جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده رمان قلب سرکش من اثر Andia

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Andia با نام رمان قلب سرکش من اثر Andia ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,717 بازدید, 73 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع رمان قلب سرکش من اثر Andia
نویسنده موضوع Andia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
"هانا"

صبح با سردرد وحشتناکی بلند شدم دستم رو روی سرم گذاشتم و سعی کردم سرم رو فشار بدم و یادم بیاد دیشب چه اتفاقی افتاد.
با به یاد آوردن دیشب آه پر صدایی کشیدم و بلند شدم.
بعد شستن صورتم به قیافه‌ام یه نگاه انداخت؛ شبیه مرده ها شده بودم!
لباسم رو با یه نیم تنه‌ی مشکی و شلوار زاپ دار مشکی عوض کردم و موهامم با اتو مو صاف کردم بعد چک کردن ظاهرم رفتم پایین.
ازآسانسور بیرون اومدم و سعی کردم چک کنم ببینم بچه ها کجان که یهو...
یه چیز سنگین فرود اومد رو پشتم و گفت:
- نی نی!
جانم؟ از وحشت و شوک وارد شده جیغی کشیدم و برگشتم تا ببینم کدوم بیشعوریه؟
اما با دیدن یه قیافه غریبه تقریبا خشکم زد.
چی شد؟؟ اون یارو هم که انتظار دیدن من رو نداشت با تته پته گفت:
- ب... ببخشید... من نمی‌دونستم... فکر... فکر کردم...

سعی می‌کرد جمله‌اش رو کامل کنه که با صدای نینا حرفش کامل شد.
نینا: فکر می‌کردی منم و می‌خواستی بترسونیم برای همین پریدی پشتم؟
اون پسری که قیافه‌اش آشنا بود ولی اصلا یادم نمی‌اومد کی بود یه لبخند دندون نما زد و گفت:
- دقیقا آخه از پشت خیلی شبیه توئه!
نینا با این حرف زد تو پیشونیش و گفت:
- نخود مغز یه روز بزار بگذره از دوستیمون بعد دیوونه بازی در بیار.
پسره: خب گذشته دیگه الان شد ۲۴ساعت.
نینا خواست ادامه بده ولی از اونجایی که تا الان هم خیلی منتظر بودم با یه سرفه‌ی مصلحتی حرف نینا رو قطع کردم و گفتم:
- اهم میشه بگید ایشون کی هستن؟
انقدر جدی گفتم خودمم هنگ کردم.
نینا هم برای جمع کردن موضوع یه لبخند پهن زد و گفت:
- این ویلیه یعنی اسمش ویلیامه من میگم ویلی.
دوست ساموئل و دست راسته آدامه!
با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- آدام کیه دیگه؟
با این حرفم نینا گفت:
- اوپس راست میگی یادم رفت بهت بگم.
آدام رئیس باندیه که دیروز دیدیم.
حالا میگم چرا قیافه‌اش انقدر آشناس!
با یه قیافه‌ی معمولی رو به ویلیام گفتم:
- سلام من دوست نینا هستم و عضو جدید باند!
اسمم هاناست!
اما ویلیام با همون لبخند پهن گفت:
- خوشبختم فکر کنم من رو شناختی.
نینا: خب بسه دیگه چی شده؟ چرا چترت رو اینجا پهن کردی؟
ویلی: حواس نمی‌زاری دختر ، با آدام و ساشا اومدیم برای کارهای محموله و یه قضیه مهم‌‌ر.
با شنیدن جمله ی دومش ابروی منو نینا بالا پرید و نینا با حالت مشکوکی پرسید:
- چه قضیه‌ای؟
اما ویلیام با لجاجت تمام نوچی کرد و گفت:
- می‌فهمی! راستی بزار معرفی کنم این ساشاست دوست خوب من و همینطور بهترین فردی که بعد آدام دیدم.
تازه نگاهمون افتاد به ساشا که یه قیافه‌ی جدی و خشک و هیکلی گنده و کنار ابروش یه زخم کوچیک داشت که باحالش کرده بود.
با همون اخم و قیافه و با لحنی سرد گفت:
- خوشبختم.
با نینا به زور یه همچنین‌ گفتیم!
پسره‌ی بیشعور انگار از دماغ فیل افتاده.
ویلی: خب اینم آدامه...
با دیدن آدام چشم‌هام گرد شد صبرکن چی؟
با دیدن لباساش دهنم وا موند.
یه شلوار زاپ دار مشکی با آستین کوتای مشکی و یه پیرهن چهارخونه‌ی قرمز رو لباسش.
رئیس باندشون اینه؟؟؟
ساشا و ویلی که از این رسمی‌ترن!!!
با تعجب و دهن باز گفتم:
- تو رئیسی؟؟؟
با این حرفم آدام خندید و گفت:
- آره منم می‌دونم به دلیل لباس و رفتارم و سابقه‌ای که از رئیستون دیدید من یه خورده عجیبم و ته جمله‌اش یه چشمک نثار نینا کرد.
نینا هم تک خنده‌ای زد و سرش رو انداخت پایین که با چشم‌های ریز نگاهش کردم.
خواستم از نینا بازجویی کنم که صدایی توجه‌ام رو جلب کرد.
مارکو: خوش اومدید! رئیس منتظره و شروع کرد دست دادن با آدام و ساشا و ویلی.
ایش گنده بک لندهور بیشعور!!
ایشالا بری زیر هجده چرخ ، من و یه دنیا آدم و از شر خودت خلاص کنی.
مارکو: بیاین رییس منتظرتونه.
آدام: با کمال میل
مارکو: دخترها شما هم بیاین.
با ابروهایی بالا رفته دنبالشون راه افتادیم.
آروم وسط راه دست نینا رو نیشگون گرفتم وگفتم:
- هی یالا بگو چی شده که آدام اونجوری کرد؟
نینا: آیی چته وحشی مگه چطوری کرد؟
- همون چشمک و...
نینا: آهان هیچی بعدا میگم
با نینا و اون چهارتا هرکول وارد شدیم که دیدیم بقیه هم هستن. آروم به بچه ها سلام دادم.
آدام: اوه اینجا رو ببین چقدر آدم دور خودت جمع کردی دنیل!
دنیل با یه لبخند محو گفت:
- بهتر از توئه آدام که هیچی نداری.
آدام یه تک خنده ای زد و گفت:
- خب من ویلی و ساشا رو دارم و همینا هم کافیه‌اند.
دنیل با تموم شدن حرف آدام باز با همون لبخند محو گفت:
- درسته راستی گفتی کاری داری مربوطه به اسلحه‌ها؟
با حرف دنیل آدام لبخندش رو جمع کرد و قیاف‌ی جدی به خودش گرفت و گفت:
- نه اسلحه‌ها رو که بچه‌ها درست کردن مسئله دیگه مربوطه به رافائل!
دنیل: شنیدم برگشته و جشن گرفته فکر نکنم مهم باشه!
آدام: آره در صورتی که نخواد با بقیه بجنگه.
با این حرف هرکس اونجا بود حتی دنیل گفت:
- چی؟؟؟؟
آدام: رافائل برگشته قدرتش رو پس بگیره و با هر ک.س که مخالفش باشه می‌جنگه.
این جشن هم مربوطه به این که بیینه کیا باهاشن.
دنیل: مطمئناً اون پیر های خرفت میرن سمتش.
اه لعنتی باید منصرفشون کنیم.
آدام: شاید هم بکشیمشون!
با حرف آدام همه با دهنی باز نگاهش کردن که ساشا گفت:
- منظورت چیه؟
آدام: یا باید کشتشون یا باید طرف ما باشن.
نینا: اگه طرف ما نباشن سمت رافائلن و مطمئناً ازشون محافظت می‌شه! چطوری می‌خوای بکشیشون؟
با این حرف نینا همه منتظر نگا هش کردن که گفت:
- ما دوست کم نداریم می‌دیم اونا بکشنشون.
دنیل: شاید هم راه دیگه ای باشه برای این کار.
و بعدش یه نگاه به همه‌مون انداخت!
اصلا از برق نگاهش خوشم نیومد.
آدامم نمی‌دونم چی دید که گفت:
- بعید می‌دونم شدنی باشه!
دنیل: از کجا معلوم شاید شد...
آدام یه لحظه آمپر چسبوند ‌و گفت:
- آخرین راه اونه پس فکرش هم نکن. خب برای همین اومده بودم خواستم بگم باید از این به بعد با هم کار کنیم. دو سه تا از بچه‌های شما با بچه‌های ما میرن برای مذاکره.
دنیل: باشه فقط قبلش باید حرف بزنیم همه بیرون.
با این حرف همه عین لشگر شکست خورده رفتیم بیرون.
آیسل: گل بود به سبزه نیز آراسته شد یه روز خواستیم استراحت کنیم اگه گذاشتن.
آوا: بزن رو ترمز با هم بریم. چته تخته گاز داری میری غر میزنی؟
آیسل: دروغ میگم؟ یه روز خواستیم استراحت کنیم از دماغمون در آوردن!
- باشه بابا کوال‌
بعد جر و بحث کوتاهمون تازه نگاهمون افتاد سمت این هرکولا! اوپس جلوی اینا سوتی دادیم!
بدون توجه بهشون رفتیم پایین.
نینا: ساکتین!
تلما: کیا؟
نینا: گروه خودمون به اضافه‌ی این درازا!
مارکو: شاید همه داریم فکر می‌کنیم.
- همه رو که آره ولی مگه تو دارای مغزی که داری فکر می‌کنی؟
مارکو رو فقط باید می‌دیدی دود از همه جاش می‌زد بیرون.
مارکو: دختره...
نینا: هی هی تمومش کنید الان بدبختی مهم‌تری داریم.
مارکو آروم جوری که فقط من بشنوم گفت:
- یک هیچ به نفع تو! منتظر عواقب کارهات باش!
خیلی خونسرد بهش نگاه کردم ولی عین چی تو دلم داشتن رخت می‌شستن.
منظورش چی بود؟
ویلی: اصلا از این قضیه خوشم نمی‌یاد.
ساشا: اولین بار نیست رافائل دردسر درست می‌کنه.
با این حرف با چشم‌هایی متعجب نگا هش کردیم که خودش پرسید:
- چیه چرا اینجوری زل زدید به من؟
لیندا: منظورت چیه قبلاً از این گند کاری‌ها داشته؟
ساشا کمی اول با حالت مشکوک نگاه کرد و گفت:
- قبلاً برای اولین بار وقتی خواست قدرت رو به دست بگیره با خیلی ها جنگید و تقریباً یه قتل عام راه انداخت.
هرکس مخالفش بود و کشت و خانواده‌های زیادی رو از بین برد.
هممون با تعجب نگاهش کردیم که کارلو گفت:
- خب ولی دیگه الان نگرانی نیست.
دیگه مثل قدیم نیستیم و این دخترا هم از ما محافظت می‌کنن.
آخر حرفش هم دست انداخت گردن آوا و نزدیک خودش کرد.
با این حرکت آوا سرخ شد و تکون نمی‌‌خورد.
داشتم از خنده می‌مرد ، قیافه‌اش خیلی خوب بود.
آوا درجدال بین جدا کردن خودش و کارلو بود که دنیل و آدام اومدن و کارلو خودش جدا شد.
مارکو: خب قرار شده چیکار کنیم؟
آدام: میاین عمارت من و گروه ، گروه میشین و میرین مذاکره.
چند تاتون هم میرین به کارهای محموله می‌رسین.
ویلیام: پس دیگه کاری نیست؟
آدام: نه بریم.
بعدش آدام و ویلی و ساشا ناپدید شدن.
ساموئل که تا الان فقط ناظر بود گفت:
- اتفاق مهم تری افتاده؟
دنیل: چرا باید همچین سوالی بپرسی؟
تلما: هر وقت شما دوتا تنها حرف می‌زنین یعنی اتفاقای بدی افتاده!
دنیل: هیچ اتفاقی نیوفتاده شما هم باید آماده بشید برای مذاکره.
و رفت.
لیندا: حالا چی؟
ساموئل: برید استراحت کنید ، غروب میریم برای تقسیم بندی شدن.
بعد حرف ساموئل همه راه افتادیم سمت آسانسور.
زویا: اینا رو به سرهنگ گزارش بده.
لیندا: باشه.
نینا: نگرانم!
- نگران چی؟
نینا: طبق حرف تلما و ساموئل مثل اینکه اتفاق بدی یا افتاده یا قراره بیافته.
با حرف نینا به فکر فرو رفتم یعنی واقعا اتفاق بدی افتاده؟
با وایسادن آسانسور همه رفتیم سمت اتاقامون تا استراحت کنیم
در صورتی که می‌دونستیم بعد این اوضاع خیلی بدتر میشه...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
"زویا"

با صدای آلارم گوشی بلند شدم و بعد عوض کردن لباس هام ، رفتم پایین.
قبل من بچه ها رفته بودن پایین و دیگه نیاز نبود منتظرشون بمونم.
- چه خبرا؟
نینا: بیکاری، بدبختی، بیچارگی، گرفتاری، مسخره بود، زندگی الافی، دیگه چی می‌خوای؟
هانا: نفس بگیر چته؟
نینا: والا مگه دروغ میگم!
آوا: بمیر بابا انگار حبسش کردیم تو اتاق ، افسردگی گرفته. این همه کار هست گمشو برو اونا رو انجام بده.
لیندا: بسه اومدن باید بریم.
بعد تموم شدن جمل‌ی لیندا شش تا قوزمیتِ غول تشن جلومون ظاهر شدن.
ساموئل: آماده‌اید؟
- آره
ساموئل: پس بریم.
خواستیم بریم که صدای آندرا متوقفمون کرد.
آندرا: هی شما کجا تشریف می‌بری؟
با این حرف هممون با تعجب وایسادیم و به همدیگه نگاه کردیم تا ببینیم منظورش کی بود.
اما همه عین خنگ ها نگاه همدیگه می‌کردن.
تهش لیندا مسئولیت رو قبول کرد و با انگشت به خودش اشاره کرد و گفت:
- من؟
آندرا هم سر تکون داد و گفت:
- شما کجا؟
لیندا: قبرستون خب با اینا میرم دیگه.
آندرا: نخیر شما جایی تشریف نمی‌برید می‌مونید اینجا به کارهای دیگه می‌رسیم ، من و تو باز هم کارهای خودمون رو انجام می‌دیم ، بیا بریم.
لیندا با تموم شدن حرف آندرا ، جوری که فقط ما بشنویم غر زد:
- تو چرا نمی‌میری من از شرت خلاص شم؟!
آوا: برو کم غر بزن.
لیندا: بیشعور
آوا: نظر لطفته
لیندا با یه حالت عصبی به سمت آندرا رفت.
پیترو: اون دوتا میرن‌ سرکار خودشون ما هم بریم زود باشید.
همه راه افتادیم که آیسل گفت:
- جلل جالب این حرف هم می‌زنه؟ فکر می‌کردم لاله!
- خفه شو تو تهش یه گندی می‌زنی آخر!
آیسل: کی؟ من؟ عمرا!
- سری های پیش هم همین رو می‌گفتی.
با گفتن این حرفم آیسل یه لبخند پهن زد و گفت:
- دیگه تکرار نمی‌شه.
- بریم دیگه!
با بچه ها نشستیم تو ماشین و راه افتادیم سمت عمارت آدام.
بعد چند دقیقه رسیدیم و همگی از وَن پیاده شدیم.
با پیاده شدنمون اولین چیزی که دیدیم قیافه‌ی ساشا و ویلیام بود.
پیترو با دیدن ساشا رفت و بغلش کرد.
نینا هم در همین حین رفت پیش ویلی و گفت:
- حالا می‌فهمم این دوتا چرا با هم دوستن!
یکی از یکی گنده‌تر و بداخلاق‌تر.
ویلیام با این حرف خندید و گفت:
- بزار برسی دختر بعد شروع کن.
نینا: والا
ساشا: آدام منتظرتونه بیاین.
ساموئل: بریم.
همه راه افتادیم و رفتیم داخل، خدایی اینجا دو برابر یا شاید هم سه برابر عمارت خودمون بود!!!
این بین آیسل خیلی نامحسوس پیچید پیش نینا و گفت:
- آه نینا نگفتی اینجا انقدر بزرگه!!!
نینا: خودمم برای اولین بار وقتی دیدم کپ کردم.
- بسه دیگه آبرومون رفت.
نینا: والا مگه دروغه چی می‌شد اینجا خونه‌ی ما می‌شد؟
هانا: نگران نباش یه مدت دیگه میشی عروس اینجا!
با این حرف نینا چشم‌هاش رو درشت کرد و گفت:
- چرا چرت و پرت میگی؟
هانا: تو هم اگر نگاه‌های آدام رو می‌دیدی می‌فهمیدی!
آوا: نگران نباش نینا تنها نمی‌یاد تو هم باهاش می‌یای تنها نباشه.
هانا: چی؟؟؟؟؟
آوا: بعداً می‌فهمی!
با حرف آوا همه کپ کردیم یعنی چی؟
با رسیدن به داخل عمارت ویلی گفت:
- آدام تو اتاق خودش منتظره بیاین.
مارکو: به نظرت هممون جامون میشه اونجا؟
ویلی: چرا نشه تو بیا من جات می‌کنم .
با این حرف هممون یه تک خنده زدیم که جک گفت:
- ما مشکلی نداریم ولی دخترها بعید می‌دونم کوتاه بیان!
با این حرف نینا محکم کوبید پشت پاش و گفت:
- ما کوتاه می‌یایم اگه طرف مقابل بیشعور نباشه!
جک با چهره‌ایی درهم گفت:
- چ... چی؟
نینا: همون که شنیدی.
پیترو: بسه بریم.
هممون با ویلی و ساشا رفتیم طبقه دوم و وارد اتاقی شدیم. با دیدن آدام همه یه سلام مختصر کردیم.
آدام: خوش اومدید دیر کردید.
مارکو: دختر ها دیر کردن.
هانا: از قیافه ها پیداس کی دیر کرده.
- بسه حوصله‌ی دعوا ندارم
آدام: ممنون چون منم وقت ندارم ، خب میرم سر اصل مطلب ویلی با نینا و جک می‌رین برای معاملات هم باند ما و هم باند خودتون.
ساشا و بقیه هم می‌رن سراغ رقیب‌ها.
آیسل: باید چیکار کنیم؟
ساشا: مارکو و این دختره (آوا) می‌رین برای اطلاعات جمع کردن از رافائل و بقیه.
بعدش ما هم می‌ریم مذاکره کردن برای تغییر رای اونا.
لیندا: و اگر نظرشون تغییر نکرد؟
آدام: می‌میرن!
نینا: پس..اون راه دیگه‌ی دنیل چی بود؟
با این حرف، ما دخترا مشتاق نگاشون کردیم که آدام نفسش رو با عصبانیت به بیرون فوت کرد و گفت:
- نمی‌خواد اون راه‌ حل فسق شد.
نینا: اما اگر اون راه بدون خون و خون ریزی باشه چرا نباید انجامش بدیم؟
آدام: گفتم نمی‌شه!
نینا: آخه چرا ...
آدام با داد حرف نینا رو قطع کرد و گفت:
- گفتم نمی‌شه دیگه هم بحثش رو پیش نکش!
با این حرکت نینا با شوک و تعجب به آدام نگاه کرد که ویلیام گفت:
- بهتره بریم همه چی حل شد.
و همه رفتیم بیرون و نینا هم با اخم زد بیرون.
این یعنی من بعداً حسابت رو نرسم نینا نیستم!
- اومدیم فقط برای این؟ خب این چه کاریه زنگ می‌زدین می‌گفتین.
ساشا: فقط اینا نیست می‌ریم برای چک کردن و اینکه باید چیکار کنین! دنبالم بیاین.
همه تقریباً رفتن که نینا با شدت دست ویلی رو کشید و چسبوندش به دیوار و گفت:
- زود باش بگو اون یکی راه حل چیه؟
ویلیام هم با لکنت گفت:
- م... من... از... کجا بدونم؟
نینا: دروغ نگو شماها می‌دونید فقط ما نمی‌دونیم!
زودباش بگو.
ویلیام با کلافگی نفسش رو فوت کرد و گفت:
- اون یکی راه اینه که....دخترا برن جلو و با گول زدن اونا... یه جورایی نظرشون رو عوض کنن و... اون افراد هم قرار بود...شماها باشید!
با این حرف همه با شوک نگاهش کردیم که نینا گفت:
- چی؟؟
ویلی: مشکلی نیست دیدی که آدام مخالف بود.
حالا بیا بریم.
و بعدش رفت! حالا فهمیدم چرا آدام اینطوری سر نینا داد زد!
نینا با قیافه‌ی زاری پشت سرشون راه افتاد.
ویلی: راستی کارلو کجاس؟
جک: رفته برای کار
ساشا: اون دختره اسمش چی بود؟ آهان تلما اونم نیست!
جک: اونم از قبل رفته برای کارهای محموله خسته بود موند عمارت!
ساشا یه پوزخند زد و گفت: مطمئنی فقط خسته بود؟
با این حرف ابروهامون بالا پرید که جک با خنده گفت:
- آره فقط خسته بود.
چی؟؟؟ یادم باشه به نینا بگم از ویلی این قضیه رو بپرسه!
ساشا: خب بیاین باید بهتون بگم چیکار کنین.
و بعدش هممون پشت سرش راه افتادیم....
با بچه ها رفتیم پشت عمارت و ساشا ما رو به سمت یه مکانی که شبیه گاراژ بود برد.
با باز کردن در گاراژ دهن هممون افتاد کف زمین.
اه چه خفنه!
هممون با تعجب نگاه می‌کردیم و تنها کسی که پَکَر بود نینا بود. معلومه خیلی حرف ویلی روش تاثیر گذاشته!
با ناراحتی نگاهش کردم که دید و گفت:
- یه خورده دیگه اون جوری نگاهم کنی من می‌دونم با تو!
- برو بمیر خوبی بهت نیومده.
نینا: برو بابا!
ساموئل: پسر اینجا رو چرا رو نکرده بودی؟
ویلی: اینا رو گذاشته بودم برای مهمان های ویژه!
جک: خفه! خب اومدیم چیکار کنیم؟
ساشا: اومدیم بهتون اسلحه بدم و بگم قراره چیکار کنیم.
آیسل: اسلحه رو که خودمون داریم بقیه اش رو بگو.
پیترو: راست میگه اسلحه رو که داریم بگو برای چی اومدیم اینجا؟
ویلی: تو حرف هم میزنی؟ فکر می‌کردم لالی!
آیسل: خیلی با هم توافق کردیم.
پیترو یه چشم غره‌ی وحشتناک رفت که آیسل چشم هاش رو چپ کرد.
ساشا: خب ویلی و جک و این دختره (نینا) برای معاملات می‌رید فقط گند نزنید.
جک: مارو دست کم گرفتیا.
ساشا: دست کم نگرفتم فقط یکی بینتون هست سوتی زیاد میده!
با این حرف نینا روش رو کرد سمتش و گفت:
- حرفت رو تکرار کن!...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
"زویا"
ساشا: تو... خیلی... سوتی میدی... دست و پا چلفتی! حتی بلد نیستی تفنگ دستت بگیری!
با این حرف نینا یورش برد سمت میز روبه‌روش و یه کلت از کلت‌های روی میز برداشت و باهاش به کنار سر ساشا شلیک کرد و بعد اسلحه رو سمت پیشونی ساشا گرفت.
هیچ‌کدوم از ما انتظارش رو نداشتیم و همه تعجب کردیم. حتی خود ساشا و پیترو؛ پیترو!! باورتون می‌شه اون هم تعجب کرده بود؟
نینا: مواظب حرف زدنت باش! این دست و پا چلفتی خیلی کارهای خطرناکی ازش برمیاد!
ممکنه دفعه‌ی بعدی دستم بلرزه و صاف بخوره وسط پیشونیت.
بعد رفت نزدیک‌تر و گفت:
- این دست و پا چلفتی بهتر از تو بلده فَک یکی رو خورد کنه! این سری فقط به خاطر آدام و ویلی بلایی سرت نمیارم ولی بعدا رو بهت قول نمیدم!
و عقب اومد و اسلحه رو پرت کرد طرف ساشا!
بعدش پرونده‌های معاملات رو برداشت و روی یه صندلی نشست و شروع کرد به خوندن!
همه تعجب کرده بودیم و هیچ‌ک.س هیچی نمی‌گفت.
حرکتش زیادی پیش بینی نشده بود برای همین همه کپ کرده بودیم.
ویلی: خب این از این ، بقیه هم معلومه دیگه باید چیکار کنن...‌ من میرم کمکش.
و بعدش پیش نینا نشست و قضایا رو برای اون توضیح داد.
ساشا هم با اخم صداش رو صاف کرد و گفت:
- یه سِری اطلاعات رو خودمون داریم.بقیش رو باید آوا و مارکو پیدا کنن.
مارکو: چطور اطلاعاتی؟
ساشا: ما مطمعن هستیم چندتا باند قطعاً پشت رافائل می‌مونه. پنج‌تای دیگه رو دقیقا نمی‌دونیم کدوم سمت هستند!
آوا گفت:
- چرا تا روز جشن صبر نمی‌کنیم؟
ساشا جواب داد:
- باید قبل از جشن بدونیم تا اگه لازم شد تو جشن خلاصشون کنیم!
- بهتره این فکر رو از سرت بیرون کنی.رافائل انقدر احمق نیست که دست خالی بیاد ، تازه باید مراقب خودمون باشیم که اونجا حمله نکنه!
هانا: درست می‌گه عوضش می‌تونیم موقع برگشتن از جشن خلاصشون کنیم!
پیترو: فکری دارین؟
هانا جواب داد:
- خب آره می‌تونیم وقتی توی جشنیم چند نفر از افراد رو بفرستیم و توی راه برگشت بکشیمشون، البته نمی‌شه همشون رو کشت ولی خب حداقل یه باند می‌شه.
آیسل: یکیشون رو می‌تونیم ما بکشیم یکیشون هم شماها!
ساشا گفت:
- ایدهٔ خوبیه اگه بشه!
- بستگی داره چقدر سرعت عملمون بالا باشه.
جک: فکرش رو کردید چطور اینکار رو انجام بدید؟
هانا: ما بدون فکر و برنامه ریزی حرفی نمی‌زنیم تو بهتره بری به کارهات برسی!
و بعدش با سر به نینا و ویلی اشاره کرد که نینا پرونده به دست و با حالت منتظری نگاهش می‌کرد.
جک هم که متوجه موضوع شد قیافش رو جمع کرد و رفت پیش اون‌ها.
ساشا: خب پس فکر کنم کاراتون جور شد ، مارکو و آوا میرین برای پیدا کردن باندهای مخالف.
بقیمون هم میریم سراغ کشتنشون.
- حله
نینا: این اطلاعات کافی نیست باید محموله‌ها رو ببینم!
نینا یهو این حرف رو زد که سر هممون چرخید سمتش!
پیترو پرسید:
- منظورت چیه اینا کافی نیست؟
نینا: خرید یه چیزی می‌گه فروش یه چیز دیگه! قیمت هم... هِه یه چیزه دیگه.
ساشا: ایناش دیگه به ما مربوطه.
نینا گفت :
- پس شما برید سر معاملات خودتون منم میرم سر معاملات باند خودمون.
ساموئل: جا زدی؟
نینا: نه فقط دلم نمی‌خواد هر نیم وجبی بهم بگه دست و پا چلفتی!
با این حرف ساشا خواست بره سمتش که پیترو گرفتش.
ویلی هم با کلافگی نفسش رو فوت کرد و گفت:
- بیا بهت میگم قضیه از چه قراره!
و بعدش هر سه تاشون رفتن.
مارکو: خب به نظرم ما هم بریم دنبال کارامون!
پیترو: بریم.....


آیسل: وای دیگه نمی‌تونم!
بعد بیستمین پرونده، با حالت خسته‌ای نگاهش کردم و گفتم:
- باز چی شده؟
آیسل: کل این پرونده‌ها فقط داره می‌گه رافائل خیلی خفنه ، خیلی باحاله ، خیلی قدرت داشت و یه قتل عام انجام داد و تمام.
آوا: خب مشکل چیه؟
آتنا: مشکل اینه اینها کلاً فقط همین چرت و پرت‌ها رو می‌گن و یکیشون هم توضیح نمیده قضیه‌ی قتل عام چیه!
با این حرف همه ساکت شدن و به هم دیگه نگاه کردن.
هانا هم با چشم‌های ریز شده سمت ساموئل گفت:
- زود باش بگو قضیه‌ی قتل عام چیه؟
ساموئل: به من چه ربطی داره؟
هانا: تو از این دوستات قدیمی‌تری و بهتر می‌دونی زود باش بگو.
ساموئل: درسته من قدیمی‌ترم ولی منم نمی‌دونم فقط ساشا می‌دونه!
با این حرف نگاه‌های همه رفت سمت ساشا که ساشا با اخم و کلافگی گفت:
- چیز خاصی نبود اسمش روشه قتلِ عام!
- اگه چیز خاصی نیست پس چرا اسمش همه جا هست؟ چرا انقدر مهم بوده؟
آیسل: جدا از اون بعد اون تقریباً قدرتش رو از دست داد.
همه باز منتظر ساشا رو نگاه کردیم که گفت:
- دیگه گذشته چیز مهمی نبود.
مارکو: باشه پس بیخیالش!
دوباره شروع کردیم به خوندن پرونده‌ها که سه تفنگدار پیداشون شد.
آوا: خب چیکار کردید؟
نینا: همه چی حله چند تا محموله قبل جشن و چند تا خرید و فروش هم موقع جشن داریم.
ویلی: مشکل اصلی توی جشنه!
نینا: حق با ویلیه. اینا مشکلی ندارن اما توی جشن... باید چندتا جنس جدید خریداری بشه و کلی کارهای دیگه.
ساشا: برای چی؟
جک: یه چند تا از محموله‌ها مشکل دارن ، اگر بتونیم قبل جشن خرید رو انجام بدیم و همه چی رو راست و ریست کنیم همه چی درست می‌شه. توی جشن هم می‌شه فروش فوق العاده‌ای داشت.
پیترو: پس همه چی حله؟
جک: آره فکر کنم دیگه بتونیم بریم!
ساموئل: کارهای ما هم تموم شده بریم.
همه بلند شدیم و خواستیم بریم که ویلی گفت:
- هی نینا فردا باز هم بیا. باید بریم سراغ محموله‌ها و کارای دیگه.
نینا: باشه.
جک: هی پس من چی؟
ویلی: تو نیای هم مهم نیست مهم اینه نینا بیاد.
با این حرف نینا یه لبخند کوچولو زد و گفت:
- حتما فعلا!
ویلی: مواظب خودت باش.
داشتیم می‌اومدیم که متوجه نگاه‌های حسادت بار هانا شدم و خندم گرفت.
با حالت سوالی نگاهم کرد که گفتم:
- هیچی
و رفتیم.
آیسل: میگم ما اینجا بودیم با کلی مسئله ولی باز حوصلم سر رفته.
لیندای بیچاره چیکار می‌کنه الان؟
- واقعا برای منم سواله چطوری تونسته آندرا رو تحمل کنه؟
مارکو: هی به دوست من توهین نکنید.
- برو بابا اون دوست ناخن خشکت می‌زنه تو پر آدم تو فقط یه دقیقه می‌بینیش الکی بهش نناز.
هانا: خوشم میاد همیشه هم ضایعت کرده!
آوا: بعدش هم صمیمی ترین دوستش پیتروئه که چیزی نمیگه تو چی میگی این وسط؟
مارکو با تعجب نگامون کرد که خودمم خندم گرفت بعد روش رو کرد اونور و آروم گفت:
- وحشی‌های روانی!
وای خدا عالی بود!
آدم پنچری قطار بگیره ولی اینجوری توسط یه دختر ضایع نشه!
با رسیدن به امارت همین که از ماشین پیاده شدیم لیندا پرید بغلمون و گفت:
- وای خوب شد اومدین چطور تونستین من رو با این گوشت تلخ تنها بزارید؟
آیسل: عیب نداره بیا که برات ماجراها دارم تعریف کنم...
لیندا: چی؟...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
"آوا"

با صدای زنگ آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم و بعد شستن دست و صورتم یه لباس ساده پوشیدم و رفتم پایین.
- سلام به همگی!
نینا: سلام بیا صبحونه بخور.
نشستم پیش نینا و شروع کردم به صبحونه خوردن که کارلو اومد.
با دیدنش گونه‌هام و گوش‌هام قرمز شد و ناخود آگاه دمای بدنم بالا رفت!
نینا هم کنارم بود، حالم رو که دید شروع کرد ریز ریز خندیدن؛ منم محکم زدم تو پهلوش.
کارلو نشست روبروی من و گفت:
- هی سلام چطوری؟
با من و من و خجالت به زور گفتم:
- ممنون خوبم!
بعدش یه لبخند کوچیک زد و شروع کرد به صبحونه خوردن.
زیر نگاه‌های اون و نینا و دو سه تا فضول دیگه داشتم از خجالت آب می‌شدم که کارلو گفت:
- راستی این پیرهن خیلی بهت می‌یاد! بیشتر بپوشش.
با این حرف لقمه‌ی نینا پرید تو گلوش و شروع کرد به سرفه کردن، بین سرفه هم هی می‌خندید.
منم که می‌دونستم به چی می‌خنده، محکم به بهانه‌ی سرفه هاش می‌زدم پشتش.
تهش گفت:
- ب... سه... ن... زن...ک... شت... یم!
با یه چشم غره بهش تموم کردم و به ادامه‌ی خوردنم پرداختم.
نینا با تموم شدن غذاش بلند شد و خواست بره که هانا گفت:
- امروز میری پیش ویلیام؟
نینا: آهان آره میرم پیشش. راستی آوا گفتن تو هم بیای!
- من؟ من چرا؟
نینا: نمی‌دونم فقط گفتن تو هم بیا!
- باشه بریم
با نینا بلند شدیم و به سمت ماشین رفتیم. همین که نینا پشت فرمون نشست شروع کردم.
- بیشعور عوضی چرا می‌خندی؟ مرض داری؟
نمی‌بینی همش نگاه می‌کنه!وای خدا برای همینه هیچی بهت نمیگم عوضی.

نینا بلند بلند خندید و گفت:
- وای نمی‌دونی چه شکلی شده بودی! دقیقا عین گوجه فرنگی قرمزِ قرمز!
- رو آب بخندی حالا کدوم گوری میری؟
نینا: سر قبر تو و کارلو...خب می‌ریم امارت آدام اینا دیگه!
- وای من چرا گذاشتم تو بشینی پشت فرمون؟
نینا: به دو دلیل! یک، انقدر داشتی فحش می‌دادی که اصلا حواست نبود!
دو، من فقط آدرس رو بلدم می‌خواستی مثلاً بشینی چه غلطی کنی؟
- خب تو آدرس می‌دادی!
نینا: اونوقت بعدازظهر می‌رسیدیم!
- درد بیشعور.
بعد کل کل‌های من و نینا و همچنین وحشت‌های من از سرعت این روانی، بالاخره رسیدیم و پیاده شدیم.
همین که رفتیم توی باغ ، سر و کله‌ی ویلیام پیدا شد و فوری نینا رو بغل کرد.
با این حرکت من و نینا رفتیم پنج دقیقه سکوت!
ویلیام: وای چرا انقدر دیر کردی؟
نینا: اول ولم کن!
و بعدش خودش رو جدا کرد و گفت:
- اولاً چرا اینطوری می‌کنی دو روزه همدیگه رو می‌شناسیم.
ویلیام: اصلاح می‌کنم سه روز.
نینا: هر چی. دوماً ما سر وقت اومدیم، سوماً زودتر می‌اومدم چه غلطی می‌کردم؟
ویلی: بیخیال بیا بریم دیگه.
آدام: مردم چشماشون و حافظشون ضعیف شده ما رو نمی‌بینن و یادشون میره.
با شنیدن صدای آدام نگاهم سمتش کشیده شد که دست به سی*ن*ه و با اخم به نینا و ویلی نگاه می‌کرد.
البته بیشتر قیافش شبیه بچه‌های حسود بود!
نینا: اوه سلام فکر نمی‌کردم اینجا باشی آخه ویلی اصلاً مَحَلِت نداد.
با حرف نینا آدام اخمش رو باز کرد و با یه لبخند حرصی گفت:
- اون که بله ولی آقا اصلا یادش رفته من اینجام و هیچ حرفی از من نمیزنه.
ویلی: تو هم اصلا مهلت دادی بگم اینجایی خروس بی محل!
آدام: هوی من رئیستما!
ویلی: منم دست راستما!
آدام: چی؟
ویلی: چی چی؟
نینا: نخودچی. مسابقه چی چی گذاشتن؟ بیاین بریم.
و جلوتر از ما به راه افتاد و بعدش ویلی و آدام با چشم‌های ریز شده که بهم نگاه می‌کردن، رفتن.
منم آروم پشت سرشون رفتم و دم گوش آدام آروم گفتم:
- حداقل انقدر ضایع حسودی نکن!
آدام: چی؟
با خنده سر تکون دادم و رفتم.
نینا: خب برای چی اینجاییم؟
ویلی: هیچی حوصلم سر رفته بود گفتم بیای بازی کنیم!
نینا: چی؟ یعنی وقت ارزشمند منو هدر دادی که بیام اینجا باهات گرگم به هوا بازی کنم؟ بزنم سقط بشی نیم وجب قد و بالا.
و هجوم برد سمتش که ویلی سریع گارد گرفت و گفت:
- هوی جنّی نشو! شوخی کردم! گفتم بیاین ساشا و آوا برن سراغ کارهای خودشون ما هم بریم سراغ کار خودمون. گفتم قبلش هم یه تمرین ریز بریم.
نینا: درد عین انسان بگو خب.
با خنده به سر و کله زدن‌های اون دوتا نگاه می‌کردم که صدای سلامی اومد.
سرم رو برگردوندم و با نگاه های ساشا مواجه شدم.
به چشم‌هاش زل زده بودم که آدام گفت:
- خب ساشا فعلا صبر کن کاری نداریم بزار این دوتا بچه بازی کنن بعد برین سر کاراتون.
با جمله آدام نینا و ویلی همزمان داد زدن:
- چی؟
ساشا: باشه پس من میرم تو باشگاه؛ خواستیم بریم صدام کنید.
و رفت. من و آدام هم نشستیم و نگاهمون رفت سمت نینا و ویلی که چطور مبارزه می‌کردن!
بعد چند دقیقه خدمتکار قهوه آورد و رفت.
آدام: ممنون... خب راستش یه سوال داشتم؟
- هوم بپرس!
آدام: منظورت... از اون حرف... چی بود؟
- هیچی فقط خیلی واضح به ویلی حسودی می‌کنی!
آدام: هه من حسودی کنم؟ به ویلی؟ چرا باید حسودی کنم؟من هم خوشگل‌ترم ، هم خوش هیکل‌تر و تازه رئیسم و...
- تو به رابطه‌ی بین اون دو تا حسودی می‌کنی.
و بعدش با انگشت به نینا و ویلی اشاره کردم.
آدام رد انگشتم رو دنبال کرد و بعدش با یه حالت دست پاچه‌ای گفت:
- ا..اصلا هم اینطور نیست. آخه چرا باید به رابطشون حسودی کنم؟ چه حرفا!
- آدام! من احمق نیستم! حسودی می‌کنی اونم خیلی واضح!!
آدام: آخه چرا باید حسودی کنم؟
- چون دوسش داری!
با این حرفم اول با تعجب و گنگی نگاهم کرد و بعدش با حالت هولی گفت:
- هی کی گفته من اصلاً هم دوسش ندارم. همش چرت و پرت خودته می‌خوای بندازیش گردن من.
-آدام چرند نگو ، دروغ هم نگو ، طفره هم نرو!معلومه دیگه خیلی ضایعست!
با این حرفم بادش نشست و بعدش با یه صدای پایینی گفت:
- از کجا فهمیدی؟
- قیافه و نگاهِ داغونت! سر قضیه‌ی رافائل وقتی اونطوری واکنش نشون دادی هر خری هم بود می‌فهمید!
با این حرفم نگاهش رفت سمت ویلی و نینا ، قیافش شبیه بچه‌هایی بود که یه گندی زدن و با تُخسی تمام می‌خوان اِنکارش کنن.
- چرا قیافت رو اینطوری کردی؟
آدام: نباید میفهمیدی!
- حالا که فهمیدم بعدش چی؟
آدام: نمی‌تونم بهش بگم اگه...‌ اگه ویلی رو دوست داشته باشه چی؟
- اگر دوست منه ، می‌گم نداره ، دوسش نداره فقط به عنوان یه دوست ساده می‌بینتش و با توجه به رفتارهای دوستت هم میگم عاشق یکی دیگه هست.
با این حرف آدام با تعجب نگاهم کرد وگفت:
- ها؟! کی؟!
آروم گفتم:
- نمی‌تونم بگم کی! ولی یکی از دوست‌های منه! شک نکن از رفتار ضایعش معلومه.
با این حرف آدام مشکوک بهشون نگاه کرد و گفت:
- یعنی مطمئن باشم؟
- شک نکن.
خواستم با آدام صحبت کنم که یه سنگی سمتمون پرتاب شد و بعدش نینا گفت:
- هی انقدر تنبل نباشید ، محض رضای خدا یه خورده خودتون رو تکون بدید...
- اولاً تبنل تویی! دوماً ما قرار بود سر کارهای خودمون بریم نه این کارا!
نینا: می‌دونم ولی بیا خوبه.
ویلی: به نظرم بزار برم ساشا هم صدا کنیم بگیم بیاد اون هم تمرین کنه.
آدام: باشه خودت برو.
ویلی: من؟ عمرا! مگه نمی‌دونی موقع ورزش چقدر سگ اخلاق میشه عمرا برم ، تو برو.
آدام: به من چه نینا تو برو.
نینا: هی به من چه! من و اون سایه‌ی همدیگه رو با تیر می‌زنیم.
- درد بگیرید خودم میرم.
بعد گفتن جمله‌ام انگار تازه فهمیدم چی گفتم!
نینا: قربون دستت. آفرین دختر خوب برو تو می‌تونی!
و بعدش شروع کرد به هل دادن من.
پاهام رو محکم روی زمین کشیدم و گفتم:
- هوی استپ. الان خودم میرم فقط کجا باید برم؟
ویلی با دستش به سمت مخالف ما اشاره کرد و گفت:
- ته باغ!
- باشه.
بعد از یه چشم غره به نینا ، رفتم ته باغ که رسیدم به یه سالن؛ در رو باز کردم و رفتم داخل که خشکم زد!...
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
"آوا"

ساشا پیرهنش رو درآورده بود و داشت دراز نشست تمرین می‌کرد.
با دیدن صحنه‌ی مقابلم انقدر شوکه شده بودم که حتی نتونستم تکون بخورم یا جیغ بکشم که خود ساشا من رو دید.
فوری پشتم رو کردم سمتش و دستم و گذاشتم رو چشم هام که صداش رو شنیدم.
ساشا: چرا اومدی؟
با شنیدن لحن محکمش شروع کردم به تند تند توضیح دادن:
- من نمی‌خواستم بیام بچه‌ها گفتن ، گفتن بیام بگم بیای بیرون و یه خورده تمرین کنیم بعد بریم سراغ کارامون...
کلمات رو تند تند پشت هم ادا می‌کردم که با شنیدن بسه دیگه چیزی نگفتم
ساشا: باشه بریم.
آروم آروم برگشتم که دیدم همون جوری می‌خواد بره بیرون برای همین فوری گفتم:
- لباس نمی‌پوشی؟
ساشا که جا خورده بود گفت:
- چی؟
تمام شجاعاتم رو جمع کردم و پیرهنش رو برداشتم و پرت کردم سمتش و گفتم:
- بیا لباس بپوش همین طوری سرت رو ننداز برو بیرون و بعدش جلوتر از اون زدم بیرون.
مطمئنم صورتم قرمزه قرمزه اصلا نمی‌تونستم چیزی بگم.
با رسیدن به بچه ها رفتم پیش نینا.
نینا با دیدن صورتم با نگرانی گفت:
- خوبی؟ چرا قرمز شدی؟
- هان؟ چیزی نیست!
همین موقع ساشا اومد و خداروشکر پیرهن تنش بود.
نینا با دیدن ساشا چشماش رو ریز کرد و به ما نگاه کرد که یه نیشگون ریز از پهلوش گرفتم که آدام گفت:
- خب حالا چی؟
ویلی: تو و نینا با هم مسابقه می‌دین ، ساشا و آوا با هم منم داور
یهو همزمان گفتیم:
- چی؟؟؟
نینا: کَمِت نباشه؟
ساشا: زحمت می‌شه!
- یه تکونی به خودت ندی!
آدام: چه پرو هم تشریف داره!
ویلی: یواش یواش زود باشید شروع کنید!
نینا: برو بابا حسش نیست باید بریم سراغ کارها.
ویلی: اه بازی در نیار دیگه
ساشا_ویلی! الان نه! بعداً!
ویلی: جذاب می‌شه ها
ساشا: ویلی!
ویلی: باشه بابا سگ اخلاق!
آدام: خیلی خب ساشا و آوا شما دو تا برید سراغ کار خودتون و ویلیام و نینا هم سراغ کارهای خودشون.
نینا: باشه بریم ویلی.
ساشا: آوا بریم.
- بریم
با ساشا اومده بودیم یکی از عمارتای بیرون از شهر که مربوط بود به شرکای رافائل.
ساشا: هی حواست باشه باید خیلی مراقب باشیم.
- حواسم هست بریم.
با ساشا آروم آروم رفتیم پشت عمارت.
لعنتی همه جا دوربین بود ، داشتم اطراف رو دید می‌زدم که یهو از پشت به شدت کشیده شدم و افتادم زمین!
با تعجب به ساشا نگاه کردم که فوری دستش رو گذاشت رو دهنم!
با تعجب نگاهش می‌کردم که با عصبانیت زیاد با سرش به سمت پشت سرم اشاره کرد.
به پشتم نگاه کردم که دیدم دوتا کله گنده با یه سگ گنده‌تر از خودشون داشتن کشیک می‌دادن.
وقتی مطمئن شدیم رفتن ساشا دستش رو برداشت و تقریبا با صدای کنترل شده‌ایی غرید:
- اینطوری حواست هست؟ نزدیک بود هر دوتامون رو به کشتن بدی!
با پرویی زیاد تو چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
- عقل کل من داشتم جهت مخالفم رو دید می‌زدم تو باید حواست می‌بود!
با ناباوری زیاد به چشم‌هام نگاه کرد که ابرویی براش بالا انداختم.
با شدت دستم رو کشید و برد به سمت جلو.
با دقت فراوان به اطراف نگاه می‌کردم که با دیدن یه راه ورودی آروم بهش اشاره دادم که بریم اونجا.
با هم دیگه از دیوار بالا رفتیم و پریدیم تو حیاطی که اونجا بود.
سعی می‌کردم نقاط کور دوربین‌ها رو پیدا کنم.
با بدبختی زیاد تونستم از دیوار بالا برم و توی یکی از اتاق ها مستقر بشم.
دست ساشا هم گرفتم و کشیدمش بالا و وقتی پریدیم تو اتاق، فوری از جیبش دو تا ماسک درآورد و داد دستم.
ماسک رو زدم و رفتم بیرون!
آروم گفتم:
- حالا چی؟
ساشا: دنبالم بیا.

با ساشا قایمکی رفتیم طبقه‌ی دوم و وارد یکی دیگه از اتاق‌ها شدیم.
ساشا انگار اینجا رو از قبل می‌شناخت چون شروع کرد به گشتن.
منم یه کوله ی برزنتی که از قبل همراهم داشتم رو درآوردم و نگهبانی دادم تا کسی نیاد.
بالاخره بعد چند دقیقه دست از کار کشید و یه سری مدارک انداخت تو کوله.
خواستیم از در برم بیرون که صدایی اومد و فوری برگشتم تو اتاق و درو بستم.
ساشا: پس چرا نمیری؟
- باید زودتر بریم بیرون
ساشا: بیا از این تراس می‌تونیم بریم روی پشت بوم!
دستم رو کشید و رفتیم توی تراس و بعدش رفت بالا و کمکم کرد برم بالا.
داشتیم می‌رفتیم که ساشا اشاره کرد من از جلوش برم. داشتم می‌رفتم که یهو...

ساشا دستم رو کشید که افراد پایین نبیننمون و باعث شد پام سر بخوره و بیوفتم.
نزدیک بود سقوط کنم که ساشا فوری با یه دستش من رو گرفت.
اگر کسی پایین نبود قطعا جیغ می‌کشیدم ولی الان...
تو دلم از خجالت خانواده ‌و جد و آباد ساشا و دنیل و رافائل و حتی سرهنگ هم در اومدم.
به زور یه دستم رو گرفته بود.
دستم رو با بدبختی بهش رسوندم و سعی کردم خودم رو بالا بکشم و اون هم یه زور زد و رفتم بالا.
با چشم‌هام چنان خط و نشونی براش کشیدم که خودش فهمید.
بعد رفتن اونا با ساشا از سقف پریدیم توی باغچه‌های پشت که یه شاخه گیر کرد به صورتم و گونم رو زخم کرد. بیشتر از این نخواستم بمونم ، برای همین با سرعت رفتم سمت ماشین و بعدش ساشا اومد و با سرعت ماشین رو روند و رفتیم سمت عمارت اما تا اونجا هیچکس حرف نزد....
ساشا: رسیدیم
آروم ماسکم رو در آوردم و گفتم:
- تو پرونده‌ها رو می‌بری یا من ببرم؟
ساشا: من می‌برم!
کوله رو دادم دستش و خواستم پیاده شم که گفت:
- صورتت؟
- وقتی پریدیم زخم شد.
ساشا: من....
- لازم نیست ، چیزی نشده.
و پیاده شدم.
عصبی بودم از اتفاقایی که افتاده بود.
با سرعت داشتم می‌رفتم که یهو کارلو جلوم سبز شد.
به زور خودم رو نگه داشتم که نخورم بهش.
کارلو: سلام خوبی؟
با سرعت برای اینکه زخمم رو نبینه گفتم:
- سلام بد نیستم ببخشید من باید برم!
خواستم برم که دستم رو گرفت و انگشتش رو کشید روی زخمم که با برخوردش از درد صورتم رو جمع کردم.
کارلو: صورتت چی‌شده؟
- چیزی نیست تمرین کردم زخم شد.
با لبخند دستش رو کشید و گفت:
- بیشتر مواظب باش ممکنه بعداً رَدِش بمونه.
و رفت.
با این حرکت چشم‌هام گرد شده بود و به من من افتاده بودم.
اصلا رفته بودم پنج دقیقه سکوت.
آروم دستم رو کشیدم روی صورتم که صدایی اومد.

... : اهم اهم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
"لیندا"

داشتم می‌رفتم اتاقم که با دیدن آوا و کارلو خشکم زد.
با تعجب نگاشون می‌کردم که کارلو رفت و بعد رفتن کارلو آوا آروم دستش رو گذاشت رو صورتش که با یه سرفه مصلحتی اون رو متوجه خودم کردم.
با من من گفت:
- تو....تو اینجا..چیکار می‌کنی؟
-اوه ترسیدی؟ چی‌شده؟

داشت دنبال جواب می‌گشت که نینا اومد و دستش رو انداخت دور گردنش و گفت:
- چیزی نیست یه صحبتِ دوستانه بود.
با این حرف آوا با دست زد به پهلوش که بهش خندیدم و گفتم:
- خب میگی یا برم بقیه رو خبر کنم؟
تا آوا خواست بگه نه یهو صدای زویا اومد که گفت:
- لازم نیست ما همه اینجا هستیم!
با تعجب برگشتم که دیدم بچه‌ها از قبل پشت دیوار قایم شدن.
با فهمیدن کارشون با نینا زدیم زیر خنده که آوا با بدبختی بهمون نگاه کرد.
زویا: خب کجا بودیم؟
هانا: سر بحثای خوب خوب!
آیسل: خوش گذشت؟
با این حرف‌ها ، آوا زد به سیم آخر و به سمت اتاق راه افتاد.
ما هم برای از دست ندادن صحنه دنبالش راه رفتیم.
آوا: خفه شید فقط بلدید قضاوت کنید!
با هر جمله یه کتک به آیسی می‌زد و یه فحش به ما می‌داد که نینا با خنده آیسی رو از زیر دستش کشید بیرون.
هانا با خنده گفت:
- وای قیافت عالی شده بود وقتی دست کشید رو صورتت ولی از زاویه‌ای که ما وایساده بودیم یه چیزای دیگه نشون می‌داد!
آوا: مرض، بیشعور!
آیسل: عزیزم خب زاویه دید بد بوده ما چیکار کنیم؟ انگار واقعا داشتید......
آوا: گمشو!
- خب حالا جدا از مسخره بازی بگو قضیه چیه؟
آوا: قضیه ای نیست!
زویا: هوی کم دروغ بگو زود باش!
آوا: هیچی نی...
زویا: آوا !!!!!!!
آوا: بابا عاشق شدم اون هم عاشق کارلو!
با این حرف حس کردم یخ زدم.
چی گفت؟؟؟؟؟؟
با تعجب نگاهش می‌کردم ، اصلا نمی‌تونستم حرف بزنم واقعا هیچی نمی‌فهمیدم.
با چشم های گرد نگاهش کردم که گفت:
- آره خودم می‌دونم این خطرناکه! ولی... دست... خودم... نیست!
زویا: می‌فهمی چی میگی؟
آوا: آره خودمم تا تهش هستم.
با تعجب داشتم نگاه می‌کردم که چشمم افتاد به اون سه تا کله پوک.
اینا چرا هیچ عکس و العملی از خودشون نشون نمیدن؟
یه همچین اتفاقی افتاده و این سه تا که خدای نصیحتن هیچی نمیگن؟
یه جای کار می‌لنگه!
- هوی شما سه تا که عین ماست وایستادین اونجا!
چرا هیچ عکس العملی نشون نمی‌دید؟
نینا: هان؟ چی؟ وایسا! فکر کنم جک داره صدام می‌کنه؟
هانا: آره منم صدای مارکو رو شنیدم.
خیلی عصبانیه صداش فکر کنم یه چیزی شده!
آیسل: شما ها هم شنیدید من فکر کردم توهمی شدم.
دقیقا صدای پیترو هم داشت می‌اومد.
تعجب کردم اون لال داره من رو صدا میزنه برم ببینم چی میگه!
هر سه تاشون با هول حمله کردن سمت در که...
زویا چنان دادی زد که عمارت لرزید.
زویا: وایسید!
هر سه تاشون میخکوب شدن و آروم به سمت زویا برگشتن.
- زود باشید بگید ببینم اینجا چه خبره؟
باز چشماشون رو انداختن بالا و به در و دیوار نگاه می‌کردن که من و زویا هجوم بردیم سمتشون که یهو همزمان گفتن:
- باشه بابا قبلا گفته بود.
- چی؟
زویا: شما می‌دونستید؟
هانا: آره
زویا: و هیچی نگفتید؟
نینا: زویا ساکت باش.
زویا: می‌فهمی چی می‌گید؟
نینا: زویا انتخاب خودشه و تو نمی‌تونی دخالت کنی!
به وضوح ناراحت شدن آوا رو دیدم.
برای جمع کردن قضیه با لبخند رفتم سمتش و بغلش کردم و بعد با صدای بلند گفتم:
- عزیزم همینکه یه حسی هم پیدا کردی ، خوبه!
حداقل فهمیدیم یه قلبی داری!
با این حرف آوا زد تو پهلوم و گفت:
- الان مثلا جمعش کردی؟ گمشو!
با خنده اومدم این طرف و گفتم:
- خب تعریف کنید چی‌شده؟ آوا صورتت چی‌شده؟
نینا تو چرا انقدر داغونی؟
با این حرف نینا خودش رو ولو کرد روی تخت و گفت:
- وای سر و کله زدن با یه مشت پیر خرفت چقدر سخته!
آیسل: چرا؟
نینا: بابا آدام فقط جوونه و بعدش دنیل.
بقیه اشون حداقل ۷۰ سالشونه.
چقدر حرف زدن این لعنتی های سِمِج!
به زور دهنشون رو بستم.
هانا: وقتی تو با این زبون اینطوری می‌گی ببین دیگه اونا چی هستن!
نینا: وای نبودین ببینین چه بیشعورایی هستن!
زویا: آوا تو چرا صورتت زخمه؟
آوا: با ساشا رفتیم یه جایی اطلاعات بیاریم.
موقع بیرون اومدن نزدیک بود ببیننمون.
به خاطر همین رفتیم پشت بوم.
ساشا هم خواست نزاره کسی ببینه ، دستم رو کشید که افتادم و بعدش پریدیم و شاخه گیر کرد به صورتم و زخم شد!
با دهن باز نگا هش کردیم که گفت:
- چیه؟
آیسل: هیچی فقط قضیه خیلی جنایی و باحال شد!
نینا: فضولی باشه و من نباشم؟ مگه می‌شه!
زویا: کتک کاری و کار خطرناک باشه و من نباشم؟
هانا: باشه حالا چتونه؟
نینا: آخه خیلی خفن بوده.
اونوقت منه بدبخت باید هی اونا رو تحمل کنم.
- منو چی می‌گی باید هی نوک دماغ آندرا باشم!
آوا: هممون تو یه چاهی افتادیم که نمی‌شه اومد بیرون.
- خب بسه دیگه نخود ، نخود هرکه رَوَد اتاق خود!
و از اتاق زدم بیرون و به سمت اتاقم راه افتادم که یهو سر جام وایسادم.
اتاقم؟
یکی محکم کوبیدم تو کلم و برگشتم به همونجایی که بچه ها بودن و با شتاب در رو باز کردم که دیدم هر کدوم فکشون چسبیده زمین.
آوا: اتاقت رو پیدا کردی؟
نینا: می‌خوای آدرس بدم؟
زویا: زنگ بزنم آندرا ببرتت اتاقت که گم نشی؟
آیسل: می‌خوای جی پی اس بهت وصل کنم؟
- خیلی خب حواسم نبود اینجا اتاقمه!
هانا: خواهران گرام گمشید بیرون ، این زیادی امروز خسته است مُخش اُوِر دوز کرده!
و قبل از اینکه بزنمشون با شتاب رفتن بیرون، بیشعورا!
پریدم روی تختم و خوابیدم چون صبح باز هم با خان مشکل داریم...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
"لیندا"

صبح با صدای داد یه نفر از خواب پریدم!
کم کم داشت صداها واضح می‌شد و با حس کردن اینکه یکی داشت تکونم می‌داد آروم لای پلکام رو باز کردم که قیافه آندرا رو دیدم.
خب چیزی نبود ، دوباره دراز کشیدم و خواستم بخوابم که....
صبرکن آندرا؟؟؟؟؟؟
چنان جیغی کشیدم که خود آندرا هم یه لحظه سنگوب کرد.
با جیغ نشستم و پتوم رو دورم کشیدم.
آندرا که همچنان گوشش رو گرفته بود گفت:
- روانی چرا جیغ می‌کشی؟
- توی بیشعور تو اتاقم چیکار می‌کنی؟
آندرا: درد زود باش بلند شو یه عالمه کار داریم.
و بعدش رفت بیشعور!
بلند شدم و فوری لباسام رو عوض کردم و با سرعت به سمت پایین دوییدم.
انقدر دوییده بودم که نفس نفس می‌زدم.
آندرا: چه عجب می‌زاشتی فردا می‌اومدی!
- مرض ، اه! نفسم بالا نمی‌یاد انقدر دوییدم.
آندرا: بیا سر کارت زود باش.
نشستم پشت سیستم و شروع کردم.
مثل اینکه جدیداً تو بازار سیاه اتفاقات زیادی افتاده بود.
چند روز پیش رافائل رفته بود و یه محموله ی سنگین گرفته بود که تاریخش رو پیدا کردیم و الان تنها کار ، پیدا کردن جنس هایی هست که اون روز فروخته شده بود.
سه روز عین کوزت داشتم کار می‌کردم.
با آندرا مشغول بودیم که سر و کله ی دنیل پیدا شد و اومد سمتمون.
دنیل: خب چی پیدا کردید؟
آندرا: فعلا هیچ!
دنیل: منظورت چیه پس تو به چه دردی می‌خوری؟
- ارقام زیاده ، ساعت دقیق هم مشخص نیست ، طول می‌کشه!
دنیل اومد پشت سرم و خم شد توی کامپیوتر تا ببینه دنبال چی هستم.
از این همه نزدیکی حالم بد شده بود خصوصا اینکه هر چند ثانیه یکبار از وودکای دستش می‌خورد.
حالم داشت بد می‌شد و دنبال یه راه بودم که فرار کنم که آندرا گفت:
- فکر کنم این باشه.
با این حرف دنیل ازم فاصله گرفت و رفت پیش آندرا. آخیش! راحت شدم ، خدا خیرت بده آندرا!
دنیل: مطمئنی؟
آندرا: دقیق نه ولی می‌تونه هر چیزی بخره.
اسلحه یا شاید هم چیز های دیگه. نمی‌شه مطمئن بود.
دنیل: بیشتر سعی کن
و رفت.
با ناراحتی داشتم کارم رو انجام می‌دادم که آندرا گفت:
- ناراحت نشو مدلش اینه.
- مدلش خیلی چرته!
آندرا تکخند زد و باز هم مشغول شدیم.

بعد چند ساعت به یه چیزایی ، مشکوک شده بودیم.
برای همین برای لپ تاب دنیل ارسال کردیم.
آندرا: خب پاشو.
- آی باز چرا؟
آندرا: بیا یه سِری کار ها هست که مربوط به امنیت اینجاست.
با آندرا بلند شدیم و رفتیم سمت ورودی عمارت.
آندرا: خب قراره یه سری دوربین جدید نصب بشه.
چک کن ببین نقطه ی کور چیه؟
- باشه
دستیار های آندرا شروع کردن به نصب و چک کردن دوربین ها و پیدا کردن نقطه ی کور.
با این کار نفوذ به عمارت عملاً غیر ممکنه!
- خب دیگه چی؟
آندرا: بیا می‌فهمی!
با آندرا رفتیم داخل عمارت که دیدیم دارن زیر ستون های اول یه چیزایی کار می‌زارن.
- اونا چیه؟
آندرا: اینا مواد منفجره هستن.
هم داخل عمارت و هم بیرون کار گذاشته شدن.
- چی؟؟؟ مواد منفجره؟؟ آخه برای چی؟
آندرا: اینارو کار می‌ذاریم که اگه تونستن وارد عمارت بشن ، بشه با اینا کارشون و یکسره کرد و اینطوری با یه دکمه می‌میرن.
- اگه دکمه کار نکنه؟
آندرا: یه اهرم دستی هم کار گذاشتیم برای مواقع اضطراری
- می‌گم پس عمارت چی؟
آندرا: دنیل فقط اینجارو نداره.
اینجا نباشه یه جای دیگه ، اینجا خیلی کوچیکه!
- یعنی بزرگ تر از اینجا هم هست؟
آندرا: آره هست بیا بریم پیش بچه ها باید تمرین و صحبت کنیم.
- باشه بریم......
با آندرا رفتیم سمت بچه ها که کپ کردم.
طبق معمول هانا با امیر مشکل پیدا کرده بود و کتک کاری و کُری خونی!
حالا چرا من کپ کردم چون این بین کارلو آوا رو بغل کرده بود و می‌خندید.
آوا هم سرخ شده بود و هیچی نمی‌گفت.
بالاخره آوا خودش رو کشید کنار ، که صدای همهمه با داد آندرا خوابید.
آندرا: چه مرگتونه باز؟؟؟
جک: هیچی باز دعوا شده!
هانا: حقش بود قوزمیت!
امیر: بانو عاشق صفاتی هستم که بهم لقب میدی!
هانا: می‌خوای بهت چیز‌های دیگه لقب بدم؟!
تا هانا اومد دهنش رو باز کنه نینا جلوی دهنش رو گرفت.
خدایا شکرت به موقع رسید ، وگرنه معلوم نبود هر کدوممون از فحش‌های هانا باید کجا آب می‌شدیم.
طبق گفته هایی که قبلاً هم توضیح داده بودیم براتون ، هانا جان مکان رو دیگه نمی‌بینه و وقتی زبونش راه بیفته توقفش دسته خداست!
نینا: بسه دیگه.
پیترو: زودباشید دیگه باید تمرین کنیم.
کارلو: خب چند، چند؟
نینا: بنده که آماده‌ام برای دعوا با یکی!
جک: نیازی به تیکه نیست می‌دونم خودم!
هانا: منم می‌خوام با اون کتک کاری داشته باشم.
و به امیر اشاره کرد.
امیر: کور خوندی!
آندرا: بسه شروع کنید دیگه.
بچه ها شروع کرده بودن به تمرین کردن.
جک یکی می‌زد ، ده تا می‌خورد.
جوری نینا کتکش می‌زد انگار دشمن خونیشه.
مارکو هم به جای ترسو خان (امیر) رفته بود.
هانا هم تا خورد زدش!
یه خر تو خری بود بیا و ببین.
دیدم همه چی درهمه.
اوضاع رو خوب دیدم و دِ برو که رفتیم.
داشتم در می‌رفتم که از پشت آندرا گرفتتم.
آندرا: کجا کجا؟
- جان من بیخیال.
دارم می‌میرم از خستگی!
آندرا: نچ نچ بدو باید تمرین کنی!
تا شب داشتیم تمرین می‌کردیم ولی خودمونیم مگه مثل قدیمه جنگ تن به تن داشته باشن؟
یه گلوله میزنی و تامام!
ولی مگه اینا حرف حالیشون می‌شه.
تا خود اتاقم همشون رو بستم به رگبار و همین که پریدم رو تخت خوابم برد.
مثل اینکه چند روز دیگه جشنه! مشکل اصلی موقع جشنه!
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
"آیسل"

دو هفته از اون ماجراها گذشته بود و هر روز دنبال کار های محموله و جشن بودیم.
درگیری‌های امیر و هانا و مسخره بازی‌های نینا و ویلی روز به روز بیشتر می‌شد! یعنی یکی از یکی بدتر!
ببین با کیا شدیم خلافکار! یکی از یکی بچه‌تر!
وجی جون: نه که خودت اصلاً کل نمی‌اندازی با پیترو.
- کی؟ من؟ نه! پیترو؟ نه! کل کل؟ نه! خیالاتی شدی.
وجی: تو که راست میگی.
- بله من کلاغ حقیقتم.
وجی: انقدر گند نزن به ضرب المثلا!
بیچاره‌ها انقدر به مخشون فشار نیاوردن که تو بیای گند بزنی به همشون. انقدر تن و بدنشون و تو گور نلرزون!
- وجی جون گمشو تا نخوردی.
وجی: باشه بابا بی اعصاب.
خب کجا بودیم؟... آها...
تو این دو هفته هم کارلو انقدر سر به سر آوا می‌ذاشت ، این بیچاره هم هی سرخ و سفید میشد.
تازگی ها هم فهمیدم پیترو لال نیست ولی اصلاً هم حرف نمی‌زنه!
خدایا شفا ، اون هم بی نوبت.
من همه‌ی هزینه‌ها رو تَقَبل می‌کنم.
بعد شستن دست و صورتم رفتم پایین.
چون دیر رفته بودم صبحونه تموم شده بود برای همین فوری فوتی یه قهوه خوردم و دِ برو.
آوا: به به تنبل خانم!
- سلام عزیزم!
آوا: مرض بیا منتظرتن.
با آوا رفتیم پیش بچه ها که هرکدوم مشغول کاری بودن.
- سلام
نینا: علیک
- مرسی محبت!
نینا: درد بیا ببینم.
رفتم نزدیک که دیدم دارن روی نقشه‌ی منطقه کار می‌کنن
- این چی میگه؟
هانا: نخود چی کیش میش میگه.
خو عقل کل این همون مکانیه که باید بعد جشن بریم.
- هِن؟
هانا: کوفت و هِن! این هم شده واسه من نینا هی هنِ ، هِن راه انداخته!
نینا: هوی دارم می‌شنوما!
هانا: گفتم که بشنوی عزیزم.
پیترو: بس کنید دیگه وقت نداریم.
هانا: یه کلمه از طوطی عروس.
داشتم به این بحثاشون می‌خندیدم که با چشم غره‌ی نینا لال شدم.
- خب که چی؟
لیندا: که چی و دردِ یه ساعته.
می‌خواستم بدونید که چجور مکانیه که یه جورایی خودتون جمعش کنید.
خواستم حرف بزنم که صدای تلما مانع شد.
تلما: لازم نیست همه با هم بریم ، من و مارکو و ساموئل قبل جشن می‌ریم.
لیندا و زویا هم بعد جشن بیان و تموم!
ساموئل: مطمئنی جواب میده؟
تلما: نمیشه مطمئن بود ولی اینطوری بهتره.
کارا هم کمتر می‌شه.
نینا: خب پس این با شما ها من میرم دیگه.
داشت فرار می‌کرد که...
تلما: کجا؟ شما باید برید کارهای محموله رو چک کنی.
نینل: باز نه!
جک: زود باش با آیسل برو.
- به من چه؟
آوا: تو که کلاً نقش هویج رو داری.
حداقل یه کار مفید انجام بده که جای خواب و غذات رو نگیرن.
- با تشکر!
هانا: حالا هم گمشید.
نینا: اینا کوتاه نمی‌یان بیا بریم.
با نینا راه افتادیم پشت باغ.
- خب چی داریم؟
نینا: یه سری اسلحه و جواهرات و یه محموله‌ی... یه محموله‌ی قاچاق اعضای بدن انسان و... دخترها.
با شنیدن اسم دختر‌ها حالم گرفته شد.
واقعا بدبخت‌تر از دخترها هم هست؟
با نینا رفتیم پشت باغ که با قیافه‌ی امیر مواجه شدیم.
نینا: خدایا اخه من چه گناهی کردم باید تو رو ببینم؟
امیر: سوال منم هست!
- مسخره بازی در نیار بگو ببینم چیکار می‌کنی اینجا؟
امیر: هیچی برای چک کردن تعداد اسلحه‌ها ، دخترها ،
و اصل بودن جواهرات و لباس‌هایی که برای دخترها گرفتن اومده بودم.
با شنیدن لباس‌ها تعجب کردم!
نینا: منظورت چیه؟
امیر: به خاطر اینکه دختر‌ها رو بپسندن، با لباس‌های عربی جلوی مشتری خودنمایی می‌کنن.
شبیه یه شوی مدلینگه.
بعد، اون فرد به هر تعدادی که بخواد از اون‌ها می‌خره.
بعضی هاشون هم که اندام و قیافه‌ی مناسبی دارن با قیمت بیشتر فروخته میشن.
برای جلوه‌های زیبایی هم یه سِری جواهرات مثل گوشواره و اینجور چیزها میدن بهشون.
با حرف‌های امیر انگار یه سطل آب یخ ریختن رومون.
نینا که حسابی بهم ریخته بود با کلافگی گفت:
- لیست رو بده!
با نینا تعداد و چک می‌کردیم که دیدیم همه چیز جز تعداد اسلحه‌ها درسته.
- این تعداد اسلحه چرا کمه؟
امیر: بعضی از بچه‌ها خودشون استفاده می‌کنن.
نینا: یعنی چی؟ ما برای اینا پول دادیم و اونوقت شماها...
قدری عصبانی شده بود که نگو!
یهو عربده زد:
- شما بی‌عرضه‌ها بیاین ببینم.
با داد نینا اونا فوری اومدن.
نینا هم چک کرد و وقتی دید این اسلحه‌ها همون کسری ها هستن با اسلحه‌اش زد توی فک یکیشون و به پای اون یکی هم شلیک کرد.
امیر: معلوم هست چیکار می‌کنی؟
نینا با عصبانیت اسلحه‌اش رو گرفت سمت امیر و گفت:
- تو خفه که اگر توی بی‌عرضه جلوی اینا رو می‌گرفتی، این طوری نمیشد.
زودتر این کسری‌ها رو جبران می‌کنی وگرنه من می‌دونم با تو.
نینا با سرعت رفت بیرون و منم پشت سرش رفتم.
- نینا خوبی؟
نینا: آره... یعنی نه... این قضیه دخترها بهمم ریخته!
آروم دستم رو گذاشتم رو شونش و گفتم:
- نگران نباش زود حل میشه.
نینا هم به زور یه لبخند زد.
یکی از نگهبان‌های انبار داشت رد میشد برای همین گفتم:
- هی وایسا! برای چک کردن دخترها هم ما باید بریم؟
نگهبان: نه خود دنیل میره و انتخابشون می‌کنه!
حس می‌کردم از گوش‌هام دود بلند می‌شه.
یعنی قشنگ پتانسیل این رو داشتم که دنیل رو دستی دستی خودم بکشم.
نینا: بیخیال ما که نمی‌تونیم کاری کنیم بیا بریم پیش بچه ها...
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
"آیسل"

نینا: باز چی‌شده اینجا رو کردین میدون جنگ؟
آوا: علیکم بیاید باید لباس انتخاب کنید.
- هن لباس؟...
تلما: آره لباس.
نینا: لباس برای چی؟
زویا: هیچی پس فردا جشن رافائله و برامون لباس آوردن. بشینین انتخاب کنید.
- پس چرا الان می‌گید؟
تلما: یک هفته پیش گفته بودن.
هانا: ولی من درک نمی‌کنم چرا نزاشتید خودمون بریم؟
تلما: به خاطر قضیه‌ی کافه ، پلیس‌ها دنبالتونن و احتمالش هست دستگیر بشید.بیاید اینارو انتخاب کنید.
با بچه‌ها نشستیم و کاوِر‌ها رو باز کردیم ولی...
اینا که همشون کوتاهن! یعنی چی؟
آوا: اینا که.‌‌.. خیلی کوتاهن!
لیندا: عمراً اینو بپوشم!
تلما: بپوش حرف اضافی هم نزن.
زویا: یعنی چی اینا چرا اصلا باید انقدر کوتاه باشن؟
تلما از کلافگی فوتی کرد و گفت:
- خیلی خب بهتون می‌گم!
هممون با کنجکاوی نگاهش کردیم که نوچی کرد و گفت:
- درسته که شما از افراد این گروهید اما... برای جلب توجه و خرید مجبورید توی چشم باشید... اون پست فترت ها اول به زیبایی فروشنده نگاه می‌کنن و بعد جنس می‌خرن... این لباس ها هم به اجبار دنیل گرفتیم!
با این حرف انگار یه سطل آب یخ ریختن رومون.
هیچکس هیچی نمی‌گفت
- یعنی... مجبو... ریم؟
تلما: نمی‌خوام بگم ولی متاسفانه آره!
با بیچارگی سرم رو به دیوار پشت سرم تکیه دادم که تلما گفت:
- نگران نباشید اون‌ها با شما کاری ندارن فقط برای جلب توجه مشتریه.
نینا: اگر کاری کردن چی؟
تلما: من می‌دونم شماها نمی‌زارید کسی نزدیکتون بشه. نگران نباشید!
خب من دیگه برم، برگشتم لباساتون رو انتخاب کرده باشید.
و رفت.
هیچکس حوصله‌ی انتخاب نداشت و هممون رفته بودیم تو فکر حرف تلما.
نمی‌دونم چند دقیقه نشسته بودیم که نینا بلند شد و گفت:
- بسه دیگه پاشید لباسا رو انتخاب کنید و بپوشید.
لیندا: اما.‌..
نینا: اما نداره مجبوریم فقط یه شبه!
هانا: امیدوارم
نینا: خب بزار ببینم چی داریم! ...
و شروع کرد به زیر و رو کردن لباس‌ها ما هم با دیدن بیخیالی نینا سعی کردیم بیخیال باشیم، برای همین شروع کردیم به گشتن.
بعد چند دقیقه زویا گفت:
- این برای من.
آوا: این هم برای من.
- نه اون رو من میخوام!
آوا: کور خوندی عمراً بهت بدم.
- می‌خوامش!
آوا: عمرا!
بیشعور بعد اینکه لباس مورد توجه‌ام رو آوا برداشت، شروع کردم به گشتن.
کم کم هانا و نینا هم انتخاب کردن و بعدش لیندا.
ولی من اصلا نتونستم انتخاب کنم.
لیندا: می‌شه بپرسم داری چه غلطی می‌کنی؟
- لباس خوب پیدا نمی‌کنم.
با این حرف بچه‌ها شروع کردن به گشتن و دونه دونه لباس معرفی می‌کردن ولی هیچکدوم قشنگ نبودن.
هانا: مرض گرفته ببین این خوبه؟
با دیدن لباس دست هانا چشم‌هام برقی زد و گفتم:
- آره!
آوا: خب پس پاشید بپوشینشون.
زویا: بیخیال
نینا: اه پاشو!
با بچه ها دونه دونه لباس‌ها رو پوشیدیم که واقعا تو تن خیلی قشنگ بودن.
هانا: خب لباساتون رو انتخاب کردین.
بردارید برید اتاقاتون فردا شب جشنه!
نینا: می‌گم جوراب شلواری،کف ،کیف، اینا چی؟
زویا: تلما گفت چیزی خواستید به خودم بگید.
- باشه
لباسم رو برداشتم و رفتم توی اتاقم.
ّدلم طاقت نیاورد و یه دور دیگه لباسم رو تنم کردم.
خیلی گوگولی بود تو تنم. البته فقط تو تن من.
(خود شیفته هم خودتونید!)
خب کفش رو چیکار کنم؟
اول یه ساپورت رنگِ پا با کفش سرمه‌ای.
چون هوا سرده مجبوریم توی راه کت و پالتو بپوشیم خب؟؟؟
آهان اون کت خز سفیدم رو می‌پوشم با کیف سفید.
با دو رفتم اتاق تلما و بهش گفتم چه چیز هایی رو می‌خوام و ساعت جشن هم پرسیدم.
فردا شب ساعت ۸!
خب وقت کافی داشتم ولی حالا چیکار کنم؟
آهان فهمیدم توی این جشناشون معمولاً می‌رقصن برای همین با گوشی دنبال یه رقص محشر گشتم.
خداروشکر توی رقص حرفه‌ای بودم.
ولی لعنتی مگه با کفش پاشنه ۱۰ سانتی می‌شه رقصید!
بعد چند ساعت ‌پی در پی بالاخره رضایت دادم و خوابیدم، تا شاید برای فردا انرژی داشته باشم.
صبح با صدای آلارم از خواب پاشدم بعد پوشیدن لباس رفتم پایین برای صبحونه.
- سلام
آوا: سلام چه عجب برای صبحونه اومدی!
- مرض
نشستم پشت میز و شروع کردم به صبحونه خوردن.
دنیل: ساعت ۶ می‌ریم.
نینا: چرا انقدر زود؟
پیترو: راه طولانیه. مجبوریم هرچه زودتر بریم.
این به نفعمونه!
جک: راستی مجبوریم از یه سری بیسیم استفاده کنیم.
زویا: بیسیم؟
جک_: آره تا بتونیم باهم ارتباط برقرار کنیم.
دنیل: نینا تو با آیسل می‌ری سر فروش‌ها.
بقیه‌تون هم می‌رید کمک آدام و پیدا کردن دشمن‌ها.
- باشه
بعد خوردن صبحونه رفتم اتاقم.
تلما مثل اینکه وسایل رو‌ خریده بود و فرستاده بود اتاقم.
دوباره لباسام رو پوشیدم و خودم رو چک کردم.
نیم ساعت بود درگیر این بودم مدل موهام رو چیکار کنم!
ساعت ۳ ظهر بود که از رقص و مدل مو دست کشیدم و بعد یه حموم طولانی بالاخره شروع کردم به حاضر شدن.
وقتی از تیپم مطمئنم شدم، وسایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
اولالا بچه‌ها ترکونده بودن.
یه سوت بلند بالا زدم و گفتم:
- چه خبره؟ ترکوندینا!
زویا: درد بیا بریم زودتر.
- بریم
با بچه‌ها سوار وَن شدیم.
جک و پیترو و کارلو و دنیل توی اون یکی وَن بودن.
آدام و ساشا و ویلیام هم خودشون می‌یان.
آوا: می‌گم من یه خورده استرس دارم!
هانا: حق داری اینکار واقعا خطرناکه، ولی به این فکر کن که ما از این خطرناک‌ترش هم انجام دادیم.
لیندا: دقیقا و تمام موفقیت‌هامون بخاطر در کنار هم بودنمون بوده.
زویا: خب دیگه فیلم هندیش نکنید.
نینا: بدترین قسمتش تحمل نگاه‌های هیز بقیه است.
حق با نینا بود آره واقعا سخت بود!
تحمل این نگاه‌ها واقعا سخت بود...
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
"نینا"

با توقف وَن با بچه‌ها پیاده شدیم که با دیدن کاخ رو به روم نزدیک بود یه سوت بلند بالا بزنم که یادم اومد من اصلا سوت بلد نیستم!
در این حد سوتی!
با بچه ها وارد شدیم که همون اول یه خدمتکار پالتوهامون رو گرفت و من بالاخره نگاهم افتاد به دنیل اینا.
واقعا اینجا شوی مدلینگه یا بازار خرید و فروش؟
یه لحظه حس کردم اشتباهی اومدم مراسم ازدواج ملکه‌ای ، شاهزاده‌ای چیزی!
با ضربه‌ای که زویا بهم زد از فکر اومدم بیرون.
داشتم جلو می‌رفتم که با دیدن آدام و ساشا و ویلی رفتم تو کما!
اینا چرا اینطوری لباس پوشیدن؟
ویلی اومد نزدیک و با جک دست داد.
بعد با تعجب رو به ما گفت:
? you -
- عمه‌ی پدرت ماییم!
ویلی: واو شما‌ها چرا انقدر تغییر کردید؟
- تو هم فرق کردی.
قبلاً فکر می‌کردم نمی‌شد بهت نگاه کرد ولی الان دیدم نه امیدی هست.
ویلی: چه حس متقابلی!
آوا: به جای بحث بیاید بریم.
با دخترها راه افتادیم و رفتیم پشت یکی از میزها.
توی وَن بیسیم‌ها رو کار گذاشته بودیم تا به راحتی با هم ارتباط برقرار کنیم.
پیترو: برای یه بار هم شده مسخره بازی در نیارید.
زویا: خفه بابا!
با بچه‌ها پشت یکی از میزها وایساده بودیم و به دور و اطراف نگاه می‌کردیم.
این آدم‌ها رو قبلاً دیده بودم.
چون با ویلیام می‌رفتیم پیششون برای مذاکره.
ولی بعضیاشون اصلاً قابل تشخیص نبودن و نمی‌شناختمشون.
لیندا: چرا تو خودتی؟
- نمی‌تونم تشخیص بدم کی به کیه.
زویا: شاید ویلی بشناسه برو پیش اون.
ویلی: معلومه که می‌شناسم!
هانا: یا حضرت برگ تو از کجا شنیدی؟
ویلی: مهندس ما هم از همون بیسیم‌ها داریم.
هانا: گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
ویلی: هوی فهمیدم یه چیزایی گفتیا.
آوا: بسه دیگه نینا و آیسل برید پیش ویلیام.
- باشه
با آیسی رفتیم پیش ویلی.
- خب بگو ببینم چی به چیه؟
کنار ویلی وایساده بودم.
اونم بدون جلب توجه می‌گفت کی به کیه و هر کدوم چیکارن.
آیسل: خب قضیه معاملات چی می‌شه؟
ساشا: اون پشت یه سالن هست که می‌رن واسه صحبت کردن و اینجور چیزا همون جا هم نشون می‌دن.
آیسل: پس باید بریم.
با آیسل راه افتادیم سمت اون سالن که با دیدن یکی از مشتری‌های ثابتِ باند که قبلاً مارکو معرفی کرده بود با آیسل از هم جدا شدیم و رفتیم یه سمت.
... : اوه خوشحالم که می‌بینمت باز!
با یه لبخند زورکی و فیک گفتم:
- همچنین شما کجا و اینجا کجا؟
... : ما هم جزئی از مافیا هستیم
- صحیح
... : خب می‌رم سر اصل مطلب.
اومدم معامله‌ی هم اسلحه و هم انسان!
با فهمیدن قصدش لبخندم رو خوردم و گفتم:
- درخواست‌های شما برای ما مشخصه.
لطفا دنبالم بیاید ، هم می‌تونید اسلحه‌ها رو ببینید هم دختر ها رو.
با یه عصبانیت نهفته رفتم جایی که ویلی گفته بود.
وقتی در رو باز کردم با افرادمون مواجه شدم و بهشون گفتم برن و دخترها رو همراه با اسلحه بیارن.
بعد چند دقیقه در حال چک کردن اسلحه‌ها بودن که اون مردک هیز با چشم‌های بابا قوریش قشنگ دخترها رو دید زد و گفت:
- واو سلیقه‌ی دنیل روز به روز داره بهتر می‌شه.
اینا از اون چیزی که فکر می‌کردم بهترن ، میخوامشون!
تا اومدم چیزی بگم صدای جک اومد و گفت:
- چرا که نه می‌تونید هر چند تا که بخواید ازشون داشته باشید.
با تعجب به جک نگاه کردم که نزدیکم اومد و گفت:
- دنیل گفته من بیام تو برو توی سالن
- باشه
خدایا شکرت نجات پیدا کردم.
با رهایی پیدا کردن از اونجا برگشتم سمت سالن که نتونستم بچه‌ها رو پیدا کنم.
داشتم دنبالشون می‌گشتم که آدام رو دیدم که داره برام دست تکون می‌ده.
خب چه کنیم عیب نداره می‌رم پیش آدام!
رفتم پیش آدام وایسادم و گفتم:
- خب چه خبر؟
آدام: الان سر و کله‌ی رافائل پیدا می‌شه!
- چی؟
خواستم برگردم و به آدام نگاه کنم که کسی بهم برخورد کرد. نزدیک بود بیوفتم که آدام دستم رو گرفت و نزدیک خودش کرد.
- زنیکه‌ی بیشعور جرعت داری وایسا تا بیام حالیت کنم!
... : اینجا هیچکی به اون یکی توجه نمیکنه آروم باش عزیزم فقط یه برخورد کوچولو بود!
ترجیح دادم در مقابل این زنیکه چیزی نگم و نزدیک آدام وایسادم که صدایی همه‌ی ما ها رو ساکت کرد.
با تعجب به سمت صدا برگشتم که دیدم یه مرد کوچولوی پیر پشت میکروفن وایساده.
(مرده): خب خوشحالم اینجایید واقعا خوشحالم که بعد چند سال می‌تونم همه‌ی شما ها رو با هم یک جا ببنیم و باعث افتخارمه.
صبر کن بینیم یعنی این کوتوله رافائله؟؟
یعنی این همونیه که همه عین سگ ازش می‌ترسن؟؟؟
جلل جالب!
رافائل: خب خودتون می‌دونید که من چند سال نبودم و توی این چند سال... متوجه شدم بعضی‌ها از نبود من
سوء استفاده کردن.
حالا من برگشتم تا بگم قراره جلوی این اتفاقات گرفته شه.
با شنیدن این جمله با دقت بیشتری گوش دادم که گفت:
- می‌رم سر اصل مطلب من برگشتم تا باز داخل این کار قرار بگیرم.
قطعا افرادی که پشت من باشن سرنوشت خوبی در انتظارشونه.
اصلا خوش ندارم کسی با من مخالفت کنه امروز روز بازگشت رافائله و قراره عصر جدیدی توی این کار شروع بشه.
با شنیدن حرف‌هاش لرز کردم منظورش چی بود؟
با پایان یافتن حرف‌هاش همه براش دست زدن منم به ناچار براش دست زدم.
برگشتم که دیدم آدام داره با اخم به جلوش نگاه می‌کنه.
با نگرانی بهش نگاه کردم و نزدیک شدم و گفتم:
- این... یعنی... چی؟
آدام: یعنی اعلام جنگ!
هر کی باهاش مخالفت کنه رو می‌کشه!
- وای نه!
آدام: فعلا مجبوریم تو همین جا وایسا.
- کجا؟
آدام: مجبورم و برم بهش بازگشت به قول خودش شکوهمندش رو تبریک بگم! اینجا بمون.
- باشه...
بعد رفتن آدام با بی قراری سر جام وایسادم و چشم‌هام رو می‌چرخوندم که بالاخره کارلو و پیترو رو دیدم.
آروم سرم رو تکون دادم که اونا هم به تبعیت از من همین کار رو کردن.
با بی قراری پوفی کشیدم و رفتم یه گوشه وایسادم .
جایی که وایساده بودم طوری بود که من به همه دید داشتم ولی هیچکس به من دید نداشت.
بعد گذشت یه ده دقیقه یه آهنگ ملایم رقص گذاشته شد و همه ریختن وسط.
با بی حوصلگی به دور و اطراف نگاه می‌کردم که با دیدن صحنه ی مقابلم هنگ کردم!
آیسی اون وسط چیکار می‌کرد؟؟؟؟؟
مگه اون معامله نداشت؟؟؟؟؟؟
توی بیسیم گفتم:
- آیسی اون وسط چه غلطی می‌کنه مگه کار محموله نداشت؟
آوا: اولا سلام علیکم دلاور ، دوما کار ها تموم شده!
- هرچی چرا رفته وسط؟
کارلو: منم بیکار باشم می‌رقصم!
زویا: تو خفه خودت همین الان وسطی‌‌.‌..
با ادامه پیدا کردن بحث ، بی حوصله بیسیم رو از گوشم خارج کردم که حس کردم کسی پشتم قرار گرفت.
آروم به پشت برگشتم که با دیدن آدام با تعجب گفتم:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
اون به کنار چطور من رو پیدا کردی؟
واقعا تعجب کرده بودم چون جایی بودم که هیچکس بهم دید نداشت.
آدام: وقتی داشتی می‌رفتی دیدمت ، خواستم بیام که این پیرمرد ها شروع کردن به حرف زدن و معطل کردن من!
گیج سری تکون دادم که اون هم از گیلاس توی دستش خورد.
همین طوری به پیست نگاه می‌کردم که آدام گفت:
- تو چرا نمی‌رقصی؟
- از رقص خوشم نمی‌یاد ، تازه... این لباس هم به زور پوشیدم نمی‌خوام زیاد جلب توجه کنم...
همین طوری داشتم غر می‌زدم که آدام خم شد و گونه‌ام رو بوسید.
با چشم‌های گرد به آدام نگاه می‌کردم که دیدم بی حس نگاه می‌کنه و هیچی توی چشم هاش نمی‌دیدم.
نمی‌دوستم چه واکنشی نشون بدم.
اونم دوباره صاف وایساد و دوباره از گیلاسش خورد.
حس می‌کردم ضربان قلبم رفته روی هزار.
بیشتر از این نتونستم طاقت بیارم و رفتم توی تراس.
انگار اکسیژن کم آورده بودم و سعی در نفس کشیدن داشتم که صدایی شنیدم.
جک: می‌شه ازت یه درخواستی بکنم؟
- چی؟
جک: بهش نزدیک نشو!
- منظورت چیه؟
جک: خودت خوب می‌دونی کی رو می‌گم.
بهش نزدیک نشو ، بهش حس خوبی ندارم.
با شنیدن این حرف دیگه زدم به سیم آخر و گفتم:
- کار های من ،زندگی من ، روابط من ، به تو مربوط نیست
و زدم بیرون
خدایا آخه چرا من؟...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین