جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده رمان قلب سرکش من اثر Andia

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Andia با نام رمان قلب سرکش من اثر Andia ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,713 بازدید, 73 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع رمان قلب سرکش من اثر Andia
نویسنده موضوع Andia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"نینا"
با احساس سردرد وحشتناکی چشم‌هام رو باز کردم که مواجه شد با سوت کشیدن گوشام و تار دیدن همه جا.
هیچی یادم نمی‌اومد لعنتی!
کمی که گذشت مغزم شروع به فعالیت کرد و یادم اومد چه اتفاقی افتاد!
من!
اسلحه!
خون!
خون!
خون!
باورم نمی‌شه اونکار رو کردم!
هیچوقت فکر نمی‌کردم که یه روز بتونم این کار رو انجام بدم.
آه پرحسرتم رو خارج کردم و چشم‌هام رو توی اتاق ناآشنایی چرخوندم.
خواستم بلند شم که درد خیلی بدی توی پهلوم حس کردم. بیخیال بلند شدن شدم و با چرخوندن چشم‌هام نگاهم روی سه کله پوک که با شدت داشتن با اون پیرمرد که نمی‌دونم کیه برخورد می‌کردن.
- معلوم هست...‌‌ چه مرگتونه؟
با حالت کاملا پوکر به آدم‌های احمق روبروم خیره شده بودم و از طرفی داد و بیدادهای آیسل و لیندا از پشت تلفن رو اعصابم بود.
کم کم فاصله ابروهام پر شد و جاش رو به یه اخم غلیظ داد
با عصبانیت تلفن رو برداشتم و با سرعت گفتم:
- بعداً تماس می‌گیرم.
و قطع کردم.
با این حرکت ساشا و آوا که فهمیدن اوضاع خیته آروم گرفتن ولی اونا...
آروم آروم داشت صبرم لبریز می‌شد.
برای همین با عصبانیت داد زدم:
- بسه دیگه کم زر زر کنید، بتمرگید سر جاتون عین آدم حرف بزنید.
با دادی که زدم جوری عین بچه آدم نشستن که انگار نه انگار اینا داشتن داد و بیداد می‌کردن.
- خب می‌گفتین!
آوا: دوس دارم خفت کنم!
- فعلا که نمی‌تونی!
ویلی: معلوم هست چه غلطی داری می‌کنی؟
- هرچی باشه به خودم مربوطه.
هانا: ممکن بود بمیری!
- هنوز زندم.
آدام : چرا نمی‌فهمی این کار برای هممون خطر داشت!
- فعلا که چیزی نشده اونا هم فهمیدن نتیجه‌ی حمله به ما چیه.
ساشا: ...
- چرا ساکتی؟
ساشا: چه فایده ای داره وقتی هر چی می‌گم جوابم رو می‌دی!
با این حرف نفسم رو عصبی فوت کردم و گفتم:
- چرا اینجاییم؟
هانا: حالت بد بود و اونجا هم چیزی نبود که باهاش بهت کمک کنیم.
با چشم‌های عصبیم و خط بین ابروهام با تحکم گفتم:
- فردا برمی‌گردیم.
آوا: اما نینا...
- اما و اگر نداره باید برگردیم.
ویلی: ولی حالت بده.
- مهم نیست باید زودتر برگردیم و موندنمون اینجا هیچ فایده‌ای نداره، نمی‌خوام به رافائل فرصت بدم.
آدام: اما این دیگه به تو مربوط نیست.
با این حرف شوکه شده، گفتم:
- منظورت چیه؟
آدام هم با نگاه سردتر از من گفت:
- این قضیه مربوط به خودمه و شما بچهها حق دخالت ندارید.
با این حرفش و نگاهش دیگه جرعت نکردم ادامه بدم که خودش گفت:
- فعلا مجبوری اینجا بمونی، تا وقتی که زخمت خوب شه و این قضیه هم تا حدی تموم شه.
با حرف آدام رفتم تو فکر، نمی‌دونستم چیکار کنم از طرفی می‌دونستم مخالفت باهاش عاقبت خوبی نداره.
هر چی باشه اون رئیس مافیاس.
آدام: برید بیرون می‌خوام... باهاش صحبت کنم...
با این حرف همه رفتن بیرون و من و آدام موندیم.
آدام: چرا... چرا اینکار رو کردی؟
- وقتی می‌دونی چرا اینکار رو کردم چرا سوال می‌پرسی؟
آدام: چون... می‌خواستم مطمئن شم.
تو سکوت به معنی حرفش فکر می‌کردم که گفت:
- وقتی کشتیش... چه احساسی داشتی؟
- احساس ضعف!
آدام: چرا؟
- چون‌ اون لعنتی... باید بیشتر از این تقاص پس می‌داد. اون مرگ... زیادی براش آسون بود.
آدام: می‌خوام یه سوال بپرسم... چرا اومدی اینجا؟
چی‌شد که اومدی؟
با این حرف رفتم توی گذشته.
خاطراتی که روبه فراموشی بود.
این به نظرم یه حس قدرته که می‌تونم هر کی که ناراحتم می‌کنه رو برای همیشه از قلب و ذهنم پاک کنم.
با طولانی شدن سکوتم نگاهش افتاد به چهره‌ام برای همین شروع کردم.
- وقتی ۱۶ ساله بودم با خانواده‌ام سر مشکلات زیادی بحث می‌کردم.
دیگه طاقت اون خونه رو نداشتم.
ما شهرستان بودیم و تهران پایتخت بود برای همین یه بار برای همیشه از همه‌شون جدا شدم و رفتم تهران تا کار کنم
آدام که با دقت به حرف‌هام گوش می‌داد گفت:
- دوستات چی؟ اونا هم می‌دونن؟
- نه! هیچکدومشون! اون موقع گفتم مجبورم برای کار برم و تا الان هیچکدومشون نمی‌دونن چه اتفاقی افتاده.
آدام: باهاشون هنوز در ارتباط هستی؟
- نه! هروقت که بچه ها سوال می‌پرسیدن جواب سر بالا می‌دادم.
خب دروغ نگفتم! به جز قسمت کار.
چون من وقتی ۱۸ سالم شد رفتم دانشکده نظامی ولی نمی‌شد به این بگم که!
- تو چی؟ تو چه بلایی سرت اومده؟
با این حرفم آدام هم توی فکر فرو رفت و گفت:
- نمی‌دونم از قتل عام رافائل خبر داری یا نه ولی توی اون قتل عام... من تنها کسی بودم که زنده موند!
پدرم رئیس این باند بود و من ۱۴ سالم بود.
وقتی به عمارتمون وارد شد همه مردن و من تنها کسی بودم که جون سالم به در برد.
- یعنی تو تنها وارث کل این خانواده‌ای؟
آدام: نه این خانواده هیچوقت هیچ وارثی نداشته!
- منظورت چیه؟
آدام: وقتی ۱۳ سالم بود متوجه شدم من فرزند این خانواده نیستم.
مادر واقعیم، خواهرِ پدرم بود که از طرف خانواده‌اش طرد شده بود.
بعد مرگش من رو به فرزند خوندگی قبول کرد.
آلبرت همیشه فکر می‌کرد، می‌تونه من رو مثل خودش بزرگ کنه ولی من..‌. من با اون فرق داشتم.
شکل مادرم بودم. برای همین با مرگش هیچ مشکلی نداشتم حتی خوشحال بودم که تمام ارث و میراث و مقامش به من رسید ولی چون باید ثابت می‌کردم که لیاقت این جایگاه رو دارم مجبور شدم ادامه بدم وگرنه من دوست داشتم مکانیک بشم!
کاملا شوکه ی حرف‌هاش شده بودم با تعجب گفتم:
- یعنی اگه رئیس باند نمی‌شدی الان باید برای تعمیر ماشینم می‌اومدم پیشت؟
آدام هم خنده‌ای کرد و سرش رو به معنای آره تکون داد.
با اینکه گفت از مرگ اونا خوشحاله ولی باز حس کردم ناراحته برای همین گفتم:
- هی تو چرا ایتالیایی حرف می‌زنی؟
یخورده به زبان مادریت احترام بزار.
شوکه گفت:
- چی؟
- بابا انگلیسی حرف بزن من می‌فهمم.
آدام خنده ای کرد و گفت:
ok -
- حالا شد
توی فکر و افکارم بودم و نمی‌دونستم چقد توی فکر بودم که خوابم برد.
فقط یه سوال آدام این وسط چی‌شد؟‌...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"آیسل"
بعد از خوردن صبحونه با زویا و لیندا داشتیم به طبقه بالا می‌رفتیم که یهو دنیل گفت:
- امیر کو؟
سعی کردم خودم رو آروم کنم و یه جورایی خونسرد باشم.
مارکو انگار خیلی گشنه بود چون تند تند غذا می‌خورد و بیخیال گفت:
- نمی‌دونم از دیروز تا حالا ندیدمش.
اما دنیل ولکن نبود.
دنیل: برید دنبالش باید برگرده سرکارش.
سگ اخلاق هم بدون ذره‌ای تغییر باشه‌ای گفت و رفت.
ما هم رفتیم طبقه بالا.
زویا: حواستون رو جمع کنید، این پیترو بعید می‌دونم کوتاه بیاد.
- حواسمون هست.
زویا: فعلا نمی‌خواد برای سرگرد گزارش بفرستی.
لیندا: باشه
همه اومدیم اتاق من.
- به نظرت برم اتاق نینا لباس‌هاش رو بردارم می‌فهمه؟
لیندا: اگه می‌خوای گردنت رو بشکونه چرا که نه؟
زویا: راستی خبری ازش ندارین؟
- خسته نباشی دلاور بهوش اومد.
زویا: چی؟
لیندا: دیروز بهوش اومده بود.
زویا: چرا بهم نگفتی؟
لیندا: با کاری که دیروز کردی مجال دادی؟
زویا: ببند بابا اه.
- باید بریم بهشون سر بزنیم و در اطلاع تمام ماجرا قرارشون بدیم.
لیندا: باشه من می‌رم عمارت آدام.
زویا: خیلی خب فقط عادی رفتار کنید.
یادتون نره ما هم دیروز توی محوطه بودیم.
- باشه بابا آسفالتمون کردی حالا گمشید بیرون می‌خوام استراحت کنم.
لیندا: شات آپ بابا.
وقتی رفتن بیرون لباسم رو عوض کردم و یه دوش آب گرم گرفتم.
واقعا این حموم چه نعمت بزرگی بود.
روی تخت دراز کش افتاده بودم و به دیروز و اتفاقی که افتاد فکر می‌کردم ، یعنی آخرش چی می‌شه؟...

***
"لیندا"
بعد از پوشیدن لباسم به سمت گاراژ رفتم و با دیدن آندرا از روی بی‌حوصلگی چرخی به چشم‌هام دادم و سعی کردم بی‌تفاوت باشم.
ولی اون کوتاه نیومد و محکم بازوم رو گرفت.
ولی کیه که کوتاه بیاد.
با همون فنونی که خودش یادم داد چنان دستش رو پیچوندم که آه از نهادش بلند شد.
- چی می‌خوای؟
آندرا: کجا داری می‌ری؟
- به تو ربطی نداره!
دستش رو ول کردم چون فکر کنم زیادی کبود شده بود!
آندرا: خودت خوب می‌دونی باید برام توضیح بدی.
- گفتم به تو ربطی نداره! واضح بود؟
آندرا: می‌ری عمارت آدام؟
- وقتی می‌دونی کجا می‌رم پس ببند دهنت رو.
بدون توجه به آندرا سوار ماشین شدم.
داشتم از گاراژ خارج می‌شدم که از آیینه‌ی بغل دیدمش که چطور دور شدن ماشینم رو تماشا می‌کنه.
سعی کردم تمام خونسردیم رو حفظ کنم و نسبت بهش بی‌توجه باشم.
کل مسیر به این فکر می‌کردم که اگه به هانا و نینا بگم چقدر احتمال مرگمون هست!
با رسیدن به عمارت، ماشین رو به دست یکی از اون غول تشن‌ها دادم و وارد شدم.
با دیدن آوا بغلش کردم که جا خورد و گفت:
- صبر کن چی‌شد؟
هانا هم با دیدنم گفت:
- تو کی اومدی؟ چرا اومدی؟
- گفتم که اگر کار واجبی پیش بیاد باید هم رو ببینیم تازه می‌خوام نینا هم ببینم.
هانا: آهان باشه دنبالم بیا.
با هانا و آوا به جایی که اتاق نینا بود رفتیم.
- خب چطوره؟ خوبه؟
آوا: چرا بد باشه؟ انتقام خودش رو گرفت، هیچکاری نمی‌کنه ، بهترین غذا رو می‌خوره و ۲۴ ساعته هم در حال استراحته.
هانا: نه که توی بیچاره گشنه می‌مونی!
آوا: هوی!
هانا: تو کُلات!
به جر و بحث این دو تا می‌خندیدم که آدام و ساشا و ویلی هم پیداشون شد.
ویلی: هی سلام خوب شد که اومدی!
- ممنون
آدام: اتفاق خاصی که نیوفتاده؟
- نه دیروز یه آتیش سوزی کوچیک داشتیم ، بقیه‌اش هم حله!
هانا: آتیش سوزی؟!
- چیزی نبود انبار بخاطر سرکه و فندک آتیش گرفته بود مهم نیست، نینا کجاس؟
ویلی: توی اتاقشه.
آوا: خبری از آدم های رافائل نیست؟
- فعلا که چیزی گیر نیاوردیم فعلا کاری ندارن البته فعلا!
آوا: منم جای اونا بودم فعلا یه مدت آفتابی نمی‌شدم.
ساشا که گوش می‌داد به انگلیسی گفت:
- چقدر تو احمقی!
خب طبیعتا اتفاق خوبی نیوفتاد چون فکر نمی‌کرد ما انگلیسی بلد باشیم و یه جورایی قبر خودش رو کند.
آوا: چی زر زدی؟
ساشا با تعجب گفت:
- چی؟
آدام : اوپس ساری، یادم رفت بگم اینا انگلیسی بلدن!
ویلی: تبریک می‌گم ساشا اون دنیا خوش بگذره.
ساشای بیچاره هم که فهمید چه گندی زده فقط دنبال این بود یه طوری دَر بِره.
- خیلی خب نینا کجاس؟ می‌خوام ببینمش.
هانا: دنبالم بیا.
با هانا و آوا رفتیم اتاق نینا، البته بعد کتکی که ساشا خورد!
با دیدن نینا بغلش کردم و گفتم:
- چطوری روانی؟ آخه این چه کاریه می‌کنی؟
نگفتی می‌میری؟
نینا: یواش، یواش بزار برسی بعد.
- ببند بابا
هانا: خب لیندا بگو ببینم قضیه‌ی آتیش سوزی چیه؟
- اول در رو ببند تا بگم.
بعد اینکه همه نشستیم شروع کردم به تعریف کردن
- گوش‌کن قشنگ اولش اینکه فعلا مجبوریم با سرگرد قطع ارتباط کنیم دلیلش هم الان خودتون می‌فهمید.
و شروع کردم به تعریف کردن ماجرای اصلی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"زویا"
(فلش بک)
حس کردم یه جسم سرد روی سرمه و بعدش...
امیر: پس درست حدس زده بودم، یالا زود باش بلند شو.
آروم آروم بلند شدم و بهش نگاه کردم، عوضی لعنتی حق داشتم ازش بدم بیاد.
امیر: خیلی بد می‌شه اگر دنیل گیرت بیاره.
می‌دونی چه اتفاقی می‌اوفته؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- فکرنکنم بدتر از اتفاقی باشه که قراره سرت بیارم.
بعید می‌دونم خیلی باهوش باشی بگو ببینم چطور فهمیدی؟
امیر: فکر نمی‌کردم انقدر خوش شانس باشم که بتونم توی یه اتفاق غیر منتظره و ناخودآگاه بشناسمتون،
خیلی بی احتیاطیه!
تصور هم نمی‌کردی که توی یه مهمونی شناخته بشی؟
توی نامزدی دوستت ملیکا خیلی راحت دیدمت، توی حیاط و بعدش وقتی آرشام گفت اونا دوستای پلیس ملیکان خیلی جا خوردم!
ابروهام از تعجب بالا پرید
چی؟؟؟؟
با تعجب گفتم:
- آرشام؟ منظورت چیه؟ زودباش لعنتی بگو ببینم.
امیر: آروم، آروم، آرشام دوست قدیمیه منه، وقتی رفتم ایران دیدم داره از دوست‌های خطرناک همسر دوست داشتنیش صحبت می‌کنه‌، وقتی گفت دقیقا کیه خیلی جا خوردم.
- بعید می‌دونم به دنیل گفته باشی!
امیر: متاسفانه نمی‌دونستم چطوری ثابت کنم، فقط منتظر یه فرصت بودم.
- نمی‌تونی قِسِر در بری.
امیر: اشتباهت همین جاست!
تو و دوستات قرار نیست جون سالم به در ببرید.
اوه خدای من خیلی دلم برای اون لیندا یا آیسل بیچاره می‌سوزه، میدونی اگه پیترو بفهمه دختر مورد علاقه‌اش پلیسه چی می‌شه؟ اصلا اتفاق خوبی نمی‌افته!
- تو خواب ببینی بزارم از اینجا زنده در بری!
امیر: ای کاش می‌تونستی!
اسلحه‌اش رو مسلح کرد و نشونه گرفت!
یعنی این آخرشه؟
چشم‌هام رو بستم و آماده شلیک گلوله و در آخر مرگ بودم اما.......
صبرکن گلوله شلیک شد اما چرا من هیچی حس نمی‌کنم؟
آروم چشم‌هام رو باز کردم و اولین کسی رو که دیدم آیسل بود.
آروم به پایین پام نگاه کردم که امیر رو غرق در خون دیدم.
هنگ کرده به آیسی و اسلحه دستش نگاه کردم.
بعد از اینکه به خودم اومدم پیش امیر نشستم که آیسل هم نشست کنارم.
- چه گندی زدی؟؟؟
آیسل: مجبور بودم وگرنه اون دنیا داشتی با عزرائیل ملاقات می‌کردی.
- از کجا فهمیدی اینجام؟
آیسل: وقتی یه اتفاق مهم می‌افته و تو نیستی یعنی داری کار مهم‌تری انجام می‌دی.
دیدمت اومدی اینجا!
- اینو بیخیال الان با این چیکار کنیم؟
آیسل: نمی‌دونم! نمی‌تونیم بریم بیرون و همینطوری ولش کنیم.
با سردرگمی به اطراف نگاه می‌کردم که آیسل گفت:
-هی نگاه کن اونجا یه دَره!
- کمک کن بلندش کنیم باید ببریمش.
آیسل: اول بزار با یه چی ببندیمش نباید خونی بشی.
- باشه
با آیسل یه کم دور و اطراف رو گشتیم تا بالاخره یه چند دست پارچه و پتو پیدا کردیم و کامل پتو پیچش کردیم و بلندش کردم.
- به نفعته راه خروج رو پیدا کنی وگرنه خودتم کنار این می‌خوابی.
آیسل: خفه شو خوبه نجاتش دادم!
راه انگار یه راه مخفی بود ، بعد کمی راه رفتن و باز کردن یه در به بیرون عمارت رفتیم.
- اینجا دیگه کجاست؟
آیسل: نمی‌دونم!
یه کم جلوتر که رفتیم آیسل گفت:
- گوش کن صدای آب می‌یاد فکر کنم تو قسمت شرقی هستیم.
- باشه بیا بریم جلوتر باید خاکش کنیم.
آیسل: شوخیت گرفته؟ چطوری؟
- نمی‌دونم ، نمی‌دونم.
- نگاه کن اونجا یه چاله‌اس!
- بریم
نزدیک چاله شدیم که حضور چاله یکم عجیب بود.
آیسل: می‌دونم برای چیه، دیروز یکی از افراد و کشتن.
- پس فعلا همینجا دفنش می‌کنیم.
آیسل: شک میکنن.
- نظر بهتری داری؟
آیسل: آره صبر کن....، اونجا رو می‌بینی یه محله برای سوختن زباله هاست. می‌ندازیمش اونجا،... ببین دارن روشنش می‌کنن زود باش
با آیسل به سمت همون محل رفتیم و جنازه رو‌ انداختیم بین زباله ها!
- اه کتم بوی خون گرفته.
کت چرمم پیش جنازه انداختم و بقیه زباله‌ها هم ریختیم روش.
نینا بفهمه زندم نمی‌زاره.
آیسل: زود باش باید برگردیم وگرنه شک‌ می‌کنن.
- بریم
با آیسل به سرعت رفتیم سمت عمارت‌، که خداروشکر اون محل یه جایی نزدیک در بود برای همین نمی‌دونستن دقیقا کجا رفتیم.
موقع برگشت هیچکس شک نکرد البته اگه جکِ فضول رو نادیده بگیریم.

(پایان فلش بک)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"لیندا"
با تموم شدن حرفم قشنگ حس کردم نینا رفت تو کما هانا هم کم کم داشت عین آفتاب پرست‌ها تغییر رنگ می‌داد.
آوا زیاد عادی نیست؟
نینا: عامم ببخشید یه لحظه بزار مرور کنیم... شما انبار و فرستادید رو هوا، یه نفر و فرستادید اون دنیا و الان تمرکیدی جلوی من؟؟
کَر شدن گوشام رو قشنگ حس کردم.
- آروم باش همه چی حله!
هانا: آره فقط امیر مرد و من نتونستم انتقامم رو ازش بگیرم و دوربین ها هم همه چی رو ثبت کردن.
- نترس اونروز دوربین‌ها رفته بودن برای تعمیر!
آوا: شانس آوردید واقعا!
- می‌دونم برای همین باید مواظب باشیم
نینا: اون دوتا؟
- خوبن
نینا: کار مهمت پس این بود؟
- آره اومدم ببینم چیکار کنیم؟
یعنی خدایی کارد می‌زدی خونشون در نمی‌اومد.
نینا کمی فکر کرد و گفت:
- خب توی عمارت بمونید همه چی رو یادداشت کن و بعدا باید گزارش بدیم.
آوا تو هم برگرد عمارت.
آوا: چی؟ برای چی؟
نینا: باید برگردی!
آوا: عمرا!
نینا: با من بحث نکن من فعلا خودم نمی‌تونم برگردم.
هانی هم باید پیشم بمونه و کمکم کنه ولی تو باید برگردی، بچه‌ها تنهان.
آوا: آخه...
نینا: آوا!
آوا: باشه، فقط زور بگو اه!
هانا: پس جمع کنید و زودتر برید.
- باشه
با آوا زود وسایل رو جمع کردیم و راه افتادیم سمت عمارت ولی نمی‌دونم دقیقه‌ی آخر ساشا چی به آوا گفت ولی من می‌فهمم...
"آیسل"
به شدت از خواب پریدم، نمی‌تونستم مرگ امیر رو از یاد ببرم.
وقتی بلند شدم خیس عرق بودم، اه چندشم شد!
دوباره پریدم حموم و فوری اومدم بیرون و بعد اینکه لباسم رو عوض کردم رفتم طبقه پایین که با دیدن آوا و لیندا جا خوردم.
نکنه باز هم خوابم؟ چشم‌هام رو مالیدم و با دقت بیشتری زل زدم ولی با فهمیدن اینکه نه واقعا آواست تا پایین پرواز کردم و محکم پریدم بغلش.
- وای کجا بودی دیوونه؟؟؟
آوا: آروم، آروم خفه شدم آیسی!!!
- درد اصلا لیاقت مهربونی نداری.
آوا: ببند بابا
و دوباره بغلم کرد...
( ما کلا با خودمون هم نمی‌دونیم چند، چندیم.
پس زیاد درگیر رفتار‌های ما نشید)
لیندا با دیدن ما بی‌حوصله گفت:
- اگر عشق بازیتون تموم شد برید اتاقتون!
با خنده رفتیم بالا سمت اتاق من
- خب خب بگو ببینم چه خبر؟
آوا: هیچی خبر خاصی نبود.
- واه پس چرا اونجا بودی؟
آوا: بابا کلا پنج روز عمارت آدام بودم، خبر تازه‌ای نیست.
- مطمئنی؟
- بله، راستی لیندا گفت چی‌شده تو الان خوبی؟
- آره بابا سالمم
آوا: زیاده روی کردید.
- مجبور بودیم، اه لعنتی نمی‌تونم صحنه‌ی سوختنش رو از یاد ببرم.
آوا: مطمئنی مرده بود؟
- آره نفس نمی‌کشید.
آوا: باشه
- الان می‌خوای چیکار کنی؟
آوا: خسته‌ام شایدم رفتم تراس.
- باشه مواظب خودت باش، دلم برات تنگ شده بود روانی
آوا: منم! من می‌رم بیرون تو هم برو یه کاری بکن بیکار نباش.
- باید برم یسری اطلاعاتو چک کنم
آوا: پس منم میرم
- اوکی
با رفتن آوا منم بلند شدم و به سمت پشت باغ رفتم.
با دیدن دَرِ مورد نظرم آروم بازش کردم و وارد شدم.
با دیدن پیترو که سخت مشغول کار بود بلند گفتم:
- سلام!
اما اون فقط یه نگاه چپ انداخت.
واه مریضه بچه!
آروم، آروم نزدیکش شدم و کنارش ایستادم و خیلی مظلوم لب زدم:
- کاری هست بتونم انجام بدم؟
آروم نگاهم کرد، نگاهش دیگه اون رنگ سرد و مغرور سابق رو نداشت، تو چشم‌هاش نگاه کردم که نگاهش رو گرفت.
متعجب بهش نگاه می‌کردم که دستم رو کشید و گفت:
- بیا اینجا کاری هست...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"آوا"
آروم به سمت تراس می‌رفتم.
با برگشتن دوباره ام به اینجا باز هم بهم ریخته بودم.
سردرگم رفتم و روی تراس ایستادم.
یاد آخرین حرف ساشا افتادم....
*ساشا: یادت نره دیگه هیچوقت قرار نیست خاطرات گذشته رو مرور کنی*
آه پر حسرتم و رو بیرون دادم و به آسمون خیره شدم که حس کردم کسی کنارمه.
به کنارم نگاه کردم که کارلو رو دیدم.
جا خوردم و سعی کردم بی‌تفاوت باشم که گفت:
- چرا اینجایی؟
- باید جواب پس بدم؟
کارلو: زود برگشتی.
- این هم به تو ربطی نداره!
کارلو: یه سوال دارم ، تو... از... من... بدت می‌یاد؟
- توقع داری عاشقت باشم؟
کارلو: می‌شه باشی؟
شوکه برگشتم و نگاهش کردم که گفت:
- می‌شه حسمون دو طرفه باشه؟
خیلی سعی کردم بغضم رو قورت بدم برای همین گفتم:
- نه به هیچ وجه!
کارلو: چرا؟
- چون دوست ندارم؟
کارلو: آوا...
- تمومش کن
کارلو: ولی من نمی‌تونم!
- چه جالب ولی من می‌تونم!
یهو عصبی شد دستم رو گرفت و بعدش...
(آهنگ the heart wants it want از selena gomez رو پِلی کنید)
چشم هام چهار تا شده بود.
هنگ کرده بودم، بعد چند لحظه مغزم شروع به پردازش کرد و محکم هولش دادم و انداختمش روی زمین.
- چطور به خودت جرعت دادی همچین کاری کنی؟ هان؟؟؟ فکرکردی چون دوستم داری می‌تونی هر غلطی دلت خواست انجام بدی ؟ فکر کردی کی هستی؟؟ هنوز یک ماه از مرگ تلما نگذشته و توی عوضی...، ازت متنفرم، متنفر...
با سرعت به سمت پایین رفتم و خودم رو توی اتاق حبس کردم.
اشکام به شدت روی صورتم می‌ریخت و عصبیم می‌کرد
من نباید گریه کنم نباید...
با شنیدن صدای در فوری خودم رو جمع و جور کردم و در رو باز کردم.
با دیدن زویا دلتنگ بغلش کردم.
- دلم برات تنگ شده بود
زویا: منم
- چیزی شده؟
زویا: هیچی فقط اومدم بگم نگران نباش فردا هانی می‌یاد
- چی؟ چطور؟
زویا: آدام با رافائل قرار داره.
هانی می‌یاد ولی نینا می‌مونه فعلا!
- خیلی خوبه که
زویا: اوهوم فقط یه سوال، چیزی بین نینا و...؟
- تقریبا
زویا: مشکل جدید
- نگران نباش از پسش برمی‌یاد.
زویا: امیدوارم! خب از اتفاقات اونجا بگو؟
شروع کردم به تعریف کردن اتفاقات افتاده.
از حرکات آدام و دیوونه بازی‌های نینا و کرم ریزی‌های ویلی و اینکه چه کتکی به ساشا زدم، همه چی عالی بود! همه چی! بهترین خاطره‌ی هممون بود.
همه چی عالی پیشرفته بود فقط ای کاش حواسم رو بیشتر جمع می‌کردم تا این حرف‌ها رو جلوی هر کسی نمی‌زدم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"نینا"
قرار بود آدام بره سر قرار و هانا هم زودتر بر گرده به عمارت ولی مگه می‌شد بیرونش کرد، به زور هلش دادم...
- گمشو تو دیگه
هانا: آخه من چرا باید انقدر زود برم؟
ویلی: تا به دنیل بگی.
هانا: خب چرا خودت نرفتی؟
ویلی: برو دیگه کمتر غر بزن!
هانا: شما لال اه...
با خنده از هانا فاصله گرفتم و به سمت اتاق آدام رفتم.
بدجور درگیر شده بود انگار آماده‌ی هر اتفاقی بود...
- اجازه هست؟
آدام: هان؟ آها بیا تو!
- درگیر چی هستی؟
آدام: بچه‌ها یه سری اطلاعات از قرار های جدیدش آوردن. این موش کور آخر کار دست هممون می‌ده.
- خطریه؟
آدام: تقریبا
توی فکر بودم، شاید به زبون نمی‌آورد ولی معلوم بود به خاطر حرکت من کارش سخت‌تر شده بود.
توی فکر بودم که دستم رو گرفت و گفت:
- اتفاقی افتاده؟
- ها؟ نه هیچی.
آدام: مطمئنی؟
- آره
آدام: باشه، راستی توی عمارت منتظرم بمون
- چرا؟
آدام: خب... راستش اه نپرس می‌فهمی خودت.
متعجب بهش نگاه کردم که یه خنده‌ی مسخره کرد. خواستم ادامه بدم که صدای وحشتناکی اومد....
همه جارو تار می‌دیدم، گوش‌هام سوت می‌کشید.
نمی‌دونم چی‌شد فقط فهمیدم یکی دستم رو گرفت و بعدش کشید بیرون.
وقتی به خودم اومدم دیدم آدام دستم رو گرفته و تکون می‌ده.
آدام: هی زود باش وقت نداریم!
- چه... اتفاقی افتا...
ویلی: پلیس‌های لعنتی حمله کردن.
- چی؟
آدام: گوش کن، هی حواست رو بده به من!
نگاهم رو به آدام دادم که گفت:
- با هم می‌ریم بیرون اگه تونستیم فرار کنیم که هیچی اگه نه تو باید بری.
- ولی تو؟
آدام: باید بری! خیلی خب آماده‌ای؟
گیج نگاهم رو اطراف دادم که بلند داد کشید:
- آماده‌ای؟
به ناچار سرم رو تکون دادم که تا سه شمرد و دویدیم.
گلوله‌ها پشت سرمون می‌اومد...
به درخت توی حیاط تکیه دادیم که گفت:
- تو این کوله اطلاعات جدیده، یادت نره بدیش دست پلیس.
- آ... آدام!
آدام: باید بری‌.
- ولی تو؟
آدام: گفتم برو، برو قایم شو نزار بگیرنت.
نمی‌تونستم فرار کنم چون منم پلیس بودم ولی این عملیات توی برنامه نبود!
به ناچار و با بغض دویدم به سمت پشت عمارت.
آدام و ویلی هم شلیک می‌کردن.
ساشا تیر خورده بود و ممکن نبود چی بشه.
ناباور به صحنه‌ی روبروم نگاه کردم یعنی تموم شد؟
همشون دستگیر شده بودن نمی‌تونستم گریه نکنم.
جلوی دهنم رو گرفتم تا صدام رو کسی نشنوه.
خواستم بلند شم که نگاهم به چیزی برخورد کرد...
چی؟ امکان نداره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"زویا"
با آوا و آیسل و لیندا توی حیاط داشتیم حرف می‌زدیم و منتظر هانا بودیم که صدای ماشین اومد و هانا پیاده شد.
خنده‌ای به خاطر قیافه‌ی مسخره‌ی هانی کردم و بغلش کردم.
- باز چه مرگته؟
هانی: نینا بیشعور منو به زور فرستاد ولی خودش نیومد.
آیسل: اوخی نامزدت دکت کرد؟
هانا: لال بمیر، چند روز نبودم پس گردنی نخوردی واسه من دُم در آورده.
آیسل: غلط اضافی نکنا!
به جر و بحثاشون که نیومده شروع شده بود، می‌خندیدم که دیدم جَک از بیرون اومد تو و فوری پیچید توی یکی از راه‌ها.
نمی‌دونم چیکار کرده ولی اصلا حس خوبی ندارم، با اومدن دنیل خودمون رو جمع و جور کردیم و هانا هم شوت کردیم جلو.
دنیل: خب خبر جدید؟
هانا: رافائل با آدام یه قرار ملاقات گذاشته، می‌خواد ببینتش
دنیل: خب؟
هانا: امروز می‌ره پیشش.
دنیل: خیلی خب دوستت کجاست؟
هانا: نگهش داشتن اونجا چون باید به یه سری مسائل می‌رسیدن.
همینطوری داشتیم به نوبت گزارش رد می‌کردیم که صدای جیغ لاستیک‌های ماشین یکی اومد.
با تعجب برگشتیم که نینا رو با یه قیافه ی غضبناک دیدیم.
متعجب زیر لب اسمش رو گفتم که با همون چهره‌ی ترسناکش از ماشین پیاده شد.
پیاده شدنش همانا و اومدن جک هم همانا.
دنیل هم که تعجب کرده بود گفت:
- چی‌شده؟
اما نینا ترسناک‌تر از قبل به جک زل زد و تا بخوایم کاری کنیم چنان با خشاب اسلحه‌اش زد توی فکش که همه شوکه شدیم.
جک به شدت پرت شد زمین و نینا هم اسلحه‌اش رو سمتش گرفت.
مارکو و ساموئل هم سمت نینا نشونه رفتن یعنی چی‌شده؟همه شوکه شده بودیم.
دنیل که به نظر عصبی شده بود گفت:
- گفتم چی‌شده؟
نینا که هنوز هم عصبی بود گفت:
- این آدم که ادعا می‌کنه دوست ماست، به خاطر منافع شخصیش پلیس رو فرستاده عمارت آدام تا اونا رو دستگیر کنن.
این عوضی به خاطر زنده موندنش با رافائل همکاری کرده.
ابروهام بیشتر از این قدرت بالا رفتن نداشتن. چی؟؟
دنیل که انگار کم کم داشت باورش می‌شد، ترسناک به جک زل زد و گفت:
- تو لوش دادی؟
جک: من... من فقط خواستم خط...
دنیل: گفتم تو بودی؟
جک: آ... اه آره
دنیل: بُکشش
ساموئل: چی؟
دنیل: من به خائن نیازی ندارم!
مارکو: اما رئیس، اون جکه!
دنیل: هرکی که باشه زود باش بکشش.
با ترس زل زدیم به نینا که بدون هیچ رحمی به جک نگاه می‌کرد، نه، نه اون نباید اینکار رو بکنه، نه!!!!
تا به خودمون بیایم جک مرده بود و نینا با اسلحهِ دستش، روبه‌روش بود، توی خلاء بودم باورم نمی‌شد!
دنیل : جنازش رو بسوزونید.
بعد اون حرف دنیل رفت و بعدش نینا ولی ماها...
حتی پیترو هم توی شوک بود و ساموئل آروم کنار جنازه‌ی دوستش نشست و با صدای آرومی گفت:
- به... به افراد بگو... بیان... ببرنش!
شب شده بود و همه توی اتاقاشون بودن.
هممون توی شوک اتفاق پیش اومده بودیم و کسی حرفی نمی‌زد.
آه پر حسرتم رو خارج کردم و از پنجره به بیرون خیره شدم.
نینا واقعا فرق کرده بود، ترسناک تر و بی‌رحم تر شده بود. هیچکس فکرش رو نمی‌کرد اینطوری بشه.
آروم بلند شدم و بعد عوض کردن لباسم به سمت اتاق نینا رفتم که آوا رو هم دیدم.
- سلام
آوا: سلام، تو هم توی فکر بودی؟
- تو نبودی؟
آوا: چرا بودم، باید باهاش حرف بزنیم.
- می‌دونم واسه همین اومدم.
داشتم با آوا حرف می‌زدم که بقیه هم اومدن.
- سلام چیزی شده؟
هانا: نه... یعنی... آره تقریبا می‌خوایم بدونیم دقیقا چه اتفاقی افتاده؟
- پس بریم پیشش چون این سوال منم هست.
آروم تقه‌ای به در زدم و با شنیدن صدای نینا وارد شدیم که دیدیم روی تخت نشسته و به روبه‌روش خیره شده.
با دیدن ما گفت:
- اوه اتفاقی افتاده همه شرف یاب شدن؟
لیندا: خفه شو!
نینا خنده ای کرد و گفت:
- خب جدی گفتم!
هانا: باید تعریف کنی چی شده دقیقا؟
نینا: جان؟
- درد و جان بگو ببینم چی شد؟
نینا: خب بیاین بشینین.
نشستیم روی تخت که گفت:
- خب اتفاق زیادی نیوفتاد.
بعد اومدن هانا داشتیم در مورد قرارش با رافائل حرف می‌زدیم که یهو پلیس شروع کرد به تیراندازی، من فرار کردم ولی اونا دستگیر شدن.
آیسل: یعنی می‌گی فهمیدن اونا کی هستن دقیقا!
نینا آروم سرش رو تکون داد و گفت:
- بعید می‌دونم انگار فقط گفتن اسلحه‌ای چیزی دارن چون اصلا سمت محل های اطلاعات نرفتن.
- تو از کجا فهمیدی کاره جکه؟
نینا: آه! وقتی بیرون بودم دیدمش که با دستیار رافائل اون نزدیکی بودن، مطمئنم اون هم نقشه‌ی رافائل بود.
- چطور این رو می‌گی؟
نینا: آدام از یه سری اطلاعات حرف می‌زد.
چیزایی که اونا از رافائل گیر آوردن، شاید هم از اون طریق جک رو گول زده باشن.
آوا: احتمالش هست، شاید هم از حسودی جک استفاده کردن!
نینا: هر چی بود به نفعشون نبود.
- گفتی مدارک؟؟ پس چرا به دنیل ندادی؟
نینا: باید اول بخونمش چون گفت بدمش دست پلیس فکرکنم آدام حدس‌هایی زده بود.
هانا: خب بیار بخونیمشون.
نینا: باشه
بعدش دستش رو دراز کرد و از زیر تخت یه کوله بیرون آورد.
هممون شروع کردیم به خوندن...
واو!!! حالا فهمیدم چرا گفت بده به پلیس!...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"هانا"
با پوشیدن لباسم بیرون رفتم که با دیدن مارکو آهم رو خارج کردم و گفتم:
- به خشکی شانس، روزم خراب شد.
مارکو: من تهش نفهمیدم مشکلت با من چیه؟
- توی همه چی!
مارکو: خب کجا می‌رید؟
- به تو ربطی نداره دنیل اجازه داده!
مارکو: من دست راستشم!
- ما هم زیر دستان جان فدایش هستیم پس ببند و بکش کنار.
بی‌حوصله رفتم پایین که دیدم همه حاضرن.
- بریم؟
آوا: بریم
سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت پاساژ.
پشت دیوار منتظر وایساده بودیم و به اداره‌ی پلیس نگاه می‌کردیم تا ببینیم این پلیس‌های احمق می‌تونن یه کار انجام بدن یا نه؟
زویا: اه لعنتی تنبل چرا نمی‌یاد؟
- آروم باش باید منتظر بمونیم.
فلش بک (دیشب):
آوا: با... باورم... نمی‌شه!
آیسل: امکان نداره!
زویا: چرا داره!
- برای همین نباید می‌افتاد دست دنیل!
زویا: ‌های عوضی!
لیندا: اما چطور ممکنه رافائل و دنیل، عمو و برادرزاده باشن؟!
نینا: جعل سند براشون عادیه، تمام این حرف‌ها نقشه بود!
آیسل: حالا چی؟
نینا کلافه رفت تو فکر و گفت:
- باید به حرف آدام گوش کنیم، می‌دیمش دست پلیس!
لیندا: پس باید برای سرگرد بفرستم!
نینا: نه، تا برسه دستشون طول می‌کشه باید زودتر تمومش کنیم!
زویا: منظورت چیه؟
نینا: مستقیم می‌دیمش دست پلیس تا برای همیشه تموم شه
- چطوری؟
آوا: خب می‌تونیم به یه بهونه‌ای بزنیم بیرون و بعدش مدارک رو بدیم به یکی که ببره اداره پلیس.
آیسل: و اگه نبردن؟
آوا: پول همه‌ی مسائل رو حل می‌کنه...
(پایان فلش بک)
با زویا یه پنج دقیقه منتظر بودیم...
- امیدوارم این پلیس‌های خنگ برای یه بار هم که شده، زود یه کاری رو انجام بدن.
زویا: امیدوارم
منتظر بودیم که زویا گفت:
- نگاه کن پلیسه اومد!
با دیدن اینکه اون پلیسه داشت دور و اطراف رو می‌گشت ، کلاه هودیم رو روی سرم کشیدم و گفتم:
- مثل اینکه کارش رو خوب انجام داده، بریم.
چون کار انجام شده باید تظاهر می‌کردیم فقط برای خرید از عمارت بیرون زدیم.
برای همین با زویا به سمت ماشین رفتیم و به سمت بازار راه افتادیم...
آوا: نی نی بسه!!
نینا: نی نی و کوفت باز یاد قدیم افتادید؟ صد بار گفتم من و به این اسم صدا نزنید. در ضمن نمی‌خوام، می‌خوام وقتی برگشتم ببرم ایران.
- ای گور به گور بری تو اه!
نینا نصف پاساژ رو خالی کرد و بالاخره رضایت داد و برگشتیم...
مشغول مرتب کردن لباس‌هام بودم که یکی در زد و وارد شد
آیسل: سلام زود باش بیا لیندا کار داره.
متعجب پشت سر آیسل راه افتادم و به سمت اتاق لیندا رفتیم.
- سلام چی‌ شده؟
لیندا: سرهنگ دستور آماده باش داده.
- یعنی چی؟
نینا: یعنی قراره همه چی تموم شه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"زویا"
دو هفته بود که درحال آماده باش بودیم.
یک هفته پیش رافائل رو دستگیر کرده بودن و همین هم باعث شده بود تا دنیل خیلی حساس بشه.
امشب قرار بود حمله کنن!
بعد ساعت ۷ هودی بلندی پوشیدم و اسلحه‌هام رو برداشتم و روسریی سر کردم.
ناسلامتی پلیس ایرانی هستما!
آروم جلوی آیینه ایستاده بودم، نفسم رو به بیرون پرت کردم و همزمان با نگاه کردن به ساعت تا ۳ شمردم...
۱...۲...۳
بوم!!
با شنیدن صدای انفجار، اسلحه‌ام رو در آوردم و گارد گرفتم.
با شنیدن صدای شروع شد لیندا از بیسیم، آروم از اتاقم خارج شدم.
لیندا و هانا و آوا طبقه ی بالا بودن و لیندا، دوربین‌ها و سیستم‌های امنیتی رو از کار انداخته بود.
آوا از بالا به افراد دنیل شلیک می‌کرد و هانا هم حواسش به اونا بود.
من و آیسی و نینا هم پایین بودیم.
نینا: من می‌رم طبقه‌ی آخر
- منم پشتتم
آیسی: منم اینجا رو‌ پوشش می‌دم.
با نینا به بالا رفتیم تا کار اونا رو بسازیم.
نینا رفت طبقه‌ی آخر و من هم پشت دیوار قایم شدم. وقتی یکی بیرون اومد بهش شلیک کردم.
صدا خفه کن گذاشته بودم تا صدای اسلحه رو‌ نَشنوند.
آروم آروم در ها رو باز می‌کردم ، همه‌شون رفته بودن پایین چون این طبقه مُختَصِ ساموئل اینا بود به خاطر همین هیچکس نبود
نینا: خبری نیست!
- دنیل؟
آیسل: اینجاست پایین
نینا: هانی چه خبر؟
هانا: دارن نزدیک عمارت می‌شن.
- لیندا مطمئنی سیستم رو کلا قطع کردی؟
لیندا: آره بابا مطم... وای نه!
- چی شده؟
لیندا: کنار ستون چهارم، پایین یه اهرم دستیه.
اگر اون رو فعال کنن، عمارت می‌ره رو هوا.
نینا: می‌رم چک کنم.
- نه من می‌رم!
نینا: ولی‌‌...
- گفتم همینجا بمون.
آروم، آروم به سمت پایین رفتم که آیسی رو پایین دیدم. پلیس ها تقریبا سر در عمارت بودن، علامت دادم و بعدش شروع کردیم به تیراندازی.
همه جا خورده بودن، توقع‌اش رو نداشتن برای همین مجبور بودن به دو طرف شلیک کنن و این بین پلیس‌ها هم جلوتر میومدن.
تمام حواسم سمت ستون چهارم بود.
خواستم برم پایین و قطعش کنم که مصادف شد با اومدن ساموئل، لعنتی!
همزمان به هم شلیک کردیم.
پشت دیوار قرار گرفتم و داد زدم:
- به نفعته تسلیم بشی خودت خوب می‌دونی همه چیز تموم شده!
ساموئل: پس شما لعنتیا...
- تسلیم شو‌ دنیل بهتون دروغ گفته.
تو خیلی چیزها رو نمی‌دونی!
اون داره ازتون سوء استفاده می‌کنه.
ساموئل: دوست لعنتیِ تو جک رو کشت.
نمی‌زارم زنده بمونید.
- لطفا تسلیم شو!!!!!
ساموئل: خفه شو!!!!
و شروع کرد به شلیک کردن.
به ناچار سمتش شلیک کردم که یهو رفت سمت اهرم.
خودم رو بهش رسوندم و اسلحه رو به سمتش نشونه رفتم. لعنتی دستش روی اهرم بود!
- دستت رو بردار، لجبازی نکن دیگه چه فایده‌ای داره، وقتی خودت هم همراه با ما کشته میشی؟
ساموئل: همینکه بمیرید برام کافیه.
- ولی تو هیچی رو نمی‌دونی!
ساموئل: پس نظرت در مورد کشتن تو چیه؟
خواستم بهش شلیک کنم که از پشت یکی بهش شلیک کرد و کشتش.
وقتی نگاه کردم نینا رو دیدم.
آروم اسلحه‌اش رو پایین آورد و گفت:
- دیگه تموم شد...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"آیسل"
همه چی تموم شد!
ساموئل و دنیل مرده بودن و به همراه نصف پلیس‌ها و خلافکارها...
هانا دستش تیر خورده بود و درحال پانسمان بود.
ما هم نزدیک در بودیم و همه چی رو چک می‌کردیم.
درحال چک کردن بودیم که آوا گفت:
- آیسی اونور رو نگاه.
متعجب به پشت سرم نگاه کردم...
اوه مای گاد!!! چقدر خوشتیپه!!
یه پلیس ایتالیایی اومده بود، وای چقدر خوشگل بود!!!!!!
نینا: کَم نَدید بازی در بیارید.
آوا: خفه شو داریم فیض می‌بریم.
لیندا: جای سرگرد خالی!
- خفه شو آی ننه ببین خدا چه هلویی آفریده!
بهش زل زده بودیم که نزدیکمون اومد و گفت:
- شماها باید همون نفوذی‌ها باشید؟!
من سرگرد دِیوید هستم. از کارآمدی شما زیاد شنیدم.
زویا: این نظر لطف شماست.
زل زده بودم بهش و به این فکر می‌کردم یعنی میشه مثل این رمان‌ها عاشق هم بشیم؟؟
تو فکرهای خودم غوطه ور بودم که یهو یکی پرید بغلش!
ببخشید؟؟!!
با دهن باز به دختری که پریده بود بغلش نگاه می‌کردیم که دیدیم الکساس!
الان چی شد دقیقا؟؟
نینا هنگ کرده گفت:
- ال... کسا؟
اما الکسا با ناز و عشوه گفت:
- من سروان مارینو هستم ، مامور نفوذی و همسر سرگرد دِیوید.
حالا یکی بیاد دهن ما رو جمع کنه.
آوا: ببخشید؟؟
مارینو (الکسا): درسته منم مامور نفوذی هستم بهتون تبریک می‌گم.
زویا: م... م... نون!
همچنان توی شوک بودیم که یهو سرگرد و سرهنگ هم اومدن و ما هم احترام نظامی گذاشتیم.
سرهنگ: راحت باشید ، راحت باشید.
سرگرد: واقعا باورم نمیشه موفق شدید! تبریک میگم!
هانا: نظر لطفتونه!
سرگرد: تیر خوردی؟
هانا: چیزی نیست یه زخم ساده است.
(آره الحمدلله داره دستش قطع میشه)
سرهنگ: واقعا شگفت زده‌ام کردید.
- ممنون سرهنگ
آوا: حالا چی؟
سرهنگ: برمیگردید خونه‌...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین