- Mar
- 226
- 660
- مدالها
- 2
***
"هانا"
موقع رقص نمیدیدم نینا کجاست فقط صداش از بیسیم میاومد که داشت غر میزد.
بعد ده دقیقه دیدم نینا با یه قیافهی پریشون اومد تو سالن.
از طریق بیسیم گفتم:
- نینا ما اینجاییم!
و دستم رو واسش بلند کردم.
نینا هم که منو دید اومد سمتمون.
نینا: سلام
زویا: سلام کجا بودی؟
نینا: بماند.
وقتی اینطوری میگفت یعنی تا خودم نخوام خودتون هم بکشید عمراً جواب بدم.
بیخیال نینا شدم و داشتم به پیست نگاه میکردم که صدایی از بیسیم اومد:
- زویا و لیندا برید تلما منتظرتونه!
با شنیدن این دستور نفس تو سی*ن*هی هممون حبس شد. خب رسیدیم به قسمت حساس ماجرا.
لیندا: ما میریم حواستون به خودتون باشه!
آوا: برین حواسمون هست.
با رفتن زویا و لیندا یه حس عجیب غریبی اومد سمتم
این چه حسی بود؟ ترس؟
آره شاید بشه گفت ترس واقعا ترسیده بودم خیلی خطرناک بود.
چهل دقیقه از این جشن کزایی میگذشت و ما دقیقا هیچ غلطی نکردیم و هر لحظه بیشتر کفری میشدم.
با شنیدن صدای دنیل به خودم اومدم:
- خب جمع کنید ما هم میریم امارت.
با شنیدن این حرف انگار بال درآوردم و با سرعت رفتم و پالتوهامون رو گرفتم.
ویلی: ما اینجا وایمیسیم تا دنیل و آدام بیان.
آیسل: اه گندش بزنن.
همراه دنیل و آدام و ساشا و پیترو هم به عنوان دستیار های ارشد رفته بودن.
ویلی: دختر چته؟
نینا: با منی؟
ویلی: آره با خودتم.
نینا: چیزی نیست فقط یه خورده زیادی خستم.
با اومدن دنیل و آدام همگی به سمت در هجوم بردیم و سوار وَنها شدیم.
- چند دقیقه شده؟
آیسل: ۴۰ دقیقه!
- اوکی
- حالا چند دقیقه شده؟
آیسل: ۴۰ دقیقه! دِ لعنتی بزار حداقل یه یک دقیقه بگذره ، بعد دوباره بپرس.
- دست خودم نیست استرس دارم.
بعد بحث بی پایانم با آیسل شروع کردم کف سالن رو متر کردن.
۴۰ دقیقه است رفتن و برنگشتن! یعنی چرا دیر کردن؟
نگران تر از قبل دوباره به رفت و آمدم روی کف سالن ادامه دادم که صدای ساشا توجه ام رو جلب کرد!
ساشا: ۳۰ دور!
- چی؟
ساشا: ۳۰ دوره این مسیر رو رفتی و اومدی.
با کلافگی نشستم که نینا گفت:
- نگران نباش الان مییان.
با کلافگی پووفی کردم که آوا گفت:
- نگاه کنید اومدن!
با این حرف همه به سمت در هجوم بردیم و منتظر موندیم.
بعد چند لحظه ی طاقت فرسا بالاخره از ون پیاده شدن
آیسل: چیشد چیکار کردین؟
ویلی: اه اینطوری نمیپرسن که بزار من بپرسم!
- چیشد؟؟؟
- کشتینش؟؟؟
- مُرد؟؟؟
- باختید؟؟؟
آوا: صد رحمت به پرسیدن آیسل!
کارلو: د جون بکنید دیگه!
همه ی همهمه ها با صدای دنیل تموم شد:
- خب تلما تعریف کن چیکار کردین؟
تلما بالاخره به حرف اومد و با لبخند گفت:
- ما کاری رو شروع کنیم و موفق نشیم؟
تموم شد. دوتا از مهمترین رئیسهای مافیا که پشت رافائل بودن... با این دنیا خداحافظی کردن!
با تموم شدن حرف تلما صدای داد و خوشحالی همه رفت بالا و بالاخره ، هم زویا و هم لیندا از ون پیاده شدن.
با دیدن لیندا و زویا بغلشون کردیم.
نینا: آخیش حالا میرم بخوابم.
زویا: ای خواب به خواب بری ، نمیخوای چیزی بشنوی؟
نینا: نه بزار واسه فردا! من میرم بخوابم.
- منم میرم بخوابم شب بخیر.
با دیدن زویا و لیندا خیالم راحت شد و رفتم توی اتاقم. آخیش این جشن لعنتی هم بالاخره تموم شد.
مثل اینکه همه چی داره جور میشه.
نمیدونم چقدر فکر کردم که خوابم برد...
***
"راوی"
اون شب همه فکر میکردن اصلیترین مشکل رو پشت سر گذاشتن.
همگی با آسودگی سر روی بالش گذاشتن!
در صورتی که نمیدونستن موقع انتقام هیچوقت روی خوشی نداره!
نمیدونستن موقع شادی کردنشون چند چشم حسود نظاره گرشون بودن...
"هانا"
موقع رقص نمیدیدم نینا کجاست فقط صداش از بیسیم میاومد که داشت غر میزد.
بعد ده دقیقه دیدم نینا با یه قیافهی پریشون اومد تو سالن.
از طریق بیسیم گفتم:
- نینا ما اینجاییم!
و دستم رو واسش بلند کردم.
نینا هم که منو دید اومد سمتمون.
نینا: سلام
زویا: سلام کجا بودی؟
نینا: بماند.
وقتی اینطوری میگفت یعنی تا خودم نخوام خودتون هم بکشید عمراً جواب بدم.
بیخیال نینا شدم و داشتم به پیست نگاه میکردم که صدایی از بیسیم اومد:
- زویا و لیندا برید تلما منتظرتونه!
با شنیدن این دستور نفس تو سی*ن*هی هممون حبس شد. خب رسیدیم به قسمت حساس ماجرا.
لیندا: ما میریم حواستون به خودتون باشه!
آوا: برین حواسمون هست.
با رفتن زویا و لیندا یه حس عجیب غریبی اومد سمتم
این چه حسی بود؟ ترس؟
آره شاید بشه گفت ترس واقعا ترسیده بودم خیلی خطرناک بود.
چهل دقیقه از این جشن کزایی میگذشت و ما دقیقا هیچ غلطی نکردیم و هر لحظه بیشتر کفری میشدم.
با شنیدن صدای دنیل به خودم اومدم:
- خب جمع کنید ما هم میریم امارت.
با شنیدن این حرف انگار بال درآوردم و با سرعت رفتم و پالتوهامون رو گرفتم.
ویلی: ما اینجا وایمیسیم تا دنیل و آدام بیان.
آیسل: اه گندش بزنن.
همراه دنیل و آدام و ساشا و پیترو هم به عنوان دستیار های ارشد رفته بودن.
ویلی: دختر چته؟
نینا: با منی؟
ویلی: آره با خودتم.
نینا: چیزی نیست فقط یه خورده زیادی خستم.
با اومدن دنیل و آدام همگی به سمت در هجوم بردیم و سوار وَنها شدیم.
- چند دقیقه شده؟
آیسل: ۴۰ دقیقه!
- اوکی
- حالا چند دقیقه شده؟
آیسل: ۴۰ دقیقه! دِ لعنتی بزار حداقل یه یک دقیقه بگذره ، بعد دوباره بپرس.
- دست خودم نیست استرس دارم.
بعد بحث بی پایانم با آیسل شروع کردم کف سالن رو متر کردن.
۴۰ دقیقه است رفتن و برنگشتن! یعنی چرا دیر کردن؟
نگران تر از قبل دوباره به رفت و آمدم روی کف سالن ادامه دادم که صدای ساشا توجه ام رو جلب کرد!
ساشا: ۳۰ دور!
- چی؟
ساشا: ۳۰ دوره این مسیر رو رفتی و اومدی.
با کلافگی نشستم که نینا گفت:
- نگران نباش الان مییان.
با کلافگی پووفی کردم که آوا گفت:
- نگاه کنید اومدن!
با این حرف همه به سمت در هجوم بردیم و منتظر موندیم.
بعد چند لحظه ی طاقت فرسا بالاخره از ون پیاده شدن
آیسل: چیشد چیکار کردین؟
ویلی: اه اینطوری نمیپرسن که بزار من بپرسم!
- چیشد؟؟؟
- کشتینش؟؟؟
- مُرد؟؟؟
- باختید؟؟؟
آوا: صد رحمت به پرسیدن آیسل!
کارلو: د جون بکنید دیگه!
همه ی همهمه ها با صدای دنیل تموم شد:
- خب تلما تعریف کن چیکار کردین؟
تلما بالاخره به حرف اومد و با لبخند گفت:
- ما کاری رو شروع کنیم و موفق نشیم؟
تموم شد. دوتا از مهمترین رئیسهای مافیا که پشت رافائل بودن... با این دنیا خداحافظی کردن!
با تموم شدن حرف تلما صدای داد و خوشحالی همه رفت بالا و بالاخره ، هم زویا و هم لیندا از ون پیاده شدن.
با دیدن لیندا و زویا بغلشون کردیم.
نینا: آخیش حالا میرم بخوابم.
زویا: ای خواب به خواب بری ، نمیخوای چیزی بشنوی؟
نینا: نه بزار واسه فردا! من میرم بخوابم.
- منم میرم بخوابم شب بخیر.
با دیدن زویا و لیندا خیالم راحت شد و رفتم توی اتاقم. آخیش این جشن لعنتی هم بالاخره تموم شد.
مثل اینکه همه چی داره جور میشه.
نمیدونم چقدر فکر کردم که خوابم برد...
***
"راوی"
اون شب همه فکر میکردن اصلیترین مشکل رو پشت سر گذاشتن.
همگی با آسودگی سر روی بالش گذاشتن!
در صورتی که نمیدونستن موقع انتقام هیچوقت روی خوشی نداره!
نمیدونستن موقع شادی کردنشون چند چشم حسود نظاره گرشون بودن...
آخرین ویرایش توسط مدیر: