- Mar
- 226
- 660
- مدالها
- 2
***
"نینا"
یک هفته از تموم شدن همه چی میگذشت و ما هم توی راه برگشتن بودیم.
به پنجره نگاه میکردم که یاد چند روز پیش افتادم...
"فلش بک"
آدام خواسته بود من رو ببینه و من هم رفته بودم زندان.
منتظر نشسته بودم که یهو اومد.
خندهای به خاطر قیافهاش کردم.
- با لباس زندان چقد خوشگلی!
آدام: هی به من تیکه میندازی؟
- نه تعریف میکنم!
آدام: نوبت من هم میرسه!
خندهای کردم و گفتم:
- خب خواستی من رو ببینی، اتفاقی افتاده؟
آدام: نه فقط... الان همه چیز رو میدونم!
با شنیدن حرفش لبخند از روی لبم کنار رفت و گفتم:
- خب پس تو هم الان مثل بقیهای!
آدام: برعکس شگفت زده شدم!
- یعنی چی؟
آدام: واقعا تصور این یکی رو نداشتم ولی باز به هر حال اونطوری که حدس میزنی نیستم.
- یعنی دقیقا چطوری؟
آدام: یعنی ازت متنفر نیستم!
متعجب شده گفتم:
- چرا اونوقت؟
آدام: تو سعی نکردی من رو گول بزنی، خودت بودی این هم از وقتی که برای بار اول دیدمت فهمیدم.
- تو... پس... چرا؟
آدام: تو با من کاری نداشتی فقط قرار بود دنیل رو بکشی. خب من هم خوشحال شدم از این خبر!
- پس ساشا و ویلی؟
آدام: نمیدونستن ولی الان میدونن!
تک خندهای زدم و گفتم:
- خب نظرشون؟
آدام: تو شوکَن ولی ساشا گفت اگه میدونستم آوا دوره دیده است بیشتر میزدمش!
بلند خندیدیم و گفتم:
- خب تا چند وقت حبس خوردی؟
آدام: شاید باورت نشه ولی به زودی آزاد میشم.
- چی؟؟
آدام: اونا فقط به خاطر حمل اسلحه من رو گرفتن، چیز دیگهای نمیدونن و ضمناً من خیلی با نفوذم این رو یادت نره!
- اه؟ پس آزاد میشی!
آدام: آره تازه میخوام بیام ببینمت.
- چی؟؟
آدام: نترس نمیخوام بکشمت فقط میخوام بدونم خود واقعیت بدون تظاهر کردن واقعا چه شکلی میشی.
- کم تیکه بنداز!!
آدام: تیکه ننداختم جدی گفتم!
- خب پس تا روز آزادیت.
آدام: تا اون روز منتظر من باش!
- یادت نره من پلیسم!!
آدام: میدونم!!
- اه برو بابا اصلا
بلند شدم و زدم بیرون چون نمیتونستم بیشتر از اون بمونم...
"پایان فلش بک"
با یاد آوردن حرفها و جر و بحثامون لبخندی زدم و سعی کردم تا ایران استراحت کنم...
به خدا خودم رو میکشم حالا ببینید اون روز کِی میاد!
ای خدا لعنتت کنه آرشام، ای بمیری امیر!
اه اون که مُرده پس ای بمیری آرشام!!
(ها خب شماها هم میرفتید تو همچین ماموریتی عقلتون رو از دست میدادین، خب یادم نبود مُرده.
حالا بسه، عیبه پشت سر مُرده حرف نمیزنند)
"نینا"
یک هفته از تموم شدن همه چی میگذشت و ما هم توی راه برگشتن بودیم.
به پنجره نگاه میکردم که یاد چند روز پیش افتادم...
"فلش بک"
آدام خواسته بود من رو ببینه و من هم رفته بودم زندان.
منتظر نشسته بودم که یهو اومد.
خندهای به خاطر قیافهاش کردم.
- با لباس زندان چقد خوشگلی!
آدام: هی به من تیکه میندازی؟
- نه تعریف میکنم!
آدام: نوبت من هم میرسه!
خندهای کردم و گفتم:
- خب خواستی من رو ببینی، اتفاقی افتاده؟
آدام: نه فقط... الان همه چیز رو میدونم!
با شنیدن حرفش لبخند از روی لبم کنار رفت و گفتم:
- خب پس تو هم الان مثل بقیهای!
آدام: برعکس شگفت زده شدم!
- یعنی چی؟
آدام: واقعا تصور این یکی رو نداشتم ولی باز به هر حال اونطوری که حدس میزنی نیستم.
- یعنی دقیقا چطوری؟
آدام: یعنی ازت متنفر نیستم!
متعجب شده گفتم:
- چرا اونوقت؟
آدام: تو سعی نکردی من رو گول بزنی، خودت بودی این هم از وقتی که برای بار اول دیدمت فهمیدم.
- تو... پس... چرا؟
آدام: تو با من کاری نداشتی فقط قرار بود دنیل رو بکشی. خب من هم خوشحال شدم از این خبر!
- پس ساشا و ویلی؟
آدام: نمیدونستن ولی الان میدونن!
تک خندهای زدم و گفتم:
- خب نظرشون؟
آدام: تو شوکَن ولی ساشا گفت اگه میدونستم آوا دوره دیده است بیشتر میزدمش!
بلند خندیدیم و گفتم:
- خب تا چند وقت حبس خوردی؟
آدام: شاید باورت نشه ولی به زودی آزاد میشم.
- چی؟؟
آدام: اونا فقط به خاطر حمل اسلحه من رو گرفتن، چیز دیگهای نمیدونن و ضمناً من خیلی با نفوذم این رو یادت نره!
- اه؟ پس آزاد میشی!
آدام: آره تازه میخوام بیام ببینمت.
- چی؟؟
آدام: نترس نمیخوام بکشمت فقط میخوام بدونم خود واقعیت بدون تظاهر کردن واقعا چه شکلی میشی.
- کم تیکه بنداز!!
آدام: تیکه ننداختم جدی گفتم!
- خب پس تا روز آزادیت.
آدام: تا اون روز منتظر من باش!
- یادت نره من پلیسم!!
آدام: میدونم!!
- اه برو بابا اصلا
بلند شدم و زدم بیرون چون نمیتونستم بیشتر از اون بمونم...
"پایان فلش بک"
با یاد آوردن حرفها و جر و بحثامون لبخندی زدم و سعی کردم تا ایران استراحت کنم...
به خدا خودم رو میکشم حالا ببینید اون روز کِی میاد!
ای خدا لعنتت کنه آرشام، ای بمیری امیر!
اه اون که مُرده پس ای بمیری آرشام!!
(ها خب شماها هم میرفتید تو همچین ماموریتی عقلتون رو از دست میدادین، خب یادم نبود مُرده.
حالا بسه، عیبه پشت سر مُرده حرف نمیزنند)
آخرین ویرایش توسط مدیر: