جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,060 بازدید, 147 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_20

یه جور عجیبی نگاهم میکرد...اهمیتی ندادم و شروع کردم به خوردن غذام...بعد تموم شدنش گوشیم زنگ خوردبا ترس به برسام نگاه می‌کردم که نگاهش رو گوشیم بود دستش رفت سمت گوشیم و برش داشت خدایا بابا نباشه ....خواهش میکنم ازت بابا نباشه که همینجا زنده زنده چالم میکنه! پرت کرد طرفم و گفت:عشقم کدوم خریههههه؟هااااان؟
با تعجب اروم گفتم:عشقم؟
برسام:اره عشقمم...این کیههه؟هااان؟
_نم... نمی‌دونم
برسام:هاناااا میکشمت جواب بدههه
_ب...باشه
اتصال رو زدم و صدای دریا اومد....
دریا:سلامممممم چطوریییی گاگول من...چه خفررر.....کوجایی؟ هانا؟ فوت نمودی دخترم؟
به برسام نگاهی کردم که سرشو تکون داد جواب دادم:سلام دری خوفم تو خوفی؟
دریا:مرگ دری صد دفعه به این درسا گفتم ها به این چندش زنگ نزنیم این لیاقت نداره
_من چندشم؟؟؟ دَرس اونجاست؟
صدای جیغ درسا اومد:درس و زهرمار....دختره چندش این دریا میگه زنگ نزن ها من حالیم نمیشه
قاه قاه خندیدم که دریا گفت:اره به نیش نداشته من بخند
_به نیشت؟
درسا:ریش رو میگه بابا
خندیدم و گفتم: آها چه خبر؟
دریا:بی خبر ..ببینم شوهرموهر نکردی؟
نگاهم سمت برسام کشیده شد...که نگاه خیره اون رو من بود!
جواب دادم:چرا کردم!
جیغ درسا دراومد:هاااااان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟چیییییی شدد؟؟؟؟ پس چرا زن‌دایی و دایی به ما نگفتن؟
_نمی‌دونم!
دریا:ببینم تو حالت خوش نیست خوبی؟
_اره خوبم کجایین؟
درسا: اومدیم تهران
_نهههه
دریاا:ارهه
_وای چقد خوشحال شدم
درسا:خوشحالیت به درد عمت می‌خوره چیز نه خالت....یه سر بیا این ور ببینیمت
می‌دونستم برسام نمیزاره... گفتم:نه نمی‌تونم بیام
دریا:پیش شوهرتی؟
_آره
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_21

دریا:مرگ شوهر ذلیل..همینمون مونده بود تو شوهر ذلیل شی
_بحث این...
درسا:هانا....زود میای به این آدرسی که برات می‌فرستم نیای میام جسدت رو میارم اوکی؟بای
و زرت قطع کرد....حالا چیکارکنم؟ حالا بیا اینو راضی کن! اصلاً راضی نمیشه..ولش کن بابا اینا حتی نمی‌دونن من کجام! وایییی نهههههه این دوتا پلیسن راحت می‌تونن بفهمن کجام! وای خدا از جام با استرس پاشدم و ظرف هارو جمع کردم اومدم بشورم صدای پیامک گوشیم اومد
برسام: رمز ؟
_۱۳۷۸
بازش کرد و بعدش گفت:نوشتن نفس همه چیو گفت
با تعجب برگشتم سمت برسام و گوشی رو ازش گرفتم یا ابلفضل اینا دیوونه نشن گوشیمو گزاشتم رو همون میز و شروع کردم به شستن ظرف ها که صدای دراومد برسام با تعجب نگاه میکرد به در و با عصبانیت گفت:تو مهمون دعوت کردییی ؟ خودت خوب میدونی چه بلایی سرت میارم هانا بفهمم تو کردی!
_از هواکه نمیتونم بگم بیان کلاغ نامه بَر هم ندارم!
چپ چپ نگام کرد و رفت سمت آیفون تصویری پشت سرش رفتم دریا و درسا بودن با بابا و مامان و هوراد یا امام دوازدهم بدبخت شدم رفت....گور خودم رو الان می‌کَنم با ترس به برسام نگاه کردم و گفتم:به خدامن نگفتم خودم درستش میکنم
برسام:خیلی خب
_درو باز کن بیان بالا خب!
برسام:نه بابا دیگه چی؟
_توروخدا
برسام:پووف
درو باز کرد...نگاهی به خودم انداختم که یه تاب تنم بود یه تاب صورتی که رو سینش دوتا خرگوش داشت و شالم سرم نبود و موهای بلندم رو بعد اینکه از اونجا برگشتیم بافتم!برسام رفت جلو در ...از استرس داشتم پس می‌افتادم معلوم نبود چه بلایی میخواد سرشون بیاره!‌ تو این دوروز خیلی خوب شناخته بودمش!
_توروخدا کاریشون نداشته باش من خودم درستش می‌کنم!
برسام نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت‌ قیافه عصبی بابا و هوراد رو دیدم! لبمو گاز گرفتم بعد اون مامان و دریا و درسا رو دیدم!
بابا با داد گفت:هانااااااا دستم بهت برسه می‌کشمت دختره خنگ
_بیاید تو
هوراد:چی چیو بیاید تو! گمشو بیا بریم
برسام :حرف دهنتو بفهم هانا الآن زن منه!
بابا با تعجب گفت:چی...
_برید بشینید بابا خواهش می‌کنم!
بابا سردرگم نگام کرد و بی هیچ حرفی نگاهی به خونه انداخت و نشست رو مبل همشون نشسته بودن رو مبل بابا تازه نگاهش به لباسام افتاد و موی سر لختم که جلوی برسام بودم! لبمو گاز گرفتم و شروع کردم به حرف زدن: این جا رو از کجا پیدا کردید؟
دریا:زهرمار...اسکل این چه غلطی بود کردی!منو درسا پیدا کردیم
_تو ودرسا غلط کردید! وقتی میدونستید چرا این کارو کردید...مگه من بهتون گفتم پیدا کنید آدرس اینجارو
درسا:چی میگی هانا...من نمی‌زارم تو اینجا بمونی
_دیگه کار از کارگذشته...من الآن ...
سرمو انداختم پایین و اروم گفتم:زن برسامم
نیشخندی رو لبای برسام نقش بست!
بابا:دخترمو طلاق بده....خودم میرم زندان!
برسام:نه بابا چقد زرن...
پریدم وسط حرفش و گفتم:بابایی...من نمیخوام مامان وهوراد ناراحت شن! اگه من برم می‌دونید که اینجا پیش شوهرمم و پیش کسی نیستم که ناراحت باشید ولی اگه شما یه چیزیتون بشه هممون ناراحت میشیم! توروخدا چیزی نگید! من با میل خودم اینجام تا حالا هم هیچ اتفاق بدی برام نیفتاده
بعد تموم شدن حرفم به برسام نگاه کردم که نگاهش رو بابا بود البته با پوزخند
ادامه دادم:برسام....خوبه!
هوراد:تو خجالت نمی‌کشی ؟نشستی پیش داداشت و بابات ازشوهر اجباریت تعریف می‌کنییی!؟
_هوراد تو خفه شو... من خودم خوب می‌دونم چیکارکنم! بعدشم من یه روزی قرار بود شوهر کنم دیگ همیشه پیش شما نمیتونستم باشم که
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_22


هوراد:بفرما پدرمن!خیلی نگرانش بودی نیومده و نرسیده عاشق شد.
صدای زدن در اومد این سری از بیرون نبودن تو خود خونه بودن و احتمالا باران یا مامان یا اقای محسنی بوده! ازجام پاشدم و درو باز کردم که باران و مامان اومدن تو
مامان:چه خبرته برسام! صدات تا سر کوچه میاد!چرا دوباره هوار میزنی!؟
تازه نگاهش افتاد رو مامان و بابا و گفت: یا خدا ب...برسام!
برسام نیم نگاهی به اون انداخت و دوباره به بابا خیره شد مامان از جاش بلند شد با تعجب نگاهش میکردم که رفت طرف مامان برسام و گفت:نه!
_هان؟
برسام: زود خودتونو جمع کنید برید دلم نمی‌خواد تو خونم بمونید درضمن دیگ این طرفا نبینمتون! چون ببینم بلایی سرتون میارم که مرغای آسمون به حالتون جیک جیک کنن!
درسا با غیض گفت:به حالتون گریه کنن! یکم فارسی رو پرورش بده
برسام: نمی‌دونستم باید به شما جواب پس بدم!
درسا:از این به بعد بدون....هانا انسان باش بیا بریم خودم می‌افتم دنبال کارات!
_درسا.....ول کن
درسا:د زهرمار و ول کن درد و ول کن این جا می‌خوای چه غلطی کنی
_اینجا هیچ کاری نمی‌تونم بکنم ولی مجبورم!
درسا:ای خدا ای خدا این بیاد رو دنده لج دیگ نمیاد پایین
درسا و دریا دوقلو بودن منتها دریا پلیسم بود وکیلم بود و دخترعمه هامم بودن و تو مشهد زندگی میکردن!
بابا :بچه ها... ولش کنید...شاید اینجارو دوست داره! رو به من ادامه داد:باباجان!هروقت خواستی بیای خونه ما...ما درخدمتیم.....فقط یه کاری کن پشیمون نشی!
_باشه
بابا دستاشو باز کرد که برم تو بغلش ولی من به برسام اشاره ای کردم که داشت منو نگاه می‌کرد و شیش دنگ حواسش پیش من بود و یه قدم رفتم عقب بابا لبخند تلخی زد هوراد یکم نگام کرد و گفت:خیلی نامردی هانا
بغض گلومو قورت دادم و گفتم:مجبور بودم!
دریا:هانی اگه دیدی بدبخت شدی بهم تک بزن بیفتن دنبال کارات این شازدت اجازه میده زنگ بزنی بهم دیگه
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_23
_زنگ میزنم! اگه چیزی شد!
دریا سری تکون داد انگار فهمید که نمی‌تونم زیادی درباره چیزی باهاش حرف بزنم.... حرف زدن درباره خیلی چیزا برام سخت تموم میشد! دلم می‌خواست برسامو له کنم و از یه طرف دلمم نمیخواست بهش گیر بدم ولی من می‌دونم با این بشر چیکارکنم....هانا نیستم اینو آدم نکنم! نشسته بودن به برسام نگاهی کردم که تابلو بود کلافه است وفقط داره مراعات منو می‌کنه و نمیزنه تو سرشون تا برن! رو به دریا و درسا گفتم:بچه ها بیاید یه دقیقه
دریا از جاش پاشد و اومد طرفم درسا هم پشتش منم از جام پاشدم و رفتم اشپزخونه رو به دریا و درسا گفتم:سوالی نپرسید! برید پیش بابامو بگید بریم خونه چون خسته اید وگرنه برسام قاطی می‌کنه بیچاره میشم!
دریا:ها...
_دریا! گفتم سوالی نکن! خواهش میکنم!
دریا:باشه مواظب خودت باشه دورت بگردم! الهی بمیرم برات! ببخشید تنهات گزاشتیم!
_نه عشقم ناراحت نباش....من راحتم اینجا !نگران نباش!
درسا با ناراحتی بغلم کرد از ترس برسام زود ازش جدا شدم و گفتم:درسا....من... نمی‌تونم زیاد پیشتون باشم...ممکنه فکر کنه که من دارم با شما نقشه می‌کشم! ببخشید...
درسا :الهی بمیرم برات! چرا این طوری شدی تو؟تچ همون هانا شیطونی؟
_آره بابا خودشم هیچ تغییری نکردم فقط یکم خانوم شدم چشمکی زدم و ادامه دادم:اینجام برسام بدبخت رو اذیت میکنم
درسا اخمی کرد و گفت:زهرمارو بدبخت این کجاش بدبخته یه این بدبخته یه من
_شوهرمه ها
دریا:مردشورشو ببرن ایششش
خنده بلندی کردم و گفتم:وایییی...کاش اینجابود می‌شنید
درسا: هیچ غلطی نمیتونه بکنه
_شمارو نه ولی منو آره...
دریا:خفه بابا تا میتونی اذیتش کن هاااا نبینم کم بزاریااا آها راستی رها گفتش که اینو بدم به تو!
_چیو؟
دریا یه پاکتی رو از کیفش دراورد و به سمتم دراز کرد!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_24

پاکتو از دستش گرفتم و ممنونی زیر لب گفتم؛‌ دریا و درسا خدافظی کردن و از اشپزخونه بیرون زدن جوابشون رو دادم و منم به طبع از اشپزخونه بیرون زدم! دریا و درسا بدون اینکه بشینن درسا گفت:دایی جون؛ اگه میشه بریم! منو دریا از راه اومدیم و خسته ایم ببخشید!
بابا از جاش بلند شد و گفت: آره بریم نورا...هوراد پاشو
هوراد از جاش پاشد مامانم از جاش بلند شد و قبل رفتن بابا رو به من گفت:منو ببخش دخترم! من هیچ وقت دوست نداشتم تو به زور کسی ازدواج کنی ولی خودت کردی و من اصلا راضی نیستم که صاف صاف تو کوچه ها بگردم و تو بمونی اینجا و زجر بکشی! من واقعا شرمندتم! مواظب خودت باش عزیز دلم.... هروقت...هراتفاقی برات افتاد بدون یه پدری داری درحالی که باعث این بدبختیت شد ولی همه جوره پشتته و همه جوره حمایتت میکنه!
_بابا...این طوری نگو! من خودم این زندگی رو انتخاب کردم.
بابا ناراحت و شرمنده نگاهم کرد و راه افتاد سمت در....نگاه خیره هوراد رو باران بود!خوش به حالمون خیلی تکمیل می‌شیم اگه هورادم عاشق باران بشه! خیلیییی خوش به حالمون میشه!
بابا با تحکم گفت: هوراد!
هوراد به خودش اومد و اخمی کرد ! اخمت بخوره تو سرت بشر! مامان اومد طرفم و گفت:دورت بگرده مادرت که شدی قربانی این ماجرا کوفتی! هیچ وقت دلم نمی‌خواست به این روز بی‌افتی مامان جان ولی الآن شدی و من واقعا متأسفم! دلم می‌خواد حالت خوب بشه! دلم می‌خواد بهترین باشی! آقا برسام....توهم شبیه هورادم! توروخدا دخترم رو اذیت نکن...هرچیزی بخوای... هرکاری بخوای انجام میدیم ولی هانا رو اذیت نکن!
برسام خشک نگاهش می کرد! مامان شهرزاد با ناراحتی نگاهش می‌کرد! دلم می‌خواست ذوب بشم و اینجا نباشم...یا زمین دهن باز کنه و منو ببلعه! هوراد یکم نگاهم کرد....! سرمو انداختم پایین که گفت:منو ببخش!برادر خوبی برات نبودم!
_هوراد!
بی توجه بهم رفت...دریا و درسا بهم نگاهی انداختن و لبخندی زدن که جوابشونو با لبخند دادم....دریا رو به برسام گفت:ببین آقا برسام! یا بهتره بگم اقای محسنی ...امروز...همین جا....همین لحظه...دارم بهت میگم آسیبی به هانا برسه...اشکی از گوشه چشمش بباره رو گونه هاش...اون موقع اس که اون روی زیبای دریا رو میبینی! دیگ خودت می‌دونی من از صد تا خواهر شوهر بدترم! گرفتی چی میگم یا بیشتر توضیح بدم!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_25

دستشو چنگ زدم و گفتم:دریا!
نگاهشو از برسام گرفتو به چشمای من دوخت و یهو بغلم کرد! گونمو بوسید و گفت:دورت بگرده دریا! مواظب خودت باش.
ناراحت لبخندی زدم که دریا رفت. درسا چشم غره ای محترمانه(😂)به برسام انداخت و گفت:واقعا برات متاسفم و منو بغلم کرد و ازم جدا شد و رفت....! لبمو به دندون گرفتم...! بیچاره شدم باران و مامان شهرزاد برن من بدبخت شدم!
باران:چیز....برسام خوبی؟حالت خوبه؟
برسام اخمی کردو گفت: آره و راه افتاد سمت اتاقمون!
مامان شهرزاد:هانا....من پسرمو می‌شناسم الان قاطی کرده زیاد رو مخش نرو خب؟
سرمو تکون دادم که باران گفت:من برم مامان هانا مواظب خودت باش!
چرا همه میگن مواظب خودم باشم؟ مگه امروز چه خبره؟ عجبا!
مامان شهرزاد:منم دارم میام؛ وایسا
گونه منو بوسید و راه افتاد سمت درو باهم رفتن! باترسم راه افتادم سمت اشپزخونه و شروع کردم به شستن ظرف ها...بعد تموم شدنش اومدم برگردم که با چشمای به اتیش نشسته برسام مواجه شدم که روی صندلی نشسته بود...با ترس اب دهنمو قورت دادم که گفت:کی به تو گفتش که به اونا بگی بیان اینجا؟؟؟؟هاااان؟جوابمو بدهههه
_من...من به کسی نگفتم! اونا خودشون از شماره که بهم زنگ زده بودن پیدام کردن واومدن!
برسام-اها....بعد کدومشون پیدا کردن؟ تو این مدت کوتاه!؟
_دریا و درسا!
برسام:این دوتا کدوم خرین!؟
_همینایی که الان این جا بودن! اونا پلیسن و دریا به علاوه پلیسی وکیل هم هست!
برسام:به درککککک که هستتتت!
هیچی نگفتم!این الان قاطی کرده نمی‌فهمه چی میگه!
برسام:چرا لال شدیییی؟هااان؟
_من؟من چی بگم؟
برسام:زهرمارو بگو
_من هیچ کار اشتباهی نکردم که بخوام براتو توضیح بدم!
برسام: زبون درآوردی ؟ آفرین! خوشم اومد!
_آره دراوردم چون هیچ کار اشتباهی نکردم که بترسم! گوشیمم دست خودت بود داشتم ظرفارو می‌شستم!
برسام دستش اومد بالا با ترس چشامو بستم که صدا از بغل گوشم اومد؛ با ترس چشامو باز کردم که دیدم دستش خورده به کابینت...با حرص نگاهم میکرد و گفت:وای به حالت هانا دفعه بعدی اینا این جا پیداشون بشه اون موقع نه تنها درو باز نمیکنم بلکه به پلیسم زنگ میزنم به جرم مزاحمت بیان ببرنشون! می‌فهمی که چی میگم؟
سری تکون دادم که آفرینی گفت و رفت بیرون ..نشستم رو میز ناهارخوری و شروع کردم به گریه کردن....دریا کجایی که ببینی این آشغال اشکمو دراورد! چقد دلم برای روزایی که با خنده راه می‌افتادیم سمت بقالی و خوراکی می‌خریدیم تنگ شده...دلم برای بازی های دربی که دعوامون میشد و منو دریا پرسپولیسی بودیم و درسا و نفس استقلالی...دلم برای روزایی که می‌رفتیم شهرستان و شروع می‌کردیم به مسخره بازی ....برای روزایی که می‌رفتیم پارک و مردمو مسخره می‌کردیم....برای روزایی که گریه می‌کردیم برای همدیگه...برای روزایی که چادر سرمون می‌کردیم به عنوان بازرس می‌رفتیم رستوران و دوست پسر دوست دخترارو می‌ترسوندیم...یا روزایی که رها هم می‌اومد و باهم می‌رفتیم فلافلی و فلافل های کثیف آقا اصغر رو می‌خوردیم!گفتم رها یاد پاکتی که بهم داده بود افتادم...از روی کابینت برداشتمش و بازش کردم که چشمم خورد به پابندی که از بچگی با رها دعوا داشتم که بهم بدش! ولی نمی‌داد چون خیلی دوستش داشت...منم پرو بودم ها😂😂 چشمام براق شد و از پاکت برداشتمش و تو دستم گرفتم....با ذوق نگاهش می‌کردم چشمم خورد به یه نامه از پاکت درآوردم و بازش کردم و شروع کردم به خوندن؛
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_26

رها:سلام بر دیوونه خودم...هانی خره امروز یه خبر خیلیییی مهم شنیدم....روهام قراره بیاد خواستگاریمم....(خندیدم)این پابند رو به خاطر همین دادم بهت که از من به خاطره داشته باشی..یادمه اینو خیلی دوست داشتی....دوست دارمم دیوونه من
رها
خندیدم این دختر خیلی دیوونه اس. رها دختر عمو من بود و از بچگی آرزو داشت که با روهام که پسرخالش بود ازدواج کنه. آخر به ارزوش رسید دیوونه. با خنده اونو گزاشتم زمین و پابند رو دستم گرفتم و همچنان بهش خیره می‌شدم که صدایی از فککررو خیال درم اورد:دوست پسرت فرستاده ایشالا ؟
دستمو گزاشتم رو قلبم و پریدم رو هوا و گفتم: زهرمار...سکته رو زدم! نه خیر دخترعموم فرستاده
برسام: اخی چقد دوست دارن
پوزخندی گوشه لبم نشست.
_آره خیلی....!
از اشپزخونه رفتم بیرون و رفتم تو اتاق و رمانی که از کتابخونه خونمون اورده بودمو از چمدونم دراوردم و نشستم رو تخت و پتو رو کشیدم رو خودم و رمان رو باز کردم...اسم رمان(گناهکار)بود...شروع کردم به خوندن ....یه چند ساعتی گذشته بود که کتاب تموم شد....دلم برای دلارام می‌سوخت...اونم مثل من گیر یه خری افتاده بود که لنگه نداشت درعالم... آرشام بیشعور! نفس عمیقی کشیدم که چشمم خورد به پنجره... که بیرون تاریک تاریک بود...بسم الله رحمن رحیم مگه چقد طول کشیده! اون موقع که من شروع کردم ساعت۵بود و غروب ...با تعجب به بیرون نگاه میکردم...برسام کجاست ؟ کتابو گزاشتم رو تخت و پتو رو کنار زدم و راه افتادم سمت بیرون. درو بازکردم و رفتم پایین . نگاهم به برسام افتاد که رو زمین ولو شده بود و تکون نمیخورد بسم الله!مُرد؟ با ترس به زمین نگاه کردم و رفتم سمتش و نشستم کنارش....!
تکونش داد م که عکس العملی نشون نداد....با ترس و لرز صداش کردم:برسام!؟
جوابی نداد
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
# part_27

جوابی نداد برگردوندمش که از نفس های ملایم و عمیقش فهمیدم گرفته خوابیده با حرصص نگاهش می‌کردم و لبمو می‌جوییدم عوضی آشغال همیشه منو می‌ترسونه! نگاهم افتاد به وسایلایی که رو زمین بودن. یکیشو گرفتم تو دستم و نشستم شروع کردم به خوندنش. درباره کارهاش بود و انگاری دست خط خودش بود! کلافه شدم و دلم براش سوخت. نگاهی به قیافه اش انداختم. تو خواب خیلی مظلوم بود... اصلأ اون چیزی که تو بیداری بود با خواب کاملا متفاوت بود!به صورتش نگاه میکردم تا حالا به قیافش نگاع نکرده بودم واقعا خوشگل بود و جذاب..شاید اگه یه جور دیگه...یه طور دیگه ای باهم اشنا میشدیم یا جذبش میشدم یا هنگ میکردم!نفس عمیقی کشیدم و اون وسایل رو جمع کردم و روی جلوی مبلی گزاشتم و از جام پاشدم و رفتم اتاق و بالشت و پتو رو برداشتم و اومدم پذیرایی و انداختمشون رو زمین و سر برسام رو برداشتم و گزاشتم روی بالشت و پتو رو روش کشیدم به ساعت نگاه کردم که ساعت۱۱شب بود...گوشیمو برداشتم و رفتم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم و پتو رو روخودم کشیدم ! گوشیمو باز کردم و شروع کردم به گشتن بی هدف تو اینستاگرام و نگاه کردن به پستای مردم؛ نگاهی به استوری مامان انداختم! تولد هوراد بود! لبخند تلخی رو لبم نشست...یعنی من امسال تولد هوراد پیششون نیستم! یک ماه دیگه تولد منم هست! یادمه پارسال روز تولد هوراد، چقد بابارو اذیت کردم که برا منم کادو بگیرو اونم می‌گفت روز تولدت ولی انقد می‌گفتم و به بهونه کادو تولد وسیله می‌خریدم که تا روز تولدم هزاران کادم گرفته بودم! لبخندم عمیق شد...چقدر خنده دار بود! هوراد چقدر حرص می‌خورد و فحشم میداد! کاش برگرده اون روزای خوب و خوش! کاش زمان برگرده عقب و متوقف بشه و من همیشه کنار مامان و بابا بمونم!دلم برای صداشون، نگاه مهربونشون، خنده هاشون، مهربونیاشون، شوخی هاشون، عشق ورزیدناشون و... تنگ شده بود! درسته چند ساعت پیش این جایزه بودن ولی نتونستم اون طوری پیششون باشم، نتونستم بغلشون کنم و بوشون کنم؛ بابای مهربونم، مامان قشنگم، هوراد خنگ همه و همه دلم تنگ شده و نمیتونم حتی ذره ای از این دلتنگی کم کنم! یه اتفاق کوچیک باعث شد همه چیز بهم بخوره و هیچ چیزی سر جاش نباشه!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_28

باید برم رو مخ برسام؛ تا حداقل اجازه بده ماهی یه بار ببینمشون! ولی نمیشه. خودمم میدونم تلاشم بی فایده اس و این اتفاق نمی افته و برسام این اجازه رو بهم نمیده!خندم گرفت. می‌دونم نمیشه ولی سعی می‌کنم؛ عقل ندارم که ندارم! بیخود نبود که بهم میگفتن دیوونه. استوری مامان رو ریپلای کردم و نوشتم:مامان جونم! تولد هوراد دیوونه مبارک امیدوارم به هرچیزی که دلش میخواد برسه و آرزوهاش خاطره بشن براش ! دلم برای سه تاتون تنگ شده درسته دیدمتون ولی دلتنگیم رفع نشد! دوستون دارم⁦⁦♡ به چند دقیقه نکشید که پیاممو سین کرد و برام نوشت:مامان بمیره برات دخترکم!
لبخندی زدم و پیامشو پسندیدم! نوشتم براش خدا نکنه و فرستادم و اونم دید و برام قلب فرستاد!صفحه چت رو پاک کردم تا مبادا برسام بببنه و بدبخت شم! دوباره بی هدف داشتم می‌گشتم که نوتیفیکشن از پیامرسان واتساپ اومد؛ بازش کردم که فردی که پیام فرستاده بود رو نگاه کردم! رها بود!
رها:سلام دیوونه
_سلام رهی چطوری عشقم ؟
رها:خوبم عزیز دلم! تو خوبی؟
_مرسی خوبم چه خبر؟
رها:سلامتی!
_دستت درد نکنه برام پابند رو فرستادی راستی تبریک میگم به مراد دلت رسیدی
رها:ن بابا به اصغر دلم رسیدم
خندیدم و براش استیکر خنده فرستادم ! دیوونه ای تایپ کردم که اونم استیکر خنده فرستادو گفت:هانا...این درسا ودریا دیوونه راست میگن؟
_چیو؟
رها-همین ک شوهرکردی!
_آره
رها:😳😳😳
_درسا و دریا کجان؟
رها:با هواپیما برگشتن مشهد
_آهان اره راست میگن
رها:وای خدا مرگم بده به خاطرعمو؟
_اره
رها:وایییی
_اروم باش دیوونه
رها: درسا میگفت که تو رو نمیپزاره با خانوادت حرف بزنی راست میگه ؟
_اره الاان خوابیده دارم پیام میدم
رها:وای خاک به سرم
_خدا نکنه دیوونه راستی رها هیچ وقت بهم پیام نده تاا خودم پیام ندادم
رها:باشه عزیزم
_ببخشید باید برم فعلا
رها:برو خدافظ
چت رها هم پاک کردم چه زود رفتن دریا و درسا بلیط چطوری گیراوردن چرا اومده بودن که برن دوباره دیوانه ان ها دو تا دوقلو دیوونه!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_29

گوشیو خاموش کردم و زدم به شارژر و گرفتم خوابیدم!
****************************************
#فردا_صبح

از دستشویی اومدم بیرون و رفتم سمت آشپزخونه و صبحونه آماده میکردم ک صدای برسام اومد:من صبحونه نمی‌خورم میرم سرکاررمیخورم! برگشتنی بیرون کاردارم و نمیتونم بیام خونه! هیچ خراب شده ای هم نمیری !
و بدون خداحافظی رفت بیرون بیخیال شونه ای بالا انداختم و نشستم تا میتونستم صبحونه خوردم. بعد تموم شدنش جمع کردم و شستم و رفتم نشستم جلو تلوزیون و میوه میخوردم و به سریال جیران نگاه میکردم که قسمت جدید اومده بود داشتم نگاه میکردم که صدای دراومد خیاری که پوست کنده بودم رو گزاشتم رو ظرف و دستامو تمیزکردم و رفتم درو بازکردم که با چهره باران رو به رو شدم.
_سلام
باران:سلام هانایی خوبی؟
_خوبم مرسی تو خوبی؟
باران:اره خوبم مرسی
_بیا تو
باران بلند گفت:یا الله
خندیدم و گفتم:تنهام!
باران:برسام کجاست؟
_نمیدونم گفت دارم میرم بیرون!
باران:عه اشکال نداره بهتر
خندیدم و گفتم:چرا؟؟؟
باران: تنهاییم میخوام خواهر شوهر بازی دربیارم
_آی آی...برو از خونم بیرون
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین