جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [صد ثانیه کنارت] اثر «ساحل رهائی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط لِئا. با نام [صد ثانیه کنارت] اثر «ساحل رهائی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,601 بازدید, 33 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [صد ثانیه کنارت] اثر «ساحل رهائی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع لِئا.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط لِئا.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,823
مدال‌ها
2
عنوان:
نویسنده: ساحل رهائی
ژانر: درام، تراژدی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: (8)S.O.W

خلاصه: در پیچ و خم زندگی، زمانی که با مشکلات دست و پنجه نرم می‌کنی و به دنبال راه فرار هستی، دستی پیدا می‌شود که تو را نجات می‌دهد. پناهِ داستان، پناهی برای خانواده می‌شود اما بی‌خبر از آن‌که ناجی زندگی‌اش شباهتی به منجی ندارد!

پ‌ن: قسمت‌هایی از رمان براساس واقعیت است.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,865
53,077
مدال‌ها
12
1694682183681.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,823
مدال‌ها
2
مقدمه:

زندگیم
با تو‌، مثل نواختن یک ساز موسیقی بود. در کنارت توانستم از ترس‌هایم بگذرم. تو توانستی مرا شجاع کنی و من توانستم در هوای تو زندگی کنم. چراکه باعث شدی چشمانم باز شود. اما تو چه‌کسی بودی که با آمدنت روح تازه‌ای بر زندگی و جسم بی‌جانِ من دمیدی و حتی با رفتنت آن‌را دوباره گرفتی؟ ای کاش حداقل قلبم را به دستان خودم می‌سپردی... ای کاش.
 
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,823
مدال‌ها
2
فریاد می‌زنم:
- نمی‌فهمم چی ‌میگی!
او هم فریادی بلند‌تر از من می‌زند:
- حرف‌هام واضحه! تو مثل همیشه داری احمق‌بازی در میاری!
صدای کوبیده‌شدن در را که می‌شنوم، روی صندلی می‌افتم. تصادفی می‌خواهم، زمین خوردنی می‌خواهم که فقط یک‌ساعت قبل‌را پاک کند. همین!

فصل اوّل

دستی به پشت گردنم می‌کشم. نمی‌توانم سرم‌ را بالا بیاورم. برای خسته نشدن هم که شده، با دردش همراهی می‌کنم و آن‌ را مخالف جهت چندساعت پیش، می‌برم. چشمانم که نورِ لامپ‌ را می‌بینند ناخودآگاه بسته می‌شوند و باز دردی به درد‌هایم اضافه می‌شود. تنها چیزی که الان مرا آرام می‌کند، فقط دراز کشیدن است. فرقی هم ندارد کجا و چگونه. صندلی را از خود جدا می‌کنم. می خواهم برای دقایقی‌هم که شده بر روی سرامیک‌های سفیدرنگ که حتی از روی کفش هم سرمای آن‌ را حس می‌کنم، دراز بکشم که صدایی مرا از وادی خیال‌هایم بیرون می‌آورد.
- صد دفعه بهت گفتم که این‌جا جای این‌کارها نیست!
صدایش کم جان می‌شود
- کم خودت رو خسته کن که بخوای به‌ این حال‌و روز بیفتی. بعدش هم تمام! اخراج بشی.
حس داغ بودنی که روی پوستِ‌ پشت‌دستم احساس می‌کنم، باعث می‌شود بلافاصله چشمانم را باز کنم و راست بنشینم.
چشمانش را می‌چرخاند و لبخند مسخره‌ای می‌زند.
- احتیاج داشتی! دیدی چقدر خوب خستگی از تنت رفت. وقتی بخوری که چی میشه.
چشمانم که پائین می‌آید با لیوانی بزرگ از چای پررنگ روبه‌رو می‌شود.
- حالا حتماً باید امروز این طرح‌ رو تموم کنی؟
مگه اصلاً تو دانشجو نیستی؟ مطمئنی اون‌جایی که درس می‌خونی معتبره؟
با نگاهش به کاغذها اشاره می‌کند.
- این‌همه، طبیعی نیست!
لیوان را به لب‌هایم نزدیک می‌کنم. کمی می‌خورم و کار خودم را می‌کنم! زبانم می‌سوزد. چهره‌ام درهم می‌شود.
- تو چرا ان‌قدر ساکتی؟ راستش‌رو بگو، از روزی که این‌جا اومدی روی‌هم رفته چندتا جمله صحبت کردی؟
نگاهم‌ را که از او و میز می‌گیرم
- حالم از این حالت بهم می‌خوره.
آدم‌ها باید بفهمند که بعضی‌ها دوست ندارند با دیگران دم‌خور شوند. هرچه‌قدر هم که بگویند:
- این‌دیگه چه مسخره بازیه؟!
دوست‌دارم من باشم و خیال‌هایم. من باشم و طرح‌هایم. من و آرزو‌هایم. من و کسی که قرار است زندگی‌ام را با او ادامه بدهم. ولی انگار او علاقه‌ای به کنار بودن من ندارد که پیدایش نمی‌شود! از حرف‌های خودم خنده‌ام می‌گیرد. من حتی خنده‌هایم به حرف‌های خودم است و این‌ را بیشتر از این‌که با دیگران بخندم، دوست‌دارم.
- پناه کجایی تو؟ چرا نمیای؟ مشتری اومده.
حالا که این‌همه از دوست داشتنی‌هایم گفتم، این‌ را بگم که من دوست‌ندارم وقتی درون خلوت خودم به‌سر می‌برم، کسی بیاید و مرا از خیال‌پردازی‌ها و صحبت‌های باخود بیرون ببرد!
***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,823
مدال‌ها
2
- عزیزم! من خیلی دوستت‌ دارم.
چند روزی می‌شود که فهمیده‌ام، وقتی در زمان بی‌کاری‌ام کارهای دانشگاه‌ را انجام می‌دهم و گیر نمی‌دهد برای این است که می‌خواهد خودش و نامزدش هم‌دیگر را ملاقات کنند و... و من هم به کسی نگویم. امّا شاید تجربه‌ای ندارم ولی می‌دانم همین پنهان‌کاری برایشان خیلی لذّت‌بخش است. بوتیک‌ها خلوت هستند؛ طبیعی است کسی زمانی که آفتاب مستقیم بر سر تو می‌تابد بیرون نیاید. وسایلم‌ را از کیف بیرون‌ می‌آورم. از کودکی طراحی‌کردن را دوست داشتم. بزرگ‌تر که شدم علاقه‌ی خاصی به کشیدن طرح‌های لباس آن‌هم جدید و خلاقانه نشان دادم. هنوز دفتر‌های نقاشی‌ام را دارم. با همه‌ی شرایطی که داشتم، توانستم دانشگاهی که می‌خواهم قبول شوم‌. فقط می‌خواهم به دوست‌داشتنی‌هایم دست پیدا کنم. هیچ‌وقت شهرت و موفقیت‌های بزرگ‌ را در ذهنم پرورش نمی‌دادم. هرچند که به‌خاطر این موضوع از طرف همه به‌جز مادربزرگم سرزنش شدم. او توانسته بود به چیزی که می‌خواهد برسد و برای من از نوجوانی الگوی خوبی بوده. کنار او زندگی‌کردن را دوست‌ دارم.
صدایی از افکارم مرا بیرون‌ می‌آورد
 - خداحافظ پناه خانم.
به رفتنش نگاه می‌کنم. غزل جای او را جلوی در می‌گیرد. او می‌داند که نامزدش سیامک به‌جز او با خیلی‌های دیگر هم ارتباط دارد. امّا می‌گوید برای دلم مهّم نیست. من خیلی دوستش دارم و می‌خوام کنارش باشم. نمی‌خواهم تعصّبی عمل کنم و هربار بعد از پایان دیدارشان در دل می‌گویم، اگر پای عشق واقعی درمیان باشد، دل حاضر به دیدن معشوق درکنار ک.سِ دیگه‌ای نیست. تو هم لطفاً روی احساس‌هایی که اسمش‌ را نمی‌دانم، عنوان عشق نگذار. مجنون تحمّل اینکه لیلایش در کنار کسانی دیگر هم بگوید و بخندد را ندارد‌.
غزل، آهی می‌کشد. آه او شاید درکنار سیامک نبودن است و آه من، شاید از کنار معشوق خود نبودن است و شاید معشوقی نداشتن!
- چرا این‌طور نگاه می‌کنی؟
لبخندی می‌زند
- یکم از این لاکِ تنهاییت بیرون بیا.
امّا من نمی‌خواهم کسی یا چیزی‌ را راحت به‌دست بیاورم و بعدهم راحت برود!
- سریع بیا این‌ور که کلی اجناس جدید اومده و باید آماده‌شون کنیم و رگال بندی کنیم.
نفسی عمیق می‌کشم و طرح‌هایی که پخش‌و پلا روی میز بود را رها می‌کنم و جمع کردن‌آن‌ها‌ را برای بعد موکول می‌کنم. دلم هوای بودن در حیاط خانه‌ی مادربزرگ‌‌ را می‌کند. دوست‌دارم هرچه زودتر از این‌جا بیرون بزنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,823
مدال‌ها
2
فصل دوّم

کلافه گلویم‌ را فشار می‌دهم. دلم می‌خواهد الان در دستانم کلی کاغذ داشتم و آن‌هارا پاره می‌کردم. از کودکی عادت داشته‌ام، زمانی که دلم نمی‌خواهد سر به‌تن کسی باشد این‌کار را انجام دهم. با قدم‌های بلند و محکم خودم‌ را به داخل بوتیک می‌رسانم. شهاب که حال و روزم‌ را می‌بیند، به دادم می‌رسد. کارهایش حتّی به‌خاطر سرعتی که دارد، بازهم بدون نقص و مشکلی انجام می‌دهد و حواسش خیلی جمع است روی زمین سُر نخورد. متنفرم از این سرامیک‌ها! خاطره‌های بدی برایم رقم زده‌اند.
- باز چی‌شده که این حال‌و روزت شده؟
نفس عمیقی می‌کشم، می‌خواهم شُش‌هایم به همین اندازه بمانند برای مواقع ضروری مثل دقیقه‌ی قبل، که نفس کم نیاورم‌.
- بگی چه‌کار کردن بهتره!
صندلی مقابلم می‌گذارد و برعکس روی آن می‌نشیند.
- کم بهت گفتم به‌خاطر چیزی که ارزش نداره الکی خودت رو اذیت نکن بابا! تو همین‌جوری رو هوا هستی، دیگه حرص بخوری که میفتی رو دستم‌.
نیشخندی می‌زنم:
- فکر کن یه درصد! حالا‌حالا ها کار دارم.
- باشه. حالا بگو چی‌شده؟
خودم را روی صندلی رها می‌کنم. دلم یک چای‌لیوانی می‌خواهد. نمی‌توانم تحمّل کنم.
- تا تو یه چایی بدی، حرف‌هام رو آماده می‌کنم.
روی شانه‌اش می‌زنم.
- پاشو، پاشو عسل بی‌خاصیت بابات.
دیگر اگر نتوانم فحش‌هایی که در چشمانش است‌را نخوانم، رفاقت‌مان زیر سوال می‌رود.
الان محتاج آن نگاهی هستم که بعد از عصبانیت‌هایم، در چشمانم نگاه می‌کند و با لبخند جلو می‌آید و می‌گوید:
- من‌که هیچ‌وقت از این‌کارت خوشم نمیاد. تا وقتی من کنارت هستم که نباید این‌جور عصبی بشی... .
- هوی! کجا سِیر می‌کنی؟ بگیر دیگه.
همان‌طور که می‌نشیند و درِ قندان‌ را برمی‌دارد، میگوید
- خب!
به سمتش می‌چرخم
- هیچی بابا
چشمانش از تعجب بیش‌از حدّ باز می‌شود
- به‌خاطر هیچی این‌جوری می‌کردی؟ نمی‌خوای بگی رُک بگو داداش دیگه چرا دروغ میگی!
هروقت عصبانی‌ام می‌خواهم باکسی صحبت کنم و خودم‌ را آرام کنم. اصلاً هرکسی احتیاج دارد در زمان‌های خاصی با هرکسی صحبت کند و او را آرام کند و به‌ هر سمتی که می‌خواهد بکشد. انسانی که درمانده شده، به هر راهی که بکشی دنبالت می‌آید. چون فقط می‌خواهد ازاین بیچارگی خلاص شود. دنبال راه نجات است. من‌ هم که راه نجاتم را با فکرکردن به‌او پیدا کردم.
- چیزی نیست. فقط نمی‌دونم چه‌غلطی کردن که برنامه چهارشنبه عقب افتاده.
- مگه تقصیر اوناست؟
قندی برمی‌دارم.
- بابا دیروز باهاشون حرف زدم. همه برنامه‌ها شد برای دو روز دیگه. ویلیام کسی نیست که حرفش دوتا بشه و قرارهایی که گذاشته‌ رو لغو کنه و عقب بندازه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,823
مدال‌ها
2
- میگی کار همکارای خودت بوده که این‌طور شده؟ عجیب نیست؟!
- نمی‌دونم، خیلی گیج شدم. هرچقدر هم باهاش تماس می‌گیرم جواب نمی‌ده.
لیوان‌ را روی‌میز می‌گذارم. دستانم را درهم قفل می‌کنم. صدایی توجّه‌مان را جلب می‌کند. بلند می‌شد، صدای جیرجیر صندلی‌ را درمی‌آورد.
- حالا خودت‌ رو ان‌قدر درگیرش نکن. همچین خیلی‌ هم مهّم نیست.
نگاهی به اطراف می‌اندازد. این‌جا زیادی پیچیدگی دارد و تودرتو بودنش یه چشم می‌آید.
- معلوم نیست این‌دوتا کجا رفتن که نمی‌فهمند مشتری اومده، راهِ‌ رفته‌ را برمی‌گردد.
- تو چرا این‌جا نشستی؟ پاشو برو یه‌سری به اطراف بزن‌. مثلاً مدیری گفتن... .
بلافاصله همان‌ کنارِگوشم فریاد می‌زند:
- کجایید شما دوتا! خیر سرم این‌جا رو دادم دست شماها که خودم به کارای دیگه برسم. انگار باید کارم بشه هرماه اخراج کنم و نیروی جدید بیارم.
چشمانم درهم می‌رود. دستم‌ را روی گوشم می‌گذارم و با آن‌یکی پیامی برای ویلیام می‌فرستم:
- نمی‌دونم چرا برنامه‌ رو عقب انداختی، برای من‌که مهّم نیست. امّا گفتم بدونی برای خودت بد تموم‌ شد! خوب می‌دونی چه‌قدر روی این موارد حساسم.
سعی می‌کنم خودم‌ را ناراحت نکنم و بتوانم از این‌مورد بگذرم. هیچ‌وقت نخواستم خودخواه باشم و بخاطر جزئی کوچک همه‌ی زندگی‌ام را خراب کنم. نه باید با خوشی‌ها مسـ*ـت شد و نه با سختی‌ و مشکل‌ها ضربه‌فنی!
بلند می‌شوم و می‌خواهم گشتی بزنم‌. هنگام خروج از اتاق استراحت، چشمم میزی که پُر از برگه‌های خط‌خطی شده و مداد است، می‌گیرد. نزدیک‌تر که می‌شوم، می‌بینم طرح‌های مختلفی از لباس‌های متفاوت است. برایم جالب می‌شوند. تابحال این‌نوع‌را ندیده‌بودم. برایم آشنا که هستند ولی ندیده‌ام! بیشتر که نگاهم روی‌شان راه می‌رود، شِگِرد طراحی ‌را می‌فهمم. چند طرح‌ مختلف‌ را باهم درآمیخته و شکل جدیدی درست کرده‌است. بعضی‌شان هم که معلوم است کلی خلاقیت به خرج داده تا بی‌نقض و جدید دربیاورد. موقعیت‌ را فراموش می‌کنم و می‌خواهم بیشتر روی‌شان تمرکز کنم. با هرطرحی که می‌بینم بیشتر شگفت‌زده می‌شوم. کارِ چه‌کسی می‌تواند باشد؟ شهاب؟ نیم درصد هم زیاد است برایش! فقط الان می‌خواهم زودتر خالق‌شان را بدانم چه‌کسی هست.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,823
مدال‌ها
2
صدای خنده از سمت راست می‌آید. نمی‌گذارد تمرکز کنم. کلافه دستی به گلویم می‌کشم. می‌خواهم در سکوتی مطلق، طراح‌هارا نگاه کنم و برای آرام‌کردن خودم‌هم که شده ایراداتی از آن پیدا کنم. صدای قدم‌هایی در فضای کوچک اتاق منعکس می‌شود. دستی روی‌ شانه‌ام می‌نشیند. نمی‌خواهم مرا از این‌حال بیرون بیاورد.
- پسر، چرا نمیای؟ بیا ببین کی اومده!
دستش‌ را پس می‌زنم. دقیقاً پشتم ایستاده. به سمتش برمی‌گردم. تابه‌حال چشمان آبی‌رنگش‌ را از این زاویه ندیده‌بودم. قدِ بلند و هیکلِ لاغرش بیشتر به چشمانم می‌آید. چشمانم به سمت خال‌ِ کوچک کنار لب و جای‌ بخیه‌ی کنار گوش‌اش می‌روند. تابه‌حال به جزئیات صورت‌اش به این دقیقی و نزدیکی در طول این‌سال‌ها نگاه‌ نکرده‌ بودم. انگار آدم‌ها از دور قشنگ هستند و هرچه‌قدر نزدیک‌تر شوند، ایرادات و مشکلات‌ آن‌ها بیشتر درچشم می‌آید. این حرفم را بلند گفتم که وقتی می‌شنوم:
- عه، این‌جوریه؟ عیبی نمونده بود روی ما بزاری!
افکارم رو پس می‌زنم:
- چیه، چی‌شده همش صدام میزنی؟ نمی‌بینی جواب نمی‌دم یعنی کار دارم؟
چشمانش را یک دور می‌چرخاند
شهاب: احیاناً کارت دیدن این کاغذهای خط‌خطی شده نبوده؟
از همان اوّل که نمی‌خواست کنارم در شرکت کار کند، فهمیدم از این کارها اصلاً خوشش نمی‌آید. برایش همین‌جا کافی‌ است. سریع به فضای قبلی خودم برمی‌گردم
- ببین! اینا رو کی کشیده؟!
خودش‌ را به جلوی میز می‌رساند‌. همان‌طور که نگاهشان می‌کرد، یک‌دفعه به آن‌سمت میز رفت و شروع به دست‌کشیدن روی پیراهن‌های زیر شیشه‌ی میز کرد.
- هزار بار میگم، آقا شما پول می‌گیرید که حواستون به همه‌جا و مغازه باشه نه این‌که بیای این‌جا برای من نقّاشی بکشی.
اشاره‌ای به تیشرت مردانه سفید رنگ می‌کند
- ببین، اگه مرتبش نمی‌کردم صد درصد خط می‌افتاد.
دستانم‌ را روی میز می‌گذارم و سر را بالا می‌آورم. نفس عمیقی از ته‌دل می‌کشم. نگاهی به دیوار‌های زرد و سفید می‌اندازم. میگن رنگ زرد آرامش میده و الان احتیاج دارم آروم باشم تا فک‌اش رو پائین نیارم که برای این‌کارم دلایل کافی دارم.
نگاه عصبانی‌ام را که می‌بیند، دستانش‌ را بالا می‌آورد.
- من شِکر خوردم! تو فقط جانِ من خودت‌رو کنترل کن‌.
دستم‌ را می‌گیرد و به سمت درِ خروجی می‌کشد.
شهاب: اینارو ول کن. بیا ببین کی اومده که شاید اعصابت بیاد سر‌ِجاش تا از کشتن من صرف‌نظر کنی.
- فکر کن یه درصد!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,823
مدال‌ها
2
فضای بوتیک‌ را که می‌بینم، تغییرات آن حسابی در چشمانم پررنگ می‌شود. انگار خیلی‌وقت بوده که گذری در این‌جا نداشته‌ام. کاغذ رنگی‌های مشکی‌طلایی، لباس‌هایی که با طیف رنگی رگال‌بندی شده‌اند و ترتیب‌آن‌ها حسابی نگاه‌ به‌خود جذب می‌کند.گل و گلدان‌هایی که روی زمین و آویز شده‌اند را دوست‌دارم. نگاهم در گردش بود که روی فردی قفل شد.
- اگه من‌رو جزو دکوراسیون حساب نمی‌کنی، سلام!
نمی‌توانم نگاهم‌ را از چند تار موی‌سفیدِ کنار شقیقه‌هایش بردارم. چه‌زود پیر شده. دست بلند شده‌اش را سریع جواب می‌دهم.
- انگار هوای لهستان بهت نساخته دکتر!
صدای خنده‌اش لب‌های مرا هم همراه می‌کند.
- یا نکنه زن‌خارجی گرفتی و نمی‌دونی چه‌طور باهاش کنار بیای؟
قبل‌ از نگاه گردن به‌چشمانش، چینِ اطراف آن‌ها نگاه‌ را جلب می‌کند. دستانم‌ را همراه‌خودم به جلو می‌کشم و بغلش می‌کنم.
- چه صحنه‌ی احساسی شد. اَه، بسه دیگه.
شروع به جدا کردن‌مان می‌کند.
- تو برعکس‌من انگار هر روز جوون‌تر میشی.
با نگاهش اشاره‌ای به اطراف می‌کند.
- هر روز هم که بیشتر پیشرفت می‌کنی. اون‌ور حسابی اِسمت وِرد زبون‌ها شده.
دستی به‌ موهایم می‌کشم:
- دیگه همینه، شهرت و دردسر‌هاش. یا بهتره بگم تلاش هست و موفقیت‌هایی که داره!
ابروهایش‌را بالا می‌اندازد. لبخندی می‌زند.
- صد درصد!
هیچ‌وقت نتوانستم با او کنار بیایم‌. خوب می‌شناسم‌اش‌. نمی‌تواند ببیند کسی بهتر از او عمل می‌کند و حاضر است هرکاری برای کنار زدن هرکس انجام دهد. من حداقل دست به‌هرکاری می‌زنم تا بهتر شوم نه این‌که... ‌.
- نگفتی، چه بلائی سرِخودت آوردی؟
- بالاخره شرکت و زیر دستات هستن و مشکل‌هایی که داره.
در جایش جا‌به‌جا می‌شود‌.
- زنِ ایرانی گرفتم که تا الان با سختی‌ها دوام آوردم.
صدای سوت زدن شهاب کنار گوشم، برای بار چندم کار دست‌خودش می‌دهد.
- چه جمله‌ای گفتی! یادم باشه اگه خواستم ازدواج‌کنم، شب‌خواستگاری به‌طرف بگم و قضیه‌رو همون شب تموم کنم‌.
دست محّکمی بر شانه‌اش می‌زند.
- صبرکن ببینم. چرا ما رو دعوت نکردی؟
اخم‌هایش درهم می‌روند. انگار زیادی بی‌جان شده‌است.
- یهویی شد دیگه. حالا کی به‌تو زن میده!
و شروع به خندیدن می‌کند. خبری از ردیف دندان‌های سفیدش نیست.
- تو چی هامون؟ ازدواجی، دوستی، زیر نظری... .
شهاب قهقه‌ای می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

لِئا.

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Sep
261
3,823
مدال‌ها
2
***
شهاب: چرا یه لحظه باهاش جدی هستی، یه لحظه خوب؟
می‌ایستند.
- اوّل بغلش می‌کنی بعد سرد رفتار می‌کنی. چته؟
سرمای زیادی از بالا حس می‌کنم. نگاهی می‌اندازم و کولر را می‌بینم.
- وقتی باهاش خوبم، یاد خوبی‌هاش می‌افتم.
از رو‌به‌روی کولر کنار می‌روم.
- وقتی‌هم خوشم‌ نمیاد دیگه باهاش حرف‌بزنم، یاد اخلاق و رفتارهای مزخرفش می‌افتم.
دستی به بازویش می‌کشد. حتماً فهمیده زیادی این‌جایی که ایستاده‌ایم سرد است‌.
- مگه چکار کرده باهات؟
چوپ خطش پُر شده؛ می‌خواهم برای دقیقه‌ای هم که شده مزاحم نشود و سوال‌های بی‌جا نپرسد. اصلاً بلد نیست چه‌طور باید با یک نفر رفتار کند. وقتی کسی باتو حرف می‌زند، از مشکلاتش برایت می‌گوید و بابت آرام کردن و کمک کردنت تشکّر می‌کند، این باعث نمی‌شود دلیلی داشته‌باشی برای این‌که هرکار و هر سوالی که می‌خواهی بپرسی! جدیداً دوست‌هایت‌هم زیادی دخالت می‌کنند! چون رفیق‌ات هستند. خوشم نمی‌آید کسی به این اسم بهم نزدیک شود و هرجور که می‌خواهد رفتار کند، چون قبولش دارم. وقتی جای‌خالی شهاب‌ را می‌بینم، می‌فهمم زیادی در فکر بودم و دیده‌است جوابی نمی‌گیرد. با کلافگی یکی‌ از صندلی‌های پشت میز را می‌کشم به طرف خودم. درسته صدایش زیادی روی مُخ است ولی دوستش‌دارم. اذیت‌کردن خودم‌ را از همان کودکی دوست داشتم‌.
صدایش‌ را کم‌رنگ می‌شنوم، هرچند که معلوم است حسابی برای رسیدن صدا داد می‌زند.
- نگفت بهت ولی ورشکسته شده. اوضاعش حسابی خراب شده بوده انگار. زنش‌ هم همون‌جا طلاقش داده و خونه و ماشین‌ رو به‌جای مهریه برداشته.
آهی می‌کشد. با وضعی که اون داشت و با کار‌هایی که می‌کرد، باید هم همین‌ بلا سرش می‌آمد. نمی‌خواهم بی‌رحم باشم امّا... .
- الان‌هم برگشته تا یه کاری برای خودش جور کنه. نمی‌خواست خودش بهت بگه. از من خواست براش همین‌جا یه‌کاری دست و پا کنم.
خوی بی‌رحمی و گذشته بینم بیدار می‌شود.
- حقّی نداری که بهش الکی امید بدی و به‌خوای استخدامش کنی. وگرنه خودت‌هم باید بری کنارش دنبال کار.
کفش‌های مشکی‌رنگش جلویم ظاهر می‌شود. انگار صدای قدم‌هایش‌ را نشنیدم.
- خر نباش هامون! اون قبلاً شریکت بوده.
همان‌طور که آرنج‌هایم روی زانو هستند،سرم‌ را بالا می‌آورم.
- خریت برای کسی هست که فکر می‌کنه زندگی یعنی راحتی و خوشی. وقتی‌ هم سختی ببینه میره دنبال اصالت خر.
بلند می‌شوم. حالا اون است که نگاهش‌ را بالاتر می‌گیرد.
- درسته مشکل مالی داشت. وقتی بهش پیشنهاد یه پول هنگفت کردن، منی که دوستش بودم‌ رو انداخت دور و افتاد دنبالِ این که جاسوسی منو کنه و اطلاعات بفرسته برای کسایی که نباید! همون‌موقع که فهمیدم به خودم قول دادم تحت هیچ شرایطی دیگه باهاش کار نکنم.
نفس عمیقی می‌کشم. یادآوری گذشته‌ برایم عذا‌ب‌آور است.
- هزار دفعه گفتم که بره فقط دعا کنه زنده موند.
تلفنش که زنگ می‌خورد، سری برایم تکان می‌دهد و می‌رود. دستانم‌ را به کمر می‌زنم. نفسم‌ را حبس می‌کنم و نگاهم‌ را در اطراف می‌چرخانم. نگاهم که اتاق استراحت می‌افتد، همان‌طور که نفسم‌را بیرون می‌دهم، دختری‌ را می‌بینم که روی میزی خم شده و دستانش‌را تکان می‌دهد. چشمانم‌ را ریز می‌کنم و نزدیک‌تر می‌روم. از همین‌جاهم تشخیص می‌دهم روی همان طرح‌های لباسی است که دنبال صاحبشان می‌گشتم کار می‌کند. به‌کل فراموش کرده‌بودم.‌ موهایی که روی‌ پیشانی‌اش ریخته‌‌ را پشتِ‌گوش می‌فرستد و کمر صاف می‌کند. چشمانش‌ را می‌بندد‌. حالش‌ را درک می‌کنم. حسابی خسته شده‌است. دستان مشت شده‌اش‌ را بالا می‌دهد و خستگی رفع می‌کند. از همین‌جا هم نگاهم‌ را به خود جذب می‌کند. زیباست به‌نظرم!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین