- Mar
- 226
- 660
- مدالها
- 2
"هانا"
صبح با سردرد وحشتناکی بلند شدم دستم رو روی سرم گذاشتم و سعی کردم سرم رو فشار بدم و یادم بیاد دیشب چه اتفاقی افتاد.
با به یاد آوردن دیشب آه پر صدایی کشیدم و بلند شدم.
بعد شستن صورتم به قیافهام یه نگاه انداخت؛ شبیه مرده ها شده بودم!
لباسم رو با یه نیم تنهی مشکی و شلوار زاپ دار مشکی عوض کردم و موهامم با اتو مو صاف کردم بعد چک کردن ظاهرم رفتم پایین.
ازآسانسور بیرون اومدم و سعی کردم چک کنم ببینم بچه ها کجان که یهو...
یه چیز سنگین فرود اومد رو پشتم و گفت:
- نی نی!
جانم؟ از وحشت و شوک وارد شده جیغی کشیدم و برگشتم تا ببینم کدوم بیشعوریه؟
اما با دیدن یه قیافه غریبه تقریبا خشکم زد.
چی شد؟؟ اون یارو هم که انتظار دیدن من رو نداشت با تته پته گفت:
- ب... ببخشید... من نمیدونستم... فکر... فکر کردم...
سعی میکرد جملهاش رو کامل کنه که با صدای نینا حرفش کامل شد.
نینا: فکر میکردی منم و میخواستی بترسونیم برای همین پریدی پشتم؟
اون پسری که قیافهاش آشنا بود ولی اصلا یادم نمیاومد کی بود یه لبخند دندون نما زد و گفت:
- دقیقا آخه از پشت خیلی شبیه توئه!
نینا با این حرف زد تو پیشونیش و گفت:
- نخود مغز یه روز بزار بگذره از دوستیمون بعد دیوونه بازی در بیار.
پسره: خب گذشته دیگه الان شد ۲۴ساعت.
نینا خواست ادامه بده ولی از اونجایی که تا الان هم خیلی منتظر بودم با یه سرفهی مصلحتی حرف نینا رو قطع کردم و گفتم:
- اهم میشه بگید ایشون کی هستن؟
انقدر جدی گفتم خودمم هنگ کردم.
نینا هم برای جمع کردن موضوع یه لبخند پهن زد و گفت:
- این ویلیه یعنی اسمش ویلیامه من میگم ویلی.
دوست ساموئل و دست راسته آدامه!
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- آدام کیه دیگه؟
با این حرفم نینا گفت:
- اوپس راست میگی یادم رفت بهت بگم.
آدام رئیس باندیه که دیروز دیدیم.
حالا میگم چرا قیافهاش انقدر آشناس!
با یه قیافهی معمولی رو به ویلیام گفتم:
- سلام من دوست نینا هستم و عضو جدید باند!
اسمم هاناست!
اما ویلیام با همون لبخند پهن گفت:
- خوشبختم فکر کنم من رو شناختی.
نینا: خب بسه دیگه چی شده؟ چرا چترت رو اینجا پهن کردی؟
ویلی: حواس نمیزاری دختر ، با آدام و ساشا اومدیم برای کارهای محموله و یه قضیه مهمر.
با شنیدن جمله ی دومش ابروی منو نینا بالا پرید و نینا با حالت مشکوکی پرسید:
- چه قضیهای؟
اما ویلیام با لجاجت تمام نوچی کرد و گفت:
- میفهمی! راستی بزار معرفی کنم این ساشاست دوست خوب من و همینطور بهترین فردی که بعد آدام دیدم.
تازه نگاهمون افتاد به ساشا که یه قیافهی جدی و خشک و هیکلی گنده و کنار ابروش یه زخم کوچیک داشت که باحالش کرده بود.
با همون اخم و قیافه و با لحنی سرد گفت:
- خوشبختم.
با نینا به زور یه همچنین گفتیم!
پسرهی بیشعور انگار از دماغ فیل افتاده.
ویلی: خب اینم آدامه...
با دیدن آدام چشمهام گرد شد صبرکن چی؟
با دیدن لباساش دهنم وا موند.
یه شلوار زاپ دار مشکی با آستین کوتای مشکی و یه پیرهن چهارخونهی قرمز رو لباسش.
رئیس باندشون اینه؟؟؟
ساشا و ویلی که از این رسمیترن!!!
با تعجب و دهن باز گفتم:
- تو رئیسی؟؟؟
با این حرفم آدام خندید و گفت:
- آره منم میدونم به دلیل لباس و رفتارم و سابقهای که از رئیستون دیدید من یه خورده عجیبم و ته جملهاش یه چشمک نثار نینا کرد.
نینا هم تک خندهای زد و سرش رو انداخت پایین که با چشمهای ریز نگاهش کردم.
خواستم از نینا بازجویی کنم که صدایی توجهام رو جلب کرد.
مارکو: خوش اومدید! رئیس منتظره و شروع کرد دست دادن با آدام و ساشا و ویلی.
ایش گنده بک لندهور بیشعور!!
ایشالا بری زیر هجده چرخ ، من و یه دنیا آدم و از شر خودت خلاص کنی.
مارکو: بیاین رییس منتظرتونه.
آدام: با کمال میل
مارکو: دخترها شما هم بیاین.
با ابروهایی بالا رفته دنبالشون راه افتادیم.
آروم وسط راه دست نینا رو نیشگون گرفتم وگفتم:
- هی یالا بگو چی شده که آدام اونجوری کرد؟
نینا: آیی چته وحشی مگه چطوری کرد؟
- همون چشمک و...
نینا: آهان هیچی بعدا میگم
با نینا و اون چهارتا هرکول وارد شدیم که دیدیم بقیه هم هستن. آروم به بچه ها سلام دادم.
آدام: اوه اینجا رو ببین چقدر آدم دور خودت جمع کردی دنیل!
دنیل با یه لبخند محو گفت:
- بهتر از توئه آدام که هیچی نداری.
آدام یه تک خنده ای زد و گفت:
- خب من ویلی و ساشا رو دارم و همینا هم کافیهاند.
دنیل با تموم شدن حرف آدام باز با همون لبخند محو گفت:
- درسته راستی گفتی کاری داری مربوطه به اسلحهها؟
با حرف دنیل آدام لبخندش رو جمع کرد و قیافی جدی به خودش گرفت و گفت:
- نه اسلحهها رو که بچهها درست کردن مسئله دیگه مربوطه به رافائل!
دنیل: شنیدم برگشته و جشن گرفته فکر نکنم مهم باشه!
آدام: آره در صورتی که نخواد با بقیه بجنگه.
با این حرف هرکس اونجا بود حتی دنیل گفت:
- چی؟؟؟؟
آدام: رافائل برگشته قدرتش رو پس بگیره و با هر ک.س که مخالفش باشه میجنگه.
این جشن هم مربوطه به این که بیینه کیا باهاشن.
دنیل: مطمئناً اون پیر های خرفت میرن سمتش.
اه لعنتی باید منصرفشون کنیم.
آدام: شاید هم بکشیمشون!
با حرف آدام همه با دهنی باز نگاهش کردن که ساشا گفت:
- منظورت چیه؟
آدام: یا باید کشتشون یا باید طرف ما باشن.
نینا: اگه طرف ما نباشن سمت رافائلن و مطمئناً ازشون محافظت میشه! چطوری میخوای بکشیشون؟
با این حرف نینا همه منتظر نگا هش کردن که گفت:
- ما دوست کم نداریم میدیم اونا بکشنشون.
دنیل: شاید هم راه دیگه ای باشه برای این کار.
و بعدش یه نگاه به همهمون انداخت!
اصلا از برق نگاهش خوشم نیومد.
آدامم نمیدونم چی دید که گفت:
- بعید میدونم شدنی باشه!
دنیل: از کجا معلوم شاید شد...
آدام یه لحظه آمپر چسبوند و گفت:
- آخرین راه اونه پس فکرش هم نکن. خب برای همین اومده بودم خواستم بگم باید از این به بعد با هم کار کنیم. دو سه تا از بچههای شما با بچههای ما میرن برای مذاکره.
دنیل: باشه فقط قبلش باید حرف بزنیم همه بیرون.
با این حرف همه عین لشگر شکست خورده رفتیم بیرون.
آیسل: گل بود به سبزه نیز آراسته شد یه روز خواستیم استراحت کنیم اگه گذاشتن.
آوا: بزن رو ترمز با هم بریم. چته تخته گاز داری میری غر میزنی؟
آیسل: دروغ میگم؟ یه روز خواستیم استراحت کنیم از دماغمون در آوردن!
- باشه بابا کوال
بعد جر و بحث کوتاهمون تازه نگاهمون افتاد سمت این هرکولا! اوپس جلوی اینا سوتی دادیم!
بدون توجه بهشون رفتیم پایین.
نینا: ساکتین!
تلما: کیا؟
نینا: گروه خودمون به اضافهی این درازا!
مارکو: شاید همه داریم فکر میکنیم.
- همه رو که آره ولی مگه تو دارای مغزی که داری فکر میکنی؟
مارکو رو فقط باید میدیدی دود از همه جاش میزد بیرون.
مارکو: دختره...
نینا: هی هی تمومش کنید الان بدبختی مهمتری داریم.
مارکو آروم جوری که فقط من بشنوم گفت:
- یک هیچ به نفع تو! منتظر عواقب کارهات باش!
خیلی خونسرد بهش نگاه کردم ولی عین چی تو دلم داشتن رخت میشستن.
منظورش چی بود؟
ویلی: اصلا از این قضیه خوشم نمییاد.
ساشا: اولین بار نیست رافائل دردسر درست میکنه.
با این حرف با چشمهایی متعجب نگا هش کردیم که خودش پرسید:
- چیه چرا اینجوری زل زدید به من؟
لیندا: منظورت چیه قبلاً از این گند کاریها داشته؟
ساشا کمی اول با حالت مشکوک نگاه کرد و گفت:
- قبلاً برای اولین بار وقتی خواست قدرت رو به دست بگیره با خیلی ها جنگید و تقریباً یه قتل عام راه انداخت.
هرکس مخالفش بود و کشت و خانوادههای زیادی رو از بین برد.
هممون با تعجب نگاهش کردیم که کارلو گفت:
- خب ولی دیگه الان نگرانی نیست.
دیگه مثل قدیم نیستیم و این دخترا هم از ما محافظت میکنن.
آخر حرفش هم دست انداخت گردن آوا و نزدیک خودش کرد.
با این حرکت آوا سرخ شد و تکون نمیخورد.
داشتم از خنده میمرد ، قیافهاش خیلی خوب بود.
آوا درجدال بین جدا کردن خودش و کارلو بود که دنیل و آدام اومدن و کارلو خودش جدا شد.
مارکو: خب قرار شده چیکار کنیم؟
آدام: میاین عمارت من و گروه ، گروه میشین و میرین مذاکره.
چند تاتون هم میرین به کارهای محموله میرسین.
ویلیام: پس دیگه کاری نیست؟
آدام: نه بریم.
بعدش آدام و ویلی و ساشا ناپدید شدن.
ساموئل که تا الان فقط ناظر بود گفت:
- اتفاق مهم تری افتاده؟
دنیل: چرا باید همچین سوالی بپرسی؟
تلما: هر وقت شما دوتا تنها حرف میزنین یعنی اتفاقای بدی افتاده!
دنیل: هیچ اتفاقی نیوفتاده شما هم باید آماده بشید برای مذاکره.
و رفت.
لیندا: حالا چی؟
ساموئل: برید استراحت کنید ، غروب میریم برای تقسیم بندی شدن.
بعد حرف ساموئل همه راه افتادیم سمت آسانسور.
زویا: اینا رو به سرهنگ گزارش بده.
لیندا: باشه.
نینا: نگرانم!
- نگران چی؟
نینا: طبق حرف تلما و ساموئل مثل اینکه اتفاق بدی یا افتاده یا قراره بیافته.
با حرف نینا به فکر فرو رفتم یعنی واقعا اتفاق بدی افتاده؟
با وایسادن آسانسور همه رفتیم سمت اتاقامون تا استراحت کنیم
در صورتی که میدونستیم بعد این اوضاع خیلی بدتر میشه...
صبح با سردرد وحشتناکی بلند شدم دستم رو روی سرم گذاشتم و سعی کردم سرم رو فشار بدم و یادم بیاد دیشب چه اتفاقی افتاد.
با به یاد آوردن دیشب آه پر صدایی کشیدم و بلند شدم.
بعد شستن صورتم به قیافهام یه نگاه انداخت؛ شبیه مرده ها شده بودم!
لباسم رو با یه نیم تنهی مشکی و شلوار زاپ دار مشکی عوض کردم و موهامم با اتو مو صاف کردم بعد چک کردن ظاهرم رفتم پایین.
ازآسانسور بیرون اومدم و سعی کردم چک کنم ببینم بچه ها کجان که یهو...
یه چیز سنگین فرود اومد رو پشتم و گفت:
- نی نی!
جانم؟ از وحشت و شوک وارد شده جیغی کشیدم و برگشتم تا ببینم کدوم بیشعوریه؟
اما با دیدن یه قیافه غریبه تقریبا خشکم زد.
چی شد؟؟ اون یارو هم که انتظار دیدن من رو نداشت با تته پته گفت:
- ب... ببخشید... من نمیدونستم... فکر... فکر کردم...
سعی میکرد جملهاش رو کامل کنه که با صدای نینا حرفش کامل شد.
نینا: فکر میکردی منم و میخواستی بترسونیم برای همین پریدی پشتم؟
اون پسری که قیافهاش آشنا بود ولی اصلا یادم نمیاومد کی بود یه لبخند دندون نما زد و گفت:
- دقیقا آخه از پشت خیلی شبیه توئه!
نینا با این حرف زد تو پیشونیش و گفت:
- نخود مغز یه روز بزار بگذره از دوستیمون بعد دیوونه بازی در بیار.
پسره: خب گذشته دیگه الان شد ۲۴ساعت.
نینا خواست ادامه بده ولی از اونجایی که تا الان هم خیلی منتظر بودم با یه سرفهی مصلحتی حرف نینا رو قطع کردم و گفتم:
- اهم میشه بگید ایشون کی هستن؟
انقدر جدی گفتم خودمم هنگ کردم.
نینا هم برای جمع کردن موضوع یه لبخند پهن زد و گفت:
- این ویلیه یعنی اسمش ویلیامه من میگم ویلی.
دوست ساموئل و دست راسته آدامه!
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- آدام کیه دیگه؟
با این حرفم نینا گفت:
- اوپس راست میگی یادم رفت بهت بگم.
آدام رئیس باندیه که دیروز دیدیم.
حالا میگم چرا قیافهاش انقدر آشناس!
با یه قیافهی معمولی رو به ویلیام گفتم:
- سلام من دوست نینا هستم و عضو جدید باند!
اسمم هاناست!
اما ویلیام با همون لبخند پهن گفت:
- خوشبختم فکر کنم من رو شناختی.
نینا: خب بسه دیگه چی شده؟ چرا چترت رو اینجا پهن کردی؟
ویلی: حواس نمیزاری دختر ، با آدام و ساشا اومدیم برای کارهای محموله و یه قضیه مهمر.
با شنیدن جمله ی دومش ابروی منو نینا بالا پرید و نینا با حالت مشکوکی پرسید:
- چه قضیهای؟
اما ویلیام با لجاجت تمام نوچی کرد و گفت:
- میفهمی! راستی بزار معرفی کنم این ساشاست دوست خوب من و همینطور بهترین فردی که بعد آدام دیدم.
تازه نگاهمون افتاد به ساشا که یه قیافهی جدی و خشک و هیکلی گنده و کنار ابروش یه زخم کوچیک داشت که باحالش کرده بود.
با همون اخم و قیافه و با لحنی سرد گفت:
- خوشبختم.
با نینا به زور یه همچنین گفتیم!
پسرهی بیشعور انگار از دماغ فیل افتاده.
ویلی: خب اینم آدامه...
با دیدن آدام چشمهام گرد شد صبرکن چی؟
با دیدن لباساش دهنم وا موند.
یه شلوار زاپ دار مشکی با آستین کوتای مشکی و یه پیرهن چهارخونهی قرمز رو لباسش.
رئیس باندشون اینه؟؟؟
ساشا و ویلی که از این رسمیترن!!!
با تعجب و دهن باز گفتم:
- تو رئیسی؟؟؟
با این حرفم آدام خندید و گفت:
- آره منم میدونم به دلیل لباس و رفتارم و سابقهای که از رئیستون دیدید من یه خورده عجیبم و ته جملهاش یه چشمک نثار نینا کرد.
نینا هم تک خندهای زد و سرش رو انداخت پایین که با چشمهای ریز نگاهش کردم.
خواستم از نینا بازجویی کنم که صدایی توجهام رو جلب کرد.
مارکو: خوش اومدید! رئیس منتظره و شروع کرد دست دادن با آدام و ساشا و ویلی.
ایش گنده بک لندهور بیشعور!!
ایشالا بری زیر هجده چرخ ، من و یه دنیا آدم و از شر خودت خلاص کنی.
مارکو: بیاین رییس منتظرتونه.
آدام: با کمال میل
مارکو: دخترها شما هم بیاین.
با ابروهایی بالا رفته دنبالشون راه افتادیم.
آروم وسط راه دست نینا رو نیشگون گرفتم وگفتم:
- هی یالا بگو چی شده که آدام اونجوری کرد؟
نینا: آیی چته وحشی مگه چطوری کرد؟
- همون چشمک و...
نینا: آهان هیچی بعدا میگم
با نینا و اون چهارتا هرکول وارد شدیم که دیدیم بقیه هم هستن. آروم به بچه ها سلام دادم.
آدام: اوه اینجا رو ببین چقدر آدم دور خودت جمع کردی دنیل!
دنیل با یه لبخند محو گفت:
- بهتر از توئه آدام که هیچی نداری.
آدام یه تک خنده ای زد و گفت:
- خب من ویلی و ساشا رو دارم و همینا هم کافیهاند.
دنیل با تموم شدن حرف آدام باز با همون لبخند محو گفت:
- درسته راستی گفتی کاری داری مربوطه به اسلحهها؟
با حرف دنیل آدام لبخندش رو جمع کرد و قیافی جدی به خودش گرفت و گفت:
- نه اسلحهها رو که بچهها درست کردن مسئله دیگه مربوطه به رافائل!
دنیل: شنیدم برگشته و جشن گرفته فکر نکنم مهم باشه!
آدام: آره در صورتی که نخواد با بقیه بجنگه.
با این حرف هرکس اونجا بود حتی دنیل گفت:
- چی؟؟؟؟
آدام: رافائل برگشته قدرتش رو پس بگیره و با هر ک.س که مخالفش باشه میجنگه.
این جشن هم مربوطه به این که بیینه کیا باهاشن.
دنیل: مطمئناً اون پیر های خرفت میرن سمتش.
اه لعنتی باید منصرفشون کنیم.
آدام: شاید هم بکشیمشون!
با حرف آدام همه با دهنی باز نگاهش کردن که ساشا گفت:
- منظورت چیه؟
آدام: یا باید کشتشون یا باید طرف ما باشن.
نینا: اگه طرف ما نباشن سمت رافائلن و مطمئناً ازشون محافظت میشه! چطوری میخوای بکشیشون؟
با این حرف نینا همه منتظر نگا هش کردن که گفت:
- ما دوست کم نداریم میدیم اونا بکشنشون.
دنیل: شاید هم راه دیگه ای باشه برای این کار.
و بعدش یه نگاه به همهمون انداخت!
اصلا از برق نگاهش خوشم نیومد.
آدامم نمیدونم چی دید که گفت:
- بعید میدونم شدنی باشه!
دنیل: از کجا معلوم شاید شد...
آدام یه لحظه آمپر چسبوند و گفت:
- آخرین راه اونه پس فکرش هم نکن. خب برای همین اومده بودم خواستم بگم باید از این به بعد با هم کار کنیم. دو سه تا از بچههای شما با بچههای ما میرن برای مذاکره.
دنیل: باشه فقط قبلش باید حرف بزنیم همه بیرون.
با این حرف همه عین لشگر شکست خورده رفتیم بیرون.
آیسل: گل بود به سبزه نیز آراسته شد یه روز خواستیم استراحت کنیم اگه گذاشتن.
آوا: بزن رو ترمز با هم بریم. چته تخته گاز داری میری غر میزنی؟
آیسل: دروغ میگم؟ یه روز خواستیم استراحت کنیم از دماغمون در آوردن!
- باشه بابا کوال
بعد جر و بحث کوتاهمون تازه نگاهمون افتاد سمت این هرکولا! اوپس جلوی اینا سوتی دادیم!
بدون توجه بهشون رفتیم پایین.
نینا: ساکتین!
تلما: کیا؟
نینا: گروه خودمون به اضافهی این درازا!
مارکو: شاید همه داریم فکر میکنیم.
- همه رو که آره ولی مگه تو دارای مغزی که داری فکر میکنی؟
مارکو رو فقط باید میدیدی دود از همه جاش میزد بیرون.
مارکو: دختره...
نینا: هی هی تمومش کنید الان بدبختی مهمتری داریم.
مارکو آروم جوری که فقط من بشنوم گفت:
- یک هیچ به نفع تو! منتظر عواقب کارهات باش!
خیلی خونسرد بهش نگاه کردم ولی عین چی تو دلم داشتن رخت میشستن.
منظورش چی بود؟
ویلی: اصلا از این قضیه خوشم نمییاد.
ساشا: اولین بار نیست رافائل دردسر درست میکنه.
با این حرف با چشمهایی متعجب نگا هش کردیم که خودش پرسید:
- چیه چرا اینجوری زل زدید به من؟
لیندا: منظورت چیه قبلاً از این گند کاریها داشته؟
ساشا کمی اول با حالت مشکوک نگاه کرد و گفت:
- قبلاً برای اولین بار وقتی خواست قدرت رو به دست بگیره با خیلی ها جنگید و تقریباً یه قتل عام راه انداخت.
هرکس مخالفش بود و کشت و خانوادههای زیادی رو از بین برد.
هممون با تعجب نگاهش کردیم که کارلو گفت:
- خب ولی دیگه الان نگرانی نیست.
دیگه مثل قدیم نیستیم و این دخترا هم از ما محافظت میکنن.
آخر حرفش هم دست انداخت گردن آوا و نزدیک خودش کرد.
با این حرکت آوا سرخ شد و تکون نمیخورد.
داشتم از خنده میمرد ، قیافهاش خیلی خوب بود.
آوا درجدال بین جدا کردن خودش و کارلو بود که دنیل و آدام اومدن و کارلو خودش جدا شد.
مارکو: خب قرار شده چیکار کنیم؟
آدام: میاین عمارت من و گروه ، گروه میشین و میرین مذاکره.
چند تاتون هم میرین به کارهای محموله میرسین.
ویلیام: پس دیگه کاری نیست؟
آدام: نه بریم.
بعدش آدام و ویلی و ساشا ناپدید شدن.
ساموئل که تا الان فقط ناظر بود گفت:
- اتفاق مهم تری افتاده؟
دنیل: چرا باید همچین سوالی بپرسی؟
تلما: هر وقت شما دوتا تنها حرف میزنین یعنی اتفاقای بدی افتاده!
دنیل: هیچ اتفاقی نیوفتاده شما هم باید آماده بشید برای مذاکره.
و رفت.
لیندا: حالا چی؟
ساموئل: برید استراحت کنید ، غروب میریم برای تقسیم بندی شدن.
بعد حرف ساموئل همه راه افتادیم سمت آسانسور.
زویا: اینا رو به سرهنگ گزارش بده.
لیندا: باشه.
نینا: نگرانم!
- نگران چی؟
نینا: طبق حرف تلما و ساموئل مثل اینکه اتفاق بدی یا افتاده یا قراره بیافته.
با حرف نینا به فکر فرو رفتم یعنی واقعا اتفاق بدی افتاده؟
با وایسادن آسانسور همه رفتیم سمت اتاقامون تا استراحت کنیم
در صورتی که میدونستیم بعد این اوضاع خیلی بدتر میشه...
آخرین ویرایش توسط مدیر: