- Mar
- 226
- 660
- مدالها
- 2
***
"نینا"
با احساس سردرد وحشتناکی چشمهام رو باز کردم که مواجه شد با سوت کشیدن گوشام و تار دیدن همه جا.
هیچی یادم نمیاومد لعنتی!
کمی که گذشت مغزم شروع به فعالیت کرد و یادم اومد چه اتفاقی افتاد!
من!
اسلحه!
خون!
خون!
خون!
باورم نمیشه اونکار رو کردم!
هیچوقت فکر نمیکردم که یه روز بتونم این کار رو انجام بدم.
آه پرحسرتم رو خارج کردم و چشمهام رو توی اتاق ناآشنایی چرخوندم.
خواستم بلند شم که درد خیلی بدی توی پهلوم حس کردم. بیخیال بلند شدن شدم و با چرخوندن چشمهام نگاهم روی سه کله پوک که با شدت داشتن با اون پیرمرد که نمیدونم کیه برخورد میکردن.
- معلوم هست... چه مرگتونه؟
با حالت کاملا پوکر به آدمهای احمق روبروم خیره شده بودم و از طرفی داد و بیدادهای آیسل و لیندا از پشت تلفن رو اعصابم بود.
کم کم فاصله ابروهام پر شد و جاش رو به یه اخم غلیظ داد
با عصبانیت تلفن رو برداشتم و با سرعت گفتم:
- بعداً تماس میگیرم.
و قطع کردم.
با این حرکت ساشا و آوا که فهمیدن اوضاع خیته آروم گرفتن ولی اونا...
آروم آروم داشت صبرم لبریز میشد.
برای همین با عصبانیت داد زدم:
- بسه دیگه کم زر زر کنید، بتمرگید سر جاتون عین آدم حرف بزنید.
با دادی که زدم جوری عین بچه آدم نشستن که انگار نه انگار اینا داشتن داد و بیداد میکردن.
- خب میگفتین!
آوا: دوس دارم خفت کنم!
- فعلا که نمیتونی!
ویلی: معلوم هست چه غلطی داری میکنی؟
- هرچی باشه به خودم مربوطه.
هانا: ممکن بود بمیری!
- هنوز زندم.
آدام : چرا نمیفهمی این کار برای هممون خطر داشت!
- فعلا که چیزی نشده اونا هم فهمیدن نتیجهی حمله به ما چیه.
ساشا: ...
- چرا ساکتی؟
ساشا: چه فایده ای داره وقتی هر چی میگم جوابم رو میدی!
با این حرف نفسم رو عصبی فوت کردم و گفتم:
- چرا اینجاییم؟
هانا: حالت بد بود و اونجا هم چیزی نبود که باهاش بهت کمک کنیم.
با چشمهای عصبیم و خط بین ابروهام با تحکم گفتم:
- فردا برمیگردیم.
آوا: اما نینا...
- اما و اگر نداره باید برگردیم.
ویلی: ولی حالت بده.
- مهم نیست باید زودتر برگردیم و موندنمون اینجا هیچ فایدهای نداره، نمیخوام به رافائل فرصت بدم.
آدام: اما این دیگه به تو مربوط نیست.
با این حرف شوکه شده، گفتم:
- منظورت چیه؟
آدام هم با نگاه سردتر از من گفت:
- این قضیه مربوط به خودمه و شما بچهها حق دخالت ندارید.
با این حرفش و نگاهش دیگه جرعت نکردم ادامه بدم که خودش گفت:
- فعلا مجبوری اینجا بمونی، تا وقتی که زخمت خوب شه و این قضیه هم تا حدی تموم شه.
با حرف آدام رفتم تو فکر، نمیدونستم چیکار کنم از طرفی میدونستم مخالفت باهاش عاقبت خوبی نداره.
هر چی باشه اون رئیس مافیاس.
آدام: برید بیرون میخوام... باهاش صحبت کنم...
با این حرف همه رفتن بیرون و من و آدام موندیم.
آدام: چرا... چرا اینکار رو کردی؟
- وقتی میدونی چرا اینکار رو کردم چرا سوال میپرسی؟
آدام: چون... میخواستم مطمئن شم.
تو سکوت به معنی حرفش فکر میکردم که گفت:
- وقتی کشتیش... چه احساسی داشتی؟
- احساس ضعف!
آدام: چرا؟
- چون اون لعنتی... باید بیشتر از این تقاص پس میداد. اون مرگ... زیادی براش آسون بود.
آدام: میخوام یه سوال بپرسم... چرا اومدی اینجا؟
چیشد که اومدی؟
با این حرف رفتم توی گذشته.
خاطراتی که روبه فراموشی بود.
این به نظرم یه حس قدرته که میتونم هر کی که ناراحتم میکنه رو برای همیشه از قلب و ذهنم پاک کنم.
با طولانی شدن سکوتم نگاهش افتاد به چهرهام برای همین شروع کردم.
- وقتی ۱۶ ساله بودم با خانوادهام سر مشکلات زیادی بحث میکردم.
دیگه طاقت اون خونه رو نداشتم.
ما شهرستان بودیم و تهران پایتخت بود برای همین یه بار برای همیشه از همهشون جدا شدم و رفتم تهران تا کار کنم
آدام که با دقت به حرفهام گوش میداد گفت:
- دوستات چی؟ اونا هم میدونن؟
- نه! هیچکدومشون! اون موقع گفتم مجبورم برای کار برم و تا الان هیچکدومشون نمیدونن چه اتفاقی افتاده.
آدام: باهاشون هنوز در ارتباط هستی؟
- نه! هروقت که بچه ها سوال میپرسیدن جواب سر بالا میدادم.
خب دروغ نگفتم! به جز قسمت کار.
چون من وقتی ۱۸ سالم شد رفتم دانشکده نظامی ولی نمیشد به این بگم که!
- تو چی؟ تو چه بلایی سرت اومده؟
با این حرفم آدام هم توی فکر فرو رفت و گفت:
- نمیدونم از قتل عام رافائل خبر داری یا نه ولی توی اون قتل عام... من تنها کسی بودم که زنده موند!
پدرم رئیس این باند بود و من ۱۴ سالم بود.
وقتی به عمارتمون وارد شد همه مردن و من تنها کسی بودم که جون سالم به در برد.
- یعنی تو تنها وارث کل این خانوادهای؟
آدام: نه این خانواده هیچوقت هیچ وارثی نداشته!
- منظورت چیه؟
آدام: وقتی ۱۳ سالم بود متوجه شدم من فرزند این خانواده نیستم.
مادر واقعیم، خواهرِ پدرم بود که از طرف خانوادهاش طرد شده بود.
بعد مرگش من رو به فرزند خوندگی قبول کرد.
آلبرت همیشه فکر میکرد، میتونه من رو مثل خودش بزرگ کنه ولی من... من با اون فرق داشتم.
شکل مادرم بودم. برای همین با مرگش هیچ مشکلی نداشتم حتی خوشحال بودم که تمام ارث و میراث و مقامش به من رسید ولی چون باید ثابت میکردم که لیاقت این جایگاه رو دارم مجبور شدم ادامه بدم وگرنه من دوست داشتم مکانیک بشم!
کاملا شوکه ی حرفهاش شده بودم با تعجب گفتم:
- یعنی اگه رئیس باند نمیشدی الان باید برای تعمیر ماشینم میاومدم پیشت؟
آدام هم خندهای کرد و سرش رو به معنای آره تکون داد.
با اینکه گفت از مرگ اونا خوشحاله ولی باز حس کردم ناراحته برای همین گفتم:
- هی تو چرا ایتالیایی حرف میزنی؟
یخورده به زبان مادریت احترام بزار.
شوکه گفت:
- چی؟
- بابا انگلیسی حرف بزن من میفهمم.
آدام خنده ای کرد و گفت:
ok -
- حالا شد
توی فکر و افکارم بودم و نمیدونستم چقد توی فکر بودم که خوابم برد.
فقط یه سوال آدام این وسط چیشد؟...
"نینا"
با احساس سردرد وحشتناکی چشمهام رو باز کردم که مواجه شد با سوت کشیدن گوشام و تار دیدن همه جا.
هیچی یادم نمیاومد لعنتی!
کمی که گذشت مغزم شروع به فعالیت کرد و یادم اومد چه اتفاقی افتاد!
من!
اسلحه!
خون!
خون!
خون!
باورم نمیشه اونکار رو کردم!
هیچوقت فکر نمیکردم که یه روز بتونم این کار رو انجام بدم.
آه پرحسرتم رو خارج کردم و چشمهام رو توی اتاق ناآشنایی چرخوندم.
خواستم بلند شم که درد خیلی بدی توی پهلوم حس کردم. بیخیال بلند شدن شدم و با چرخوندن چشمهام نگاهم روی سه کله پوک که با شدت داشتن با اون پیرمرد که نمیدونم کیه برخورد میکردن.
- معلوم هست... چه مرگتونه؟
با حالت کاملا پوکر به آدمهای احمق روبروم خیره شده بودم و از طرفی داد و بیدادهای آیسل و لیندا از پشت تلفن رو اعصابم بود.
کم کم فاصله ابروهام پر شد و جاش رو به یه اخم غلیظ داد
با عصبانیت تلفن رو برداشتم و با سرعت گفتم:
- بعداً تماس میگیرم.
و قطع کردم.
با این حرکت ساشا و آوا که فهمیدن اوضاع خیته آروم گرفتن ولی اونا...
آروم آروم داشت صبرم لبریز میشد.
برای همین با عصبانیت داد زدم:
- بسه دیگه کم زر زر کنید، بتمرگید سر جاتون عین آدم حرف بزنید.
با دادی که زدم جوری عین بچه آدم نشستن که انگار نه انگار اینا داشتن داد و بیداد میکردن.
- خب میگفتین!
آوا: دوس دارم خفت کنم!
- فعلا که نمیتونی!
ویلی: معلوم هست چه غلطی داری میکنی؟
- هرچی باشه به خودم مربوطه.
هانا: ممکن بود بمیری!
- هنوز زندم.
آدام : چرا نمیفهمی این کار برای هممون خطر داشت!
- فعلا که چیزی نشده اونا هم فهمیدن نتیجهی حمله به ما چیه.
ساشا: ...
- چرا ساکتی؟
ساشا: چه فایده ای داره وقتی هر چی میگم جوابم رو میدی!
با این حرف نفسم رو عصبی فوت کردم و گفتم:
- چرا اینجاییم؟
هانا: حالت بد بود و اونجا هم چیزی نبود که باهاش بهت کمک کنیم.
با چشمهای عصبیم و خط بین ابروهام با تحکم گفتم:
- فردا برمیگردیم.
آوا: اما نینا...
- اما و اگر نداره باید برگردیم.
ویلی: ولی حالت بده.
- مهم نیست باید زودتر برگردیم و موندنمون اینجا هیچ فایدهای نداره، نمیخوام به رافائل فرصت بدم.
آدام: اما این دیگه به تو مربوط نیست.
با این حرف شوکه شده، گفتم:
- منظورت چیه؟
آدام هم با نگاه سردتر از من گفت:
- این قضیه مربوط به خودمه و شما بچهها حق دخالت ندارید.
با این حرفش و نگاهش دیگه جرعت نکردم ادامه بدم که خودش گفت:
- فعلا مجبوری اینجا بمونی، تا وقتی که زخمت خوب شه و این قضیه هم تا حدی تموم شه.
با حرف آدام رفتم تو فکر، نمیدونستم چیکار کنم از طرفی میدونستم مخالفت باهاش عاقبت خوبی نداره.
هر چی باشه اون رئیس مافیاس.
آدام: برید بیرون میخوام... باهاش صحبت کنم...
با این حرف همه رفتن بیرون و من و آدام موندیم.
آدام: چرا... چرا اینکار رو کردی؟
- وقتی میدونی چرا اینکار رو کردم چرا سوال میپرسی؟
آدام: چون... میخواستم مطمئن شم.
تو سکوت به معنی حرفش فکر میکردم که گفت:
- وقتی کشتیش... چه احساسی داشتی؟
- احساس ضعف!
آدام: چرا؟
- چون اون لعنتی... باید بیشتر از این تقاص پس میداد. اون مرگ... زیادی براش آسون بود.
آدام: میخوام یه سوال بپرسم... چرا اومدی اینجا؟
چیشد که اومدی؟
با این حرف رفتم توی گذشته.
خاطراتی که روبه فراموشی بود.
این به نظرم یه حس قدرته که میتونم هر کی که ناراحتم میکنه رو برای همیشه از قلب و ذهنم پاک کنم.
با طولانی شدن سکوتم نگاهش افتاد به چهرهام برای همین شروع کردم.
- وقتی ۱۶ ساله بودم با خانوادهام سر مشکلات زیادی بحث میکردم.
دیگه طاقت اون خونه رو نداشتم.
ما شهرستان بودیم و تهران پایتخت بود برای همین یه بار برای همیشه از همهشون جدا شدم و رفتم تهران تا کار کنم
آدام که با دقت به حرفهام گوش میداد گفت:
- دوستات چی؟ اونا هم میدونن؟
- نه! هیچکدومشون! اون موقع گفتم مجبورم برای کار برم و تا الان هیچکدومشون نمیدونن چه اتفاقی افتاده.
آدام: باهاشون هنوز در ارتباط هستی؟
- نه! هروقت که بچه ها سوال میپرسیدن جواب سر بالا میدادم.
خب دروغ نگفتم! به جز قسمت کار.
چون من وقتی ۱۸ سالم شد رفتم دانشکده نظامی ولی نمیشد به این بگم که!
- تو چی؟ تو چه بلایی سرت اومده؟
با این حرفم آدام هم توی فکر فرو رفت و گفت:
- نمیدونم از قتل عام رافائل خبر داری یا نه ولی توی اون قتل عام... من تنها کسی بودم که زنده موند!
پدرم رئیس این باند بود و من ۱۴ سالم بود.
وقتی به عمارتمون وارد شد همه مردن و من تنها کسی بودم که جون سالم به در برد.
- یعنی تو تنها وارث کل این خانوادهای؟
آدام: نه این خانواده هیچوقت هیچ وارثی نداشته!
- منظورت چیه؟
آدام: وقتی ۱۳ سالم بود متوجه شدم من فرزند این خانواده نیستم.
مادر واقعیم، خواهرِ پدرم بود که از طرف خانوادهاش طرد شده بود.
بعد مرگش من رو به فرزند خوندگی قبول کرد.
آلبرت همیشه فکر میکرد، میتونه من رو مثل خودش بزرگ کنه ولی من... من با اون فرق داشتم.
شکل مادرم بودم. برای همین با مرگش هیچ مشکلی نداشتم حتی خوشحال بودم که تمام ارث و میراث و مقامش به من رسید ولی چون باید ثابت میکردم که لیاقت این جایگاه رو دارم مجبور شدم ادامه بدم وگرنه من دوست داشتم مکانیک بشم!
کاملا شوکه ی حرفهاش شده بودم با تعجب گفتم:
- یعنی اگه رئیس باند نمیشدی الان باید برای تعمیر ماشینم میاومدم پیشت؟
آدام هم خندهای کرد و سرش رو به معنای آره تکون داد.
با اینکه گفت از مرگ اونا خوشحاله ولی باز حس کردم ناراحته برای همین گفتم:
- هی تو چرا ایتالیایی حرف میزنی؟
یخورده به زبان مادریت احترام بزار.
شوکه گفت:
- چی؟
- بابا انگلیسی حرف بزن من میفهمم.
آدام خنده ای کرد و گفت:
ok -
- حالا شد
توی فکر و افکارم بودم و نمیدونستم چقد توی فکر بودم که خوابم برد.
فقط یه سوال آدام این وسط چیشد؟...
آخرین ویرایش توسط مدیر: