#part_10
زنه ادامه داد:نمیدونم این پسر به کی کشیده انقد بی رحمه
لبخند غم انگیز زدم و چیزی نگفتم!
زنه:من مادر برسامم اینم باران خواهر برسام
_خوشوقتم
باران:با ما راحت باش...هرچقد برسام قاطیع ما اون طوری نیستیم.
خندیدیم مامانش خیلی مهربون بود بعد چند دیقه گفت:من میرم با برسام حرف بزنم کارش دارم شما راحت باشید
لبخندی زدم و متقابلا لبخندی زد و رفت
باران:میگما اسمت چیه؟
_هانا!
باران:اومای گاد هانا چه اسم قشنگی....میگم هانا
_بله؟
باران:میخوام کاری کنی برسام عاشقت بشه
_چیییی؟
باران:وقتی برسام عاشقت بشه دیگه باهات بد رفتاری نداره و خوب میشه راحت ترم زندگی میکنید
_اخه...
باران:اخع نداره برسام هیچ کسی تو زندگیش نیست تو اولین کسی هستی که قراره باهاش باشی
سرمو انداختم پایین شاید راست میگفت من دیگ نمیخوام برم که
_من ..فقط دلم برا خانوادم تنگ میشه
باران: هانا....یه مدت تحمل کنی همه چیز درست میشع ...فقط تحمل کن!سعی کن از دستورهاشم سرپیچی نکنی که بیچاره ات میکنه
_باشه
مامانش از پله ها اومد پایین و گفت:هانا....برسام کارت داره!
_باشع
از جام پاشدم و رفتم سمت بالا که هزارتا اتاق بود کدومشه حالا دونه دونه اتاقارو باز میکردم و میبستم تا پیدا کنم در یه اتاقع رو باز کردم دهنم باز موند! چقد خوشگله اینجا یه تخت سلطنتی بود و با ست کاملش دیوارها کاغذ دیواری صورتی بود ...خیلی خوشگل بود! صدایی از پشت اومد دومتر پریدم هوا و دستم گزاشتم رو قلبم
برسام:کی به تو گفت اینجارو بازکنی؟هاااان؟
_من...من دنبال تو میگشتم
برسام:دفعه اخرت باشه فضولی میکنی
_ب...باشه
برسام : دنبالم بیا
دنبالش رفتم و رفتیم تو اتاقش وشروع کرد به حرف زدن:تو اینجا میمونی اینجا اتاق مشترک من و توعه بخوای مسخره بازی در بیاری هی بگی نه و اینا من میدونم با تو این خونه دو طبقه اس طبقه بالا مامانمینا میشینن پایین ما اوکی؟و یه چیز دیگ حق نداری اتاقارو ببینی قهمیدی؟
سری تکون داادم که گفت:خوبع میتونی بری
مریضههههههه این بشر عوضی اشغال
_ام اقا برسام
برسام ابروش انداخت بالا و سوالی نگام کرد ک ادامه دادم:میخواستم بگم اگه میشع فردا.....موقع که بابام میخواد ازاد بشه اجازه بدید برم ببینمش
اخمی کرد که ادامه دادم:توروخدا ....من نمیتونم دوری پدرمو تحمل کنم...برای اخرین بار!
صدایی از پشت اومد
مامان:بزار بره دیگ برسام...این ببینه خانوادش رو یا نبینه چه فرقی میکنه!
برسام:مامان!
مامان:مرض!هرچقد هیچی بهت نگفتیم بستته...چرا داری زور میگی ؟اون مرد پدر پدرت بود و اون تصمیم میگیره نه تو!به جز تو عموت هم هست به توچه تو چی میگی برای اخرین بار بزار بره ببینه نزاری خودم میبرمش و کلاهمون میره تو هم
برسام چشم غره ای به من رفتو گفت:فردا با شما و باران برید! من وکالت دادم بع وکیلم که ازاد کنه!
لبخندی رو لبم نشست که مامان گفت:اها این شد ...حتما باید زور بالا سرش باشه
زنه ادامه داد:نمیدونم این پسر به کی کشیده انقد بی رحمه
لبخند غم انگیز زدم و چیزی نگفتم!
زنه:من مادر برسامم اینم باران خواهر برسام
_خوشوقتم
باران:با ما راحت باش...هرچقد برسام قاطیع ما اون طوری نیستیم.
خندیدیم مامانش خیلی مهربون بود بعد چند دیقه گفت:من میرم با برسام حرف بزنم کارش دارم شما راحت باشید
لبخندی زدم و متقابلا لبخندی زد و رفت
باران:میگما اسمت چیه؟
_هانا!
باران:اومای گاد هانا چه اسم قشنگی....میگم هانا
_بله؟
باران:میخوام کاری کنی برسام عاشقت بشه
_چیییی؟
باران:وقتی برسام عاشقت بشه دیگه باهات بد رفتاری نداره و خوب میشه راحت ترم زندگی میکنید
_اخه...
باران:اخع نداره برسام هیچ کسی تو زندگیش نیست تو اولین کسی هستی که قراره باهاش باشی
سرمو انداختم پایین شاید راست میگفت من دیگ نمیخوام برم که
_من ..فقط دلم برا خانوادم تنگ میشه
باران: هانا....یه مدت تحمل کنی همه چیز درست میشع ...فقط تحمل کن!سعی کن از دستورهاشم سرپیچی نکنی که بیچاره ات میکنه
_باشه
مامانش از پله ها اومد پایین و گفت:هانا....برسام کارت داره!
_باشع
از جام پاشدم و رفتم سمت بالا که هزارتا اتاق بود کدومشه حالا دونه دونه اتاقارو باز میکردم و میبستم تا پیدا کنم در یه اتاقع رو باز کردم دهنم باز موند! چقد خوشگله اینجا یه تخت سلطنتی بود و با ست کاملش دیوارها کاغذ دیواری صورتی بود ...خیلی خوشگل بود! صدایی از پشت اومد دومتر پریدم هوا و دستم گزاشتم رو قلبم
برسام:کی به تو گفت اینجارو بازکنی؟هاااان؟
_من...من دنبال تو میگشتم
برسام:دفعه اخرت باشه فضولی میکنی
_ب...باشه
برسام : دنبالم بیا
دنبالش رفتم و رفتیم تو اتاقش وشروع کرد به حرف زدن:تو اینجا میمونی اینجا اتاق مشترک من و توعه بخوای مسخره بازی در بیاری هی بگی نه و اینا من میدونم با تو این خونه دو طبقه اس طبقه بالا مامانمینا میشینن پایین ما اوکی؟و یه چیز دیگ حق نداری اتاقارو ببینی قهمیدی؟
سری تکون داادم که گفت:خوبع میتونی بری
مریضههههههه این بشر عوضی اشغال
_ام اقا برسام
برسام ابروش انداخت بالا و سوالی نگام کرد ک ادامه دادم:میخواستم بگم اگه میشع فردا.....موقع که بابام میخواد ازاد بشه اجازه بدید برم ببینمش
اخمی کرد که ادامه دادم:توروخدا ....من نمیتونم دوری پدرمو تحمل کنم...برای اخرین بار!
صدایی از پشت اومد
مامان:بزار بره دیگ برسام...این ببینه خانوادش رو یا نبینه چه فرقی میکنه!
برسام:مامان!
مامان:مرض!هرچقد هیچی بهت نگفتیم بستته...چرا داری زور میگی ؟اون مرد پدر پدرت بود و اون تصمیم میگیره نه تو!به جز تو عموت هم هست به توچه تو چی میگی برای اخرین بار بزار بره ببینه نزاری خودم میبرمش و کلاهمون میره تو هم
برسام چشم غره ای به من رفتو گفت:فردا با شما و باران برید! من وکالت دادم بع وکیلم که ازاد کنه!
لبخندی رو لبم نشست که مامان گفت:اها این شد ...حتما باید زور بالا سرش باشه