جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,040 بازدید, 147 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_10

زنه ادامه داد:نمیدونم این پسر به کی کشیده انقد بی رحمه
لبخند غم انگیز زدم و چیزی نگفتم!
زنه:من مادر برسامم اینم باران خواهر برسام
_خوشوقتم
باران:با ما راحت باش...هرچقد برسام قاطیع ما اون طوری نیستیم.
خندیدیم مامانش خیلی مهربون بود بعد چند دیقه گفت:من میرم با برسام حرف بزنم کارش دارم شما راحت باشید
لبخندی زدم و متقابلا لبخندی زد و رفت
باران:میگما اسمت چیه؟
_هانا!
باران:اومای گاد هانا چه اسم قشنگی....میگم هانا
_بله؟
باران:میخوام کاری کنی برسام عاشقت بشه
_چیییی؟
باران:وقتی برسام عاشقت بشه دیگه باهات بد رفتاری نداره و خوب میشه راحت ترم زندگی میکنید
_اخه...
باران:اخع نداره برسام هیچ کسی تو زندگیش نیست تو اولین کسی هستی که قراره باهاش باشی
سرمو انداختم پایین شاید راست میگفت من دیگ نمیخوام برم که
_من ..فقط دلم برا خانوادم تنگ میشه
باران: هانا....یه مدت تحمل کنی همه چیز درست میشع ...فقط تحمل کن!سعی کن از دستورهاشم سرپیچی نکنی که بیچاره ات میکنه
_باشه
مامانش از پله ها اومد پایین و گفت:هانا....برسام کارت داره!
_باشع
از جام پاشدم و رفتم سمت بالا که هزارتا اتاق بود کدومشه حالا دونه دونه اتاقارو باز میکردم و میبستم تا پیدا کنم در یه اتاقع رو باز کردم دهنم باز موند! چقد خوشگله اینجا یه تخت سلطنتی بود و با ست کاملش دیوارها کاغذ دیواری صورتی بود ...خیلی خوشگل بود! صدایی از پشت اومد دومتر پریدم هوا و دستم گزاشتم رو قلبم
برسام:کی به تو گفت اینجارو بازکنی؟هاااان؟
_من...من دنبال تو میگشتم
برسام:دفعه اخرت باشه فضولی میکنی
_ب...باشه
برسام : دنبالم بیا
دنبالش رفتم و رفتیم تو اتاقش وشروع کرد به حرف زدن:تو اینجا میمونی اینجا اتاق مشترک من و توعه بخوای مسخره بازی در بیاری هی بگی نه و اینا من میدونم با تو این خونه دو طبقه اس طبقه بالا مامانمینا میشینن پایین ما اوکی؟و یه چیز دیگ حق نداری اتاقارو ببینی قهمیدی؟
سری تکون داادم که گفت:خوبع میتونی بری
مریضههههههه این بشر عوضی اشغال
_ام اقا برسام
برسام ابروش انداخت بالا و سوالی نگام کرد ک ادامه دادم:میخواستم بگم اگه میشع فردا.....موقع که بابام میخواد ازاد بشه اجازه بدید برم ببینمش
اخمی کرد که ادامه دادم:توروخدا ....من نمیتونم دوری پدرمو تحمل کنم...برای اخرین بار!
صدایی از پشت اومد
مامان:بزار بره دیگ برسام...این ببینه خانوادش رو یا نبینه چه فرقی میکنه!
برسام:مامان!
مامان:مرض!هرچقد هیچی بهت نگفتیم بستته...چرا داری زور میگی ؟اون مرد پدر پدرت بود و اون تصمیم میگیره نه تو!به جز تو عموت هم هست به توچه تو چی میگی برای اخرین بار بزار بره ببینه نزاری خودم میبرمش و کلاهمون میره تو هم
برسام چشم غره ای به من رفتو گفت:فردا با شما و باران برید! من وکالت دادم بع وکیلم که ازاد کنه!
لبخندی رو لبم نشست که مامان گفت:اها این شد ...حتما باید زور بالا سرش باشه
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_11
هیچی نگفتم ولی برسام لبخند محوی زد که مامان دستم رو گرفت و کشید قبل رفتن برسام گفت :مامان نیم ساعت دیگ عاقد میاد
چشام گرد شد!خوش بع حالم شد دیگه پس! مامان بردتم بیرون و برد اتاق یه نفر که باران توش نشسته بود و سرش تو گوشیش بود با ورود ما تعجب کرد وگفت:چی شده ؟
مامان:عاقد نیم ساعت دیگ میاد هانارو میدم دستت خوشملش کن بده بع خودم
باران خندید و گفت: چشمم بیا اینجا هانا
لبخندی زدم و رفتم نزدیک درست نیم ساعت بود که رو موهام و صورتم کارمیکرد و عصبیم کرده بود
_باراااااان ول کن جان هرکسی که دوست داری.
باران:بیچاره داداشم الان که تورو ببینه سکته رو میزنه
چشم غره ای بهش رفتم‌...و از جام پاشدم و خودمو تو ایینه نگاه کردم....راست میگفت!کلی عوض شده بودم...هیچ وقت به جز رژ چیز دیگه ای نمیزدم و فقط رژ بود ..از ۱۵سالگی همین بودم! شالمو انداختم رو موهام و داشتم میرفتم بیرون که باران جیغ زد:هووو هانا وایسا
_چته؟
باران:حتما با این لباس ها میخوای بری! از کمدش یه شومیز سفید و شلوار سفید دراورد و پرت کرد طرفم و گفت:بپوش
_پیش تو؟
باران چشم غره ای رفت و گفت:حالا انگار من ندارم و رفت بیرون لباسارو پوشیدم و تو اینه به خودم نگاع کردم ....جذب تنم بود و بهم میومد!
باران اومد تو و شال سفیدشم داد بهم...و سرم کرد کلی قشنگ شده بودم!
_مرسی باران!
باران-خواهش زن داداش!
لبخند تلخی رو لبم نشست...صدای برسام اومد:باراااان چیکارمیکنی زود باش
باران:اومدیم داداش
درو بازرکردم که برم صاف رفتم تو شکم یه نفر ...همین طور که تو بغلش بودم سرمو بالا بردن که با صورت برسام مواجه شدم که داشت تک تک اجزای صورتم رو نگاه میکرد ....شرمگین سرمو انداختم پایین و از بغلش جدا شدم و راهی پذیرایی شدم! که مامان و اقای راد نشسته بودن کنارهم رو مبل و اقای راد دستش دور گردن مامان بود...سلامی کردم که دوتاشون با خوشرویی جوابمو دادن!نشستم رو مبل...که یه مرده گفت:داماد کجان؟
برسام اومد و نشست کنارم و مرده شروع کرد:جناب خانوم هانا کریمی فرزند محسن کریمی اقا وکیلم شمارو به عقد دائم اقای برسام راد در بیاورم؟
سرمو انداختم پایین...نفسی گرفتم و اروم گفتم:بله....
باران و مامان و اقای راد دست زدن....بغض تو گلوم رو قورت دادم....همین اتفاق برای برسامم افتاد....برای اونم خوندن....گریم گرفته بود...نه کسی داشتم ازش اجازه بگیرم....نه کسی بود برام بگه رفتم گلاب بیارم...نه کسی بود برام دست بزنه...کاش حداقل نفس بود...حداقل با اون میتونستم خوشحال باشم! اشکی از چشمم روی گونه ام چکید اما زود پاکش کردم تا کسی خبر دار نشه از این قلب شکسته ام و گریه کردنم رو پشت لبخندم قایم کردم.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_12


صدای گوشی برسام اومد گوشیش بغل من بود روشو نگاع کردم که نوشته بود ارمان❤️
عه مگه پسرام ایموجی میزارن؟خبرنداشتم!
برسام:گوشیمو بده!
گوشیشو برداشتم و دادم بهش...جواب داد:بله؟
صدای فرد رو کاملا دقیق میتونستم بشنوم:سلاممم بر اسکل من چطورمطوری؟
برسام:سلام ارمان خوبم تو خوبی؟
+ارمان و کوفت...زن دار شدی؟
برسام:اره
+مرگ ...مگه قرار نبود به من بگی بیام!
برسام:خب بیا میخوای چیکارکنی
+میومدم دوتا قر میدادم
برسام:خب الان بیا قر بده
+درو باز کن
برسام گیج گفت:هان؟
+کری؟میگم باز کن این خراب شده رو
برسام رو به باران گفت:باران در
باران:چیکارکنم؟
برسام:باز کن
باران:چرا؟
برسام:ارمان اومده!
باران:اهااا از جاش پاشد و رفت سمت ایفون تصویری...درو باز کرد که یه پسره وارد خونه شد. و با قر اومد طرف اقای رادو گفت:سلامم دایی جونم
اقای راد:سلام عزیزم..خوبی؟
پسره:ممنون عروس کو؟
اقای راد به من اشارع کرد زیر نگاهای پسر ذوب شده بودم که برسام معترضانه گفت:ارمان!
آرمان به خودش اومدو گفت: سلام زن داداش...ولی من حس میکنم شمارو جایی دیدم!
_منو؟
ارمان:اره
_من یادم نمیاد
ارمان: اشکال ندارع من خودمم یادم نیست چه عروسی تلخی بابا یع آهنگ بزار باران قر بدیم از این جو دربیاد ایش
باران اهنگ گزاشت اهنگ حاج خانوم ساسی ارمان شروع کرد بع قر دادن...جایی که میگفت وای خدا رو بع برسام میکرد و لبشو گاز می‌گرفت انقد مسخره بازی دراورد کلی می خندیدم... تا اینکه یکم گذشت و صدای دراومد که اقای راد گفت:دوستمه
برسام:کدوم دوستت؟
آقای راد: نمیشناسی
برسام سری تکون داد باران درو باز کرد با ورود یه مرد چشام گرد شد!..
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_13

به فرد مقابلم نگاه میکردم..چشام تا حد امکان گشاد شد!
زیر لب گفتم:ن.....ف....س
نفس با دیدنم عین این امازونیا پرید بغلم و گفت:ای قربوننننتتتت برمممممم تو اینجاییییییی
_نفسسس اینجا چیکارمیکنیییی
نفس:خونع دوست بابامهه
_واییییییی
همدیگه رو بغل کرده بودیم که دستم توسط یه نفر کشیده شد با تعجب برگشتم سمتش ک با قیافه عصبی برسام مواجه شدم!
برسام اروم لب زد:فک نمیکنم اجازه داده باشم نزدیک اقوامت یا اقوامم بری!
_اما....
پرید وسط حرفم و با عصبانیت گفت:اما نداره
نفس ناراحت نگام کرد لبخندی زدم و رفت تو بعد اون عمو اومده بود تو و اومد نزدیکم و گفت:اع سلام وروجک چطوری؟اینجا چیکار میکنی؟
قبل من برسام جواب داد:سلام اقای محمودی....هانا همسرمنه!
خالع از اون ور با بهت گفت:چیییی؟؟
سپنتا(برادرنفس):چی چی؟؟؟هانا؟؟شوهر؟؟؟ازدواج؟؟ پقی زد زیرخنده که با صدای عمو خفه شد...
عمو: پس چرا محسن بع ما چیزی نگفت!
برسام نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد و گفت:چون قراره فردا از ماموریت برگرده حتما بهتون میگه
روی کلمه مأموریت تاکید کرد!
سپنتا اروم اومد نزدیکم و بغلم کرد دستم هنوز در حصار دستای برسام بود فشاررمحکمی به دستم داد که زود جداشدم!میترسیدم ازش...دست خودم نبود!
سپنتا:هانا؟
_سه پنج تا؟
سپنتا خندید...و گفت:پونزده تا!
_اخه خدایی من موندم این چه اسم مضخرفی بود رو تو گزاشتن
برسام دستمو فشارداد سپنتا خندید و لپم رو کشید و رفت نشست....سپنتا مثل برادر بود برام!همیشه با نفس و هوراد و سپنتا می‌رفتیم تو کوچه و لی لی بازی میکردیم! گاهی اوقاتم پول کش میرفتیم!غرق خاطراتم شدع بودم که صدای عمو اومد:چرا نفس به ما چیزی نگفتی؟
نفس:موقعیتش پیش نیومد بابا
عمو:حالا چرا پیش هانا نمیشینی!
نفس خندون گفت:هانا چسبیده به برسام و کنده نمیشه
لبخند تلخی رو لبم نشست!هه
بعد سه ساعت نفس اینا عازم رفتن شدن! وقتی که میخواستن برن نفس بغلم کردوگفت:هاانا....اروم باش...من تورو میشناسم...الان از تو داغونی ولی تو ظاهر اروم...پیشش باش...وابسته اش کن به خودت و زندگیتو خوب کن دورت بگردم
سری تکون دادم و گونشو بوسیدم و رفت!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_14


بعد رفتن اونا برسام دستم رو گرفت و بی توجه به اون سه تا که با نگرانی نگام میکردن کشوندم بالا.... درو قفل کرد که با ترس داشتم نگاش میکردم که دستشو اورد بالا و کوبید تو صورتم و گفت:مگه نگفتم بهت بی اجازه من هیچ کاری نمیکنی؟هااااااان؟
صورتم گز گز میکرد!
_من...من کاری نکردم!
برسام:خفهههههههههه شووووووو هاناااااا تا نزدم دهنتوووو پر خون نکردمممم خفه شووووووو
دفعه بعدی لگدی بهم زد که افتادم رو زمین!من این زندگی رو انتخاب کرده بودم!مگه غیرازاینه؟ چونمو گرفت و تو دستش فشارداد و غرید:که سه پنج تا؟که ۱۵تا؟من یه بلایی سرت بیارمممم یه بلایی سرت بیارممم که همون سه پنج تات هم کاری نتونه بکنه
_اما...اما سپنتا مثل ....مثل برادرمه... مثل هوراده!
محکم کوبید تو دهنم و گفت:ببند دهنتو هانا ببند دهنتو
دهنم پر خون شده‌بود هیچی نگفتم!دختری نبودم که سکوت کنم ولی الان وقتش بود سکوت کنم!از ضعیف بودن خودم بدم میومد!!
برسام انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:هه چرا سه پنج تا؟ خودم که هستم...تازه شوهرتم هستم
_ب....برس...ام
برسام:هه چیه!میترسی؟مگه میدونی قراره چیکارکنم؟
باترس خیره شده بودم بهش که از کشو یه شیشه رو دراورد چشام گرد شد نوشیدنی بود!اره نوشیدنی بود! با یه نفس شیشه رو خاللی کرد و انداخت اون ور که صدای بدی داد و شیشه هاش شکست!!دستم رو گرفت و پرتم کرد رو تخت...............................................

#فردا_صبح

چشامو باز کردم اما نمیتونستم تکون بخورم....ساعت۱ظهر بود...چقد خوابیده بودم!دستی دورم حلقه شده بود..اروم از جام پاشدم که دلم درد کرد!اما اهمیت ندادم! من دیگ دختر نبودم!رفتم حموم و زیر دوش انقدرگریه کردم که چشام قرمز قرمز شد!در حموم زده شد صدای برسام اومد:هانا؟؟خوبی؟
اروم گفتم:مهم نیست!خوب بودن یا نبودن من مهم نیست! اصلا مهم نیست!
اومد درو باز کنه زود درو نگه داشتم!
برسام:برو کنار هانا منو دیوونه نکن
_خوبم...به خدا خوبم ولم کن بزار به درد خودم بمیرممممم
برسام:میگم درو باز کن دختره کصافظ
اشکام ریختن رو گونه هام!دختره کصافط؟من کصافطم؟منی که بابام یه بارم بهم از گل بالاتر نگفته؟ ارع؟من کصافطم؟شاید هستم!اروم اشک میریختم بعد چند دیقه در حموم رو قفل کردم و رفتم زیر دوش!به حال خودم و تنهاییم اشک ریختم بعد چند دقیقه رفتم بیرون و اشکامو پاک کردم و حوله رو برداشتم و تنم کردم احتمالا رفته چون صداش نمیومد در حموم رو باز کردم و رفتم سمت ساکم و لباسامو دراوردم و سرمو اوردم بالا که با یه جفت چشم مواجه شدم!اروم گفتم:برسام
برسام:برسام و زهرمارررررمیگم درو باز کن چرا باز نمیکنی؟هااااان؟مرض دارییی؟؟چرا منو سگ میکنییی؟
_من....
برسام:خفه شوووو لباساتو بپوش بریم اون بابای حرومزاده تو ازادکنیم که تورو انداخت رو دست من
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_15


اخمی کردم بسه هرچقد سکوت کردم دستمو بردم بالا و کوبیدم تو گوشش که سرش کج شد
_حرف دهنتو بفهم عوضی!
برسام:چه غلطی کردیییی؟
_همون غلطی که شایستت بود
برسام ضربه ای محکم به گوشم زد!دیگ از دیشب انقد کتک خوردم که دیگ عادت کردم:))
_قدرتت بع بازوتع؟منم بازو دارم!منم صدا دارم!قدرت یه مرد بع مردونگیشه!به جربزه اشه!اون کسی که فقط کتک میزنه انسان نیست!مرد نیست!یه حیوونه که تو عالم لنگه نداره!رو من که دخترم قدرت بازوتو نشون نده اقای جکی جان
و بدون اینکه توجهی بهش کنم لباسامو برداشتم و خواستم برم حموم که درو باز کرد و رفت بیرون بهتر عوضی اشغال لباسامو پوشیدم و از اتاق زدم بیرون دلم هنوز درد میکرد ونمیتونستم چیزی بگم ؛مثلا الان گریه کنم مامانمو میارن برام؟ شالمو انداختم رو سرم و رفتم بیرون مامان نشسته بود رو مبل..با دیدنم گفت:وا...چرا اماده نیستی؟
_چرا اماده شم؟
مامان:خوبی تو؟
_اره
مامان:پس چرا رنگت شده زرد!؟
_هیچی!
مامان: برسام!!!
برسام نگاهی به مامان کرد و گفت:دست خودم نبود!
مامان:مرض پسره اسکل مگه قرار نشد دست نزنی بهش!
برسام:مامان زنمه دوست دارم
مامان:برسام فقط کاری نکن بزنم توگوشت خجالتم نمیکشه دختر برو اماده شو بریم بابات رو ازاد کنیم
نگاهی به برسام انداختم که گفت:برو
رفتم اتاقو موهامو دم اسبی بستم مانتومو پوشیدم.داشتم میرفتم بیرون نگاهم تو اینه به خودم افتاد که دور چشمام قرمز شده بود و رنگم پریده بود...یکم ارایش کردم تا بهتر شه و رفتم بیرون که باران گفت:بیا بریم اونا رفتن
سری تکون دادم و دنبالش راه افتادم رو به یه زنه گفت: بی بی ما داریم میریم حواست باشه
بی بی سرشو تکون داد و گفت:باشه باران خانوم
رفتیم بیرون و سوار ماشینی که باران اشاره کرد بهش شدیم
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_16


رفتیم سمت بازداشگاع مگه برسام نگفت نمیاد؟پس چرا داره میاد؟نکنه نزاره بابام دربیاد!من که دیگ کاری نمیتونم بکنم!
رسیدیم به بازداشگاه برسام با یه مرده حرف میزد که حدس میزدم وکیلش باشه..درو باز کردن و رفتیم تو ....با دیدن بابا که انگار چند سال پیرتر شده بود خواستم پرواز کنم سمتش ولی از برسام ترسیدم....ترسیدم باز وحشی بازی در بیاره مثل دیشب! وایسادم سرجام ک خود بابا اومد طرفم.... با بغض نگاهش میکردم...سخته که بابات جلوت باشع و نتونی بغلش کنی! دستی پشتم قرار گرفت...با تعجب برگشتم و دیدم دست برسامه! بابا نگاه خیرش رو دست برسام بود و یهو بغل کردتم و گفت: دخترم....تو اینجا چیکار می‌کنی ؟با اینا چرا اومدی ؟
_بابا....بعدا میفهمی...الان نمیتونم بگم! فقط اومدم ببینمت و برم....ازت میخوام حلالم کنی! وقتی بچه بودم خیلی اذیتت کردم تا همین الان که بزرگ شدم و بدتر اذیتت میکنم! مواظب خودت باش!
بابا:چی میگی هانا!
بغضمو قورت دادم و برگشتم و راه افتادم سمت مامان و باران که با ناراحتی نگام میکردن به سمتشون رفتم و وایسادم پیششون برسام بعد حرف زدن با وکیلش رو به بابا پوزخندی زد و گفت:ازاد میشی...ولی یکی دیگ رو زندانی کردم که فوق العاده بهت وابسته بود! این دردش بیشتره!
بابا با سردرگمی نگاهش میکرد که اومد طرفم و دستم رو گرفت و کشید سمت ماشین رو به مامان و باران گفت:ما میریم جایی اسنپ بگیرید برگردید خونه!
مامان:برسام!
برسام:مامان کاری ندارم
مامان:خیلی خب!برید ...
سوارماشین شد بابا از بازداشتگاه اومد بیرون و نگاهش رو من بود،ترسیده از اینکه بیاد جلو و ازم دلیل بخواد زود سوارماشین برسام شدم و راه افتاد نمیدونستم هدفش کجاست..کجا داره میره..... فقط میدونستم داره منو یه جایی میبره نمیدونم چقد گذشته بود که رسیدیم به یه کلبه تو یه دشت عجب جایی جون میده عکس بگیری حالا بزار ببینم این ریقو چیکارداره بعد عکسمم میگیرم با صدای پیاده شو برسام پیاده شدم رفتیم تو کلیه و با روشن شدن کلبه دهنم باز موند! نه اینجا چقدددددخوشگلههههههه وایییییی با ذوق به همه جا نگاه میکردم که نشست رو مبل و درازکشید !
_چرا اومدیم اینجا؟
جوابی نداد که گفتم:سوال پرسیدم
جواب نداد کلافه شده بودم میخواستم بزنم خفش کنم
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_17

_برسام!
برسام:زهرمار....جواب نمیدم یعنی نمیخوام دخالت کنی تو کارم
پاشدم از کلبه برم بیرون که دستم کشیده شد طرف یه نفر برسام بود دیگ کی میخواست باشه..!
برسام:کجا؟
_گورمو گم کنم یکم هوا بخورم
برسام: میشینی همینجا تکون نمیخوری
_برو بابا
زود دستمو از دستش کشیدم بیرون و زدم بیرونو نشستم رو چمن ها....گوشیمو دراوردم و عکس مینداختم که سایه ای تو عکس حس کردم با ترس سرمو برگردوندم دیدم برسامه عجب خریه این
_مرض... سکته کردم مگه کرم داری؟عقل نداری؟قلبم اومد تو دهنم!
برسام اخمی کرد و گفت:هه هه ببین چی دارم میگم بهت هانا....شروع کنی به زر زر کردن و اعصاب منو خورد کنی من میدونم و تو ها
_برو بابا من هرکاری دلم بخواد میکنم
برسام:عه؟باشه خودت خواستی
_چی....
تا اومدم ادامشو بگم خم شد طرفم و لبامو میبوسید!با زور هولش دادم اون ور گفتم:حد خودتو بدونا تا نزدم زنده زنده چالت نکردم!
برسام:تو؟
_اره من
برسام:هه بشین بینیم بابا.
_برو بابا
برسام:من حوصله بچه بازی ندارم
_نه که من دارم
برسام:وای وای وایییی اصلا پاشو بریم نخواستیم
_چیو؟
برسام:زهرمارو
_زهرماررادمه؟
برسام:اره یکی عین تو
_پس باید خوش به حالت باشه
برسام جوابی نداد و دستمو گرفت و بلندم کرد و رفتیم
_عه برسام وایسا
با کلافه ای برگشت طرفم و گف:هان چیه؟
_عکس بگیرریم
برسام:این همه عکس انداختی بازم میخوای
_من از عکس انداختن سیر نمیشم زود باش گوشیمو بگیرعکس بگیر
برسام گوشی خودشو دراورد رفتم رو چمنا دراز کشیدم و دستامو باز کردم برسام عکس انداخت و گفت:بسته
_بازم میخوام ها
برسام:وای خدای من عجب غلطی کردم ها
_افرین بالاخره به این ایمان اوردی غلط کردی ولی بیا عکس بگیر
از چمنا پاشدم و نشستم ودستامو باز کردم و گزاشتم رو چمن!نیشمم باز کردم و عکس انداخت سه چهارتا دیگ هم انداخت که بعدش کلافه شد و گفت:من که رفتم بمون همین جا
_ههههووویییی بیا عکس دونفره موند
برسام:ولم کن بابا خیلی خشوم میاد از قیافت عکست تو گوشیمم باشه
قلبم درد گرفت ولی بهش توجهی نکردم و گوشیشو از دستش قاپیدم و به قیافش که پورکر شده بود خیره شدم و بعد فکر شیطونی زد به سرم....عکس گرفتم ازش و گفتم:بیا دیگ مسخره بازی درنیار
برسام پوفی کرد و اومد نزدیکم وایساددوربین رو با فاصله نگه داشتم و لبخندی زدم و عکس گرفتم اما برسام اخم داشت به درک دفعه بعدی دستمو گزاشتم رو شونش که اخمی کرد ولی اهمیت ندادم و دوباره عکس گرفتم
_برسام تو دستات درازه بیا تو عکس بگیر
برسام گوشیو گرفت و لبخند محوی زد و منم لبامو غنچه کردم و عکس انداخت دفعه بعدی اومد تاعکس بندازه دو تاانگشتم رو به نشونه شاخ خر رو سر برسام گزاشتم...گوشیو از دستش قاپیدم و با واتساپ فرستادم به گوشی خودم نگام به عکس پروفایلم افتاد....عکس خودمو بابا. و هوراد بود....لبخند غمگینی رو لبم نشست و زدم روش....تو عکس برا هوراد شاخ گزاشته بودم!بابا خندیده بود و هوراد اخم کرده بود برسام گوشی رو ازم گرفت و به عکس نگاه کرد و نگاهی بهم انداخت که اروم گفتم:بریم!

@ترنم مبینا
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_18


برسام جلو تر راه افتاد و شروع کرد به رفتن... پشت سرش راه افتادم و سوارماشین شدیم و برگشتیم خونشون..باران اومد طرفم وگفت:بیا بریم اتاق من
_بریم
برسام:هانا...خونه!
چپ چپ نگاش کردم و رو به باران گفتم:من باید برم خونه ببخشید
باران:نه این چه حرفیه!
راه افتادم به سمت بالا و به محض رسیدن خودمو پرت کردم تومبل که نگام به دور و بر افتاد و چشام گرد شد! چه خبره‌اینجا؟ خاک برسرت برسام
ازجام پاشدم و راه افتادم برم پایین که گفت:کجا!؟
_میرم پایین جاروبرقی بگیرم این جا که شتر با بارش پیدا نمیشه
دستی دور لبش کشید و گفت:خیلی خب...زود بیا
_هه هه هه حتما الآن میخوام فرار کنم برم بگم بابا بیا دخترت دیگ دختر نیست! و بی توجه بهش رفتم پایین و درو زدم .
مامان اومد بیرون و با دیدن من گفت:جانم هانا؟
_مامان جاروبرقی داری ؟
مامان چشاش گرد شد و گفت:چی؟ میخوای چیکار؟
_خونه رو تمیزکنم
مامان لبخندی زد و گفت:وایسا الان میارم بیا تو؟
_ن مرسی برسام گفت زود برم
مامان سری تکون داد و رفت تو! بعد پنج دیقه اومد بیرون با جاروبرقی از دستش گرفتم و گفتم:مرسی
مامان:سنگینه برسام صدا کن
_نه نمی‌خواد می‌برم
نفسی گرفتم و برداشتم و راه افتادم سمت خونه برسام حالا بیا درو باز کن با پام کوبیدم به در که برسام اومد بیرون:چیه؟
_کوفت میقولیی؟
برسام اخمی کرد ولی معلوم بود داره از خنده میترکه کنارش زدم و رفتم تو. جاروبرقی رو زدم به برق و هنذفری رو به گوشیم وصل کردم و اهنگ گزاشتم و شروع کردم به کشیدن بعد نیم ساعت با بدبختی تموم شد. خونه به اون بزرگی جاروبرقی زدن از فاجعه‌ مِنا هم بدتره نفس نفس میزدم جاروبرقی رو جمع کردم و دستمال برداشتم و افتادم بع جون پنجره ها و شیشه ها و رو مبلی ها....! فک کنم دوساعتی گذشته بود پووووف عجب گهی خوردمااا جاروبرقی رو گرفتم دستم و بردم پایین و برگشتم بالا که با صورت قرمز برسام مواجه شدم ....بسم الله این چرا همچین میکنه
_چیه؟
برسام: کدوم گوری رفته بودی؟
_پایین
برسام:چیکااار؟
_داد نزن اعصاب ندارم....رفتم جاروبرقی بدم واومدم از کنارش رد بشم که دستمو گرفت صاف افتادم تو بغلش...اومدم جدا شم که حلقه دستشو بیشتر دورم فشارداد!
_ولم کن
برسام رو صورتم خم شد و گفت:دفعه آخرت باشه که بدون اجازه من جایی میری!
_خب بابا
آروم گفتم:ایکبیری
برسام:شنیدم
_به درک
برسام:شام برو درست کن
یه تای ابروم رف بالا:نمنه؟من ؟شام؟به من چه
برسام:برو بابا میری یا بیام؟
_خفه!
برسام:چپه
_من بلد نیستم
برسام:من نمیدونم
رفت اون ور و بلند داد زد:کتاب هست
_ای تو گورت
برسام:خفهه
_بروو گمشووو اسکل
@ترنم مبینا
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_19

برسام با غضب برگشت طرفم ترسیده گفتم:سلام خوبی ؟
برسام یکم نگام کرد و یهو پقی زد زیر خنده و هرهر میخندید خدایا شفا سردرگم نگاش میکردم که گفت:دختر تو دیوانه ای و دوباره خندید. خودمم خندم گرفته بود! با چه عقلی گفتم آخه! برسام با همون خنده رفت تو اتاق رفتم اشپزخونه کتاب رو برداشتم و نشستم به منوش نگاه کردم که چشمم خورد به پاستا همینو درست میکنم خدا بده برکت ایشالاکه دوتامون راهی بیمارستان نشیم بلند صلواتت بفرستید! دستور پختش رو خوندم و شروع کردم به درست کردن! وسایل رو گزاشتم تو قابلمه و نشستم رو میز ناهار خوری...گوشیمو دراوردم و شروع کردم به دیدن عکس های خانوادگیمون! با دیدنشون قلبم درد میگرفت! اولین عکس عکس منو مامان بود که تولد مامان بود و رو صورتش خامه پخش کرده بودم....دومین عکس منو مامان و بابا بودیم....سومین عکس، منو هوراد و مامان بودیم..چهارمین عکس، عکس منو مامان و بابا و هوراد بود با هزار بدبختی عکس گرفته بودیم...! بغضم گرفته بود....چشامو بستم...دیگ نمیتونستم حتی به چیزی فکر کنم....من قربانی بودم...باید اسم منو بزارن قربانی! من از اون گوسفند هایی که تو روز عید قربون می‌برن قربونی ترم....الان یعنی من زن این خونه ام!یعنی چی؟ من این جا نمی‌تونم....من تا حالا اصلا به این فکر نکرده بودم که بخوام از اونا جدا بشم! فرار کنم ؟ارزشش رو داره؟؟؟اصلا برا چی فرار کنم؟ بهم بگن دختر فراری؟ یا بگن دخترمطلقه؟ کاش می‌توانستم ازش اجازه بگیرم حداقل ماهی یه بار خانوادمو ببینم! بوی سوختگی حس کردم....از جام بلند شدم که صاف خوردم تو شکم یه نفر!سرمو بردم بالا قیافه برسام اومد جلو چشمم
_چیز...یه لحظه برو اون ور سوختت
برسام:به چی نگاه می‌کردیم ؟
_ب...به هیچی
برسام:هانا به چی نگاه می‌کردی؟
_ب...به ...خدا ...فقط...یه نگاه ...بود
برسام:مگ من دارم دارت می‌زنم؟ میگم به چی نگاه می‌کردی؟
_عکس هامون
برسام سری تکون داد و رفت کنار رفتم پاستارو زیرشو کم کردم و سفره روچیدم.... نشستیم تا بخوریم برسام گفت:من نمیخواستم این اتفاق بیفته که تورو از خانوادت جدا کنم....ولی پدربزرگم رو دوست دارم! یعنی داشتم!
_میدونی...دختر ضعیف ترین مخلوق خداست!
برسام:چطور
_وقتی به دنیا میاد می‌ترسه که بره بیرون و گوشواره و گردنبندش رو دربیاره....یکم بزرگ میشه می‌ترسه باباش یا داداشش بفهمن به بلوغ رسیده....یکم بزرگ تر میشه خاستگار پیدا میشه براش شوهر میکنه و بدبختیش بیشتر میشه یا خاستگار پیدا نمیکنم و یه ایل ادم از بی فرهنگیشون میگن این ترشیده....یا میاد مستقل شه میگن از بس ول شده که میخواد مستقل شه! شوهر که میکنه حامله میشه باید زایمان کنه و بدبخت تر میشه...بچش به دنیا میاد باید به جز شوهر داری و خونه دار بچه داری هم کنه! یکم می‌گذره بچش بزرگ میشه و ترس اینکه مشکلی براش پیش بیاد یکم بزرگ میشه شوهر دادن یا زن گرفتن بچش بعد نوه اش که اگه به اونجا برسه! درکل دختر یه موجود بدبخت بی نواست که باید فقط سکوت کنه‌...اگه سکوت نکنه ول و است! اگه سکوت کنه قلبش میشکنه!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین