جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,029 بازدید, 147 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
نام رمان: غرور بی‌ارزش.
نویسنده: مینا عباسی
ژانر: تراژدی، عاشقانه
عضو گپ نظارت: S.O.W (۸)

مقدمه:
به نام خدای خوبی‌ها.
دلمان خوش است که می‌نویسیم و دیگران می‌خوانند و عده‌ای می‌گویند. آه! چه زیبا و بعضی اشک می‌ریزند و بعضی می‌خندند.
دلمان خوش اسـت به لذت‌های کوتاه. به دروغ‌هایی که از راست بودن قشنگ‌ترند.
به این‌که کسی برایمان دل بسوزاند یا کسی عاشقمان شود. با شاخه گلی دل می‌بندیم
و با جمله‌ای دل می‌کنیم. دلمان خوش می‌شود. به برآوردن خواهشی و چشیدن لذتی و وقتی چیزی مطابق میل ما نبود. چقدر راحت لگد می‌زنیم و چه ساده می‌شکنیم همه چیز را... .
داستان زندگی من و تو؛ داستان بودنمون از یک مرگ سخت‌تر آغاز شد.
مجبور شدم کنارت باشم.
مجبور شدی کنارم باشی.
مجبور شدیم کنار هم‌دیگه باشیم.
مجبور شدم ازدواج اجباریمان را قبول کنم.
مجبور شدم کنارت بمونم.
مجبور شدم ناگهانی عاشق شم.
مجبور شدم دل ببندم به چشم‌هات.
مجبور شدم دوستت داشته باشم.
اجبار! همه چیز از اجبار شروع شد و به لذت تبدیل شد. هردومون مجبور شدیم مشق عشقمون رو بنویسیم و حرفی نزنیم.
داستان شیرین و غم انگیز و لذت بخش ما از یک حادثه شروع شد. بگذار ساده بگویم. من تو را دوست دارم. داستان شیرینمان را دوست دارم. زندگی لذت بخشمان را دوست دارم. این اجبار را دوست دارم عشق من.

سبک رمان: داستان خاصی نداره. با بقیه رمان‌ها تفاوت داره. گاهی اوقات رویایی، گاهی اوقات شیرین، گاهی اوقات غم‌انگیز، گاهی اوقات مهربانی، گاهی اوقات لذت، گاهی اوقات خند، گاهی اوقات گریه، گاهی اوقات طنز و خنده‌دار و گاهی اوقات اشک‌اور و غمگین. دوست دارم الان که مقدمه رو خوندید باقی رمان هم همراهم باشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,974
مدال‌ها
9
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx.png




"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد


چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان




با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_1


#هانا

به خودم تو اینه نگاه میکردم که چقد خوشملم...به به اصن ادم منو میبینه ها یاد جنیفرلوپز میفته...والا بس که جیگرم...به قول اون فیلمه اگه میمون اندازه من اعتماد به نفس داشت سالی دوبار زعفرون میداد....نه میمون نبود یه خرردیگ بود اصن ولش کن هرچی بود داشتم موهامو با کلیپس میبستم که صدای مامانم اومد: هانااااااااااا بیااااااااا
این چرا جیغ میزنه؟عه چی شده؟نکنه میخوان طلاق بگیرن!یاس کجایی که ببینی بچه طلاق شدم ..نگاه کن مامانم اون پایین خودشو جر میده من اینجا دارم خودمو تبلیغ میکنم و چرت و پرت میگم...بدو بدو رفتم پایین و یه نگاه به دور و بر انداختم مامان نبود... بسم الله خوردنش... زودی رفتم اتاق هوراد ..اونم تو اتاقش نبود یا بسم الله رفتم اتاق خودم و مانتو و شال پوشیدم و رفتم جلو در ببینم کجا رفتن که
رفتنم بیرون مساوی شد با دیدن یه عالمه پلیس جلو در و یه پسره جوون و یه مرد و یه دختره جوون چشام گرد شد....پلیس؟جلو در ما؟چه خبره؟زودی رفتم پیش مامان که داشت گریه میکرد...یا بسم الله الرحمن الرحیم چع خبره؟اخه اینجا پلیس چیکارمیکنه؟نکنه هوراد کاری کرده؟ رو به هوراد گفتم:چه غلطی کردی هوراد؟
هوراد:کاش من میکردم
_چی شده؟
هوراد:بابا...
_زهرمار خب عین ادم بگو چه خبره اینجا
هوراد:بابا زده یه نفرو کشته
همین حرفش کافی بود تا جیغ خفه ای بکشم و تعجب کنم و دهنم عین ماهی بازو بسته بشه وصدایی ازش خارج نشه! هوراد ضربه ای به صورتم زد که اروم گفتم:با.... بابا؟
پسر جوونه:بله بابا....هه انگارهیشکی خبرنداره چه دست گلی به اب دادن
مرده:برسام!
پسرجوون:اخه بابا...
مرده پرید وسط حرفش و گفت:زهرمار هیس

#part_2


به دستای بابا دستبند زدع بودن...بع بابای مهربون من دستبند زده بودن؟چرا؟بابای من ادم کشته؟مگه میشه؟مگه میتونه؟اون که ازارش به یه مورچه هم نمیرسه! بابارو سوار ماشین کردن و بردن و فقط پسره و مرده و دختره مونده بودن!یه لحظه موقعیت رو درک کردم ....قوی شدم...با متانت و عصبانیت گفتم:شما اقای؟
پسرجوونه پوزخندی زد و گفت:نمیدونستم باید به خانواده قاتل جواب بدیم!
با اعصبانیت گفتم:الان من با شما کاری داشتم ؟به شما چیزی گفتم ک عین قاشق نشسته میپری وسط و مثل مگس وز وز میکنی!
مامان معترض گفت:هانا!
_بله مامان؟ چیه؟چرا نمیزاری ببینم چیکارمیکنم؟بابا مگه زورش به یه مورچه میرسید که بزنه ادم بکشه!اصلا کی رو کشته؟چرا کشته؟با چی کشته ؟چرا هیشکی نمیگه این خراب شده چه خبره!
پسره اومد جلو و خم شد رو صورتم خودمو کشیدم عقب که بیشتر خم شد و گفت:ببین کوچولو کاری نکن بزنم لهت کنم سرت به کارخودت گرم باشه ....زبونتو کوتاه میکنم
_هه بشین بستنی تو بخور اقا بزرگه...تو بزرگ شدی چه گِلی به سر ملت زدی که من کوچیکم نزدم
پسر اخمی کرد و گفت: دیگ داری پرو میشی
_پرو بشم ....
مامان پرید وسط حرفم و گفت:هانا ..خفه شو...بس کن
با عصبانیت لبم میجوییدم که مرده دست پسره رو کشید و برد عقب....و رو به من گفت:راد هستیم...فامیلی ما راد هست.
اب دهنمو قورت دادم و نفسی کشیدم و لب زدم :ببینید اقای راد...پدرمن واقعا کسی نیست که ادم بکشه....هیچ وقت همچین کاری نکرده!
پسره اومد زرر بزنه که مرده دستشو برد بالا و رو ب من گفت:دخترم...منم میدونم...ولی با ماشین زده...به پدرمن...که از قضا برسامم واقعا بهش وابسته بود و اجازه نمیده من بگذرم!
_برسام کدوم گاویه؟مگه همین اقایی که شما میگید پسر ایشونن؟
مرده :برسام پسرمه!همین که باهم کلکل میکردید!یه مشکلی هست ک اگه من بگذرم برسامم انجام نمیده و کلن مشکل بدی ایجاد میشه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_3

سردرگم نگاهش میکردم که صدای هوراد اومد:اقای راد بهمون حداقل بگید که چیکارکنیم
مرده:باید با برسام حرف بزنید !
_بیا گل بود به سبزه نیز اراسته شد.
دختره لبشو رو هم فشاررداد که نخنده ولی نشد و تک خنده ای کرد که پسره بهش چشم غره رفت و رفت تو ماشینشون...مرده رو بهمون گفت:من نمیخوام پدر شما بمیره...خب پدر من عمرشو کرده بود و نتیجه اش رو دیده بود ولی شما هنوز هیچ اتفاقی براتون نیفتاده...بهتره این کارت رو بگیری و فردا بری به همراه برادرت پیش برسام تا باهاش حرف بزنی
_ولی...
مرده:ولی و اما نداره...هرمشکلی داشتی به این شماره زنگ بزن کمکت میکنم
_ممنون
هوراد:ممنون اقای راد
مامان: خدا خیرتون بده!
مرده خدافظی کرد و رفت دختره رو به من گفت:نترس....برسام هر اخلاقی داشته باشه وقتی بتونی مخشو بزنی حل میشه!هرکمکی خواستی درخدمتم!
_مرسی عزیزم
اونم خدافظی کرد و رفت....رفتیم تو هرکسی رفت تو اتاق خودش تو اتاقم نشسته بودم صدای گوشیم اومد نفس بود! دوست صمیمیم
اتصال رو زدم که صدای شادش پیچید تو گوشم:سلاممممم میمون خودم!
_سلام نفس
نفس:چیزی شده؟
_نفس بابامو بردن
نفس:کجا؟
همه چیو بهش گفتم که هینی کرد و گفت-خاک به سرم!چیکاررمیخوای کنی ؟
_فردا باید برم به همون آدرس
نفس:منم میام باهات!
_باشه
نفس:خونه ای؟
_اوهوم
نفس:باشه الان میام پیشت
_حله بیا
نفس:اومدم و قطع کرد منم قطع کردم بعد نیم ساعت نفس اومد نشسته بودیم و متفکر به زمین خیره شده بودیم که صدای نفس اومد:خدا نکنه یه شرطی بگه
_آره وگرنه بیچاره ایم
نفس:بیچاره تر از بیچاره
_بیچاره ترتر از بیچاره
نفس:بیچاره ترترترراز بیچاره
_بیچاره ترترترتر از بیچاره
نفس اومد حرف بزنه که در باز شد و هوراد اومد تو و نشست رو تخت و گفت:زهرمار ترترترتر هانا فردا چیکارکنیم؟
_میریم پیش پسره
هوراد:من فردا خوردم به یه کار...باید برم شمال
_برا چی
هوراد:یه ساختمون هست باید نقشه اونجا و ببینم و نظارت کنم
نفس:اشکال نداره من با هانا میرم
هوراد:زحمت میشه
نفس:بیشین بینیم بابا زحمت میشه
هوراد و نفس مثل خواهر برادر بودن از بچگی باهم بزرگ شده بودیم و همیشه کنارهم بودیم اون شب نفس نرفت خونشون و موند خونه ما تا فردا باهم بریم پیش پسره!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_4

با صدای نفس چشامو بازرکردم
نفس:پاشو هانا بریم
سری تکون دادم وپاشدم دست و صورتم رو شستم ولباسامو پوشیدم یه مانتو کوتاه مشکی و شلوار مام استایل لی و یه شال مشکی پوشیدم و رفتم بیرون نفسم آماده شد و اومد بیرون ارایش فقط یه رژ صورتی زده بودم و کیفم رو برداشتم که مامان گفت:کجاااا
_میریم پیش پسره!
مامان:میخوای بیام؟
_نفس هس
مامان:باشه مواظب باشید
_اوکی
مامان:فعلا
_خداسعدی
درو باز کردم و سوار۲۰۶ البالوییم شدیم و رفتیم سمت ادرسی که مرده داده بود بعد یک ساعت گشتن و زور زدن رسیدیم به یه شرکت بزرگ...فکم افتاد رو زمین
نفس:اومای گاااااد اینجارو هانا
_نفس ویوررررهه
نفس خندید و گفت:بیا بریم حالا
پیاده شدیم و داشتیم میرفتیم که صدای یه پیرمرده اومد :کجا دخترم؟
_بالا
+میدونم دخترم...پیش کی؟
نفس نگاهی به من انداخت گیج نگاش کردم که گفت:اسم پسره چیه؟
_باربد؟ بختیار؟نه نه برسام
+برسام ؟برسام چی؟
_راد
+باشه برید تو
ممنونی گفتیم و رفتیم تو یه تابلو بود با نفس تابلو رو میخوندیم که اسمشو دیدم طبقه ۴بود سوار آسانسور شدیم و رفتیم طبقه ۴ پیاده شدیم از آسانسور یه کاشی های قشنگی رو دیوار ها بود و یه در قهوه ای خوشگل
_ اومای گاد
نفس:بیا همینو خر کن تموم کن
_خفه شو بابا
درو بازکردیم که با یه زنه رو به رو شدم که گفت:بفرمایید؟
_سلام
زنه:سلام گلم جانم ؟
_اقای برسام راد هستن؟
زنه:شما؟
_میشه بهش بگید هانا کریمی اومدن خودش میشناسه
زنه:باشه عزیزم بزار هماهنگ کنم
زنه تلفنشو برداشت و زنگ زد و بعد یکم فک زدن گفت: بفرمایید برید تو
_ممنونم نفس بیا توهم
نفس سری تکون داد نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم....با دیدن قیافش که اخم شدیدی رو پیشونیش بود ترسیدم!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_5

اب دهنمو قورت دادم و سلامی کردم که اخمش شدید تر شد و هیچی نگفت مرتیکه بوق
اومد حرف بزنه شروع کردم به حرف زدن:ببینید من ...
پرید وسط حرفم و باسردی گفت:بشینید
از سردی تن صداش از ترسم دست نفسو که عین منگلا وایساده بود و نگاش میکرد رو گرفتم و نشستم رو صندلی و شروع کردم:ببینید پدرمن ادمی نیست که بخواد انسانی رو بکشه!من هرکاری انجام میدم..هرکاری...تا پدرم ازاد شه....هرچیزی بگید من آماده ام...حتی توش شکی نمیکنم ولی توروخدا یه چیزی بگید که من پدرم ازاد شه!خواهش میکنم!
اشکام رو گونه هام میچکیدن!سخت بود...سخت بود پدرتو ببرن زندان!
پسره با تعجب به اشکام نگاه میکرد نفس متعجب نگام میکرد و نیشگونی از بازوم گرفت که جیغی زدم و گفتم:مرگگگگگ دختره چندش دستم الان کبود میشه نکبت خر میمون
پسره اخمی کرد و گفت: از این جلف بازیا تو شرکت من نکنید خواهشا شمارتونو اینجا بنویسید یه فکری دارم که بهتون پیام میدم و میگم!
به نفس نگاه کردم که زودی سری تکون داد شمارمو نوشتم که گفت:میتونید برید
هه هه منتظر بودیم تو بگی نکبت از جامون پاشدیم و بدون خدافظی زدم بیرون ولی نفس خدافظی کرد و اون با خوشرویی جوابشو داد تعجب کردم و رفتیم بیرون خدارحم کنه چی میخواد بگه !
نفس متعجب گفت: الان این چرا به من با اون لحن گفت خدافظ؟برم بزنم فکشو بیارم پایین!؟
_بشین توروخدا ببینم چی میخواد بگه
ماشینو میروندم که صدای پیامک گوشیم اومد با هول رو به نفس گفتم:نفس...گوشیمو از اون کیف کوفتیم در بیار ببین چی نوشته!
نفس تند تند زیپ کیفم باز کرد و گوشیمو دراورد و بعد گفت:رمز
کلافه گفتم:۱۳۷۸
بازش کرد و بعد از چند دیقه که هیچ صدایی ازش نمیومد برگشتم طرفش که چشاش گرد شده بود و حرکتی نمیکرد تکونش دادم که گفت:هان؟چی شده؟
_چی نوشته اون مرتیکه
نفس:ها...هانا
_هان؟
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_6


نفس:بیا...ببین
ماشینو زدم کنارو گوشیمو از دستش کشیدم بیرون و پیام رو خوندم با هر یه کلمه که میخوندم چشام گرد میشد‌....نزدیک بود سکته کنم!این عوضی چی میگه!
پسره:ببین من در قبال اینکه پدرتو ازاد کنم میخوام باهام ازدواج کنی!
_ن...ف...س
نفس: هانا..احساس میکنم بدبخت شدی
_از بدبخت بدبخت تر
مجبورم قبول کنم.... مجبورم تن به این خواسته بدم! برای آزادی بابام..براش تایپ کردم:قبول! باید الان چی کارکنم؟
پسره:برگرد به شرکت
چشام گرد شد پسرهههههه اشغالللل منوووو گرفتههههه عوضی
دوتا ایموجی پوزخند براش فرستادم و برگشتیم سمت شرکت نفس نشست تو ماشین و من دوییدم سمت اتاقش باز منشی یکم زر زد و بعدش اجازه داد برم تو اتاق....درو باز کردم که یه تای ابروش رفت بالاو گفت:قبلا در میزدن
_اون قبلا بود من الان اعصاب ندارم خواهشا حرفتو بزن من برم به درد خودم بمیرم
لبش کج شد وگفت:بشین
_نمیخوام....میگم کاردارم کارتو بگو میخوام برم
+اوکی ...ببین دخترخانوم من یه مشکلی دارم که بایدددد ازدواج کنم...و دنبال یه نفر بودم حالا چه بهتررکه تو هستی و خیلیم خوبه ...ولی....میری الان خوب فکرراتو میکنی...وقتی با من ازدواج کردی دیگه حق نداری خانوادتو ببینی....حتی اگه بفهمم تو کوچه دیدی و نزدیکشون شدی بلایی سرت میارم که مرغای اسمون برات گریه کنن.. داشتم میگفتم حق نداری خانوادتو ببیینی...حق نداری از دستور من سرپیچی کنی...هرموقع هرچیزی خواستم باید انجام بدی
با نفرت نگاهش میکردم.....
_چی بهت میدن وقتی که این همه بلا سرم بیاری ؟
+همون چیزی که به شما دادن وقتی که پدر بزرگ منو کشتید
پوزخندی زدم و جواب ندادم...و بی توجه بهش زدم بیرون یه بلایی سرت بیارم که مرغای اسمون به حالت جیک جیک کنن عوضی با عصبانیت سوارماشین شدم و روندم
نفس:چی شد؟هانا
همه چیو بهش گفتم...تک به تک توضیح دادم که شروع کرد به گریه کردن...
نفس:میخوای بری؟دیگه نمیتونم ببینمت؟
_نفس گریم در نیار
نفس:هانا قراره بری ...
_باید برم....من نمیتونم تحمل کنم بابامو بالای دار....شاید یکم بگذره بزاره حتی اگه نزاشت هم دیگ کاری نمیتونم بکنم... مجبورم این کارو کنم!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_7

نفس رو گزاشتم خونشون و رفتم خونمون....رسیدیم به خونمون و رو به مامان گفتم:مامان هوراد بیاید!
دوتاشون اومدن پیام پسره رو نشون مامان دادم که مامان خاک به سرمی گفت و اومد حرفی بزنه گفتم:مامان...خواهش میکنم...من این کارو میکنم چون بابارو میخوام پیش شماها ببینم و نه اینکه بالای چوب دار! تازه پسره گفت نباید شمارو هم ببینم
هوراد اخمی کرد و با عصبانیت گفت:چییییی؟؟غلط کردههههه مرتیکه عوضیییی یعنی چی که نبینیمت! مگه الکیههههه؟یعنی چیییی؟
_هوراد بشین سرجات الکی غیرتت باد نکنه ...من همین کارو میکنم و میرم چون باید بابا ازاد شه...قرار شد فردا بیان اینجاویه چیزی بخونن و بریم!ازت میخوام بیفتی پی کار بابا...من که دیگ این جا نیستم ببینم بابارو ازاد میکنه یا نه ولی تو برو ببین بابارو ازاد میکنه یا نه اگه نکرد یه پیام به من بده جد و ابادشو بیارم حلو چشاش اگه هم کرد بازم بهم پیام بده!خب؟
هوراد با غم نگام کرد که کلافه گفتم:خببب؟
هوراد:باشه!
نفس عمیقی کشیدم تا از ریختن اشکام جلوگیری کنه ولی نکرد!اشکام ریختن رو گونه ام مامان بغلم کرد و گفت: الهی دورت بگردم من...هانا...منو ببخش.....مارو ببخش...ببخش که تموم ارزوهاتو خراب کردیم... ببخش که میخوایم زندگیتو بگیریم
_نه مامان...من خودم قبول کردم!من میرم اتاقم
از جام پاشدم و رفتم اتاقم...وقتی رسیدم پشت در نشستم و گریه کردم...اشک ریختم و نالع کردم...برای بخت شومم...برای زندگی مضخرفم که ازالان شروع شد.ازرهمین الان بدبختی من شروع شد...از همین الان هانا بیچاره میشه! حداقل باید باهاش حرف بزنم بزاره برای اخرین بار بابامو ببینم! از جام پاشدم و رفتم رو تخت و نشستم با گوشیم مشغول شدم! پسره انلاین بود...هه پسره!از فردا میشه شوهرم! سیوش کردم پسره بوق و نشستم با دوستام چت میکردم...که درباز شد و هوراداومد تو
هوراد:هانا
_بله
هوراد:همون پسره اومده!
سیخ نشستم سرجام!
_چی میخواد ؟
هوراد:گفت با تو کارداره!
_با من؟؟؟
هوراد:ارع...
سریع شالم رو سر کردم و رفتم بیرون که پسره رو دیدم هه پسره!همون برسام...با دیدنم اومد حرفی بزنه که هوراد هم اومد و اخمی رو پیشونیش بود....نفس عمیقی کشیدم
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_8

_کارِت؟
برسام:میخوام دوتایی باشیم
خیلی نامحسوس گفت که هوراد گمشه بره ب هوراد نگاه کردم که چشم غره ای رفت و رفت اتاقش
_خب؟
برسام:همین امشب باید عقد کنیم و همین امشب باید باهام بیای
_بله؟ببین اقای محترم من الان اصلا حوصله ندارم میبرمت خونتون میزنم میکشمت بدبخت میشم
برسام:اره میکشی....خانوادگی کارتون همینه
دیگ تحمل نکردم و دستمو بردم بالا و صاف خوابوندم تو گوشش...
_حرف دهنتو بفهم عوضی این کار توعه که مردم رو گروگان میگیری این کار توعه که یه دختر بدبخت رو میخوای بدبخت تر کنی!
با داد حرف میزدم که عصبی شد و محکم زد زیر گوشم که شوری خون رو تو دهنم حس کردم و دستموگزاشتم رو لبم! لبم پاره شده بود...
انگشت اشاره اش رو اورد جلو چشام و گفت: دهنتو ببند دختره !کاری نکن از ازدواج کردن منصرف شم و بدم باباتو دار بزنن و نتونی حرفی بزنی !با دم شیر بازی نکن
مامان و هوراد اومده بودن از اتاقاشون بیرون مامان با دیدن من هینی کرد و اومد نزدیکم اما هوراد اخمی کرد و رفت سمت برسام و دستشو برد بالاتا بزنه نفلش کنه برسام دستشو گرفت و سفت فشارداد!در مقابل برسام هوراد هیچ بود....بدن تنومند و قویش همه رو حریف بود هورادم تنش بزرگ و تنومند بود ولی اندازه برسام نه...لبمو لمس کردم که دستم خونی شد.... بغض تو گلوم رو قورت دادم!
مامان:خب دختره احمق ادم پسر رو میزنه؟همین کارهارو میکنی دیگ!
_مامان!به من میگه باید امروز عقد کنیم
مامان با بهت نگام کرد و یهو گفت:وای خدایاااا مگه ما چه گناهی به درگاهت کردیم این طوری میکنی پسر جون مشکل تو با ما چیه
برسام اخمی کرد و گفت:یا همین الان آماده میشی و میای یا باباتو بیچاره میکنم
اشکام تو چشام جمع شدن!ولی اجازه ندادم بریزن
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_9

بی حرف پاشدم و رفتم اتاقم که لباسامو جمع کنم اشکام میریختن و چیزی نمیگفتم ساکمو برداشتم و تموم لباسامو ریختم توش....تموم وسایلامو ریختم توش تقریبا ۴تا ساک شده بود! ساک هارو برداشتم تو دستم و از بس که سنگین بود افتادم رو زمین و اشکام با شدت بیشتری بارید! در باز شد ...فکر کردم هوراده سرمو بردم بالا که با چشمای سرد برسام مواجه شدم.... قلبم درد گرفت من یه عمر میخوام پیش این کوه غرور باشم؟ برسام ساک هارو برداشت و پشت کرد بهم و رفت بیرون قبل رفتنش گفت:این مسخره بازیارو جمع کن پاشو دنبالش رفتم ...هوراد و مامان رو کنارهم دیدم خودمو پرت کردم تو بغل مامان و گریه کردم که مامان میون گریه با خنده گفت:مگه بده؟از ترشیدگی نجات یافتی برو که الان کفشمو میکنم تو حلقتا
خندیدم....که مامان محکم بغلم کرد و فشارم داد و گفت:برو دخترکم... برو
از مامان جدا شدم و رو به هوراد گفتم: شاید قراره دیگ همو نبینیم دلم برای تموم دعوا کردنامون تنگ میشه! هوراد! هوای بابارو داشته باش!
هوراد اشکش ریخت و بغلم کرد و گفت: بمیرم برات که تو شدی قربانی
ازش جداشدم و اشکامو پاک کردم و زیر لب گفتم خدافظ و زدم بیرون..وقتی رسیدم بیرون بع خونمون نگاه کردم و سوارماشین برسام شدم! قلبم درد میکرد اروم اشک میریختم و به اهنگ گوش میدادم...دارم میرم عقد کنم...هه هزارتا اهنگ رفت و اومد و بالاخره رسیدیم اما محضر نبود و خونه بود هیچی نگفتم و دنبال برسام کشیده شدم! وقتی درو باز کرد و رفتیم تو دهنم باز موند...اومای گاددددد اینجارووووو فکم افتاد پایین!یع عالمه گیاه و درخت بود....با ذوق رفتم سمت یکی از گل ها و بوش کردم عجب چیزی بود ...باز خوبه حوصلم سر نمیره میام پیش اینا داشتیم میرفتیم صدای ی مرده اومد :سلام اقا سلام خانوم
برسام سری تکون داد مرتیکه گاو با خوشرویی گفتم:سلام
برسام پوزخندی زد که توجهی نکردم و رفتیم تو با رسیدن ما یع زنه و همون دختره رو مبل نشسته بودن! با دیدن ما بلند شدن که زنه گفت: سلام دورت بگردم من
و برسام رو بغل کرد
برسام:سلام مامان
او مای گاد ننشه! عین ماست فقط نگاهشون میکردم که زنه گفت:مامان دورت بگرده خوبی پسرم؟
برسام سری تکون داد و گفت:ممنون و رفت بالا وایساده بودم همونجا و کاری نمی‌کردم که صدای زنه اومد:سلام عزیزم خوبی ؟
_سلام ممنون
زنه دستمو گرفت ونشوند رو مبل و گفت:من ازهمه چیز خبردارم باران همه چیو بهم گفت واقعا شرمنده ام
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین