگفت. سرسینی رو از دستهاش کشیدم بیرون:
- اصلاً نمیشه بیای.
- اشتباه کردم بدش من.
سریع سینی رو ازم گرفت و قبل از اینکه چیزی بگم، رفت. پریا که شیرینیها رو برده بود، داشت به طرف آشپزخونه برمیگشت. پریا با لبخند گفت:
- دستت درد نکنه خیلی کمک کردی برو از خودت پذیرایی کن لیلی جون.
- باشه. و به طرف بچهها رفتم. متین چاییها رو پخش کرده بود. هنوز چندتایی مونده بود، رفتم یه دونه از تو سینی با یه شیرینی برداشتم. بعد روی یکی از مبلها که از بچهها دور بود، نشستم. برای این نبود که دوست نداشتم پیششون بشینم، میترسیدم ستاره یه چیزی بگه خندم بگیره چایی بپر گلوم و خفه بشم! از اینجا درست نمیشنیدم چی میگن، پس تو افکار خودم بودم.
- لیلی، بیا بقیه چاییها رو بریز من هم شیرینیها رو بچینم.
آروم گفتم:
- باشه. چند لحظه بعد بلندتر از قبل گفت:
- لیلی من رفتم پیش بچهها، بدو دیگه.
در جوابش دوبار باشه گفتم! سینی چاییها نسبتاً سنگین بود، به زور برش داشتم و با قدمهای تند دنبال پریا رفتم. خونه پریا هم که خیلی بزرگ بود، کلی طول میکشید که تازه از آشپزخونه خارج بشم! همینجور که راه میرفتم سرم پایین بود و حواسم رو به چاییها داده بودم، که نریزن. یهو حواسم نبود که فهمیدم با سینی چاییها خوردم به متین، انگار متین هم داشت میرفت سمت بچهها. داشتم با سینی تلوتلو میخوردم که سرسینی رو گرفت و من تونستم وایسم:
- حواست کجاست کت قهوهای؟ خوبی؟ نزدیک بود همهی چاییها بریزی رو من!
وای، نزدیک بود گند بزنم! آروم گفتم:
- ببخشید، حواسم نبود. درحالی که لبخندی میزد با کمی شیطنت گفت:
- کت قهوهای، اگه بخوای اینجوری چایی بیاری اصلاً نمیآم خواستگاری... .
از این حرفش عصبانی شدم، هرچند جدی نمیگفت. سرسینی رو از دستهاش کشیدم بیرون:
- اصلاً نمیشه بیای.
- اشتباه کردم بدش من.
سریع سینی رو ازم گرفت و قبل از اینکه چیزی بگم، رفت. پریا که شیرینیها رو برده بود، داشت به طرف آشپزخونه برمیگشت. پریا با لبخند گفت:
- دستت درد نکنه خیلی کمک کردی برو از خودت پذیرایی کن لیلی جون.
- باشه. و به طرف بچهها رفتم. متین چاییها رو پخش کرده بود. هنوز چندتایی مونده بود، رفتم یه دونه از تو سینی با یه شیرینی برداشتم. بعد روی یکی از مبلها که از بچهها دور بود، نشستم. برای این نبود که دوست نداشتم پیششون بشینم، میترسیدم ستاره یه چیزی بگه خندم بگیره چایی بپر گلوم و خفه بشم! از اینجا درست نمیشنیدم چی میگن، پس تو افکار خودم بودم.