جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط AVA mohamadi با نام [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک » ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,173 بازدید, 222 پاسخ و 20 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان ظهور الهه ابراهام] اثر« آوا محمدی کاربر انجمن رمان بوک »
نویسنده موضوع AVA mohamadi
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AVA mohamadi
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- ممنون، راستی باید در مورد موضوعی باهات حرف بزنم.
- بگو.
- ابلیس به زودی می‌خواد حمله کنه، باید آماده باشی.
- خوب می‌دونستم منظورش چیه!
سامر با اخم پرسید:
- مگه ابلیس منتظر نبود آسمین قدرتش رو بیدار کنه و بعد حمله کنه؟
پوزخندی زدم.
- نه، من رو فرستاده پی نخود سیاه، واگر نه می‌تونست یکی رو بفرسته از آب چشمه بیاره. نیازی نبود این همه راه بیایم.
سامر: مگه می‌دونست چشمه کجاست؟
- نه نمی‌دونست، اما نیازی به آب چشمه نبود.
ماریا متعجب گفت:
- یعنی چی؟ مگه بدون آب چشمه میشه؟
- آره میشه، یادت هست کلاوس چی گفت... خشم باعث میشه قدرتت فعال شه، خشم، درد، ناراحتی و... اما من با عشق و محبت قدرتم رو فعال می‌کنم و در برابر ابلیس می‌ایستم!
سامر: پس دیگه نیازی به آب چشمه نداری؟
- مگه من گفتم ندارم؟ گفتم بدونم اون هم می‌شد ولی ما که این همه راه امدیم پس دلیلی نمی‌بینم ازش نخورم!
ماریا از جاش بلند شد.
- وایستین، اول باید به کلاوس بگم بیاد!
ناخودآگاه ضربان قلبم تند شد جوری که انگار می‌خواست از قفسه سی*ن*ه‌ام بزنه بیرون. دلیل این تپش قلبم رو نمی‌دونستم این حس لعنتی چی بود.
- باشه بهش بگو من میرم بیرون.
ماریا سری تکون داد از کلبه خارج شدم به هوای آزاد نیاز داشتم. به سمت چشمه‌ای که حالا کمی بزرگ‌تر و زیباتر شده بود رفتم. خم شدم و دستم رو تو آب فرو کردم سرماش به بدنم منتقل شد. حس عجیبی داشتم مثل این بود که تشنه باشی و دلت بخواد آب بخوری، اما تنها زمانی تشنه‌ام می‌شد که به چشمه خیره می‌شدم! انگار جادوت می‌کرد. چشمم رو بستم و نفس عمیقی کشیدم وقتی چشمم رو باز کردم از تصویری که توی آب دیدم جیغ بلندی کشیدم. نفس‌هام به شماره افتاده بود قلبم تندتند خودش رو به دیواره سی*ن*ه‌ام می‌کوبید. بدنم لرزه بدی گرفته بود و هر آن ممکن بود از ترس سکته کنم.
با ترس عقب گرد کردم و از اون‌جا دور شدم، هنوز تصویر اون سر نصفه که یه طرف موهاش سیاه و یه طرفش سفید و با چشم‌های سیاهش و لب‌های پاره که دوتا دندون نیش خراب ازش زده بود بیرون جلوی چشمم بود. به خودم نهیب زدم که حتماً توهم بوده اما یه چیزی درونم داد می‌زد این موجودی که دیدم واقعی بود! با حال زار وارد کلبه شدم هنوز تنم از ترس می‌لرزید. وارد یکی از اتاق‌ها شدم که از شانسم دست‌شویی بود، به صورتم آب زدم و تو آینه به خودم زل زدم. خودم بودم هیچ چیز ترسناکی نبود فقط توهم زدم آره توهم بود! از دست‌شویی اومدم بیرون با صدای آشنایی بهش چشم دوختم. صدای تپش قلبم داشت رسوام می‌کرد. یعنی حسی که دارم می‌تونه عشق باشه؟ پوزخندی زدم! هه عشق؟ اصلاً چی هست؟ هر چی بود داشت از درون نابودم می‌کرد. با صداش از فکر در آمدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- ماریا بگو چی‌شده؟
ماریا بهم اشاره کرد که بشینم همه‌گی روی مبل‌ها نشستیم. من کنار سامر نشستم که درست رو‌به‌روی کلاوس بود. چشم‌هاش واقعاً گیرا بودن دوتا تیله آتشین! شروع کردم به آنالیز کردن. بلوز سرمه‌ای با شلوار مشکی که آستین‌های بلوزو داده بود بالا و از یقه باز بود. هیکل عضلانیش خیلی تو چشم بود‌. چهار شونه و قد بلند، موهاشم مثل همیشه داده بود بالا البته یه تیکه‌اش روی پیشونیش جا خوش کرده بود. ماریا با اضطراب گفت:
- کلاوس، ابلیس نقشه دیگه‌ای داره!
کلاوس اخم کرد.
- منظورت چیه؟
- مگه قرار نبود بعد این‌که آسمین قدرتش زو فعال کرد حمله کنه؟ پس چرا قصد داره همین الان حمله کنه؟
کلاوس با مرموزی گفت:
- از کجا می‌دونی می‌خواست بعدش حمله کنه؟
ماریا باشک پرسید:
- کلاوس تو از یه چیزی خبر داری؟ امکان نداره اون‌قدر خونسرد باشی!
کلاوس خیلی ریلکس گفت:
- نقشه خودم بود بفرستمتون این‌جا.
آکان کلافه تو جاش جابه‌جا شد.
- منظورت چیه؟ چرا واضح نمی‌گی؟
کلاوس نگاهی به میاکا انداخت.
- آب چشمه نمی‌تونه قدرت آسمین بیدار کنه، فقط باعث میشه آسمین اون نیمه شیطانی‌شو از بین ببره! اما ابلیس از این موضوع خبر نداشت، و فکر می‌کرد برای بیدار کردن قدرت آسمین به آب چشمه نیازه!
آکان با تعجب گفت:
- یعنی تو می‌خواستی آسمین نیمه شیطانی‌شو از بین ببره؟
کلاوس نگاهش رو بهم دوخت نگاهمون گره خورد.
- آره.
ماریا آب دهنش رو با صدا قورت داد.
- پس دیگه این‌جا کاری نداریم ؟ باید برگردیم؟
- نه، فعلاً این‌جا کار داریم باید برگردیم پناه‌گاه!
سوالی که تو ذهنم بود رو به زبون آوردم:
- پس چرا منو فرستادی؟
- برای این‌که میاکا فقط به تو جواب می‌داد. در غیر این صورت نمی‌تونستیم چشمه رو پیدا کنیم.
چشم‌هام از تعجب گرد شد.
- تو... تو خبر داشتی؟
- آره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
یه حس بد اومده بود سراغم، یه حس ناآشنا! احساس خطر می‌کردم. عصبی بودم نمی‌دونم چرا ولی دلم می‌خواست یکی رو بزنم داغونش کنم! صدای ترس آلود ماریا امد.
- ک... کلاوس... اینو ببین... آسمین.
تو این لحظه واقعاً دلم می‌خواست یکی زو بکشم شدیداً احساس جنون می‌کردم. بازوی راستم می‌سوخت. انگار که یه چیز داغ بهش چسبیده، تو حال خودم نبودم چشمم رو بسته بودم و بهم فشارشون می‌دادم، دست‌هامم مشت شده بودن. یه نفر از بازوهام گرفته بود و هی تکونم می‌داد دلم می‌خواست سرش داد بزنم بگم آخه اولاغ چرا تکونم میدی؟ با صدای داد کلاوس بازوهام آزاد شدن یکی آروم کنار گوشم زمزمه کرد.
- آسمین منو ببین، آروم باش چیزی نشده.
لای پلکم رو باز کردم غرق دوتا تیله آتشین شدم با نگرانی بهم چشم دوخته بود.
با صدای عصبی گفت:
- ماریا با میاکا از آب چشمه آماده کنین، وقتشه!
نمی‌تونستم چشمم رو باز نگه دارم خیلی درد داشتم. یه چیزی از درون داد می‌زد:
- بکش‌بکش!
فریاد زدم:
- خفه‌شو لعنتی، گمشو!
- تو باید بیایی پیش هم‌نوعات باید بکشی، همه‌رو بکش تو یه شیطانی!
سرم به شکل بدی درد می‌کرد این همون نیمه شیطانیم بود.
- گمشو لعنتی، من شیطان نیستم!
کلاوس کلافه من رو گرفت تو بغلش از جاش بلند شد. هیچی از اطرافم نمی‌فهمیدم همه چی برام گنگ بود فقط همون صدا بود تو سرم و اون کلمه که می‌گفت:
- بکش!
با حس دردی تو دستم به زور نگاهم رو دوختم به ناخون‌های بلندی که داشت وحشیانه بزرگ می‌شد. صدای اطرافم برام نا مشخص بود هیچی از حرف‌هاشون نمی‌فهمیدم. صدای عصبی کلاوس اومد:
- ماریا زود باش! داره دیر میشه.
یه نفر با عجله کنارم نشست، چیزی که دستش بود داد به دست کلاوس.
- آسمین تو نباید کم بیاری، قوی باش باید باهاش بجنگی.
کلاوس کاسه‌ای به دهنم نزدیک کرد، اما نمی‌تونستم دهنم رو باز کنم انگار یه چیزی از درون نمی‌ذاشت.
ماریا: آسمین دهنت رو باز کن!
سامر: یه چیزی داره مانع میشه، دست خودش نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
*کلاوس*

عصبی کاسه رو دادم دست سامر.
- من دهنش رو باز می‌کنم تو بریز تو دهنش.
سامر کاسه رو از دستم گرفت، سر آسمین گذاشتم روی پام.
- آسمین می‌تونی دهنت رو کمی باز کنی؟
سرش رو تکون داد و سعی کرد دهنش رو باز کنه، همین که دندونش از هم فاصله گرفت انگشت اشاره‌م رو گذاشتم لای دندونش و بازش کردم. سامر سریع کاسه آب و ریخت تو دهنش. آسمین دیگه تقلا نمی‌کرد و آروم نفس می‌کشید.
سامر نگران گفت:
- حالش چطوره؟
اخم غلیظی کردم اصلاً حس خوبی بهش نداشتم!
- خوبه.
آسمین رو بغل کردم و به سمت کلبه رفتم، میاکا هم دنبالم اومد. وارد یکی از اتاق‌ها شدم و گذاشتمش روی تخت و با یک نگاه عمیق از اتاق خارج شدم. خطاب به میاکا گفتم:
- باید باهات حرف بزنم!
روی مبل نشستم.
- این پسر کیه؟
میاکا با ترس گفت:
- شاهزاده... شاهزاده روباه‌ها.
یه تای ابروم رو دادم بالا.
- مطمئنی؟
- آره، آره.
- خودشم چیزی فهمیده؟
منظورم این بود که می‌دونه ما خبر داریم کیه یا نه.
- نه فکر نکنم بدونه.
سری تکون دادم.
همه‌اش تو جاش جابه‌جا می‌شد عصبی گفتم:
- چیزی شده؟
آب دهنش رو قورت داد.
- نه... نه خب... راستش یه چیزی هست فکر کنم بهتره بدونی!
- خب می‌شنوم!
- تو خوابم دیده بودم آسمین یه خال‌کوبی داره، اما امروز سعی کردم ببینم درسته یا نه که نشد ببینم.
- خب این چه ربطی داره؟ هر کسی می‌تونه خال‌کوبی داشته باشه!
- نه این اصلاً درست نیست، من خوب یادمه خال‌کوبی وقتی ظاهر شد که آسمین قدرتش بیدار شد.
متعجب از چیزهایی که میاکه گفته بود داشتم به این‌که چه دلیلی داره یه خال‌کوبی اونم درست زمانی که قدرت آسمین بیدار میشه پدیدار شه. هم‌زمان با حرفی که میاکا زد آکان و ماریا با سامر هم وارد کلبه شدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- ممکنه ربطی به قدرتش داشته باشه.
آکان: چیزی شده کلاوس؟
کلافه دستی تو موهام کشیدم.
- ماریا چیزی در مورد خال‌کوبی که موقع بیدار شدن قدرت آسمین ممکنه به وجود بیاد می‌دونی؟
ماریا تعجب کرد.
- نه! چرا همچین سوالی می‌پرسی؟
میاکا خودش موضوع رو به بچه‌ها توضیح داد ماریا وقتی شنید شوکه گفت:
- این امکان نداره! پدر آسمین همچین خال‌کوبی نداشت و من دلیل این خال‌کوبی رو نمی‌فهمم.
آکان: آسمین مثل پدرش نیست، با اهورا فرق داره.

*آسمین*

نمی‌دونم ترس بود یا چیز دیگه‌ای، اما دلم می‌خواست زود از خواب بیدار بشم. دیگه نمی‌تونستم بهش نگاه کنم یعنی این من بودم؟ برای این‌که مطمئن بشم به سمت چپ خم شدم، که هم‌زمان با من اون هم به سمت چپ خم شد. دیگه مطمئن بودم اون دختر خود من بودم ولی اون با من فرق داشت آب دهنم زو قورت دادم و پرسیدم:
- تو منی؟
پوزخندی زد.
- نه!
***

می‌دونستم منظور میاکا از خال‌کوبی چیه همین‌طور چرا اون خال‌کوبی رو دارم! بیشتر از این طولش ندادم و وارد حال شدم. با ورودم همه سر‌ها به طرفم چرخید. حوصله توضیح نداشتم و بلافاصله روی مبل تک نفره نشستم، بدون توجه به قیافه‌های متعجبشون البته به جز کلاوس، که با اخم داشت بهم نگاه می‌کرد. گفتم:
- من حالم کاملاً خوبه، سامر میشه چند لحظه بیایی بیرون.
اخم‌های کلاوس با این حرفم بد‌تر توی هم رفت. با خشم از جاش بلند شد چون روبه‌روی من بود منم از جام بلند شدم.
- آسمین چی تو فکرته؟
بدون توجه به حرفش گفتم:
- ببین من حال و حوصله توضیح دادن ندارم، پس دنبالم بیا تا بفهمی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
بعد به سامر اشاره کردم که دنبالم بیاد. بقیه هم مات و مبهوت به رفتن ما نگاه می‌کردن. از کلبه خارج شدیم و به طرف تخته سنگی رفتیم. کلاوس با اخم وحشتناکی به سامر نگاه می‌کرد، با خودم می‌گفتم هر آن ممکنه بزنه لت و پارش کنه! اما چرا به سامر اون‌جوری نگاه می‌کنه؟
سامر: میشه بگی این‌جا چه خبره؟
- آره میگم، باید بری به سرزمین فرشته‌ها.
سامر تعجب کرد کلاوس با اخم گفت:
- منظورت از این حرف چیه؟
- منظورم خیلی واضح بود. سامر میره به میروزین تا به هیراد همه چیو بگه.
کلاوس کلافه دستی به موهاش کشید.
- برای چی سامر بره؟ اصلاً چرا بره؟
کمی تعجب کردم اما زود برگشتم به حالت اولم.
- ببین من همه چی یادم اومده و همه چی رو هم می‌دونم! دیگه مخفی کاری بسه، سامر میره چون در حال حاضر تنها کسیه که بهش اعتماد دارم و البته... .
پوزخندی زدم... .
- به عنوان شاهزاده روباه‌ها می‌تونه بره اون‌جا.
رنگ نگاه سامر عوض شد. انگار انتظار نداشت بفهمم کیه!
- ببین سامر میری به میروزین پیش هیراد، بهش میگی ابلیس ارتشی از اهریمن‌های سیاه درست کرده سعی داره به اون‌جا حمله کنه. ما هم در اولین فرصت بهش ملحق می‌شیم.
کلاوس با اخم دستم رو گرفت و خواست با خودش ببرتم، اما سامر هم این یکی دستم رو گرفت و نذاشت.
سامر: کجا می‌بریش؟
کلاوس چنان اخمی کرد که گفتم الان که می‌زنه سامر رو ناکار می‌کنه!
- به تو ربطی نداره!
تن صداش خیلی ترسناک بود. تو اون لحظه خداخدا می‌کردم سامر دستم رو ول کنه واگرنه زنده نمی‌موند.
- اتفاقاً به من مربوط میشه.
احساس کردم دست راستم داره می‌سوزه، مطمئن بودم کلاوس از خشم در حال فورانه. دستم رو از دست سامر به زور کشیدم بیرون، همین که دستم آزاد شد کلاوس من رو پشت سرش کشید و برد. نمی‌‌دونستم کجا داره میره نمی‌دونم چرا نمی‌ترسیدم دیگه ترسی نداشتم، ولی وقتی کلاوس عصبی می‌شد واقعاً ترسناک می‌شد. وقتی به جای خلوتی رسیدیم کلاوس دستم رو ول کرد و برگشت سمتم، چشم‌هاش خیلی ترسناک شده بود و هر دو دستش آتیش گرفته بود.
با هر قدمی که به سمتم برمی‌داشت ناخودآگاه من یک قدم عقب می‌رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
اون‌قدر عقب‌عقب رفتم که پشتم به یه چیز سفت خورد مطمئنم درخت بود. بهم نزدیک شد، جوری که نفس‌هاش به صورتم می‌خورد. دلیل این عصبانیتش زو نمی‌دونستم! با صدای دادش به خودم اومدم.
- چرا؟ چرا اون پسره برات مورد اعتماده؟
همین حرفش باعث شد منم همه چی یادم بیفته و مثل خودش داد بزنم:
- هه چیه، بهت بر خورد آره؟ مگه به تو هم اعتماد نداشتم هان؟ چی‌کار کردی بعد پنج سال گذاشتی رفتی، چرا؟ برای این‌که من آسیب نبینم! اینم شد دلیل؟ فکر می‌کردی ایلیا حافظم رو پاک کنه دیگه هیچی یادم نمیاد؟ نخیر آقا من همه چی یادم اومد از ده سال پیش که کنار مرز شیطان‌ها دیدمت، کنار همون درخت؛ ولی آخرش چی شد؟ به خاطر چند تا حرف گذاشتی رفتی! از همه مهم‌تر بهم نگفته بودی پدرم زنده‌است.
کلاوس کلافه گفت:
- من نمی‌تونستم، اهورا ازم خواست ازت دور بمونم! بهم گفته بود نباید بهت بگم که اسیر شده.
- تو هم که از خدات بود گذاشتی رفتی!
کلاوس عصبی مشتش رو به سمتم آورد ناخودآگاه چشمم رو بستم. چند لحظه گذشت اما اتفاقی نیفتاد، لای پلکم رو باز کردم که دیدم مشت کلاوس درست کنار گوشم روی درخت فرود اومده.
- دیگه هیچ‌وقت این حرف رو تکرار نکن!
ثانیه‌ای بعد هیچ خبری ازش نبود. نفس راحتی کشیدم، شاید حرف‌هاش راست باشه اما فعلاً باید به فکر بقیه باشم. خدا می‌دونه اگه مرد رویا‌ها... یه لحظه خندم گرفت واقعاً مرد رویا‌ها پدرم بود! باورش برام سخته اما خب من همه چی یادم اومد. نفس عمیقی کشیدم باید برمی‌گشتم به کلبه.
بالاخره بعد از نیم ساعت برگشتم به کلبه، تعجبی نداره که طول کشید اون‌قدر فکرم درگیر بود که وسط راه گم شدم و با هزار بدبختی راه رو پیدا کردم! روبه‌روی کلبه وایستادم و نفس عمیقی کشیدم، در رو باز کردم آروم وارد شدم. همه جای کلبه ‌رو از نظر گذروندم ماریا کنار آکان نشسته بود، سامرم یه طرف با اخم نشسته بود. خبری از میاکا و کلاوس نبود. به سمت مبل کناری سامر رفتم و نشستم.
سامر : کجا بودی؟ چرا دیر کردی؟
با اخم نگاهش کردم یهو چشمم به زخم کنار پیشونیش افتاد.
- دعوا کردی؟
لبخندی زد که باعث شد صورتش از درد جمع بشه، حتماً با کلاوس دعوا کرده، کلاوس هم زده ناکارش کرده. با این فکر لبخندی زدم چه‌قدر این سامر من رو حرص می‌داد، یادم باشه از کلاوس تشکر کنم. از جام پاشدم رفتم سمت آشپرخونه، از روی میز کنار پنجره یه دستمال برداشتم یکم بتادین زدم بهش برگشتم کنار سامر و نشستم.
- سرتو بیار بالا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
همین که سرش رو آورد بالا دستمال رچ به پیشونیش نزدیک کردم، از کارم تعجب کرد اما من با خونسردی به کارم ادامه دادم. صدای در اومد، برنگشتم تا ببینم کیه همین که کارم تموم شد از جام بلند شدم.
- یه وقت فکر و خیال الکی برت نداره ‌ها!
سامر لبخندی زد و در حالی که روی مبل دراز می‌کشید میگه.
- فکر و خیال که برم داشت البته، اگه بدونی تا کجا پیش رفتم.
با اخم نگاهش کردم این بشر چه‌قدر پرو بود.
- هی کله قرمزی به روت خندیدم پرو شدی، کاری نکن بزنم چشمتم من بادمجون بکارم.
سامر با این حرفم اخم کرد و به پشت سرم نگاه کرد، ناخوداگاه منم برگشتم که چشمم افتاد به کلاوس که با پوزخند به سامر نگاه می‌کرد. نگاهم سر خورد پاین‌تر و به دستش رسید که زخمی شده بود. حتماً وقتی به درخت زده زخمی شده. خیلی خودم رو کنترل کردم که به سمتش نرم اما مگه این دل بی‌صاحابم می‌ذاشت! بدون توجه به سمتش رفتم با دیدن وضعیت دستش اخم‌هام تو هم رفت، با اخم به ماریا نگاه کردم.
- تو واقعاً خواهرشی؟ به‌خدا جا تو با سیب زمینی عوض کنن کسی متوجه نمی‌شه.
آکان با این حرفم زد زیر خنده، والله راست میگم دیگه. ماریا به آکان توپید:
- زهرمار واسه چی می‌خندی؟ خودت که دیدی نذاشت بهش دستم بزنم!
بعد هم با حالت قهر روش رو برگردوند. کلافه از آستین کلاوس گرفتم و به آشپزخونه رفتم. در حالی که یه دستمال تمیز برمی‌داشتم زیر لب غر می‌زدم.
- یکی که فقط نقش سیب زمینی رو ایفا می‌کنه، اون یکیم که کلاً یکی می‌خواد مواظب خودش باشه! بقیه هم که کلاً هیچ... .
برگشتم که دیدم کلاوس با اخم سر پا وایستاده، پس چرا نمی‌شینه نکنه می‌خواد صندلیم من براش بکشم عقب! سعی می‌کردم آروم باشم به طرفش رفتم.
- میشه بشینی.
با همون اخمش صندلی عقب کشید و نشست. منم یه صندلی آوردم نزدیکش و نشستم، دستش رو گرفتم و گذاشتمش روی میز زخمش زیاد عمیق نبود. از بتادین یکم ریختم رو دستش حتی جیکشم در نیومد ولی به جاش من درد کشیدم دیگه واقعاً داشتم کلافه می‌شدم. خیلی سریع زخمش رو تمیز کردم و با دستمال بستمش، زود از جام پاشدم و بتادین گذاشتم سر جاش اومدم برم که دستم رو گرفت. ضربان قلبم بالا رفت! این حس لعنتی داره باهام چی‌کار می‌کنه؟! از جاش بلند شد و درست روبه‌روم وایستاد.
- سرتو بیار بالا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
تحکمی که تو صداش بود باعث شد خود به خود سرم رو بیارم بالا، اما نگاهم رو ازش دزدیدم که دوباره صداش اومد.
- بهم نگاه کن.
خیلی کلافه بودم ولی برای این‌که بهم شک نکنه بهش نگاه کردم، تو چشم‌هاش کلی حرف بود ولی من هیچی نمی‌فهمیدم.
- ‌میشه دستمو ول کنی؟
- چرا کاری می‌کنی که هر لحظه بیشتر دلم بخوادت!
از حرفش خیلی شوکه شدم این چش بود. خیلی گرمم شده بود دلم می‌خواست زود از اون‌جا دور بشم اما، نمی‌شد دستم رو خیلی محکم گرفته بود. دوباره با عجز نالیدم.
- میشه دستمو ول کنی، خواهش می‌کنم.
برام مهم نبود که ازش خواهش کردم تو اون لحظه فقط می‌خواستم ازش دور شم. بهم نزدیک شد و سرش رو آورد جلو.
- نه!
هنوز تو شوک حرفش بودم که با کاری که کرد کلاً دیگه از دنیا پرت شدم. داغی لب‌هاش رو روی لبم حس کردم من بی‌جنبه نبودم، ولی نسبت بهش حس عجیبی داشتم یه حس غریبه! تو گذشته هم‌چین حسی بهش نداشتم اما حالا فرق می‌کرد!
ازم جدا شد ولی عقب نرفت.
- اینم تلافی کارت، نیازی نبود خودت زخمش رو پاک کنی، کم‌کم بهتره همه اینو بدونن که تو مال منی!
همین رو گفت و خیلی ریلکس از آشپزخونه رفت بیرون، من هنوز سر پا وایستاده بودم و به کارش فکر می‌کردم! این الان چی‌کار کرد؟! وای خدای من!
چرا عین خر وایستادم نگاهش کردم، حالا پیش خودش فکر می‌کنه خبرایه. صدای از درون گفت:
- مگه نیست؟
با خودم گفتم نه نیست!
اما این دروغ بود من دلم رو بهش باخته بودم و نمی‌خواستم قبول کنم. کلافه از روی صندلی پاشدم و به سمت بیرون کلبه حرکت کردم. به هوای تازه نیاز داشتم فکرم درگیر بود هیچی از حرف‌هاش نمی‌فهمیدم! منظورش چی بود؟ وای خدا چرا این‌جوری شد!
کنار چشمه نشستم به تصویر خودم توی آب نگاه کردم چشم‌های قرمز، با موهای قرمز. پلکی زدم که دیگه خبری از اون ظاهرم نبود البته من خودم خواستمش!
- آسمین میشه باهات حرف بزنم؟
صدای میاکا بود. با سر بهش اشاره کردم که بشینه.
- خب می‌شنوم.
- ببین... چه‌جوری بگم من... می‌دونستم سامر کیه!
با بی‌خیالی نگاهش کردم.
- خب که چی؟ دیگه مهم نیست.
- ببین سامر گفت که قراره چیکار کنه، اما تو از کجا می‌دونی ابلیس ارتشی از اهریمن‌ها داره؟
- مهم نیست، ما فردا از این‌جا می‌ریم اگه خواستی بیایی آماده شو.
از جام پاشدم و یه قدم به سمت چشمه برداشتم، میاکا متعجب بهم نگاه می‌کرد. با خون‌سردی پای راستم رو توی آب گذاشتم هیچ اتفاقی نیفتاد اون یکی پام رو هم گذاشتم و همین‌جور حرکت کردم. حس خیلی خوبی داشتم این‌که روی آب راه بری ولی مثل این باشه که روی زمینی! این یکی از قدرت‌های من بود، مثل نیروی جاذبه می‌مونه. به میاکا نگاه کردم هم‌چنان با تعجب بهم نگاه می‌کرد حق داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

AVA mohamadi

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
279
1,503
مدال‌ها
2
- می‌خوای توام امتحان کنی؟
میاکا سری تکون داد.
- آره، ولی می‌ترسم بیفتم.
لبخند اطمینان بخشی زدم.
- نترس، بیا من حواسم هست.
با تردید به سمت آب قدم برداشت و پاش رو گذاشت روی آب، وقتی اتفاقی نیفتاد با ذوق به طرفم امد.
- وای آسمین، خیلی خوبه.
بعد چند بار دور خودش چرخید.
- وای، چه کیفی میده.
خیلی عجیبه میاکا روحیه‌ای شادی داشت و مثل بچه‌ها بود، همه‌اش دور خودش می‌چرخید و داد می‌زد! به فکرم رسید به ماریا هم خبر بدم بیاد، برای همین بلند داد زدم.
- ماریا، ماریا بیا بیرون.
به ثانیه نکشید که کل جمعیت کلبه ریختن بیرون، قیافه‌هاشون نگران بود با دیدن ما خیالشون راحت شد. اما این کلاوس اخم کرده بود! کلاً این بشر اخم نکنه روزش شب نمی‌شه. ماریا با آکان اوند نزدیک.
- چیه؟ چرا داد می‌زنی؟
- بیا نزدیکم کارت دارم.
ماریا که اصلاً حواسش نبود من روی آب وایستادم بدون توجه به سمتم اومد و درست روبه‌روم وایستاد.
- خب چی‌کارم داری؟
لبخند شیطانی زدم.
- تو یاد نگرفتی وقتی راه میری جلوی پاتو نگاه کنی؟
- نه، مگه چیه؟
بعد به دوروبرش نگاه کرد همین که چشمش به آب افتاد جیغ بلندی کشید.
- وای خدا، من کجام! چرا نیفتادم تو آب.
- یعنی تو الان نمی‌دونی کجایی؟
ماریا که تازه دوهزاریش افتاده بود با تعجب به سطح آب نگاه کرد.
- نگو که کار توعه؟ آخه چه‌جوری؟
- ببین مثل نیروی جاذبه زمینه اما در مورد من برعکس عمل می‌کنه.
ماریا با شک پرسید:
- یکی از نیرو‌‌های ابراهام؟
سری تکون دادم.
- آره، الانم صدات کردم بیایی روی یخ بازی کنیم.
ماریا متعجب گفت:
- مطمئنی حالت خوبه؟ تو یخ بازی؟
اخمی کردم.
- احمق به نظرت من دلم می‌خواد پاشم مثل بچه‌ها بالا پایین بپرم؟ کور نیستی که، به خاطر میاکا میگم.
- آهان! باشه من هستم، اما چه‌جوری؟
نگاهی به چکمه‌هاش انداختم لبخندی زدم و به میاکا گفتم بیاد کنارمون.
- چی‌شده؟ اتفاقی افتاده؟
- اتفاقی که فعلاً نه، اما قراره بیفته!
دنبال حرفم هر دو دستم رو به سمت آب گرفتم. ثانیه‌ای بعد کل آب یخ بسته بود.
میاکا با ذوق به کفش‌هاش نگاه کرد.
- وای خدا، خیلی وقتی اسکیت بازی نکردم.
ماریا با اخم ساختگی گفت:
- نگفته بودی از این کاراهم بلدی!
- چه فرقی می‌کنه حالا که دیدی.
میاکا با حالت غمگینی گفت:
- ولش کن ماریا، آخرین بار که اسکیت بازی کردم با پدر مادرم بود. خوشحالم که اون آخرین بار نبود.
دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم.
- بهت گفتم که بازم می‌بینیشون، بهت قول میدم.
میاکا سری تکون داد و دستمون رو گرفت دنبال خودش کشید. من زیاد بلد نبودم اما میاکا ماهرانه حرکت می‌کرد. سعی کردم خوشحال باشم شاید این آخرین باریه که کنار هم می‌خندیدیم.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین