جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده رمان قلب سرکش من اثر Andia

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط Andia با نام رمان قلب سرکش من اثر Andia ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,717 بازدید, 73 پاسخ و 24 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع رمان قلب سرکش من اثر Andia
نویسنده موضوع Andia
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
هانا
وقتی رسیدیم از خستگی مردیم. وارد اتاقم شدم و گرفتم خوابیدم. معرفی هم بعداً.
نینا: پاشین بابا مگه شیمیایی زدن بهتون اینجوری غش کردین؟
طبق معمول نینا خونه رو گذاشته رو سرش. با هزار زور و زحمت پا شدم و دست و صورتم رو شستم. نگاهم که افتاد تو آیینه خندم گرفت، انقد خوابم می‌اومد که نگو، واسه همین حواسم نبود چی پوشیدم، الان فهمیدم! لباسم یه لباس گشاد صورتی چرک با شلوار گشاد آبی و گلهای سفید و زرد. لباسام رو با یه آستین کوتاه قرمز و یه شلوار مشکی عوض کردم و موهام رو هم بافتم. خب بریم سراغ معرفی.
یه پوست سفید و صورت استخوونی با چشم کوچیک عسلی و ابروی مشکی موهام هم فر تا سر شونه‌ام و بینی‌ام استخوونی و لبای نازک. قدم بلند بود و هیکلم لاغر بود، البته نه مثل لیندا. اتاقم تم سفید سورمه‌ای بود. نسبت به اتاق یکی مثل نینا کوچیک بود، ولی دلباز و دلنشین تر. اتاقم یه بالکن کوچیک داشت که داخلش یه صندلی سورمه‌ایی گذاشتم و پرده‌ام هم سفید بود با رگه‌های خاص و لطیف سورمه‌ایی که همینم خاصش می‌کرد. کمی اونورتر سرویس بهداشتی و حمام بود. کنار در حمام هم کمد دیواری سفید با میز آرایش سفید و کوچیک قرار داشت. اون سمت اتاق یه تخت کوچیک با روتختی سورمه‌ایی و بالشتکای سفید سورمه‌ایی و کنار تختم یه میز مطالعه سفید با وسایلای سورمه‌ایی بود. کف اتاقم پارکتای سورمه‌ایی قرار داشت و فرش نداشت همینم باعث شیک شدنش شده بود. خب زیاد حرف زدم بریم بیرون ببینم این کلاغ برای چی داره غار غار می‌کنه. اومدم بیرون دیدم نینا با یه قیافه غضبناک وسط پذیرایی وایساده.
- باز چه مرگته؟ خونه رو گذاشتی رو سرت!
نینا: بابا انگار بهتون پیف پاف زدن غش کردین! پاشین یه چی بخوریم و فیلم ببینیم.
آوا تازه اومد بیرون.
آوا: باشه بابا الان یه چی درست می‌کنم، بخورید.
زویا: من که گشنه نیستم.
لیندا: منم.
نینا: با اینکه گفتم بیاید غذا، ولی منم سیرم!
آیسل: از بس مریضی.
نینا: جدی می‌گم، برید لباساتون رو بپوشید با کفش و کیف بیاید ببینیم چه شکلی می‌شید؟
- باشه بریم.
همه به نوبت رفتیم پوشیدیم و اومدیم بیرون. انگار شوی مدلینگ بود. آیسل و نینا هم انقد مسخره بازی در آوردن که نگو.
نینا: خب حالا که تموم شد بیاین یه چیز براتون آوردم که نگو و نپرس! آوا بپر آشپز خونه پفیلا درست کن بشینیم بخوریم.
آوا: اوکی.
آوا هم پفیلا درست کرد و نشستیم روی زمین که دیدیم بله نینا سیدی خوب بد جلف رو گذاشته. یا خدا نه!
پس قرار غش کنیم از خنده. انقدر خندیدیم که نگو. من دیگه سرخ شده بودم. هر کدوممون یه جای خونه ولو شده بودیم که آخر سر به زور خودم و رسوندم به کنترل و خاموشش کردم. بعد از خندیدن‌های پیاپی تصمیم گرفتیم بریم بخوابیم. واقعاً خوش گذشت اون از صبح و موتوری، اونم از شوی مسخره‌اشون اینم از این. وای انقد خسته بودم که نگو بچه‌ها هم همین طوری انگار اصلاً حوصله نداشتیم. واسه همین هم رفتیم اتاق و شوت شدیم رو تخت. شروع کردم به شمردن گوسفندا، نینا،آیسل،آوا،زویا،لیندا،نینا،آیسل،... .
اسماشونو نمی‌گم دارم گوسفندا رو می‌شمرم (مریض هم خودتونید.).
بعد از گذشتن پنج دقیقه خوابم برد این هفته قطعاً هفته سختیه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
لیندا
با صدای زنگ بیدار شدم و شروع کردم به حاضر شدن. خب من یه دختر با هیکل و صورت لاغر و استخوونی و پوستی سفید. موهای مشکی کوتاه و چشم های عسلی و لبای نازک و یه بینی متناسب با صورتم. ست اتاقم به رنگ سفید و رنگ چوب تیره هستش . ته اتاقم یک پنجره نسبتا بزرگ با پرده سفید با طرح های کرمی که زیرش یک تخت یک نفره به رنگ سفید و مشکی که کنار تخت پکیج قرار داره . دقیق زیر تخت روی ستون دیوار یک کتاب خانه تزئینی به رنگ شکلاتی .
کنار تخت، یک میز کامپیوتر به رنگ چوب تیره که روش کامپیوتر و یک چراغ مطالعه مشکی هست، قرار داره. کنار میز یک قفسه که رو به روی در اتاقم، دو کمد بزرگ برای جالباسی و وسایل شخصی و کنار اتاقم، یک آینه نسبتا بزرگ که جلوش یک میز آرایشی قهوه‌ای یه جورایی به رنگ میز و کتابخانه‌ی اتاقم وجود داره که از نظر من خیلی قشنگه.
وجدان: مگر اینکه خودت بگی!
- شما سکوت اختیار کن.
بعد از پوشیدن لباسای فرمم چادرم و برداشتم و رفتم بیرون. امروز نوبت نینا بود برای همین صبحونه آماده بود. نشستم و شروع کردم به خوردن.
نینا: عزیزم از قحطی در رفتی؟
- وای، سلام!
نینا: و تقب الله! چته خوبه دیشب خوراکی هم خوردی.
- بیخیال بابا حواسم نبود.
هانا: این هفته قطعاً می‌میریم.
زویا: منم موافقم با ورود این باند کلاً کار ما دو برابر شده.
وای استیکرس! اصلا حواسم نبود بچه ها راست می‌گن این هفته دهنمون سرویسه.
آوا: بچه‌ها بسه، پاشین. بریم دیر می‌شه.
همه به یه باشه اکتفا کردیم و بعد از خروج از خانه به سمت اداره حرکت کردیم. امروز زود رسیدیم. بعد از احترام به چند نفر رفتیم سمت دفترامون. بیست دقیقه گذشت که دیدم آیسل سر خوش با نینا اومد تو. عین چی می‌خندیدن! شرط می‌بندم یه کرمی ریختن این دو تا! با تعجب پرسیدم:
- چی‌شده؟
آیسی: وای نمی‌دونی چی‌شده؟
نینا: آیسی یه کرمی ریخت که نگو!
همین موقع زویا هم اومد تو.
زویا: باز چه دسته گُلی به آب دادین؟
آیسی: آقا ما وایساده بودیم که اتفاقی شنیدیم شجاعی از یه چی می‌ترسه. اونم چی؟ سوسک! آقا اولش با نینا خوب خندیدیم، بعدش برای کرم ریزی یه سوسک گیر آوردیم؛ البته بیشتر کار نینا بود!
زویا: صبر کن ببینم نینا تو هم از سوسک می‌ترسی!
نینا: آره ولی کرم ریزی فرق داره. ادامش رو بشنو!
آیسی: آره داشتم می‌گفتم، یهو نینا سوسک و انداخت تو اتاق شجاعی! وای نبودین اتاق رفت رو هوا. فکر کن شجاعی با اون هیکل، عربده می‌زد! یهو حسینی هم اومد و شروع کرد به گفتن این چه وضعیه و فلان، یعنی قشنگ ابهت شجاعی رفت زیر سوال! اصلاً نبودین ببینین چی‌شد! روزمون رو ساخت!
با تموم شدن جمله‌اش من و زویا از خنده ترکیدیم! همین جوری داشتن می‌گفتن و می‌خندیدن که ناخودآگاه با چیزی که مواجه شدم برق از سه فازم پرید. وایسا کی وارد سیستم شده؟ با تعجب دست به کار شدم. نه!
نه! این امکان نداره!
با وحشت داد زدم.
- نینا زودباش برو آوا و هانا با سرهنگ و سرگرد رو خبر کن.
نینا هول شد.
نینا: چرا؟
- هَکَم کردن!
زویا،آیسی،نینا: چی!
عصبی شدم و داد زدم:
- زود باش!
نینا سریع رفت و زویا و آیسی هم با چهره‌ای متعجب و ترسان اومدن کنارم. بعد از چند دقیقه نینا و هانا و آوا با سرهنگ و سرگرد وارد شدن. فوری بلند شدم احترام گذاشتم و نشستم.
سرهنگ: چی‌شده؟
- دقیق نمی‌دونم، ولی یکی تونسته وارد سیستم بشه.
سرگرد: یعنی کار کیه؟
- نمی‌دونم! هانا زود باش لب تاپت و بردار و بیا پیش من مثل اینکه طرف همین نزدیکیاس. من سعی می‌کنم از سیستم بیرونش کنم. تو هم ببین می‌تونی پیداش کنی؟
هانا با استرس لب تاپش و برداشت.
هانا: باشه.
هانا هم چون کارش کامپیوتر بود از این جور چیزا سر در می‌آورد.
سرهنگ: گفتی همین نزدیکیاس؟
- بله.
نینا با استرس گفت:
- پس من و سروان سرمد می‌ریم آماده شیم با اجازه.
با اجازه ی سرهنگ با استرس و عجله رفتن تا آماده شن. لعنتی! خیلی قوی بود و کار بلد. یه خورده که گذشت هانا داد زد:
- پیداش کردم یه خیابون اونور تر داخل یه ساختمون مخروبه!
سرگرد: خب پس من با خانم سرمد و نجاتی میرم.
با اجازه و بعد از گذاشتن احترام رفت. هانا همچنان مواظب طرف بود تا جا به جا نشه. بعد از چند دقیقه گفتم موفق شدم و از سیستم بیرونش کردم و حالا نوبت من بود! من شروع کردم به کنترل اون که از بیسیم اطلاع دادن:
- جناب سرهنگ موفق به دستگیری هَکِر شدیم. دیگه نیازی به جنگ سایبری نیست.
با این حرف دست از کار کشیدم و عرق روی پیشونیم رو پاک کردم و نفسم رو فرستادم بیرون. بقیه هم یه نفس عمیق کشیدن. آوا بیچاره که رنگ به رو نداشت. سرهنگ بعد از چند لحظه گفت:
- کارت خوب بود.
- ممنون جناب سرهنگ.
سرهنگ: خانم رهنما، مقدم و شمس! زودتر آماده شید فرد رو که آوردن، می‌رین برای بازجویی. فهمیدین؟
آوا،هانا،زویا: بله قربان.
سرهنگ: زودتر .
و رفت بیرون. پوف بدتر از این تو امروز نداشتیم.
زویا: اصلاً نمی‌تونم تصور کنم قراره چه بلایی سرمون بیاد.
هانا: دقیقاً می‌خواد از اون اطلاعات بگیره، دهن ما سرویس می‌شه!
آوا: ای وای نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
سری تکون دادم و گفتم:
- فعلا چیزیه که شده برید آماده شید.
یه باشه گفتن و از اتاق رفتن بیرون. یه نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم:
- یعنی تهش می‌خواد چی معلوم بشه؟
***
زویا
اتفاق دیروز به شدت ناگهانی بود و همین هم نگرانمون کرده. قرار شده با هانا و آوا بریم برای بازجویی اما در کمال ناباوری سرهنگ گفت خودش می‌ره برای بازجویی و حتی اجازه نداد هانا و آوا برن اتاق شنود. خیلی عجیب بود! حس می‌کنم سرهنگ داره یه چیزی رو قایم می‌کنه! رفتیم اتاق که دیدیم لیندا و آیسل نشستن در انتظار!
لیندا: وا! چرا انقدر زود اومدین؟
آوا: سرهنگ اجازه نداد بریم بازجویی!
آیسی: منظورتون چیه؟ چرا اجازه نداد؟
آوا: اجازه نداد دیگه! چرا داره؟
لیندا: ولی دیروز که خودش بهتون گفت!
هانی: ولش کن بابا! بالا خونه رو داده اجاره.
- جرعت داری، پیش خودش بگو. راستی نینا کجاست؟
آیسی: رفته پیش نامادری سیندرلا.
هانی: آها باشه پس من میرم... صبر کن کجا؟
لیندا با خنده گفت:
- رفته پیش سرگرد واسه مرخصی. ما هم منتظر اون بودیم.
- عجب! خب پس ما هم منتظر می‌مونیم.
آیسی: لطف می‌کنی عزیزم.
نشسته بودیم رو صندلی که بعد پنج دقیقه نینا اومد. با دیدنمون تعجب کرد وگفت:
- شماها چرا اینجایین؟ مگه نباید برین دنبال کارای بازجویی؟
- چرا ولی قضیه مفصله، حالا بهت می‌گم. خب چی‌شد؟
لیندا: راست می‌گه چی گفت؟
نینا: هیچی بابا، اول با کلی استرس در زدم و رفتم تو. یه خورده این پا اون پا کردم و گفتم راستش جناب سرگرد اگه می‌شه برای روز چهارشنبه به ما مرخصی بدین یعنی به هر شیش تامون. یه تای ابروش رو داد بالا (نینا صداش رو کلفت کرد و ادای سرگرد رو درآورد).
نینا: اونوقت چرا می‌خواین برین مرخصی؟ اونم تو این زمان؟
آقا ما هم قاطی کردیم و گفتیم:
- چون ما همش اینجاییم و پنج شنبه‌ها هم به خاطر کارهای دیگه که قطعاً وظیفه ما نیست میایم و از وقتی اومدیم اداره تا حالا هیچ مرخصی نگرفتیم. فکر کنم این حق ماست. اصلاً باید اونجا می‌بودید و می‌دیدید سرگرد دهنش از تعجب بسته شده بود.
گفت: (دوباره صداشو کلفت کرد)
- باشه مشکلی نداره فقط همین یه بار. منم تو دلم گفتم یوخ بابا یه جوری می‌گه انگار واقعا باورش شده کاریه، ولی خب جرعت نکردم بلند بگم چون ممکن بود مرخصی و لغو و یه راست بفرستتم بازداشگاه.
از حرفای نینا خنده ام گرفته بود نه فقط من بچه ها هم. لعنتی خیلی خوب ادای سرگرد و در می‌آورد!
آیسی با کمی خنده گفت:
- دمت گرم.
نینا: چاکریم! راستی شماها چرا انقدر کارتون زود تموم شد؟
آوا: سرهنگ خودش رفت و اجازه نداد ما بریم.
نینا: برای چی؟ چرا؟
آوا: به نظرتون من دارم به زبون دیگه‌ای حرف می‌زنم یا شما متوجه حرفم نمی‌شید؟ الان من از کجا بدونم چرا خودش رفت واسه بازجویی.
نینا: خیلی خب نزن حالا.
هانا: سرهنگ بسی زیاد مشکوک می‌زنه.
- موافقم.
نینا: احتمالاً چون موقعیت و کارهای باند خطرناکه، نمی‌خواد ما دخالت کنیم.
آیسی: ولی ما بدتر از اینم داشتیم!
لیندا: شاید هم سیاسیه!
- نمی‌دونم، واقعاً نمی‌دونم.
حق با بچه‌ها بود سرهنگ خیلی مشکوک شده! مغزم داره از این سوالات و فکر های بیخود اِرور می‌ده! اون یه هفته هم با بدبختی سپری شد و کارای سرهنگ و سرگردم مشکوک تر، ولی من که تهش سر در می‌یارم!
الانم برگشتیم خونه و هیچ کدوممون اصلاً حوصله شام نداشتیم برای همین یه راست رفتیم سر تختامون تا استراحتی بکنیم. فردا باید بریم نامزدی ملیکا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
نینا
صبح با هزار بدبختی بلند شدم. چرا؟ چون دیشب داشتم فیلم میکاپ می‌دیدم. چیکار کنم خب بلد نیستم!
رفتم دست و صورتم رو شستم و تو آیینه به خودم نگاه کردم. یه صورت گرد با پوستی سبزه مایل به روشن منظورم اینه زیاد تیره نیست پوستم. چشمای درشت مشکی و موهای تا تقریبا کمر و بینی متناسب با صورتم و لبای قلوه‌ای تو گروه فقط چشای من مشکی بود و همین هم خاصم می‌کرد!
وجدان: خوبه چش رنگی نیستی! چشم‌هات سیاهه. اعتماد به سقفت تو حلقم دختر!
- خفه وجدان جون!
خب بریم سر وقت اتاقم. یه اتاق خوشگل بزرگ با تم مشکی سورمه‌ای. (زویا همش میگه مثل تابوت خوناشام می‌مونه؛ البته از حسودیشه! خب باید یه ذره به خودم دلداری بدم.) اتاقم یه پنجره بزرگ داشت که با پرده ی سورمه‌ایی که داخلش رگه های سفید وجود داشت تزئین شده بود تختم سمت چپ پنجره بود یه تخت چوبی متوسط مشکی با روتختی مشکی بود و بالشتکای سورمه‌ایی سمت راست پنجره‌ام یه میز مطالعه سورمه‌ای وجود داشت که بالاش یه کتابخونه کوچیکی قرار داشت و یه متر اونور ترم میز کار با رایانه و لب تابم قرار داشت که اونم سورمه‌ایی بود. کنار تختم کمد دیواری سورمه ایی و میز آرایش سورمه‌ایی قرار داشت و کنار در ورودی هم سرویس بهداشتی و حمام. کف اتاقمم یه فرش فانتزی مشکی سفید قرار داشت که روی پارکتای سورمه ایی خیلی قشنگ شده بود. خب دیگه زیاد حرف زدم فوری لباسم رو با یه آستین کوتاه بنفش و شلوار لوله تفنگی عوض کردم و رفتم بیرون. امروز نوبت لیندا بود و صبحونه رو آماده کرده بود.
- سلام.
همه با هم جواب دادن و نشستم پشت میز و در کمال آرامش صبحونه می‌خوردم.
هانا: نمی‌خواد امروز ناهار درست کنی. صبحونه بخورین و یه ته بندی کوچولو هم انجام بدین بعدش برین حاضر شین.
زویا: موافقم!
- منم موافقم!
هانا: نگفتم که نظر بدید! دستور دادم.
آیسی: ساکت بابا.
هانا: هر جور راحتی.
لیندا که دید داره دعوا سر می‌گیره، پرید وسط.
لیندا: باشه، پس اگه موافقین ناهار چیزی درست نکنم.
با سر تایید کردیم و در کمال آرامش و سکوت به ادامه‌ی صبحانه پرداختیم. بعد از صبحانه زویا و هانا به لیندا کمک کردن و منم برگشتم اتاقم. به ساعتم نگاه کردم که دیدم ساعت یازدهه. خب، چیکار کنم؟ آهان می‌رم حموم. فوری لباس برداشتم و شتافتم به حمام! بعد از حدود دو ساعت و نیم رضایت دادم و اومدم بیرون! آخیش حال داد خب ساعت چنده؟ اوه نزدیک دوئه. خب مراسم شش شروع می‌شه و ما باید چهار و نیم راه بیوفتیم، یعنی دوساعت وقت دارم! با همون حوله نشستم روبروی آینه و شروع کردم به خشک کردن موهام و بعد نیم ساعت شروع کردم به حاضر شدن. خب طبق فیلم دیشب، شروع کردم آرایش کردن.
اول کرم بعدش پنکیک بعدش رژ گونه آجری که باعث نشون دادن گونه هام می‌شد ، سپس یه خط چشم نازک و یه سایه آبی کمرنگ بعدش ریمل و رژ لب جیگریم، ای جان چه شدم!
وجدان: خیلی چیز خوبی هم نشدی!
- شما لال شو!
بعد از ساکت کردن وجدانم بر اساس مهارت‌هام به موهام با بابلیس حالت دادم. بلند شدم و رفتم سر وقت لباس‌هام. فوری لباسمو عوض کردم و پوشیدم و زیرش هم یه ساپورت رنگ بدن کلفت. کفش مشکیم رو پام کردم و مانتوی سفید و شال سفیدم رو سرم کردم و بعد از زدن کمی عطر، کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون که دیدم... . اولالا بچه‌ها ترکوندن! انگار ما عروسیم!
- بچه‌ها ترکوندینا!
زویا با خنده: خیلی دوس دارم قیافه فامیلشون رو ببینم.
هانا: منم!
بعد از این که ریز خندیدیم ، رفتیم سوار ماشینامون شدیم و پیش به سوی تالار. بعد از ورود به تالار دهنامون و باز موند. اینا نامزدیشون اینطوریه وای به حال عروسی! اصلاً یه چی می‌گم یه چی می‌شنوی!
با دهن باز داشتم نگاه می‌کردم که گفتن عروس و دوماد وارد میشوند! (اژدها وارد می‌شود، خخ!) به فکرم خندیدم و با خودم گفتم چه به موقع اومدیم! ملیکا و شوهرش اومدن تو، ملیکا خیلی قشنگ شده بود لباسش لیمویی بود و موهاش هم زیتونی زده بود و خیلی ناز شده بود و دوماد هم... ایی! این چرا انقد زشته؟ یه آدم گنده، دراز سیاه با دماغی به مانندی گرز رستم! خیلی زشت بود قشنگ خورد تو ذوقم! به بچه ها نگاه کردم که دیدم بله تو ذوق اونا هم خورده. خاک تو سرت ملیکا با این سلیقه ات ! اه! عروسی نکردی،نکردی،نکردی آخر سر رفتی مهران رجبی گرفتی. (قابل توجه عزیزان بخاطر دماغش عرض کردم بله منحرف فکر نکنید) بعد از یه ربع داماد رفت قسمت مردونه و ما هم بعد از در آوردن مانتو شال رفتیم سمت ملیکا! شده بودیم شش پرنسس (دوازده پرنسس که یادتونه) همه نگاه ها روی ما بود. ما هم یه جوری با غرور راه می‌رفتیم انگار جد در جد اشرافیم! وقتی رفتیم سمتش همه بهش تبریک گفتیم! زویا بغلش کرد و گفت:
- عزیزم امیدوارم خوشبخت شی.
ملیکا: مرسی عزیزم.
ما هم از دور بهش تبریک گفتیم.
آوا: خب عزیزم شغل و درس آقا داماد چیه؟
یعنی بی بی سی قشنگ ورژن خارجی آوا ست. چته روانی؟ فضول!
ملیکا: آرشام جان ، رشته معماری درس می‌خونن.
یهو آیسی وسط حرفاش اومد کنار من و شروع کرد چرت و پرت گفتن.
آیسی: آره حتما هم به خاطر دماغش رفته اونجا تا قشنگ یاد بگیره بکوبه بسازه.
قشنگ از خنده قرمز شده بودم ولی به خاطر ملیکا چیزی نمی‌گفتم.
آیسی: به نظرم وسط کار بهتره به این گچ برشون بگه بیاد یه خورده پوستشو روشن کنه.
وای آیسی بمیری!
ملیکا: البته موقع کار قطعا آرشام خودش رو تو خطر نمی‌اندازه که... .
یهو آیسی دم گوشم گفت:
- اصلاً اونجا راهش نمی‌دن چون برحسب قد ایشون هرطبقه معادل دوطبقه عادی ما است!
با آرنجم زدم تو پهلوی آیسی تا بس کنه! سرخ سرخ شده بودم! فوری یه امیدوارم‌ خوشبخت شی گفتم و با آیسی اومدم اینور و پقی زدیم زیر خنده. بچه ها با تعجب اومدن سمتمون که کامل قضیه رو گفتم و اونا هم ترکیدن. داشتیم می‌خندیدیم که گفتن دوماد قراره برای رقص بیاد این سمت! ما هم فوری شال و مانتومون و تنمون کردیم و نظاره گر بودیم.
"آیسل"
دوماد برای رقص دو نفره وارد شد! یادتونه گفتم طرف دماغش گنده‌اس؟! اینم واقعاً گنده‌اس! پوف خیلی زشت بود. یهو به جز داماد چند نفر دیگه هم اومدن. مرض دارین؟ خب از اول مختلطش کنید دیگه، این کارا چیه؟ با شروع آهنگ نگاه‌ها همه به پیست رقص رفت. ملیکا و شوهرش آرشام شروع کردن به رقصیدن.
ملیکا واقعا قشنگ شده بود و الانم خیلی قشنگ و ماهرانه می‌رقصید، ولی شوهرش بیخیال.
خیلی زشته ولی خودمونیم چه رقصی داره! نگاهم رو از پیست گرفتم و به بچه ها دادم که دیدم زویا و آوا و لیندا سمت راستم وایسادن و زویا با لبخند به ملیکا نگاه می‌کرد. انگار واقعا خوشحال بود! لیندا و آوا مشتاق به حرکاتشون خیره بودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
سمت چپم نینا و هانا وایساده بودن. هانا قیافش رو جمع کرده بود و قطعا به خاطر قیافه داماده. نینا هم کاملا خنثی بهشون خیره بود. نگاهم رو برگردوندم سمت پیست مثل اینکه تمرین کردن! حالا خوبه یه نامزدیه ها! همین جوری داشتم به ملیکا نگاه می‌کردم که دیدم نینا از خنده قرمز شده کنجکاو سرم رو برگردوندم که... دیدم یکی از اون پسرایی که وارد مجلس شده بود هی به هانا نزدیک می‌شد.هانا هم هی میومد اینور‌تر، دوباره پسره نزدیک می‌شد و هانا دور. فک کنم دو دوری دور تالار زدن.
من و نینا که ترکیده بودیم ، ولی اون سه تا هنوز نفهمیده بودن که یهو آهنگ تموم شد. همه برای عروس و داماد دست زدن. بعد از چند دقیقه مرد ها زدن بیرون و دوباره آهنگ گذاشته شد. وای من و نینا به زور جلوی خودمون رو گرفتیم که نپریم وسط چون ما پلیسیم و ممکنه بعداً کسی مارو با لباس فرم ببینه.
ولی داشتم از درون دق می‌کردم. یه خورده گذشت که زویا گفت:
- خب بچه ها به نظرم بریم نظرتون چیه؟
لیندا: موافقم.
نینا: موافقم منم.
- منم همین طور.
آوا: منم مواف... صبرکن ببینم هانی کجاس؟
با این حرفش من و نینا خندیدیم که هانا از اونور سالن اومد.
هانا: وای چقد سیریش بود! خدا جون این جور آدما رو با خاک یکسان کن، الهی آمین!
با این حرفش باز ما ترکیدیم و هانا شروع کرد به تعریف کردن. بچه‌ها هم خندشون گرفته بود. بعد از موافقت هانا راه افتادیم به سمت در.
هانا: من و آوا می‌ریم ماشین‌ها رو بیاریم.
زویا: باشه برو ما هم همین‌جا می‌مونیم.
بعد از اینکه هانی و آوا رفتن شروع کردم به هیز بازی. که نگام افتاد به یه مرد، البته یه پسر ،یه پسر قدبلند با پوست سبزه و ته ریش و چشم ابرو مشکی که یه تیپ اسپرت داشت و خیلی سریع رفت. نمی‌دونم چرا انقد قیافش آشنا بود! جدا از اون خیلی هم مشکوک بود! داشتم به همون پسره فکر می‌کردم که هانی و آوا اومدن. بعد از اینکه رسیدیم خونه ،نینا کفشاش و گرفت دستش و شروع کرد:
- این همه خرج کن این همه رو بنداز به سرگرد واسه این. رفتیم از اول تا آخر نقشه مجسمه یونانی داشتیم.
با این کفش هام که پام شکست دومادم انقد زشت بود که نگو اه اه اصلا این... نینا همین طوری غر میزد و ما می‌خندیدیم.
زویا: چته حالا؟ چرا انقدر توپت پره؟
هانا: چون ناراحته نتونسته بره برقصه!
نینا: بله که ناراحتم این همه به خودم رسیدم تا برم اون وسط پز بدم و خواستگار جمع کنم.
قشنگ خورد تو ذوقم قیافه دامادم که نگو. همه تو خونه غش کرده بودیم که زویا دستش رو انداخت دور گردن نینا و گفت:
- حالا خواستگار که پرید پایه این آهنگ بزاریم خودمون برقصیم؟
همه: یس!
زویا یه آهنگ گذاشت و همه پریدن وسط انقدر مسخره بازی در آورده بودیم که نگو.
آخرش که هممون از خنده و خستگی غش کرده بودیم راه افتادیم سمت اتاقامون.
فوری لباسامو عوض کردم و پیش به سوی حمام انقدر خسته ام که نگو یعنی زویا جرعت داره صبح زود بیدارم کنه،یه گوله خرج وسط پیشونیش می‌کنم! از ما گفتن بود! از حموم اومدم بیرون موهام رو باز گذاشتم و پریدم روی تخت.
***
هانا
نامزدی ملیکا هم تموم شد و هیچی به هیچی. ولی خودمونیم چقد داماد زشت بود! دو روز گذشته و فقط با بچه ها روی باند استیکرس کار کردیم. در خواب نازم داشتم برای خودم لواشک می‌خوردم که باز صدای عربده نینا به گوشم خورد:
- یا پا می‌شین یا من می‌دونم با شماها!
ای خدا دوباره شروع کرد. پتو رو کامل کشیدم روی خودم تا صداش رو نشونم! در کمال آرامش داشتم باز می‌خوابیدم که حس کردم بمب ترکید! چنان پریدم که یک لحظه کنترل خودم رو از دست دادم و از تخت شوت شدم زمین. هراسون بلند شدم رفتم بیرون تا ببینم صدای چی بود... که دیدم بچه ها هم با لباسای قشنگ قشنگشون اومدن بیرون و معلوم بود اونا هم ترسیدن. همین جوری داشتم به بچه ها نگاه می‌کردم که نگام افتاد به نینا که با در قابلمه و یه ملاقه روی مبلا وایساده! حالا دو هزاریم افتاد وقتی حواسمون نبوده اومده در اتاقا رو باز کرده با ملاقه کوبیده به در قابلمه! نفس عمیقی کشیدم که از صد تا فحش و کتک برای نینا بد تر بود و با یک حرکت با بچه ها شیرجه رفتیم سمتش که پرید روی میز و گفت:
- قبل از اینکه بخواین خرد و خاک شیرم کنید به ساعت نگاه کنین تنبلای وقت نشناس!
خشکمون زد تازه نگاهم افتاده بود به لباس فرم تن نینا! اینو که گفت هممون عین جغد با شک و ترس سرمون و چرخوندیم سمت ساعت که... یا خدا! ساعت یک ربع به 10! بدو بدو دویدیم سمت اتاقا که صدای نینا و شنیدم:
- بی خاصیت‌ها!
حیف الان وقتش نیست وگرنه مورد عنایت قرارش می‌دادم.
وجدان: این چه حرفیه؟!
- وجدان الان حرف نزن که تو هم مورد عنایت قرار میدم‌ها!
وجدان: خاک بر سرت کنن! من نمی‌دونم تو چه جوری پلیس شدی؟!
- ببند در گاراژ رو!
وجدان: لیاقت نداری تا راهنماییت کنم.
- میام جور دیگه‌ای راهنماییت میکنما!
وجدان: خیلی خب بی‌عصاب!
بدو بدو دویدیم سمت ماشین‌ها که دوباره زویا نشست پشت فرمون جهنم و ضرر! الان اینجا بمیریم بهتر از اینه که به دست سرگرد بمیریم. انقدر در حال دعا کردن بودم که اصلا متوجه نشدم کِی رسیدیم. تا در اداره رو دیدیم با کله از ماشین پیاده شدیم و بدو بدو به سمت اداره می‌دوییدیم. استرس تمام وجودم رو فرا گرفته بود با پانتومیم به بچه ها گفتم که خیلی آروم از کنار اتاق سرگرد رد بشیم و خودم با نوک پا راه می‌رفتم. تقریبا از در اتاق سرگرد رد شده بودیم و من خیلی خوشحال بودم و به سمت اتاق خودم می رفتم که ناگهان صدایی که ازش می ترسیدم باعث خشک شدن هممون شد. با اینکه ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود ولی خیلی خونسرد و آروم به سمتش برگشتم.
سرگرد: خانوما قهوه می‌خورید یا نسکافه؟
با این حرفش همه مات موندیم. لیندا که کنارم ایستاده بود کنار گوشم گفت:
- به جون خودم و خودت این آرامش قبل طوفانه!
زویا خیلی محکم گفت:
- جناب سرگرد به خاطر تاخیرمون ازتون معذرت می‌خوایم. هر تنبیهی باشه قبول می‌کنیم.
من و بچه ها بهت زده به زویا نگاه می‌کردیم. آخه لامصب تو از خودت مایه بزار! تو از جونت سیر شدی چرا ما رو می‌اندازی وسط! با چشمای گرد داشتیم نگاش می‌کردیم که سرگرد تقریبا عربده زد:
- اگه قرار بود با هر تاخیر تنبیه بشید و همه چی تموم شه. تا قبل از این تنبیه می‌شدین! حیف... حیف که از بهترین‌های این اداره هستید وگرنه به شدت باهاتون برخورد می‌کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
و درو بست و رفت! روانی! با رفتن سرگرد همزمان نفس‌هامون و دادیم بیرون.
آیسی: هوف به خدا انقدر که من از این می‌ترسم از دیو دو سَر نمی‌ترسم.
آوا: خب حالا انقدر اینجا وایستید تا خود آقای دیو تشریف بیاره راهنماییتون کنه؛ البته نه به سمت اتاقاتون به سمت جهنم.
با این حرف آیسی از ترس با سرعت پرید تو اتاق. با خنده به سمت اتاقامون رفتیم و مشغول کار شدیم.
چون دیر اومده بودیم واسه ی همین برای ناهار از اتاقامون بیرون نیومدیم که مبادا سرگرد ببینه و بگه دیر اومدید زود هم می‌خواید برید. خب چی داریم؟ یه سری پرونده درباره شکایت و دزدی از خونه‌های کوچیک که سارقم دستگیر شده و اعتراف کرده. بعد خوندن پرونده رفتم تا اعترافاتش رو تحویل سرگرد بدم!
با سرعت پرونده‌ها رو برداشتم و به سمت دَر رفتم که دیدم به جای اینکه من به سمت دَر برم انگار دَر داشت به سمت من میومد. صبر کن ببینم چی؟ بوم! با دیوار یکی شدم.
- آیی! دماغم! کدوم ابلهی این غلط و کرد؟
و با چشم دنبالش گشتم ولی کسی نبود. یعنی چی! یعنی دَر خودش اومد سمت من؟ مگه میشه؟ پرونده‌ها رو گذاشتم رو میز و با سرعت رفتم پیش لیندا و در زدم و داخل شدم.
- سلام یه لحظه فیلم دوربین اتاق من رو برای پنج دقیقه پیش بیار.
لیندا: عزیزم اول بعد از در زدن باید منتظر اجازه‌ی ورود باشی!
- حالا شما عفو بفرما این دفعه رو.
لیندا: خب حالا چرا باید فیلم دوربین مداربسته رو بیارم؟
- تو بیار.
لیندا دست به کار شد و فیلم های مداربسته رو آورد که دیدم بله! خانم زده در رفته! دارم برات نینا خانوم.
با سرعت به سمت اتاق نینا رفتم و چنان دَر اتاق و محکم باز کردم که دَر با صدای بدی به دیوار کوبیده شد.
- چطوری عزیزم؟اومدم یه حالی ازت بپرسم!
همزمان آستین هام رو می‌زدم بالا که نینا با این حرکت با سرعت پرید روی میز.
نینا: چی شده؟چرا همچین می‌کنی؟
- که می‌زنی در می‌ری؟ اون از قضیه صبح اینم از این. قصد جونت رو کردی؟
نینا: مَن؟ تو؟ یعنی اون؟ یعنی...آخه... .
- چرا اینجوری حرف می‌زنی؟
نینا: خب یهو مثل گوریل اومدی تو، خب ترسیدم دیگه.
- تو هم عین الاغ بدون دَر زدن وارد اتاقم شدی دماغم و ناکار کردی حالا طلبکارم هستی.
نینا: ام خب چیزه اه بزار حرف بزنم بعد بزن. صبح اگه اونجوری نمی‌کردم که پا نمی‌شدی!
- خب صبح هیچی الان چرا زدی در رفتی؟
نینا: خب عجله داشتم باید یه چیزی رو زود تر بهت می‌گفتم که اونجوری شد و چون مطمئن بودم یه بلایی سرم میاری، دَر رفتم.
- صبر کن ببینم چه کاری؟
نینا: بابا حواس نمی‌ذاری که! اومدم بگم سرگرد گفت بری اعترافات رو تحویل بدی!
- من خودم داشتم می‌رفتم.
نینا: به من چه برو هر غلطی دلت می‌خواد انجام بده!
داشتم می‌رفتم سمتش که گفت:
- باشه باشه غلط کردم.
با چشم غره رفتم سمت اتاقم و بعد برداشتن پرونده رفتم سمت اتاق سرگرد. در زدم و با گفتن بفرمایید رفتم تو. احترام گذاشتم و رفتم نزدیک.
- سلام اینا همون اعترافاتی هستش که خواسته بودین.
سرگرد: خب با خوندنش چیزی فهمیدی؟ مربوط به استیکرس نبود؟
-نه یه سرقت ساده بود.
منتظر بودم که قضیه صبح رو پیش بکشه که دیدم نه چیزی نمی‌گه.
بعد مطالعه گفت:
- می‌تونی بری.
بعد گفتن یه چشم رفتم سمت اتاقم که دیدم نینا و زویا تلپ شدن رو صندلیا! اینجا احیاناً صاحاب نداره؟
خودشون اتاق ندارن؟
زویا: نینا گفت رفتی اتاق سرگرد ببینم چیزی نگفت؟
- نه چیزی نگفت.
نینا: عجب چه مهربون شده!
- چه می‌دونم والا!
زویا: خب پس ما می‌ریم.
نینا: اِه من هنوز چیزی نخوردم تازه می‌خوام بمونم!
نینا همین طوری حرف می‌زد و زویا هم با گرفتن گردنش بردش بیرون. اینم وضع دوستای ماست سری تکون دادم و نشستم پشت میز.
***
آوا
با آیسی تو اتاقم نشسته بودیم که شجاعی عین چی اومد تو.
شجاعی: سرهنگ گفتن برین پیشش با گروهتون.
گروهتون و با حالت مسخره‌ای گفت و بعدش با یه چشم غره رفت. روانی!
آیسی: من میرم به بچه‌ها بگم.
- باشه!
منتظر بچه‌ها بودم که اومدن.
زویا: چیکارمون داره؟
- نگفت، فقط گفت کارمون داره.
هانا: خدا به خیر کنه.
نینا: نکنه مربوط به قضیه تاخیر است؟
لیندا: وای نه!
آیسی: مامانی!
- بریم خب می‌فهمیم.
با بچه‌ها رفتیم سمت اتاق سرهنگ. نینا در زد که سرهنگ گفت بیاین تو. چطوری فهمید ماییم؟ علم غیب داره؟ با جن‌ها در ارتباطه؟ داشتم همین جوری چرت و پرت می‌گفتم که آیسی با شونه‌اش زد روی شونه‌ام و رفتیم تو. رفتیم داخل و همزمان احترام گذاشتیم. (یعنی باید احترام نظامی‌هامون رو ببینید. خودمون که آدم نیستیم احتراممون هم مثل آدمیزاد نیست.) بعد از احترام گذاشتن، نشستیم رو صندلیا و منتظر بودیم هر آن قضیه تاخیرامون رو پیش بکشه که یهو سکوت رو شکست و گفت:
- می‌خوام در مورد استیکرس باهاتون صحبت کنم.
آخیش! صبر کن ببینم چی؟
سرهنگ: موضوعی که می‌خوام در موردش صحبت کنم خیلی حیاتیه. براتون یه ماموریت دارم و چون مورد اعتمادترین هستید شما رو انتخاب کردم اما این یکی با بقیه متفاوته و به هر شش نفرتون نیاز داریم.
زویا: قربان باعث افتخار ماست که مورد اعتمادتون هستیم و مطمئن باشید ناامیدتون نمی‌کنیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
آخه عشق من ، عزیز من ، خواهر من ، بیشعور تو یکبار خودشیرینی نکنی نمیگن گوسفندی ها. (خودم فهمیدم همون لالی ها!) سرهنگ سرش رو تکون داد و گفت:
- خودتون می‌دونید که خطرش داخل ایران چقد زیاد شده‌. به طوری که تقریباً غیر ممکنه و نمی‌تونیم فقط با دستگیری افراد کوچیک گروه کارشون رو متوقف کنیم و خب تنها راه حل جلوگیری از کارشون منحدم کردن گروهه.
نینا: اما چطوری می‌خواین منحدمش کنین؟
با این حرف همه سوالی به سرهنگ نگاه کردیم که ادامه داد:
- واسه همین می‌خوام باهاتون صحبت کنم. اطلاعات جدیدی در مورد استیکرس به دست آوردیم و مهم ترینش ملیت رئیس بانده. اون یه ایرانی - ایتالیایه. واسه همین پلیس‌های ایران و ایتالیا در گیرشن. قراره چند تا پلیس ایرانی و ایتالیایی به عنوان نفوذی وارد این باند بشن و خب....
اینجا کمی مکث کرد و گفت:
- قراره شما رو به عنوان نفوذی وارد باند کنیم.
خب گفتم می خواد چی بگه. صبر کن، چی؟
وجدان: آوا خیلی دیر آپدیت می‌شی‌ها!
- شما خفه!
با دهن باز داشتیم نگاش می‌کردیم که هانا گفت:
- سرهنگ شما می‌دونید دارید در مورد چی صحبت می‌کنین. خودتون دارید می‌گید خطرناکه و اونوقت می‌خواین ما رو بفرستین؟ یعنی اینجا به جز ما پلیس‌های دیگه‌ایی نداره؟
زویا که دید هانا داره تند پیش میره و تا دو دقیقه دیگه فراموش می‌کنه کجاست و سرهنگ رو به بار فحش می‌کشه، با یه بسه هانا رو ساکت کرد و گفت:
- خب شما از ما چی می‌خواین؟
لیندا: شوخیت گرفته می‌فهمی چی داری می‌گی؟
زویا: می‌فهمم و واسه همین دارم حرف می‌زنم. اگه قادر به انجامش نبودیم، هیچ وقت سرهنگ به ما نمی‌گفت.
سرهنگ با استرس عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت:
- درسته اگه لایق نبودید هیچ وقت بهتون نمی‌گفتم.
- ولی سرهنگ افراد اون ما رو دیدن جدا از اون چطوری باید وارد باند بشیم؟
سرهنگ: برای همین اون روز نذاشتم برین بازجویی هکر و خب اون هکر متوجه قیافه نجاتی و سرمد نشده و در مورد کامکار هم هیچ اطلاعاتی نداشت و همین جوری ‌هکش کرده بود. در مورد راه ورود به باند هم خودتون باید راهی پیدا کنید.
بیا اینم بدبختی جدید! نینا گفت:
- باشه ما وارد باند می‌شیم، اما باید تمامی اطلاعات در مورد باند رو بدونیم تا بتونیم کاری انجام بدیم.
سرهنگ: خب این کار قطعا انجام می‌شد فقط الان بدونین اسم رئیس باند دنیل رومانوئه که مادرش ایرانی و پدرش ایتالیایه. بقیه اطلاعات رو سرگرد براتون می‌آره.
لیندا: چشم. پس اگر با ما کاری ندارین ما بریم؟
سرهنگ: می‌تونید برید.
با یه احترام و با اجازه رفتیم بیرون. بیا اینم بدبختی جدید! حالا این رو کجای دلم بزارم؟
***
لیندا
یا ابوالفضل! حالا چه غلطی بکنیم؟ بیا اینم روزی امروز! یعنی از اول شانس نداشتیم. برگشتم به بچه‌ها نگاه کردم که دیدم آوا رنگش پریده آیسی و هانا هم عین چی قرمز شده بودن و نینا و زویا هم همه چی رو به یه ورشون گرفته بودن! خب اولین بارمون نبود، قبلاً یه بار دیگه هم گروهی رفته بودیم و چند بار هم تک نفری ولی الان... این خیلی خطرناکه. با تکون‌های پیاپی آیسی به خودم اومدم و هممون راهی اتاق نینا شدیم!
نینا: چتونه؟ باز چتراتون رو پهن کردین؟
زویا: خفه بابا تو همش تو اتاقای ما پلاسی، یه بارم ما بیایم.
نینا: شیطونه می‌گه... .
زویا: شیطونه غلط کرد با تو!
آوا: بیخیال شیطونه شو! فعلاً بدبختی بدتری داریم.
با این حرف ، نینا با یه قیافه حق به جانب به همه نگاه کردو گفت:
- مسخره شو در آوردین شما ها، چتونه؟ یه ماموریته دیگه. ما این همه خطر کردیم اونوقت از پس یه باند برنمی‌یایم. چرا جا زدین؟
- آره ولی دقت داری چطور ماموریتیه؟ چقد خطرناکه؟
نینا: ما در تمام ماموریت‌ها با هم کار کردیم و دلیل موفقیت‌هامون فقط و فقط برای اینکه هیچ وقت همدیگه رو تنها نذاشتیم و با هم دیگه جنگیدیم ، حتی اگر ماموریت تک نفره برای نفوذ داشتیم ، بقیه از راه دور مواظبش بودیم. حتی با اینکه این ماموریت برای اون بود ولی ما از دور هواش رو داشتیم. تا همدیگه رو داریم نباید جا بزنیم.
هانا: نفس بگیر روان شناس!
آیسی: خب می‌مونه سوال اصلی؟
آوا: چطوری وارد باند بشیم؟
زویا: اون رو بعد از خوندن اطلاعات پیدا می‌کنیم، نیازی به این همه نگرانی نیست.
نینا و زویا انگار خیلی مطمئن بودن ولی اگه نشه چی؟ نمی‌دونم چقدر بود که همه ساکت نشسته بودیم و تو فکر بودیم که یهو نینا گفت:
- خیلی خب جمع کنید برید بیرون خلوت کنید ، بزارید هوا بیاد بشه تنفس کرد.
و شروع کرد به بلند کردنمون. اومدم جوابش رو بدم که سرگرد در رو باز کرد و اومد تو.
همه احترام گذاشتیم که گفت:
- اینا اطلاعات باند استیکرسه. بخونیدش و هرجا سوال پیش اومد بیاین از من بپرسین.
و اطلاعات رو داد دست زویا.
زویا: چشم قربان.
نینا: ببخشید سرگرد قراره کی راهی بشیم؟

با این حرف همه‌ی سر‌ها چرخید سمت نینا. نخیر مثل اینکه واقعا رد داده! امروز خیلی پررو شده، ولی کتکاش رو نوش جون نکرده.
سرگرد: این دیگه مربوط به خودتونه، ولی احتمالا هفته دیگه.
و رفت بیرون.
هانا: تو واقعا عقلت رو از دست دادی؟ نکنه واقعاً باورت شده می‌خوای بری؟ چرا امروز من و انقدر حرص می‌دی؟
آیسی: تو اصلاً نظر ما رو هم می‌پرسی یا فقط اون زبون و رو هوا تکون میدی؟
یهو نینا قاطی کرد و گفت:
- بسه دیگه شورش رو در آوردین. این همه واسشون فک زدم و امیدوار کردم و دهن خودم رو خسته کردم آخرش هم هیچ. اگه نمی‌تونین و می‌ترسین برین به سرهنگ بگین. این مسخره بازی‌ها چیه؟ شماها نکنه منتظرین فرجی صورت بگیره که نرین؟ نمی‌تونین خب بسم الله برید به سرهنگ بگید.
زویا: نینا بسه! شماها هم اگه واقعا نمی‌تونین برید به سرهنگ بگید، کسی مجبورتون نکرده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
داشتن با نینا می‌رفتن سمت اتاق خودش که آوا گفت:
- ما یه گروهیم؛ پس در هر شرایطی باهم هستیم.
و بعدش رفت پیش زویا و نینا. ما هم سری تکون دادیم و دنبالشون رفتیم. الان هرکی ما رو می‌بینه بهمون می‌خنده! چون عین این جوجه ها از این اتاق به اون اتاق می‌رفتیم.
زویا: خب بیاین اینجا. نوشته... باند استیکرس تاسیس سال ۱۳۸۸. رئیس باند دَنیل رومائو.
هفت نفر اصلی: (مارکو ، آندرا ، جک ، پیترو ، کارلو ، ساموئل و تلما مارینو)
نینا: چه اسم هایی می‌ذارن رو بچه هاشون. تلما! تلما؟ صبر کن ببینم چی؟
زویا: تلما مارینو؟
نینا: عکسش رو بده ببینم.
نینا با شک عکس رو گرفت و تقریبا داد زد:
- من این دختره رو می‌شناسم. من بچه که بودم اینو دیدم!
آوا: پس فکر کنم بشه ازش به عنوان ورود استفاده کرد.
نینا: می‌دونم چیکار کنم.
به فکر فرو رفت. زویا داشت می‌خوند که یهو گفت:
- صبر کن ببینم اینجا یه ایرانی وجود داره.
آیسی: چی؟
زویا: اینجا نوشته اونم موقع تاسیس باند واردش شده و اسمش بزار...آهان اسمش اینه امیر شایان.
یهو حس کردم رنگ هانا پرید. با تته پته گفت:
- چ... چی؟
یهو خیز برداشت سمت عکس و با دیدنش انگار فشارش افتاد. نینا فوری گرفتش و گفت:
- چی‌شد؟
آیسی هم عکس رو دید و گفت:
- صبرکن منم اینو دیدم
- کجا دیدیش؟
آیسی: اِه وایسا... وایسا... آها نامزدی ملیکا.
زویا: صبر کن! چی؟
آیسی: موقعی که اومدیم بیرون داشتم دور و اطراف رو نگاه می‌کردم که یهو دیدمش. با یه تیپ اسپرت اومد بیرون و خیلی مشکوک نگاه می‌کرد. می‌خواستم سر از کارش در بیارم که ماشین‌ها اومد و ما هم رفتیم.
نینا اخماش رو تو هم کشید و به عکس پسره خیره شد و انگار چیزی یادش افتاده باشه گفت:
- وای نه!
صبر کن مگه چی‌شده که نینا و هانا اینطوری می‌کنن؟
***
نینا
با دیدن عکس تلما شوکه شدم یعنی‌... وای نه می‌تونم حدس بزنم چه اتفاقی براش افتاده.
***
گدشته
وقتی ۱۳ ساله بودم، با خانواده رفتیم کرمانشاه. اونجا اتفاقی با یه دختر مواجه شدم که اصلا شباهتی به ما نداشت و به زور فارسی حرف می‌زد. وقتی پرسیدم چرا اینطوری صحبت می‌کنه، گفت ایتالیاییه و اومدن برای تفریح به اینجا. وقتی خانواده هامون همدیگه رو دیدن به طور عجیبی با هم صمیمی شدن و شماره هاشون رو رد و بدلکردن و قرار شد بیان خونه ی ما. بعد اون سال، سال بعد هم باز اومدن ایران و اومدن کرمانشاه و ما هم هر روز صمیمی تر می‌شدیم تا اینکه سال سوم خبری ازشون نشد و وقتی پدرم زنگ زد بهشون، خبر دادن پدر و مادر تلما تو یه تصادف از بین رفتن و بعد از این که تلما هم از بیمارستان مرخص شده به طرز عجیبی ناپدید شده و بعد اون دیگه خبری ازشون نشد.
***
حال
رفتم تو فکر شاید بشه از طریق تلما بریم توی باند. تو فکر بودم که با داد هانا به خودم اومدم و بعدش دیدم هانا داره می‌افته که گرفتمش. دیدم دستش یه عکسه. آیسی عکس رو گرفت و گفت که طرف رو توی نامزدی ملیکا هم دیده. وقتی عکس رو گرفتم دیدم. وای نه! اینکه امیره! پس بگو چرا هانا اینجوری شد. می‌تونم حس کنم چه حالی داره.
زویا: بچه ها من اینا رو خوندم. سوالی باقی نمی‌مونه. اگه می‌خواین شما هم ببرین بخونیدش.
آیسی فوری پرونده رو گرفت و در رفت و آوا هم آیسل، آیسل گویان دنبالش رفت. بعد از اون هم لیندا به هانا کمک کرد و برد سمت اتاقش و منم رفتم تو اتاق خودم. نمی‌دونستم چیکار کنم؟ یعنی تمام این سال‌ها تلما داخل اون بانده بوده؟ بیچاره بعد از دست دادن پدر و مادرش احتمالاً وارد باند شده. سر آرزوهاش چی اومد؟ یادمه می‌گفت دوست داره پزشک بشه. گاهی وقت‌ها زندگی چه بلاهایی که سرت نمی‌یاره و این تو هستی که بازیچه‌ی این سرنوشت می‌شی. خب فکر کنم راه ورود به باند رو پیدا کردم. نزدیک شدن به تلما!
نمی‌دونستم وقتی ببینمش چه عکس العملی باید نشون بدم؟ نمی‌دونستم باید ناراحت باشم یا خوشحال؟
چون جز مهره‌های اصلیه. احتمالاً بعد دستگیر شدن یا اعدام می‌شه یا حبس ابد. باورم نمی‌شد از اون دختر همچین فردی به وجود بیاد. هیچ وقت فکر نمی‌کردم تلما بتونه آدم بکشه ولی الان... . بلند شدم و رفتم سمت اتاق هانا. یه گوشه نشسته بود و به یه نقطه خیره شده و بود و هی اشک می‌ریخت. آروم رفتم سمتش و بغلش کردم.
- هی گریه چرا؟ به تو نمی‌خوره به خاطر یه آدم پست اینجوری گریه کنی.
هانا: بخاطر اون گریه نمی‌کنم. بخاطر ضعیف بودن خودم گریه می‌کنم. ده سال طول کشید تا بتونم از یاد ببرمش ولی الان... .
- نگران نباش ما از پسش بر می‌یایم. یادت که نرفته ما یه گروهیم و با همیم.
هانا: می‌دونم! ببخشید نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
- ده تومن!
هانا: چی؟
- هزینه مشاوره، ده تومن!
هانا: زهرمار! جون به جونت کنن پول دوستی.
- ارادت داریم خدمتتون استاد.
هانا هجوم آورد سمتم که در رفتم.
- خب من رفتم، ناراحت نباشی‌ها. شب ده تومن رو ازت می‌گیرم.
رفتم بیرون و سرمو باز برگردوندم و گفتم:
- حرص نخور شیرت خشک می‌شه.
یهو ساعت روی میزش رو پرت کرد سمتم که فوری در رو بستم با خنده رفتم بیرون که دیدم در اتاق آیسی بازه. نگاه کردم که دیدم آیسی اینور اتاق وایساده و آوا هم اونور اتاق و پرونده رو گرفتن و بکش بکش راه انداختن. رفتم سمتشون و پرونده رو کش رفتم و دِ بدو که رفتیم. صدای دادشون رو می‌شنیدم، ولی اهمیتی ندادم و فوری رفتم تو اتاقم و در رو قفل کردم و اصلن هم توجهی به فحش‌های رکیکی که پشت در بودن، نکردم و نشستم پشت میز. خب ببینم دیگه چی هست در مورد اون شش تا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
زویا
از اون روز پر دردسر چهار روز می‌گذره. رفتیم دنبال کار های پرواز و قراره چند روز دیگه بریم ایتالیا. خب می‌تونم قشنگ بگم معلوم بود بچه‌ها سختشونه بیان، خصوصاً هانا که بعد فهمیدن هویت یکی از افراد به طور کلی اعصابش خرد بود. فقط و فقط نینا بود که عین بچه آدم دنبال کاراش بود و یه جورایی انگار ذوق داشت! به خانواده‌هامون نگفتیم. مثل سریای قبل دیگه اختیاراتمون دست خودمون بود و خب دلیلی نبود که بهشون بگیم. معمولاً از ماموریت‌هامون براشون نمی‌گیم، چون اگه بفهمن خطرناکه، مطمئناً مانعمون می‌شن. داشتم چمدونم رو جمع می‌کردم که نینا سرش رو عین چی انداخت پایین و اومد تو.
- یه وقت تعارف نکنی.
نینا: نه تعارف نمی‌کنم. میگم!
- باز چیه؟
نینا: اون لباس خوشگله هست!
- خو!
نینا: که مشکیه!
- خو!
نینا: چرمه!
- خب؟
نینا: بعد کتیه!
- خب؟
نینا: خب می‌گم، میدیش به من؟
- چی؟
نینا: ببین،جوش نیار! قرار بود با هم دیگه بپوشیمش. بعدش هم من می‌خوام با شلوار لوله تفنگیم بپوشمش تا تیپم خفن بشه. می‌دیش من؟
- گمشو بیرون!
نینا: توروخدا!
- گفتم برو بیرون تا ناکارت نکردم.
نینا: باشه پس بعدا خودم برش می‌دارم.
با زبون در آوردن در رفت. می‌دونستم کار خودش رو می‌کنه، پس گذاشتمش دم دست. چیکار کنم این وضع دوستای منه! یکی باید کوتاه بیاد که نمی‌دونم چرا هر دفعه من اون شخص کوتاه اومده هستم. یه نگاه به اتاقم انداختم. یعنی قراره ترکش کنم؟ ولی من دوسش دارم! حالا من خوبم، مطمئنم برسیم ایتالیا نینا و آیسی یه دونه دیگه اتاق این مدلی درست می‌کنن! لباسم و که جمع کردم رفتم بیرون که دیدم نینا از آیسی آویزونه و داره التماسش می‌کنه. آوا هم سری از تاسف تکون می‌داد.
- چی‌شده؟
آوا: هیچی بابا! داره بهش می‌گه باهم برن خرید.
- مگه لباس نداری نینا؟
نینا: نه بابا لباسم کجا بود؟
آیسی: نینا اون کمد لعنتی پره پره!
نینا: اونجا که نمی‌تونم مانتو بپوشم. توروخدا بیا بریم.
آیسی: جهنم و ضرر بیا بریم.
نینا: مِلسی!
آیسی: بیا برو حالم بهم خورد. خب کی می‌یاد؟
- من میام.
آوا: منم می‌یام.
هانا: منم بورم.
لیندا: خب منم میام.
نینا: باشه پس برین حاضر شین.
رفتم اتاقم و یه مانتوی اسپرت پوشیدم. حوصله توصیف بچه‌ها رو ندارم پس بیخیال.
وجدان: تو کی حوصله داشتی که این دومین بارت باشه؟
- وجدان جان تو کار و زندگی نداری؟
وجدان: نه!
- سپاس گزارم!
رفتیم سمت ماشین‌ها و نینا نشست پشت فرمون و من جلو و هانی عقب و اونورم لیندا نشست و آوا جلو و آیسی عقب و پیش به پاساژ.
بابا این نینا دیوونه اس! نصف پاساژدرو خالی کرد و لباس گرفت مریض! خودش هم فهمید چمدونش جا نمی‌شه یه دونه بزرگتر گرفت! من که نمی‌گیرمش! بچه‌ها هم چند دست لباس برای بیرون و چند دست لباس برای مهمونی و خونه گرفتن، ولی نینا ترکوند. رفتم تو اتاقم و دوباره شروع کردم به جمع کردن وسایلم با لباسای جدیدم. راستش یه استرسی گرفتم، معلوم نیست چی در انتظارمونه. این قضیه یکمی خطرناکه! امروز قراره با بچه ها بریم سمت فرودگاه. نمی‌دونستم قراره چی بشه؟ از صبح که پاشده بودم یه جورایی ذوق و استرس خاصی داشتم. ذوق؟ نمی‌دونم چه اسمی می‌تونم روش بذارم؟ شروع کردم به پوشیدن یه مانتوی نقره‌ایی با شلوار مشکی و شال مشکی پوشیدم با آل استارای مشکی. چمدونمم برداشتم و رفتم بیرون و منتظر بچه‌ها. خداحافظ اتاق قشنگم خداحافظ خاطرات زیبایم! بچه‌ها هم با چمدون و حاضر اومدن بیرون. نینا یه مانتوی طوسی با شلوار لی نفتی و کفش طوسی و روسری مشکی و کیف مشکی با چمدون اور سایزش که دوبرابر قد خودش بود! آیسی هم یه مانتوی جیگری با شلوار یخی و کیف و کفش و شال یخی. هانا هم یه مانتوی آبی با شلوار لوله تفنگی مشکی و شال آبی و کیف و کفش مشکی. آوا یه مانتوی مشکی طلایی با شلوار مشکی و شال مشکی طلایی و کیف و کفش طلایی. لیندا هم یه تیپ اسپرت زده بود. یه مانتوی سبز کمرنگ با شلوار تنگ سبز لجنی و کفش و کیف و روسری سبز لجنی. با سر اشاره کردیم و رفتیم بیرون هیچ ک.س حرفی نمی‌زد. انگار واسه همه این تغییر کمی سخت بود.
***
آیسل
با بچه‌ها به سمت فرودگاه راه افتادیم. بعد نیم ساعت رسیدیم فرودگاه. چمدون‌ها رو تحویل دادیم و بعد رد شدن از کیت رفتیم سمت هواپیما. مهماندار کمکمون کرد و نشستیم روی صندلی‌ها.
نینا: استرس داری؟
- آره، خصوصاً وقتی فهمیدم امیر شایان هم تو اون مهمونی حضور داشته و ممکنه ما رو دیده باشه.
نینا: درسته، ولی ما که اونجا لباس فرم تنمون نبود و رفته بودیم نامزدی دوستمون.
- اینم حرفیه!
حق با نینا بود اون احتمالاً ما رو ندیده و اگه هم دیده که نمی‌دونه ما پلیسیم! سابقه پلیسیمون پاک شد و برای هر کدوم یه سابقه کاری جعلی درست شده بود. انقدر تلاش کن برسی به یه شغل آبرومندانه آخرش هم به خاطر یه باند همش بپره. کَرَمِت و شکر خداجون! قرار شده وقتی رسیدیم ایتالیا بریم سراغ تلما و اونجوری وارد باند بشیم. هنوز هم با بچه‌ها استرس داشتیم. معلوم نیست چه اتفاقی می‌افتاد؟ شاید هم مثل رمان‌ها عاشق می‌شدیم. وای خدا فکر کن نینا و عشق و عاشقی! خخ! آروم به نینا نگاه کردم که دیدم هندزفری تو گوششه و چیزی نمی‌شنوه. اگه بدونه چی تو ذهنم می‌گذره، ترورم می‌کنه! نگاه کردم که دیدم بچه‌ها هم هرکس به کاری مشغول هستن. هانا و آوا خواب بودن و زویا هم سر گرم کتاب و لیندا هم بازی می‌کرد. منم ترجیح دادم در طول این مدت رو بخوابم. کسی چه می‌دونه؟ شاید آخر این داستان به خوبی تموم نشد! (گاهی زندگی مرا به جایی می‌برد که سرنوشت آن را رقم زده است. می‌نویسم از آینده‌ای نامعلوم. کسی چه داند شاید آخر این داستان متفاوت باشد...)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Andia

سطح
0
 
کاربر فعال
فعال انجمن
Mar
226
660
مدال‌ها
2
***
زویا
کسل کننده تر از امروز نداشتم. دوست داشتم سرخودمو بِکَنم. بعد اون پرواز خسته کننده بالاخره رسیدیم ایتالیا. ایتالیا! هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم، یه روز بیام اینجا! هیچ وقت فکر نمی‌کردم، زندگی‌ام اینطوری بشه! قبلاً زبان ایتالیایی رو یاد گرفته بودیم؛ البته بیشتر کار نینا بود، می‌گفت چون می‌خوایم پلیس شیم بهتره چند زبان یاد بگیریم برای همین فرانسوی، ایتالیایی انگلیسی و کره‌ایی بلد بودیم. بعد گرفتن چمدون‌ها رفتیم و سوار یه وَن شدیم تا بریم سمت هتل. سرهنگ قبلا هتل رزرو کرده بود. نینا هم به بهونه اینکه داخل پرونده نیاز می‌شه. دوربینش رو درآورده بود و از همه جا عکس می‌انداخت. آخه من نمی‌فهمم! گل و پروانه به درد کجای پرونده ما می‌خوره؟ نه جان من شما بگین! بعد نیم ساعت رسیدیم هتل و رفتیم سمت پذیرش.
هانا: (به ایتالیایی) سلام ببخشید ما اتاق رزرو کرده بودیم.
کارمند پذیرش: بله با چه اسمی رزرو کردید؟
هانا: امیری.
کارمند پذیرش: بله چند لحظه.
بعد چند دقیقه کارمند پذیرش چهار تا کلید داد بهمون چه قدر هم خوشگل بود کلیداش. صبرکن ببینم چرا چهار تا؟
- ببخشید چرا چهارتا کلید؟
کارمند: دوتا از اتاق ها تخت یک نفره و دوتای دیگه دونفره هستند. روی کلید ها شماره اتاق هست روز خوش!
- روز خوش
بچه‌ها هم تعجب کرده بودن. خب جای این مسخره بازی ها یا شش تا اتاق یک نفره می‌گرفتین یا سه تا دونفره. سوار آسانسور شدیم و رسیدیم طبقه پنجم. اتاق‌ها کنار هم بودن.
لیندا: خب کی تکی می‌خوابه؟
آیسی: من تکی می‌خوابم.
هانا: حرف نباشه تو و آوا تو یه اتاق می‌خوابین.
آوا: نخیر من تک نفره می‌خوام.
لیندا: تک نفره رو که من بر می‌دارم.
- شما ساکت تو و نینا می‌رین تو یه اتاق.
هانا: تو خودت چرا نمی‌ری تو اتاق دو نفره؟
اومدم جوابش رو بدم که دیدم یه چیزی کمه! صبرکن ببینم پس نینا کو؟
- نینا کجاس؟
آیسی: چی؟ نینا؟
نگاه کردیم که دیدیم یکی از کلید ها نیست! تو همین موقع نینا سرش رو از لای در آورد بیرون و زبونش رو در آورد و گفت:
- تا شما سگ و گربه‌ها به هم بپرین منم برم بخوابم. خستم بای بای.
با بچه‌ها هجوم بردیم سمتش که در و بست و قفلش کرد.
آوا: این چطور رفت که کسی نفهمید؟
هانا: واسه منم سواله؟
لیندا: سوال نداره ببین.
و همزمان یکی از کلید های اتاق تک نفره رو برداشت و انداخت توی در و سریع پرید داخل و در و قفل کرد.
وایسا چی؟ با بهت به اتاق بسته شده نگاه می کردم.
آیسی: توئه الاغ چرا کلید و دادی دستش؟
هانا: من چه کنم؟ آروم از دستم در آورد تا نشون بده نینا چطوری کلید و ازم کش رفته، نگو خودش داشت کش می‌رفت.
آوا: دیگه نمی‌شه کاریش کرد. عیب نداره من و آیسی یه اتاق، تو و هانا هم یه اتاق.
هانا: باشه.
ببین اون دوتا چیکارمون کردن! باشه نینا خانم دارم برات! اگه کت چرمم رو دادم بهت بچرخ تا بچرخیم. با هانا رفتیم تو اتاق که یه سویت نقلی و شیک بود. چمدونم رو گذاشتم روی زمین و گفتم:
- من میرم دوش بگیرم.
هانا هم انقد خسته بود که فقط سرش رو تکون داد. الان تقریباً نزدیک فصل زمستونه، برای همین هودی مشکیم رو برداشتم با شلوار مشکیم که اگر رفتیم بیرون برای شام همین‌ها تنم باشه. بعد دوش یه ساعته اومدم بیرون و بعد من هانا پرید توی حموم. نشستم و شروع کردم به خشک کردن موهام! خداروشکر موهام کوتاهه و نیازی به هدر کردن وقت اضافی نیست، ولی خب همین طوری هم که نمیشه رفت بیرون. خب چیکارکنم؟ چیکار کنم؟ آهان بابلیس! بابلیسم رو برداشتم و شروع کردم به حالت دادن موهام. آخرای کارم بود که هانا هم اومد بیرون و موهاشو خشک کرد اونم یه بافتنی نازک بنفش با شلوار لی پوشید و موهای فرش رو با اتو مو صاف کرد. فکر کن من موهای لختم رو فر می‌کنم، اون موهای فرش رو ! خدایا شفامون بده. بعد حاضر شدن با هانا زدیم بیرون. رفتیم و در اتاق آیسی اینا رو زدیم.
-آوا: بیاین تو.
رفتیم تو که دیدیم لیندا هم هست.
هانا: سلام تو اینجا چیکار می‌کنی؟
لیندا: اومدم دنبال آیسی و آوا بریم رستوران.
- پس نینا؟
لیندا: گفت برین خودش می‌یاد.
هانا: پس چرا کارتون تموم نشده؟
آوا: بابا این آیسی دهنم رو سرویس کرد. اول رفته حموم بعدش اومده بیرون موهاش رو خشک کنه، اتو بکشه یه طرفش رو ببافه، آرایش کنه... .
آیسی: اه انقد غر نزن تموم شد.
آیسی هم بالاخره رضایت داد و بلند شد موهاش رو همون طور که آوا گفته بود یه طرفش رو بافته بود و بقیه‌اشم آزاد با یه بافت خوشگل و لی یخی.آوا و لیندا هم موهاشون رو اتو کرده بودن و آوا دم اسبی بسته بود و هردوتاشون هم هودی پوشیده بودن با شلوار لوله تفنگی مشکی فقط فرقشون تو رنگشون بود. آوا هودی لیمویی و لیندا سفید. رفتیم پایین به سمت رستوران هتل. پس این نینا کجاست؟ بعد سفارش غذا منتظر نینا شدیم.
- پس این نینا کدوم گوریه؟
لیندا: خودش گفت برین منم می‌یام.
هانا: بیا اومد. وایسا این چرا اینطوری لباس پوشیده؟
سرم رو برگردوندم سمت نینا که دیدم یه کت چرم با شلوار لوله تفنگی جذب مشکی براق با نیم پوتین های مشکی و موهاش هم دم اسبی محکم و یه خورده هم آرایش تیره.
نینا: سلام.
آوا: سلام، این چه تیپیه؟
آیسی: جایی می‌ری؟
نینا: آره سرهنگ آدرس محل قرار محموله ی استیکرس رو داده میرم اونجا سر و گوشی آب بدم.
- پس چرا به ما نگفتی؟
نینا: چیز زیاد مهمی نیست ، خودم میرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین