جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,079 بازدید, 147 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_30

باران:عه وا خدا مرگم بده یعنی میخوای منو از خونه خان داداشم بنداری بیرون؟ چشمم روشن چه غلطا
_بله که می‌ندازم خواهر شوهر به این پروییی ندیده بودیم والا
باران:پرو عمته! چشمم روشن ببین داداشم چه زنی آورده
دستشو به معنی متأسف تکون میداد که قهقهه ای سردادم که گفت:زهرمار
خیاری که پوست کنده بودم رو برداشت و گازی بهش زد و با دهن پر گفت:چی میبینی؟
_ای مرگگگگ اونو چرا کوفت کردی؟ مال من بود!
باران قورت داد و گفت:خفه بابا بیا بشین کارت دارم
_چی شده؟
بارانی:مرگ شده مگه باید چیزی شده باشه بیا حرف می‌خوام بزنم
نشستم رو مبل رو به روییشو گفتم:خب؟
باران:بگو ببینم هوراد کریمی چی تو میشه؟
_داداشم
باران متعجب گفت:چییی
_داداشمه
باران:وای فاجعه
_چرا
باران:هوراد دوست پسر قبلی منه!
چشام گرد شد...
_چی؟؟؟توضیح بده ببینم چه غلطی کردید!
باران:ببین من ترم اول دانشگاه بودم و این هوراد اومد تو دانشگاه و شروع کرد به مسخره بازی دراوردن منم خیلی سنگین بودم و با حُجب و حیا ! با پوزخند نگاهش میکردم که گیرداد به من و هی به من کرم می‌ریخت تا اینکه منم بهش گیر دادم بعد مدت ها این اقا هیراد خودشو تو دل من جا کرد به طوری که حتی یه روزم این شوخی هاشو انجام نمیداد من کلافه می‌شدم و رو مخ همه می‌رفتم!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_31

مکثی کرد و ادامه داد:تااینکه یه روزی هوراد
رو با یه دختره دیدم درحال
بگو بخند تو دانشگاه یعنی جلوش زدم به سیم آخر و با کیفم کوبیدم تو سرش و اومدم خونه هنوز یادم نرفته که دوسال تموم میزدم تو سرم و گریه میکردم تا اینکه برسام بردتم پیش روانشناس و درست شدم!
با تعجب نگاهش میکردم! هوراد؟ همچین ادمی نبود هوراد!
_دقیقاً چه روزی؟
باران:درست روز تولدش
چشام گرد شد و یاد روزی افتادم که ی بسته سوسک ‌بال دار پر کرده بودم تو یه دونه پلاستیک سیاه و بردم جلو دانشگاه و به هوراد گفتم که این کادو تولدته و اون بازکرد و با دیدن سوسک های بالدار قلبش ایسست داشت میکرد که نجاتش دادم و بعدش چقد خندیدیم نکنه همونو میگه؟
_دختره مانتو چی پوشیده بود؟
باران:هیچ وقت یادم نمیره ...یه مانتو یاسی و شال سفید
_نمنه؟ وایسا
رفتم از اتاق و همون مانتو و شالو اوردم جلوشو گفتم:اینا؟
باران با تعجب سرشو تکون داد که ادامه دادم:دیوونه زنجیره ای! اون من بودم!
باران جیغی زد و گفت: چییی ؟واستا من لهت کنم! وایسااا هاناا
زود پاشدم و دوییدم بیرون باران تهدیدم میکرد و پشتم می‌دویید رفتم خونه مامان شهرزاد اینا و خوردم به یه نفر زودی نگاهش کردم که دیدم اقای محسنی
_عه سلام اقای محسنی ببخشید
آقا محسنی : آقای محسنی چیه دیگ!به من بگو بابا باربد
_چشم
صدای جیغ باران اومد _واییییی بابا باربد منو نجاتت بدهه
دوییدم پشت بابا باربد و قایم شدم که باران گفت:مردی بیا بیرون
_من زنم مرد نیستم
باران:هرکوفتی هستی بیا بیرون
_عه باران بیخیال دیگ چیکار کنم
باران:مرضض من دوسال عر زدم عوضی
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_32

_میخواستی بی‌خود شک نکنی
مامان شهرزاد اومد از اتاق بیرون و گفت: چه خبرتونه؟! هانا تو هم بچه ای؟
باران:مامان این آبجی هوراده:)
_مامان می‌دونه؟
باران:بله می‌دونه
مامان :نههههههههههههههههههه! وای چقد تعجب کردم عقل کل خب دیشب هوراد اینا اینجا بودن
باران:مامان همون دختری که هوراد با اون میخندید هم این بود
این سری فک مامان افتاد پایین و گفت:هااان؟ینی دو سال الکی عر زدی؟
باران سری تکون داد که مامان گفت:ای خاک برسرت هانا بیا این ور
_ن باید برم الان برسام میاد فکر میکنه کجام
مامان:ای تو روح این برسام خیلی خب برو
_فعلاً
رفتم زود بالا و نشسته بودم که برسام با یه دختر اومد خونه می‌خندیدن و خوشحال بودن. بغض بدی تو گلوم نقش خوش کرد برسام رو به من گفت:رویا خانوم برید اتاقتون لطفا
لبمو کج کردم و رفتم اتاقم . نشسته بودم رو تخت صداشون ازارم میداد. اذیتم میکرد!اشک میریختم و دَم نمیزدم! کسی که به عنوان شوهر برای منه الان یه زن دیگه رو اورده خونه و به من به چشم خدمتکارنگاه میکنه! فکری به ذهنم خطور کرد...ازجام پاشدم و اشکامو پاک کردم و شناسنامم رو برداشتم و رفتم پایین دختره رو پاهای برسام بود و دستاشو دور گردن برسام حلقه کرده بود برسامم با خنده نگاهش می‌کرد و در گوشش حرف میزد! تا چشمش به من خورد خنده رو لبش ماسید!
_خوش می‌گذره عزیزم!؟
برسام:رویا خانوم گف...
پریدم وسط حرفش و گفتم:رویا خانوم؟ولی من اسمم هاناست و همسرتو!
برسام: چی دارید می...
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_33

دوباره اجازه حرف زدن بهش ندادم و رفتم نزدیک و دست دختره رو گرفتم و پرتش کردم رو زمین که با تعحب نگاهم می‌کرد با انگشت اشارم گفتم:به چه حقی رو پاهای شوهر من نشسته بودی؟
دختره:شو...شوهرت؟
برسام: دروغ میگه آیدا جان باور نکن
_هه من دروغ میگم شناسنامم که دروغ نمیگه درسته؟
شناسنامم رو وا کردم و نشون دختره دادم دختره با اشک لباساشو پوشید و رفت بیرون. دست به سی*ن*ه به برسام نگاه میکردم که به رفتن دختره نگاه میکرد و یه تای ابروم بالا رفت برگشت طرفم و گفت:اره....راست میگی زنمی! آدمی که زن داره چرا بره دختر بیاره خونه!
شصتم خبردار شد چی میگه دوییدم سمت اتاق که پشتم میدویید بالاخره رسید بهم و دستم و گرفت وافتادم تو بغلش که گفت:جوجو من... آدم که از شوهرش نمی ترسه !میترسه؟؟
زبونم بند اومده بود با ترس نگاهش میکردم و قلبم تند تند میزد! دستش رفت سمت لباسم که دستم رو گزاشتم رو دستش و گفتم:ترووخدا ولم کن غلط کردم اصلا برو بیارش خونه
برسام:زنمی دوست دارم
و دستمو کنار زد و ....


نمیدونم چند ساعت و چند دیقه گذشته بود که خسته افتاد بغلم! با گریه و اشک خودمو کشیدم اون ور این دومین بدبختی من بود!دومین بیچارگیم! دومین ضعیف بودنم!اومدم پاشم که دستمو گرفت و افتادم روش لبم رو بوسید و گفت:خیلی حال دادی کوچولو حتی از ایدا هم بیشتر.
اشکام شدتشون بیشتر شد و مثل بارون رو گونه هام میچکیدن! خودمو از بدنش کشیدم اون ور و پاشدم ازجام و لباسام رو تن کردم و رفتم بیرون از اتاق!! پسره عوضی!
الهی که بمیری من نفس راحتی بکشم! بیوه بشم بهتره! تموم تنم درد می‌کرد از دست این وحشی! ضعف کرده بودم رفتم از یخچال یه سیب برداشتم وشروع کردم به خوردن سیب! بعد خوردن سیب شام گزاشتم و بعد چندین ساعت که برای من چند قرن بود چون گشنم بود میزو چیدم که سر وکله برسامم پیدا شد! غذا رو خورد وبی هیچ حرفی رفت بیرون. ظرفارو شستم و رفتم تو پذیرایی چشمم به قیافه نحسش افتاد. اومدم برم اتاق که صداش اومد:میرم پایین چند دقیقه دیگ میای پایین نیای پایین من می‌دونم و تو
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_34

و بعد تموم شدن حرفش رفت پایین ازتزس دیوونه بازیش شالی سر کردم و رفتم پایین درو بازکردم که چشمم خورد به برسام که نشسته بود کنار باران و دستش رو دور کمر باران حلقه کرده بود سلامی کردم که همشون جوابمو دادن! نشستم رو مبل یه نفره ! داشتن همه حرف میزدن که باران رو به برسام گفت: راستی داداش
برسام:جان داداش؟
باران: هوراد داداش هانا بوده!
برسام:خب؟ این که معلومه ؟
باران:بعد داشتم میگفتم اون کسی که میگفتم با هوراد رابطه داره هانا بوده
برسام: یعنی چی؟
باران:من فکر می‌کردم دوست دخترشه نگو آبجیش بوده
برسام:هه...به درک مهم نیست تو که نباید فکر خودتو درگیر آدمای بی ارزش زندگیت بکنی! اون بزرگترین اشتباه زندگی تو بوده و این بزرگترین اشتباه زندگی من کاش باباشونو قصاص میکردم تا زجری که این همه به تو و من دادن رو بکشن!
ناراحت شدم و چشمای ناراحت و دلگیرم رو به چشمای سرد و بی احساسش دوختم و ازش نگاهمو گرفتم! چرا فکرمی‌کنم می‌تونم عاشقش کنم!؟ نفس عمیقی کشیدم خونه تو سکوت فرو رفته بود هیشکی هیچی نمیگفت تا اینکه مامان شهرزاد سکوت رو شکست و گفت:برم نسکافه بیارم
مامان رفت و بعد چند دقیقه با نسکافه برگشت به همه تعارف کرد و در آخر به من ممنونی زیر لب گفتم که صدای پوزخند برسام اومد! قلبم شکست...غرورم خورد شد ولی چیزی نگفتم و تحمل کردم وقتی نسکافه رو خوردم پاشدم و گفتم:با اجازتون من میرم بخوابم
برسام:تا من اجازه ندم هیچ خراب شده ای نمیری! بشین سرجات وگرنه میکشمت.
یکم نگاهش کردم و گفتم:منو از مرگ نترسون من همین که پیش تو موندم و زندگی می‌کنم انگاری مُردم
برسام ازجاش پاشد و یه تای ابروشو بالا انداخت همه با ترس نگاهمون می‌کردن اومد جلوم وایساد گفت:جانم؟؟؟؟ نشنیدم! یه بار دیگه میگی
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_35


_گفتم منو از مرگ نترسون من همین که پیش تو موندم و زندگی می‌کنم انگاری مُردم .
همین که حرفم تموم شد دستش چونمو گرفت و فشارداد از درد آخی گفتم که صدای مامان اومد:برسام!
برسام:مامان لطفاً دخالت نکن رو به من ادامه داد:خدا می‌دونه چقد دلم می‌خواد بکشمت و چالت کنم حیف که نمی‌تونم و فکم رو ول کرد فکر کردم می‌خواد ولم کنه ولی دستش رو برد بالا و سیلی محکمی رو صورتم زد و پرتم کرد رو زمین و لگدی بهم زد. شوری خون رو تو دهنم حس میکردم! صدای خدا مرگم بده مامان شهرزاد اومد قیافه هاشون برام تارشده بود. زیاد نمیدمشون که یه لحظه کلاً همه چی سیاه شد و فقط سیاهی مطلق...


چشمم بازکردم که خودمو تو اتاقی دیدم نگاهی به فردی که کنارم بود انداختم که شناختمش مامان شهرزاد بود!
مامان: الهی بمیرم برات...خوبی دورت بگردم؟
_م....مامان
مامان: جانم
_کمکم میکنی پاشم
ماامان:چرا پاشی ؟
_میخوام برم خونه برسام
مامان:دختره دیوونه با این بلایی که سرت اورده بازم میخوای بری خونش!
_شوهرمه نمی‌تونم کاری کنم
مامان دستمو گرفت و بلندم کرد پاشدم و راه افتادم به سمت بیرون که دستمو گرفت و برگشتم طرفش که گفت:کجا؟
_میرم خونه برسام
مامان:پوووف خدایااااا
_توروخدا بزارید برم بعدش من تنبیه میشم نه شما ....شما که خودتون بهتر از هرکسی اونو می‌شناسید!
مامان غمگین نگاهم کرد و ولم کرد..راه افتادم سمت خونه برسام که باران و بابا رو کنار هم دیدم که با رسیدن من برگشتن طرفم وسکوت کردن.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_36
بابا:کجا میری؟
_خونه برسام
بابا:یعنی چی؟
_میرم خونه اون ، کاردارم
باران: دختره...
پریدم وسط حرفش و گفتم:باران باید برم ببخشیدوبدون شنیدن جوابی راه افتادم سمت خونه برسام درو بازکردم و وارد خونه شدم که نگاهم افتاد به مشروبی که روی میزبود و برسامی که بی حال روی مبل افتاده بود! دلگیر بودم ازش ولی من که نمی‌تونستم قهرکنم ...مگه می‌تونستم؟ رفتم سمتش دستم گزاشتم رو پیشونیش که تکونی خورد و دستم رو گرفت و چشاشو بازکرد با ترس بهش نگاه می‌کردم که با دیدن من دستمو ول کرد و متعجب گفت:هانا؟
_ب...بل...بله؟
برسام اخمی کرد وگفت:که چی؟دستتو گزاشتی رو پیشونی من! کی به تو اجازه داد به من دست بزنی؟ هاااان؟
_بب...ببخشید
برسام:دیگه تکرار نشه دفعه بعدی دستتو قلم می‌کنم
ناراحت نفسی عمیق کشیدم و بی‌خیالش شدم و راهی اتاق شدم که دستمو گرفتو گفت:کجا؟ مگه خونه رو تمیزکردی میری اتاق؟
با تعجب نگاهش میکردم ! چرا این طوری میکرد! با بغض نگاهی بهش انداختم و به جاروبرقی کنارخونه خیره شدم و برش داشتم و زدم به برق و شروع کردم به کشیدن خدایا خودت خوب می‌دونی حالم خوش نیست داشتم پس می‌افتادم که تموم شد دستمو به سرم گرفتم و نشستم رو مبل و بعد یکمی نفس گرفتن و حاال بهتر شدن خونه رو تمیز کردم و رفتم سراغ شام گزاشتن کتاب رو باز کردم و شروع کردم به قرمه سبزی گزاشتن که سر درد شدید گرفتم و چشامو بستم و نشستم رو صندلی که برسام اومد تو اشپزخونه و نگاهی بهم انداخت اول ترسیده نگاهم می‌کرد ولی بعد اخمی کرد وگفت:استراحت می‌کنی؟پاشوو ببینم
از جام پاشدم که چندتا لباس پرت کرد طرفم سفت گرفتمشون ک گفت:اینارو میشوری با دست های نکره ات نه با لباس شویی
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_37

_ام....
برسام: خفه شو اگه نمی‌خوای بکشمت!
ترسیدم....دروغ چرا ترسیدم...از این مرد روانی ترسیدم!
با ترس و لرز بردمشون تو حموم و شروع کردم به شستن وسط شستن لباس ها بود یاد غذا افتادم زود رفتم سمت اشپزخونه و غذارو نگاه کردم که پخته بود خاموشش کردم و رفتم حموم و تموم کردم با اون حالم دوباره سفره چیدم و برسام رو صدا زدم ک اومد شروع کردم به خوردن که سرم گیج رفت و بی حاال سرمو گذاشتم رو میز و شقیقه هامو فشار میدادم؛ اما زودی سرمو برداشتم و با چشمای نگران برسام رو به رو شدم که نگاهم میکرد ولی بعد فهمیدن اینکه من نگاهش می‌کنم اخمی کرد و مشغول خوردن غذا شد ادامه غذارو خورد و پاشد رفت بیرون غذارو خوردم و شستم و گزاشتم سرجاشون و رفتم بیرون که دوباره برسام خوابیده بود رو زمین ! دلم سوخت مثل همون روز دوباره رفتم پتو و بالشت اوردم و سرشو گزاشتم رو بالشت و پتو رو میخواستم بکشم روش که دستم کشیده شد افتادم روش که دستشو دورم حلقه کرد و تو چشمام زل زد لبخندی زد که از برسام بعید بود این یه هفته خوب شناخته بودمش ! صورتش نزدیکم شد با ترس سرمو کشیدم عقب که دستشو گزاشت پشت سرمو خودشو بهم نزدیک کرد و دست ازادش رو،رو زخم لبم که گوشه لبم بود گزاشت و گفت:ببخشید!
چشمام گرد شد و گفتم:هان؟
برسام:منو ببخش....بعضی وقتا حرکاتم دست خودم نیست و بوسه ای رو همون زخمم گزاشت و حصار دستشو تنگ تر کرد تو بغلش جمع شدم که گونمم بوسید و چشماشو بست تو بغلش بودم اومدم برم بیرون از بغلش که چشماشو بازکرد وگفت:کجا میری؟
_ولم...ولم کنید می‌خوام برم!
محکم تر چسبیدم و گفت: قبلاً برسام بودم....سوم شخص هم نمیگفتی منو! چی شد؟ ناراحت از دستم؟ من که عذر خواهی کردم! من تا حالا از کسی عذر خواهی نکردما اولین نفری تو!
_نه ناراحت نیستم می‌خوام برم.
برسام: هانا....بزار یکم آروم بشم!همین...کاریت ندارم بزار با بغل کردنت آروم بشم!
متعجب گفتم:بغل کردن من؟
برسام:هیچی نگو!
سرمو رو سینش گزاشتم و هیچی نگفتم! چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم که موفق هم شدم و خوابم برد!
بیدارشدم و چشمامو بازکردم که چشمم به جای خلوت برسام افتاد لبخند تلخی رو لبم نشست ....وقتی دیشب تو بغلش خوابیده بودم آروم شده بودم و آرامش داشتم!پاشدم از جام و صبحونه اماده کردم و خوردم!



#یک_ماه_بعد

این یه ماه خییلی مسخره بود. ولی یه اتفاقایی افتاد هوراد دوباره اومد پیش باران و این دفعه اومدن خواستگاری و ازدواج کردن . عروسی نگرفتن چون برسام قاطی کرده بود و خیلی اعصبانی بود به طوری که تصمیم گرفته بریم کیش تا یکم اروم بشه. بابا ها و مامان ها خوشحال بودن ولی دلیلش رو نمی‌دونستم. هوراد بی نهایت باران رو دوست داشت و میشه گفت می‌پرستیدش برسام نامرد نزاشت من حتی برم عقد داداشمو ببینم و اون روز تا خود شب گریه کردم . وقتی اومدن خونه باران فیلم ها و عکس هارو نشونم می‌داد و فرداش بارانم رفت و من تنها شدم! مامان خودم بعضی وقتا میاد خونه مامان شهرزاداینا ولی برسام اون روز می‌فهمه و درو قفل میکنه وکلید هارو می‌بره و نمی‌زاره مامانم رو ببینم دلیل این رفتاراش رو نمی‌فهمم هیشکیم نمیگه بهم چه خبره!برسام نمیزاره موقعی که هوراد و باران میان اینجا برم پایین تا هوراد رو ببینم ولی وقتی باران تنهامیاد، میاد بالا پیشم!!! باران واقعا هم خواهرشوهرخوبی بود هم زن داداش خوبی بود ! این یه ماه رفتارهای عجیبی دارم! همش سردرد و حالت تهوع دارم از روزی که با برسام دعوا کردم تا الان سردردم درست نشده که نشده به جز اون حالت تهوع هم اضافه شده! باران میگه ممکنه حامله باشی ولی من دوست ندارم حاامله باشم! من تکلیف خودم معلوم نیست این بچه بی گناه رو کجا بیارمش! لباس هامونو تو چمدون میزاشتم! که یهو صدای دراومد ازجام پاشدم و درو باز کردم که باران رو دیدم و تا بوی عطر باران بهم خورد عقی زدم و دوییدم ظرف دستشویی ...باران پشتم اومد وگفت:چیشد؟
_نمیدونم بوی عطرت خورد به مشامم و بالا اوردم
باران-بیا بریم آزمایش بده!
_از خونه نمیتونم برم بیرون
باران: چرا ؟
_برسام گفت هیچ جا نرم
باران: من زنگ بزنم اجازه بگیرم میای ایشالا؟
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_38

باران:خیلی خب وایسا
_چی می‌خوای بگی ؟
باران:میگم می‌ریم آزمایش بدیم!
_نمیگه آزمایش چی.
باران:من چمیدونم میگم هانا ضعف کرده میریم آزمایش خون بدیم
_وای باران برسام نمی‌زاره
باران-اگه من باران باشم که می‌زاره
کلافه پوفی کردم گوشیشو از کیفش درآورد و یکم باهاش ور رفت و درنهایت گزاشت تو گوشش و بعد چند دقیقه صدای خسته برسام اومد:جانم خواهرکم؟
باران:سلام داداشی خوبی؟
برسام:دورت بگردم آره عزیزم خوبم تو خوبی؟
باران:مرسی خسته نباشی
برسام:سلامت باشی جانم؟
باران:داداشی میزاری منو هانا بریم یه دقیقه بیرون
برسام مکثی کرد و گفت:بیرون چه خبره!؟
باران: می‌خوایم بریم آزمایش بده هانا
برسام: آزمایش چی؟
باران داشت بال بال میزد که چی بگه صدای برسام اومد: باران ؟؟؟چی شدی؟چی شده؟هانا خوبه؟
باران-داداشی هانا یکم سرش گیج میرفت احتمالا کم خون شده دارم میبرمش ازمایش بده تا یکم داروبدن بهش!
برسام:باران مراقبش باشیاااا
باران:هستم داداش
برسام:داداش قربونت بره...کاری ندارم عزیزدلم؟
باران:نه داداشی
برسام:هانا پیشته؟
باران-اره چطور؟
برسام:گوشیو بده بهش کاردارم
باران:باشه خدافظ
باران گوشیشو گرفت طرف من ازش گرفتم و با ترس جواب دادم:بله؟
برسام: هانا....باران گفت دارید می‌رید بیرون وای به حالت. وای به حالت بفهمم می‌خواستی فرارکنی یا کردی. از زیر سنگم که شده پیدات میکنم! یه کارت تو کشو میز آرایشی تو اتاق هست بانک تجارت. اونو بردار و رمزشم۱۲۳۲ هست اونو بردار هرچی می‌خواستی بخر فهمیدی؟
_آره
برسام:خیلی خب خدافظ
_خدافظ
و قطع کرد. گوشی باران رو دادم بهش این مدت مکالمم با برسام خیلی کوتاه شده بود به حدی که فقط درحد سلام و خدافظ بود من به کارای خونه میرسیدم و اون به کارای خودش...!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_39

آماده شدم یه مانتو کوتاه آجری تابستونی با یه شال مشکی و شلوار مشکی پوشیدم و کیفمو برداشتم و کارت و گوشیمو گزاشتم توش و رفتم از اتاق بیرون و راه افتادم سمت باران و گفتم:بریم!
باران نگاهی بهم انداخت و گفت:بریم هانا!
_جونم؟
باران:زنگ بزنم به هوراد بیاد ؟
_نه باران نه برسام عصبانی میشه!
باران-نه نمیشه
_باران نکن توروخدا من برسامو می‌شناسم قاطی میکنه بعد زهرشو رو من میپاچه ول کن خواهش می‌کنم من حاضرم پیاده برم ولی هوراد نیاد دنبالم!
باران نگاهی بهم انداخت و گفت:باشه اشکال ندارع سرکوچه یه آزمایشگاه هست بیا بریم اونجا
سری تکون دادم ورسیدیم ازمایشگاه بعد گرفتن نوبت و اینا نشستیم تا نوبتمون بشه بعد چند دقیقه صدام زدن ازجام پاشدم و رفتم سمت اتاقی که میرفتن بعد گرفتن خون چون باران رو میشناختن گفتن که یک ساعت بعد میدن بهمون تصمیم گرفتیم بمونیم همونجا باران رفت
چیپس و پفک خرید و اومد پیشم و شروع کردیم به خوردن بعد از یک ساعت گفتن جواب ازمایش اماده اس بفرمایید
با استرس رفتم سمت پذیرش که بهم بدن ازمایش رو گرفت سمتم و با لبخند گفت:عزیزم...مبارکه!
با این حرفش دنیا رو سرم خراب شد! سرگیجه گرفتم و دستمو به ستون ازمایشگاه گرفتم و اونو کردم تکیه گاه!چشام دو دو میزد و نمیتونستم حتی جایی رو درست ببینم! باران آبی به صورتم زد تا به خودم اومدم و بغضم شکست و اشکام راه خودشونو پیدا کردن و رو گونه هام میباریدن! هق هق میکردم که باران با یه ببخشید دستمو گرفت و کشید بیرون دنبالش رفتم و وقتی رسیدیم بیرون دستمو ول کرد و گفت:زهرمار....بچه اس دیگ
_باران(هق)من نمیتونم اینو نگه دارم(هق)این بچه ...نه مادر درست حسابی داره نه پدر....وقتی من هنوز که هنوزه از دست باباش زجر میکشم و گریه می‌کنم چرا انتظار داری من بشینم و اجازه بدم این بچه به دنیا بیاد
باران:چرت نگو هانا....الان شده کاری نمیتونی بکنی بچه خودته این! از گوشت و خون توعه.
با ناراحتی نگاهش کردم که گفت:اگه مامان بابات بدونن خیلی خوشحال میشن
_به خاطر خوشحالی اونا من باید هرکاری کنم! برسام کجا کارمیکنه؟
باران با تعجب نگاهم کردو گفت:چی؟؟؟
_محل کار برسام رو می‌خوام .. می‌خوام برم پیشش
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین