#part_69
از خواب پاشدم....دریا ودرسارو دیدم که روهم خوابیده بودن ...از بس تکون میخورن که این طوری میفتن روهمدیگه فکری به سرم خطور کرد! بریم پاساژ گردی ولی نمیشه ...برسام اجازه نمیده یادمه هروقت باهم میرفتیم مسافرت همیشه تو پاساژ بودیم و این بابا هامون رو اذیت میکرد و همیشه بابام بهم میگفت تو پاداش کدوم گناه منی ! و من همیشه میخندیدم.... از پاساژ رفتن منصرف شدم و راه افتادم سمت آشپزخونه که فکر شیطانی به سرم اومد...گوشیمو وصل کردم به تلوزیون و آهنگ گزاشتم و صداشو زیاد کردم یهو دریاو درسا که روهم بودن زود پاشدن و این باعث شد دست دوتاشون بخوره به صورت همدیگه.. نفسم که حیرون بود و گیج میزد! با دیدن من که با نیش باز خیره شده بودم بهشون افتادن دنبالم زود در خونه رو باز کردم و دوییدم بیرون تو راهرو با جیغ میخندیدم و اونام با فش دنبالم میدوییدن تا اینکه خوردم به یه نفر سرمو بردم بالا دیدم برسامه اوه اوه الان گیرمیده
برسام متعجب گفت:چی شده؟
_ه...هیچی
برسام:یعنی چی هیچی؟
دریا:یعنی تو دو دیقه خفه شو
برسام اخمی کرد.نه به خاطر حرف دریا به خاطر ریخت من ....نگاهش افتاد رو لباسام و با اخم گفت:این چه وضعشه؟
_چشه؟
برسام:مرض...زود برو اتاقتون
_برو بابا
برسام:هانا!
از تحکم صداش ترسیدم و زود رفتم سمت اتاق و بچه هام پشتم اومدن تو ...ولی فرقش اینجا بود که برسامم اومده بود بی توجه بهش رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم درست کردن املت برای صبحانه....وقتی تموم شد اومدم دستمال بردارم که ماهیتابه رو بردارم دماغم خورد به شکم یه نفر...دستم رو گزاشتم رو دماغم و گفتم:آخخخخخ
برسام:دردت گرفت؟
_ن گفتم یکم دورهمیم بخندیم.
برسام تک خنده ای کرد و گفت-بده من میبرم
ماهیتابه رو دادم دستش و برد ...نون هارو برداشتم و پشتش راه افتادم پیش دریا ودرسا و نفس!نشسته بودیم و داشتیم میخوردیم صدای برسام اومد:بعد خوردن پاشید برید آماده شید بریم جنگل!
_جنگل؟؟؟؟
برسام نگاهی بهم انداخت و گفت:آره جنگل.دریا با ذوق گفت:اخخخخخخ جونممممم یه جا ازت خوشم اومد ایول
برسام لبخندی رو لبش نشست و دریا عین فنر پاشد و دویید سمت اتاق
_دریاااااا.... صبحونهههههه
دریا داد زد و گفت:سیرشدممم
درسا و نفس هم ازجاشون پاشدن و رفتن سمت اتاق وسایل هارو جمع کردم خواستم ببرم بزارم سرجاشون که دستم توسط برسام کشیده شد و صاف افتادم تو بغلش و نشستم رو پاهاش!دستش دورم حلقه شد و گفت:منو ببین!
از خواب پاشدم....دریا ودرسارو دیدم که روهم خوابیده بودن ...از بس تکون میخورن که این طوری میفتن روهمدیگه فکری به سرم خطور کرد! بریم پاساژ گردی ولی نمیشه ...برسام اجازه نمیده یادمه هروقت باهم میرفتیم مسافرت همیشه تو پاساژ بودیم و این بابا هامون رو اذیت میکرد و همیشه بابام بهم میگفت تو پاداش کدوم گناه منی ! و من همیشه میخندیدم.... از پاساژ رفتن منصرف شدم و راه افتادم سمت آشپزخونه که فکر شیطانی به سرم اومد...گوشیمو وصل کردم به تلوزیون و آهنگ گزاشتم و صداشو زیاد کردم یهو دریاو درسا که روهم بودن زود پاشدن و این باعث شد دست دوتاشون بخوره به صورت همدیگه.. نفسم که حیرون بود و گیج میزد! با دیدن من که با نیش باز خیره شده بودم بهشون افتادن دنبالم زود در خونه رو باز کردم و دوییدم بیرون تو راهرو با جیغ میخندیدم و اونام با فش دنبالم میدوییدن تا اینکه خوردم به یه نفر سرمو بردم بالا دیدم برسامه اوه اوه الان گیرمیده
برسام متعجب گفت:چی شده؟
_ه...هیچی
برسام:یعنی چی هیچی؟
دریا:یعنی تو دو دیقه خفه شو
برسام اخمی کرد.نه به خاطر حرف دریا به خاطر ریخت من ....نگاهش افتاد رو لباسام و با اخم گفت:این چه وضعشه؟
_چشه؟
برسام:مرض...زود برو اتاقتون
_برو بابا
برسام:هانا!
از تحکم صداش ترسیدم و زود رفتم سمت اتاق و بچه هام پشتم اومدن تو ...ولی فرقش اینجا بود که برسامم اومده بود بی توجه بهش رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم درست کردن املت برای صبحانه....وقتی تموم شد اومدم دستمال بردارم که ماهیتابه رو بردارم دماغم خورد به شکم یه نفر...دستم رو گزاشتم رو دماغم و گفتم:آخخخخخ
برسام:دردت گرفت؟
_ن گفتم یکم دورهمیم بخندیم.
برسام تک خنده ای کرد و گفت-بده من میبرم
ماهیتابه رو دادم دستش و برد ...نون هارو برداشتم و پشتش راه افتادم پیش دریا ودرسا و نفس!نشسته بودیم و داشتیم میخوردیم صدای برسام اومد:بعد خوردن پاشید برید آماده شید بریم جنگل!
_جنگل؟؟؟؟
برسام نگاهی بهم انداخت و گفت:آره جنگل.دریا با ذوق گفت:اخخخخخخ جونممممم یه جا ازت خوشم اومد ایول
برسام لبخندی رو لبش نشست و دریا عین فنر پاشد و دویید سمت اتاق
_دریاااااا.... صبحونهههههه
دریا داد زد و گفت:سیرشدممم
درسا و نفس هم ازجاشون پاشدن و رفتن سمت اتاق وسایل هارو جمع کردم خواستم ببرم بزارم سرجاشون که دستم توسط برسام کشیده شد و صاف افتادم تو بغلش و نشستم رو پاهاش!دستش دورم حلقه شد و گفت:منو ببین!