جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط -مینا؛ با نام [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,411 بازدید, 147 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [رمان غرور بی‌ارزش] اثر « مینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع -مینا؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_69

از خواب پاشدم....دریا ودرسارو دیدم که روهم خوابیده بودن ...از بس تکون میخورن که این طوری میفتن روهمدیگه فکری به سرم خطور کرد! بریم پاساژ گردی ولی نمیشه ...برسام اجازه نمیده یادمه هروقت باهم میرفتیم مسافرت همیشه تو پاساژ بودیم و این بابا هامون رو اذیت میکرد و همیشه بابام بهم میگفت تو پاداش کدوم گناه منی ! و من همیشه میخندیدم.... از پاساژ رفتن منصرف شدم و راه افتادم سمت آشپزخونه که فکر شیطانی به سرم اومد...گوشیمو وصل کردم به تلوزیون و آهنگ گزاشتم و صداشو زیاد کردم یهو دریاو درسا که روهم بودن زود پاشدن و این باعث شد دست دوتاشون بخوره به صورت همدیگه.. نفسم که حیرون بود و گیج میزد! با دیدن من که با نیش باز خیره شده بودم بهشون افتادن دنبالم زود در خونه رو باز کردم و دوییدم بیرون تو راهرو با جیغ میخندیدم و اونام با فش دنبالم میدوییدن تا اینکه خوردم به یه نفر سرمو بردم بالا دیدم برسامه اوه اوه الان گیرمیده
برسام متعجب گفت:چی شده؟
_ه...هیچی
برسام:یعنی چی هیچی؟
دریا:یعنی تو دو دیقه خفه شو
برسام اخمی کرد.نه به خاطر حرف دریا به خاطر ریخت من ....نگاهش افتاد رو لباسام و با اخم گفت:این چه وضعشه؟
_چشه؟
برسام:مرض...زود برو اتاقتون
_برو بابا
برسام:هانا!
از تحکم صداش ترسیدم و زود رفتم سمت اتاق و بچه هام پشتم اومدن تو ...ولی فرقش اینجا بود که برسامم اومده بود بی توجه بهش رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم درست کردن املت برای صبحانه....وقتی تموم شد اومدم دستمال بردارم که ماهیتابه رو بردارم دماغم خورد به شکم یه نفر...دستم رو گزاشتم رو دماغم و گفتم:آخخخخخ
برسام:دردت گرفت؟
_ن گفتم یکم دورهمیم بخندیم.
برسام تک خنده ای کرد و گفت-بده من میبرم
ماهیتابه رو دادم دستش و برد ...نون هارو برداشتم و پشتش راه افتادم پیش دریا ودرسا و نفس!نشسته بودیم و داشتیم میخوردیم صدای برسام اومد:بعد خوردن پاشید برید آماده شید بریم جنگل!
_جنگل؟؟؟؟
برسام نگاهی بهم انداخت و گفت:آره جنگل.دریا با ذوق گفت:اخخخخخخ جونممممم یه جا ازت خوشم اومد ایول
برسام لبخندی رو لبش نشست و دریا عین فنر پاشد و دویید سمت اتاق
_دریاااااا.... صبحونهههههه
دریا داد زد و گفت:سیرشدممم
درسا و نفس هم ازجاشون پاشدن و رفتن سمت اتاق وسایل هارو جمع کردم خواستم ببرم بزارم سرجاشون که دستم توسط برسام کشیده شد و صاف افتادم تو بغلش و نشستم رو پاهاش!دستش دورم حلقه شد و گفت:منو ببین!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_70

_بله؟
برسام:اون دخترهیچ ربطی به من نداره!
_به من چه
برسام:هانا....ازمن ناراحت نباش! من که معذرت خواهی کردم!اون اصلا ربطی به من نداره
_برسام؛تو و من با عشق ازدواج نکردیم که من بخوام حساس بشم!هرکاری میکنی بکن.
دروغ میگفتم...برام مهم بود خیلیم مهم بود!
برسام بوسه ای رو گونه ام زد و گفت-من با کسی کاری ندارم.من الان خودم زن دارم
یه چیزی ته دلم تکون خورد به چشماش نگاه کردم که جز محبت چیز دیگه ای توش نبود!چند دقیقه ای بود به چشماش نگاه میکردم که بوسه دوم رو روی پیشونبم کاشت! دستشو از دورم ازاد کرد و دوباره گونه ام رو بوسید و گفت:پاشو برواینارو جمع کن تا دیر نشده!
حرکتی نکردم؛انگار میخکوب شده بودم روی پاهاش و غرق چشماش شده بودم!پشتم رو فشار کوچیکی داد و لبخند عمیقی زد و گفت:پاشو دختر!
به خودم اومدم و ازش جداشدم و وسایل هارو جمع کردم و ظرف هارو گزاشتم توی ماشین ظرفشویی و راه افتادم سمت اتاق و درو باز کردم که با چشمای شیطون نفس و دریا و درسا مواجه شدم!
دریا:میبینم که اونم عاشقت شده
_کی؟
دریا:برسام
_برو باباجای دریا ،درسا جواب داد و گفت:راست میگه دیگه!اون طور که اون تورو میبوسید من گفتم مجنون و لیلی ان!
_برو گمشو آماده شید
مانتو جین و شلوارمام استایل جینم رو پوشیدم و شال آبی هم سرکردم و از کیفم رژ کالباسی رنگم رو دراوردم و روی لبم کشیدمش!لبامو روهم فشاردادم که رنگ بگیره و کیفم رو برداشتم و گفتم:من میرم بیرون پیش برسام ،زود بیاید.
از اتاق زدم بیرون خواستم برم سمت مبل یه نفره که برسام اشاره ای به بغل خودش کرد و گفت: بیا اینجا
نشستم بغلش که دستش دور شونه ام حلقه شد.معذب شدم و گوشیمو ازکیفم دراوردم که صدای پیام اومد!رفتم توش که عکس روهام و رها بود...لبخندی روی لبم اومد.خوشحال بودم برای رها!رها برام مثل خواهر بود وشاید عزیزتر!رهاو روهام کنارهم بودن و عقد کرده بودن!صدای برسام اومد چشم ازگوشی برداشتم وبه اون نگاه کردم
برسام:کین اینا؟
_دخترعموم رها و نامزدش روهام!
برسام:آها
زدم عکس بعدی که عکس زن عمو و عمو و رامین بود!زن عمو برام مثل خالع بود!یک سالی میشد که زور میزدن بیان تهران و به خاطر کار رامین و عمو نمیتونستن!رابطه مامان و زن عمو اصلا مثل جاری نبود و همیشه مثل خواهر بودن!عمو هم که حکم پدرداشت برام و واقعا مهربون بود.
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_71

عکس بعدی عمه و شوهرش و داریوش و رعنا زنش و دیانا دخترش بود...عمه مامان درسا ودریا بود!داریوش هم برادرش بود...داریوش که۲۵سالش بود و سه سالی هست که ازدواج کرده و اسم دخترش دیاناست که یک سالشه.
عکس بعدی مامانی و بابایی بود..لبخند عمیق رو لبم نشست... الهی دورشون بگردم چقد دلم براشون تنگ شده بود...مامانی و بابایی تو مشهد بودن کنار عمو و عمه.و اینام زور میزدن بیان تهران!مو به مو به برسام توضیح میدادم.خاله و دایی نداشتم چون مامانم تک فرزند بودو مامان جونم (مامانِ مامان)تو شمال تنها زندگی میکرد و خیلی هم مهربون بود!صدای دریا اومد: بریم دیگ
ازجامون پاشدیم.گوشیمو گزاشتم کیفم که برسام دستامو تو حصار دستاش گرفت و راه افتادیم جلو تر و اون سه تام پچ پچ کنان میومدن دنبالمون!تیام و شهاب و محمد و همتا و ارمان رو از دور دیدم که منتظر ما بودن..به محض رسیدن تیام یکی زد تو سرم و گفت:مرگگگ بیشعور ها ..کدوم خراب شده ای بودید هفتاد ساعته.... دوساعت منتظر خانومیم حالادست دردست شوهرش داره میاد
_چیکارکنم خب
تیام:زهرمارکن بریم
برسام دستمو ول کرد و رفت سمت محمد و ارمان و شهاب...منم همراه با تیام و همتا و نفس و دریا و درسا حرکت کردم...سوارماشین ها شدیم.بعد چند دقیقه رسیدیم به یه جنگل و پیاده شدیم برسام زیر انداز رو اورد و انداخت زمین و گفت:بشینید و رفت ازماشین بقیه وسایل رو بیاره.
نشستیم رو زیر انداز تیام رو به من گفت:منو همتا از همه چی خبرداریم...از ازدواجتون
_چیز عادیی چون فامیلشید
,تیام:هانا‌....هیچ وقت ناراحت نباش....برسام اون طور که فکر می‌کنی نیست!عوض شده.
_همه بلاهارو سرم اورد الان عوض بشه یا نشه فرقی نداره
تیام لبخند تلخی زد و خواست حرف بزنه که با اومدن برسام قطع شد حرفش!برسام صاف نشست کنار من انگار قراره فرار کنم!
دریا:اه اه اه چقدرخشک گوشی کی مدل بالاست!؟
ارمان:به نظرت؟؟؟؟گوشی برسام ایفون۱۳عه
درسا تعجب کرد و گفت:شوخیییییی!!!
ارمان:جدییییی؛ برسام دربیاررببینن!
برسام از جیبش دراورد و داد به دریا....دریا با تعجب به ایفون نگاه میکرد وگفت:واااایییی من از نزدیک ایفون پرو مکس ندیده بودم!وایییی
_دریا!
دریا:مرگ ...خب گمشو ابنو بدزد دیگ همش وردل توعه
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_72

_دریاا! همه خندیدن دریا روشنش کرد وگفت:رمز!
برسام:هانا
دریا:چی؟؟هانا بگو
_چی بگم
دریا:رمز
_من نمیدونم
برسام-بابا به انگلیسی بنویس هانا
منو دریا و درسا و نفس با تعجب زل زدیم به برسام ولی بقیه عادی بودن!پروردگارا پناه برتو! دریا نگاهشو برگردوند و نگاهشو دوخت به گوشی...رفت تو دوربین و گفت:بگید سیبببب
دوباره دست برسام دورم حلقه شد و اومدم لبخند بزنم که دستای نفس به نشونه شاخ روی سرم نشست لبامو جمع کردم و با حرص خیره شدم به نفس .تو عکس بعدی لبخندم عمیق تر شد و دوباره عکس گرفت..بعد عکس گرفتن برسام رو به دریا گفت:دریا خانم...میشه یه لحظه با من بیاید!
دریا متعجب به من نگاه کرد که با تعجب شونه ای بالا انداختم دریا پاشد و برسامم پاشد باهم رفتن.... سابقه نداشت برسام بخواد با دوست من،با رفیق من،با خواهرمن بره تو یه جایی تنها!اصلا سابقه نداشت!با صدای دریا از فکر بیرون اومدم :درسا و نفس...امروز میریم پاساژ گردی
_منم می...
خواستم بقیشو بگم که کمرم توسط برسام فشرده شد!ادامه حرفمو خوردم که دریا گفت:خیر....امروز فقط منو درسا و نفس قراره بریم!تیام: منم میاما
همتا:تیام بیاد منم میام
دریا:اوکیه تیام و همتام میاریم تو اکیپ ....هانا که نمیتونه بیاد
ناراحت لبخندی زدم و گفتم:آره نمیتونم!
تا آخرش دپرس بودم و حرفی نمیزدم!نفس ودریا و درسا پچ پچ میکردن و اروم حرف میزدن! خواستیم برگردیم که نفس گفت:الان بریم دیگ
درسا:اره راست میگه
دریا:بریم تیام و همتا پیش به سوی بازار
بغضی تو گلوم نقش بست!!اینا میرفتن و من نمیتونم برم! دلم برای اون هانای آزاد تنگ شده بود....رفتیم خونه ولی اون چهارتا رفتن پاساژ برسامم با من اومد اتاق ما.چند روزی بود حموم نرفته بودم و اصلا حوصله نداشتم پاشدم رفتم اتاق و لباس برداشتم و راه افتادم سمت حموم ک برسام گفت:کجا ایشالا؟
_حموم...میای؟
برسام با شیطنت گفت:اره بریم
_برو گمشو
و رفتم تو حموم و درو قفل کردم دوش رو باز کردم و شروع کردم به دوش گرفتن..اشکام گوله گوله میریختن روی گونه ام....دلم برا اون هانا تنگ شده بود که کل محل و ایران از دستش عاصی بودن!فکر کنم ده دقیقه بیست دقیقه ای گذشته بود که صدای برسام اومد:هاناااا بیا بیرون منم میخوام برم
_باشه
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_72

_دریاا! همه خندیدن دریا روشنش کرد وگفت:رمز!
برسام:هانا
دریا:چی؟؟هانا بگو
_چی بگم
دریا:رمز
_من نمیدونم
برسام-بابا به انگلیسی بنویس هانا
منو دریا و درسا و نفس با تعجب زل زدیم به برسام ولی بقیه عادی بودن!پروردگارا پناه برتو! دریا نگاهشو برگردوند و نگاهشو دوخت به گوشی...رفت تو دوربین و گفت:بگید سیبببب
دوباره دست برسام دورم حلقه شد و اومدم لبخند بزنم که دستای نفس به نشونه شاخ روی سرم نشست لبامو جمع کردم و با حرص خیره شدم به نفس .تو عکس بعدی لبخندم عمیق تر شد و دوباره عکس گرفت..بعد عکس گرفتن برسام رو به دریا گفت:دریا خانم...میشه یه لحظه با من بیاید!
دریا متعجب به من نگاه کرد که با تعجب شونه ای بالا انداختم دریا پاشد و برسامم پاشد باهم رفتن.... سابقه نداشت برسام بخواد با دوست من،با رفیق من،با خواهرمن بره تو یه جایی تنها!اصلا سابقه نداشت!با صدای دریا از فکر بیرون اومدم :درسا و نفس...امروز میریم پاساژ گردی
_منم می...
خواستم بقیشو بگم که کمرم توسط برسام فشرده شد!ادامه حرفمو خوردم که دریا گفت:خیر....امروز فقط منو درسا و نفس قراره بریم!تیام: منم میاما
همتا:تیام بیاد منم میام
دریا:اوکیه تیام و همتام میاریم تو اکیپ ....هانا که نمیتونه بیاد
ناراحت لبخندی زدم و گفتم:آره نمیتونم!
تا آخرش دپرس بودم و حرفی نمیزدم!نفس ودریا و درسا پچ پچ میکردن و اروم حرف میزدن! خواستیم برگردیم که نفس گفت:الان بریم دیگ
درسا:اره راست میگه
دریا:بریم تیام و همتا پیش به سوی بازار
بغضی تو گلوم نقش بست!!اینا میرفتن و من نمیتونم برم! دلم برای اون هانای آزاد تنگ شده بود....رفتیم خونه ولی اون چهارتا رفتن پاساژ برسامم با من اومد اتاق ما.چند روزی بود حموم نرفته بودم و اصلا حوصله نداشتم پاشدم رفتم اتاق و لباس برداشتم و راه افتادم سمت حموم ک برسام گفت:کجا ایشالا؟
_حموم...میای؟
برسام با شیطنت گفت:اره بریم
_برو گمشو
و رفتم تو حموم و درو قفل کردم دوش رو باز کردم و شروع کردم به دوش گرفتن..اشکام گوله گوله میریختن روی گونه ام....دلم برا اون هانا تنگ شده بود که کل محل و ایران از دستش عاصی بودن!فکر کنم ده دقیقه بیست دقیقه ای گذشته بود که صدای برسام اومد:هاناااا بیا بیرون منم میخوام برم
_باشه
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_73
زود خودمو شستم و داشتم میرفتم بیرون که فکری به سرم زد.سرمو اروم از حموم بیرون بردم و دیدم برسام اتاق نیست رفتم و زود شامپو تخم مرغی که از قبل دریا داشت و همیشه بوی گند میداد رو برداشتم و بردم حموم و شامپو حموم رو ریختم تو یه قاب و اون تخم مرغی رو ریختم جای شامپو و زدم بیرون ...شامپو رو تو ساک دریا قایم کردم...انگار شده بودم دوباره همون هانا!برسام رفته بود لباس برای خودش بیاره بعد اومدنش رفت حموم و بعد صدای دادش از حموم اومد ریز ریز نشستم رو مبل و شروع کردم به خندیدن ... انقدر خندیده بودم که داشتم خودمو میکشتم...صدایی از پشتم اومد که زهر ترک شدم :که تو شامپو من تخم مرغ میریزی
_ن بابا شامپو تخم مرغی بود
و دوباره خندیدم با دیدن قیافش خندم شدت گرفت سرو صورتش پر کف بود و تخم مرغ!دلمو گرفته بودم و میخندیدم که دستم توسط برسام کشیده شد ....دنبالش میرفتم که پرتم کرد تو حموم ابلفضل جنی شد الان اخفالم میکنه دستمو گرفتم به دیوارکه نخورم زمین...برسام دستش رفت سمت شامپو فهمیدم میخواد چیکار کنه زود خواستم برم بیرون که دستش دورم حلقه شد و گرفتتم...
_برسامییی...من که دوست دارم....نکن دیگ
برسام با خنده گفت:عمرا بزارم بری
_عه ول کن دیگ من یه غلطی کردم دیگه
برسام:نه اتفاقا خوب کاری کردی
با پوکری نگاهش کردم که یادم افتاد وقتی چشمام رو لوس میکردم دل هرکسی رو نرم میکرد...و همیشه هوراد از دستم عاصی بود چشامو اون طوری کردم که برسام قبل اینکه ببینه دوش اب رو باز کرد و برگشتنش همانا و دیدن چشمای مظلوم من همانا و بهت زده خیره شدنش به من همانا...یکم خندم گرفته بود ولی خودمو کنترل کردم و موفقم شدم!یکم نگاهم کرد و یهو دستشو محکم دورم حلقه کرد...نمیدونم چرا مثل اول ازش متنفر نیستم....دیگه اون حس قبلی رو نسبت بهش ندارم...شاید الانم متنفر شده باشم ازش اما انقدری نیست که بخوام بزنم لهش کنم و به اندازه اولا نیست!محکم کمرم رو فشار داد و خودشو بهم نزدیک کرد و چسبید بهم...سرمو رو سینش گزاشتم و به صدای قلبش گوش دادم که تالاپ تالاپ میکرد... آرامش عجیبی تو اغوشش بهم حس دادو دوست داشتم همش اینجا بمونم و ازش جدا نشم ...صدای برسام اومد:جوجو کوچولو مغز فندقی من.
سرمو بردم بالا و به چشماش خیره شدم که لبخندی آرامش بخش زد...با لبخندش سراسر وجودم سرشار از آرامش شد.
_برسام!
برسام:جانم؟
_چرا نمیزاری مامان و بابامو ببینم
برسام اخماش رفت توهم قبل اینکه چیزی بگه گفتم:ببخشیدو دوباره تو اغوشش فرو رفتم و سرمو رو سینش گزاشتم حصار دستاشو محکم تر کرد و سرشو تو موهام فرو برده بود .
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_74


بوسه ای آروم روی سرم گزاشت و از خودش جدام کرد و گفت:برو بیرون دوش بگیرم بیام
سرمو انداختم پایین که زود دستش نشست روی چونم و گفت:گریع کردی؟
_نه
برسام:هانا...کی چی گفته بهت!
_هیچی
برسام: هانا تو بگی ف من تا فرحزاد میرم برات...به من یکی دروغ نگو!
با این حرفش بغضم شکست و دوباره خودمو انداختم تو بغلش و دستمو دورش حلقه کردم...متعجب دستاشو دورم حلقه کرد و دوباره تو اغوشش گرفتم.بعد چند دقیقه گفت:چی شده فداتشم؟
_برسام...من دلم هوای مامانمو کرده...دلم هوای بابامو کرده‌...دلم میخواد بابامو مامانم رو ببینم!چرا نمیزاری ببینم؟ها؟برسام تورو از بابات و مامانت جدا کنن خوشت میاد؟بچتو الان نزارن ببینی خوشت میاد؟
برسام محکم تر گرفتم و گفت:باشه...باشه بهت میگم چرا فقط آروم باش چرا گریه میکنی؟
_برسام دلم هواشونو کرده...تو باشی میتونی بدون مامان و بابات طاقت بیاری؟؟؟تو الان منو یک ماهه زندونی کردی...ن میزاری تنها جایی برم نه میزاری با دوستام برم بیرون ...همتا و تیام و درسا و دریا و نفس رفتن پاساژ و من نرفتم درحالی که از صبح دوست داشتم برم.
برسام منو از خودش جدا کرد و دستش نشست رو گونه ام و اشکام رو پاک کرد و لب زد:چشم میبرمت پیش مامان بابات...به خدا میبرمت...فقط اشک نریز من هرکاری بخوای میکنم برات!
_قول میدی؟
برسام:قول میدم!
_بگو به جون بچم...
برسام خندید و گفت:مغز فندقی ...میبرمت دیگ به جون بچم نه اصلا چرا بچم به جون بچمون
با لبخند بهش نگاه کردم نا خود اگاه روی پاشنه پام وایسادم و دستمو دور گردنش حلقه کردم و گونشو محکم بوسیدم.بعد زود ازش جدا شدم و با خجالت رفتم بیرون...هنوز هم که هنوزه ازش خجالت میکشم..با این که بچش تو شکمم داره پرورش یافته میشه!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_75

رو مبل نشسته بودم که صدای دراومد و بعدش نفس اومد تو..تنها بود!
_نفس؟دریا و درسا کوشن؟
نفس:والا ماموریتشون انگاری واجب بود رفتن اونجا
_آها
نفس خواست بره اتاق دستشو گرفتم و گفتم:نرو
نفس:چرا؟
_آخه برسام تو حمومه
نفس :یاابلفضل!چیکارمیکردید؟
_هیچی به خدا
نفس:پ چرا رفته حموم
_زهرمار بیشعور بی حیا رفت دیگ چیکارکنم
نفس:تو هم حموم بودی؟
_بله
نفس:او مای گاد تو حامله ای نفهم
_نفس خفه شو
نفس خندید و گفت:بیا ببین این مانتوعه خوشگله
_ببینم
نفس مانتویی از تو پلاستیک دراورد و نشونم داد با دیدنش خوشم اومد و گفتم:چقد خوشگله
نفس:اره خیلی خوشگله
_مبارکت باشه نفسم
نفس:قربونت
برسام از حموم اومد بیرون.چند دقیقه ای گذشته بود که گفت:هانا بریم بیرون؟
_چرا؟برسام:بریم دیگه یکم بگردیم
_باشه
برسام:برو حاضر شو
از جام پاشدم و رفتم اتاق و مانتو و شالمو پوشیدم و رفتم پیش برسام از جاش پاشد و نگاهی به مانتوم انداخت و گفت:اینو میپوشی؟
_آره ...بَده؟
برسام:نه اتفاقا زیادی خوبه...برو یه چیز دیگه بپوش
_عه برسام مسخره بازی درنیار دیگه بریم
برسام:از کنارمن جُم نمیخوری ها
_چشم
برسام دستمو گرفت و رو به نفس گفتم:نفس ما میریم ببخشید
نفس:برید عشقم
سوارماشین شدیم و حرکت کردیم سمت پاساژ نمیدونم دقیقا چقدرر گذشته بود که صدای برسام اومد: بیا بریم اون مغازه
_مغازه طلافروشی؟
برسام:اره میخوام برا دوست دخترم طلا بخرم!
دلم گرفت....یه پرده اشک چشمام رو پوشونده بود...یعنی خیلی قشنگه که ادم پیش زنش از دوست دخترش حرف میزنه!باشه ای گفتم و رفتیم تو مغازه.برسام رو به فروشنده گفت:اقا ببخشید من یه ست کامل میخوام.
هه...برای دوست دخترش میخواد ست کامل بخره مهندس!مرده اورد برسام رو به من گفت:هانا دستت کن اونم اندازه توعه
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_76


بغضی گلوم رو پوشوند...دستم کردم و دستبند رو به دستم آویزون کردم به دستام میومد...همیشه انگشتر و دستبند به انگشتام میومدن...برسام رو به مرده گفت اقا من همینو میبرم چند میشه؟
مرده یه قیمتی رو داد و برسام حساب کرد و برگشتیم...برسام بازوشو به طرفم گرفت رو بهش گفتم:خب که چی؟؟چیکارکنم؟
برسام:بگیر بازومو
_وا خدا شفا بده
بازوی برسام رو گرفتم برسام راه افتاد طرف اتاق ما
_برسام...کجا؟
برسام: خونه شما
_وا بابا میخوایم راحت باشیم دودیقه
برسام:همین که گزاشتم کنارشون باشی کلی هس‌پرو نشو
حرصی زل زدم بهش برسام کلید از جیبش دراورد با تعجب گفتم:کلید اتاق مارو از کجا پیدا کردی؟
برسام:داشتم
درو باز کرد و بازکردن درهمانا و برف شادی خوردن توی صورت من همانا!برف شادی ها توسط دریا ریختع میشد تو سر و صورتمون ! ارمان با دلقک بازی میرقصید و درسا و نفس و تیام و محمد و شهاب و همتا هم دست میزدن و میخندیدن...اصلا خوشحال نبودم...فقط فکرم پیش دوست دختر برسام بود لبخندی مصنوعی زدم و رفتم توارمان یکم قررداد روی لبای برسام خنده بود و لبخند...همشون خوشحال بودن ولی فکر من درگیر دوست دختر برسامه!ارمان رو بهمون گفت:نوبتی هم که باشه نوبت چیه؟؟کیکککهمتا از یخچال کیک اورد و ارمانم با اون کیک قررمیداد چاقو هم دادن دست محمد و اونم اومد وسط و میرقصید شهابم الکی قررمیداد و مسخره بازی درمیاورد همشون میخندیدن به مسخره بازی های اونا...کیک رو گزاشتن جلوی من و مجبورم کردن فوت کنم و بِبُرَم !بریدم و فوت کردم همشون دست زدن و ارمان دلقک گفت:حالا نوووبت کادوووو اول از همه برسام!
برسام:چرا من ؟
ارمان:بالاخره زنی گفتن شوهری گفتن
برسام:اگه رو این حساب باشه که چشم
از جیب کتش همون طلاهایی که خریده بود رو دراورد و گرفت جلوم با تعجب گفتم:اما اینا...
پرید وسط حرفم و گفت:میخواستم سوپرایز بشی...وگرنه من دوست دخترم میخوام چیکار جان من
_برسام!
برسام بی توجه به بقیه با خنده بغلم کرد و سرمو بوسید. با این کارش اونا هو هو میکردن و دست میزدن اروم در گوشش گفتم:مرسی برسام!
برسام: قابلتو نداره عزیزم!
ازش جدا شدم و نگاهی بهش انداختم که صدای تیام اومد:همه این کارارو ایشون کرده هااا
_دستتون درد نکنه
همتا:نوچ نوچ نوچ بی خاصیت ...این همه کارکرده یکم ابراز احساسات کن
_همتا!
 
موضوع نویسنده

-مینا؛

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
382
524
مدال‌ها
2
#part_77

خندیدیم که صدای دریا و درسا اومد:عروس دومادو ببوس یالا
سرمو انداختم پایین و اروم گفتم:بچه ها
تیام-زهرمارر یه ماچه دیگ
رو پاشنه پام وایسادم و گونشو اروم بوسیدم که صدای نفس اومد:به به...به به ...به به ولی ما که گونه نمیخواستیم
خیز برداشتم طرفش که دستاشو برد بالا وگفت:گو*ه خوردم
با این حرفش همه خندیدیم..کیک رو تقسیم کردنی برسام دور از چشم بقیه دستمو گرفت و کشید تو اتاق بغلم کرد و گفت:تولدت مبارک مغز فندقی من
ضربه ای به بازوش زدم و گفتم:مغز فندقی خودتی
محکم تر بغلم کرد و خندید و گفت:تویی دیگه
_عه
+آره
نگاهم افتاد به صورت مهربون و جذابش!هم مهربون بود و هم جذاب بود و بعضی اوقات هم خشن!
ازش جداشدم به چشاش زل زدم و گفتم:مرسی بابت همه چیز!
لبخند مهربونی زد.راه افتادم سمت بیرون و با بچه ها میگفتم ومیخندیدم!
#دو_روز_بعد
از هواپیما پیاده شدیم بازوی برسام رو گرفتم.باید از دریا و درسا جدا میشدم بازوی برسام رو ول کردم که با نگاهش ازم پرسید کجا میرم
_برسام!من میرم ازدریا و درسا خدافظی کنم!برم؟؟
برسام:برو!
رفتم سمت دریا و درسا وبغلشون کردم.
_به عمه و زن عمو سلام برسونید!
دریا بغلم کرد و گفت:مواظب خودت و عشق خاله باش
لبخندی زدم درسام بغلم کرد و گفت:به برسام زیاد رو ندیا
خندیدم و گفتم:چشم!بعد رفتنشون نفس هم ازمون جدا شد و با ارمان رفتن و تیام و شهاب و محمد و همتا هم رفتن و فقط منو برسام موندیم!با برسام رفتیم خونه به محض رسیدنمون به خونه باران رو دیدم.با ذوق پریدم بغلش و بغلش کردم!با خنده دستاشو دورم حلقه کرد و گفت:خوش اومدید
_بارون دلم برات تنگولیده بود
باران:بارون و زهرمار
بلند بلند خندیدم که باران رو به برسام گفت:سلام داداشی
برسام لبخندی زد و همون طور که ساک هارو دستش جابه جا میکرد باران رو بغلش گرفت وگفت:سلام عزیزدلم!چطوری؟
باران:خوبم داداشی ؛تو چطوری
برسام:خوبم نفسم.
باران: خوش گذشت!؟
برسام:جای تو خالی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین