جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,136 بازدید, 147 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_60


دریا عصبی زد تو سرمو گفت:دفعه بعدی دارت میزنم
با استرس سرمو بردم جلو و لبمو گزاشتم رو لبش و تنفس دهان به دهان دادم... یکم که گذشت با خجالت سرمو آوردم بالا که با چشمای شیطون نفس و دریا و درسا مواجه شدم چشم غره ای بهشون رفتم که به خودشون اومدن و خودشونو جمع کردن برسام یه عالمه اب از دهنش خارج شد...و به سرفه افتاد ارمان پشتشو مالش میداد.
برسام:چی...چی شده؟
ارمان:هیچی داداش...تو دریا حواست نبود فکررکردی من دارم غرق میشم اومدی منو نجات بدی خودت غرق شدی
برسام تک خنده ای کرد که بازم اب از دهنش خارج شد سرشو کج کرد و نگاهش به من افتاد که داشتم گریه میکردم..اخمی کرد و گفت:چی شده؟چرا گریه میکنی!؟
به جای اینکه من جواب بدم نفس با خشنی جواب داد:چون فکر کرد جنابعالی داری میمیری گریه کرد
برسام یه تای ابروش رفت بالا ولی خیلی زود جاشو به یه لبخند داد و رو لبش لبخندی نشست سرمو انداختم پایین که دستی دور شونه هام نشست سرمو آوردم بالا که زود رفتم تو بغل یه نفر... دستش دورم حلقه شد و محکم بغلم کرد .از روی عطرش میشد تشخیص داد کیه! یکم تو بغلش موندم.... من هیچ وقت اجازه نمیدادم کسی بغلم کنه ولی الان خیلی راحت اجازه میدم برسام بغلم کنه!
برسام دستشو نوازشگرانه روی کمرم میکشید و میگفت:خانوم خانوما گریه ندارع که فوقش میمیردم از دستم راحت میشدی که این همه میزنمتدستم راحت میشدی که این همه میزنمت
معترضانه گفتم:برسام
برسام خندید و گفت :جونم؟جون دلم کوچولو!؟
_نگو این طوری
برسام:چشم
از بغلش جدا شدم هنوز با لبخند نگاهم میکرد ولی دریا و درسا اخم کرده بودن و ارمان و نفس لبخند زده بودن!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_61

خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین که تیام و محمد و همتا و شهاب رودیدم؛تیام اومد جلو و رو به برسام گفت:خاک به سرم....چی شدی تو؟
برسام خندید و گفت: هیچی نزدیک بود غرق شم
تیام با کیفش زد تو سر برسام و گفت:زهرمار.. خاله بفهمه میکشتمون
_خاله؟؟؟؟
تیام:اوهوم مامان برسام خالع من و زن دایی همتاست!
_درووووووغ؟؟
همشون خندیدن تیام ورپریده رو ساحل نوشت:T...SH
برسام:اوه اوه اوه خانم باکلاس شده
تیام:به تو چه
شهاب:برسام داداش چیکارش داری کاریش نداشته باش میزنه نصفت میکنه ها
تیام:شهاب؟
شهاب:غلط کردم
تیام:خوب کاری کردی
محمد و برسام هرهر خندیدن ...دریا با اخم گفت:هانا!بیا .
به برسام نگاه کردم که سرشو تکون داد از جام پاشدم و رفتم سمت دریا با رسیدنم نیشگونی از بازوم گرفت و گفت: مرگ بیشعور برا یه میمون که همش بهت زجر وارد میکرد عررمیزدی؟بزنم دهنت اسفالت شی!؟
_چیکارکنم خب شوهرمه
دریا:شوهرمه و زهرمار میمیرد راحت میشدی دیگه
_دریادریا:مرضض نگو که عاشقش شدی!
_ن بابا دیوانه فقط شوهرمه و دلم نمیخواد بلایی سرش بیاد خب
دریا:سعی کن عاشقش نشی...حالا شدی هم شدی و بعد خندید و گفت اول اخر مال خودته دست کسی بهش نمیرسه!
خندیدم که نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:مرگ میخنده...بی فرهنگ!
دستمو مالش دادم و همون طور که مالش میدادم چشم غره ای بهش رفتم و راه افتادم سمت برسام اینا ....چشم برسام بع دستم خورد که روی بازوم بود و مالش میدادمش اخمی کرد و گفت: چی شده!
_هیچی
برسام-هانا!
_خب دریا نیشگونم گرفت
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_62

برسام چشم غره ای به دریا رفت و بی تو جه به اون همه ادم آستینم رو داد بالا معترضانه گفتم:برسام!
نگاهی به بازوم انداخت که قرمز شده بود.پوست حساسی داشتم و خیلی وقتا زود کبود میشد و یا قرمز میشد.
برسام رو به دریا گفت:وحشی شدی؟
دریا:ن نترس عروسک خرسیتو نخوردم
با گفتن عروسک، صورت برسام قرمز شد و چیزی نگفت
_دریا!بسه!
دریا چشم غره ای بهم رفت...برسام دستمو بین دستاش گرفت و با انگشتام بازی میکرد..همتا و تیام و نفس و دریا و درسا نگاه خیرشون رو منو برسام بود ولی محمد و شهاب و ارمان حواسشون به دریا بود و تو فکر بودن! سکوت عجیبی بینمون شکل گرفته بود .بالاخره ارمان سکوت رو شکست و گفت:بریم شنا؟
محمد:پایتم حوصلم سر رفت
شهاب:منم میام
برسام اومد دهنشو باز کنه با فکر اینکه دوباره بره و غرق بشه زودتر گفتم:برسام نمیریا
برسام نگاهی بهم کرد و یه تای ابروش رفت بالا
+چرا؟
_خب....خب امکان داره دوباره غرق بشی...!
برسام لبخند محوی زد و گفت: خیلی خب نمیرم
ارمان متعجب به برسام نگاه میکرد و گفت:چی میگی؟منگل تو که از هیشکی حساب نمیبری چقد زن ذلیل شدی ها شهاب:راست میگه
محمد:والا این از زن دایی حساب نمیبرد چه بمونه به هانا
همتا:به شما چه!؟
تیام:همینو بگو یکی پیدا شد قدر زنشو میدونه حالا اینا شدن نخود
دریا:این قدر زنشو بدونه هم فایده ای نداره
درسا: والا بلایی سر این هانا بدبخت....
پریدم وسط حرفش و گفتم:درسا!
نفس:مرض... تا کی میخوای هیچی نگی و سکوت کنی؟هان؟یک ماهه پدرتو دراورده ونمیزاره خانوادتو ببینی مخصوصا هوراد رو که شوهر باران شده بعد ازش طرفداری میکنی؟به خاطرش گریه میکنی؟تنفس دهان به دهان میدی بهش؟
برسام متعجب شد و برگشت طرفم و گفت:تنفس دهان به دهان؟؟؟؟؟هاااناااا ؟به من ؟
سرمو انداختم پایین ...
برسام-به من نگاه کن!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_63

سرمو اروم بردم بالا که گفت:برا چی همچین کاری کردی؟
_خب....خب میترسیدم بلایی ...سرت بیاد...ببخشید!
دریا:ببخشیدددد؟؟؟؟هانا میام میزنم دهنتا تو چرا همچین شدی دیوانه!اقارو زنده کردی تازه ببخشید هم میگی؟
ارمان:ما که میریم شنا شما به دعوای خودتون برسید
نفس -به سلامت! اصلا نزاشتن به درد خودم بمیرم!
دریا:به درد خودت؟
نفس:مامان پریم داره میمیره!
درسا:ماماااااان پرییییی؟؟؟؟نگووووو
دریا تو شُک بود برسام دوباره به حرف اومد:ببخشید چیه؟؟؟من میخوام بدونم چرا تو با این همه بلایی که سرم میاری بازم نمیزاری بری!
_کجا برم؟برم پیش بابام بگم خوشا به سعادتت دخترت دختر نیست و حاملس؟بگم واستون نوه اوردم که بزرگش کنید؟چی بگم؟
برسام سرشو انداخت پایین و شرمنده نگاهم کرد بی توجه بهش نگاهمو دوختم به دریا ...به ادمایی نگاه کردم که داشتن میرفتن تو دریا و شنا کنن!
درسا اومد حرفی بزنه که زودتر از اون دستمو گزاشتم رو بینیم و گفتم:هیس!هیشکی دیگ هیچی نمیگه!عه ول نمیکنن هر بلایی سرم اومده گذشته و رفته ...چرادیگه دارید تکرارش میکنید؟هوم؟بسه دیگ چرا رو اعصاب ادما میرید.
درسا دهنش بسته شد نشسته بودیم رو زمین که یه پسره فوکول اومد و گفت: حاجی حال میکنی ۶تا۶تا دور خودت جمع کردی!با ترس به برسام نگاع کردم الان میزنه فکشو میاره پایین و پدرشو درمیاره! اومد پاشه از جاش بازوشو چنگ زدم.برگشت طرفم و یکم نگاهم کرد و بازوشو از دستم بیرون کشید.رو به پسره گفت:به تو چه؟ببین جوحو اعصاب ندارم میزنم لهت میکنما
_برسام ولش کن چیزی نگفت که
برسام:هییچی نگفت؟هانا برو عقب!
پسره-هانا!!!چه اسم قشنگی... معنیش چی میشه؟
یا قمر بنی هاشم برسام اخمی کرد و یقه پسره رو گرفت و گفت:خفههههه شووووو اشغاااااال به توچه معنی اسم زن من چی میشهههه؟
دریا رفت جلو. گفت-بله؟؟؟میخوای اسم بدونی؟میخوای ببرمت کلانتری؟تا معنی همه اسمارو بهت بگن؟
پسره خودشو از برسام جدا کرد و رفت جلوی دریا ،دریا شجاعانه نگاهش میکرد....خب همه دوره های افسری رو دیده بود و نمیترسید.
پسره:ببینم اسم تو چیه؟اصن تو منو میخوای ببری کلانتری؟؟؟منو؟؟؟نه بابااا
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_64

دریا سریع از جیبش دستبندی دراورد و گفت:با این!
پسره:ت...تو...پل...پلیسی؟
دریا:ن دکترم میخوام با این حالتو خوب کنم!
پسره:وحی....وحیییدددد فرارررررر
و پا به فرار گزاشتن دریا اومد بدوعه دنبالش دستشو گرفتم و گفتم:ولش کن دریا
دریا:پسره پرو میگه پلیسی نه غریق نجات ام اومدم اونایی که غرق میشن رو با دستبند برگردونم
خندم گرفت؛ خندیدم و گفتم:زهرمار چرت نگو
دریا هم خندید.برسام رو به دریا گفت:تو واقعا پلیسی!؟
دریا:ن پ مهندسم اومدم اینجارو مترکنم
برسام خندید و گفت: باشه خب چرا میزنی
دریا:والا
درسا:چرا نزاشتی من بیام جلو دخلشو در بیارم
دریا:تو از همون عقب نظاره گر باش من خودم داشتم خودمو خیس میکردم
درسا خندید.بعد چند دقیقه محمد و ارمان و شهاب هم اومدن وراه افتادیم سمت هتل!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_65

این دفعه دریا و درسا هم بهمون اضافه شدن و اومدن اتاق منو نفس!غذا گزاشتیم و نشستیم رو زمین و خواستیم بخوریم که صدای نفس اومد
نفس:ایششش جامونو تنگ کردن
دریا:خیلیم دلت بخواد
نفس:نمیخواد!باید چیکارکنیم؟
دریا:خاک بریز به سرت
نفس:امبل گمشو
_با این حال باید به یاد اون موقع ها بریم تو پذیرایی رو زمین بخوابیم
نفس ذوق زده دستاشو کوبید بهم و گفت:ایول....من عاشق خوابیدن رو زمینم
درسا:اره بدبختمون کنی انقد تو خواب جفتک میپرونی
نفس:من خرمممم؟
_بلا نسبت خر
نفس:ببین تو میخاری ببرمت نشون بدمت به برسام بیاد جمعت کنه ها
_خفه بابا
دریا:اون بیاد این جا دوتاتون رو میزنم له میکنم
نفس:اعصاب نداریا
دریا-اره مال اون احمق اصن اعصاب ندارم!
_شوهرمن مگه چشه؟
دریا:چش نیست گوشه.
_خفه بابا
درسا و نفس خندیدن
نفس:میگم هانا..نکنه داری وابسته اش میشی؟_خفه بابا...کی؟من؟من حوصله وابستگی ندارم!
درسا:اره جون خودت
_بیخیال شید بچه ها بریم بخوابیم
دریا دستشو تکون داد و گفت:این ینی گمشید برید بخوابید دخالتم موقوف
خندیدم و با صدای خنده من اون سه تام شروع کردن به خندیدن ...یاد برسام افتادم...ارمان و برسام فکررنکنم بلد باشن چیزی درست کنن!قابلمه ای رو برداشتم و توش یکم غذا ریختم که چشمای نفس ریز شد و گفت:کجا؟
_سر قبرم..میای؟
نفس:بمیر واقعا کجا میری ؟
_والا دارم میرم به این شوهرم و پسرخالت غذا بدم!
دریا:وای خدایا اگ میدونستم انقد شوهر ذلیل میشیا هیچ وقت نمیزاشتم شوهر کنی
_خفه شو
بی توجه بهشون رفتم مانتو و شالمو سرکردم و درو باز کردم و رفتم اتاق برسام و ارمان!داشتم میرفتم که صدای نازک یه دختر به گوشم رسید!قایم شدم و گوش دادم
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_66

دختر:ببین برسام...من دوست دارم...انقد دوست دارم که بخوام از جونم برات بگذرم...خواهش میکنم بهم مهلت بده!
برسام:ماهور....خواهش میکنم از تو برو!دست از سر ما بردار.من الان هم بچه دارم هم زن تو یه اشتباه بزرگ تو زندگیم بودی
دختر: اشتباه؟تو همیشه قربون صدقه ام میرفتی!الان شدم اشتباه؟
برسام: اشتباه بود
دختره رفت نزدیک و دستش رو گزاشت رو گونه برسام!دست برسام نشست روی دست دختره تا دستشو پس بزنه رفتم بیرون و با نیشخند رو به برسام گفتم:سلام ... عه وا بد موقع مزاحمتون شدم؟
برسام:هانا!
_اشکال نداره چرا خجالت می‌کشید بالاخره عاشق و معشوق هستید!اینو برای شما اوردم اقا برسام!
برسام:هانا وایسا توضیح میدم
_نیازی به توضیح نیست....نیازی به توضیح نیست!
برسام اومد حرفی بزنه قابلمه رو دادم جلو و اونم گرفت و رو به دختره گفتم:خوش بگذره عزیزم!هواشو داشته باش....و بعد رو به برسام گفتم:منو اذیت میکردی...اینو اذیت نکن!بغضی تو گلوم نقش بست....من بدبخت ترین دختر یا میشه گفت زن روی زمین بودم!نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم سمت اتاق خودمون ....هنوز تو شک بودن!حق داشتن!شاید اگه غذا نمیاوردم هیچ وقت نمیفهمیدم!ازاون ها که جدا شدم اشکام ریختن رو گونه هام... قربون صدقه اش می‌رفته؟نکنه بهش میگفته عشقم؟یا نوازشش میکرده؟منی که زنشم رو نمیکنه اونو میکنه؟گریه میکردم تا رسیدم به دراتاق خودمون درو زدم که درسا با دهن پر اومد جلو در و با تعجب و دهن پر گفت:چته؟چی شده؟
پسش زدم و رفتم تو....با هق هق رفتم تو اتاق که دریا و نفس اومدن جلو...
دریا:چته تو؟
نفس:چی شدی؟
_هی..هیچی
بی تو جه بهشون راه افتادم سمت اتاق و افتادم رو تخت و سرمو کردم تو بالشت و اروم اشک میریختم...گریه میکردم.نمیدونستم چرا برام مهم بود برسام با یکی دیگه باشه ولی برام مهم بود..وقتی یه نفر بهم میخوره خودشو می‌کشه و من نمیتونم به کسی نگاهی بکنم ولی این میتونه غلطی که دلش میخواد بکنه!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_67
این سخته...خیلی سخته؛در اتاق باز شد و نفس اومد تو
نفس: جمع کن خودتو ببینم چه مرگت شد
_نف..نفس..برسام...با ...یه دختره ‌..به اسم...ماهور... رابطه داره!
نفس: هانا!داشته باشه!چیکارکنیم؟
_نفس... میفهمی چی میگی؟من با هوو زندگی کنم؟
نفس سرشو انداخت پایین انگار فهمید چی شده!
_نفس ...من یه عمر سوگولی بودم...یه عمر میخندیدم کنارخانوادم....یه عمر هیشکی بهم چیزی نمیگفت...حالا این...یه تنه اومده بهم خ*یانت میکنه؟یه تنه اومده هوو سرم میاره!؟نمیتونم تحمل کنم...این بچه چرا باید به دنیا بیاد؟هوم؟به دنیا بیاد که مادرشو با یه زن دیگه تو خونه پدرش ببینه؟بفهمه خانوم اون خونه مادرش نیست و یکی دیگست!نه نمیتونم...نمیتونم!کاش خدا بهم نمیدادش!
نفس:چرا زر میزنی!چرت و پرت چرا میگی؟خجالت بکش!خدا قهرش میگیره
_با من؟؟با من قهر میکنه؟با منی که بیچارم کرده؟
نفس اومد حرفی بزنه که صدای برسام اومد هول کردم و خزیدم زیر پتو و گفتم:نفس ...برو بیرون...بگو هانا خوابه بدو نفس
دریا:هویییی کجااا مرتیکه!؟چه بلایی سرش اوردی که هارهار گریه میکرد
درسا:هارهار؟چرا زر میزنی دریا؟
دریا:خفه شو درسا ببینم این مرتیکه چی میخواد بعداً غلط املایی هارو درست میکنم!بی هوا دراتاق باز شد خودمو زدم به خواب و فهمیدم نفس پاشد چون تخت بالا پایین شد!صدای برسام اومد:خوابیده؟
نفس:با اجازت!
برسام: من...من کاری نکردم...سو تفاهم شده!
نفس:هرچی!خجالت نمیکشی؟دختره بیچاره رو به زور زن خودت کردی...به زور مادرش کردی حالام هوو میاری سرش؟
صدای هین دریا و درسا رو به وضوح شنیدم!
دریا با جیغ گفت: چیییییییی ؟؟؟؟هوووووو؟؟من میکشمتتتتت برساممممم
برسام با داد گفت:دارم میگمم سو تفاهمممم شدههههه
نفس:هه صداتو به رخ ما نکش...منم صدا دارم میخوای داد بزنم؟ بعدشم هانا خوابیده
برسام گفت:یه دیقه خواهش میکنم برید بیرون
درسا:بریم بیرون که چی؟بزنی بدبختش کنی؟
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_68

برسام : برید بیروووون!میخوام چندد‌ کلمه با زنم حرف بزنم!
نفس و دریا و درسا رفتن...تخت دوباره بالا پایین شد و فهمیدم برسام نشسته.دستش اومد روی سرم نشست و با موهای بلند و لَختَم بازی میکرد.به حرف اومد:هانا...میدونم نخوابیدی و داری نقش بازی میکنی!من بیشتر از هرکسی تورو میشناسم..اون زن هیچ ربطی به من ندارع هیچ ربطی...شاید بعداً بهت گفتم ولی الان نه!الان نمیتونم هیچ چیزی رو بهت بگم تا وقتش برسه!از دست من ناراحت نباش...خودتو زجر نده برای خودت و بچمون خوب نیست!
هه ...فقط به فکر بچشه..مرتیکه عوضی..دستش اومد پایین تر و گونه ام رو لمس کرد و بعدش رفت نشست روی شکمم و شکمم رو لمس میکرد...هه ...پدر نمونه!یه چند دقیقه ای با شکمم بازی میکرد که دستشو برداشت و دیگه حرکتی نکرد...تا اینکه لبای گرمس روی پیشونیم جا خشک کرد...بوسه ای گرم و نرم روی پیشونیم زد و صدای دراومد و رفت.. چشامو باز کردم پتو رو کنار زدم و دستم رو گزاشتم روی پیشونیم و جایی که بوسیده بود رو لمس کردم..گرمی دستش هنوز روی شکمم بود و شکمم رو گرم کرده بود...ماهور...این شخص مجهول کی بود...چی میخواست...ازکجا پیدا کرده بود برسام رو...چقدر دلم میخواد بفهمم چه چیزی هست ک برسام قراره بهم بگه و نمیتونه بگه.
این دفعه واقعا خوابم برد و خوابیدم!
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
521
مدال‌ها
2
#part_69

از خواب پاشدم....دریا ودرسارو دیدم که روهم خوابیده بودن ...از بس تکون میخورن که این طوری میفتن روهمدیگه فکری به سرم خطور کرد! بریم پاساژ گردی ولی نمیشه ...برسام اجازه نمیده یادمه هروقت باهم میرفتیم مسافرت همیشه تو پاساژ بودیم و این بابا هامون رو اذیت میکرد و همیشه بابام بهم میگفت تو پاداش کدوم گناه منی ! و من همیشه میخندیدم.... از پاساژ رفتن منصرف شدم و راه افتادم سمت آشپزخونه که فکر شیطانی به سرم اومد...گوشیمو وصل کردم به تلوزیون و آهنگ گزاشتم و صداشو زیاد کردم یهو دریاو درسا که روهم بودن زود پاشدن و این باعث شد دست دوتاشون بخوره به صورت همدیگه.. نفسم که حیرون بود و گیج میزد! با دیدن من که با نیش باز خیره شده بودم بهشون افتادن دنبالم زود در خونه رو باز کردم و دوییدم بیرون تو راهرو با جیغ میخندیدم و اونام با فش دنبالم میدوییدن تا اینکه خوردم به یه نفر سرمو بردم بالا دیدم برسامه اوه اوه الان گیرمیده
برسام متعجب گفت:چی شده؟
_ه...هیچی
برسام:یعنی چی هیچی؟
دریا:یعنی تو دو دیقه خفه شو
برسام اخمی کرد.نه به خاطر حرف دریا به خاطر ریخت من ....نگاهش افتاد رو لباسام و با اخم گفت:این چه وضعشه؟
_چشه؟
برسام:مرض...زود برو اتاقتون
_برو بابا
برسام:هانا!
از تحکم صداش ترسیدم و زود رفتم سمت اتاق و بچه هام پشتم اومدن تو ...ولی فرقش اینجا بود که برسامم اومده بود بی توجه بهش رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم درست کردن املت برای صبحانه....وقتی تموم شد اومدم دستمال بردارم که ماهیتابه رو بردارم دماغم خورد به شکم یه نفر...دستم رو گزاشتم رو دماغم و گفتم:آخخخخخ
برسام:دردت گرفت؟
_ن گفتم یکم دورهمیم بخندیم.
برسام تک خنده ای کرد و گفت-بده من میبرم
ماهیتابه رو دادم دستش و برد ...نون هارو برداشتم و پشتش راه افتادم پیش دریا ودرسا و نفس!نشسته بودیم و داشتیم میخوردیم صدای برسام اومد:بعد خوردن پاشید برید آماده شید بریم جنگل!
_جنگل؟؟؟؟
برسام نگاهی بهم انداخت و گفت:آره جنگل.دریا با ذوق گفت:اخخخخخخ جونممممم یه جا ازت خوشم اومد ایول
برسام لبخندی رو لبش نشست و دریا عین فنر پاشد و دویید سمت اتاق
_دریاااااا.... صبحونهههههه
دریا داد زد و گفت:سیرشدممم
درسا و نفس هم ازجاشون پاشدن و رفتن سمت اتاق وسایل هارو جمع کردم خواستم ببرم بزارم سرجاشون که دستم توسط برسام کشیده شد و صاف افتادم تو بغلش و نشستم رو پاهاش!دستش دورم حلقه شد و گفت:منو ببین!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین