جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده رمان قلب سرکش من اثر Andia

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Andia با نام رمان قلب سرکش من اثر Andia ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,713 بازدید, 73 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع رمان قلب سرکش من اثر Andia
نویسنده موضوع Andia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"نینا"
یک هفته از تموم شدن همه چی می‌گذشت و ما هم توی راه برگشتن بودیم.
به پنجره نگاه می‌کردم که یاد چند روز پیش افتادم...
"فلش بک"
آدام خواسته بود من رو ببینه و من هم رفته بودم زندان.
منتظر نشسته بودم که یهو اومد.
خنده‌ای به خاطر قیافه‌اش کردم.
- با لباس زندان چقد خوشگلی!
آدام: هی به من تیکه می‌ندازی؟
- نه تعریف میکنم!
آدام: نوبت من هم می‌رسه!
خنده‌ای کردم و گفتم:
- خب خواستی من رو ببینی، اتفاقی افتاده؟
آدام: نه فقط... الان همه چیز رو می‌دونم!
با شنیدن حرفش لبخند از روی لبم کنار رفت و گفتم:
- خب پس تو هم الان مثل بقیه‌ای!
آدام: برعکس شگفت زده شدم!
- یعنی چی؟
آدام: واقعا تصور این یکی رو نداشتم ولی باز به هر حال اونطوری که حدس می‌زنی نیستم.
- یعنی دقیقا چطوری؟
آدام: یعنی ازت متنفر نیستم!
متعجب شده گفتم:
- چرا اونوقت؟
آدام: تو سعی نکردی من رو گول بزنی، خودت بودی این هم از وقتی که برای بار اول دیدمت فهمیدم.
- تو... پس... چرا؟
آدام: تو با من کاری نداشتی فقط قرار بود دنیل رو بکشی. خب من هم خوشحال شدم از این خبر!
- پس ساشا و ویلی؟
آدام: نمی‌دونستن ولی الان می‌دونن!
تک خنده‌ای زدم و گفتم:
- خب نظرشون؟
آدام: تو شوکَن ولی ساشا گفت اگه می‌دونستم آوا دوره دیده است بیشتر می‌زدمش!
بلند خندیدیم و گفتم:
- خب تا چند وقت حبس خوردی؟
آدام: شاید باورت نشه ولی به زودی آزاد میشم.
- چی؟؟
آدام: اونا فقط به خاطر حمل اسلحه من رو گرفتن، چیز دیگه‌ای نمی‌دونن و ضمناً من خیلی با نفوذم این رو یادت نره!
- اه؟ پس آزاد میشی!
آدام: آره تازه می‌خوام بیام ببینمت.
- چی؟؟
آدام: نترس نمی‌خوام بکشمت فقط می‌خوام بدونم خود واقعیت بدون تظاهر کردن واقعا چه شکلی میشی.
- کم تیکه بنداز!!
آدام: تیکه ننداختم جدی گفتم!
- خب پس تا روز آزادیت.
آدام: تا اون روز منتظر من باش!
- یادت نره من پلیسم!!
آدام: می‌دونم!!
- اه برو بابا اصلا
بلند شدم و زدم بیرون چون نمی‌تونستم بیشتر از اون بمونم...

"پایان فلش بک"

با یاد آوردن حرف‌ها و جر و بحثامون لبخندی زدم و سعی کردم تا ایران استراحت کنم...
به خدا خودم رو می‌کشم حالا ببینید اون روز کِی میاد!
ای خدا لعنتت کنه آرشام، ای بمیری امیر!
اه اون که مُرده پس ای بمیری آرشام!!
(ها خب شماها هم می‌رفتید تو همچین ماموریتی عقلتون رو از دست می‌دادین، خب یادم نبود مُرده.
حالا بسه، عیبه پشت سر مُرده حرف نمی‌زنند)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"هانا"
توی بازجویی‌ها معلوم شده بود آرشام و دار و دسته‌اش از زیر دست‌های دنیل بودند که براشون توی ایران مواد می‌فروختند!
اون‌ها هم آرشام رو گرفتن و الان هم دهن هممون توسط ملیکا سرویس شده بود!
همش گریه می‌کرد که چرا شوهرش رو بردن!
زویا هم دلداریش می‌داد، آوا به خاطرش ناراحت بود آیسی هم که کلا بحث رو جذاب ندونسته بود و آهنگ‌ گوش می‌داد، لیندا هم طبق معمول خنثی بود.
نینا هم نمی‌دونم چرا داشت قرمز می‌شد! جلل جالب!
نفسم رو با شدت به بیرون پرتاب کردم که مصادف شد با داد نینا.
نینا: بسه دیگه!!
من هی هیچی نمیگم انگار نه انگار. تموم کن این اشکات رو، خوب شد بردنش! تو می‌خواستی با یه قاچاقچی زندگی کنی؟ اره؟ اگه نمی‌بردنش ممکن بود توی یه کاری بمیره یا باهات ازدواج کنه و بدبختت کنه ، اونوقت تو الان داری به خاطر اون گریه می‌کنی؟ برو دعا کن فهمیدی این کیه! من دیگه میرم کلی کار دارم!
شوکه به جای خالی نینا خیره بودیم که لیندا گفت:اهم... خب منم باید برم کی میاد؟
با این حرف خواستیم همه بریم که ملیکا دست زویا رو گرفت و گفت:
- توروخدا نرو
زویا هم کلافه موند و ما برگشتیم خونه.
با شنیدن داد و هوارهای نینا گفتم:
- خفه شو دیگه اومدیم.
نینا: شما بیشعورا باز هم خواب موندید ، سرگرد ما رو می‌کشه!!!!
آوا: ببند فقط
با سرعت تمام سمت ماشین‌ها رفتیم و تا اداره تخت گاز روندیم!!! با نفس نفس آروم اطراف رو می‌پاییدیم و خواستیم وارد اتاق‌ها بشیم که صدای سرگرد اومد:
- برید اتاق جناب سرهنگ کارتون داره.
یا جد معصومین!!
زویا: بدبخت شدیم!
نینا: شک نکن!
آوا: خدایا خودت رحم کن!
آروم در زدیم و وارد شدیم.
طبق معمول از اون احترام عجیب غریب‌ها گذاشتیم و با شنیدن بنشینید روی صندلی‌ها نشستیم .
سرهنگ: خب صداتون کردم چون کارتون داشتم. یه ماموریت جدید براتون دارم.
آخیش! من گفتم چی می‌خواد بگه!
سکته‌مون دا...
صبرکن!
چی؟
وای باز نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
نمی‌توانی متوقفم کنی!
تا من نخواهم نمی‌توانی عاشقم شَوی!
فقط خودم می‌توانم اجازه دهم تا وارد قلبم شَوی!
و آنگاه دیگر هیچگاه رهایت نخواهم کرد!
حتی اگر اشتباه باشی!
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
سایت✔
 
بالا پایین