جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده رمان قلب سرکش من اثر Andia

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Andia با نام رمان قلب سرکش من اثر Andia ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,713 بازدید, 73 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع رمان قلب سرکش من اثر Andia
نویسنده موضوع Andia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۱۰۴۱۳_۱۱۴۸۲۵.png
کد: ۰۲۳
نام رمان: قلب سرکش من
نام نویسنده: Andia
ژانر:پلیسی، هیجانی، طنز
ناظر رمان: @Arezoo.M
ویراستاران رمان:
@مهَسا
@SHAYAN.M


*خلاصه*

شش دختر... .
شش پلیس... .
معماهای روبه‌رویشان... .
اما باید برای حل معماها به گذشته خود بنگرند... .
اما چه چیزی درون گذشته‌ست که کسی نمی‌خواهد از آن با خبر شود؟

*مقدمه*
عشق خیلی قشنگه، ولی پُر درده! قبل از این که متوجه بشی خُردت می‌کنه.
پس به جای عشق، بذر نفرت توی دلم کاشتم، تا نشه راه حلی برای خُرد شدنم.
خنجر خوردم از دوستی که شده بود مثل یکی از اعضای خانواده نداشتم.
خنجر خوردم از کسی که بهم از هر کسی نزدیک بود، ولی نمی‌دونستم دلیل بدبختی‌هام تو زندگیم فقط و فقط اونه!
شدم همراه با سرنوشت و دوست‌هایی که بهم معنی واقعی دوستی رو یاد دادن.
جنگیدم در کنار دوستانی که شدن قسمتی از زندگیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

مهلا فلاح

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
1,331
5,824
مدال‌ها
11
SAVE_۲۰۲۱۰۱۲۵_۰۹۴۰۳۴ (1).jpg

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه بارمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
تاپیک پرسش سوال‌های شما

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ برای رمان

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام اتمام تایپ رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
هانا
نینا: هانا پاشو! دیر شد، پاشو!
جوری از جام بلند شدم که پا شدنم همانا و برخورد سَرم با نینا همانا.
نینا: آخ سَرم بیشعور، چته تو؟
- من چمه؟ تو چته اول صبحی یهو اومدی تو تختم عین الاغ داری عرعر می کنی؟ نمی‌گی سنکوب می‌کنم، یهو تو گوشم جیغ می‌کشی؟
و همزمان با تموم شدن جمله‌ام، داشتم دوباره به خواب می‌رفتم که چنان جیغی کشید، این دفعه دو برابر که هیچ ده برابر از جام پریدم که اگه این سقف اتاق بلند نبود حتما باهاش اصابت می‌کردم!
نینا: چی؟ با من بودی الاغ؟ الان یه الاغی نشونت بدم که کیف کنی!
من که دیدم اوضاع برزخیه موندن رو جایز ندونستم و دِ برو که رفتیم.حالا من بدو ، اون بدو من بدو، الاغ بدو!انقدر منو نینا دوییدیم که آخر سر دست‌هام رو بردم بالا و اعلام تسلیم شدن کردم، ولی دیگه فایده‌ای هم نداشت چون انقدر دوییده بود که دیگه از خستگی دراز به دراز افتاده بود. بچه ها که بخاطر سر و صدای ما دو تا بیدار شده بودن با صورت خواب آلود بیرون اومدن.
زویا: باز چی شده؟ چرا دوباره افتادید به جون هم دیگه؟
آوا: شما دو دقیقه‌نمی تونید یه جا آروم بگیرید؟
آیسل: همین که اینا می‌گن.
لیندا: باز چه گندی زدید؟
- آقا استپ! دارید تخته گاز می‌رید. یه لحظه ترمز کنید. نینا جان عزیز من، میشه یه سوال فیزیکی بپرسم؟
نینا: بپرس.
- می‌گم چرا اول صبحی عین گاو سَرِتو انداختی پایین اومدی بالا سر من و من رو از خواب ناز بیدار کردی؟
نینا که کم کم حالش جا اومده بود با سرعت پرید بالا و محکم زد تو سرش و گفت:
- وای بدبخت شدیم سرگرد این دفعه حکم اعداممون و حتماً می‌نویسه.
با تموم شدن جمله نینا انگار قلبم هُری ریخت. یا قمر بنی هاشم! بدبخت شدیم این سرگرد همین الانش هم فقط منتظر یه اتفاقه که بتونه ما رو از زندگی بندازه، حالا دیگه قشنگ بهونه دستش دادیم. من که سر جام خشکم زده بود، با تکون های زویا به خودم اومدم.
زویا: هانا الان وقت رفتن تو کما نیست! بدو، باید سریع آماده بشیم بریم.
- ببین من همین الان حاضرم خدا جونم رو بگیره، ولی پا تو اداره نذارم، چون اگر همینجا خودکشی نکنیم، اونجا سرگرد خودش می‌کشتمون. به نظرم خودکشی دَردِش هم کمتره.
لیندا: چی میگی واسه خودت؟ الان وقت شوخی کردنِ؟ پاشید برید حاظر بشید! تا همین یه ذره وقتی هم که برامون مونده هدر نرفته.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
نینا
همون یک جمله واسه به راه انداختن جنگ جهانی توی خونه کافی بود! سری از روی تاسف تکون دادم و رفتم تا حاضر بشم.وای الان لباس چی بپوشم؟ ( زهر بیژامه باباتو بپوش تو مگه جزء یه دست لباس، لباس دیگه‌ای هم داری؟) اول خواستم به وجدانم فحش بدم، ولی بعدش دیدم راست میگه، یه دست لباس بیشتر ندارم! یه مانتو و شلوار سبز لجنی با مقنعه مشکی و چادر، خب خداروشکر از قبل آرایش داشتم. به موهام رسیدم. البته منظورم از آرایش کرم نرم کننده و مقدار کمی ریمل که اونم خشک شده، فقط موژه‌هام رو صاف میکنه، با یه برق لب و موهام هم دم اسبی بسته است. خب از هیچی بهتره! فعلاً وقت ندارم خودم رو توصیف کنم؛ پس بریم که رفتیم! اومدم بیرون که دیدم زویا و آوا حاضرند و اون سه تا موندن که بعد چند ثانیه آیسل اومد بیرون و بعدش هانا و لیندا. هانا انقدر هول بود که به ما یه نگاه هم ننداخت و با سرعت تمام رفت سمت در و پوق! بله از اتاق فرمان می‌فرمایند، به علت سرعت زیاد ترمز بریده و با مغز رفته تو در!
من و آیسل که ترکیدیم. آوا و زویا و لیندا هم سری از تاسف تکون دادند و بعدش با سرعت رفتیم سراغ ماشینامون.
من و زویا و هانا رفتیم تو یه ماشین و آیسل و آوا و لیندا هم سوار ماشینای خودشون شدن! زویا و آیسل هم راننده بودن! وای اصلاً حواسم نبود! چرا گذاشتم زویا بشینه پشت فرمون؟ این بیش از اندازه ناشیه.
هانا هم که قضیه رو فهمید شروع کرد به غزل خداحافظی خوندن منم از اول تا آخر چشام رو بستم.
خدایا خودم رو دسته تو سپردم نذار به دست این بیشعور کشته بشم. بعد از ۲۰ دقیقه طاقت فرسا و وحشت آفرین رسیدیم اداره و خیلی آروم و پاورچین پاورچین داشتیم می‌رفتیم توی دفترامون که یهو انگار بمب ترکید!
- سروان نجاتی!
یا خود خدا! عزرائیل اومد!
با ترس و وحشت سرم رو برگردوندم. اون پنج تا از ترس حتی بر نگشتن.
منم که فکر کردم سرگرده، واسه همین چشام رو بستم و احترام گذاشتم و شروع کردم به توجیه کردن.
- سرگرد به خدا غلط کردم! این دفعه تقصیر من نبود، تقصیر خانم مقدم بود. نمی‌تونستم همین جوری بیام، برای همین معطل شدیم. سرگرد غلط کردم! باور کنید هنوز دستام بخاطر گزارش ۳ روز پیش درد می‌کنه.
توروخدا این یه بار هم ببخشید!
همینجوری داشتم چرت و پرت می‌گفتم که یهو صدای خنده‌ای بلند شد! با تعجب چشام رو باز کردن که دیدم بله... سروان شجاعی باز سر به سر ما گذاشته! سروان شجاعی یکی از پلیسای خوب و صد البته شیطون و مریض این اداره است که صداش به طرز عجیبی شبیه صدای سرگرده. واسه همین همیشه سر به سرمون می‌ذاره. خواستم فحش بدم، ولی دیدم نمیشه از من درجه‌اش بالاتره. پس با چشم‌هایی که داخلش چند تا فحش آماری و رکیک بود بهش نگاه انداختم. بچه‌ها وقتی صدای خنده رو شنیدن، با تعجب برگشتن و وقتی فهمیدن کار سروانه قیافه‌اشون جمع شد.
سروان شجاعی: ای کاش قیافتون رو می‌دیدین! خیلی باحال شده بودین. دقیقاً عین تام و جری فرار می‌کردین!
اومدم دهنم رو باز کنم و مورد عنایت قرارش بدم که زویا زودتر حرف زد.
زویا: جناب سروان با اینکه ما جنبه‌امونمون زیاده، اما به هرحال شوخی هم حدی داره. جدا از اون ممکنه سرگرد این کارِتون رو ببینه و برای خودتون بد میشه. به هرحال از ما گفتن بود. با اجازه.
و به سمت دفترش رفت. ما هم رفتیم توی دفترمون. البته یه چشم غره خوشگل هم نثار جناب سروان کردیم.
***
زویا
بعد از حرفایی که به شجاعی زدم به سمت دفترم رفتم. پشت میز نشتم و شروع به خوندن پرونده‌ای کردم که دیروز به دستم رسید. یه گروه کوچک ۹ نفره بودن که کارشون دزدی بود و از صرافی‌های مهم سرقت می‌کردند و تا الان نزدیک ۶ صرافی که داخل هرکدومشون حداقل ۴ میلیارد طلا بوده رو خالی کردند. دیروز از این گروه نه نفره، یک نفرشون دستگیر شدن و از من در خواست کردن تا از او بازجویی کنم؛ البته به همراه سروان آوا و هانا. نینا بیشتر تو بخش عملیاتی بود و کمتر به کار‌های بازجویی می‌رسید. لیندا هم تو کار‌های کامپیوتری مهارت داشت و بیشتر به بچه‌های دایره فتا کمک می‌کرد. آیسل هم که یک گروه جاسوس مانند داشت که همشون نفوذی گروه‌های کوچک می‌شدند و با این کارشون اطلاعات گروه‌های مختلف رو در می‌آوردند. من و آوا و هانا هم بیشتر تو بررسی و تحقیقات پرونده‌ها نقش داشتیم. خب اینجا زده ساعت یازده برای بازجویی بریم و الان ساعت ۱۰:۵۷ است
وارد اتاق بازجویی شدم که مظنون رو با سری خمیده روی صندلی دیدم. یه صورت لاغر و کشیده به طوری که قشنگ استخونای صورتش مشخص بود، با پوستی سیاه که معلوم بود به خاطر مواد مصرف کردنش به این شکل در اومده و یه زخم کوچک هم کنار صورتش قرار داشت. با ابهت و اخم جلویش روی صندلی قرار گرفتم. هانا و آوا داخل اتاق کناری صداهامون رو شنود و ضبط می‌کردند. با اخم سرم رو بلند کردم و سرتا پاش رو از نظر گذروندم. با جدیت آغشته به عصبانیت بهش نگاه کردم.
- زود باش بگو جای بقیه کجاست؟ هدفتون از این کارا چی بوده؟ رئیس اصلیتون کیه و برای کی کار می‌کردین؟ من نه حوصله دارم نه وقت،پس زود شروع کن.
طرف یه پوزخند زد.
مظنون: فِک کَردی چِلا باید به تو بگم؟ اصلاً تو کی هَشتی؟ می‌خوای مثلاً چه غلطی بُکُنی؟
از طرز حرف زدنش خندم گرفته بود، اما همچنان حالت جدی چهره‌ام رو حفظ کردم.
- من؟ باشه بهت میگم. من عزرائیل جونتم! اومدم تا با خودم ببرمت اون دنیا! جهنم اونور انتظارت رو می‌کشه؛ البته میتونی بمونی، اونم به یه شرط که به سوال‌هام درست جواب بدی و گرنه قول نمیدم دیگه رنگ بیرون رو ببینی. خوب می‌دونی با امثال تو چیکار می‌کنم؟
خلافکار که جا خورده بود و با یک چهره سوالی همراه با ترس نگاه کرد. نیشخند زدم.
-میدونی پلیس فاسد چیه دیگه؟ همونایی که اطلاعات غلط میدن و باعث میشن بقیه کشته بشن. خب منم جز همونام. میتونم با یکم صحنه سازی چنان پرونده‌ایی برات درست کنم که حداقل جرمت اعدام باشه.
با ترس نگاهم کرد.
مظنون: نمی‌تونی این کار رو بُتُنی! پلیش‌های دیگه هم اینجا هَشتن قطعا لوت می‌دن.
با همون نیشخند گفتم:
-اشتباهت همین جاست. این پلیس‌ها هم دوستای من هستن و برای تو هیچ کاری نمی‌کنن. خب حالا انتخاب با خودته حرف می‌زنی؟ یا شروع کنم به ساخت یه سِناریوی خوشگل واسه پروندت؟
با ترس چندبار سرشو تکون داد و گفت:
-باشه باشه می‌گم.
با لبخند به او خیره شدم و به حرف‌هاش رو گوش کردم.
. پس وقت رفتنِ.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
وارد اتاق بازجویی شدم که مظنون رو با سری خمیده روی صندلی دیدم. یه صورت لاغر و کشیده به طوری که قشنگ استخونای صورتش مشخص بود، با پوستی سیاه که معلوم بود به خاطر مواد مصرف کردنش به این شکل در اومده و یه زخم کوچک هم کنار صورتش قرار داشت. با ابهت و اخم جلویش روی صندلی قرار گرفتم. هانا و آوا داخل اتاق کناری صداهامون رو شنود و ضبط می‌کردند. با اخم سرم رو بلند کردم و سرتا پاش رو از نظر گذروندم. با جدیت آغشته به عصبانیت بهش نگاه کردم.
- زود باش بگو جای بقیه کجاست؟ هدفتون از این کارا چی بوده؟ رئیس اصلیتون کیه و برای کی کار می‌کردین؟ من نه حوصله دارم نه وقت،پس زود شروع کن.
طرف یه پوزخند زد.
مظنون: فِک کَردی چِلا باید به تو بگم؟ اصلاً تو کی هَشتی؟ می‌خوای مثلاً چه غلطی بُکُنی؟
از طرز حرف زدنش خندم گرفته بود، اما همچنان حالت جدی چهره‌ام رو حفظ کردم.
- من؟ باشه بهت میگم. من عزرائیل جونتم! اومدم تا با خودم ببرمت اون دنیا! جهنم اونور انتظارت رو می‌کشه؛ البته میتونی بمونی، اونم به یه شرط که به سوال‌هام درست جواب بدی و گرنه قول نمیدم دیگه رنگ بیرون رو ببینی. خوب می‌دونی با امثال تو چیکار می‌کنم؟
خلافکار که جا خورده بود و با یک چهره سوالی همراه با ترس نگاه کرد. نیشخند زدم.
-میدونی پلیس فاسد چیه دیگه؟ همونایی که اطلاعات غلط میدن و باعث میشن بقیه کشته بشن. خب منم جز همونام. میتونم با یکم صحنه سازی چنان پرونده‌ایی برات درست کنم که حداقل جرمت اعدام باشه.
با ترس نگاهم کرد.
مظنون: نمی‌تونی این کار رو بُتُنی! پلیش‌های دیگه هم اینجا هَشتن قطعا لوت می‌دن.
با همون نیشخند گفتم:
-اشتباهت همین جاست. این پلیس‌ها هم دوستای من هستن و برای تو هیچ کاری نمی‌کنن. خب حالا انتخاب با خودته حرف می‌زنی؟ یا شروع کنم به ساخت یه سِناریوی خوشگل واسه پروندت؟
با ترس چندبار سرشو تکون داد و گفت:
-باشه باشه می‌گم.
با لبخند به او خیره شدم و به حرف‌هاش رو گوش کردم.
***
آوا
انقدر خندیدم که نگو!! هانا که داشت میز رو گاز می‌زد!! مَرده از ترس می‌لرزید و قطعاً خودش رو هم خراب کرده بود. زویا هم جوری نگاهش می‌کرد، انگار طرف ارث باباش رو خورده بود. بعد از کلی ترسوندن، زویا تونست اطلاعات خوبی ازش به دست بیاره. خب حالا نوبت رد کردن گزارش بود که افتاده بود گردن من، چرا؟ چون ما نوبتیش کرده بودیم و این سِری نوبت من بود. خب شاید الان با خودتون بگید دقیقا وجود هانا این وسط چه فایده‌ای داره؟ بله همیشه‌ی خدا از زیر کار دَر می‌ره و جوری خودش و لوس می‌کنه که فکر می‌کنی اون کار وظیفته که انجام بدی. اینم وضع دوستای ماست. شروع کردم به نوشتن گزارش، اطلاعات محل رئیس باندشون رو اعتراف کرده بود. قرار شد آیسل و نینا برای بازرسی به اونجا برن. این همه طلا رو برای یه باند دزدیدن و بهشون گفتن:
-اگه این طلاها رو واسمون گیر بیارین ۱۰ درصد از هر کدوم رو می‌دیم بهتون و این یعنی خیلی پول!
و اون باند کسی نبود جز باند استیکرس! چند بار اسم این باند رو شنیده بودم؛ البته نه تنها من، بلکه بچه‌ها هم خیلی درگیر این باند هستن. این یک باند قاچاق انسان و مواد مخدر در ایتالیا بود که تنها چیزی که ازشون می‌دونیم اینه که در ایتالیا هستند. با کلافگی سری تکون دادم و گزارش‌هام رو مرتب کرده و پیش جناب سرگرد رفتم. جناب سرگرد حسینی فعلاً به جای سرهنگ امیری رئیس بود و باید گزارش‌ها رو به او تحویل می‌دادیم و اون هم گزارش‌ها رو برای سرهنگ که الان در عراق هستن ارسال می‌کرد. با کمی استرس در زدم و بعد از شنیدن اجازه‌ی ورود ، وارد شدم و احترام گذاشتم. سرگرد سری تکون داد و اشاره کرد برم نزدیک تر. به سمتش رفتم و گزارشات رو روی میز قرار دادم.
- جناب سرگرد، این‌ها اطلاعاتی هستند که در بازجویی از متهم به دست آوردیم. اسم رئیس و محلشون رو گفت که خودتون هم اطلاع دارید. سروان نجاتی و سروان سرمد برای دستگیریشون به اون مکان رفتند. این هم بقیه اطلاعاتی هست که خودتون می‌تونید مطالعه کنید. امری نیست؟
سرگرد گزارشات رو برداشت و گفت:
- نه، می‌تونید برید. فقط حواستون باشه از این به بعد سر موقع به محل کارتون برسید.
یا خدا! این از کجا می‌دونه؟ البته با توجه به سابقه خراب ما فهمیدنش کاره سختی نیست. با گفتن دیگه تکرار نمی‌شه و ببخشید از اتاق خارج شدم. وای مُردم! یعنی بری جهنم بشینی پیش شِمر قلیون بکشی، ولی پیش این نباشی. با دستم عرق روی پیشونیم که از استرس بود رو پاک کردم، به سمت دفتر زویا رفتم و اونجا به همراه بقیه منتظر نینا و آیسل شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
لیندا

با بچه ها نشسته و منتظر نینا و آیسل بودیم که آیسل با یک آه بلند و کش‌دار در رو مثل چی باز کرد و داخل پرید.
هانا گفت:
-مگه در طویله هست؟
آیسل جواب داد:
-صد رحمت به در طویله!
هانا اومد جوابش رو بده، چون می‌دونستم بحثشون طول می‌کشه، پریدم وسط:
-بیخیال در طویله بشین. فعلاً بگو ببینم چی شد؟
با این حرفم بچه ها ریز خندیدن و بعدش آیسل شروع کرد به تعریف کردن:
-وای نبودین ببینین چی شده بود. مثل فیلم جنایی اول مجبور شدیم از دیوار سه متری بالا بریم و بپریم. همه جا علامت گذاری شده بود و کلی آدم از باغ محافظت می‌کردن و هر جا که می‌رفتی صدای گلوله و خون بود! انگار هیچ رحمی وجود نداشت وقتی خواستیم وارد خونه بشیم یک بمب ترکید! همه جا دود بود؛ بعدش دوباره شروع شد، همه جا نور مادون قرمز بود و جلو رفتن سخت شد، اما من با دِرایت کامل سیستم مادون قرمز و پیدا و قطع کردم. بعد از کلی درگیری و گذشتن تیر از بالای سرم موفق به دستگیری اون‌ها شدم.
آیسل همینجوری تعریف می‌کرد و ما هم همانند بچه‌هایی که بهشون آبنبات دادن گوش می‌کردیم. یه چیزایی می‌گفت چشم‌هام چهارتا شده بود. خواست ادامه‌اش رو بگه که نینا از راه رسید و یه دونه پس گردنی آبدار بهش زد و گفت:
-حداقل من همراهت بودم دیگه بلوف نزن. انگار چند تا خنگ گیر آورده داره براشون از جنگ جهانی سوم تعریف می‌کنه. خوبه هر ۸ تاشون عین چی مسـ*ـت بودن و حتی نمی‌تونستن دستشون رو بلند کنن، ما هم کاملاً ریلکس رفتیم و دستگیرشون کردیم.
با این حرفش ترکیدم از خنده، حالا نخند کی بخند! آیسل هم با یه چهره پنچر شده به نینا نگاه کرد و گفت:
-حداقل می‌‌ذاشتی تا تهش می‌گفتم. ندیدی قیافشون چجوری شده بود؟!
با این حرف نینا هم خندید و جواب داد؛:
-لعنتی حداقل بلوف میزنی عین انسان بلوف بزن! بمب و مادون قرمز و از کجات درآوردی؟ حالا جدی پریدن از دیوار بود، ولی لعنتی بقیه‌اش... .
زویا با صدایی که توش آثار خنده موج می‌زد گفت:
-حالا جداً چطور گرفتینشون؟
نینا جواب داد:
-هیچی بابا تا خِرخِره مسـ*ـت کرده بودن. اولش به قول آیسی از دیوار بالا پریدیم و کلی قایم موشک بازی کردیم. دیدیم هیچ صدای تیراندازی نمیاد. رفتیم داخل دیدیم انقد خوردن نمی‌تونن دستشون رو بلند کنن.
ما هم همونجا انقدر خندیدیم که نگو!! فکر کن اون همه کار تهش بفهمی هیچی به هیچی!!!
با تموم شدن حرفش دوباره همه از خنده ترکیدیم. داشتیم از خنده می‌مردیم که صدای در بلند شد و بعدش جناب سروان شجاعی وارد شد. ما هم فوری خودمون رو جمع کردیم و احترام گذاشتیم. یه نگاه بهمون کرد و گفت:-
زودتر بیاین. مثل اینکه جناب سرهنگ امیری برگشتن و جلسه‌ایی ترتیب دادن.
آوا جواب داد:
-الان میایم.
با رفتن شجاعی همه به هم نگاه کردیم.
هانا گفت:
-یعنی چیکار داره؟
آیسل جواب داد:
-می‌خواد سلاخیمون کنه.
-هه هه! دیشب تو دریاچه‌ی خزر غرقت کردن انقدر با نمک شدی بچه؟!
-هانا اون دریاچه‌ی ارومیه نبود؟
-تازگیا دریای خزر هم شور شده لامصب!
نینا گفت:
-اِ من شنیده بودم شیرین شده!
-خب حالا کافیه!
آوا گفت:
-وای من استرس دارم!
زویا جواب داد:
-تو که آبم می‌خوری استرس می‌گیری!
با این حرفش همه زدیم زیر خنده که آوا یه بیشعوری نثارمون کرد.
-بسه دیگه بریم.
و بعدش به سمت اتاق کنفرانس راه افتادیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
آیسل
واقعاً راحت‌تر از این ماموریت تو کل عمرم نداشتم! اونجا با نینا انقد خندیدیم که نگو. وقتی وارد اتاق شدم همه مشتاق منو نگاه می‌کردن. منم گفتم یه خالی بندی ریز که بد نیست و شروع کردم به با هیجان تعریف کردن. وای خدا! جاتون خالی، نبودید ببینید قیافه‌هاشون چجوری شده بود. چشم ها اندازه نلبکی، دهن اندازه غار علیصدر باز بودن! همین جوری داشتم بلوف می‌زدم که یهو برق از سه فازم پرید. (بله فرشته سمت چپم زد رو شونم گفت: اینم تو تا باشی دروغ نگی!) هیچی دیگه با قیافه کاملا پوکر به نینا نگاه کردم.
- حداقل می‌ذاشتی می‌گفتم ، ندیدی قیافشون چجوری شده بود.
با این حرفم نینا هم خندید.
نینا: لعنتی، حداقل بلوف می‌زنی عین آدم بلوف بزن. بمب و مادون قرمز رو از کجات در آوردی؟ حالا پریدن از دیوار جدی بود ولی لعنتی بقیه‌اش... .
دوباره هممون زدیم زیر خنده و نینا داشت ماجرای اصلی رو تعریف می‌کرد. انقدر خندیده بودیم که من یکی دل درد گرفته بودم. یهو یکی در زد. فوری خودمون رو جمع و جور کردیم که شجاعی اومد تو و گفت سرهنگ برگشته و جلسه ای ترتیب داده و این یعنی، ایول از دست حسینی راحت شدیم حالا بیا وسط! با بچه‌ها به سمت اتاق کنفرانس رفتیم و در زدیم و وارد شدیم. بعد از ورودمون فوری احترام گذاشتیم.
خب هنوز خود سرهنگ و دوسه نفر دیگه‌ام نیومدن و این واسه ما خیلی خوب بود، چون همیشه موقع جلسه آخراش یا وسطاش می‌رسیدیم و این یعنی رکورد شکنی در حد لالیگا! من مجبور شدم بشینم روبروی شجاعی. مرتیکه بیشعور انقدر ازش بدم میاد! سوگولیه حسینیه و سر خودشیرینی همیشه می‌خواد تو کارای ما دخالت کنه؛ البته اینم بگم زویا با اخلاقش و نینا با زبونش قشنگ ادبش کردن! داشتم تو دلم شجاعی رو به هفتاد و هفت روش سامورایی به قسمت های مساوی تقسیم می‌کردم که سرهنگ و سرگرد وارد شدن و با ورودشون همه احترام گذاشتیم.
سرهنگ: بفرمایید بشینید. خب خیلی خوشحالم که برگشتم اینجا و باز پیش شماها هستم. دلیل برگشتم به خاطر اطلاعاتیه که به دست آوردیم.
داشتم به حرفای سرهنگ گوش می‌دادم که دیدم شجاعی ناجور درگیر باز کردن در بطری آبه! یعنی ترکیدم.
بزور جلوی خودمو نگه داشتم.وات دِ فاز؟ یعنی این همه هیکل به درد لای جرز پنجره خونه قدیمی پدربزرگ منم نمی‌خوره، چه برسه به لای جرز دیوار. همین جوری که از خنده سرخ شده بودم به نینا که کنار دستم نشسته بود اشاره دادم و گفتم شجاعی رو نگاه کنه. به وضوح قرمز شدن صورت نینا و دیدم، ولی خوب جلوی خودمون رو گرفتیم و به حرفای سرهنگ گوش دادیم.
سرهنگ: خب جدیداً باندی پیدا شده که خیلی خطرناکه و کارش قاچاق انسان و مواد مخدره و موفق شده تقریباً به تمامی کشورای غرب آسیا نفوذ کنه و فکر کنم اسمش هم شنیده باشید. استیکرس! قطعاً خودتون تا حالا اسمش رو شنیدین. خب؟ می‌خوام بشنوم در چه مواردی بوده!
در همین لحظه زویا دستش رو برد بالا و اجازه صحبت خواست.
سرهنگ: بفرمایید
زویا: جدیدا یک باند ۹ نفره دستگیر کردیم که نزدیک ۶ صرافی مهم رو خالی کردن که حداقل پول موجود در صرافی ها ۴ میلیارده!
زویا این رو گفت که شجاعی چشم هاش پرید! الهی بمیرم براش چشم هاش مشکل داره!
زویا: دیروز موفق به دستگیری یکی از اعضای باند و امروز موفق به دستگیری کل اعضای باند شدیم. فردی که دیروز دستگیر شده بود اعتراف کرد که برای گروه استیکرس این پولا رو دزدیدن!
سرهنگ: چرا باید استیکرس این کار ها رو به اینا سپرده باشه؟
که اینبار آوا شروع کرد:
- خودتون که اطلاع دارید استیکرس تو ایتالیاس و افراد کمی از اون تو ایران هستن، به همین خاطر از این افراد استفاده کردن و به اونا قول دادن در صورت همکاری ۱۰ درصد از هر صرافی رو بهشون بدن و همین مبلغ باعث وسوسه شدنشون شده.
نینا: جدا از اون امروز موقع دستگیری فقط تونستیم همون ۱۰ درصد رو پیدا کنیم و این یعنی بعد از هر سرقت فوری پول ها به حساب باند استیکرس ریخته می‌شه!
سرهنگ: پس در این صورت باید اون حساب رو پیدا کنیم!
لیندا: چشم حتما! جدا از اون پلیس های دایره فتا هم اطلاع دادن که چندین بار دوربین های مرز توسط فردی حک شدن!
هانا: احتمالا کار افراد استیکرس باشه ، برای ورود به کشور یا جابه جایی محموله هاشون!
اینبار خودم به حرف اومدم:
- درسته برای جابه جایی محموله‌هاشون دوربینا رو حک کردن. جاسوس های من هم گفتن که جدیدا داره مواد جدید تری بین خلافکارها و معتاد ها پخش می‌شه و با در نظر گرفتن اطلاعات می‌تونیم حدس بزنیم کار باند استیکرسه!
سرهنگ با چشمایی که برق تحسین در اون موج می‌زد، به ما نگاه کرد و گفت:
- عالیه واقعا اطلاعات خوبی به دست آوردین بهتون تبریک میگم!
گروه ما: ممنون قربان.
یه نگاه به شجاعی انداختم.از عصبانیت قرمز شده بود و بوی سوختگیش هم قشنگ حس میشد. وای خوبت شد! بسوز خود شیرین خان! با چشم و ابرو بهش فخر فروختم. یعنی اگه جاش بود، صورتم رو با دیوار یکی می‌کرد.
سرهنگ: خب فعلاً مجبوریم با همین اطلاعات سر کنیم. هر اتفاق جدیدی که افتاد بیاین و خبر بدین. حواستون باشه این اطلاعات خیلی مهمه حتی کوچیک ترین‌هاش هم اطلاع می‌دین!
همگی: بله قربان!
سرهنگ بلند شد و ما هم بلند شدیم و احترام گذاشتیم و پس از خروج سرهنگ و سرگرد به سمت اتاق راه افتادیم. همین که اومدیم تو اتاق ، من و نینا ترکیدیم.
- دیدیش؟
نینا: وای نگو داشتم می‌ترکیدم. ببینم بوش به تو هم رسید؟
- آره رسید!
بچه‌ها با تعجب به ما نگاه می‌کردن که کل ماجرا رو برای اونا هم تعریف کردم که اونا هم ترکیدن. زویا با صدایی که توش هنوز خنده بود گفت.
زویا: بچه ها بسه دیگه دل درد گرفتم!
آوا: وای بسه تورو خدا!
لیندا: خیلی خب بسه برین وسایلاتون رو بردارین، بریم. کارمون تموم شده.
هممون با سر تایید کردیم و رفتیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
آوا
با بچه‌ها وسایلامون رو جمع کردیم و رفتیم سمت ماشین‌ها که دیدم آیسل داره می‌ره سمت در راننده، جلوش رو گرفتم و گفتم:
- تو رو خدا بیا برو پشت بشین. جونمون رو از سر راه نیاوردیم که بخوایم بدیم دست تو!
آیسل اومد جوابم رو بده که لیندا با خنده پرید وسط.
لیندا: اونارو نگاه.
برگشتیم که دیدیم بله، نینا و هانا هم دارن با زویا بحث می‌کنن تا اون نشینه پشت فرمون. با خنده سر تکون دادیم که تهش نینا و من نشستیم پشت فرمون. بابا این نینا از زویا هم خُل تره! چرا لایی می‌کشه؟ یعنی زده به سرش با سرعت صد و پنجاه داشت می‌روند، واسه همین پنج دقیقه زودتر رسید. وقتی رسیدیم، دیدم بالای سر هانا و زویا ستاره است! حالا یکی نیست به این بگه خوبه دو دقیقه پیش خودت داشتی زویا رو مسخره می‌کردی خودش از اونا بدتره که. هانی با عصبانیت و سرگیجه داد زد.
هانی: تا نزدم ترورت نکردم از جلوی چشمم گمشو بالا! از این به بعد فقط خودم می‌رونم!
نینا و زویا هم با خنده رفتن داخل خونه. خب خونه‌ی ما یه خونه بگی نگی بزرگه. هفت تا اتاق داره که شش تاش مال ماست. اون یکی هم انباریش کردیم. داخل خونه سِت سفید بود و اتاقا هم جداگونه هرکدومشون به رنگ دلخواهمون بودند. وارد اتاقم شدم که یه اتاق با ست مشکی طلاییه. اتاقم یه بالکن داره که داخل بالکن چند تا گل ارکیده و گل رز قرار دادم. پرده بالکن هم یه پرده طلاییه خوش رنگ داره که با رو تختی‌های تخت کنار پنجره سِتِش کردم. رو به روی تختم میز کار مشکیم با رگه‌های طلایی و در کنارش سرویس بهداشتی و حمام قرار داره. روی تخت قشنگم ولو شدم. انقد خسته بودم که نگو، ولی نمی‌شد با همین لباس‌ها هم بخوابم، چون قطعاً چروک می‌شد و مجبور بودم صبح اتوش کنم. با بدبختی لباسام رو درآوردم و یه دست لباس شخصی بنفش پوشیدم. سرم رو از اتاقم در آوردم و داد زدم.
- هی! من خوابم میاد غذا نمی‌خورم.
نینا: غذا هم بخوای وجود نداره امشب شام نداریم!
آیسل: چی؟! معلوم هس داری چی میگی؟
فوری در اتاق رو بستم چون نمی‌خواستم فحش های منشوری آیسل و نینا رو بشنوم، شیرجه زدم رو تخت!
توقع دارم تختم سالم بمونه؟! داشت خوابم می برد که همش اسم استیکرس تو مغزم اکو شد. نمیدونم چرا حس کردم سرهنگ داره یه چیزایی رو می‌پیچونه! انقد خسته ام که نگو یک، دو... .به سه نرسیده خوابم برد.
(زینگ/زینگ/زینگ) لعنت به این صدای زنگ ! شیطونه می‌گه بزنم زمین خُرد و خاکشیر شه. البته شیطونه غلط کرده، چون دو تا دلیل داره؛ این ساعتم شکل یه خرگوش ناناز صورتی و زرده که آیسل عاشقشه و هدیه یکی از دوستام هست و اگه بشکونمش قطعاً آیسل من و می‌کشه و به دوستم خبر میده و اونم ناراحت می‌شه. زیاد از ساعته خوشم نمی‌یاد. آیسل چند بار گفته بدش به من ولی نمی‌دم بهش. انگار مرض دارم!
پوف امروز تعطیلیم. پاشم یکم به خودم برسم. بعد از شستن دست و صورتم به قیافه خودم تو آیینه نگاه انداختم موهای خرماییم تا کمرم می‌رسید. پوستم تقریبا سفید بود و چشم‌هام متوسط عسلی و بینی متناسب با صورتم و لبای نازک. خب هیکل و قدم بد نبود، کشیده بودم و دست و پاهای بلند و بدن هیکلی داشتم. بعد از عوض کردن لباس‌هام با یه دست ساپورت مشکی و سارافون صورتی پر رنگ عوض کردم و یه دور دور خودم چرخیدم و به خودم نگاه انداختم تا مطمئن شم تیپم خوبه. رفتم بیرون که با اولین چیزی که مواجه شدم دعوای سگ و گربه بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
زویا
- آناناس!
نینا: پرتغال!
- آناناس!
نینا: پرتغال!
- آناناس!
نینا: آخه کدوم آدمی اول صبحی آب آناناس می‌خوره؟
اومدم جوابش رو بدم که هانا پرید وسط.
هانا: نکشید همدیگه رو! هم آب آناناس میارم، هم پرتغال.
بعدش رفت سمت یخچال . با چشم‌هام برای نینا خط و نشون می‌کشیدم و اونم همین کار رو می‌کرد که آوا اومد.
آوا: نمی‌تونین دو دقیقه عین آدم با هم کنار بیاید؟
هانا: عشقم این حرفی که زدی رو دیگه پیش کسی نگیا! مسخرت می‌کنن، چون توقع خیلی زیادی کردی!
نینا: به این بگو!
لیندا: اه! بسه بخورید زودتر!
نگاهم افتاد به آیسل که خیلی ساکت نشسته بود.
- آیسل چیزی شده؟
آیسل: والا اینجوری که شما دارین سر صبحونه دعوا می‌کنین، گفتم یهو نخواید منو بخورید!
پوق هممون زدیم زیر خنده. زیر لب یه مسخره گفتم و شروع کردم به خوردن.
نینا: راستی امروز نوبت کیه؟
هانا: آوا!
آوا: وای نه!
لیندا: مسخره بازی در نیار تازه صبحونه‌ام وظیفه تو بود ما درست کردیم.
نینا: اه نوبت آوائه؟ پس هیچی!
بعدش یه لبخند شیطانی زد که فهمیدم یعنی چی و ریز خندیدم. امروز غذا و نظافت کار آوا بود و خب حدس اینکه نینا قراره دهنشو سرویس کنه زیاد هم سخت نبود. بعد از خوردن صبحانه بلند شدم و به اتاقم رفتم و شیرجه زدم رو تخت. خب بذارید منم اتاقم رو توصیف کنم. اتاقم یه کاغذ دیواری کرم داره که روش گل‌های ریز قرمز و صورتیه با پنجره‌ایی که پرده کرم قهوه‌ایی داره. کنار پنجره میز مطالعه و کار. تخت چوبی و قهوه ای روشنم هم کنج اتاق قرار داشت. روبروی تختم یه کمد دیواری با میز آرایش و کف اتاقم پارکت‌های قهوه‌ای کار شده. خودم که عاشق این سبک هستم، ولی نینا میگه سبک اتاقم خیلی کلاسیک. نه که واسه خودش خیلی خوبه! انگار خوناشامی و قرار بری داخل تابوت بخوابی. به فکر خودم خندیدم و رفتم جلوی آینه. خب یه قد کشیده و هیکل رو فرم. موهای طلایی که تا شونه‌ام میرسه و چشم‌های کوچیک عسلی، نه خیلی کوچیک، ولی خب متناسب صورتم بود و یه بینی صاف با لب‌های نازک و پوست سفید و یه چال گونه خوشگل سمت راست صورتم. آخ آخ گفتم چال گونه! این نینا هر وقت می‌خندم یا انگشتش و یا خودکارشو می‌کنه تو چال گونه‌ام. چیزی نیست بچه ام یه خورده مریضه! پوف! حالا چیکار کنم؟ آهان! کِلَش! رفتم سمت گوشی و شروع کردم به بازی. همین جوری داشتم بازی می‌کردم که یکی زنگ زد. اه! کدوم احمقی وسط بازی زنگ زده؟ اِ! این که ملیکا خُله اس! ملیکا دوست راهنمایی‌ام بود. فوری وصل کردم.
- سلام. چطوری ملیکا خُله؟ چی‌شده یادی از ما کردی؟ راه گم کردی؟ آدرس بدم؟
صدای جیغش بلند شد.
ملیکا: سلام و زهرمار! به جای اینکه من طلب کار باشم، تو طلب کاری؟ چه رویی داری تو بشر!
خندیدم.
- دیگه دیگه! تو چطوری؟
ملیکا: هیچی، تو چطوری؟ بچه‌ها چطورن؟ چیکارا میکنن؟
- هیچ طبق معمول می‌پرن قَد هم (حالا خوبه صبح خودم با نینا دعوا کردم!).
ملیکا: انتظارش می‌رفت! راستی مژدگانی بده!
- داری می‌میری؟
ملیکا: مریض! می‌خوام ازدواج کنم.
- چی؟
عملا هیچی از حرف هاش نمی‌فهمیدم! ملیکا و ازدواج؟ عجیباً مجیدا به حق چیزای نشنفته!
ملیکا: آره عزیزم می‌خوام شوهر کنم.
- اما تو خودت گفتی، نمی‌خوای ازدواج کنی؟
ملیکا: چرا ولی... خب دیگه دیگه! ولی نمی‌خوام به این زودی ازدواج کنم.
- من رو مسخره کردی؟
ملیکا: نه منظورم اینه الان نامزد می‌کنیم، بعد یه سال که درسش تموم شد و رفت سرکار عقد می‌کنیم.
- عجب! خب مبارک باشه. اسم اون بدبختی که گیر تو افتاده، چیه؟
ملیکا: زویا!
- خیله خب.
ملیکا: آرشام.
- عزیزم امیدوارم خوشبخت شی.
ملیکا: ممنون! راستی زنگ زدم بگم هفته دیگه نامزدیمه، تو و بچه‌ها هم باید بیاین.
- باشه بهشون می‌گم ببینم چی می‌گن. کاری نداری؟
ملیکا: نه قربونت برو به کارت برس. خداحافظ.
- خداحافظ.
اصلاً باورم نمی‌شد! قشنگ حس کردم شاخ به علاوه‌ی یه دم در آوردم. مطمئنم بچه ها هم بال در میارن. اوه بچه ها! برم به اونا هم بگم. از اتاقم رفتم بیرون که دیدم همشون نشستن روبروی تلویزیون و فیلم می‌بینن.
- بچه‌ها بیاین کارتون دارم.
نینا: برو بعدا بیا داریم فیلم می‌بینیم.
- باشه پس بعدا بهتون می‌گم.
همزمان تلویزیون رو خاموش کردم.
هانا: اِ! بیشعور جای حساس فیلم بود!
- درباره‌ی ملیکا بود، اگه بگم برق از سرتون می‌پره! حالا ولش کن، می‌رم بعداً میام.
آیسل با هیجان از جاش پرید.
آیسل: چی شده؟
- نه دیگه میرم، بعداً میام می‌گم.
نینا: خب حالا لوس نکن خودت رو.
بچه‌ها همه با چهره‌هایی هیجان زده که رگه‌های فوضولی دَرش موج می‌زد، بهم نگاه می‌کردن. من هم چشم هام رو بستم و شروع کردم.
- ملیکا می‌خواد ازدواج کنه. زنگ زده بود تا ما رو دعوت کنه تا هفته دیگه بریم نامزدیش. خواستم ببینم شما هم میاین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
چشم‌هام رو باز کردم. دیدم همه چشم‌هاشون چهار تا شده.
یهو هانا داد زد.
هانا: چی؟
- منم تعجب کردم، ولی خب دیگه داره ازدواج می‌کنه.
آوا: مگه نگفت قراره تا ۲۸ سالگی ازدواج نکنه؟
- چرا ولی... (با لحن و صدای ملیکا) خب دیگه پیش اومده الانم نمی‌خوام عقد کنم، قراره یه سال دیگه که آقا آرشام درسش تموم شد و رفت سرکار عقد کنیم.
بچه‌ها از لحنم خندیدن.
نینا: خب حالا تو چی گفتی بهش؟
- تبریک و گفتم باید به بچه‌ها بگم.
لیندا: من میگم بریم. خیلی وقته جز اداره و خونه کار دیگه‌ایی انجام ندادیم.
آیسل: منم موافقم. حالا کِی هست؟
- چهار شنبه هفته دیگه.
آوا: ما که سرکاریم!
نینا: خب مرخصی می‌گیریم. ما تا حالا یه بارم مرخصی نگرفتیم.
- مرخصی گرفتن اوکیه، ولی کی می‌تونه به سرگرد بگه؟
یهو سکوت عجیبی بین بچه‌ها پیچید، هرکی به اون یکی نگاه میکرد که یکدفعه نگاه ها ثابت شد روی نینا بیچاره‌ی فلک زده!
نینا: یا خدا چرا همتون به من زل زدین به من؟ صبر کن ببینم، نمی‌خواید بگید که من باید به سرگرد بگم؟ عمراً من بگم!
آوا: نینا می‌دونستی من چقدر عاشقتم.
نینا - نمی‌شم!
آوا: چی نمی‌شی؟
نینا: خر!
آوا: اون که هستی!
لیندا: بسه دیگه!
هانا: نینا جونم!
نینا: یکم التماس کنید!
آیسل: عشقم!
نینا: بسه! حالم به هم خورد. باشه. راستی لباس چی؟
لیندا: امروز می‌ریم خرید.
آیسل: خب همه چی حله دیگه.
- باشه پس من می‌رم به ملیکا زنگ بزنم شما هم برید حاضر شید.
همگی: باشه.
***
آیسل
به حدی جا خورده بودم که نگو و نپرس. ملیکا؟ ازدواج؟ یوخ بابا! اصلاً تو مغز آدم نمی‌گنجه. حالا با این سلیقه‌اش، مطمئنم داماد یه آدم دماغ گنده است. رفتم توی اتاقم تا حاضر بشم. ست اتاقم صورتی و زرده.
البته خیلی تو ذوق نچیدمش، ولی به نظر خودم رنگ‌های شادی هستن. یه پنجره کوچیک که با پرده‌های صورتی پوشونده شده. زیر پنجره، تخت بزرگم که روتختی صورتی داره با بالشتک‌های زرد، در کنارش هم یه عسلی کوچیک زرد رنگ. اون سمت تختم کمد و میز آرایش زرد قرار داشت که در کمد با طرح های صورتی و میز آرایشم با وسایل صورتی تزئین شده بود. کمی که بالا تر می‌اومدم در حمام و سرویس بهداشتی بود و روبروش هم میز مطالعه‌. کف اتاقم با پارکت‌های کرمی مایل به روشن پوشونده شده بود. خب دیگه توصیفات بسه. شروع کردم به پوشیدن یه مانتوی آبی کاربنی و یه تاپ سفید زیرش به همراه شال سفید و یه شلوار جذب مشکی. نشستم رو صندلی و شروع کردم به آرایش کردن. ابتدا کمی کرم، سپس پنکیک و مقدار کمی رژگونه و در آخر رژ لب صورتی کمرنگ. انگار دارم دستور تهیه کیک می‌دم(دیوونه هم خودتونید.)! خب یه نگاه به خودم انداختم، موهای بلند و پر کلاغیم که تقریباً تا کمرم میاد، صورت کشیده با پوست سبزه مایل به سفید و یه بینی عروسکی که شده مایه عذاب بقیه و لبای قلوه‌ای. چشام هم تقریباً درشت عسلی با مژه های پر. آی قربون خودم برم! بعد از برداشتن کیف و موبایلم از اتاق بیرون رفتم که دیدم بله بقیه‌ام ترکوندن. نینا یه مانتوی تا زانوی یاسی با جین یخی و شال حریر و کفش سفید یاسی پوشیده بود و یه کیف سفید هم دستش بود. هانا هم یه مانتوی سبز با جین آبی کلاسیک و یه شال آبی با کفش های به رنگ سبز پوشیده و کیف سبز تو دستشه. زویا هم یه مانتوی سفید و شلوار مشکی و کفش و شال مشکی برش کرده بود و کیف سفید مشکی‌اش تو دستش بود. آوا هم یه مانتوی سرخابی با شلوار مشکی و روسری سرخابی و کفش و کیف مشکی تنش کرده بود. لیندا هم یه مانتوی قرمز مشکی با جین مشکی و کفش های قرمز مشکی و شال هم قرمز و کیف مشکی تنش کرده بود. اوف انگار می‌خوایم بریم عروسی! فکرم و به زبون آوردم.
- مگه می‌ریم عروسی که این جوری تیپ زدین؟
همه خندیدن.
نینا: به خودت بگو!
خندیدم و رفتیم سمت ماشین‌ها. آوا و هانا نشستن پشت فرمون. هانا حق داره، بیچاره منم اگه جای اون بودم ترجیح می‌دادم خودم رانندگی کنم. شیشه‌ها کاملاً پایین بودن که یهو یه موتوری اومد وسط ما و پشتشم یکی نشسته بود که یهو راننده داد زد.
راننده: الهی دورت بگردم آی بگردم.
ما هم یهو‌ هماهنگ داد زدیم.
- بگرد بگرد.
نینا: می‌خوای بیام با هم بگردیم؟
لیندا: تو چرا؟ بزار با ننه‌اش بگرده!
ما که خودمون هیچ اونی هم که پشتش نشسته بود از خنده ترکیده بود. ما هم گاز دادیم و رفتیم. انقدر خندیده بودیم که نگو. هانا دیگه طاقت نیاورد و زد کنار و شروع کرد به خندیدن. یعنی اصلاً روزمون و ساخت لعنتی. بعد از خندیدن رسیدیم پاساژ و پیاده شدیم.
نینا: خب گفتی، نگفت چجوریه مراسمش؟
زویا: آهان چرا گفت. گفت زنونه مردونه جداس. دوماد هم یه لحظه هست و بعدش می‌ره.
نینا: اوکی. راستی غذا چی؟
آوا: جون به جونت کنن شکمویی! نترس از همین جا یه راست می‌ریم رستوران.
لیندا: بسه دیگه، بریم.
( دقت کردین لیندا مسئول رفت و آمدای ماست!)
هر کدوم بر اساس سلیقه‌هامون لباس مناسب و پوشیده‌ای رو انتخاب کردیم که توصیفاتش رو واقعاً شرمنده‌ام الان خیلی خسته‌ام و به شدت به غذا نیازمندم. بعد از خرید لباس‌ها خسته و کوفته به سمت رستوران رفتیم تا این خندق بلا رو پر کنیم.
- پوف یعنی انقدری که شماها وسواس به خرج دادین، بعید می‌دونم ملیکا به خرج داده باشه.
زویا: اتفاقا اون از ما هم بدتره.
نینا: یا ابوالفضل! اصلاً دلم نمی‌خواد باهاش برم خرید.
هممون خندیدیم چون نینا از خرید متنفر بود. رفتیم سمت یه فسفودی و نشستیم دور یه میز.
زویا: من می‌رم سفارش بدم چی می‌خورین؟
هانا: هات داگ.
لیندا: منم هات داگ.
آوا: پیتزا سوسیس.
- پیتزا مخلوط.
نینا: بیف استراگانوف!
با چشم های گرد شده نگاش کردم که دیدم زویا جوری نگاش کرد که خودش فهمید.
نینا:اوکی! همبرگر.
بعد از آوردن غذاها به سمت خونه راه افتادیم. حالا با خودتون می‌گین چطوریاس که ما رفتیم خرید و اومدیم رستوران، چون زویا خانم همه رو مجبور کرده ساعت ۷ پاشن و اگه پا نشی دهنت.... حالا بماند.
واسه همین هفت پاشدیم و نیم ساعت صبحونه. نیم ساعتم فیلم و حاضر شدن کلاً شد ساعت هشت.
پاساژ تا خونه‌ام نزدیک بود و چهل دقیه طول کشید رسیدیم، واسه همین هم وقت کردیم هم بریم خرید هم غذا. وقتی وارد خونه شدیم هممون عین جنازه افتادیم روی تخت‌هامون. بقیه رو نمیدونم ولی من یکی فوری لباسم رو عوض کردم و لباس جدیدم و گذاشتم تو کمد و بعدش لالا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین