جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,072 بازدید, 147 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_40


باران:هان...
پریدم وسط حرفش و گفتم _باران !توروخدا بگو ول کن دیگه
باران:بیا و کارتی از کیفش دراورد تاکسی گرفتم و ادرسو نشون دادم و راه افتادم سمت ادرسی که باران بهم داده بود،!بعد چند دقیقه رسیدیم و حساب کردم و به ساختمون نگاه کردم او مای گاد این جارو بنگر به نگهبان نگاه کردم که داشت بهم نگاه میکرد رفتم نزدیکش و گفتم:اقا ببخشید برسام محسنی کدوم طبقه هستن؟
نگهبان:شما؟
_من یکی از اقوامشون هستم باهاشون کاردارم
نگهبان:طبقه سه
_ممنونم
راه افتادم سمت اسانسور و طبقه سه رو فشار دادم که فشار دادنم همانا و پریدن یه پسرتو آسانسور و سکته کردن من همانا با ترس بهش نگاه میکردم... پسره عین خیالش نبود که من دارم پس می‌افتم وقتی اسانسور وایساد پریدم بیرون و پسره هم پشتم میومد نکنه برسام برام بپا گزاشته؟پسره نگاهی به من انداخت وگفت:شما؟
_من...هانا کریمی هستم!
پسره-هستی که هستی....میگم کی هستی؟
_خب هانا کریمی
پسره:بابا این جا کارت چیست؟
_آها اومدم برسام رو ببینم
پسره یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:برسام؟
_آره
پسره:پسره دیوانه دختر میاره تو محل کار
هیچی نگفتم و درو زدم که منشی درو بازکرد که یه خانم مسن بود سلامی کردم که با خوشرویی جوابمو داد و گفت:جانم؟
_با آقای محسنی کاردارم
زنه:وقت قبلی داشتید؟
_نه
زنه:پس شرمنده و درو خواست ببنده که گفتم:ای بابا این مسخره بازیا چیه اصلا برسامممممممممم
برسام از اتاقش اومد بیرون و گفت: چه خبره خانم سپهری ؟
زنه با ترس گفت:نمیدونم به خدا آقای محسنی این خانوم با شما کاردارن
برسام:کدوم خانوم
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_41

اقا هنوز مارو ندیده بودن سپهری منو نشون داد که برسام تعجب کرد و گفت:هانا؟اینجا چیکارمی‌کنی؟
_اگه اجازه بدید خبرم بیام تو مطمئن باش میگم بهت
برسام اخمی کرد و گفت:بیا تو بفرمایید خانم سپهری
زنه رفت سرجاش و برسام دستمو گرفت و کشوند تو اتاقش که صدای همون پسره اومد:برسام! شرکت جای این کارا نیست!
برسام:چی میگی یاسین! زنمه!
پسره که حالا فهمیدم اسمش یاسینه گفت:عهههه خب پس ادامه بدید
و رفت بیرون روانی
برسام: چرا اومدی اینجا ؟ اینجارو از کجا پیدا کردی ؟
از کیفم برگه کوفتی رو درآوردم و پرت کردم رو میزش...نشستم رو صندلی و کلافه با انگشتام بازی می‌کردم که صدایی ازش نیومد سرمو بردم بالا که دیدم با بهت به برگه خیره شده! لب زد: این یعنی چی؟
_این یعنی اینکه گند زدی تو زندگیم یعنی اینکه بدبختم کردی یعنی اینکه پدر شدی
و هق هق اجازه نداد ادامه حرفو بزنم! در باز شد و یاسین اومد تو و گفت:این دوتا چای برای این دوتا فرد محترم
پوزخندی نشست رو لبام نگاهش به پوزخند و گریع من افتاد و تعجب کرد و به برسام خیره شد! برسام:برو بیرون یاسین بعدا بهت میگم بیای
یاسین:اما...
برسام:بروووووووووووو بیرووووووووون یاسیییییین
یاسین:خب بابا دیوونه زنجیره ای
و رفت بیرون کلافه دستی به موهاش کشید وگفت: دروغ میگی ؟ داری شوخی میکنی باهام؟
_واقعا الآن فکررمیکنی من باهات شوخی دارم ؟
تحمل نکردم و افتادم رو مبل و شروع کردم به گریه کردن و گفتم:ای کاش شوخی بود ای کاش الکی بود
اومد نزدیکم و بغلم کرد که جیغی زدم و گفتم:دست به من نزن کصافظ ....دست نزن که زندگیمو سیاه و تاریک کردی !
برسام:کصافط هفت جد و ابادته ....نیومده بودی خاله بازی کنی که وظیفته!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_42

_وظیفه من برای تو بچه اوردنههه؟ارههههه؟
برسام سرشو انداخت پایین و گفت:کاریه که شده نمیتونیم کاریش کنیم که
با اشک نگاهش میکردم و گفتم:چرا آخه؟من چیکارت کرده بودم !؟ این همه کتکم میزنی...این همه زجرم میدی این همه گریه میندازونیم‌‌...بچه دارمم کردی؟ اره؟ دستت درد نکنه باید برات لوح تقدیر بخرم!
کیفمو چنگ زدم و از جام پاشدم و راه افتادم سمت بیرون...بیرون اتاق آدما جمع شده بودن سرمو انداختم پایین و از بغل همشون رد شدم ! تصمیم گرفتم برم بهشت زهرا...سر قبر مامان بزرگم! خیلی وقت بود نرفته بودم پیشش! تاکسی گرفتم و گفتم :منو برسونید بهشت زهرا اگه میشه
مرده:اره دخترم چرا نمیشه بشین
سوارشدم و ممنونی گفتم و رسیدیم بهشت زهرارفتم سمت قبررمامانی و شروع کردم باهاش حرف زدن:سلام مامان جون! خوبی؟اونجا بهت خوش میگذره؟ مامان جون اومدم بهت بگم داری نتیجه دارمیشی! باورت میشه نوه ات شوهرکرد؟بچه دارم شد! مامان جون برام دعا کن!
به خودم که اومدم هوا تاریک شده بود و همه جا خلوت بود و هیچ کسی نبود با وحشت به دور و برم نگاه میکردم! گوشیمو از کیفم دراوردم و روشن کردم گوشیم رو سایلنت بود و نفهمیده بودم ده بار زنگ زده بود برسام! می‌کشتم بدبخت شدم! تا روشنش کردم دوباره زنگ خورد برداشتمش و با شنیدن صداش شروع کردم به گریه کردن:برسامبرسام:زهرماررر برساممممم کوفتتت برساممم ، برسام بمیره از دست تو راحت شه کدوم گورییییی رفتیییییی؟؟؟؟؟هانا دستم بهت برسه تیکه بزرگت رو تیکه کوچیکته
_برسام من تو بهشت زهرام
برسام-اون جا چه غلطی می‌کنی
_اومدم سر خاک مامان بزرگم توروخدا بیا
برسام: خیلی خب آروم باش برو سمت نگهبانی
_من ...من می‌ترسم
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_43


برسام: نترس برو منم دارم میام
_قطع نکنیا برسام توروخدا من می‌ترسم
برسام :باشه باشه
راه افتادم سمت نگهبانی با بدو بدو میرفتم سمت نگهبانی که صدای برسام اومد:هاناااااا؟خوبییی؟
_آ اره خوبم
برسام: دارم میام آروم باش رسیدی به نگهبانی
_آ...آره
برسام:گوشیو بده حرف بزنم با هاش
_باشه
رسیدم به نگهبانی سلامی کردم که پیرمرد بیچاره با تعجب نگام کرد و گفت:کجا بودی توو؟
_ببخشید...همسرم می‌خوان با شما حرف بزنن
پیرمرده-با من؟؟؟؟
_بله
پیرمرده گوشیو ازدستم بیرون کشید وبعد حرف زدن با برسام گفت:باشه پسرجون باشه !
گوشیو داد بهم و یه صندلی بهم داد و اشاره کرد بشینم روش نشستم رو صندلی ! اب قند برام اورد ازش گرفتم و تشکر کردم بعد نیم ساعت صدای برسام اومد: هاناااااااااااااااا
_شوهرمه
پیرمرد از جاش پاشد و رفت سمت درو گفت:بابا جان بیا اینجاست زنت
برسام با دیدن من اومد سمت پیرمرده و گفت:ممنون آقا واقعا نمی‌دونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم
پیرمرده دستشو گزاشت رو شونه برسام و گفت: خواهش میکنم جوون مواظب باشید!
حالش خیلی بد بود !
برسام نگاهی به من انداخت که رنگم شده بود زرد و داشتم مثل بید می‌لرزیدم اومد نزدیکم و و گفت:دختره دیووونه ! سر یه چیز مضخرف قهر میکنه و میره!
حق به جانب گفتم: اصلا هم مضخرف نبود.
برسام چپ چپ نگاهم کرد که پیرمرده گفت:باشه جوون ولش کن حواست از این به بعد بیشتر جمع باشه
برسام: آخه پدر جون نمیدونید به خاطر یه چیز مضخرف که نه تقصیر من بوده نه تقصیر خودش و نه تقصیر ک.س دیگه ای قهرمیکنه و میاد اینجا!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_44

چپ چپ نگاهش کردم آره تقصیر هیشکی نیست !
پیرمرده:ول کن باباجان بردار دست زنتو بگیر برو
برسام کمرمو گرفت و هدایتم کرد سمت بیرون و بعد رو به مرده گفت:شرمنده شماهم به زحمت افتادید!ببخشید
مرده:نه جوون این چه حرفیه برید به سلامت
_ممنون خداحافظ
مرده:خدافظ دخترم
برسامم خدافظی کرد واومد بیرون... رفتیم سمت ماشین و سوارشدیم و رفتیم خونه!وقتی رسیدیم باران اومد سمتم و گفت:هانا؟؟؟خوبی؟
_خوبم!
بغل باران هوراد بود که با غم نگاهم میکرد و چشمش خورده بود به دست منو برسام چفت هم بود! برسام زود دستمو کشید سرمو انداختم پایین و داشتیم میرفتیم ک چشمم خورد به مامان وبابا که پیش مامان شهرزاد و بابا باربد وایساده بودن ! هیچی نگفتم و پشت برسام رفتم خونه....من باید به این دوری عادت میکردم! یه چیز بایدی بود...
برسام:درو قفل کن دارم میرم حموم!
_چرا ...
پرید وسط حرفم و گفت:قفل می‌کنی یا کنم؟چمدونم آماده کن همین امشب می‌ریم!
سری تکون دادم و راه افتادم سمت درو کلید رو فشاردادم و درو قفل کردم. رفتم اتاق و چمدون رو بلند کردم و بردم پذیرایی و یه باردیگه به وسایل های توش نگاه کردم! به نظرم همه چی تکمیل بود!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_45

شونه ای بالا انداختم و ساکو بستم و بدون حوصله نشستم رو مبل و به جلوم خیره شدم من کجام؟ واقعا چرا قبول کردم که با این بیام! خیلی راحت تر از اون چیزی که فکر می‌کردم می‌تونستم رضایت بگیرم ولی این کارو نکردم. خودمو بدبخت کردم الان مثلا برسام ولم کنه که بدبخت ترم با یه بچه کجا برم؟ چیکارکنم؟ صدای برسام اومد:جمع کردی؟
سری تکون دادم که گفت:خیلی خب برو آماده شو بریم
_باشه
شالم مانتومو که درآورده بودم دوباره پوشیدم و یه رژ زدم فقط و گفتم:بریم!
سری تکون دادو گفت:بریم!
دستمو گرفت و کشید ساکمو تو دستم گرفته بودم و اونم با دست ازادش ساک خودشو برداشته بود انگار یادش افتاد که ساک منم باید برداره! دستمو ول کرد و ساک رو از دستم گرفت و راه افتاد رفت جلوتر درو قفل کردم و پشتش راه افتادم! تا ما رفتیم بیرون مامان از در اومد بیرون سرمو انداختم پایین از جلوش رد شدم و پشت برسام راه افتادم. رسیدیم به ماشین و برسام جلوی صورت مامان و بابا که از پنجره نگاهمون میکردن گازشو گرفت و حرکت کرد! فقط صدای اهنگ بود تو ماشین که میخوند ! بالاخره رسیدیم به فرودگاه
برسام رفت کارای پرواز رو انجام بده نشستم رو صندلی که بعد چند دقیقه برسام اومد و گفت: پاشو بریم
سرمو بالا بردم که دوتا دختر و دوتا پسر و نفس و ارمان و برسام بودن با تعجب نگاهشون میکردم. به خودم اومدم که نفس بغلم کرده بود با ترس از خودم جداش کردم که چشمکی بهم زد و به برسام اشاره کرد دیوانه شد خداروشکر یکی از دخترا گفت:هانااا تویییی؟؟
_اره
دختره: وایییی ایول نفس چرا زودتر نگفتی
نفس:برو گمشو من شمارو همین دیروز دیدم‌.
دختره:خب حالا لازم بود بزنی تو پرمون
نفس: آره خیلی
دختره:زهرمار
با ترس به برسام نگاه کردم که اشاره ای به کنارخودش کرد رفتم وایسادم بغلش گفت:نفس و آرمان دخترخاله و پسرخاله هستن و مامان بابای نفس و ارمان رفتن خارج تا به مادربزرگشون سر بزنن آرمانم مجبور شده نفس رو همراه خودش بیاره!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_46


با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:محمد دوستم و همکارم که از دوره نوجوانی باهم دوستیم و این هم نامزدش همتا!
اینم شهاب و همسرش تیام.
ارمان:هعی دیدی چی شد؟فقط من بینتون تنهام
نفس:و من
همتا:نترسید من خودم برا شما هم جفت جور میکنم
ارمان:خدا خیرت بده
تیام:هانا؟ تو همیشه همین قدر کم حرفی؟
نفس لبخند تلخی زد و نگاهم کرد و گفت:نه تا یه اتفاق شوم تو زندگیش افتاد و این طوری شد وگرنه دست شیطون رو از پشت بسته بود.
سرمو انداختم پایین برسام دستمو فشارداد به چشماش نگاهی کردم که لبخندی زد و منو متعجب کرد! خب این لبخنده چه معنی میده الان؟ اهمیتی ندادم که ارمان گفت:بچه ها یه خبر خوب!
هممون با علامت سوال نگاهش میکردیم که ادامه داد:هانا حامله اس!
یهوسکوت کردیم. نفس با تعجب نگاهم میکرد و من باخجالت نگاهش می‌کردم دستمو گرفت و کشید طرف خودش و گفت: احمق...مگه چند بار بهت دست زده!؟
_دوبار
نفس:خاککککک به سرتتتتت دیوانه چرا گزاشتی؟
_نمیزاشتم...خودش کرد
نفس:کِی؟
_همون شبی که شما اومدید خونه باباباربد و به خاطر حرف زدن با سپنتا..
نفس:ای خاک به سرت نکنن هانا
_چیکار کنم ؟ شده دیگ
برسام:الان پرواز میپره! بریم.
رفتم سمت برسام . بماند که چقد تیام و همتا خودشونو کشتن که چه زود حامله شدی. از گیت عبور کردیم . حس عجیبی داشتم . این اولین بار بود که با برسام میرفتم سفر! سوار هواپیما شدیم و حرکت کردیم طرف کیش. به حرف اومدم:فکر می‌کردم تنها می‌خوایم بریم!
برسام:مگه بد شد؟ دوستت هم اومد
نگاهم کشیده شد طرف نفس و ارمان که کنارهم بودن
_چطور تونستی اجازه بدی نفس هم همراهمون بیاد؟
برسام:همین طوری
نفسی گرفتم و چیزی نگفتم از پنجره هواپیما به بیرون خیره شدم که هرلحظه داشت دور و دورتر میشد! هر چقدر فاصله میگرفتیم آدما هم کوچیک تر میشدن! دستی روی پاهام نشست برگشتم دیدم نفسه بسم الله مگه برسام کنارمن نبود!این اینجا چیکارمی‌کرد!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_47

_نفس؟مگه برسام اینجا نبود!
+فرستادمش پیش ارمان
_رفت؟؟؟؟
+اوهوم
با تعجب گفتم:رفتاراش عوض شده نفس جدیدا قاطی میکنه
+چطور ؟
_یه ماه پیش یه عالمه کتکم زد یه عالمه کار بهم داد دراخر بغلم کرد و گفت غلط کردم
+واقعااا؟گفت غلط کردم؟
_نه دیگه دراین حد
+مرگ بیا بچزونیمش
_چیطوری؟
+زهرمار باز شروع کرد!
_خب چیکارکنم
+خاله قربونش بره....یعنی تو داری بچه دار میشی؟
_باورم نمیشه!من اصن حوصله بچه بازی و بچه داری ندارم.
+دیوونه این گِلی که خودت به سر خودت زدی باید بپذیری
_اوهوم
سرمو گزاشتم رو شونه نفس و چشامو روهم گزاشتم و خوابیدم!
با صدای یه نفرچشامو باز کردم با صورت برسام رو به رو شدم
برسام:پاشو خوابالو رسیدیم
_واقعا؟
برسام:آره
_عه!
پاشدم و گفتم:نفس کو؟
برسام-با همتا و تیام رفتن
_آها بریم.
پیاده شدیم از هواپیما ...وقتی پیاده شدیم بادی وزید به صورتمون و موهایی که بیرون ریختع بودم رو بهم زد با حرص درستش کردم و ساکمو برداشتم و رفتیم سمت ماشینی که اونجا بود و بیشتر شبیه اتوبوس بود و همتا و نفس و تیام نشسته بودن توش و ارمان و محمد و شهاب جلوش بودن با رسیدنمون ارمان گفت:زن داداش بده به من ساکتو
_دست برسامه
ارمان: اوکی
سوار اتوبوس شدم و نشستم رو صندلی دو نفره که برسامم وارد شد و نشست کنارم از ترسم کنار اون سه تا نمیتونستم برم !
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_48

برسام:چرا پیش بچه ها نرفتی؟
_همین طوری
برسام:همین طوری دیگه چیه؟ ترسیدی؟
_خوشحال میشی من ترسیدنی؟
برسام با تحکم گفت:نه! پاشو برو پیششون
اومدم حرفی بزنم صدای تیام اومد:بیاااا دیگ هانا نچسب انقد به این بشر
خندیدم و به برسام نگاه کردم که آروم لب زد:برو
از جام بلند شدم و رفتم سمت بچه ها که نفس گفت:اخیش اصلأ این هانا جایی نباشه حال نمیده..
_بروگمشو خودتو مسخره کن
نفس:جون هانا مسخره نمی‌کنم
_غلط کردی!
تیام:خب حالا ول کنید هانا چند سالته؟
_۲۰
تیام:۲۰؟؟؟؟؟؟؟بعد شوهرکردی
لبخند تلخی زدم و گفتم:مگع تو چند سالته
تیام:۲۴
_همتا تو چی؟
همتا:همسن تیامم
_خوشوقتم!
همچنینی گفتن به بیرون خیره شده بودم کیش رو خیلی دوست داشتم و همیشه به مامان و بابا میگفتم بریم کیش و میگفتن با شوهرت میری! همه شهر هارو میگشتن الا کیش...! همیشه هم با هوراد نق میزدیم!صدای خنده برسام اومد بلند بلند می‌خندید و علامت خاک برسر برای ارمان کرد !
تیام:چتونه؟
شهاب: آرمان دیوونه بازی دراورد
همتا:عجیییییبههههه
_چی؟
همتا:برسام داره می‌خنده
با بهت برگشتم سمت برسام که همچنان داشت میخندید محو خنده هاش شده بودم خیلی قشنگ می‌خندید! نگاهم به چال روی گونه اش افتاد... لبخندی روی لبم نشست و به چال گونه اش خیره شدم که آروم شد و نشست سرجاش بعد نیم ساعت رسیدیم به یه هتل و پیاده شدیم نفس دستمو گرفت ودویید سمت هتل وقتی رسیدیم نفس نفس می‌زدیم
_چته نفس!
نفس: زهرمار نزاری منو آرمان تو یه اتاق بمونیما
_باشه بزار به برسام بگم منو تو، تویه اتاق بخوابیم
نفس:باوشه
برسام رسید بهمون و اخمی کرد و گفت:کجا می‌رفتی ؟هوم؟
_ببخشید؛ن پس میگه نمی‌تونه با آرمان تو یه اتاق باشه !
برسام:خب؟
_اگه میشه تو و آرمان تو یه اتاق باشید منو نفس تو یه اتاق!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_49

برسام با اخم نگاهم میکرد! ولی بعدش با همون اخم گفت:خیلی خب!
و رفت سمت هتل دار و چهارتا اتاق گرفت، یه اتاق برای تیام و شهاب، یه اتاق برای همتا و محمد و یه اتاق برای تو و نفس و یه اتاق برای من و آرمان
_مرسی
نفس:ممنون آقا برسام
برسام لبخندی زد و رفتن تو اتاقشون قبل رفتن کلیدی بهم داد و به اتاقی اشاره کرد رفتیم با نفس توش و نشستیم رو مبلش رو به نفس گفتم:نفس! برسام می‌کشتم
نفس:چرا؟ مگه چیکارکردی؟
_کارخاصی نکردم....ولی همین که پیشش نخوابیدم و پیش توهم قاطیه الان
نفس:هانا دیوونه بازی چرا در میاری؟هوووم؟ چرا این طوری می‌کنی؟چرا ازش می‌ترسی؟
_نفس... بلاهایی سرم آورده که ازش میترسم عین سگ
نفس خندید و گفت-نترس هانا...ترسیدن تو بدتر میکنه کار رو
_می‌ترسم دست خودم نیست
نفس پوفی کرد و چیزی نگفت. از جام پاشدم و دورتا دور رو نگاه کردم...چیز خاصی نداشت رفتم تو اتاق برسام گفته بود یک هفته می‌مونیم اینجا حالا نظرش عوض بشه یا نشه رو نمیدونم. یکم روتخت دراز کشیدم که نفس در اتاق رو باز کرد و گفت:زهرمار...دراز کشیده من دارم جون میدم پاشو بیا برو اون ور
_گمشو من زود رسیدم
نفس:هانااااا من میخوام بخوابم رو تخت
_به من چه اوناها بالشت برو رو کاناپه بخواب
نفس: اصلا میام بغل تو می‌خوابم تخت دونفره اس
_بیا خب
اومدکنارم و دراز کشید و رو بهم گفت:هانا!
_هوم؟
نفس:میگما برسام کتکت می‌زنه؟
برگشتم طرفش و گفتم:آره...الان تقریبا یک ماهه نزده و خندیدم !
نفس: الان خنده داره کتک نخوردی؟
_آره!
نفس:وای هانا اصن باورم نمیشه که برسام گزاشت هوراد و باران عروسی کنن
_برسام نزاشت اگه به برسام بود میزد میکشت هوراد رو ولی بابا باربد گزاشت!
نفس:اوهو بابا باربد!
_بله پس چی
نفس: ایش بگیر یکم بخوابیم از خستگی در حال موتم!
_اوهوم منم
نفس:خوبه گرفته بودی خوابیده بودی
_ به تو چه میرم پیش برسام آرمان میفرستم پیشتا
نفس:غلط کردی بکپ
چشامو روهم گزاشتم و خوابیدم...با صدای نفس بیدار شدم: هانا پاشووو بریم دریا
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین