جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده رمان قلب سرکش من اثر Andia

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Andia با نام رمان قلب سرکش من اثر Andia ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,713 بازدید, 73 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع رمان قلب سرکش من اثر Andia
نویسنده موضوع Andia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"هانا"
موقع رقص نمی‌دیدم نینا کجاست فقط صداش از بیسیم می‌اومد که داشت غر می‌زد.
بعد ده دقیقه دیدم نینا با یه قیافه‌ی پریشون اومد تو سالن.
از طریق بیسیم گفتم:
- نینا ما اینجاییم!
و دستم رو واسش بلند کردم.
نینا هم که منو دید اومد سمتمون.
نینا: سلام
زویا: سلام کجا بودی؟
نینا: بماند.
وقتی اینطوری می‌گفت یعنی تا خودم نخوام خودتون هم بکشید عمراً جواب بدم.
بیخیال نینا شدم و داشتم به پیست نگاه می‌کردم که صدایی از بیسیم اومد:
- زویا و لیندا برید تلما منتظرتونه!
با شنیدن این دستور نفس تو سی*ن*ه‌ی هممون حبس شد. خب رسیدیم به قسمت حساس ماجرا.
لیندا: ما می‌ریم حواستون به خودتون باشه!
آوا: برین حواسمون هست.
با رفتن زویا و لیندا یه حس عجیب غریبی اومد سمتم
این چه حسی بود؟ ترس؟
آره شاید بشه گفت ترس واقعا ترسیده بودم خیلی خطرناک بود.
چهل دقیقه از این جشن کزایی می‌گذشت و ما دقیقا هیچ غلطی نکردیم و هر لحظه بیشتر کفری می‌شدم.
با شنیدن صدای دنیل به خودم اومدم:
- خب جمع کنید ما هم می‌ریم امارت.
با شنیدن این حرف انگار بال درآوردم و با سرعت رفتم و پالتوهامون رو گرفتم.
ویلی: ما اینجا وایمیسیم تا دنیل و آدام بیان.
آیسل: اه گندش بزنن.
همراه دنیل و آدام و ساشا و پیترو هم به عنوان دستیار های ارشد رفته بودن.
ویلی: دختر چته؟
نینا: با منی؟
ویلی: آره با خودتم.
نینا: چیزی نیست فقط یه خورده زیادی خستم.
با اومدن دنیل و آدام همگی به سمت در هجوم بردیم و سوار وَن‌ها شدیم.
- چند دقیقه شده؟
آیسل: ۴۰ دقیقه!
- اوکی
- حالا چند دقیقه شده؟
آیسل: ۴۰ دقیقه! دِ لعنتی بزار حداقل یه یک دقیقه بگذره ، بعد دوباره بپرس.
- دست خودم نیست استرس دارم.
بعد بحث بی پایانم با آیسل شروع کردم کف سالن رو متر کردن.
۴۰ دقیقه است رفتن و برنگشتن! یعنی چرا دیر کردن؟
نگران تر از قبل دوباره به رفت و آمدم روی کف سالن ادامه دادم که صدای ساشا توجه ام رو جلب کرد!
ساشا: ۳۰ دور!
- چی؟
ساشا: ۳۰ دوره این مسیر رو رفتی و اومدی.
با کلافگی نشستم که نینا گفت:
- نگران نباش الان می‌یان.
با کلافگی پووفی کردم که آوا گفت:
- نگاه کنید اومدن!
با این حرف همه به سمت در هجوم بردیم و منتظر موندیم.
بعد چند لحظه ی طاقت فرسا بالاخره از ون پیاده شدن
آیسل: چی‌شد چیکار کردین؟
ویلی: اه اینطوری نمی‌پرسن که بزار من بپرسم!
- چی‌شد؟؟؟
- کشتینش؟؟؟
- مُرد؟؟؟
- باختید؟؟؟
آوا: صد رحمت به پرسیدن آیسل!
کارلو: د جون بکنید دیگه!
همه ی همهمه ها با صدای دنیل تموم شد:
- خب تلما تعریف کن چیکار کردین؟
تلما بالاخره به حرف اومد و با لبخند گفت:
- ما کاری رو شروع کنیم و موفق نشیم؟
تموم شد. دوتا از مهم‌ترین رئیس‌های مافیا که پشت رافائل بودن... با این دنیا خداحافظی کردن!
با تموم شدن حرف تلما صدای داد و خوشحالی همه رفت بالا و بالاخره ، هم زویا و هم لیندا از ون پیاده شدن.
با دیدن لیندا و زویا بغلشون کردیم.
نینا: آخیش حالا می‌رم بخوابم.
زویا: ای خواب به خواب بری ، نمی‌خوای چیزی بشنوی؟
نینا: نه بزار واسه فردا! من می‌رم بخوابم.
- منم می‌رم بخوابم شب بخیر.
با دیدن زویا و لیندا خیالم راحت شد و رفتم توی اتاقم. آخیش این جشن لعنتی هم بالاخره تموم شد.
مثل اینکه همه چی داره جور می‌شه.
نمی‌دونم چقدر فکر کردم که خوابم برد...

***
"راوی"
اون شب همه فکر می‌کردن اصلی‌ترین مشکل رو پشت سر گذاشتن.
همگی با آسودگی سر روی بالش گذاشتن!
در صورتی که نمی‌دونستن موقع انتقام هیچوقت روی خوشی نداره!
نمی‌دونستن موقع شادی کردنشون چند چشم حسود نظاره گرشون بودن...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"نینا"
صبح با صدای آلارم مثل جت از خواب پریدم و تا پایین پرواز کردم.
- سلام
زویا: علیک
هانا: چه زود بیدار شدی؟
- همین طوری به خاطر دیشب هیجان دارم.
با گفتن حرفم خودم ناخودآگاه رفتم سمت دیشب.
سعی کردم زودتر گندم رو جمع کنم برای همین گفتم:
- خب حالا چی؟
آوا: هیچ قراره با اینا بریم بیرون.
- بیرون؟
لیندا: بیرون برای تفریح که نه.
دنیل می‌گه قراره بریم یکی از دشت‌های اطراف اونجا.
آدام اینا هم می‌یان ، پیششون هستیم برای تمرین و کار.
آهانی گفتم و رفتم تو فکر.
چطوری بپیچونم که نرم... تو فکر بودم که نگاهم افتاد به آوا که تو خودش بود.
آروم زدم به پهلوش و گفتم:
- پیس پیس چته؟
آوا: هیچی نیست!
و یه لبخند زورکی زد.
چشم‌هام رو ریز کردم ، یادم باشه بپرسم.
دنیل: خب صحبت بسه زود باشید باید بریم.
یا صاحب وحشت این اجنه از کجا اومد؟
با چشم‌هام دنیل رو دنبال کردم که بعدش جک اومد.
فوری نگاهم رو گرفتم و اخم کردم و رفتم سوار ون شدم.
مارکو: سلام
ساشا: سلام
ویلی: خب مثل این که خبر خوب دارید؟
زویا: ما خبر بد هم می‌یاریم؟
لیندا: این شمایید که بیشتر خبر‌های بد می‌یارید.
آدام: این رو تیکه در نظر می‌گیرم.
کارلو: مگه غیر اینه؟
نرسیده بحثاشون شروع شد.
با خنده به بحثاشون نگاه کردم که دیدم آوا با یه لبخند محو نگاهشون می‌کنه و ساکته!
ناخودآگاه خندم جمع شد.
قطعا اتفاق بدی افتاده که اینطوری می‌کنه!
دنیل: بسه بیاید سر کار هاتون.
بعد کار دیشب بچه‌ها ، مثل اینکه یه سِری از گروه‌های مافیایی رفته بودن تو شوک و دو دل بودن طرف کی باشن.
قطعا رافائلم فهمیده کار ما هست!
توی صحبتامون غرق بودیم که یهو...
حس کردم رفتم تو خلا و هیچ صدایی نمی‌شنیدم.
روی زمین افتاده بودم و همه جا رو خاک گرفته بود.
کم کم صداها واضح و تبدیل شد به شلیک گلوله ها.
داشتم به جلو نگاه می‌کردم.
به افرادی که داشتن بهم نزدیک می‌شدن و اسلحه‌هاشون رو به سمت من نشونه می‌‌رفتن.
تو شوک بودم و نمی‌دونستم چیکار کنم که دستم توسط یکی کشیده شد و رفتیم پشت یکی از ون‌ها.
کم کم فهمیدم چه خبره!
پیترو دستم رو کشیده بود و کمکم کرد تا از اون نقطه دور بشم.
وقتی حالم جا اومد کلتم رو در آوردم و شروع کردم به تیراندازی.
لعنتی اینا از کجا اومدن؟
با تمام توان شلیک می‌کردم که دیدم تلما یه جا گیر افتاده. خواستم برم کمکش که پیترو دستم رو گرفت.
پیترو: کجا می‌ری دیوونه؟
- اون به کمک احتیاج داره.
پیترو: بری جلو تو هم می‌میری!
- اما من باید برم.
خواستم به سمت تلما برم که با دیدن صحنه‌ی مقابلم دیگه ضربان قلبم رو حس نکردم!
- ت.‌..تل...ما... تلما!.‌
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"آیسل"
دو روز از اون اتفاق لعنتی می‌گذشت!
اتفاقی که همه رو بهم ریخت.
نینا به خاطر اینکه بره پیش تلما زخمی شده بود و تلما‌...
نمی‌دونم چی بگم!
شاید دوست صمیمی هم نبودیم ولی ناراحت شدم.
بعد اون اتفاق کارلو تقریبا خرد و شد شب و روز کارش شده تمرین و گریه تا شاید یادش بره چی شده.
نینا هم تو عزای دوست قدیمیشه و هیچی مثل قبل نیست.
اما عجیب تر آوائه نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده فقط می‌دونم اون هم از اتاقش بیرون نیومده.
ناراحت و عصبی رفتم پیش آوا تا باهاش صحبت کنم.
حتما باید بپرسم.
داشتم می‌رفتم اتاق آوا که دیدم کارلو یه بسته قرص بیرون آورده و می‌خواد بخوره!
فوری رفتم سمتش و از دستش گرفتم.
کارلو: چرا نمی‌زاری بخورم؟
- به خودت یه نگاه بنداز ببین چی به سر خودت آوردی؟
کارلو: چه فایده‌ای داره؟ وقتی دیگه تلما نیست؟
با شنیدن حرف‌هاش دلم به حالش سوخت.
فهمیدم اوضاعش خراب‌تر از این حرف‌هاست.
شاید حق با اون بود دیگه چه فرقی می‌کرد؟
با ناراحتی قرصا رو بهش دادم و از آشپزخونه خارج شدم.
با دیدن پیترو گفتم:
- تو آشپزخونه هست! برو تا تنها نباشه!
و بعد به سمت اتاق آوا راه افتادم.
در زدم و با شنیدن صدای گرفته ی آوا که گفت:
-بفرمایید!
وارد شدم.
با دیدنش که پشت به در روی تخت نشسته بود لبخند مهربونی زدم و رفتم سمتش
- آوا جونم چی‌شده؟
آوا: هیچی!
- به من دروغ نگو!
آوا: می‌خوای بدونی؟
- آره
تلخندی زد و گفت:
- من... می‌دونستم...کارلو تلما رو دوست داره!
با شنیدن حرفش حس کردم یه سطل آب یخ روی سرم خالی کردن!
- چ..ی؟
(آهنگ losing you از wonho)
آوا: آره... می‌دونستم... یعنی حدس می‌زدم.
چون وقتی به تو و هانا و نینا گفتم ، تو و نینا رنگتون پرید... دیدم لیندا و زویا چطوری واکنش نشون دادن...متوجه‌ی حرف‌های منظور دار ساشا هم شدم و... شب جشن دیدم چطوری باهم...
به اینجای حرفش که رسیداشکاش سرازیر شد و گفت:
- ولی می‌دونی چیه؟ حس می‌کنم هنوز هم دوستش دارم. این قلب داره واسه اون می‌زنه.
ناراحتم از اینکه تلما مُرد... من حسود نیستم... وقتی فهمیدم دوستم نداره عشقشون رو بهشون بخشیدم.
چون یه عاشقم!
ولی‌... نمی‌دونم چی شد؟ یه طرف مغزم می‌گه باید به خاطر مرگش ناراحت باشم و از طرفی قلبم می‌گه خوشحال ، که دیگه رقیبی ندارم ولی... از یه طرف قلب شکسته‌ام می‌گه نباید دیگه دوستش داشته باشم ببین چطور به خاطر عشق قبلیش گریه می‌کنه؟...چرا تو باید بری و تیکه‌های شکسته‌ی قلبش رو پیوند بزنی؟... اصلا این چه سرنوشتی بود که من داشتم؟
تا به خودم بیام منم مثل آوا اشک‌هام صورتم رو خیس کرده بود.
آروم بغلش کردم و گفتم:
- ناراحت نباش... همه چی حل می‌شه... من مطمئنم مثل همیشه همه چی حل می‌شه.
چند دقیقه‌ای بود که تو بغل هم بودیم.
دیگه اشکی برای ریختن نداشتیم.
آروم تو بغل هم بودیم که هانا با ضرب در رو باز کرد.
آوا فوری دستش رو کشید روی صورتش و گفت:
- چی‌شده هانا؟
هانا با نفس نفس گفت:
- ن... ننا!
- نینا چی؟
هانا: نینا نیست رفته!
- چی؟ کجا رفته؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"زویا"
با صدای هانا از خواب بیدار شدم.
با نگاه کردن به ساعت فهمیدم ساعت ۲ صبحه!
با عجله لباسم رو مرتب کردم و رفتم پایین.
- سلام چی شده؟
هانا: رفتم اتاق نینا ببینم خوابه یا نه؟
ولی نبودش ، رفتم گاراژ که یکی از افراد گفت ؛ نینا رفته توی انبار دنبال اسلحه!
وقتی رفتم دنبالش با موتور از امارت خارج شد.
آوا: یعنی کجا رفته؟
پیترو: با رفتاری که ازش دیدیم... احتمالاً رفته سراغ اونایی که به ما حمله کردن.
آیسل: وای نه!
آندرا: بزارید الان پیداش می‌کنم.
آندرا دست به کار شد و شروع کرد به حک کردن دوربینا.
بعد از چک کردن دوربینا دیدیم رفت توی یه تونل.
این سمت تونل منتظر بودیم که خارج بشه ولی هیچی.
لیندا: یعنی چی؟
مارکو: توی تونل داره چیکار می‌کنه؟
زویا: مطمئنی توی تونل راه مخفی نداره؟
با این حرف ، آندرا رفت توی فکر!
بعد کمی فکر کردن گفت:
- آهان یادم اومد.
بعدش شروع کرد به گشتن که یهو دوربین ، تصویر یه راه رو آورد.
آندرا: این یکی از میانبرهاییه که می‌شه از طریقش رفت به اونجا.
- پس به جای حرف زدن پاشین بریم دنبالش.
هانا: همه نه!
آیسل: منظورت چیه؟
هانا: من و زویا می‌ریم با مارکو و ساموئل.
بقیه اتون اینجا بمونید.
ساموئل: صبرکن آدام هم خبر کنم.
تمام این مدتی که ما داشتیم دنبال نینا می‌گشتیم ، دنیل بی‌صدا ولی با عصبانیت نشسته بود روی یکی از مبل های سلطنتیش.
خدا رحم کنه امیدوارم برای نینا بد نشه.
بعد اومدن آدام و ساشا و ویلی با هانا و مارکو و ساموئل و ویلی رفتیم دنبال نینا.
ویلی: چرا رفته؟
- به خاطر مرگ تلما شوک بدی بهش وارد شده!
مارکو: امیدوارم خرابکاری نکرده باشه.
ساموئل: توی این تونل بپیچ توی اون راه فرعی ، زود تر می‌رسیم.
مارکو با تمام قدرت گاز می‌داد که بعد یه ربع بالاخره رسیدیم
- وای نه!
نمی‌تونستم حدس بزنم چه اتفاقی افتاده برای همین با تمام سرعت رفتیم داخل که با یه مکان که به خون انسان آغشته شده بود روبه رو شدیم!
همه جا رو خون فرا گرفته بود!
یعنی همه این کارها کار نینا بود؟
با سرعت رفتیم طبقه‌ی بالا که با جنازه ی یه بچه و زن روبرو شدیم!
هانا: یا خدا!
با دیدن جنازه‌ها حال هانا بد شده بود و ویلی فوری هانا رو گرفت که نیوفته.
اسلحه‌هامون رو در آوردیم و رفتیم داخل یه اتاق...
با دیدن جنازه‌های کف اتاق که همشون توی خون غرق بودن و نینا که با چشم‌های به خون نشسته و اسلحه به دست به اون جنازه‌ها نگاه می‌کرد مواجه شدیم.
ناباوری گفتم:
- ن... ینا؟
نینا با یه نگاه بی حس اول به ما و بعد به اون جنازه‌ها نگاه کرد و گفت:
- کار اینا بود... تمام اتفاقات کار اینا بود حتی تصادف پدر و مادر تلما.
از اولش هم قصدش کشتن تلما بود‌... با اومدن رافائل و اون کار دقیقا یه بهونه‌ی خوب گیر آورده بود...
ناباور لب زدم:
- نینا!
نینا: کشتمشون! همه رو کشتم... نزاشتم کسی زنده بمونه... عَوضِ تمام سال‌های بدبختی تلما!... اون بچه هم کشتم چون بچه‌ی این بود... مطمئناً بعدا می‌خواست انتقام بگیره. کشتمش تا دیگه کسی جلوی راهم نباشه...
باورم نمی‌شد نینا... چیکار کرده بود؟...
ساموئل آروم سمت نینا رفت و اسلحه‌اش رو گرفت و گفت:
- هی آروم باش...‌تموم شد
و بعدش نینا رو بلند کرد .
ولی من و هانا تو شوک اتفاقی بودیم که افتاده بود. نمی‌تونستم هضم کنم نینا همچین کاری کرده باشه!
با صدای بیاین بریم مارکو من و هانا هم رفتیم پایین.
هیچکس هیچی نمی‌گفت. داشتیم می‌رفتیم که یهو‌...
یه تیر از بغلمون رد شد و باعث شد نینا بیوفته زمین.
ویلی فوری اسلحه‌اش رو در آورد و زد به اونی که شلیک کرده بود و نصف جون بود و کشت!
بعد از مردن آخرین نفر هم همگی سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت امارت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"آوا"
بعد رفتن بچه‌ها با استرس داشتم کل مسیر امار‌ت رو متر می‌کردم.
لیندا و آیسل هم حسابی دلواپس بودن و این بین پیترو و جک و دنیل بی حس منتظر یه خبر و آدام هم عصبی بود.
ساشا بالاخره صبرش سر اومد و گفت:
- بسه دیگه بیا بشین.
- دست خودم نیست اگه اتفاقی براش افتاده باشه چی؟
با این حرف آدام با شدت از جاش بلند شد و اومد نزدیک من ، بعد باعصبانیت زیاد گفت:
- پس شما ها اینجا چیکار می‌کنین؟
همین طوری گذاشتید بره؟!
نمی‌تونستید یکیتون پیشش بمونه؟؟؟
شماها که اخلاق دوستتون رو خوب می‌شناسید!
لیندا: انقدر ما رو سرزنش نکن ، تقصیر ما نیست....بعد اون روز.‌.‌. نینا خودش رو توی اتاق حبس کرد و هیچکس حق ورود نداشت حتی برای غذا هم نمی‌اومد پایین.
ما از کجا می‌دونستیم اینطوری می‌شه؟
حدس می‌زدیم کینه به دل بگیره ولی این کار...
آدام که دیگه حوصله‌ی این حرف‌ها رو نداشت از عصبانیت رفت توی حیاط و به ادامه ی حرف لیندا گوش نداد.
نشستم پیش آیسل و لیندا تا شاید آروم شم که کارلو با حال داغونی اومد.
کارلو: چه اتفاقی افتاده؟
جک: هیچی نینا رفته سراغ اونایی ک... اونایی که به ما حمله کردن.
با این حرف کارلو گفت:
- ای کاش می‌گفت منم باهاش می‌رفتم!
بهش نگاه کردم که اون هم همزمان به من نگاه کرد.
فوری نگاهم رو گرفتم چون الان حوصله‌ی تنها چیزی که نداشتم حوصله‌ی کارلو بود.
دنیل یهو سکوت رو شکست و گفت:
این دختر آخر برای ما دردسر درست می‌کنه.
این بار برای همیشه تکلیفم رو باهاش مشخص می‌کنم.
با حرف دنیل تقریباً هممون لرز کردیم.
یعنی می‌خواست چیکار کنه؟
تو افکار خودم غرق بودم که صدای ماشینشون اومد!
تقریبا هممون تا توی حیاط دوییدیم و با باز شدن در ون همشون از جمله نینا زدن بیرون.
نینا! این چرا این شکلی شده؟؟؟
صورتش پر زخمه و از دستش هم خون می‌یاد!
لیندا با نگرانی خواست بره نینا رو بغل کنه که با صدای دنیل متوقف شد.
دنیل: معلوم هست تو اینجا داری چه غلطی می‌کنی؟؟؟ وقتی که به اینجا اومدی گفتم که همه چی رو باید با من در میون بزارید ، چطور جرعت کردی چنین کاری بکنی؟؟؟ها؟؟؟؟
با صدای دادش هممون به خودمون لرزیدیم.
خدایا جون این نینا رو به خودت بخشیدم!
نینا آروم سرش رو بالا آورد و رفت نزدیک دنیل.
بعد با صدای آرومی گفت:
- زندگی... شخصی‌‌ من... انتقام‌های من... به هیچکس ربط نداره! من سر زندگیم از کسی... دستور نمی‌گیرم!
و بعدش رفت داخل! هممون تو شوک کارش بودیم.
خدایا چیکار کردی با این دختر؟
با تعجب به جای خالی نینا و واکنش آروم دنیل نگاه کردم. بالاخره به خودم جرعت دادم و نینا گویان رفتم دنبالش.
بعد من کم کم بقیه از جمله آدام و ویلی هم اومدن
لیندا: نینا؟ نینا صبرکن! نینا با تو هستم صبرکن!
نینا یهو وایساد.
ما هم رفتیم نزدیکش که یهو...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"لیندا"
نینا روی تختش دراز کش بود و دکتر بالا سرش در حال معاینه بود.
آدام با عصبانیت گفت:
- معلوم هست اینجا چه خبره؟ این کِی تیر خورده؟
چرا زخمش رو نبستید؟ کِی این اتفاق افتاد؟
زویا: نمی‌دونم واقعا نمی‌دونم چون وقتی ما رفتیم نزدیکش سالم بود حتی رد خونی هم روی لباسش نبود!
ویلی: احتمالاً وقتی برای آخرین بار شلیک شد اینطوری شده!
با ناراحتی به در بسته‌ی اتاق نینا نگاه کردم.
وقتی اومد طبقه‌ی دوم ناگهان غش کرد و شانس آوردیم آدام گرفتش وگرنه سرش هم ضربه می‌دید.
بعد اون متوجه شدیم پهلوش تیر خورده و از شدت خونریزی غش کرده!
ساشا: حالا چی؟
هانا: نمی‌دونم واقعا نمی‌دونم چیکار کنیم!
آیسل: مشکل دنیل هم اضافه کنید.
با این حرف هممون رفتیم تو شوک!
راست می‌گفت دنیل به این راحتی نمی‌گذشت!
بعد چند دقیقه ی طاقت فرسا بالاخره دکتر از اتاقش اومد بیرون و ما همه به سمتش هجوم بردیم.
- چی‌شد دکتر؟
دکتر: خون زیادی از دست داده تا اونجایی که تونستم سعی کردم نجاتش بدم ولی اینجا هیچی نیست جدا از اون شوک عصبی که بهش وارد شده اوضاع رو بدتر کرده.
آدام: حالا چیکار کنیم؟
دکتر: گفتم فعلا زیاد خوب نیست باید مواظب علائمش باشیم ، من باید برم.
و بعدش دکتر رفت.
با رفتن دکتر هممون آروم رفتیم سمت اتاق نینا و توی چهار چوب در وایسادیم.
لباسش خونی خونی بود و صورت و دستش هم باند پیچی شده بود و یه سُرُم بهش وصل بود ولی نتیجه‌ای روی حال بدش نداشت.
آدام کلافه نفسش رو فوت کرد و در رو بست.
آدام: بریم پایین فعلاً باید استراحت کنه.
با حرف آدام هممون رفتیم پایین که با قیافه‌ی برج زهرمار مواجه شدیم.
دنیل: خب چی‌شد؟
هانا: زیاد... خوب نیست!
آدام: می‌برمش عمارت خودم!
با حرف آدام هممون به جز دنیل حتی ویلی و ساشا هم گفتن:
- چی؟؟؟؟
آدام: اینجا حالش خوب نمی‌شه ، عمارت من دکتر و وسایل لازم داره و به نفعشم هست ، فعلا از این مکان فاصله بگیره.
پیترو: تنهایی ببریش؟ بعدش چی؟
ویلی: حق با پیتروئه بعدش چی؟ بعد خوب شدن زخمش چی؟ جدا از اون ما نمی‌تونیم مواظبش باشیم ، تهدید رافائل هنوز هست!
آدام: کاری نداره چند تا از شما هم باهاش می‌یاید تا مواظبش باشید.
با این حرف هر ک.س به اون یکی نگاه می‌کرد و نم‌دونستیم باید چیکار کنیم!
یهو هانا گفت:
- عیب نداره من باهاش می‌رم.
آوا: منم می‌یام!
با این حرف آیسل آروم گفت:
- آوا...
آوا: منم می‌یام باید مواظبش باشیم.
و بعدش یه نگاه تلخ به کارلو انداخت و فوری نگاهش رو گرفت.
ناخودآگاه نگاه هممون رفت سمت دنیل.
دنیل هم گفت:
- مشکلی نداره می‌تونید برید ، فقط آدام خودت بهش مطیع بودن رو یاد بده وگرنه خودم به روش خودم یادش می‌دم.
با این حرف نگاه نفرت بار آدام و ویلی و هممون رفت سمتش.
آدام هم با حرص گفت:
- باشه...
بعد رو به هانا و آوا گفت:
- برید وسایل خودتون و نینا رو جمع کنید امشب می‌ریم‌.
با این حرف همه باشه‌ای گفتیم و رفتیم طبقه ی بالا...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"هانا"
با حرف آدام با بچه‌ها رفتیم طبقه بالا تا آماده بشیم.
می‌دونستم زویا از پس اینجا بر می‌یاد برای همین خودم داوطلب شدم اما با اومدن آوا قضیه یه جوری شد!
آه خدایا آخه من چه گناهی کردم که باید برم دل شکسته دو تا عاشق نو شکفته رو التیام ببخشم؟ نه آخه چرا؟
با فکر به اینکه وقتی بریم اونجا قراره دهنم حسابی سرویس شه با یه قیافه‌ی زار توی یه ساک کوچولو لباس هام رو جمع کردم.
بعد جمع کردن وسایل های شخصیم ، ساکم رو برداشتم و برای بار آخر به اتاقم نگاه کردم.
نمی‌دونم چرا جدیدا نمی‌تونم یه جا ساکن بمونم و این حس بدی بهم دست می‌ده.
آه پر حسرتم رو بیرون فرستادم و بعد قفل کردن در اتاقم به سمت اتاق نینا رفتم.
وقتی در رو باز کردم زویا رو دیدم که مشغول جمع کردن لباس‌های نینا بود.
- لازم نیست کلی لباس بزاری چیزی باشه می‌ریم می.خریم دیگه!
زویا: می‌دونم ، ولی نینا رو نمی‌شناسی؟
بفهمه چیزی از وسایل عزیزش کم شده دهن هممون رو مورد عنایت قرار می‌ده!
با یادآوری اون سری توی هتل که کلاه گپ نازنینش گم شده بود و چطوری کل هتل رو روی سرمون خراب کرد باعث شد لرزی بکنم و بیخیال گیر دادن به زویا بشم.
بعد چند دقیقه تمام وسایل مورد نیازش رو جمع کرد و کنار نینا ایستاد.
زویا: نمی‌تونیم با این لباس‌ها بفرستیمش.
کمک کن لباسش رو عوض کنیم چون زخمش هنوز بازه تنهایی نمی‌تونم.
با حرف زویا سری تکون دادم و از توی کمدش یه دست پیرهن دکمه دار خوشگل طوسی با یه شلوار گشاد مشکی براش آوردم و بینش چند تا باند تمیز هم برداشتم.
زویا: لباس چی می‌گه؟ شلوار چی می‌گه؟ باند برای چیه؟
- هیس آرومتر چون ممکنه مدت زیادی خواب باشه شلوارش راحت باشه بهتره.
پیرهنش هم چون اونجا دکتر باز زخمش رو می‌بینه بهتره! باندش هم باید عوض کنیم.
زویا: باشه
همین که کارمون تموم شد در باز شد و آیسل و لیندا و آوا نمایان شدن.
البته بهتره بگم قیافه‌های کلافه‌ی لیندا و آوا و چشم‌های قرمز از اشک آیسل!
- واه چتونه؟
آوا: به این روانی بگو.
از وقتی که شروع کردم به لباس جمع کردن ، شروع کرده به چرت و پرت گفتن و ناله کردن و گریه کردن ، عصابم خرد شد.
زویا: خب تو (اشاره کرد به لیندا) چته؟
لیندا: متاسفانه منم اونجا بودم!
آیسل: زهرمار خب دوستم داره می‌ره
- انقدری که واسه آوا گریه کردی به خاطر این وضع نینا گریه نکردی!
آیسل: ببند
با قیافه‌های پوکر به آیسل خیره شدیم و سری از تاسف تکون دادیم.
با ورود آدام و دلقک و برجک زهرمار
(دوستان توجه کنید دلقک که مشخصه ویلیه.
برج زهرمار رو که شنیدید؟!
این دنیل برجک زهرماره ، گفتم یه تنوعی بشه.)
خودمون رو جمع و جور کردیم.
دلقک: کارتون تموم شد؟
زویا: آره همه چی حله!
برجک زهرمار: ماشین پایینه ، باید نینا رو ببریم.
لیندا: بزار مکس رو صدا کنم.
لیندا رفت و با مکس غول تشن وارد شد.
طی یه حرکت نینا رو بلند کرد.
بگم یه ذره خم نشد شاید باورتون نشه یعنی این لعنتی انقدر گنده است.
آدام هم از حرص فقط پوست لبش رو می‌کند.
بعد رفتن مکس ما هم رفتیم دنبالش.
جک یه جور عجیب غریب نگاه می‌کرد ولی کیه که توجه کنه!
مکس ، با غرغر و وسواس‌های آدام بالاخره نینا رو روی صندلی دراز کرد و رفت.
آدام: خب زودتر خداحافظی و این مسخره بازی‌ها رو انجام بدید باید زودتر بریم.
اوا: اگر اجازه بدی و کمتر حرف بزنی حرف های ما هم تموم می‌شه!
با حرف آوا به معنای واقعی کلمه لال و از دید راس خارج شد.
آوا: خب ما می‌ریم مواظب خودتون باشید.
- کم شلوغ کنید حواستون باشه سوتی ندید چون من نیستم جمعش کنم.
زویا: خوبه حالا همیشه من گندای شما رو جمع می‌کنم!
لیندا: کمتر غر بزنید برید دیگه.
- راستی خبری چیزی داشتید توی گوشی نگید.
اگر خیلی مهم بود پاشید بیاید اونجا.
آوا: بابا اینو نگو الان از فردا آیسل همش اونجا پلاسه.
آیسل: درد خوبی بهت نیومده.
آوا خنده ای کرد و آیسل رو در آغوش گرفت و گفت:
- مواظب خودت باش.
آیسل: باشه تو هم همینطور!
(ای خدا این دو تا پت و مت هر وقت از هم جدا می‌شن ما باید فاتحه‌ی خودمون و بخونیم)
- جمع کنید این فیلم هندی رو دیرمون شد!
زویا: راست می‌گه زود باشید برید الان ساشا باز می‌یاد.
با این حرف من و آوا زود تر سوار ماشین شدیم و همراه اون سه تا راه افتادیم به سمت عمارتشون.
یه ساعتی بود که رسیده بودیم و دکتر به سرعت رفته بود پیش نینا‌.
وای این آدام چرا عین پیرزن‌ها غر می‌زنه خداجون؟
به معنای واقعی کلمه دوست داشتم خفه‌اش کنم.
بالاخره آوا صبرش سر اومد و آروم گفت:
- این کلا اینطوریه یا از شانس قشنگ ما جدیداً اینطوری شده؟
ویلی با کلافگی شقیقه‌هاش رو ماساژ داد و گفت:
- به طرز مضحکی الان اینطوری شده!
و رو به آدام ادامه داد:
- آهای بتمرگ سرجات دیگه چقدر غر می‌زنی!
با داد ویلی بالاخره نشست روی صندلی و عین بچه‌هایی که دعواش کرده باشی بی سر و صدا نشسته بود.
- ای کاش زود تر داد می‌زدی!
بالاخره اون دکتر لعنتی و صد البته بدرد نخور و پیر اومد بیرون.
با اومدن دکتر هممون به سمتش هجوم بردیم که نیم متر پرید بالا!
آدام: خونریزی قطع شد؟
آوا: بهش خون رسید؟
- بهوش می‌یاد؟
ویلی: مُرد؟
با سوال ویلی همه سرها چرخید سمتش که خودش فهمید چه سوتی داده واسه همین به صورت خیلی ضایع به افق خیره شد و سوت زنان خودش رو به کوچه معروف علی چپ زد.
ساشا هم از دست ویلی پوفی کشید و گفت:
- آقای دکتر حالش خوبه؟
دکتر هم نفسش رو فوت کرد و چشم غره‌ای رفت و گفت:
- بله هم‌مه‌ی اینکارا انجام شد فقط یکی دو روز دیگه به هوش می‌یاد.
آدام باز خواست بپره به دکتر که ساشا گرفتش و گفت:
- ممنون آقای دکتر از این به بعد خودمون حواسمون هست.
دکتر: مثل اینکه دچار سوء تغذیه یا همچین چیزی بوده. حتما غذا و میوه‌های مفید بهش بدید.
ساشا: چشم ممنون آقای دکتر
بالاخره با تلاش‌های ساشا در برابر متوقف کردن آدام،
دکتر تونست در بره.
آروم رفتم توی چارچوب در و به نینا نگاه کردم.
با نینایی که می‌شناختم زمین تا آسمون فرق می‌کرد.
آه پر حسرتم رو خارج کردم که آوا دستش رو گذاشت رو شونه‌ام و گفت:
- تو برو استراحت کن من امشب هستم.
بعد اینکه مطمئن شدم آوا حواسش به نینا هست به اتاق جدیدم رفتم و گذاشتم دنیای خواب من رو از این دنیای نفرت انگیز دور کنه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"لیندا"
بعد از رفتن بچه‌ها با زویا و آیسل رفتیم اتاق من.
آیسل با ناراحتی آشکار نشست و گفت:
- چرا رفت آخه؟
زویا هم با یه حالت مسخره گفت:
- عزیزم اشکال نداره من هستم شب‌ها پیشت می‌خوابم!
آیسل: گم شو اونور اه!
سری از روی تاسف تکون دادم که زویا خندش رو خورد و گفت:
- خب خبری از سرهنگ یا سرگرد هست؟
- تقریباً می‌شه گفت نه! من هر روز گزارش می‌فرستم و تک تک اتفاقات رو بازگو می‌کنم البته فقط مهماش رو ولی... آه یادم رفته قضیه باند آدام اینارو بگم....
آیسل: راستش... چیزه... نگو اصلا!
زویا: منظورت چیه چرا نگه؟
آیسل: آخه...می‌دونی...‌ چیزه... نگه بهتره دیگه!
- داری سر به سرم می‌زاری؟ چرا نباید بگم؟ درست بگو ببینم چی شده؟
آیسل پووف کلافه‌ای کشید و گفت:
- راستش نینا خواست به خودتون بگه ولی نشد گفت فعلا چیزی در مورد آدام اینا نگیم اگه استیکرس رو گرفتن و اونا هنوز بودن لوشون بدیم.
زویا: و دقیقا چرا نینا نخواست الان لوشون بدیم؟
چه دلیلی داره؟
- خب می‌شه گفت به دو دلیل ، یک اینکه اگر الان فوری لوشون بدیم دنیل شک می‌کنه پس فعلا بهتره در دسترس باشن ، و دومیش... نینا خودش هنوز درگیره!
با این حرف زویا ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
- و دقیقا چرا درگیره؟
آیسل: خنگی یا خودت رو به خنگی زدی؟
زویا: چرت نگو بگو ببینم چرا؟
- گیج به خاطر آدام! یعنی تا حالا خودت نفهمیدی؟
با این حرف زویا چشماش رو با درموندگی بست و گفت:
- وای نه! دوباره نه!
آیسل: وا چته؟
زویا_هنوز قضیه آوا حل نشده!
اینا هم عقلشون رو انگار از دست دادن!
- عقلشون رو از دست دادن یا نه به ما ارتباطی نداره.
الان هم پاشید برید بیرون بخوابیم ، نینا خودش قضیه رو حل می‌کنه.
زویا: باشه بریم فقط یه چیزی شما ها تو اتاق منید!
- چی می‌گی اینکه اتاق منه!
زویا: خنگ اتاق تو اتاق بغلی منه.
با این حرف یه نگاه به دکوراسیون اتاق انداختم و وقتی فهمیدم حق با زویاس یه لبخند مسخره زدم و رفتم بیرون.
آیسل هم مستقیم رفت داخل اتاقش و فکر کنم غش کرد. ولی من هنوز خوابم نمی‌اومد.
ساعت ۵ صبحه!
با این فکر که شاید بتونم طلوع خورشید رو ببینم سوییشرتم رو از اتاقم برداشتم و رفتم پشت بوم.
هوا هنوز تاریک بود ولی نه خیلی تاریک چون داشت گرگ و میش می‌شد.
آروم نشستم روی زمین و سوییشرتم‌ رو محکم دور خودم پیچیدم.
گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و آهنگ (fake love از گروه BTS) گوش دادم.
قبلا فکر می‌کردم این آهنگ بی معنیه ولی حالا می‌بینم این آهنگ به شدت شبیه وضع الانِ امارته
یه چیزی تو مایه‌های زندگی کارلو و آوا و تلما‌،
یه چرخه‌ی عجیب تموم نشدنی...
چیزی که هممون می‌دونستیم اتفاق می‌افته ولی انگار باور نداشتیم.
می‌خواستیم همه چی رو طبیعی جلوه کنیم ولی الان کاملا شکست خوردیم و نینا...
اون هم داشت وارد این چرخه‌ی لعنتی می‌شد.
ولی یه فرق بینشون وجود داشت.
آوا فراموش می‌کرد ولی نینا...
نمی‌دونم این هیولای یخی تا کی قراره وارد جلد سرد و بی روحش بشه ولی می‌دونم مدت‌ها طول می‌کشه تا دوباره به چیزی که بود تبدیل بشه.
شاید هم هیچوقت بر نگرده به اون زمان و فقط همه چی بدتر از اینی که هست بشه.
هیچوقت آدم کینه‌ای نبودم اما از بعضی از آدم‌های زندگیم نمی‌گذرم و یکی از اون‌ها هم سرهنگه!
هیچوقت بخاطر اینکه ما رو وارد این بازی خطرناک کرد نمی‌بخشم! هیچوقت!
با بالا اومدن خورشید آهنگ ( Orbit ، از Hwasa) پخش شد
داشتم به معنی این آهنگ فکر می‌کردم.
ای کاش منم می‌تونستم همین طوری راحت قول بدم ، ای کاش...
با بالا اومدن خورشید دست از فکر کردن های بی سرو ته‌ام برداشتم و آهنگم رو قطع کردم.
به اتاق خودم رفتم تا شاید خواب بتونه کمی منو از این فکرها دور کنه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"آوا"
یک روز از بی‌هوشی نینا می‌گذشت.
نمی‌دونم چیکار کنم دارم دیوونه می‌شم.
اصلا با حرکتی که زد به کلی کارلو رو فراموش کردم لعنتی...
به خاطر از یاد بردن اون عوضی پاشدم اومدم اینجا تا شاید بتونم با کارهای اینجا اون رو کلا از یاد ببرم.
آره! باید از یاد ببرمش!
توی فکر و خیال‌های خودم غرق بودم که حضور کسی رو در کنارم حس کردم.
نگاه کردم که دیدم ساشائه.
توی این یه روز اصلا ندیدمش.
با بی توجهی روم و ازش برگردوندم چون اصلا دوست ندارم الان با کسی صحبت کنم ولی اون...
ساشا: چرا ساکتی؟
یه نگاه چپ شده بهش کردم که بلکه کوتاه بیاد ولی...
این چرا لال نمی‌شه؟ نمی‌شه با مشت بزنم تو صورتش؟
ساشا: حس می‌کنم به خاطر قضیه کارل...
- اگه خودت می‌دونی چرا اینطوری هستم ، پس لطفا ساکت باش!
با تندی گفتم تا محض رضای خدا کوتاه بیاد ولی ولکن نیست این بشر!
خدایا بدتر از نینا هم هست؟
ساشا: بیا بریم
- کجا؟
ساشا: یه جایی که آرومت می‌کنه!
با تردید بهش نگاه کردم و پشت سرش راه افتادم.
با رسیدن به یه مکان سالن مانندی وایساد و برگشت سمتم.
ساشا: خب شروع کن!
- چی؟
ساشا: به نظرم ‌خالی کردن عصبانیتت با کتک کاری سر یه نفر آرومت کنه.
- بیخیال!
ساشا: امتحان کن ، ضرر نداره!
خصوصا که الان خودم دارم می‌گم.
خب شاید بد نباشه چون خودش هم راضیه!
با دو دلی آروم کت جینم رو در آوردم و شروع کردم به گارد گرفتن.
اون هم انگار‌ وقتی فهمید چه حالی هستم سعی کرد از خودش دفاع کنه.
با تمام توانم به سرش لگد زدم که با شدت پرت شد روی زمین.
- نگو که کل این هیکل به هیچ دردی نمی‌خوره!
با این حرف پوزخند زد و بلند شد و اون هم شروع کرد‌...
نمی‌دونم چند ساعت درگیر بودیم که دیگه هردوتامون از فرط خستگی دراز به دراز افتادیم.
ساشا: فکر کنم دستم در رفت.
- آی منم تمام بدنم کبوده.
ساشا: چه زوری داری ولی!
- آدم‌ها موقع عصبانیت... زورشون زیاد می‌شه.
ساشا: می‌دونم... ولی برای چی عصبانی هستی؟
- و من هم گفتم دیگه درموردش صحبت نکن.
ساشا: صحبت کردن... همیشه هم بد نیست.
با کلافگی نفسم رو فوت کردم
- صحبت در مورد چی؟ در مورد حماقتم؟
با این حرفم با یه نگاه متاسف نگاهم کرد و بعدش گفت:
- همون روز... فهمیدم یه خبرایی هست ولی نمی‌دونستم چه کاری درسته...فقط هم تو نبودی... بقیه‌تون هم...
- منظورت چیه؟
ساشا: نمی‌گم عاشق شدن نه چون عاشق نشدن ولی همچین بیخیال هم نیستن.
آروم سرم رو تکون دادم و گفتم:
- تو که از همه چیز خبر داشتی چرا چیزی نگفتی؟
ساشا: چون... آه! نمی‌دونستم چیکار کنم! نمی‌دونستم راسته یا نه؟! نمی‌خواستم اگه دروغ باشه باعث خراب شدن حست بشه!
- تو... از کجا... شک کردی؟
ساشا: اون روز دیدمشون ، فکر کردم شاید باز یکی از دوست دختر‌هاش باشه.
- یکی از دوست دخترهاش؟ مگه چند تا داره؟
ساشا: خ... ب... زیاد!
- ای خدا!
ساشا: خودت از کجا فهمیدی؟
- شب بعد جشن!
دیگه حرفی نزدیم.
نمی‌دونم چه مرگم شده بود.
برای بار صدمین بار خواستم آهم رو آزاد کنم که صدایی مانعم شد.
... : خانم... خانم... بهوش... اومدن...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"زویا"
با عصبانیت آخرین گلوله رو وارد اسلحه کردم و شروع کردم به شلیک کردن.
برای بار صدم باز هم خشاب رو درآوردم و پُرش کردم.
خواستم شلیک کنم که دیدم دستم می‌لرزه.
حالا بیا و درستش کن!
با عصبانیت اسلحه رو پرت کردم روی میز و به سمت در خروجی رفتم.
با بیحالی دور تا دور باغ می‌چرخیدم.
الان دیگه اجازه ورود به بعضی از جاها رو داشتم ولی...
باز هم نمی‌تونستم خیلی جاها برم.
با کلافگی بیش از اندازم که به خاطر بی‌خبری از بچه‌ها بود ، راهم رو به سمت پشت باغ کج کردم.
طبق معمول اولین تصویری که دیدم غول تشن‌های بزرگ دنیل بودن.
خواستم رد بشم برم توی عمارت که با دیدن امیر متوقف شدم.
از اولش هم از این پسره خوشم نمی‌اومد.
می‌خواستم برم دنبالش که با این بادیگاردها مواجه شدم. نباید این رو از دست بدم مطمئنم امیر از خیلی چیز ها خبر داره.
فهمیدم رفته توی کدوم در ولی الان مشکل اساسی‌تر وروده.
باز از اون فکر های دیوانه وار به سرم زد برای همین رفتم توی آشپزخونه‌ای که بیرون عمارت برای بادیگارد ها و انبار بود.
خداروشکر کسی نبود.
آروم سرکه‌ی بالزامیک رو برداشتم و ریختم روی کیسه های آردی که بود و من حتی نمی‌دونستم این همه آرد از کجا می‌یارن! یا اصلا به چه دردی می‌خوره؟
داشتم دنبال سرکه می‌گشتم که با دیدن یه شیشه وودکا بیخیال شدم و اون رو برداشتم بعد اینکه مطمئن شدم کامل همه جا ریخته شدن با کبریتی که اونجا بود آتیش روشن کردم و به سرعت خارج شدم.
فکر کنم این بتونه واسم زمان بخره!
طولی نکشید که همه ریختن اونجا ، حتی لیندا و آیسل هم اومدن بیرون.
بعد اینکه مطمئن شدم همه بیرونن و کسی حواسش نیست وارد شدم.
همه جا آروم و تاریک بود.
آروم فلش گوشیم رو روشن کردم و شروع کردم به گشتن.
یه راهروی سرد و طولانی!
بعد گذشت از اون راهرو وارد یه اتاقک به شدت سرد شدم. آروم، آروم جلو رفتم و با یه سِری بسته مواجه شدم.
آروم خم شدم و شروع کردم به باز کردن جعبه که با دیدن محتواش شوکه شدم.
خواستم بیام عقب که صدایی گفت:
- پس حدسم درست بود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین