جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط mahsa khataee با نام رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,932 بازدید, 148 پاسخ و 36 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع رمان عشق، کیک، نوشابه اثر mahsa khataee
نویسنده موضوع mahsa khataee
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mahsa khataee
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
- جانم،سلام مامانم.
- ...
- خوبم من، شماها خوبین؟
- ...
- گفتم که وقت ندارم، بمونه برای بعد.
- ...
- می‌شه بعدا صحبت کنیم؟ مثلا وقتی رفتم خونه.
- ...
- تو راهم، تنهام، سوال دیگه؟
آرکا ابرویی بالا می‌اندازد و سرش را به نشانه تایید به تنها بودنم تکان می‌دهد با همراهی خنده‌ای که در چشم‌هایش جا خوش کرده.
- هر چی بگم ربطش میدی به خواستگار، نه؟
ابرو‌های مردی که رو‌به‌رویم نشسته دوباره به سمت هم راه می‌گیرند و دقتش را روی مکالمه من بیشتر می‌کند.
- می‌شه نیان؟
- ...
- باشه‌! باشه عزیز من، حرص نخور، بیان.
- ...
- مامان‌جانم شب تماس می‌گیرم، الان تو خیابونم، فعلا.
- ...
- شما‌هم همین‌طور فعلا.
بدون نگاه کردن به آرکا سرم را گرم گوشیم می‌کنم و او کاملا خونسردانه تلفن را از دستم می‌کشد، خاموش می‌کند و کنار تلفن خودش قرار می‌دهد.
- منتظرم من، ماوا خانوم.
تکیه‌اش را به صندلی می‌زند و دست به سی*ن*ه، همان‌طور که گفته بود منتظر نگاهم می‌کند.
- منتظر چی آخه؟
بدون پاسخ لنگه ابرویی بالا می‌اندازد.
- خواستگار می‌خواد بیاد برام، چیز مهمی نیست.
صدایش بالا نمی‌رود اما عصبانی بودنش عیان است:
- مهم نیست!؟ چه‌جوری منو شناختی؟ مهم اگه این نیست که یه مرد دیگه می‌خواد بیاد خونه دختری که من دوسش دارم، برای خواستگاری، پس چیه؟
- می‌شه آروم باشی؟
- می‌شه به نظر خودت ماوا؟
- این...این اتفاقی که اینقدر برات داره سنگین تموم میشه طی این هفت سال بارها رخ داده، من اگه قرار بود کسی رو جایگزین تو کنم، این همه سال وقت داشتم. خب؟
از جایش بلند می‌شود،کلافه دستی درون موهایش می‌کشد و کت اسپورت سورمه‌ای رنگش را تقریبا روی میز پرتاب می‌کند و من تکان ریزی می‌خورم.
کنارم می‌ایستد و توی صورتم خم می‌شود:
- می‌دونی مشکل اصلا تو نیستی، مشکل منم. نمی‌تونم تحمل کنم یکی بیاد خواستگاری تو و من اون یکی نباشم.
صدایش خش‌دار شده، درست مثل همان غروب نارنجی رنگ در حاشیه جمشیدیه.
- خودت...بهتر از من می‌دونی، با اعصاب مامان نمیشه بازی کرد. حق هم داره، اون می‌خواد دخترش رو ببینه تو لباس عروسی.
دوباره روی صندلی می‌نشید و آرام‌تر شده انگار:
- می‌بینه، خیلی زود.
- بفرمایید اینم از فلافل صادق پز.
عمو صادق و عطر تند و تیز فلافل‌هایش صحبتمان را نیمه‌کاره می‌گذارند. پر از ذوق تکیه می‌گیرم از صندلی و خیره به ساندویچ‌ها می‌گویم:
- ممنون عمو جون‌.
با خنده پدرانه‌ای از ذوق‌های من که خیلی هم برایش ناآشنا نیست میگوید:
- نوش جونتون بابا.
آرکا به رسم ادب تشکری می‌کند و دست و دلش انگار نمی‌رود سمت غذای روی میز.
کاغذ دور ساندویچ را باز می‌کنم و پر از لذت گاز بزرگی می‌زنم، قبل از اینکه دهانم کاملا خالی شود می‌گویم:
- نگو که الان عطرش نپیچیده زیر دماغت، دلت نمی‌خواد یه لقمه چپش کنی.
لبخندی مردانه را تحویل لب‌هایش می‌دهد و من جایی در آن دور‌ دور‌های دلم، در خفا اعتراف می‌کنم که لبخندهایش، اصالت دارند.
- عطرش پیچیده زیر بینیم و شدید دلم می‌خواد یه لقمه چپش کنم.
تکه دیگری از ساندویچ را مهمان دهانم می‌کنم و شانه بالا می‌اندازم:
- خب بکن.
کاغذ دور ساندویچش را پاره می‌کند و در همان حال پر از شیطنت لب می‌زند:
- اسلام دست و پامو بسته.
حرفش را تازه متوجه می‌شوم و گونه‌هایم رنگ می‌گیرند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
***
دست‌دست کنان به تلفنم روی میز نگاه می‌کنم و تقویم روی یخچال. جمعه‌ها را آدم باید جوری بگذارند که دلگیری‌اش خیلی هم به چشم نیاید. دستم را می‌خواهم روی سه‌نقطه نامش بلغزانم و در این دو هفته شروع دوباره‌مان من باشم کسی که تماس را شروع کرده برای اولین بار، اما پیش‌دستی می‌کند که تلفن روی میز لرز می‌گیرد .
- سلام.
- خوبی؟
- سلام.
می‌توانم حس کنم این را که لبخند می‌زند:
- سلام خوبی؟
- خوبم.
- کجایی؟
- دارم حاضر می‌شم برم خرید.
نیتش را نداشتم اما حالا دارم، حالا که شک ندارم او می‌گوید من را همراهی می‌کند و تا نیم ساعت دیگر حاضر شوم.
یکی از همان جین‌های یخی رنگ مورد علاقه نسترن را پا می‌زنم و با نگاهی به عقربه ساعت، شال آسمانی رنگ را روی پالتوی صورتی رنگم مرتب می‌کنم. تلفن که زنگ می‌خورد خودم را به در سبز رنگ خانه می‌رسانم و ماشین سفید رنگ منتظر او .
***
دست‌هایش را نمی‌دانم چند وقت بود که این‌طور نگرفته بودم برای زیر و رو کردن خیابان‌های شلوغ رنگ و وارنگ، احتمالا چیزی نزدیک به هفت‌سال.
همان هفتِ نحسِ همیشه در صحنه حاضر.
رو‌به‌روی ویترین شلوغ مانتو فروشی‌ای ایست می‌کنم و با چشم‌هایم کوتاهی پالتوی یاسی رنگ را وجب می‌کنم، کاری که از بچگی مامان خوب یادم داده بود‌.
- دوسش داری؟
لب‌هایم بی‌اختیار رو به پایین خم می‌شوند:
- کوتاهه.
نگاهش را به یاسی دوست‌داشتنی پشت شیشه می‌دوزد و لب می‌زند:
- کوتاهه.
به وسیله دست‌هایم هولش می‌دهم که برویم و زیرلب می‌گویم:
- بریم پس.
بدون توجه به من شالم را روی سرم کمی مرتب‌تر می‌کند:
- جواب ندادی سوالم رو؟
پرسشگرانه ابرو بالا می‌اندازم و می‌پرسد دوباره:
- دوسش داری؟
حسرت‌وار از پشت ویترین نگاهش می‌کنم و اخم‌های مامان پیش رویم نقش می‌بندد، بابای عصبانی، حساسیت های آرکا، حامی ناراضی.
- دوسش که دارم ولی... .
جمله‌ام را قطع می‌کند:
- فکر کنم سایز تو داشته باشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
به دنبال او وارد مغازه نه چندان شلوغ می‌شوم و آرکا در جواب خترک لوند رو‌به‌رویمان پالتوی داخل ویترین را نشان می‌دهد:
- اون لباس رو سایز خانوم من بیارین لطفا!
کاملا جدی گفته بود، بدون چاشنی شوخی و تعلقاتش، خانوم او؟ من را می‌گوید؟!
در جواب سوالم از خودم، شانه‌هایم را بالا می‌اندازم و درون ذهنم لب می‌زنم:
- خب تو رو می‌گه که بگه.
نگاه آرکا روی جدال خنده‌دار من با خودم، متعجب است و گیج و خنده من شاید کمی تمسخرآمیز است، دلرحمانه کمی!
***
خودم را درون آینه کمی دید می‌زنم و با باز کردن در، این فرصت را به آرکا که پشت در ایستاده هم می‌دهم، از چشمانش چیز زیادی دست‌گیرم نمی‌شود.
- بهت میاد.
- قیافت که اینو نمی‌گه.
در اتاق پرو را کمی بیشتر می‌بندد و خودش میانش قرار می‌گیرد:
- قیافم این منظور رو شاید می‌رسونه که زیادی بهت میاد.
گنگ که نگاهش می‌کنم لبخند می‌زند:
- درش بیار منتظرتم.
در را خودش می‌بندد و من یک‌بار دیگر پالتو را اینبار حسرت‌وار توی تنم نگاه می‌کنم.
***
لباس را روی کانتر می‌دهم و رو به دختر لوند فروشنده می‌گویم:
- ممنون.
- مبارکتون باشه.
قبل از این‌که پالتو را تا بزند و درون پاکت نارنجی رنگ مخصوص فروشگاه قرار دهد می‌گویم:
- نه نمی‌بریمش ممنون.
پرسشگر به آرکایی نگاه می‌کند که پلک بر هم می‌گذارد و می‌گوید:
- کارتون رو ادامه بدین.
در حالی که پالتو را درون کیسه قرار می‌دهد برای جمله امری آرکا چشم غره می‌رود و غرش چشم‌هایش بدرقه راهمان می‌شود.
بیرون از مغازه دست‌هایم را از دستانش خارج می‌کنم تا بایستد:
- مگه نگفتی کوتاهِ؟
- مگه نگفتی دوسش داری؟
کمی مکث می‌کنم و ناباور لب می‌زنم:
- عوض شدی!
- عوض نشدم، ولی قرار نیست تو رو محدود کنم به چیز‌هایی که خودم دوست دارم و ندارم. اون موقع دیگه تو، تو نیستی. کسی شدی که من ساختم.
من؟! من چقدر وقت بود که من نبودم؟ از روزی که خودم را شناختم، از جایی که دختر بچه‌ای به نام ماوا نبودم، به جایش دختر حاج یحیی بودم، نوه خاتون، خواهر حامی، ماوای مامان.
تار فرخورده‌ای از چتری‌هایی که باد آزادانه به بازیشان گرفته را درون شالم هل می‌دهد و دوباره دستانش، دستانم را قاب می‌گیرند.
لبخند آرامی را روی لب‌هایم نقاشی می‌کنم، آرکا دوست داشتن من را بلد است.
***
سکوت کرده و فکر می‌کنم انتظار احمقانه‌ای داریم از هم برای شکستن این سکوت.دستانم را از دستانش خارج می‌کنم و روی سبز و سفید‌های جدول کنار پیاده‌رو می‌نشینم.
جا خوردنش پر واضح است، نگاه نگران و متعجب‌اش را به من می‌دوزد و رو‌به‌رویم، روی پاهایش می‌نشیند:
- چی‌شدی ماوا! خوبی؟
مچ پاهایم را درون دستانم می‌فشارم و نالان لب می‌زنم:
- یعنی هِی منتظرم بگی خسته شدی، ماشالله کم نمیاری که! من خسته شدم، پرچم سفیدم بالا.
کنار چشم‌هایش چین ریزی برمی‌دارند و دستانش با پر شالم بازی می‌کنند، اغراق نیست که بگویم دست‌هایش به پر شالم هم محبت دارند:
- حالا پرچم سفیدت رو، تو این شلوغی و کنار جدول باید بیاری بالا.
لبخندی از حرص خوردنش روی لب‌هایم می‌نشانم:
- یعنی کنار اون غذاهایی که گوشه خیابون نخوردی، روی جدول هم ننشستی تا حالا وقتی خسته شدی؟!
کمی در چشم‌های شیطان شده‌ام نگاه می‌کند و سری را تصنعی و به تاسف برایم تکان می‌دهد:
- بمون این‌جا برم ماشین رو بیارم، از رو جدول هم بلند شو سرده.
مهر درون چشم‌هایش را نادیده می‌گیرم و دلی که برای قامتش می‌رود را هم. زیر لب ادایش را در می‌آروم و قبل از این‌که دور شود رو برمی‌گرداند و مچ منی که ادایش را در می‌روم را می‌گیرد و با لبخند فرو‌خورده‌ای می‌گوید:
- برگشتم رو جدول نَشسته باشی‌‌!
این‌بار خیره درون چشم‌هایش ادایش را درمی‌آورم و خودم را مهمان یک لبخند گل و گشاد می‌کنم.
جای مامان و بابا و حامی و خاتون، خالی، که من را با این نیش کش‌ آمده‌ام، نشسته روی جدول این خیابان شلوغ ببینند و یادشان برود که من ماوا هستم نه دختر حاج یحیی، چیزی که خودم هم سال‌ها بود فراموش کرده بودم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
آفتاب‌گیر رو‌به‌رویش را طوری تنظیم می‌کند که نور، کم‌تر چشمش را بزند.
- کجا دوست داری بریم؟
بدون فکر می‌گویم، شاید مثل همیشه:
- بریم خونه من.
چشم‌هایش را نگاه نمی‌کنم ولی شک ندارم، اندازه صدایش متعجب شده:
- بریم؟!
روی فعل جمع جمله‌‌ام بیشتر تاکید می‌کند و من خودم را می‌زنم به بی‌خیالی:
- اوم! تا حالا ندیدی یه دختری، دوست پسرش رو ببره خونه؟
اخم‌هایش را بیشتر درهم می‌کشد و دنده را جا‌به‌جا می‌کند:
- درست حرف بزن درباره خودت، ضمناً من دوست پسرت نیستم.
- بابای رو‌مخی می‌شی آرکا، مثل بابای من.
لبخندش رنگ می‌گیرد:
- ولی تو در عوض مامان خوبی می‌شی براش.
می‌دانم چه کسی را می‌گوید اما می‌پرسم:
- برای کی؟!
- برای دختر باباش.
پر حرص اخم می‌کنم:
- فقط دختر باباش؟
تک خنده‌ای از حرص خوردن من می‌زند و با دست آزادش بینیم را فشار کوچکی می‌دهد:
- فقط دختر باباش، اسمش دیار بود، یادته؟
صدایم رنگ حسرت دارد:
- یادمه دیار رو... .
تعمدی مکثی می‌کنم و دست به سی*ن*ه، لب می‌زنم:
- هنوز هم اما معتقدم، پدر رو‌مخی می‌شی.
- می‌بینیم..
- ببینیم
کرک و پر خجالت‌هایم ریخته، حامی حق داشت، من از معدود کم‌حرف‌های پررو بودم احتمالا!
***
پیراهن آستین سه ربعی‌ای را که از زیر سی*ن*ه چین می‌خورد را همراه با جوراب شلواری سبز رنگی، تن می‌زنم و سعی می‌کنم خط قرمز‌هایم را تا حدودی رعایت کنم. موهایم را بالای سرم جمع می‌کنم و از اتاق خارج می‌شوم، موهایم پوشاندن ندارد دیگر، حقیقتا همبازی انگشت‌های آرکا بود پیچ و تاب‌هایش!
همان‌طور که سمت مبل راه می‌گیرم، خطاب به آرکا که روی مبل پا روی پا انداخته و کتاب‌‌خانه‌ام را دید می‌زند می‌گویم:
- چای، قهوه یا کیک و نوشابه؟
- یادمه گفتی مرد‌هایی رو دوست داری که نمی‌دونن قهوه چیه، ولی چای رو با قند زیاد می‌خورن.
از کناره‌های یخچال، نوشابه سیاه رنگ شیشه‌ای را برای خودم بیرون می‌آورم:
- مرد‌هایی که کیک و نوشابه می‌خورن رو بیشتر هم دوست دارم.
سمت کتاب‌خانه سه کنج دیوار قدم بر‌می‌دارد:
- اشتباه می‌کنی، عزیزدلم!
با لحن خودش می‌پرسم:
- درباره چی، عزیزدلم؟
از لحنم، تبسم ریزی را تحویل لب‌هایش می‌دهد و با آن ژست پدر قلب درارش می‌گوید:
- مردی جز من رو نمی‌تونی دوست داشته باشی که آخه.
طوری جمله‌اش را می‌گوید که انگار همه این حقیقت را می‌دانند جز من، تک خنده بلندم را در فضای خانه رها می‌کنم و حس غریب دوست‌داشتنیِ عجیبیست حضورش این‌جا!
- اشتباه می‌کنی محسن و امیر خیلی دوست‌داشتنی‌ان.
اخطار گونه نامم را صدا می‌زند و قبل از اینکه محاسن تمام مرد‌هایی که جز او می‌شناسم را پشت هم ردیف کنم می‌گوید:
- قهوه می‌خورم.
قهوه جوش را به برق می‌زنم و برای جواب سوالی که پرسیده بود رو می‌گردانم سمت جایی که کتاب به دست ایستاده:
- واقعا عاقبت این کتاب‌ها، هنوز هم شبیه به عاقبت کتاب‌هاییه که هفت سال پیش یواشکی می‌خریدی؟
- آخرین رمانی که اون سال‌ها خریدم، حتی عمرش قد نداد به این‌که عاقبتی براش در نظر بگیرم، اون رو واقعا قصد داشتم بخونم تا قبل از این‌که آقاجون پیداش کنه و داد و هوار راه بندازه که دختر حاج یحیی حق خوندن این خزعبلات رو نداره!
سکوت کرده تا شاید بیشتر عقده‌دل‌هایم را خالی کنم:
- اون صد و خورده‌ای جلد کتابی که جلوش وایسادی هست ها... .
کمی مکث می‌کنم و ادامه می‌دهم:
- فقط چند تاشون رو خوندم، همون‌هایی که می‌گفتم آخرش همه خوشبختن، ولی انکار نکن جلداشون خوشگله.
کتابی که درون دستش بود را روی پاف وسط مبل می‌اندازد و سمت منی که روی کانتر خم شده و تکیه زده‌ام، قدم برمی‌دارد:
- هیچ‌وقت نفهمیدم چرا می‌خریدی ولی نمی‌خوندیشون.
رو‌به‌رویم سوی دیگر کانتر می‌ایستد و انگشتانش را نوازش‌وار کف دستم حرکت می‌دهد، چیزی مانع می‌شود که جوابش را بلافاصله بدهم. شاید فاصله اندک پهنای پیش‌خوان میانمان یا گرمای منتقل شده از نوازش‌هایش به کل وجودم، شاید هم این نوازش عجیب مردمک‌هایش.
- خب خودم هم نفهمیدم، حتی هیچ‌وقت متوجه این نشدم که چرا عاشق گلدونامم ولی حوصله آب دادن بهشون رو ندارم.
صورتش را کمی درون صورتم خم می‌کند و با فشار انگشت‌هایش زیر چانه‌ام وادارم می‌کند به نگاه کردنش:
- من هم هیچ‌وقت متوجه نشدم چرا این‌قدر دوست دارم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
این‌بار منتظر می‌ماند، نگاهم می‌کند و بدون فکر لب می‌زنم:
- کاش دیگه نری جایی.
- می‌ترسم اینبار نوبت تو باشه.
از ترس‌هایش هیچ‌وقت این‌قدر صادقانه نگفته بود، نه آن سال‌ها نه این چند مدت کوتاه. دستانش گونه‌هایم را قاب گرفته، سرم را کمی کج می‌کنم و تکیه می‌زنم به دست‌هایش:
- من آدم رفتن اگه بودم، اون سال‌ها، قبل از این‌که بیرونم کنن، از اون خونه می‌رفتم.
شستش نوازش‌وار روی گونه‌ام راه می‌گیرد و چه خوب که قاب عکس حامی روی دیوار خانه نیست تا پیش رویش شرمنده باشم از تنها بودن با یک مرد در خانه‌ام، آن هم وقتی خط قرمزها را جایی انداخته‌ام حوالی سطل زباله مغزم، دور از این چهار دیواری.
- بیرون از هیچ خونه‌ای، هیچ خبر خوبی نیست.
- بیرون از خونه ما تو بودی!
سخت است برایش اما می‌گوید:
- ممکن بود جای من هر کسی باشه.
دلم طعنه زدن نمی‌خواهد، نمی‌شود اما:
- اون موقع، اون شاید می‌موند، تا تهش، تا همون‌جایی که تو قول داده بودی.
نوازش‌هایش متوقف می‌شود و کلافه بودنش عیان است، از دست خودش یا من را نمی‌دانم.
فاصله می‌گیرد و پشت به من دستی به موهایش می‌کشد، با صدای زنگ تلفنش، تکیه از کانتر می‌گیرم و شروع به آماده کردن قهوه می‌کنم.
- نمی‌دونم رهی، آگهی بزن.
- ...
- همه‌کار‌ها رو من باید انجام بدم؟!
- ...
- درست صحبت کن بزرگ شدی!
- ...
شب بهشون سر می‌زنم، پی اس فوری که سپرده بودم بهت رو خریدی؟
روی مبل می‌نشیند و جدی تر از قبل به بردارش که پشت خط است می‌گوید:
- به تو مربوط نمی‌‌شه، دلش خواسته منم داییشم وظیفمه براش بگیرم.
سینی را روی پاف قرار می‌دهم و خودم را چهار زانو پایین‌اش جا می‌دهم.
فنجان را درون دستانش محبوس می‌کند و معلوم است با برادرش مکالمه دلچسبی نداشته.
- خوبی؟ چیزی شده؟
- خودم می‌تونم دنبال حساب‌دار بگردم ولی دلم می‌خواد مسئولیت رو یاد بگیره.
صدای باز شدن کاغذ کیک، سکوت و تاریکیِ با نور پنجره خدشه‌دار شده را می‌شکافد:
- حساب‌دار؟!
- حساب‌دار قبلیمون چند ماهی میشه فوت شده.
برق چشمانم در رنگ نقره‌ای کاغذ کیک منعکس می‌شود و چشمان سبز رنگ نسترن توی سرم نقش می‌گیرد:
- من یه حساب‌دار خوب سراغ دارم.
جرعه‌ای از مایه حیات سیاه رنگم را می‌نوشم:
- خودم هم تضمینش می‌کنم.
قهوه‌اش را لب می‌زند و با لبخند می‌گوید:
- ماوای بیست ساله من اینقدر بزرگ شده که ضامن کسی هم می‌شه؟!
می‌خواهم بگویم اگر بودی، اگر صرف این فعل را یاد گرفته بودی، اینقدر عجیب نمی‌بود برایت این چینی بنده زدهِ بیست و هفت ساله. می‌خواهم بگویم اما من، جوانه زده بودم از حرف‌هایی که گفته نشده خاکشان کرده بودم!
- نسترن، شش هفت ماهی می‌شه دنبال کار می‌گرده، نیست! نقل شیر مرغ و جون آدمیزاد شده.
تکیه‌اش را به مبل زده و نگاهش طور عجیبی دوست‌داشتنیست، سکوتش که طولانی می‌شود، سرم را سوالی تکان می‌دهم:
- هوم؟!
فنجانش را روی پاف قرار می‌دهد و خودش را روی زانوهایش خم می‌کند، با دست آزادش چند تار موی فر خورده کنار شقیقه‌ام را پشت گوشم هول می‌دهد:
- بفرستش بره کارخونه مصاحبه، آدرس و تایمش رو برایش خودت می‌فرستم.
سری تکان می‌دهم و تکیه کوچکی از کیک را گاز می‌زنم:
- نمی‌خوام حالمون رو خراب کنم، کلا حوصله دعوا رو هم ندارم، سوالم هم به منظور بی اعتماد بودنم به تو نیست ولی... /
کمی مکث می‌کنم و نگاهش روی صورتم دقیق شده:
- آوا... ببین می‌دونم توهم تحت فشار خانوادتی بالاخره، ولی باید شروع کنی به تموم کردنش، نه؟
- کسی نمی‌تونه من رو تحت فشار بذاره.
گوشه لبم کج می‌شود:
- بابا به حامی می‌گفت که خیلی هارت و پورتش زیاده.
لنگه ابرویی بالا می‌اندازد:
- خب؟
- من به تو می‌گم.
لبخندی می‌زند و من ادامه می‌دهم:
- شب دراز است و قلندر بیدار.
- تهدید می‌کنی؟
- نه خب، یعنی می‌گم بشینیم، ببینیم، شاید یه روز که دیر نیست یکی تونست تو رو تحت فشار بذاره.
مستقیما و علناً به خودم اشاره می‌کنم.
- تو می‌تونی، ولی تلاشی برای این‌کار نکن.
- چند وقتی می‌شه یادگرفتم برای خواسته‌هام تلاش کنم، نسترن یادم داده.
همان‌طور که با موهایم بازی می‌کند، لب می‌زند:
- پس یادم باشه استخدامش نکنم.
خنده‌ام را رها می‌کنم و مهر و موم نگاهش روی خنده‌هایم شبیه بارش نرم باران می‌بارد روی خاک، آرام است، اصیل است، انگار می‌شود تا روزی که خورشید هنوز نبض می‌زند صاحب این نگاه را دوست داشت، هفت سال که چیزی نیست!
یک‌جای این دوست‌داشتن اما لنگ می‌زند، جایی که مربوط است به پرونده باز مانده آوایی که مسئله‌اش میان خنده‌هایمان گم شده بود باز.
می‌گویم یک جای این دوست داشتن اما، خوب می‌دانم گذشته من از سرمان دست بردار نیست،
من آرامش قبل از طوفان را از برم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
***
پتو را دور خودم می‌پیچانم و لبخند روی لبم از دیدن دنیایی که کنارم آرام به خواب رفته، اختیاری نیست.
میان روشنایی ناچیز خانه، دریا با سینی چای سر می‌رسد و غم نگاهش را، دلیلش را، من خوب می‌دانم.
- هنوز هم نمی‌دونم خودم رو چه‌جوری ببخشم.
می‌خواهم اشک ببارم و بگویم که تو خیلی چیز‌ها را نمی‌دانی، که بگویم چه خوب که نمی‌دانی، اما فقط می‌گویم:
- بی‌تقصیری تو. بی‌جا خودت رو سرزنش میکنی، تاثیر‌ حرف‌های مامانه احتمالا.
اشکی که روی گونه‌اش راه گرفته را پاک می‌کند و قرمزی چشم‌هایش در تاریکی خانه‌شان، چشم را می‌زند:
- اولّ جوونی کردن‌هام بود. خریت کردم، با خودم می‌گفتم خب دروغ که زهرمار نیست، یه شب به حامی دروغ می‌گم و تموم. راست می‌گه مامانت ماوا، حامی رو من از هممون گرفتم. من و خریت‌هام. بابات حق داشت، من وصله خانوادتون نبودم، هم کف حامی نبودم من.
اشک غلتیده روی صورتش را پاک می‌کنم، دریای مظلوم از همه جا بی‌خبر من!
- هیش! تو خیلی عاشق بودی، هیچکس حاضر نیست خودش رو، خود واقعیش رو به‌خاطر عشقش عوض کنه، تو کردی ولی.
- وقتی که دیگه دیر شده بود، وقتی که حامی دیگه نبود.
- مهم این که انجامش دادی.
- یکی نبود بزنه تو گوشم، بگه که چی؟ بگه خجالت نمی‌کشی مادر یه بچه دو ساله بودی و مثل یه بچه دوساله دروغ گفتی. یکی نبود بگه خب چی‌شد تو اون مهمونی، چه خبر بود؟ خوش گذشت بعد از دوسال، یه شب شبیه کثافتِ قبل زندگی کردن؟
سخت است این‌که خودش را این‌گونه خطاب می‌کند:
- درباره خودت این‌جوری حرف نزن، اول حامی بعد هم من ناراحت می‌شیم. حامی می‌دونست داره با کی ازدواج می‌کنه، سی‌ سالش بود، می‌دونست زنش قبل از اون تو چه مهمونی‌هایی بوده، می‌دونست مدلتون زمین تا آسمون فرق داره باهم. بچگی بود اگه توقع داشت تو چیزی که یه عمر بودی رو یه شب بذاری کنار.
هق می‌زند، آرام، بی‌صدا:
- دوسال، نه یه شب!
- بین بیست و چهار سال زندگی که تو کردی، دو سال همون یه شبِ.
اینبار تعداد دفعاتی که شانه‌هایش تکان می‌خورد، بیشتر است:
- کاش اعدامش می‌کردن، کاش از حامی پنهون نکرده بودیم.
- با مرگ اون حامی برنمی‌گشت دریا، ماهم کاری که فکر می‌کردیم درسته‌ رو انجام دادیم‌.
خودم خوب می‌دانم که به حرف‌هایم حتی سر سوزنی هم باور ندارم، سرش را روی پایم می‌گذارد و دستانم میان تار‌های سیاه موهایش راه می‌گیرند. حامی موهایش را سیاه دوست داشت همیشه، هم‌رنگ چشمان من، چادر مامان، زندگی ما!
نگاهم را به قاب روی دیوار می‌دوزم و اشک‌هایم آرام در سیاه شب معرکه می‌گیرند، تصویر درون قاب انگار لبخند می‌زند.
کاش کارش را تمام می‌کرد و می‌رفت، همان تصمیم سیاهی که تمام نیمه‌شب‌های بعد از آن شب را سیاه کرد، سرد، ترسناک!
کاش لا‌اقل نصفه و نیمه نمی‌ماند انتقام تلخ غیرتش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
***
گوشی را بین گوش و شانه‌ام قرار می‌دهم و خرما‌ها را به نسترن می‌دهم:
- نه ممنون، کار خاصی نیست.
نسترن با چشم و ابرو از کسی که پشت خط است می‌پرسد و حتی در این پوشش سر تا پا سیاه هم دست از شیطنت برنمی‌دارد. دستم را به نشان برو بابا برای فضولی‌هایش، در هوا تکانی می‌دهم و به کناره حیاط پناه می‌برم.
- یوسف هم میاد، نه؟
حق می‌دهم دلش حضور یوسف را نخواهد، درست مثل دل من که از کنار آوا بودنش قهر می‌کند، با خودم، با خودش، با این روزهایمان!
- هرسال میاد، پسرعمو بودن خب!
- مطمئنی لازم نیست بیام؟
- آرکا خودت چی فکر می‌کنی؟ مامان دیوونه می‌شه ببینتت، به خاتون چه توضیحی بدم؟ همین‌جوری استرس دریا هست، کافیه!
از خاتون و دریا تا حدودی برایش گفته بودم و ترس‌هایم، می‌گفت بی‌جا می‌ترسم و من خوب می‌دانم این را که ترس‌هایم هیچ موقع بی‌مورد نبوده.
شبی که حامی رفت می‌ترسیدم، شب خریت کذایی دریا هم، روزی که بابا مچمان را در پارک گرفت هم دلشوره داشتم.
از آرکا خداحافظی می‌کنم و رو به دریا و دنیا که بالای پله‌ها ایستاده‌اند، قدم برمی‌دارم:
- دریا من متاسفم بابت این شرایط، نیم ساعت قبل از این‌که همه برن بهت خبر می‌دم که راه بیفتی.
چشم‌های قرمزش خبر می‌دهد از این‌که او هم به اندازه من پنهانی اشک ریخته دیشب.
- پنج سال همش داری به من می‌گی متاسفم، کسی که باید متاسف باشه تو نیستی.
گونه‌اش را نرم می‌بوسم و سمت در باز خانه‌شان راه میفتم:
- تو هم نیستی،مواظب خودتون باش.
کسی که باید متاسف می‌بود، دقیقا من بودم، من و بابا، بابا شاید بیشتر... .
***
صدای گریه‌های جمعیت ناچیزی که، خانواده من نامیده می‌شوند، در تاریکی پشت پلک‌های بسته‌ام زنگ می‌زند. تصور چادر سیاه خاکی شده مامان که حالا پای قبر حامی اشک می‌ریزد یا بهم ریختگی موهای از روسری بیرون زده خاله، کار سختی نیست!
سرم را بیشتر به تک درخت پشت سرم تکیه می‌دهم و قطعا تصویر زیبایی نیست، دختر شلخته سیاه پوشی که روی خاک‌ها نشسته و برای فرار از حقیقت تلخِ خاک‌خوردهِ رو‌به‌رویش، چشم‌هایش را بسته. دختری که از قضا چهار‌کیلو اضافه وزنی را حمل می‌کند که رژیم کرفس برایش کارساز نبوده و حتی شوخی ‌های آرکا مبنی بر این‌که همسرش را چاق دوست دارد!
- پاشو ببرمت توی ماشین استراحت کن، درست نیست اینجا با این وضع!
کوتاه یوسف را نگاه می‌کنم و طولانی مرور می‌کنم این را که، بهتر است دختر حرف گوش‌کنی باشم که مامان با افتخار از او سخن بگوید، قبل از این‌که فرصت کنم رسالتم را به عنوان ماوای سر‌به‌زیر مامان به جا بیاورم، اخم‌های نسترنی که سینی خرما به دست مارا تماشا می‌کند باعث می‌شود جملاتم را یک‌بار دیگر درون سرم مرور کنم و تلفنی که درون جیبم می‌لرزد و شک ندارم نام سه‌نقطه روی آن خودنمایی می‌کند باعث می‌شود دوباره ماوا باشم، خودم، نه خواهر حامی، نه دختر بابا. همان ماوایی که آرکا گفته بود دوستش دارد:
- ممنون بابت پیشنهادت، راحتم این‌جا.
_ همه به اندازه کافی امروز ناراحت هستن، لازم نیست تو هم کسی رو حرص بدی دخترعمو!
بدون توجه به یوسف که بالای سرم ایستاده، چشم‌هایم را دوباره می‌بندم و صدایش بعد از توقف صدای قدم‌هایش کمی آن‌طرف‌تر به گوش می‌رسد.
- خاتون بلند شید بریم خونه، بلند شید زن‌عمو!
شقیقه‌ام را از درد بدی که درون سرم پیچیده کمی فشار می‌دهم و برای دریا تایپ می‌کنم.
- داریم می‌ریم، راه بیفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
قبل از این‌که کمک مامان و خاله بروم برای جمع کردن سینی خرما و حلوا، برای آرکای نگران می‌نویسم:
- مامان این‌جاست عزیزم، بعدا باهات تماس می‌گیرم.
این هنوز هم پنهانی بودن رابطه‌مان حقیقتا برای من بیست و هفت‌ساله چیز چندان خوشایندی نیست!
خودم را پای قبر حامی می‌رسانم و رو به چهره بی‌رنگ و لعاب مامان، لب می‌زنم.
- قربونت برم، بلند شو برو خونه آخه رنگ به روت نمونده!
لیوان تلقی‌ای را پر از آب می‌کنم و به دستان خاله که کنارم ایستاده می‌سپارم:
- بخور خاله، خشک شد گلوت.
- مگه نمی‌یای تو دختر عمو!
می‌شنوم که خاتون زیرلب چیزی را زمزمه می‌کند و اصلا سخت نیست حدس این‌که چیز خوبی نبوده. خاتون هیچ‌وقت چیز خوبی نداشته که درباره من بگوید، لااقل از همان روز کذایی که بابا از جمشیدیه تا خانه من را کشان‌کشان برد و خاتون مهمان خانه ما بود.
- من می‌خوام یه‌کم تنها باشم با حامی، میام یکم بعد شما.
- دوستت هم میاد؟
لنگه ابرویی را کنجکاوانه بالا می‌اندازم:
- نسترن می‌مونه من رو برسونه.
- پس دوستت زن‌عمو این ها رو برسونه، من می‌مونم تا کارت تموم شه.
ریشه روسری سیاه‌رنگم را یک دور دور انگشتم می‌پیچانم:
- ممنون، بی‌زحمت زودتر مامان این‌ها رو ببر، خسته شدن از صبح این‌جا. زن‌عمو و نسا هم خونه دست تنهان، منم می‌رسونم خودم رو.
- آره بریم پسرم، ماوا هم به کار‌های شخصیش سامون بده، روا نیست ما باشیم دیگه حتما!
یک دور دیگر طناب دار را دور انگشتم می‌پیچانم و رو به خاتون می‌گویم:
- من فقط می‌خوام با حامی تنها باشم.
نسترن به ماشینش تکیه زده و از همان‌جا هم معلوم است خون خونش را می‌خورد تا یک طعنه‌ای، تکه‌ای، چیزی را نثار خاتون و یوسف کند.
مامان چادرش را می‌تکاند و خاله ته مانده آب باقی مانده درون لیوان را سر می‌کشد، خاله هم دست کمی ندارد از نسترن.
بدون توجه به نگاه‌های سنگین شده و بی‌نسبت یوسف، مابین مامان و خاله قرار می‌گیرم:
- برید قربونتون برم، منم زودی میام.
خاتون پر چادرش را روی صورتش مرتب می‌کند:
- خدا بده شانس!
من ننگ بودم بالاخره یا شانس را نمی‌دانم، حقیقتا خیلی هم فرصت نمی‌کنم به این موضوع فکر کنم.
دریا از تاکسی زرد رنگ پیاده شده و با دیدن ما راهش را می‌گیرد که سمت دیگر قبرستان برود. مامان دریا را دیده که آرام چنگی به دستانم می‌زند احتمالا برای حفظ تعادل از دست رفته‌اش، قبل از این‌که دریا فرصت کند سمت قطعه رو‌به‌رویی راهش را کج کند، صدای دنیا قدم‌هایش را روی زمین خشک می‌کند:
- آخ جون عمه، مامان جون بداخلاقِ.
قطره عرق روی پیشانیم را پاک می‌کنم و نگاه خاتون و یوسف روی انگشت کوچک دنیا که من را نشانه رفته، بدون تعریف است، پیچیده!
می‌بینم که دریا، دست دخترکش را سمت مخالف ما می‌کشد و می‌شنوم صدای بلند خاله را کنار گوشم، صدایی که نفس‌های من را تند می‌کند و نفس های مامان را، منقطع:
- دریا! دخترم! دیر اومدی ولی خوش‌اومدی.شوهرت چشم به راهت بود، دنیا خاله بیا پیش بابا.
خاله می‌داند چه چیزی را دارد می‌گوید، از قصد هم می‌گوید. مامان به من تکیه می‌زند و خاتون به یوسف مات برده کنارش!
دنیا دوان‌دوان خودش را کنار من می‌رساند و رو‌به سنگ قبر حامی، کوکانه لب می‌زند:
- بالاخره اومدم بابایی! می‌خواستم گل بگیرم برات، مامان گفت بابا منتظرمونه. دفعه بعد که با عمه بیایم، کلی برات می‌گیرم.
دنیا سرجمع، دوسال با پدرش زندگی کرده بود و پنج سال بود که با همین ذوق نام پدرش را برزبان می‌راند.
خاتون چنگی به صورتش می‌زند و یوسف قبل از هرگونه پیشامدی، خودش را تکیه‌گاه جثه کوچک محصور در چادر خاکی‌اش می‌کند:
- خدایا! خودت صبر بده.
مامان بی‌جان می‌گوید: خاتون جان... .
می‌بینم که دریا و نسترن هردو آرام سمت این آشوب بی صدا می‌آیند و دنیا بی‌خیالانه، با پدرش دل می‌دهد و قلوه را... .
چقدر حیف که قلوه را نمی‌گیرد.
- یحیی! خوب شد نیستی که ببینی این فضاحت رو مادر!
با اشک می‌گوید حتی در مسیری که یوسف دارد کشان‌کشان سمت ماشین می‌بردش، رد نگاه سوالی‌اش را نمی‌دانم چگونه باید پاسخگو باشم.
- دخترم شما بمون با شوهرت خلوت کن، ما می‌ریم.
خاله بی‌خیالانه سمت ماشین نسترن راه میافتد و من مامان را به دنبالش می‌کشانم، طوفان هنوز شروع نشده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
مامان را که روی صندلی عقب می‌نشانم، رو به نسترن می‌گویم:
- برو تو ماشین حواست به دوتاشون باشه، من میام الان.
مقصد بعدیم پژو پارس نقره‌ای رنگ یوسف است و خاتون نالان.
یوسف با دیدنم دلداری دادن به خاتون را در اتاقک ماشینش جا می‌گذارد و پیاده می‌شود.
اخم و نگرانی واضح‌ترین احساسات شناخته شده در صورتش هستند.
شالم را کمی روی سرم جلو می‌کشم و دستپاچه رو‌به‌روی یوسف می‌ایستم.
- حالش چطوره؟
نگاهش را از من به کمی آن‌طرف تر و سنگ قبر حامی پاس می‌دهد:
- چه‌خبره اینجا؟ اون دختر بچه به تو می‌گفت عمه؟!
- بعد از مامان و بابا، سومین کلمه‌ای بود که یاد گرفت.
نگاهش بیش از پیش گنگ می‌شود و منی که همیشه جمله کم میاورم، واژه‌ها را تندتند پشت سر هم ردیف می‌کنم:
- حامی عاشقش بود، دریا رو می‌گم، بابا اصرار به حفظ سنت ازدواج دخترعمو، پسرعمو داشت. بابا دریا رو که دید و شناخت، همون روز‌های اول زد زیر کاسه و کوزه حامی و گفت دریا بی دریا، حامی چشم نگفت مثل همیشه، اما مراعات بابا رو کرد، مراعات قلبش رو،. پنهونی ازدواج کردن، پنهونی بچه‌دار شدن، اینا سخته! سعی کن تا خونه برای خاتون یه جوری توضیحش بدی پسرعمو! روشنش کن که مامانم تا وقتی حامی خدابیامرز فوت شد، از ازدواجش اصلا خبر نداشت. تو این سال‌ها هم نشد که بگیم، مامان اصلا به رسمیت نمی‌شناسه این دو نفر رو، ولی جون منن، جون حامی هم بودن، تا خونه یه جوری برای خاتون توضیح بده که هول نکنه لطفا!
دمی عمیق از اکسیژن می‌گیرم و به گمانم رکورد شکنی کرده‌ام در سرعت ردیف کردن کلمات، یوسف را با چشم‌های وق زده‌اش تنها می‌گذارم و بدون فرصتی برای حرف زدنش سمت خانواده سه‌نفره‌ای که میان قبر‌های مستطیلی شکل خلوت کرده‌اند، راه می‌گیرم.
دنیا با دیدنم خودش را درون آغوشم پرتاب می‌کند و من شرمندگی نگاه دریا را تاب ندارم، آن هم پیش روی حامی!
موهای روشن دنیا را می‌بوسم و جایی دورتر از خودمان را نشانش می‌دهم:
- برو اون‌‍جا، پیش اون قبر سفیده که روش گل قرمز داره، اون آقاهه که اون تو خوابیده تنهاست، هیشکی نمی‌یاد بهش سر بزنه، دوست بابا حامیِ، برو پیشش یه‌کم باهاش حرف بزن، باشه مهربونم؟
مسیر دویدن دنیا را دنبال می‌کنم و دروغ اگر کنتر بیندازد، من قطعا برشکسته می‌شوم!
- نمی‌دونستم هنوز هم هستید، تا دیدمتون خواستم برم، دنیا باز زبون درازی کرد.
- پنج سال میشه که نیست، باورت می‌شه؟!
- دل مامانت به قدر کافی خون هست از من، الان خاتون سر شما خالی می‌کنه.
سرش را از روی چادر می‌بوسم:
- انکار نمی‌کنم، افتضاح بزرگی بار اومد، تو این‌جا راحت خلوت کن، من حلش می‌کنم.
قبل از اینکه به ماشین برسم و دردسری که انتظارم را می‌کشد، برای آرکا تایپ می‌کنم:
- سلام خوبی؟
- دیدی بی‌جا نگران نبودم؟ شرایط زیادی داغون. اوضاع اگر خدا بخواد و آروم بشه، خودم باهات تماس می‌گیرم، نگران نباش!
- مواظب خودت باش.
تلفن را خاموش می‌کنم از ترس این‌که یک وقت میان آشوبی که در خانه، مارا انتظار می‌کشد، تصویر آرکا با نام سه نقطه، دامن نزند به شلوغ کاری‌های پیش‌بینی شده خاتون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

mahsa khataee

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
195
1,174
مدال‌ها
1
توی خانه انگار که بمب ترکیده باشد، بمبی به بزرگی آشوبی که خاتون راه انداخته بود و انفجار بعدی که هنوز در راه است. نگاه‌‌های مامان که خاله را نشانه می‌روند و دریا که طبق آخرین تماسمان راه چندانی تا خانه ما، ندارد.
سری به مامان می‌زنم که به ضرب و زور قرص به خواب رفته، به رخت‌‌خواب‌های روی هم چیده شده سه کنج دیوار، تکیه می‌زنم و تلفنم را بالاخره روشن می‌کنم.
نیازی به چک کردن میسکال‌های آرکا نیست، صدایش بعد از کمتر از چند بوق توی تلفن مییچد:
- برای چی خاموش کردی؟
- ممنون خوبم!
- خوب باید هم باشی. منم که دستم به جایی بند نیست.
- خوب نیستم!
صدایش آرام می‌شود وقتی می‌پرسد:
- بیام دنبالت؟
کاملا مشخص است از لحنش، که اگر نه نگویم به ساعت نکشیده این‌جاست!
- کاش می‌شد جوابم مثبت باشه.
می‌توانم تصور کنم این را که پا روی پا انداخته و لبخند محوی روی لبش جا خوش کرده:
- جوابت که مثبته!
می‌دانم باز زده به جاده خاکی و به رو نمی‌آورم:
- مامان رو به زور خوابوندم، خاتون با نفرین و دعوا رفت، دریا هم داره میاد، جنگ اصلی مونده هنوز!
- بالاخره یه روز همه چیز باید معلوم می‌شد عزیزم، من با پنهون کاری موافق نیستم.
دستم که دور تلفن حلقه شده، شل می‌شود و ترس از دست دادن صاحب صدایی که آرامم می‌کند در لحظه به جانم می‌افتد، بیشتر از ترس رو‌به‌رو شدن دریا و مامان!
- جبر گاهی آدم رو وادار می‌کنه به‌کار‌هایی که دوست نداره انجامشون بده.
- تو نکن، خب؟
سوال می‌پرسم و دعا دعا می‌کنم جوابش چیزی که می‌دانم، نباشد:
- چی‌کار نکنم؟!
- پنهون کاری.
صدایم، سعی می‌کنم نلرزد زمانی که می‌گویم:
- معلومه که نمی‌...کنم.
خاله تلفن به دست از در تنها اتاق خانه که مامان در آن خوابیده، بیرون می‌آید و من صدایم را کمی پایین می‌آورم وقتی در تلفن لب می‌زنم:
- خاله اومد، من باید برم، فعلا!
- اون آدم بی‌خود، اون‌جاست هنوز؟
آنقدر این جمله را شبیه به پسربچه‌های حسود می‌گوید که جلوی خنده‌ام را به زور می‌گیرم:
- یوسف با خاتون رفت، خداحافظ.
تلفن را کناری می‌گذارم و خاله کنارم جا خوش می‌کند، با شال بنفش رنگ من که در خانه جا مانده بود، پیشانیش را بسته و لبخند گل و گشاد خسته‌ای روی لب دارد:
- کی بود شیطون؟
- نجاتمون دادی امروز فکر کنم، از این همه سال دروغ.
- دلیل سکته یحیی خدابیامرز پشت خط بود، نه؟
چشم‌هایم از لفظی که به زبان می‌آورد به درشت ترین حالت ممکن‌شان مبدل می‌شوند:
- خاله!
- خاله؟
- تو هم این‌جوری فکر می‌کنی؟ که دلیل سکته بابا اون بود؟
نگاهش را از من می‌گیرد و زانو‌هایش را شبیه به خودم در شکمش جمع می‌کند، رد نگاهش را که می‌گیرم می‌رسم به ترکی که پایین سمت راست دیوار رو‌به‌رویمان جا خوش کرده!
- دلیل سکتش اون جوون نبود.
دست‌هایش موهایم را نوازش می‌کند:
- تو بودی!
قلبم انگار از جایی بلند، پرت می‌شود پایین، از پشت بام آپارتمان چهارطبقه‌ای در خیابان ولیعصر انگار، خاله آدم حقیقت بود، رک بود، صاف و پوست کنده همه چیز را جوری توی صورتت می‌کوباند که شبیه به برق گرفته‌ها سرجایت خشک شوی و با این حال، باز هم نمی‌توانی دوستش نداشته باشی! مثل من که سرم را روی زانو‌هایش فرود می‌آورم و بدون اشک خیره می‌شوم به پایین سمت راست دیوار رو‌به‌رویمان!
- بذار بیاد جلو، بذار حس کنه داره برای چیزی که دوست داره می‌جنگه.
حرف‌هایش را انگار نمی‌شنوم، هنوز جمله قبلی‌اش توی سرم زنگ می‌خورد. راست می‌گوید، دلیل سکته بابا، چه منطقی چه غیر منطقی، من بودم!
اصلا کجای دنیا وقتی یک نفر دارد از فشاری که به قلبش آمده، سکته می‌کند، به یک دلیل منطقی فکر می‌کند؟
دلیل سکته بابا من بودم و دلیل سکته احتمالی آرکا در آینده هم من خواهم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین