- Sep
- 279
- 1,503
- مدالها
- 2
- ممنون، راستی باید در مورد موضوعی باهات حرف بزنم.
- بگو.
- ابلیس به زودی میخواد حمله کنه، باید آماده باشی.
- خوب میدونستم منظورش چیه!
سامر با اخم پرسید:
- مگه ابلیس منتظر نبود آسمین قدرتش رو بیدار کنه و بعد حمله کنه؟
پوزخندی زدم.
- نه، من رو فرستاده پی نخود سیاه، واگر نه میتونست یکی رو بفرسته از آب چشمه بیاره. نیازی نبود این همه راه بیایم.
سامر: مگه میدونست چشمه کجاست؟
- نه نمیدونست، اما نیازی به آب چشمه نبود.
ماریا متعجب گفت:
- یعنی چی؟ مگه بدون آب چشمه میشه؟
- آره میشه، یادت هست کلاوس چی گفت... خشم باعث میشه قدرتت فعال شه، خشم، درد، ناراحتی و... اما من با عشق و محبت قدرتم رو فعال میکنم و در برابر ابلیس میایستم!
سامر: پس دیگه نیازی به آب چشمه نداری؟
- مگه من گفتم ندارم؟ گفتم بدونم اون هم میشد ولی ما که این همه راه امدیم پس دلیلی نمیبینم ازش نخورم!
ماریا از جاش بلند شد.
- وایستین، اول باید به کلاوس بگم بیاد!
ناخودآگاه ضربان قلبم تند شد جوری که انگار میخواست از قفسه سی*ن*هام بزنه بیرون. دلیل این تپش قلبم رو نمیدونستم این حس لعنتی چی بود.
- باشه بهش بگو من میرم بیرون.
ماریا سری تکون داد از کلبه خارج شدم به هوای آزاد نیاز داشتم. به سمت چشمهای که حالا کمی بزرگتر و زیباتر شده بود رفتم. خم شدم و دستم رو تو آب فرو کردم سرماش به بدنم منتقل شد. حس عجیبی داشتم مثل این بود که تشنه باشی و دلت بخواد آب بخوری، اما تنها زمانی تشنهام میشد که به چشمه خیره میشدم! انگار جادوت میکرد. چشمم رو بستم و نفس عمیقی کشیدم وقتی چشمم رو باز کردم از تصویری که توی آب دیدم جیغ بلندی کشیدم. نفسهام به شماره افتاده بود قلبم تندتند خودش رو به دیواره سی*ن*هام میکوبید. بدنم لرزه بدی گرفته بود و هر آن ممکن بود از ترس سکته کنم.
با ترس عقب گرد کردم و از اونجا دور شدم، هنوز تصویر اون سر نصفه که یه طرف موهاش سیاه و یه طرفش سفید و با چشمهای سیاهش و لبهای پاره که دوتا دندون نیش خراب ازش زده بود بیرون جلوی چشمم بود. به خودم نهیب زدم که حتماً توهم بوده اما یه چیزی درونم داد میزد این موجودی که دیدم واقعی بود! با حال زار وارد کلبه شدم هنوز تنم از ترس میلرزید. وارد یکی از اتاقها شدم که از شانسم دستشویی بود، به صورتم آب زدم و تو آینه به خودم زل زدم. خودم بودم هیچ چیز ترسناکی نبود فقط توهم زدم آره توهم بود! از دستشویی اومدم بیرون با صدای آشنایی بهش چشم دوختم. صدای تپش قلبم داشت رسوام میکرد. یعنی حسی که دارم میتونه عشق باشه؟ پوزخندی زدم! هه عشق؟ اصلاً چی هست؟ هر چی بود داشت از درون نابودم میکرد. با صداش از فکر در آمدم.
- بگو.
- ابلیس به زودی میخواد حمله کنه، باید آماده باشی.
- خوب میدونستم منظورش چیه!
سامر با اخم پرسید:
- مگه ابلیس منتظر نبود آسمین قدرتش رو بیدار کنه و بعد حمله کنه؟
پوزخندی زدم.
- نه، من رو فرستاده پی نخود سیاه، واگر نه میتونست یکی رو بفرسته از آب چشمه بیاره. نیازی نبود این همه راه بیایم.
سامر: مگه میدونست چشمه کجاست؟
- نه نمیدونست، اما نیازی به آب چشمه نبود.
ماریا متعجب گفت:
- یعنی چی؟ مگه بدون آب چشمه میشه؟
- آره میشه، یادت هست کلاوس چی گفت... خشم باعث میشه قدرتت فعال شه، خشم، درد، ناراحتی و... اما من با عشق و محبت قدرتم رو فعال میکنم و در برابر ابلیس میایستم!
سامر: پس دیگه نیازی به آب چشمه نداری؟
- مگه من گفتم ندارم؟ گفتم بدونم اون هم میشد ولی ما که این همه راه امدیم پس دلیلی نمیبینم ازش نخورم!
ماریا از جاش بلند شد.
- وایستین، اول باید به کلاوس بگم بیاد!
ناخودآگاه ضربان قلبم تند شد جوری که انگار میخواست از قفسه سی*ن*هام بزنه بیرون. دلیل این تپش قلبم رو نمیدونستم این حس لعنتی چی بود.
- باشه بهش بگو من میرم بیرون.
ماریا سری تکون داد از کلبه خارج شدم به هوای آزاد نیاز داشتم. به سمت چشمهای که حالا کمی بزرگتر و زیباتر شده بود رفتم. خم شدم و دستم رو تو آب فرو کردم سرماش به بدنم منتقل شد. حس عجیبی داشتم مثل این بود که تشنه باشی و دلت بخواد آب بخوری، اما تنها زمانی تشنهام میشد که به چشمه خیره میشدم! انگار جادوت میکرد. چشمم رو بستم و نفس عمیقی کشیدم وقتی چشمم رو باز کردم از تصویری که توی آب دیدم جیغ بلندی کشیدم. نفسهام به شماره افتاده بود قلبم تندتند خودش رو به دیواره سی*ن*هام میکوبید. بدنم لرزه بدی گرفته بود و هر آن ممکن بود از ترس سکته کنم.
با ترس عقب گرد کردم و از اونجا دور شدم، هنوز تصویر اون سر نصفه که یه طرف موهاش سیاه و یه طرفش سفید و با چشمهای سیاهش و لبهای پاره که دوتا دندون نیش خراب ازش زده بود بیرون جلوی چشمم بود. به خودم نهیب زدم که حتماً توهم بوده اما یه چیزی درونم داد میزد این موجودی که دیدم واقعی بود! با حال زار وارد کلبه شدم هنوز تنم از ترس میلرزید. وارد یکی از اتاقها شدم که از شانسم دستشویی بود، به صورتم آب زدم و تو آینه به خودم زل زدم. خودم بودم هیچ چیز ترسناکی نبود فقط توهم زدم آره توهم بود! از دستشویی اومدم بیرون با صدای آشنایی بهش چشم دوختم. صدای تپش قلبم داشت رسوام میکرد. یعنی حسی که دارم میتونه عشق باشه؟ پوزخندی زدم! هه عشق؟ اصلاً چی هست؟ هر چی بود داشت از درون نابودم میکرد. با صداش از فکر در آمدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: