- Feb
- 195
- 1,174
- مدالها
- 1
- جانم،سلام مامانم.
- ...
- خوبم من، شماها خوبین؟
- ...
- گفتم که وقت ندارم، بمونه برای بعد.
- ...
- میشه بعدا صحبت کنیم؟ مثلا وقتی رفتم خونه.
- ...
- تو راهم، تنهام، سوال دیگه؟
آرکا ابرویی بالا میاندازد و سرش را به نشانه تایید به تنها بودنم تکان میدهد با همراهی خندهای که در چشمهایش جا خوش کرده.
- هر چی بگم ربطش میدی به خواستگار، نه؟
ابروهای مردی که روبهرویم نشسته دوباره به سمت هم راه میگیرند و دقتش را روی مکالمه من بیشتر میکند.
- میشه نیان؟
- ...
- باشه! باشه عزیز من، حرص نخور، بیان.
- ...
- مامانجانم شب تماس میگیرم، الان تو خیابونم، فعلا.
- ...
- شماهم همینطور فعلا.
بدون نگاه کردن به آرکا سرم را گرم گوشیم میکنم و او کاملا خونسردانه تلفن را از دستم میکشد، خاموش میکند و کنار تلفن خودش قرار میدهد.
- منتظرم من، ماوا خانوم.
تکیهاش را به صندلی میزند و دست به سی*ن*ه، همانطور که گفته بود منتظر نگاهم میکند.
- منتظر چی آخه؟
بدون پاسخ لنگه ابرویی بالا میاندازد.
- خواستگار میخواد بیاد برام، چیز مهمی نیست.
صدایش بالا نمیرود اما عصبانی بودنش عیان است:
- مهم نیست!؟ چهجوری منو شناختی؟ مهم اگه این نیست که یه مرد دیگه میخواد بیاد خونه دختری که من دوسش دارم، برای خواستگاری، پس چیه؟
- میشه آروم باشی؟
- میشه به نظر خودت ماوا؟
- این...این اتفاقی که اینقدر برات داره سنگین تموم میشه طی این هفت سال بارها رخ داده، من اگه قرار بود کسی رو جایگزین تو کنم، این همه سال وقت داشتم. خب؟
از جایش بلند میشود،کلافه دستی درون موهایش میکشد و کت اسپورت سورمهای رنگش را تقریبا روی میز پرتاب میکند و من تکان ریزی میخورم.
کنارم میایستد و توی صورتم خم میشود:
- میدونی مشکل اصلا تو نیستی، مشکل منم. نمیتونم تحمل کنم یکی بیاد خواستگاری تو و من اون یکی نباشم.
صدایش خشدار شده، درست مثل همان غروب نارنجی رنگ در حاشیه جمشیدیه.
- خودت...بهتر از من میدونی، با اعصاب مامان نمیشه بازی کرد. حق هم داره، اون میخواد دخترش رو ببینه تو لباس عروسی.
دوباره روی صندلی مینشید و آرامتر شده انگار:
- میبینه، خیلی زود.
- بفرمایید اینم از فلافل صادق پز.
عمو صادق و عطر تند و تیز فلافلهایش صحبتمان را نیمهکاره میگذارند. پر از ذوق تکیه میگیرم از صندلی و خیره به ساندویچها میگویم:
- ممنون عمو جون.
با خنده پدرانهای از ذوقهای من که خیلی هم برایش ناآشنا نیست میگوید:
- نوش جونتون بابا.
آرکا به رسم ادب تشکری میکند و دست و دلش انگار نمیرود سمت غذای روی میز.
کاغذ دور ساندویچ را باز میکنم و پر از لذت گاز بزرگی میزنم، قبل از اینکه دهانم کاملا خالی شود میگویم:
- نگو که الان عطرش نپیچیده زیر دماغت، دلت نمیخواد یه لقمه چپش کنی.
لبخندی مردانه را تحویل لبهایش میدهد و من جایی در آن دور دورهای دلم، در خفا اعتراف میکنم که لبخندهایش، اصالت دارند.
- عطرش پیچیده زیر بینیم و شدید دلم میخواد یه لقمه چپش کنم.
تکه دیگری از ساندویچ را مهمان دهانم میکنم و شانه بالا میاندازم:
- خب بکن.
کاغذ دور ساندویچش را پاره میکند و در همان حال پر از شیطنت لب میزند:
- اسلام دست و پامو بسته.
حرفش را تازه متوجه میشوم و گونههایم رنگ میگیرند.
- ...
- خوبم من، شماها خوبین؟
- ...
- گفتم که وقت ندارم، بمونه برای بعد.
- ...
- میشه بعدا صحبت کنیم؟ مثلا وقتی رفتم خونه.
- ...
- تو راهم، تنهام، سوال دیگه؟
آرکا ابرویی بالا میاندازد و سرش را به نشانه تایید به تنها بودنم تکان میدهد با همراهی خندهای که در چشمهایش جا خوش کرده.
- هر چی بگم ربطش میدی به خواستگار، نه؟
ابروهای مردی که روبهرویم نشسته دوباره به سمت هم راه میگیرند و دقتش را روی مکالمه من بیشتر میکند.
- میشه نیان؟
- ...
- باشه! باشه عزیز من، حرص نخور، بیان.
- ...
- مامانجانم شب تماس میگیرم، الان تو خیابونم، فعلا.
- ...
- شماهم همینطور فعلا.
بدون نگاه کردن به آرکا سرم را گرم گوشیم میکنم و او کاملا خونسردانه تلفن را از دستم میکشد، خاموش میکند و کنار تلفن خودش قرار میدهد.
- منتظرم من، ماوا خانوم.
تکیهاش را به صندلی میزند و دست به سی*ن*ه، همانطور که گفته بود منتظر نگاهم میکند.
- منتظر چی آخه؟
بدون پاسخ لنگه ابرویی بالا میاندازد.
- خواستگار میخواد بیاد برام، چیز مهمی نیست.
صدایش بالا نمیرود اما عصبانی بودنش عیان است:
- مهم نیست!؟ چهجوری منو شناختی؟ مهم اگه این نیست که یه مرد دیگه میخواد بیاد خونه دختری که من دوسش دارم، برای خواستگاری، پس چیه؟
- میشه آروم باشی؟
- میشه به نظر خودت ماوا؟
- این...این اتفاقی که اینقدر برات داره سنگین تموم میشه طی این هفت سال بارها رخ داده، من اگه قرار بود کسی رو جایگزین تو کنم، این همه سال وقت داشتم. خب؟
از جایش بلند میشود،کلافه دستی درون موهایش میکشد و کت اسپورت سورمهای رنگش را تقریبا روی میز پرتاب میکند و من تکان ریزی میخورم.
کنارم میایستد و توی صورتم خم میشود:
- میدونی مشکل اصلا تو نیستی، مشکل منم. نمیتونم تحمل کنم یکی بیاد خواستگاری تو و من اون یکی نباشم.
صدایش خشدار شده، درست مثل همان غروب نارنجی رنگ در حاشیه جمشیدیه.
- خودت...بهتر از من میدونی، با اعصاب مامان نمیشه بازی کرد. حق هم داره، اون میخواد دخترش رو ببینه تو لباس عروسی.
دوباره روی صندلی مینشید و آرامتر شده انگار:
- میبینه، خیلی زود.
- بفرمایید اینم از فلافل صادق پز.
عمو صادق و عطر تند و تیز فلافلهایش صحبتمان را نیمهکاره میگذارند. پر از ذوق تکیه میگیرم از صندلی و خیره به ساندویچها میگویم:
- ممنون عمو جون.
با خنده پدرانهای از ذوقهای من که خیلی هم برایش ناآشنا نیست میگوید:
- نوش جونتون بابا.
آرکا به رسم ادب تشکری میکند و دست و دلش انگار نمیرود سمت غذای روی میز.
کاغذ دور ساندویچ را باز میکنم و پر از لذت گاز بزرگی میزنم، قبل از اینکه دهانم کاملا خالی شود میگویم:
- نگو که الان عطرش نپیچیده زیر دماغت، دلت نمیخواد یه لقمه چپش کنی.
لبخندی مردانه را تحویل لبهایش میدهد و من جایی در آن دور دورهای دلم، در خفا اعتراف میکنم که لبخندهایش، اصالت دارند.
- عطرش پیچیده زیر بینیم و شدید دلم میخواد یه لقمه چپش کنم.
تکه دیگری از ساندویچ را مهمان دهانم میکنم و شانه بالا میاندازم:
- خب بکن.
کاغذ دور ساندویچش را پاره میکند و در همان حال پر از شیطنت لب میزند:
- اسلام دست و پامو بسته.
حرفش را تازه متوجه میشوم و گونههایم رنگ میگیرند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: